عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
هر دل که جای دوستی شهریار نیست
برکام خویشتن نفسی کامکار نیست
هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست
هر جان‌که نیست مهر ملک را برو قرار
یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست
هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
ور جوهر خرد ز نگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست
هرکس که نیست بندهٔ سلطان روزگار
او را امید به‌ شدن از روزگار نیست
هر ملک را که قاعده بی‌امر خسروست
آن قاعده به هیچ صفت استوار نیست
هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست
هر شعرکان به نام شهنشه نگفته‌اند
آن را ز حکمت و ز معانی شعار نیست
باقی بود به نام چنین شهریار شعر
زیراکه در زمانه چنین شهریار نیست
شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست
خرد و بزرگ و پیر و جوان را به شرق و غرب
بی‌اتفاق خدمت او افتخار نیست
ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
گر در عرب به‌وقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست
شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست
حکم خدای عزّوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست
قهّار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست
ای خسروی که عدل تو یار شریعت است
واندر کمال عدل تو را خلق یار نیست
بی‌کام و بی‌مراد تو روزیّ و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
در عادت تو چیست‌ که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست
شاهانه داد هر چه تو را داد بخت نیک
کس را ز بخت برتر از این انتظار نیست
گر عالم هنر ز بهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو به عالم بهار نیست
در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه ز لشکر تو پرسوار نیست
کس را به‌خاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست
یک شاه نیست در همه‌گیتی و یک امیر
کش دل به‌دام شکر تو اندر شکار نیست
یک بدسَگال نیست تو را در همه جهان
کش خانمان زکینهٔ تو تار و مار نیست
یک جای نیست در همه عالم عَدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست
یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست
یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست
آن راکه نیست طبع‌کریم تو خواستار
تأ‌یید بخت و سَعدِ فلک خواستار نیست
دارد گذارده مَلَک‌ُالموت تیغ مرگ
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست
بی‌ دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست
خصم تو زان شدست‌ گریزنده و نُفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست
برکوهسار کرد حِصار و نه آگه است
کان‌ کوهسار جز وطن خاکسار نیست
گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر وبرترحصارنیست
آنجاکه هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجاکه هست تخت تو فخرست و عار نیست
با توست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست
بگذشت ز اعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست
پیرار و پار عفو تو گسترده شد بر او
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست
تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غم است و هیچکسش غمگسار نیست
اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست
تا جز به فضل هیچ‌ کسی دین‌شناس نیست
تا جز به حلم هیچ کسی بردبار نیست
جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیراکه عمر و دولت تو مستعار نیست
بر فرق تو ز رحمت یزدان نثار باد
زیراکه به ز رحمت یزدان نثار نیست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
عالم چو بوی عافیت شهریار یافت
بشکفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت
بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار
زین عافیت که پادشه روزگار یافت
چون زینهار یافت تن و جان او ز رنج
مُلک از حوادث فلکی زینهار یافت
چون او گرفت قوّت و شد با قرار دل
ملت گرفت قوت و دولت قرار یافت
هنگام آنکه ماه سپر گشت بر سپهر
گر ماه عمر او ز تَکسُّر غبار یافت
زایل شد آن غبار و درخشنده گشت ماه
چون از هلال گوش فلک گوشوار یافت
در بوستان ملک درخت بقای شاه
از عِزّ دولت ابدی برگ و بار یافت
خلد برین بدید به دنیا معاینه
هرکس که سوی بارگه شاه بار یافت
شاه بلند بخت ملک سنجر آن‌که او
از بخت هرچه یافت، ملکشاه‌وار یافت
شاهی که زیر جوشن و خفتان به روز رزم
زور هزار رستم و اسفندیار یافت
