عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۶
زین شیوه که اکنون گل تر میخیزد
از بلبل مست ناله بر میخیزد
در مدت یک هفته به صد دست بگشت
زان هر نفس از دست دگر میخیزد
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۹
گرچه گل تر درآمدن سر تیز است
چه سود که در وقت شدن خونریز است
تاروی نمود گل همی پشت بداد
دردا که وصال گل فراق آمیز است
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۵
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
چون از زر خود دست تهی می‌بینم
زر بر کف دست داشتم باد بریخت
در خاک فتادهام زرم میچینم
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۹
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت
گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش
موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۳
گل عمر بسی کرد طلب پس چه کند
آورد ز غنچه جان به لب پس چه کند
بلبل سبقی از ورق گل میخواند
تکرار همی کند به شب پس چه کند
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۴
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
انگار که نیست رخت بر باید بست
گل گفت: چو نیست در جهان جای نشست
هم بر سر پای میروم دست به دست
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۷
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است
زیرا که تو را همدم مطلق جان است
چون صبح نیافت همدمی در همه عمر
دم گر چه به صدق میزنی تاوان است
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۸
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
پس هم نفست خموشی و تنهاییست
در صدق ز صبح نیستی روشنتر
اول که نفس زند دوم رسواییست
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۷
ای صبح هنوز ماهتاب است، مخند
در شیشهٔ ما یقین شراب است، مخند
در تیغ نهاده‌ای قلم میخندی
چون جای تو تیغ آفتاب است، مخند
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۳۷
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی
در خنده زدن شکرفشان هم تو نیی
چون نیست تُرا یک صفت همدم من
دم درکش و دم مده که همدم تو نیی
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۲۸
هر دل که ره چنان جمالی یابد
گر خورشیدی بود زوالی یابد
با هجر بساختم که پروانه ز شمع
ناکام بسوزد چو وصالی یابد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۴
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۵
شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند
گر بهتر و گر بتر فروزم بکُشند
گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا
شب میسوزند تا به روزم بکُشند
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۰
دانی تو که شمع را چرا افروزند
تا کشتنش و سوختنش آموزند
چون آتش سوزنده غیب است بسی
چیزی باید که دایمش میسوزند
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۱
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۴
داری سرِ عشق کار از سردرگیر
گر مست نیی خمار از سر درگیر
ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا
چون شمع هزار بار از سر درگیر
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۵
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است
گردن زدنی بهر سرت در پیش است
چه سود به یک پای ستاده چون شمع
زیرا که هزار سر چو شمعت بیش است
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۱
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد
چون برق جهنده کم بقا باید مُرد
منشین ز سر پای که تا چشم زنی
همچون شمعت بر سر پا باید مُرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۲
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست
دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد
در نزع چو شمع در سحر نتوان زیست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۳
چون گل به دل افروخته میباید بود
چون غنچه به لب دوخته میباید بود
چون هست وبالِ ما سخن گفتن ما
چون شمع زبان سوخته میباید بود