عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - نیز در مدح اتسز
هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در ستایش اتسز
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح اتسز
ای خلایق را پناه و ای شرایع را امان
خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر
وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان
تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان
کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا
مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان
عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان
چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا
چون جهان و روزگاری کامگار و کامران
چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا
از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان
دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بیکران
حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان
از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او
پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان
از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان
ممتنع اندیشههای عاقلان از نیک و بد
منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان
شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان
پردلان را از غریو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران
تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تیرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح
و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان
همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب
رشته دام فنا در دست مکاران عنان
گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه
شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل
مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان
نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست
بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران
تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان
تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را
کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم
و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان
ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز
وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان
آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را
صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان
در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو
مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران
تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید
هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب
کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح تو گشته انس جان انس و جان
از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه
با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان
لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا
حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان
از برای عصمت اغنام در جلباب شب
با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان
ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض
این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان
گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش
رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان
بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو
بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان
بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر
نقش مدح تو کنم، چون خامه گیرم در بنان
جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ
جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان
مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو
دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره
مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطرهای اشک همچون دانهای ناردان
گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟
وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟
ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم
گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران
گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟
ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟
خانمان دادم بباد و هست امید من آنک
سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرافشان و راغها را درفشان
باد در دولت خزان نیکخواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا
دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان
از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران
در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان
خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر
وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان
تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان
کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا
مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان
عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان
چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا
چون جهان و روزگاری کامگار و کامران
چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا
از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان
دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بیکران
حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان
از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او
پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان
از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان
ممتنع اندیشههای عاقلان از نیک و بد
منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان
شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان
پردلان را از غریو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران
تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تیرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح
و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان
همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب
رشته دام فنا در دست مکاران عنان
گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه
شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل
مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان
نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست
بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران
تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان
تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را
کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم
و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان
ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز
وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان
آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را
صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان
در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو
مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران
تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید
هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب
کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح تو گشته انس جان انس و جان
از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه
با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان
لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا
حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان
از برای عصمت اغنام در جلباب شب
با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان
ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض
این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان
گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش
رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان
بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو
بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان
بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر
نقش مدح تو کنم، چون خامه گیرم در بنان
جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ
جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان
مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو
دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره
مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطرهای اشک همچون دانهای ناردان
گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟
وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟
ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم
گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران
گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟
ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟
خانمان دادم بباد و هست امید من آنک
سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرافشان و راغها را درفشان
باد در دولت خزان نیکخواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا
دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان
از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران
در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز
فغان من از نعرهٔ پاسبان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ملک اتسز
ای غریو کوس تو در گوش بانگ ارغنون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملک اتسز
ای از همه خلق اختیار گشته
دین را سبب افتخار گشته
در کسب معالی دلیر بوده
بر اسب معانی سوار گشته
گردون ، که زمین را در و قرارست
از هیبت تویی قرار گشته
رخسارهٔ عیش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تادیب موالیت پیشه بوده
تهذیب معالیت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدی آفرینش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عین وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سر گشتهٔ رنج خمار گشته
رایت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حیدری و تیغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در دیدهٔ حساد خار گشته
با جود یمین تو کوه و دریا
از زر و گهر بی یسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پیش دل تو آشکار گشته
خورشید بر آتش نهیب تو
بسیار کم از یک شرار گشته
آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شده مؤدب
گردون که خلیع العذار گشته
خوارزمشه عادل ، ای قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وی شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بی دولت صدر تو بوده حاشا
یک مهنت من صد هزار گشته
بر من بد این بیشمار اختر
چون نعمت تو بیشمار گشته
از نکبت گردون لاجوردی
روزم بسیاهی چو قار گشته
در واقعهٔ روزگار گیتی
دور از تو مرا کار زار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خیل طرب شهریار گشته
چو سرو شده در ریاض جودت
آن پیکر چون نی نزار گشته
دیدار تو ، ای آفتاب شادی
غمهای مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمین را
از سبزه شعار و دثار گشته
بادا ز اثرهای دستبردت
آثار هدی پایدار گشته
ذات تو جهان را ، ز شهریاران
تا روز قضا یادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال یار گشته
دین را سبب افتخار گشته
در کسب معالی دلیر بوده
بر اسب معانی سوار گشته
گردون ، که زمین را در و قرارست
از هیبت تویی قرار گشته
رخسارهٔ عیش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تادیب موالیت پیشه بوده
تهذیب معالیت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدی آفرینش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عین وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سر گشتهٔ رنج خمار گشته
رایت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حیدری و تیغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در دیدهٔ حساد خار گشته
با جود یمین تو کوه و دریا
از زر و گهر بی یسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پیش دل تو آشکار گشته
خورشید بر آتش نهیب تو
بسیار کم از یک شرار گشته
آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شده مؤدب
گردون که خلیع العذار گشته
خوارزمشه عادل ، ای قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وی شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بی دولت صدر تو بوده حاشا
یک مهنت من صد هزار گشته
بر من بد این بیشمار اختر
چون نعمت تو بیشمار گشته
از نکبت گردون لاجوردی
روزم بسیاهی چو قار گشته
در واقعهٔ روزگار گیتی
دور از تو مرا کار زار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خیل طرب شهریار گشته
چو سرو شده در ریاض جودت
آن پیکر چون نی نزار گشته
دیدار تو ، ای آفتاب شادی
غمهای مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمین را
از سبزه شعار و دثار گشته
بادا ز اثرهای دستبردت
آثار هدی پایدار گشته
ذات تو جهان را ، ز شهریاران
تا روز قضا یادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال یار گشته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - د رمدح علاء الدین ابوبکر بن قماج
ای بتو ایام افتخار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دین بر شاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسیم عدل تو گیتی
در مه دی نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دین و زنامت
روی معالی همه نگار گرفته
معتبرانی ، که سرکشان جهانند
از سر شمشیرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هیبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در اقبال تو مقام گزیده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کار زار گرفته
خصم تو از گلبن امان و امانی
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هیجا ز مرکبان سپاهت
چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته
ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت
ذات شریف ترا عیار گرفته
از پی آن تا جهان قرار پذیرد
در وطن مشرکا قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زینهار گرفته
باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام
وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته
رایت عالیت را ، که آیت یمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فرو فخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفیعت
عرصهٔ عالم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معالیت بی شمار و افاضل
از تو ایادی بی شمار گرفته
صدر تو معمور باد و هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختیار گرفته
حافظ تو کردگار و پیشه حسامت
تقویت شرع کردگار گرفته
پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث
جان عدوی ترا شکار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دین بر شاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسیم عدل تو گیتی
در مه دی نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دین و زنامت
روی معالی همه نگار گرفته
معتبرانی ، که سرکشان جهانند
از سر شمشیرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هیبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در اقبال تو مقام گزیده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کار زار گرفته
خصم تو از گلبن امان و امانی
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هیجا ز مرکبان سپاهت
چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته
ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت
ذات شریف ترا عیار گرفته
از پی آن تا جهان قرار پذیرد
در وطن مشرکا قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زینهار گرفته
باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام
وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته
رایت عالیت را ، که آیت یمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فرو فخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفیعت
عرصهٔ عالم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معالیت بی شمار و افاضل
از تو ایادی بی شمار گرفته
صدر تو معمور باد و هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختیار گرفته
حافظ تو کردگار و پیشه حسامت
تقویت شرع کردگار گرفته
پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث
جان عدوی ترا شکار گرفته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز
ای علم تو دین را نظام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز
ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ملک اتسز
نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ملک اتسز
ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش ملک اتسز
ای بازوی شریعت از اقبال تو قوی
تابنده از جمال تو آثار خسروی
هر گه که در مهم معالی ندا دهی
جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی
فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش نهاده سوی معالی همی روی
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی
گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو
جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی
سهم تو مشرکان جهان را همی کند
اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی
چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند
باشند در طفیل تو جایی که تو روی
از حسن نقش صورت توقیعهای تو
منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی
هستند از طریق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی
عزی که بیند از تو همی خاک درگهت
هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی
موقوف بر دعای تو تازی و پارسی
مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی
لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل
عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی
تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی
چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی
هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی
هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی
نهج صیانت تو صراطیست مستقیم
راه دیانت تو طریقیست مستوی
بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی
در راه شرع قول تو مقبول و معنوی
طبع تو بر دقایق ایام مطلع
لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی
حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد
اقدام با تعدی و اعناق ملتوی
جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی
تا از حروف هست در اعجاز قافیت
تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوی
بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر
شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی
تابنده از جمال تو آثار خسروی
هر گه که در مهم معالی ندا دهی
جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی
فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش نهاده سوی معالی همی روی
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی
گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو
جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی
سهم تو مشرکان جهان را همی کند
اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی
چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند
باشند در طفیل تو جایی که تو روی
از حسن نقش صورت توقیعهای تو
منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی
هستند از طریق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی
عزی که بیند از تو همی خاک درگهت
هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی
موقوف بر دعای تو تازی و پارسی
مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی
لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل
عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی
تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی
چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی
هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی
هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی
نهج صیانت تو صراطیست مستقیم
راه دیانت تو طریقیست مستوی
بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی
در راه شرع قول تو مقبول و معنوی
طبع تو بر دقایق ایام مطلع
لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی
حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد
اقدام با تعدی و اعناق ملتوی
جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی
تا از حروف هست در اعجاز قافیت
تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوی
بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر
شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - در حق ملک اتسز
شها ، دست رادت بکردار نیک
ز آفاق بیخ بدیها بکند
بداندیش را از سریر سرور
نهیبت بچاه نوایب فگند
بروز وفا دست اقبال تو
در آورد پای بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز یک آبخور گرگ با گوسپند
چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب
چو گردون تویی ایمن از هر گزند
بگیری ، اگر رأی افتد ترا
خمیده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاریست بس بازیان
وفاق تو شغلیست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردی خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابی خرد باغیان را ، که داد
بهیجا زبان حسام تو پند
تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا
کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟
ندیدی مگر زخم تیغ ملک
بدشت سمرقند و صحرای جند ؟
یکی برگذر ، پس بچشم خرد