او را خدای داد به یک حمله صد ظفر
حمله هزار بود و ظفر صدهزار یافت
چون روزگار منزلت بخت او بدید
او را جمال دوده و فخر تبار یافت
چون در تبار و دودهٔ او بنگرید بخت
خورشید را پیاده و او را سوار یافت
هرگز که یافت جز پدر و جدش از ملوک
آن نام کاو ز همت و رزم و شکار یافت
زیبد که خسروان جهان یاد او خورد
کاو را جهان ز جّد و پدر یادگار یافت
ای خسروی که هر که نهان تو باز جست
از نیکویی نهان تو چون آشکار یافت
آن کز چهار طبع سخن گفت در جهان
اندر چهار چیز تو آن هر چهار یافت
در حِلم و طبع تو صفت خاک و باد دید
در جود و خشم تو اثر آب و نار یافت
آن کس که غوص کرد و گهر یافت از بِحار
طبع تو را به جود فزون از بحار یافت
کان را کنار یافت بهرحال و قعر دید
وین را نه قعر دید و نه هرگز کنار یافت
گُل یافت نیکخواه تو آنجا که خار جُست
وانجا که بدسَگال تو گُل جست خار یافت
گه پست شد مخالف تو گه بلند شد
پستی ز جاه دید و بلندی ز دار یافت
هر دشمنی‌ که با تو به صحرا سپر کشید
بر خویشتن ز تیر تو صحرا حصار یافت
هر کس که یافت در دل دشمن سِنان تو
در چشم مور تیزی دندان مار یافت
تو حیدری و هرکه ز حکم تو سر کشید
در سر به جای مغز همه ذوالفقار یافت
شاها ز تندرستی تو طبع روزگار
امسال فر و زیب زیادت ز پار یافت
پژمرده بود دهر و تهی از نگار و رنگ
شد زین نشاط تازه و رنگ و نگار یافت
باقی بمانیا که جهان از بقای تو
امن تمام و مصلحت بیشمار یافت
کار تو باد رونق و ترتیب یافته
کز تو زمانه رونق و ترتیب کار یافت
قانون افتخار و شرف دولت تو باد
کز دولت تو دین شرف و افتخار یافت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۹
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خود شاد
دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد
ایزد همه آفاق تورا داد سراسر
حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد
معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد
در شرع به شمشیر تو شد سوخته بِدعَت
در ملک به فرمان تو شد کاسته بیداد
از لشکر تو هست به روم اندر آسیب
وز خنجر تو هست به شام اندرْ فریاد
با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که‌ کند یاد
قفلِ در فتنه است وکلیدِ در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کفِ راد
تا آتش تیغ توببرد آب مخالف
در خاک شد آن‌کس‌که بُد اندر سر او باد
بس آهن و پولاد که از حَزمِ تو شد موم
بس موم‌ که از عزم تو شد آهن و پولاد
بس حِصن‌ که شاهان بگشودند به ده سال
بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد
بس خصم‌که پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد
یکساله فتوح تو ز هفتاد فزون است
سال تو هنوز آمده بر نیمهٔ هفتاد
گر عدل به هشتاد کند عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد
ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد
آن کیست که دل درکف پیمان تو نَسپَرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
گرچه خرد استاد همه آدمیان است
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد
حکمت چو عروس است و عطای تو چوکابین
رای تو چو مَشّاطه و جود تو چو داماد
بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵
ای صلاح ملک و دین در عالم‌ کون و فساد
دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد
در جلالت نیست پیش بخت توکوه بلند
در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد
از معالی هست کردارت همیشه منتخب
وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد
ایزد دارنده را و گنبد گردنده را
هستی از تقدیر و از تاثیر مقصود و مراد
اختیارت کرد سلطان از ندیمان همچنانک‌
صاحب عادل ز فرزندان و یزدان از عِباد
هر که دارد در ره دولت نهاده یک قدم
مهر توست او را دلیل و شکر تو اِنعام و زاد
هر مسلمان اعتقادی دارد اندر مهر تو
خاصه من خادم کجا دارم خلوص اعتقاد
حضرت تو هست کعبه خدمت تو هست حج
من رهی هستم چو مُحرِم مانده اندر اجتهاد
گرچه از دیدار تو محروم ماندم یک دو بار
مُحرِم محروم را بر همت توست اعتماد
تاکه اندر جان و تن وصف‌کثیف است و لطیف
تا که اندر روز و شب نَعت بیاض است و سواد
تیره بادا از بقای عمر تو چشم فنا
بسته بادا بر صلاح کار تو دست فساد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد
صبح مخالفان همه در شام‌شام کرد
پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت
وامسال بر ظفر سفر از سوی شام‌ کرد
یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد
فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد!