نگه کن بدین قلعه های بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهی ببند
مبادا دلت از نوایب حزین
مبادا رخت از مصایب نژند
ز آفاق بیخ بدیها بکند
بداندیش را از سریر سرور
نهیبت بچاه نوایب فگند
بروز وفا دست اقبال تو
در آورد پای بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز یک آبخور گرگ با گوسپند
چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب
چو گردون تویی ایمن از هر گزند
بگیری ، اگر رأی افتد ترا
خمیده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاریست بس بازیان
وفاق تو شغلیست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردی خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابی خرد باغیان را ، که داد
بهیجا زبان حسام تو پند
تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا
کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟
ندیدی مگر زخم تیغ ملک
بدشت سمرقند و صحرای جند ؟
یکی برگذر ، پس بچشم خرد
نگه کن بدین قلعه های بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهی ببند
مبادا دلت از نوایب حزین
مبادا رخت از مصایب نژند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - هم در حق مجدالدین نجیب الملک یوسف
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۹ - خطاب زمین بوس با ترغیب در رعایت رعایا و شفقت بر عموم برایا
ای به شاهی بلند آوازه
کردی آیین خسروی تازه
دل تو نقد عدل راست محک
نیست چون دال و لام ازو منفک
شد چو با عین عاطفت دل تو
متصل عدل گشت حاصل تو
حق ز شاهان به غیر عدل نخواست
آسمان و زمین به عدل بپاست
سلطنت خیمه ایست بس موزون
کش بود راستی و عدل ستون
گر نباشد ستون خیمه به جای
چون بود خیمه بی ستون بر پای
شاه باشد شبان و خلق همه
رمه و گرگ آن رمه ظلمه
بهر آنست های و هوی شبان
تا بیابد رمه ز گرگ امان
چون شبان سازگار گرگ بود
رمه را آفتی بزرگ بود
لطف با گرگ کار بیخرد است
مرحمت بر رمه به جای خود است
گرت افتد به مرحمت میلی
رمه باشد به آن ز گرگ اولی
کردی آیین خسروی تازه
دل تو نقد عدل راست محک
نیست چون دال و لام ازو منفک
شد چو با عین عاطفت دل تو
متصل عدل گشت حاصل تو
حق ز شاهان به غیر عدل نخواست
آسمان و زمین به عدل بپاست
سلطنت خیمه ایست بس موزون
کش بود راستی و عدل ستون
گر نباشد ستون خیمه به جای
چون بود خیمه بی ستون بر پای
شاه باشد شبان و خلق همه
رمه و گرگ آن رمه ظلمه
بهر آنست های و هوی شبان
تا بیابد رمه ز گرگ امان
چون شبان سازگار گرگ بود
رمه را آفتی بزرگ بود
لطف با گرگ کار بیخرد است
مرحمت بر رمه به جای خود است
گرت افتد به مرحمت میلی
رمه باشد به آن ز گرگ اولی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱ - در بیان آنکه حکمت در وجود پادشاه صاحب جلالت حکمت است به موجب راستی و عدالت
چیست دانی به زیر چرخ اثیر
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲ - در صفت عدل و نصفت
چیست عدل آنکه بگذری ز فضول
نکنی از طریق شرع عدول
شرع را نصب عین خود سازی
چشم بر غیر آن نیندازی
چون گماری به کار اندیشه
شیوه ی راستی کنی پیشه
اول آن را به شرع سازی راست
آنگه آری به جای بی کم و کاست
زانکه میزان معدلت شرع است
شرع اصل است و غیر آن فرع است
هر چه نبود به وفق آن میزان
عدل نامش منه که ظلم است آن
دور باشد ز طور دینداری
که کنی ظلم و عدل پنداری
نکنی از طریق شرع عدول
شرع را نصب عین خود سازی
چشم بر غیر آن نیندازی
چون گماری به کار اندیشه
شیوه ی راستی کنی پیشه
اول آن را به شرع سازی راست
آنگه آری به جای بی کم و کاست
زانکه میزان معدلت شرع است
شرع اصل است و غیر آن فرع است
هر چه نبود به وفق آن میزان
عدل نامش منه که ظلم است آن
دور باشد ز طور دینداری
که کنی ظلم و عدل پنداری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قطع اطناب اطناب و ختم بر دعای استجابت ماب
جامی اطناب در سخن نه سزاست
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
قصه کوتاه کن که وقت دعاست
نه دعایی که شاعرانه بود
از ره صدق بر کرانه بود
خواهی آنها ز ایزد متعال
که بود در قیاس عقل محال
یا بود ز آرزوی نفسانی
مقتصر بر زخارف فانی
بل دعای قرین صدق و صفا
مشتمل بر مصالح دو سرا
هم در او جاه و حشمت دنیا
هم در او عز و دولت عقبا
سر نهی بر زمین عجز و نیاز
کای خدا کار او به لطف بساز
عدل را در دلش چنان جا کن
که نراند برون ز عدل سخن
شرع را پیشوای حکمش دار
حکم او را ز شرع ساز مدار
هر چه باشد ز عدل و شرع برون
مده او را بر آن قرار و سکون
تا بود در جهان بقا امکان
باقیش دار شاه و شاه نشان
دولتش را درین سرای امید
ساز تخم سعادت جاوید
مقبلی کش به خیر راهنماست
و او خود اندر زمانه بی همتاست
در پناهش پناه عالم باد
بالنبی و آله الامجاد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در مذمت آنان که شرع را بهانه آزار مسلمانان سازند و کارهای باطل را در صورت حق بپردازند
آن که شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانه آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می کند پایه شریعت پست
تا دهد مایه طبیعت دست
میر بازار و شحنه شهر است
شرع ازو او ز شرع بی بهر است
شرع را تیره ساخت از توره
قند را شیره ریخت در شوره
کرده اسلام را وقایه کفر
شد ز سعیش بلند پایه کفر
ساخت یکسان ز نفس شورانگیز
دین حق را به توره چنگیز
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
سازد او را نکرده هیچ گناه
پشت و پهلو به ضرب دره سیاه
کاله اش را به گردنش ماند
گرد بازارها بگرداند
بعد از آنش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
تا ستاند عسس به چوب از وی
بهر شحنه بهای شاهد و می
این و امثال این فراوان است
که بر آن بد نهاد تاوان است
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین ازو و بستان
شرع را خوار کرد خوارش کن
شرم بگذاشت شرمسارش کن
خود چه حاجت که من دعا کنمش
بر جگر ناوک دعا زنمش
پیشتر زین به هشتصد و هفتاد
به دعایش رسول دست گشاد
کای خدا هر که کرد نصرت دین
در دو کونش نصیر باش و معین
وان که خذلان شرع خواست امروز
دل و جانش به تیر خذلان دوز
خود چه خذلان ازان بتر که کسی
باغ رضوان بدل کند به خسی
روی در خلق و پشت بر مولا
دین فروشی کند پی دنیا
بدهد دین و دنیی اندوزد
شمع دین بهر دنیی افروزد
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانه آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می کند پایه شریعت پست
تا دهد مایه طبیعت دست
میر بازار و شحنه شهر است
شرع ازو او ز شرع بی بهر است
شرع را تیره ساخت از توره
قند را شیره ریخت در شوره
کرده اسلام را وقایه کفر
شد ز سعیش بلند پایه کفر
ساخت یکسان ز نفس شورانگیز
دین حق را به توره چنگیز
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
سازد او را نکرده هیچ گناه
پشت و پهلو به ضرب دره سیاه
کاله اش را به گردنش ماند
گرد بازارها بگرداند
بعد از آنش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
تا ستاند عسس به چوب از وی
بهر شحنه بهای شاهد و می
این و امثال این فراوان است
که بر آن بد نهاد تاوان است
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین ازو و بستان
شرع را خوار کرد خوارش کن
شرم بگذاشت شرمسارش کن
خود چه حاجت که من دعا کنمش
بر جگر ناوک دعا زنمش
پیشتر زین به هشتصد و هفتاد
به دعایش رسول دست گشاد
کای خدا هر که کرد نصرت دین
در دو کونش نصیر باش و معین
وان که خذلان شرع خواست امروز
دل و جانش به تیر خذلان دوز
خود چه خذلان ازان بتر که کسی
باغ رضوان بدل کند به خسی
روی در خلق و پشت بر مولا
دین فروشی کند پی دنیا
بدهد دین و دنیی اندوزد
شمع دین بهر دنیی افروزد