نزدیک بدسَگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد
گردنکشان روم و عرب را به‌ یک سفر
در پیش تخت خویش رهیّ و غلام‌ کرد
ماه صیام بود که آن فتح‌کرد شاه
بی‌ آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد
تالیف پادشاهی و تاریخ دولت است
فتحی که شهریار به ماه صیام کرد
ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد
هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد
اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد
بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام ‌کرد
از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعل‌گون و هوا تیره‌فام کرد
هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله به زهر و به دام‌ کرد
او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حُسام کرد
قوت حسام او ز ظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد
خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رَطل و جام کرد
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خام‌کرد
بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد
هنگام بازگشتن بی‌ جسر و بی‌ عمد
آب فُرات عِبر‌ه گهِ خاص و عام کرد
اسبش چو باد بود و ز تا‌یید بخت خویش
مر باد را به آب درون تیز گام کرد
لا بلکه بود مَرْ‌کب او چرخ زود گرد
بر چرخ در میانهٔ دریا لگام کرد
فضل خدای حَبل‌ متین است شاه را
هر جا که شد به حَبل‌ متین اِعتِصام‌ کرد
فرمان شاه را همه شاهان متابع اند
کاو را خدای بر همه شاهان امام کرد
عاجز بود کلام ز شرح فتوح شاه
زیرا که او فتوح فزون ازکلام کرد
و‌هم انام راه نیابد به شرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد
شاها به شادکامی بنشین که ‌کردگار
چونانکه خواستی همه کارت به کام کرد
آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
اِنعام نعمت تو در آفاق عام کرد
رای تو قبله‌گاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار وکرام کرد
زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیراکه عمر و ملک تو ایزد مُدام کرد
می‌بردوام خواه که پیروزه‌گون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد
هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تو را از هر جام‌ کو گیرد به ‌دست
اشک من رنگین‌تر از هر می‌ که در جام آورد
مادر او را گر به ‌گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به‌ وقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به‌ روی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد
کار دین و ملک رونق‌گیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او به‌پیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش‌ گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک‌ گام آورد
سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام‌ کتابت زیر اقلام آورد
آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها به‌طوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به‌ دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضی‌ّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی به‌هنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد
گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر روی‌گلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ‌ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد
آن یکی‌ گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاه‌گاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد
ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی‌ که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمی‌که نَظّام آورد
کان یکی‌گویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد
تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ‌ آیین عبید و رسم خدّام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸
ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد
همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد
توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد
حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد
گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل‌ گل پدید آمد گلستان چون‌ گلستان شد
مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد
مگر رشکست‌ پروین‌ را و نسرین‌ را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد
میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد
چو از چشمش فرو بارید مروارید عمّانی
زمروارید او هرباغ چون بازار عمّان شد
سرشک ابر چون می‌گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمگاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد
اگر چون موم گشت آهن به روی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش‌ الحان شد
شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد
نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر
دلم در خم آن چوگان به‌ سان‌ گوی گردان شد
کجا بر گوی زخم آید ز چوگان زود بگریزد
چه‌ گوی‌ است‌ اینکه‌ چون‌ زخم‌ آمدش‌ نزدیک چوگان‌ شد
دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن‌، مسکین‌، سوی چاه زنخدان شد
ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد
مگر دانست زلفش حِرز ابراهیم بِن آزر
که چون بنشست بر آتش‌ بر او آتش‌ گلستان شد
مگر باده‌است عشق او که هم دردست و هم‌درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد
دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
ز فرمانم برون آمد چو عشقش را به‌ فرمان شد
چه‌ نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم‌ که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد
شهنشاه مظفر بوالمظفرکاو به پیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد
بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد
سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهدهٔ آن عهد و پیمان شد
مسخر شد هر آن شاهی‌ کجا بشیند نامش را
به تعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد
به‌ طلعت هست خورشیدی‌ که او جمشید عالم شد
به بخشش هست دریایی‌که او دارای دوران شد
نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن‌الدین جهانبان شد
چو بنشست او به‌ سلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد
بهر فتحی همی‌کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد
حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بر ایشان تا به روز حشر خاک و آب زندان شد
به خاک اندر یکی همخانهٔ بلعام و قارون شد
به‌ آب اندر یکی همسایهٔ فرعون و هامان شد
ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد
رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد
صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی ز تدبیر تو بر تیر تو پیکان شد
سعادت نامه‌ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اَجْرام‌ کُتّاب و همه افلاک دیوان شد
چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد
بیامد فتح و جولان‌ کرد گرد سُم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد
به نیروکردن لشکر تنت‌گویی همه دل شد
به یاری دادن یزدان دولت‌ گویی همه جان شد
ز گرد لشگرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد
عجب ابری‌ که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان‌ شد
همانکس‌ کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش‌ کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد
اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
به‌دستش باد بُد آخر چو کارش مکر و دستان شد
به‌صف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان ‌کرد و اندر زیر خفتان شد
چنان‌ شد سوخته در تف چنان‌ شد کوفته در صف
که خفتانش همه خَف گشت و سندانش سپندان شد
توآن شاهی‌ که مهر وکین تو بر دوست و بر ‌دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحسن‌ کیوان شد
چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
به اقبال تو هرکاری که مشکل بود آسان شد
سپه بردی به‌پیروزی ز ایران تا دَرِ توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد
ز صد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هرآن نامه‌ کزین حضرت به غزنین و به‌کرمان شد
فرستادت به خدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
به فرمانی و پیغامی‌ کزین درگه به ‌خاقان شد
ز عدل و رحمت تو در خراسان‌ گشت آبادان
هر آن شهری‌که از بیداد و از تاراج ویران شد
فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین برداد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد
ز بیهق تا در تِرمَذ بهر شهری که بگذشتی
زرای ورایت تو چشمه و چشم خراسان شد
همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس‌گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد
تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخوا تو اندر بَیْت اَحْزان شد
امیران آمده خرم به‌ درگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد
شده محکم به‌شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹
شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد
سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد
ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد
چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد
از آن شد سوخته خصمش‌ که‌ کینش خصم سوز آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد
بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر
که‌ عمر جمله‌ کوته گشت و عمر او دراز آمد
اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش
بقای او ز دوران فلک بی‌احتراز آمد
و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی
عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد
ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد
ز گردون قسمت خصمش همه‌ گرم و گداز آمد
روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش
که او در دولت و شاهی ز عالم بی‌نیاز آمد
ستم‌ گرگ است و عدل‌ او شبان‌ است و جهان‌ صحرا
خلایق‌گوسفندانند و حکم او نُهاز آمد
به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی
که خورشید کمندانداز و چرخ‌ نیزه باز آمد
سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد
خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو ایران‌ گشت باز او کبوتر صید باز آمد
سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهٔ یَشک‌ گراز آمد
کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد
گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او
سپاهی‌کز بلاساغون و خانی‌ کز طراز آمد
ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد
درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد
اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد
وگر دیدند یک‌چندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد
ز طبع مدح‌گویانت به نزدیک خردمندان
سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد
به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن
که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد
همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد
تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن
که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد
اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم
موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگ‌آوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به‌ مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بی‌قیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک‌ گیتی سر به سر
راست‌گویی آفتاب است آن‌که از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان‌مخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف‌ گشت است و تو همچون‌ گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بی‌حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی‌بصر
هرکه او شغلی سِگالد بی‌رضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی‌هر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشک‌و چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است‌ کاو را دستگیر آورده‌اند
باز آنکس‌ کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک‌ گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی‌خلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون‌ گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت‌ کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم‌ گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی‌ طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی‌خدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ‌ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ‌ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده‌ گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق ‌گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به‌ بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم‌ تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر
شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همی‌کشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همی‌کند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در ا‌نظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به‌ دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق‌ گیر
دلی‌ که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَص‌ِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درست‌کند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به‌ آفرین خدای آن ‌که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی‌ که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غد‌ر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک‌ کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم ‌گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه ‌کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بی‌تو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن‌ گرفت قرار و به‌ چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت‌ بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بی‌مدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامه‌ای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرین‌گر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی‌ گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن‌ گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دا‌دگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را به‌خاقانی‌که هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاء‌الدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهره‌مند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهره‌ور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخند‌ه تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت‌ که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیره‌تر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به‌ کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدن‌گهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه‌ کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم‌ او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان‌ کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان‌ کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل‌ و فتح‌ و ظفر در بال‌ و پر
دیده‌ای مرغی کز او تن خسته‌گردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته‌ گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخ‌گردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همی‌گاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوش‌ها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یوم‌کاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان‌ کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش ‌گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیره‌دل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت‌ کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیده‌ست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به‌ درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روح‌الامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی‌ گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج‌ گردد بر گهر چون روشنی‌ گیرد سرشک
مدح تو چون نظم‌ گردد درج‌ گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به‌ سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدل‌‌ورز و عقل‌‌سنج و بنده‌دار و بدره‌بار
نام‌‌ْ جوی و کام‌ْ ران و شاد‌ْ با‌ش و نوش‌ْ خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳
شغل دولت بی‌خطر شدکار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر
مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب
هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر
مردمان گفتند شوریده‌ست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر
سِرّ این معنی‌ کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر
رفت در یک مه‌ به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر
این‌ بلاها هیچ زیرک را نَبُد اَندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر
ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر
شد به جیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد به ‌دجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر
دهر پر تَنبُل به جیحون با پدر شد قهر‌ورز
چرخ پر دستان به دجله با پسر شد کینه‌ور
از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر
موج زد دریای غم‌ تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر
آن‌ چه وهنی بود کز کیوان به ‌ایوانش رسید
تا ز ایوانش به‌ کیوان شد خروش نوحه‌گر
بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر
مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد به سر چون عمر او آمد به سر
داشت‌ گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر
در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده‌ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر
سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک‌اختری شد زی سفر
از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین ‌ظفر
آفرید ایزد صدف در آب و دُر اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر
اخاک را ازا چرخ‌گردون‌ بار شد تا او گرفت
دُرِّ شاهنشه صدف‌ کردار او در گوش و بر
هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نَقخِ صُور اندر مدر
در بصر از دیدن او تیرگی آید همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر
خسرو اگر مستی از مستی به هشیاری‌ گرای
ور به خواب خوش دری از خواب خوش بر‌دار سر
تا ببینی امتی را خسته تیر قضا
تا ببینی عالمی را بستهٔ بند قدر
تا ببینی باغ‌ ملکت را شده بی‌رنگ و بوا‌ی‌ا
تا ببینی ‌شاخ دولت را شده بی‌برگ و بر
ملک بینی منقلب گشته ز گوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته ز گوناگون عِبَر
ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور
از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری‌ کمر
بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی ‌تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر
همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر
بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن‌ گیرد قمر
رفتی و بگذاشتی بر دیدهٔ من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد دُرَر
چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر
پر شکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر
نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا به‌ نظم آرم فتوحت‌ را به‌ لفظی‌ مختصر
خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته‌ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر
گر ز گیتی کرد فانی قهر یزدانی تو را
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر
آن درختی کز فتوحت تا قیامت و رُسته گشت
بیخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر
تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغازشاهی تخت تو جای پدر
از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر
با بشرکردی فراوان خیر در دار فنا
باد در دار بقا حَشْرِ تو با خَیرُالْبَشر
شخص پاک تو به خاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو ز رحمت باد ایزد را نظر
شاعر مخلص معزی با دعا و مرثیت‌
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵
گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر
ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر
ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر
ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای
باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر
ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر
پسر فضل کریمی‌که به‌ افضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر
خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر
جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا
مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر
پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر
بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر
از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان
وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر
ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا
وی وزیری‌که تو را هست وزارت درخور
هم‌ کریم بن کریم بن‌ کریمی ز نسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری به‌گهر
نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر
بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
تویی ‌امروز جمال عجم و زیْنِ بشر
صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید
چیست در عالم از این خوب‌تر و زیباتر
پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق
ملک مشرق حق داد به‌دست حق ور
ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی
که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر
جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر
یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر
درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر
خلق چون‌کشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر
مرهمی نه‌ زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر
اندرین ملک به جای پدر خویش نشین
واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر
هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو به عدل است و نظر
عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم به‌کمال
که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر
چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر
تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر
باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر
از تو راضی به جنان جان خداوند شهید
وز تو باقی به جهان‌ گوهر او تا محشر
همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار
وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار
چون خصم فرستاد ز غزنین به‌در بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنه‌شان تا حد کابل
آسیب تف مسیره‌شان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار
یک جوق شده کشته و یک خیل‌گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم‌گرفتار
از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه‌کهسار
گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار
نشگفت‌که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار
بس زن‌ که‌ کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویه‌گر از درد همی مویه‌ کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار
هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیه‌کرد به زنگار
او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار
بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار
آوردن آن ‌گنج ‌کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار
تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار
هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار
کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار
با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بی‌اندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار
تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار
اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹
مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار
از آشیانهٔ شرع محمد مختار
گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب
گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر
هوای نفس بشر در هوای ملت خلق
شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار
که دید در همه عالم بدین صفت بازی
که در هوا نکند جز هوای نفس شکار
چو پر او بگشایند سی بود به عدد
چو بال او بشمارند سی بود به شمار
به روز باشد در پر او سپیدی سیم
به شب نماید در بال او سیاهی قار
شودگشاده و بسته دهان خلق جهان
چو پر و بال زند بالعشی و الا‌بکار
نشستنش همه برکوهسار تسبیح است
پریدنش همه در مرغزار ا‌ستغفار
منادیان شریعت خبر دهند همی
زطبل و جُلْجُل او خلق را به لیل و نهار
امیر میکده را کند شد از او شمشیر
امام مدرسه را تیز شد بدو بازار
شد از حضورش قندیلها ستاره صفت
شد از ظهورش محرابها سپهر آثار
حضور اوست در خیر و امن را مفتا‌ح
ظهور اوست در شر و فتنه را مسمار
دلیل دولت سعد است و اختر پیروز
نشان راحت خلق است و رحمت دادار
مُخَبّر است ز انصافِ خسروِ مشرق
مبشرست به اقبال قبلهٔ احرار
قوام دولت عالی نظام دین هدی
که فخر ملک و ملوک است و آفتاب تبار
مظفر حسن آن صاحبی که بر در او
چو احمد حسن امروز چاکرست هزار
کفایت و هنر از گوهرش گرفته شرف
چنانکه افسر شاهان ز گوهر شهوار
اگر بدیدی ابلیس نور جوهر او
گه سجود نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن نار
وگر رسند به دریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بِحار
وگر شناه‌کنند و به جهد غوطه خورند
نه این ز قعر خبر یابد و نه آن ز کنار
چنانکه بود به دولت نظام ملک مشیر
کنون شدست به اقبال فخر ملک مشار
نظام زنده بود تا به جای باشد فخر
درخت تازه بود تا به ‌جای باشد بار
وزارت ار ز امورات مکتسب ملک است
به خانهٔ دگران عاریت نهاد ذمار
نه ازگزاف تقرُّب همی‌کنند بدو
شه و ملوک و امیر اجلّ سپهسالار
سوار مرکب بخت است تا خداوندست
خطاب او ز خداوند ده‌هزار سوار
چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند
به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار
فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند
ستارگان همه در حضرتش‌کنند نثار
همان کند دل او با خَدَم به روز کَرَم
که آفتاب کند با زمین به فصل بهار
مُنَقّش است سرایش زگونه‌گون صورت
چو نقش مانی هر صورتی به رنگ و نگار
عجب نباشد اگر جمله در پرستش او
حیات و نطق‌پذیرند بر در و دیوار
اگر خبر رسد از فرّ او به بَرهَمَنان
به وحی و معجز پیغمبران ‌کنند اقرار
وگر نشان رسد از دین او به قیصر روم
کمر ببندد و بگشاید از میان زنار
اگر مصور گردد چو آدمی اقبال
ز یُمْن و یُسْر تو او را بود یمین و یسار
ایا چو ‌شَمس ضُحی پاک صورت تو ز عیب
و یا چو دین هدی دور سیرت تو زعار
خدای عزّ و جلّ چون بیافرید تو را
در آفرینش تو لطف خو‌یش ‌کرد اظهار
چو در وجود تو آثار لطف یزدان است
زمانه را به وجود تو بینم استظهار
تو نقطه‌ای و مدار زمانه پرگارست
به نقطه راست توان‌ کرد گردش پرگار
رضای ایزد و تأیید بخت و عزّ ملوک
پد‌رت‌ داشت وز این هر سه بود برخوردار
تو داری این همه و برتری تو از پدرت
سه فخر بود مر او را کنون تو را است چهار
وزارت از بر تو مدتی‌گرفت سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
چو بهتر از تو کسی همنشین خویش ندید
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار
ز بهر آن که تو را میل سوی دهقان است
همیشه رنگ کف توست ابر گوهربار
بضاعتی که تو را باغ و راغ ‌کرده شود
به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار
ز گلبنی‌ که به باغ اَمَل بِکِشت قضا
گل است بهر تو و بهر دشمنان تو خار
چو مار و کرکس اگر دشمن تو ماند دیر
به تیر و سنگ شود کشته همچو کرکس و مار
چنان کجا ز کمان تیر تیز او بجهد
بجست بخت ز خصم تو در میانهٔ‌کار
ز هجر بخت بنالید زار و این نه عجب
بلی چو تیر بپرّد کمان بنالد زار
مخالفان تو صد بار دام گستردند
شدند صید تو در دام خویشتن هر بار
دل و توکل تو بی‌نیاز داشت تورا
ز فالگوی و ز اخترشناس و خواب‌گزار
حصار و حصن‌ نکردی ز بهر آنکه تو را
ز حفظ و عصمت معبود بود حِصن و حصار
خدایگانا من مدح تو چنان گویم
که روح بشکفد از آسمان بدان‌گفتار
اگر بخواند خواننده آرزوش آید
که یادگیرد و هر ساعتی کند تکرار
قصایدی که بود در ستایش چو تویی
در آن قصیده معما چه پهنه و چه نگار
ستایشی‌که سبک باشد و خوش و آسان
گران ز بهر چه‌ گویند و ناخوش و دشخوار
سخن چو راه‌گشاده است با فراز و نشیب
زبان چو اسب رونده است بی‌لگام و فسار
چگونه‌ گام زند اسب چون بود ره او
ز خار و سنگ فراوان و دشت ناهموار
در آفرین بزرگان چنین نکوتر شعر
که خوب باشد وَ عذب و لطیف و معنی‌دار
لطایفش نه‌گران و لطافتش نه سبک
چنانکه شعر من اندر میانهٔ اشعار
روا بود که من اسرار شعر بنمایم
که رای روشن تو واقف است بر اسرار
تصرف تو شناسد بدی و نیکی شعر
محک‌ شناسد زردیّ و سرخی دینار
همیشه تاکه نشاط و طرب‌کنند همی
معاشران ز عُقار و توانگران ز عِقار
عِقار و ملک تو هر روز بر زیادت باد
بهٔاد تو همه شاهان‌گرفته جام عُقار
مدار ملک جهان بر مسیر خامهٔ تو
به‌کام تو فلک و نجم را مسیر و مدار
ملک به طاعت تو شادمان به دارُالملک
پدر به دولت تو شادمان به دارِ قرار
عبادت تو به ماه صیام و طاعت تو
به از عبادت اَبدال و طاعت ابرار
معین و ناصر و یار تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت معین و ناصر و یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱
بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی‌ که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و ‌مخلبش همه عالم‌ کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمن‌اند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه‌ که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به‌ خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریده‌ای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَد‌ر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم‌ گشته مجتمع
ظلمت‌ که دید و نور به هم‌گشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش‌ کند حصار
آن‌ گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین‌ گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطره‌های خون
وز کینه بود در دل او شعله‌های نار
آن شعله‌های نار، مگر باد سرد گشت
وان قطره‌های خون شد چون دانه‌های نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن ‌گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به ‌جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیده‌ای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن‌ گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این‌ گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَ‌رنَق نُعمان طرب‌‌فزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معد‌ن زرست
از بس‌ که زرّ ناب در آن هر دو شد به ‌کار
گویی که‌ گنج‌ خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چرب‌دست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بی‌نوال و عفو تو همواره بی‌نیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان‌ کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان‌ که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار
شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار
از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست‌ گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست‌ گه بار
در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گل‌کند از خار
از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار
چون او به دلیری و به ‌شمشیر و به ‌دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه‌ است
بر نقطه بود راستی‌ گردش پرگار
آن بخت جوان است‌ که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیط است‌ که در بحر محیط است
یا تیغ‌ گهر دار تو در دست گهربار
آن دُرﹼ معالی است‌ که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه‌ کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینه‌گون زرین منقار
تا از دل میخواره به‌ منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانی‌که پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار
نه ساز و نه زخمه به‌ کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به‌ کف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کم‌آزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این‌ کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار