عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۸
نیسان نسیم باغ معنبر کند همی
کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر کند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیق منظر و خبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تاثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد
خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره اصفر کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۹
نیکوی بر توست عاشق دیگران بر نیکوی
نیکوی بد خو کند معذوری اندر بدخوی
من که بر تو عاشقم با من نسازی پس مساز
همچنین با نیکوی کت عاشق آمد نیکوی
کار شیران ناید از آهو و بر من عشق تو
حشمت شیران همی راند به چشم آهوی
ای عجب نوها کهن گردد زگشت روزگار
عشق تو بر چمن چرا هر روز بفزاید نوی
مستوی قدی و عشقت بر دلم پوشیده کرد
هم صراط مستقیم و هم طریق مستوی
لولو دریایی و دریای خوبی روی توست
ای شگفتی هم تو دریایی و هم تو لولوی
گر به خوبی بود نقش مانوی چون روی تو
هست معذور آنکه بگراید به کیش مانوی
با وصالت جفت گشتن چون بود ممکن مرا
گر تو یک ساعت شبی بی فرقت من نغنوی
من ز شادی طاق گشتم جفت شد با من غمت
تا تو را با تنگ چشمی جفت شد طاق ابروی
دید نتوانی که بیند چشم من رخسار تو
پس ندانم تا همیشه در دل من چون بوی
حسن و شیرینی زشیرین با تو ماند اندر جهان
همچو با صدر اجل رسم و نهاد خسروی
مجد دین تاج معالی فخر عترت صدر شرق
عمده اسلام ابوالقاسم علی الموسوی
آفتاب آل یس سید الساده که هست
حبه حبل المتین و بغضه داء دوی
نامداری کز وجود دست جود آرای اوست
بخل با حال ضعیف و جود با دست قوی
از نهیب دست و بیم بذل و شرم جود او
ابر متواری و کان محجوب و دریا منزوی
ای فلک هرگز نیابی پایگاه قدر او
چند بی مقصود پویی چند بی معنی دوی
ای زمانه مثل او هرگز نبیند چشم تو
چند بر و بحر کوبی، چند روز و شب دوی
جادویی از شرع جدش باطل و ناچیز گشت
چون روا دارد که کلکش پیشه دارد جادوی
لفظ نپذیرد بلندی تا نگویی مدح او
دین کجا گیرد درستی تا به جدش نگروی
ای خداوندی که مجموع معالی صدرتوست
کی عجب گر شاعر از مدح تو گردد معنوی
گرچه مر سادات را گیسو بود منشور فخر
تو بدین عالی نسبت منشور فخر گیسوی
چون مسلط گشت بر دل علت آز و نیاز
بس مبارک پی طبیبی سخت شافی داروی
یک جهانی در هنر دو جهانی اندر مرتبت
بس نگویی تا کدامی این یکی یا آن دوی
با معالی همنشینی با معانی هم عنان
با فضایل هم رکابی با شرف هم زانوی
در سر توفیق چشمی، در بر دانش دلی
جان رادی را تنی، دست سخا را بازوی
نیست اندر هفت کشور خلق پهلو سای تو
کز بزرگی با سپهر هفتمین هم پهلوی
همت عالی رکاب و فعل میمون مرکبت
برتر است از تاج پرویزی و تخت کسروی
کشوری روزی گر از یک تن برند آن جودتوست
عالمی در یک تن ار موجود باشد آن توی
ای عجب دانی که بیرون از نهایت راه نیست
در سخاوت از نهایت چون همی بیرون شوی
(چون هنر با هر چه نامحسود باشد همدمی
چون خرد از هر چه نامحمود باشد یکی سوی)
در همه دلها فشاندی تخم نیکی لاجرم
از زبانها جز نبات نیک نامی ندروی
مجلس تو زآسمان اندر شرف عالیتر است
از زمین آواز سایل نادراست ار بشنوی
گر روی بر راه انصاف از همه ارباب نظم
کس چنین خدمت نیاراید در این ردف و روی
(لعبتی کردم که از وی نیکوی گیرند وام
لعبتان خلخی و نیکوان پیغوی)
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن، چه تازی و چه پهلوی
در تو ای تاج معالی عالی آید شعر من
همچو در شمس المعالی شعرهای خسروی
تا همی خوبان به خوبی دل برند از عاشقان
گه به قد مستوی و گه به زلف ملتوی
مستوی بادت همیشه نهمت و کام و مراد
گشته کشت دولتت ز آب سعادت مرتوی
ذکر نام نیک تو در کل عالم منتشر
نامه عمر عدوی دولت تو منطوی
(نیکخواه توست دولت نیک بادت روزگار
بد نصیب روزگار دشمن و عیشت قوی)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۰
ای زلف دلبر من دلبند و دلگسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی
گر در پناه مهی چون چرخ بد چه کنی
ور در جوار گلی چون خار دل چه خلی
بر گل همی گذری بر مه همی سپری
دل را همی گسلی وز دل نمی گسلی
از اصل لاله نه ای بر لاله معتکفی
از جنس زهره نه ای با زهره متصلی
دودی بر آتش رخ، لرزان بدان سببی
درعی ز مشک سیه، پر حلقه زان قبلی
آسایش نظری، آرایش قمری
پیرایه شکری، همسایه عسلی
گرچه بریده سری بی نقص و بی گنهی
ور چه شکسته تنی بی عیب و بی خللی
بر نام توست غزل، در کام توست طرب
هم حجت طربی هم حاجت غزلی
چون وقت فضل بود، مقصود جان و تنی
چون روز عشق بود، معشوق چشم و دلی
همراه جان و دلی وز جان و دل عوضی
هم رنگ مشک و شبی، وز مشک و شب بدلی
کردی تو قصد دلم وز بی دلی خجلم
گر قصد جان نکنی از من به دل بحلی
مهر است بر تو مرا گرچه ز روی جفا
چون کین صدر اجل، یاریگر اجلی
آن مجد دین رسول، آن فخر موسویان
آن در سخا و سخن، چون جد خویش ملی
دریای علم علی خورشید آل نبی
حلمش چو حلم نبی، علمش چو علم علی
آن ناصر ملکان کو راست چون ملکان
مالش ز بهر عدو، بالش ز بهر ولی
در بذل جود و عطا در کسب مدح و ثنا
قولی بود همه کس، او قولی و عملی
از بر شامل او ابر است با دژمی
وز بحر کامل او بحر است با خجلی
ای کعبه فضلا ای قبله امرا
هم قبله طمعی هم کعبه املی
جاه و جلال تو را درفخر دست قوی
قدر و کمال تو را در شرع نص جلی
یک نقطه از نسبت بوطالب قرشی
یک نکته از ادبیت بوالاسود دوئلی
سادات را ملکی اسلام را فلکی
هم در سمو ملکی هم در علو زحلی
عرض تو را نبود بس حاجتی به ثنا
خورشید راست هیم خود حلیه بی حللی
افضال و لطف تو را اجماع قدر تو را
یکسان به قول و عمل جبری و معتزلی
شایسته وقت سخا، چن علم منتفعی
بایسته گاه سخن، چون طبع معتدلی
در مرتبت فلکی در منقبت خردی
در محمدت سمری در مکرمت مثلی
گردون ستم نکند تا مانع ستمی
گیتی حیل نکند تا دافع حیلی
در روز رنج و غضب مریخ در اسدی
در وقت بخش و عطا خورشید در حملی
چون عزم عفو کنی بینای بی غلطی
چون رای جود زنی دانای بی زللی
ناصر شدی به لقب حافظ شدی به صفت
هم حافظ هنری هم ناصر مللی
در بحر مدح توام، ایمن ز بیم بلا
انی الغریق فما خوفی من البلل
تا دولت ازلی ایمن بود زفنا
ایمن بمان زفنا در دولت ازلی
کردم نثار سخن بر گوش و گردن او
ظاهر کمال خرد پیدا جمال و حلی
گفتم به وزن عرب لفظی به مدح عجم
جز مدح من نکند کش بشنود جبلی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اعلی الممالک ما یبنی علی الاسل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۲
بهار لاله رخساری نگار سرو بالایی
گل و شمشاد زلفینی مه و خورشید سیمایی
نگار و مه تو را خوانم، بهار و گل تو راگویم
که اینها عالم آرایند و آنها را تو آرایی
به شب با ماه بازم عشق ازیرا ماه رخساری
به روز از سرو باشم شاد ازیرا سرو بالایی
مگر آنی که حاصل گشت یعقوب و زلیخا را
زرویش فر برنایی زبویش نور بینایی
چه یوسف صورتی جاناکه چون بنمایی آن صورت
گزیند عقل یعقوبی و گیرد جان زلیخایی
زبیم چشم بد بر تو بخوانم سورت یوسف
چو تو با صورت یوسف، مرا رخساره بنمایی
تو را جانا که جانانی و دلبندی و دلداری
غلامانند جان و دل غلامان را چه فرمایی
چه فرمان آمد از عشقت که تقصیری پدید آمد
ز جان و دل در آن فرمان به مقدار توانایی
نه دیبا و نه دیناری، ولیکن دل ربودن را
چو دلبر شکل دیناری چو زیبا نقش دیبایی
چو با عشق تو پیوستم شکیبی داشتم در دل
که شرط عاشقان باشد به عشق اندر شکیبایی
جمال تو شکیبایی به زیبایی برید از من
جمال است آنکه بر باید شکیبایی به زیبایی
اگر در عهد برنایی، گل وصل تو بوییدم
چرا در ترک عهد من چو گل گشتی به رعنایی
چو برنایی برفت از من، ز عهد من برون رفتی
دریغا عهد برنایی دریغا عهد برنایی
گذشت آن عهد و ان مدت رمید آن روز و آن ساعت
که بودی طبع و عقلم را به پنهانی و پیدایی
رخ جانان غذای جان لب ساغر قرین لب
کف موسی رخ ساقی دم عیسی دم نایی
کنون کز روز برنایی و از روی تو تنهایم
اسیر دور گردونم ز جور این دو تنهایی
به برنایی و وصل تو تمنی می کند جانم
چو بی چشمان به بینایی چو نادانان به دانایی
غلام آن دلم کو را غلام عشق گرداند
به غارت سرو تاتاری به یغما ماه یغمایی
اگر عاقل به از نادان و گر دانا به از شیدا
شدم با عقل و دانایی غلام عشق و شیدایی
رباینده است عشق تو ستاننده است زلف تو
از این جز صبر نستانی و زان جز عقل نربایی
درازی را سر زلفت به سرو قامتت ماند
چو سرو باغ مجددین چرا او را نپیرایی
کریم خلق صدر شرق ابوالقاسم علی کایزد
به قدر و جود او داده است گردونی و دریایی
خداوندی که مولایند رایش را و ذاتش را
خردمندی و دانایی خداوندی و مولایی
سخا را دل قوی گردد چو از دستش سخن رانی
سخن را قدر بفزاید چو در مدحش بیفزایی
ز لفظ او زیادت شد سخن را صاحب رازی
ز بذل او پدید آمد سخا را حاتم طایی
خداوندا تویی آن کز بزرگی و خداوندی
چو خورشیدی زبی مثلی چو گردونی به والایی
زمین میدان جاه توست اگر چه آسمان قدری
زحل دربان قصر توست اگر چه مشتری رایی
اگر چه نسبت از پیغمبر آخر زمان داری
کند انصاف و اقبالت کلیمی و مسیحایی
گر آدم را به فرزندیت فخر آمد روا باشد
که فخر آل و اولاد بهین فرزند حوایی
زنور علم چون حیدر جهان تیره چون شب را
چو زهره روشنی دادی که صدر آل زهرایی
گر از نسبت شرف زاید در این بی مثل و مانندی
ور از رتبت ثنا آید در آن بی جنس و همتایی
چو دانش را قلم رانی همه فرهنگ و آدابی
چو بخشش را نعم گویی همه آلا و نعمایی
زهمت چون سخا ورزی به حکمت چون سخن گویی
نیاز از خلق برداری و زنگ از عقل بزدایی
اگر گردون طریق ظلم بگشاید، تو در بندی
و گر گیتی در انصاف بر بندد، تو بگشایی
نزیبد جز تو را رفعت، که رفعت را تو می زیبی
نشاید جز تو را رتبت که رتبت را تو می شایی
به خدمت مهر جویان را ره اقبال جاویدی
به نعمت مدخ گویان را در عیش مهیایی
چنان بینی به چشم دل همی اسرار اعدا را
که هر دانا چنان داند که صاحب سر اعدایی
جهان نور از تو می گیرد مگر انباز خورشیدی
همیشه برتری داری مگر هم راز جوزایی
جهان را از تو حاصل شد هم آسایش هم آرایش
به فضل آرایش دهری به بذل آسایش مایی
اگر جان پرورد فردوس و دل خرم کند حورا
همی نازند باغ و گل به فردوسی و حورایی
پر از خوبان و حوران شد جهان یک چند جان پرور
بدین خوبان نوروزی بدین حوران صحرایی
اگر خلقت نفرماید که فرماید به فروردین
هوا را عنبر افشانی صبا را مشک پیمایی
بهاری ابر کز دریا برآید قطره پالاید
تویی آن ابر دریا دل که بر ما بدره پالایی
چو در باغ آمدی گل را زبان رعد می گوید
بدین شادی طراوت گیر و خوش بشکف چه می پایی
کزین پس با سرشک ابر و بذل بر مجددین
زرنج خار نندیشی زباد دی نفرسایی
خداوندا به جان و دیده گر حاجت بود تن را
تو آن شخصی که عالم را چو جان و دیده می بابی
اگر چه سخندانی مرا آمد ید بیضا
خرد نامم زسودای مدیحت کرد سودایی
ذخیره هر دو عالم شد مدیح تو مرا زیرا
که هم اقبال امروزی و هم امید فردایی
به هر وقتم که یادآری مدایح را مهیایم
به هر وقتت که مدح آرم ایادی را مهیایی
چو حق رخساره بنماید مگر باطل شود باطل
در افتادند مداحان از این مدحت به رسوایی
همیشه تا دل عاقل به علم و عدل بگراید
بزی تا همچنین دایم به علم و عدل بگرایی
به دست حرمت باقی همه پای عدو بندی
به پای همت عالی همه فرق فلک سایی
زباز دولت عالی و شاهین مراد دل
نصیب ناصح مصلح همایی باد و عنقایی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۳
زلف به شانه زنی و طره فشانی
بس بود این فتنه را دلیل و نشانی
فتنه برانگیختند طره و زلفت
چون به لب این فتنه را فرو ننشانی
راحت هر تن ز جان بود زچه معنی
آفت تن گشته ای مرا و تو جانی
گر زبر از عشق غایتی است من آنم
ور زبر از حسن صورتی است تو آنی
دل به هوای تو داده ام من و جز من
هیچ کس گرگ را نداده شبانی
گشت جهان از دهان تنگ توام تنگ
وین نه چنان آمدم که بود گمانی
از پس تنگی بود فراخی و از تو
تنگ جهان گشته ام به تنگ دهانی
از تو بود مر مرا جوانی و پیری
پس به حقیقت به زندگانی مانی
از تو به غایت رسید حسن و ملاحت
چون زاجل مجد دین علوم و معانی
تاج معالی علی که همت عالیش
وقت علو اول است و گردون ثانی
علم و مروت ز خاندان نبوت
باقی از او گشت در زمانه فانی
فکرت او فضل را چو نعمت پیری
سیرت او عدل را چو روز جوانی
آتش از آثار او گرفته بلندی
آب ز فرمان او ربوده روانی
از دل او یک نتیجه ابر بهاری
وز کف او یک نمونه باد خزانی
گوهر کان مکارم است ولیکن
بنده الفاظ اوست گوهر کانی
صاحب کلک سخنور است ولیکن
در حسد کلک اوست تیغ یمانی
ای به جهان یادگار حیدرکرار
تو به زبان ذوالفقار نطق و بیانی
وقت سوال نیاز یکسره گوشی
گاه جاب عطا به جمله زبانی
گر سخن راست دوست داری گفتن
پس همه چون آفرین خویش نخوانی
ور همه دانش مسخر هنر توست
چونکه به عالم نظیر خویش ندانی
قدر تو از همت تو دید بلندی
حلم تو از بخشش تو یافت گرانی
خواسته از تو امان نیابد و دایم
خواسته خواهنده را امان و ضمانی
آن که نه در خدمت تو گشت توانا
زود رسد قدرتش به عجز و توانی
عجز نگویم تو را ولیکن اگرچه
خواهی تا جود کم کنی نتوانی
بنده مخلص که دور ماند ز خدمت
ماند به تاری دلی و تیره روانی
بر دل او سرد گشت لحن مغنی
وز کف او فرد شد نبید مغنی
گرنه امان باشد از فراق تو او را
ماند اسیر امید و آز و امانی
تا بود از بودن طبیعت کلی
عمر زمانی قوام شخص مکانی
عز تو پاینده باد و طبع تو خرم
مدت عمر تو سرمدی نه زمانی
مهری و زیبد که مهروار بتابی
چرخی و شاید که چرخ وار بمانی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۴
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی
دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را به فدی
ملاحت همه دنیا نگار من دارد
عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی
من و توایم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون
غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی
منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند
به سایه سر زلفت زسایه طوبی
تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه
که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری
از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
به صبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد به دیده افعی
مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست
زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی
مگر امیر همه عاشقان منم که مراست
زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی
قوی به تقویت روی توست طالع حسن
چو دین و تقویت مجددین و فخر هدی
اجل رئیس خراسان و صدر موسویان
که اوست مالش فرعون ظلم را موسی
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
که علم جعفر صادق کند به لفظ املی
کلام او بدل پند نامه لقمان
حدیث او حسد عهدنامه کسری
همی کند نسبش بر ستاره استخفاف
همی کند هنرش بر زمانه استهزی
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی
ز رای روشن او گشته اختران تیره
ز کلک لاغر او مانده کیسه ها فربی
زهی کمانه رای تو چشمه خورشید
زهی نشانه قدر تو گنبد اعلی
دو نایب اند ز جود تو دجله و جیحون
دو چاکرند ز حلم تو بوقبیس و حری
زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو
کری کند که چنین لفظ بشنوند کری
زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست
مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی
رفیع رای تو، بر من تغیری دارد
به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی
به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین
به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران و سجده داود
به اختصاص محمد به پاکی عیسی
به آب دیده یعقوب و صورت یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی
به روشنایی عقل و به آشنایی علم
به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی
به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی
که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث
به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری
به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد
زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی
وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام
حلال داشته ام در حریم کعبه زنی
به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من
بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی
تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق
بده جواب صواب من اندر این فتوی
نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی
زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن
به عفو و حلم تمدح همی کند مولی
نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند
به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی
نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو
چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری
به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم
چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی
چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع
همی بر آزر و مانی مری کنند مری
چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه
در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری
ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل
بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی
بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند
خدای عفو کند جرم آزر و مانی
تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو
به خون دیده رخ من طلی شده است طلی
ندانم از شعرای زمانه یک شاعر
که در خور تو چنین مدحتی کند انشی
اگر زنثر به نظم آمدم، تو نام مرا
به دفتر صله آر از جریده اجری
قلم به نام من اندر مکش که نام تو را
همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری
چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد
به هزلهای ربابی و طنزهای جحی
به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ
به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی
چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
چو پادشاه کریمان روزگار تویی
ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی
کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی
فریضه گشت بر امت مودت قربی
همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است
به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی
(سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد
همیشه باد عدویت بر آتش بلوی)
هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد
گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۵
گر صد یک از جمال تو در مشتریستی
او را زیک جمال تو صد مشتریستی
گر فال مشتری چو تو فرخنده باشدی
صد آفتاب چاکر یک مشتریستی
آن حلقه های زلف تو گویی ز دلبری
بر مه ز مشک حلقه انگشتریستی
آن حلقه های زلف تو گویی ز دلبری
بر مه زمشک حلقه انگشتریستی
در نیکویی به عارض و روی تو ماندی
گر آفتاب را فلک از ششتریستی
یک لحظه گر علاج وصال تو یابمی
از علت فراق توام خوشتریستی
همتای چهره تو به جز زهره نیستی
گر بر دو عارضش دو خط عنبریستی
بر صورت تو فتنه شدی آزری صنم
گر عقل و دیده با صنم آزریستی
گر با جمال روی تو ماندی پری و حور
معشوق آدمی همه حور و پریستی
گر حسن بت چو صورت روی تو آمدی
هر صنعتی که هست کم از بتگریستی
بیزار کی شدی دلم از صورت بتان
گر چشم من به صورت تو ننگریستی
چندان کی آمدی گل و لاله به باغ و راغ
گر ابر نوبهار نه چون من گریستی
گر عکس عارضت نرسیدی به نوبهار
نه لاله لعل بودی و نه گل طریستی
پر سحر کرد باد سحر باغ و راغ را
گویی که شغل باد سحر ساحریستی
نرگس چو سامری همه برزر نمود سحر
گویی که در میانه او سامریستی
آرایش بهشت که دیدی به کوه و دشت
گر فرش کوه و دشت نه از عبقریستی
گر فر روی و رای خداوند نیستی
آرایش زمین و زمان سرسریستی
جعفر که شمس دین شد و گویی که شمس چرخ
با طبعش از صفات سخاوت بریستی
آن عنصر شرف که در اوصاف او مرا
گویی ضمیر عسجدی و عنصریستی
گر جد او نه خاتم پیغمبران شدی
دستش سزای خاتم پیغمبربستی
از عرق حیدر است و گر مال بیت مال
او راستی، سخاوت او حیدریستی
گر داور زمانه دل و دست او شدی
کی در میان مال و امل داوریستی
کثرت گرفت شکر و ثنا از عطای او
گویی شراب بخشش او کوثریستی
از کلک لاغرش به طمع فربهی رسید
ای کاش در جهان هه آن لاغریستی
ای جعفری که گر رسدی دست تو به گنج
زر عطیت تو همه جعفریستی
دین را به پرورش نرسیدی به کس نصیب
گر کار حشمت تو نه دین پروریستی
گر نامدی شجاعت حیدر که جد توست
از شرق تا به غرب جهان کافریستی
کس نیستی به منظر و مخبر نظیر تو
کز نیک مخبری چو نکو منظریستی
نامت چو نام ملک سلیمان جهان گرفت
گویی تو را سعادت اسکندریستی
حق یکی ثنای تو نشناختی تمام
گر در ضمیر بنده دو صد بحتریستی
سی سال شد که چاکر آن آستانه ام
ای کاش خلق را همه این چاکریستی
گر مدح آن ستانه و آن در نگفتمی
اکنون همه مدایح من هر دریستی
تلقین صدر مشرق اگر نامدی مرا
نه مدحتم بلیغ و نه لفظم دریستی
از شعر من در او همه پر سحر شد جهان
گویی که ساحری همه در شاعریستی
گر نیستی سپهر و جهان را سر جفا
بر اهل نظم و نثر مرا سروریستی
بی او بمانده ام که زبانم جری نماند
ای حبذا زبان مراگر جریستی
کی زنده ماندمی زفراق لقای او
گرنه مرا ز غایت شوم اختریستی
بالای من دو تا نشدستی بنفشه وار
گرنه جفای گنبد نیلوفریستی
با هر که بد کند همه گویند فعل او
بد نیستی اگر نه ز بد گوهریستی
بد باد حال دشمنت از لشکر بلا
گویی بلای بد همه در لشکریستی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۶
زهی زقد و رخت سرو و لاله را خجلی
به سرو عقل ربایی به لاله دل گسلی
به سرو برگذری سرو را بود خواری
به لاله در نگری لاله را بود خجلی
به باغ اگر نرسد سرو، سرو را عوضی
به راغ اگر ندمد لاله، لاله را بدلی
به لب عسل نبود لاله گرچه لعل بود
اگر تو لاله لعلی چرا به لب عسلی
نسیم گل ندهد سرو و رستنش ز گل است
تو رسته از دل و جانی و با نسیم گلی
زبان لاله تورا گوید ای به قامت سرو
مگر سرشته زآب گلی نه زآب و گلی
چگونه لاله و سرو آمدی که لاله و سرو
ز قد و روی تو خواهند هر زمان بحلی
به یاد لاله و سرو توام دهند سرور
نوای باربدی و نبید قطربلی
چو در غزل صفت سرو و لاله خواهم گفت
غزل به نام تو گویم که اصل آن غزلی
سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد
مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی
دو لاله داری و یک سرو و ساعتی صد بار
بدان دو لاله و یک سرو جان و دل بخلی
نهال و تخم تو از باغ شمس دین بوده است
چنین لطیف و چنین دلربا از این قبلی
نهال روضه عمران علی بن جعفر
سرشرف شرف الساده جعفر بن علی
جلال موسویان آنکه هست حافظ او
سلامت ابدی و سعادت ازلی
پناه علم و معالی و در معالی و علم
چو رای خویش وفی و چو طبع خویش ملی
بقای دولت او آیت فنای عدو
لقای فرخ او غایت بقای ولی
زهی بزرگ و یگانه که قبله هنری
زهی کریم زمانه که کعبه املی
اجل عالمی و دوست را و دشمن را
گه رضا و غضب هم حیات و هم اجلی
اگر عمل ز کریمی و عدل و فضل بود
تو صدر و بدر همه عاملان این عملی
نه آسمان و زمینی و گاه حرمت و حلم
چو آسمان رفیع و زمین محتملی
زراه لطف و معانی چو رمز در سختی
زروی فضل و فواید چو شمس در حملی
اگر چه مشتری از طلعت تو گردد سعد
چو وقت رفعت و قدر و محل بود زحلی
ستاره را به مثابت سپهر کیوانی
زمانه را به لطافت هوای معتدلی
به روز بذل و عطا مکرمی چو ابر جواد
به وقت علم و بیان روشنی چو نص جلی
ز نور علم چو اوصاف علم با شرفی
ز عز عقل چو انواع عقل بی خللی
چو مصطفا به همه فخر و فضل موصوفی
چو مرتضا به همه علم و جود متصلی
اگر به حلم زمین به قدر گردونی
وگر به عرض مصونی به مال مبتذلی
نجوم علم و ادب را رفیع تر فلکی
زمین فخر و شرف را شریف تر نزلی
به روزگار فراست ملسم از غلطی
به روز بار سیاست منزه از زللی
چنانکه نامه زاهد زوحشت سیهی
چنانکه جامه مومن زآفت عسلی
زمانه با فضلا در جدل بود همه سال
به نصرت فضلا با زمانه در جدلی
به نزد همت تو نارواست رد سوال
چنانکه رویت ایزد به نزد معتزلی
از آنکه حیله یکی از خصال روباه است
گه شکار و سیاست چو شیر بی حیلی
سخن ز مدح تو رانم که از مدایح من
دهان و گوش سخن پرحلاوت است و حلی
زبان اهل زمان گر خلل گرفت و علل
تو سد آن خللی و طبیب آن عللی
سزد که خاتم جم کم بود به قدر و محل
زخاتم تو که فرزند خاتم الرسلی
چو هست حافظ عمرت خدای عزوجل
زدور چرخ و صروف زمانه بی وجلی
زگفته جبلی گر چنین قصیده ستی
زجان ثنا کنمی بر جبلت جبلی
همیشه تا زچگل ماه سرو قد خیزد
بزی و ساقی بزم تو شاهد چگلی
قرین و حافظ عمرت سعادت ابدی
معین و ناصر عزت قضای لم یزلی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۷
گر دل و دلبر مرا دایم به فرمان باشدی
درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی
بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت
گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی
گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی
حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی
از فلک سرگشته جور و جفا کی باشمی
گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی
بعد جور از دلبران امید انصافی بود
کاشکی جور فلک چون جور ایشان باشدی
جور گردون جان رباید، جور جانان دل برد
جور گردون کاشکی چون جور جانان باشدی
نیستی از عشق جانان و لب دلبر دریغ
گر مرا در سینه و تن صد دل و جان باشدی
بر در او دارمی از عشق دیدارش طواف
گرنه از باران چشمم بیم طوفان باشدی
آفتاب آسمان رخسار او را ماندی
گر چو روی او به روز و شب درفشان باشدی
گر به روی حسن گیری واجبستی کافتاب
بر سپهر از شرم آن رخسار پنهان باشدی
قامتش را ماندی سرو سهی در راستی
سرو راگر دیده و دل باغ و بستان باشدی
سرو اگر گفتی که من چون قد دلبر دل برم
آنچه گفتی سر به سر بر سرو تاوان باشدی
سال و مه جولان نبودی عشق را گرد دلم
گرنه زلفینش به گرد ماه جولان باشدی
بوس او اصل حیات جاودانی نیستی
گر لب او را نه لطف آب حیوان باشدی
ماه رویان روی او را ماه کردندی خطاب
گرنه مه را جای بر گردون گردان باشدی
نیستی خالی دو دستم یک زمان از زلف او
گرنه جادو زلف او پر زرق و دستان باشدی
بر تن و جان و دل من ظاهرستی ذل عشق
گرنه عز خدمت صدر خراسان باشدی
سید سادات شمس دین ابوجعفر که دین
گرنه فر اوستی بی فر و سامان باشدی
آن خداوندی که (گر) گردون ستمگر نیستی
قدر این و رفعت آن هر دو یکسان باشدی
مشتری را گر سعادت نیستی از طلعتش
در مسیر مشتری تاثیر کیوان باشدی
در محامد هست مانند محد، کاشکی
طبع ما در مدح او چون مدح حسان باشدی
گر کمال مهتری در صورت تنهاستی
در میان کهتر و مهتر چه نقصان باشدی
ور کسی بی عدل و بذل و فضل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی
بی نبوت هر محمد چون محمد گرددی
بی جلالت هر سلیمان چون سلیمان باشدی
بی هدایت هر خسی دانا و داهی آمدی
بی ولایت هر کسی سالار و سلطان باشدی
نظم نغز و نثر نیکو را فضیلت نیستی
گر نه کلک او سوار هر دو میدان باشدی
نوبهار خرمستی چار فصل روزگار
گر چو دست و بخشش تو ابر و باران باشدی
ای خداوندی که گر قدر تو دانستی فلک
جرم کیوان مر تو را فراش ایوان باشدی
ور محل مدح و اوصاف تو دانندی نجوم
مدحتت را از فلکها درج و دیوان باشدی
اصل و فرع شرع و ایمان نیستی در روزگار
گر نه جدت رهنمای شرع و ایمان باشدی
نیست ممکن چون تو بودن آن که را فضل تو نیست
نیستی انصاف اگر دانا چو نادان باشدی
نامه فخر و شرف نام تو را عنوان شده ست
کاشکی هر نامه را زین نام عنوان باشدی
گر به استحقاق قدرت مدحتی گفتی خرد
سر به سر ابیات او آیات قرآن باشدی
عاجزستی نفس ناطق در بیان مدح تو
گر نه او را قوت از الهام یزدان باشدی
معده آز و امل را سال و مه سیرستی
گر همه بر خوان انعام تو مهمان باشدی
در زمانه جز به نام تو نگویندی مدیح
گرنه حاجتهای مداحان فراوان باشدی
عاقلان در شهرهای بد نسازندی مقام
گرنه مهر اقربا و حب اوطان باشدی
هر زبانی بر زبان من ثناخوان نیستی
گر زبان من نه بر صدرت ثناخوان باشدی
گر مرا مدح چو آبت مونس جان نامدی
زآتش انده دلم پیوسته بریان باشدی
در زمین شرق اگر معمار عدلت نیستی
صحن او چون خانه خصم تو ویران باشدی
گر زانسان بعد جدت چون تو موجود آمدی
هر فضیلت کان ملک دارد در انسان باشدی
در دل اسلامیان ثابت نبودی مهر تو
گرنه در مهرت نجات هر مسلمان باشدی
ساعتی از ذکر تو خالی نبودی هیچ دل
گرنه دل را آفت وسواس شیطان باشدی
با جمال روضه رضوان شد از فر تو بلخ
کاشکی هر روضه را فر تو رضوان باشدی
ذوف من در مدح تو از طبع خرما خوشترست
خوش نیستی گر همه خرما به کرمان باشدی
کی شدی مجموع انواع فضایل وصف تو
گر بر این دعوی نه از فضل تو برهان باشدی
کی رسیدی در سخن طبع مرا دعوی نظم
گرنه در تفصیل او تفصیل الوان باشدی
حاجت از گردون مرا اقبال و عمر و عز توست
هر چه من خواهم به حاجت کاشکی آن باشدی
گر به فرمان منستی دور چرخ و حکم دهر
دهر و چرخت جاودان در حکم و فرمان باشدی
کمترین خدمتگر امر تو گردون گرددی
کمترین فرمانبر حکم تو کیهان باشدی
ماه شعبان رفت و می گویند اصحاب قدح
کاشکی شوال در پهلوی شعبان باشدی
فاسقان از فر روزه زهد سلمان یافتند
هر مسلمان کاشکی با زهد سلمان باشدی
تا اگر صحن چمن را آفت دی نیستی
گل بر او پیوسته همچون برق خندان باشدی
خنده گل بادت از شادی و بدخواهت زغم
گر نمردی چشم او چون ابر گریان باشدی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۸
ای به قامت چو سرو بستانی
قیمت حسن خویش می دانی
نیکویی را به روی معجزه ای
دلبری را به زلف برهانی
در حلاوت برادر شکری
در لطافت برابر جانی
دل نمازت برد که دلداری
جانت سجده کند که جانانی
همه آرایش تو فردوسی
همه پیرایه تو رضوانی
دل ستانی به جعد زنجیری
دین ربایی به زلف چوگانی
نه نگه داری آنچه بربایی
نه نکو داری آنچه بستانی
بر رخ لاله قطر شبگیری
بر سر سرو شاخ ریحانی
اگر این خوبتر بود اینی
و گر آن طرفه تر بود آنی
ور تو را وصف خویش باید کرد
هم تو از وصف خویش درمانی
تن و جان را به غمزه آشوبی
دل و دین را به بوسه درمانی
به زبان معجز مسیحایی
به دهان خاتم سلیمانی
نشناسد زیوسف مصری
گرت بیند رسول کنعانی
در سر من حریف سودایی
در دل من ندیم ایمانی
سر زلف تو را همی ماند
سر کار من از پریشانی
بوسه ای را دلی است از تو بها
گر بها بودی اینت ارزانی
گر به یک غمزه صد جگر بخلی
نبود در تو یک پشیمانی
نیستی تیغ و وقت جان بردن
به سر تیغ دادبگ مانی
صاحب الجیش سید العرب آنک
نه معدی چنو نه عدنانی
بوالغنایم امیر تاج الدین
رافع بن علی شیبانی
عدل او راحت مسلمانان
تیغ او قوت مسلمانی
کرد حاصل به قربت سلطان
رتبت خسروی و سلطانی
ای به ذات تو معتبر گشته
نسبت بحتری و قحطانی
به بنی شیبه انتساب کنی
که تو فهرست فخر ایشانی
زین سبب را کلید کعبه خدای
به بنی شیبه داشت ارزانی
کعبه داد و دین خراسان شد
تا تو در خطه خراسانی
به سخا بحر مکرمت موجبی
به سخن ابر گوهر افشانی
در ضیا با ضیای خورشیدی
در علو با علو کیوانی
در فراست دلیر معرکه ای
در سیاست سوار میدانی
صاحب دولت جهانگیری
نایب خسرو جهانبانی
گر خرد نقطه ای است پرگاری
ور هنر نامه ای است عنوانی
در کف دست عدل شمشیری
بر سر کشت جود بارانی
به ظفر گوهر بهاگیری
به نظر اختر درفشانی
چون قدر با کمال تاییدی
چون قضا با نفاذ فرمانی
مرتبت را بهار و نوروزی
منقبت را عیار و میزانی
چون سلامت بزرگ فایده ای
چون سعادت درست پیمانی
نکته علم و نقطه خردی
شرف دهر و فخر دورانی
گر تو را باد و ابر گوید عقل
راست گویی است عقل و برآنی
بر موافق چو باد نوروزی
بر مخالف چو ابر طوفانی
مصطفایی گرفت سیرت تو
زان گرفته است عقل حسانی
نه رسولی و معجزاتت هست
نه خدایی و نیستت ثانی
دهن دوستان بخندد خوش
چون سر کلک را بگریانی
دیده دشمنان بگرید زار
چون سر تیغ را بخندانی
بر ولی و عدو به عفو و سخط
آب حیوان و تیغ برانی
آن یکی را ز نیست هست کنی
وانکه هست است نیست گردانی
غرض دور چرخ دواری
سبب عز دین یزدانی
در خلاف تو رنج و دشواری
در وفاق تو ناز و آسانی
گر شب و روز خوانمت، شاید
تا بر اسبی و تا در ایوانی
که ز تاثیر عدل و مالش ظلم
چون شب وصل و روز هجرانی
پیش بینی است کلک تو که نماند
غیب را زو حدیث پنهانی
وقت دانایی و گه حکمت
دانیالی گرفت و لقمانی
گر تو معمار عالمی زچه یافت
از تو بنیاد بخل ویرانی
ز آتش تیغ توست جان عدوت
چون دل عاشقان بریانی
تن بدخواهت از لباس حیات
همچو تیغ تو شد زعریانی
نامه عز من بخواند چرخ
گر تو این شعر من فروخوانی
تا بود همچو روز تابستان
به درازی شب زمستانی
نوبهار بقات باقی باد
تا در او کام دل همی رانی
تا بود دور آسمان باقی
نشود دور دولتت فانی
اثر خشم و سهم و صولت تو
به طرازی رسید و ختلانی
ضربت تیغ و جوش جیش تو کرد
کرکسان را پلنگ مهمانی
خاک ختلان زناوک تو گرفت
گونه گوهر بدخشانی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۹
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
مرا دلی است که دعوی کند به عشق همی
چه دل بود که ندارد به عاشقی دعوی
دلم اسیر غم عشق و من اسیر دلم
کسی به جز من اسیر اسیر باشد، نی
اگر چه عشق سر رنج و مایه بلوی است
دل من است همه ساله عشق را ماوی
نگاه کن که چه مایه دریغ و درد بود
بر آن که فتنه رنج است و عاشق بلوی
دلی که دید به دنیا عقوبت غم عشق
روا بود که نبیند عقوبت عقبی
مرا به عشق ملامت همی کنند و رواست
کری کند که ملامت کشی به عشق کری
کسی که دیده نباشد جمال صورت عشق
چه بهره باشدش از عیش و لذت دنیی
همه سلامت من باری اندر آن باشد
که باد سوی من آرد سلامی از سلمی
مرا بزرگ قبولی بود به لیل و نهار
اگر بیابم خاک قبیله لیلی
غلام آن دلم از دل که عشق راست غلام
فدای آنم کو جان کند به عشق فدی
اگر به جان و به دل دلبری توانی یافت
بخر که سود تو حاصل شود به بیع و شری
هر آنچه راحت و لذت بود به عشق در است
مرا به عشق ملامت چرا کنند همی
من آن کسم که به عشق است میل من همه سال
که دل به عشق به جایست و کالبد به غذی
گرم به عشق عذاب است هم بدوست خلاص
وگر زعشقم درد است هم بدوست شفی
وگر به تیه فراق اندرم به عشق رواست
همی رسد به من از وصل وعده سلوی
وگر به روز و به شب چون فلک قرارم نیست
رواست در طلب عارضین بدر دجی
وگر چو بدر دجی شب همی نیابم خواب
خوش است در هوس روی خوب شمس ضحی
مرا زعشق بس این فایده که ساخته اند
از او معانی تشبیب شعر شمع هدی
امین ملک عمر کز کفایت کرمش
مگر مکارم او هست معجز موسی
بزرگ بار خدایی که در عطا و سخا
بر ابر و بحر کند طبع و دستش استهزی
کمینه مایه ای از جود او سحاب بحار
کهینه پایه ای از قدر او شهاب و سهی
دو دست او به عطا گاه بر دو چشم نیاز
همان کند که زمرد به دیده افعی
سخاوت از دل او ساخت دستگاه کمال
کفایت از کف او یافت غایت قصوی
سوی جحیم کشد دشمنیش چون عصیان
به خلد راه برد دوستیش چون تقوی
به شاخ همت او زن دو دست و واثق باش
که هست خدمت میمونش عروه الوثقی
شراب خدمت او راست مایه کوثر
درخت دولت او راست سایه طوبی
به آسمان نتوان کرد وصف همت او
که همتش به ثریاست و آسمان به ثری
شگفتم آید از آن کو بدین بزرگی و جاه
چگونه باز بگنجد به عالم صغری
ز مهر او متعین شده است آب حیات
زکین او متصور شده ست مرگ فجی
ز نقص اوست زبان سخنوران اخرس
ز عیب اوست دو چشم جهانیان اعمی
هرآن صفت که بدان محمدت کند واجب
عزیز کرد بدان عرض خواجه را مولی
ایا خرد را چونانکه جود را حاتم
ویا ادب را چونانکه عدل را کسری
ز فرق بنده برآرد فراق تو گردی
اگر چه نیست چو من بنده ای بدین اولی
چو من به دوری تو دور گشته ام زمراد
به صدر تو که کند جال من درست انهی
نه چشم من نگرد سوی هیچ لهو و نشاط
نه گوش من شنود هیچ آیت بشری
گران و خوار شدم بر دل زمانه دون
چنانکه بر دل فرعون تیره دل موسی
همی کنم پس از آن کز تو گفت نظمم شکر
گه از زمانه شکایت گه از فلک شکوی
اگرچه داده ام این دل به خدمت تو زبون؟
حرام کرد بر او هجر تو طرب چو ربی
خدای عزوجل پایدار گرداناد
بزرگی و شرف و جاه و قدر و عهد و لوی
مرا به روان ویران رها نباید کرد
چو در کنشت جهود پلید هیچ نبی
هر آینه که بر ترمذ رسی جداگانه
وثاق خواهم و تشریف و راتب و اجری
به عون رای سدید تو و عطای جزیل
مگر بر آرم سدی میان فقر و غنی
قریب پانزده سال است تا همی گویم
شریف ذات تو را شعرهای چون شعری
چو من به معجز نظم و عجوبه نکته
نه معجزی است به غزنین نه معجبی به هری
اگر به فضل و هنر کام دل نخواهم یافت
از این سپس من و دیوانگی و طنز جحی
همیشه تا شعرای زمانه یاد کنند
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
بزی به کام دل دوستان و بر در تو
هزار چاکر شاعر چو اخطل و اعشی
خجسته باد خرامیدن از سفر به حضر
در این خجسته بهاران و موسم اضحی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه زبهر فتنه دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
و اندر تنش لطافت جان مجرد است
(هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها موکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تایید ایزدی
با سید اجل کبیر موید است
گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده وصال از او راستی نیافت
ور وعده فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست
دل صید عاشقی زظرافت همی شود
گر خون شود زانده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش طعنه همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام زدل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند زخواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی آرام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست
گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم زصدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرابر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است
درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی زخلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تاوان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را
یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد
چون صورت تو دید جواب سوال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
درکوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک زنور جمال تو نور یافت
فرق شرف زتاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو زپری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی
از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه تو بسته بند حوادثم
وز غمزه تو خسته تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تایید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
زآوازهای برشده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سوال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سوالها
یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۳
باحسن باغ و فر بهار و جمال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
پر نقش آزری شد و پر صورت پری
باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل
گل بوی و باده نوش به دیدار گل که هست
امروز روز باده و امسال سال گل
با گل نشین و نغمه بلبل سماع کن
پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل
با وصل گل نبید چو گل خور که ناگهان
ما را ز گل فراق نماید ملال گل
چون بزم پادشا شد و چون روضه بهشت
شاخ از نوای بلبل و باغ از وصال گل
گویی همی به باغ خداوند مجددین
رضوان به دست خویش نشاند نهال گل
اکنون همه ولایت گل عندلیب راست
گر در جهان غمی است غراب غریب راست
گر فاش کرد راز من آواز عندلیب
گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب
چون عندلیب ناله کنم بر فراق یار
وقت سحر که بشنوم آواز عندلیب
پرواز جان من همه تا نزد دلبر است
تا نزد گل بود همه پرواز عندلیب
جان را رواست گر بکشد بار عشق دوست
گل را سزاست گر بکشد ناز عندلیب
با دل خوش است نعمت دیدار دلربای
با گل نکوست نغمه دمساز عندلیب
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه باز عندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب خواند
اینک بدین سخن منم انباز عندلیب
فرخنده گشت طالع باغ از بهار نو
وقت بهار ناز فزاید نگار تو
مرغان همی زنند همه شب نوای باغ
آن به که قصد باده کنی در هوای باغ
از خرمی که روضه باغ است ننگرد
رضوان همی به روضه خویش از رضای باغ
با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار
جان راست میل سبزه و دل راست رای باغ
چون روی دوست شد چمن باغ دلگشای
بگشای دل بر این چمن دلگشای باغ
هر گوشه ای ز باغ بهشتی است آشکار
اکنون کسی بهشت نخواهد به جای باغ
گاهی اسیر گوشم و گاهی اسیر چشم
این از برای بلبل و آن از برای باغ
بلبل چو میل سید مشرق به باغ دید
دادن گرفت داد سخن در ثنای باغ
قیمت به باغ، قامت گوژ بنفشه راست
هرگز مباد قامت گوژ بنفشه راست
از رعد گوشها همه پر بانگ و مشعله است
وز برق چشم ها همه پر شمع و مشعله است
وز بادها که بر سر گلها همی زند
لرزنده شاخها چو زمین وقت زلزله است
وان ژاله ها به هم شده بر روی لاله ها
گویی که روی لاله ز ژاله پر آبله است
و اندر هوا زقطره باران قطارها
گویی زدر طویله و از سیم سلسله است
وز دیدن طرایف اطراف بوستان
وقت نظاره مردم یکدل چو ده دله است
بلبل همی به جام گل و لاله می خورد
جام آر و بلبله که گه جام و بلبله است
تا روی صدر شرق نبینم به کام دل
از دل مرا شکایت و از گل مرا گله است
قمری و فاخته که نوا برکشیده اند
گویی ز دوست شربت هجران چشیده اند
روی زمین ز سبزه و گل پر نگارهاست
وز چشم ابر بر سر هر دو نثارهاست
ناخورده هیچ باده و نابوده هیچ مست
در چشم های نرگس مسکین خمارهاست
گویی که صد هزار چراغ است و مشعله
از بس فروغ لاله که در لاله زارهاست
در رنگ و بوی همچو بنفشه ست آب جوی
از زحمت بنفشه که بر جویبارهاست
چون زلف یار باد صبا را نسیم هاست
چون روی دوست طرف چمن را نگارهاست
گر فخر روزگار به نوروز خرم است
این روزگار فخر همه روزگارهاست
زان دل به روزگار ندادم که با دلم
از بهر مدح عمده اسلام کارهاست
آن دلبری که دیده نرگس همی کند
از عشق و دل توانگر و مفلس همی کند
باد صبا چو قصد گل افشان کند همی
از خاک تیره در درفشان کند همی
خورشیدوار قطره باران ز خاک و سنگ
زر عیار و لعل بدخشان کند همی
جمشیدوار ابر بهاری بر اسب باد
گرد هوا برآید و جولان کند همی
نقاش قندهار ز نوک قلم نکرد
این نقش ها که قطره باران کند همی
در تن ز باده جان دگر کن که هر شبی
باد بهار در تن گل جان کند همی
گر قصد دل نسیم سر زلف دوست کرد
از دلبری نسیم صبا آن کند همی
ابر سخی حدیث و حکایت به بذل وبر
از مجلس رئیس خراسان کند همی
اکنون سزد که مل همه بر روی گل خوری
بر شاخ گل شکفته به آید که مل خوری
این ناله ها که بلبل عاشق همی کند
بر حال عاشقان همه لایق همی کند
آن کس که دل نداد به یار بنفشه زلف
زلف بنفشه فتنه و عاشق همی کند
برگ گل دو رویه همه روزه بی نفاق
وصف دل و زبان منافق همی کند
ساقی کز آب جام و زآتش نبید ساخت
اضداد را چگونه موافق همی کند
جانی است می که خاصیت او جماد را
چون جان به جنبش آرد و ناطق همی کند
عشق است نوبهار نوآیین که عشق وار
اهل صلاح را همه فاسق همی کند
چون همت قوام امامت به جای من
دفع نیاز و نفع خلایق همی کند
تا ممکن است باده خور اکنون و عشق باز
واجب کند که هیچ نیابی ز عشق باز
پیوسته گشت سوی دل من پیام عشق
پیوسته باد خطبه دلها به نام عشق
گل بشکفد چو سوی گل آید پیام ابر
دل بشکفد چو سوی دل آید پیام عشق
ما را سلام عشق رسانید نوبهار
بر لفظ نوبهار به آید سلام عشق
دل بود و بس که در بر ما فام عشق داشت
دیدیم روی دلبر و دادیم فام عشق
بر هیچ طبع نام لطافت درست نیست
بی نام عشق و عاشقی ای من غلام عشق
چون مر مرا به عشق ملامت رسد مقیم
تنها نه ایستاده منم در مقام عشق
از دام عشق هیچ دلی بی نصیب نیست
گویی عطایی تاج معالی است دام عشق
جان را خوش است در غم جانان گداختن
در عشق سوختن به و با عشق ساختن
باغ از بهار حرمت بیت الحرم گرفت
سبزه ز لاله رتبت باغ ارم گرفت
پشت بنفشه از غم پیری به خم بماند
گویی که عشق و مفلسی او را به هم گرفت
چون نقش باغ دید قلم کرد دست خویش
آنکو به نقش کردن دیبا قلم گرفت
نقاش باد و خاک چنین نقش کم نگاشت
صیاد حس و عقل چنین صید کم گرفت
از خانه رخت سوی چمن بر که روح را
خانه چو دام گشت زکاشانه دم گرفت
روی زمین ز دیده ابر و هوای دل
چون چشم عاشقان جفا دیده نم گرفت
شاخ شجر ز گوهر و یاقوت و سیم و زر
چون پشت سایلان خداوند خم گرفت
صدر زمانه سید سادات روزگار
ما را حمایت از همه آفات روزگار
این عالی اختران که بر این چرخ اخضرند
اندر علو عیال علی بن جعفرند
چندین هزار سال به چندین هزار چشم
مثلش ندیده اند ز چندین که بنگرند
اخلاق او چو عقل همی منفعت دهند
الفاظ او چو علم همی روح پرورند
حرص و طمع که سیری ایشان عجایب است
سیری همی ز مایده جود او برند
دهر و فلک که سخره نگردند خلق را
چون بندگان اشارت او را مسخرند
با نام و کنیتش دل امت بیارمید
زیراکه یادگار وصی و پیمبرند
تا ملت پیامبر و تا نام حیدرست
با حرمت پیامبر و با قدر حیدرند
آن منتخب زنسبت پیغمبر خدای
آن محترم به سان پیامبر بر خدای
صدری که بی خلاف نظام خلافت است
ارزاق خلق را به کف او اضافت است
آنجا که صدر عالی و قدر رفیع اوست
خود بی خلاف خدمت او چون خلافت است
خلق زمین موافقت او گزیده اند
از بس که در مخالفتش رنج و آفت است
چون بحر بی کران هنرش را کناره نیست
چون باد صبحدم سخنش را لطافت است
کیوان که پیش خدمت رایش نمی رسد
از کبر نیست بلکه ز بعد مسافت است
گر در سکون به وزن زمین است حلم او
او را زمین مخوان که زمین را کثافت است
ور چند جود دمان کم ز جود اوست
بحرش مخوان که بحر دمان را مخالفت است
هم مصطفا نسب شد و هم مرتضا حسب
جز مرتضا حسب نبود مصطفی نسب
گر نه به گوهر از نسب مصطفاستی
چون مصطفا حلم و حیاش از کجاستی
او را به روز خشم و رضا چون نگه کنی
گویی درست و راست علی مرتضاستی
گر پادشاه ملک خرد نیستی دلش
کی اختیار ملک چنین پادشاستی
ور بخت نیک نیک نبودی به نام او
سلطان سلاح و ساز مرصع نخواستی
در حرمت و مثابت و مقدار و منزلت
گویی یکی زطایفه انبیاستی
کس نیست مثل او به درستی و راستی
گر راست گفتنی است بگوییم راستی
مخلوق را بقای ابد گر بشایدی
تا نفخ صور دولت او را بقاستی
کوتاه باد دست فنا از بقای او
خالی مباد مسند و صدر از لقای او
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاستی است که یکسر سیاست است
این حل و عقد و منع و عطا و قبول و رد
نی از سیاست است که شرط ریاست است
صدر ریاست ار به کیاست توان گرفت
اینک ریاستی که سراسر کیاست است
آمد نگاه بان ریاست فراستش
آری نگاه بان ریاست فراست است
از شهریار حشمت او را معونت است
وز کردگار حرمت او را حراست است
ای ابر بدره بخش که در ابر قطره بخش
آنجا که بر و بذل توباشد خساست است
دشمنت را نماز روا نیست زانکه هست
در نعمت تو کافر و کافران نجاست است
تا من ثنای تو به عبارت همی دهم
گویی که در و مشک به غارت همی دهم
چون آب و آتش است گه صلح و جنگ را
چون باد و خاک روز شتاب و درنگ را
کلک تو در مصاف کفایت اسیر کرد
شمشیر آب داده و تیر خدنگ را
کس چون تو پرورش ندهد دین و داد را
کس چون تو تربیت نکند نام و ننگ را
شیری است حشمت تو که پیش حضور او
در سر مجال کبر نماند پلنگ را
خورشید روشنی که به تاثیر رای تو
یاقوت آبدار توان کرد سنگ را
صعوده به قوت تو بگیرد عقاب را
ماهی به حشمت تو بمالد نهنگ را
اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیم است از این سخن دهن و چشم تنگ را
آرایش زمین و زمان روی و رای توست
اندر جهان هر آنچه به است آن برای توست
تا باد و خاک و آتش و آب است در جهان
تا آفتاب و ماه بتابند بر جهان
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
تا گردد از تجارب گیتی فزون خرد
تا یابد از کواکب گردون اثر جهان
آثار بی کرانه تو را باد در زمین
اقبال جاودانه تورا باد در جهان
بردار حظ لذت و عیش و طرب ز عمر
بگذار در بزرگی و جاه و خطر جهان
کرده تو را بر آنچه تو خواهی قرین قضا
داده تو را بر آنچه تو خواهی ظفر جهان
عز تو را ز تیر تبدل زره فلک
حال تو را ز تیغ تغیر سپر جهان
جاه تو از نوایب گیتی امان ما
جان تو در امان و فدای تو جان ما
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۴
ابر فروردین فرو شوید همی رخسار گل
وقت دیدار گل آمد حبذا دیدار گل
خرما روزا که ما را تازه و روشن شده ست
عشق با دیدار باغ و دیده با رخسار گل
گر ز شادی روی ما چون گل نباشد عیب چیست
باده چون گل به دست و پیش ما انبار گل
ای به رنگ خوب و بوی خوش دماغ و دیده را
آشکارا کرده روی و زلف تو، اسرار گل
گل همی بازار جوید بر گل رخسار تو
از تو آزاری است گل را تا چنین شد کار گل
خیز بر گل عرضه کن جانا گل رخسار خویش
تا سراسر بشکنی بر گل همی بازار گل
نی مکن کان گل ز باغ مجد دین آورده اند
از پی آزار خود چندین مجو آزار گل
عاشقان را نرگس و گل عاشقی تلقین کنند
زانکه وصف چشم و رخسار بتان چین کنند
خیز تا با دوستان در بوستان منزل کنیم
تن زدل در رنج ماند خویشتن بی دل کنیم
این شب و روز ای پسر یکبارگی بی حاصلند
ما ازین بی حاصلان سرمایه ای حاصل کنیم
هر غمی کان بر دل بیچاره آورده است چرخ
می به کف گیریم و آن را یک به یک زایل کنیم
عاشقان را منزل اندر میکده خوشتر بود
پس بیا تا ما وطن در خوشترین منزل کنیم
انده بیهوده خوردن کار هشیاران بود
ما به جام یک منی این رسم را باطل کنیم
ور حریفان وقت مستی رای در رفتن زنند
ما همان ساعت زمین از خون دیده گل کنیم
ور شراب مستی اندر دست ما تیغی نهد
دشمنان عمده الاسلام را بسمل کنیم
عیش من تلخ است بی تو ور بخواهد یک زمان
دو لب شیرین تو تلخ مرا شیرین کنند
چند باشی روز و شب دل سوز و بدساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر
دلربای ماه رویی، روی و طبع و جنگ و چنگ
بازدار و خوش کن و بگذار و بنواز ای پسر
بر همه یاران به چهره، بر همه خوبان به قد
روی و سر چون سرو و گل بفروز و بفراز ای پسر
آتش و آبی که گه سوزنده، گه سازنده ای
کار کار توست شو می سوز و می ساز ای پسر
طره ای داری چو زر و سیم طرار ای صنم
غمزه ای داری چو مشک و عشق غماز ای پسر
لاجرم پنهان نماند با لب و با روی تو
یک شبم یک بوسه و یک روز یک راز ای پسر
همچو از جود جمال العتره سایر گشته بود
از من و تو در زمانه نام و آواز ای پسر
عارضی داری که بر وی همچو من عاشق شوند
گر ز حسن او حکایت پیش حورالعین کنند
نیکویی در بوستان تا برچه آیین آمده است
چون نگار قندهار و صورت چین آمده است
بوستان گویی بهشت آمد که با دیدار او
شادمان گشته است در وی هر که غمگین آمده است
نوبت رود و سرود و سبزه و باغ آمده است
روزگار رامش و راح و ریاحین آمده است
باغ پنداری که نسرین است و بر نسرین مگر
ز آسمان نسرین به خدمت پیش نسرین آمده است
لاله پیش گل بپای و روی در خونابه غرق
راست پنداری که خسرو پیش شیرین آمده است
از فروغ گونه گونه گل زمین چون آسمان
پر سهیل و مشتری و ماه و پروین آمده است
نوبهار ا بهر خدمت در نکوتر زینتی
پیش باغ و بزم صدر الموسویین آمده است
باغ پیش روی خوبان بی تو بی تمکین شده است
ساعتی در باغ شو تا باغ را تمکین کنند
گر تو پنداری که فصلی به زنیسان هست نیست
هیچ وقتی عیش و عشرت را بدین سان هست نیست
یا به صنعت هیچ استادی و نقاشی دگر
چون هوای نوبهار و ابر نیسان هست نیست
با چنین خوبان که بر طرف چمن گرد آمدند
مثل ایشان در همه تاتار و کاشان هست نیست
ور گمان افتد که چون رخسار باغ و نقش باد
در صناعت هیچ دیبا هیچ کمسان هست نیست
این چنین کاندر ثنای گل نوای بلبل است
در ثنای آل غسان شعر حسان هست نیست
ور بر اندیشی که چندین خرمی کاین فصل راست
وصف آن بر خاطر و اندیشه آسان هست نیست
ور چنان دانی که صدری در خراسان و عراق
چون رئیس و سید شرق و خراسان هست نیست
ای صنم روی تو را آن فخر بس باشد کز او
شاعران تشبیب های مدح مجدالدین کنند
اختیار اهل بیت و افتخار روزگار
خدمت او از بزرگان اختیار روزگار
قاصر است از خاک پای او علو آسمان
عاجز است از جود دست او یسار روزگار
اوست در دیوان نظم و نثر سحبان سخن
اوست در میدان مردی از کبار روزگار
عرضش از عرق پیامبر یادگار مردمان
کلکش از شمشیر حیدر یادگار روزگار
راست گویی جز برای خدمت و دیدار او
تا بدین غایت نبوده است انتظار روزگار
من غلام روزگارم کاین چنین فرزند را
تربیت کردن نداند جز کنار روزگار
عمده الاسلام ابوالقاسم علی کاندر شرف
اختیار کردگاراست افتخار روزگار
ای خداوندی که اشعار مرا در مدح تو
شاعران بوسه دهند و ساحران تحسین کنند
مدحتت را خلق دایم بر زبان دارد زبر
همتت همواره سوی آسمان دارد گذر
حاسدت را با نحوست هم قرین دارد قضا
ناصحت را با سعادت هم قران دارد قدر
بهترین سودمندی سر به سر در مهر توست
هر که در کین تو شد او را زیان دارد بتر
گرچه من در شاعری جاری همی دارم زبان
تربیت در باب شاعر صد زبان دارد دگر
چند اثر دارد سرشک آسمان در بوستان
تربیت در باب شاعر بیش از آن دارد اثر
در میان موج دریا هم زآب آسمان
تربیت دارد صدف زان در دهان دارد درر
هر سخن کاندر ثنای تو ز جان بیرون کشم
از کمابیش لطافت همچو جان دارد خطر
بهترین کارها بخشیدن و بخشودن است
همت و رای تو سال و ماه آن و این کنند
خاندان تو شرف را خاندانی دیگر است
وزتو اندر هر زبانی داستانی دیگر است
تو جهان را در سخاوت آفتاب دیگری
همت تو در بلندی آسمانی دیگر است
در بزرگی حاش لله گر جهان خوانم تو را
کز دو دست تو هر انگشتی جهانی دیگر است
آن تویی کاندر زمان و در زمین مثل تو نیست
رخت ما و بار ما در کاروانی دیگر است
گرچه شعر و شاعری در عهد ما بسیار شد
مر مرا در شاعری دست و زبانی دیگر است
در بلاغت هر گروهی را طریقی دیگر است
وز فصاحت هر زبانی را بیانی دیگر است
خلق عالم را دو بینم شغل در ایام تو
یا دعای خیر تو گویند یا آمین کنند
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
تا آب دلبری و ملاحت به جوی توست
جانم ز عاشقی همه در جست و جوی توست
گر میل ‌آبها سوی دریا بود همه
امروز میل آب ملاحت به جوی توست
روی تو آب روی همه نیکوان ببرد
وین آب چشم من همه زان آب روی توست
گر سنگ از آب دیده من نرم شد چرا
سختی هنوز در دل چون سنگ و روی توست
آب فسرده گوی ز نخدان تو شده ست
پشتم همیشه با خم چوگان و گوی توست
رویت ز آب روشن و عشقت چو آتش است
با آب و آتش تو به غایت دلم خوش است
ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن
ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن
از جان غذای آتش جانان همی کنی
جانا غذای آتش جانان زجان مکن
جان سوختن نخواهد و جانان بسوزدت
فرمان این همی کن و فرمان آن مکن
ور عشق دوست سوخته آتشت کند
از بهر دوست روی بر آتش گران مکن
بر شمع روی یار چو پروانه نیستی
پروانه وار بر سر آتش مکان مکن
چیزی نیافتند بزرگان خرده یاب
سوزنده تر زآتش و سازنده تر زآب
گر در سرم زآتش تر باد نیستی
از عشق و رنج عشق مرا یاد نیستی
ور باد نیستی همه عهد و وفای تو
صبرم ز درد عشق تو بر باد نیستی
پنهان جمال روی تو از چشم من چو باد
گر نیستی مرا دل ناشاد نیستی
با باد و لاف عشق تو کی ماندی به جای
گر جان من ز آهن و پولاد نیستی
تا سرمه خاک کوی تو کرده است چشم من
آواره کرد خواب دو چشمم زخشم من
بر سر مرا زباد جفا خاک می کنی
نام وفا زدفتر من پاک می کنی
گرچه مرا عزیزتر از جان و دیده ای
هر ساعتیم خوارتر از خاک می کنی
در نیکویی زخاک بر افلاک می روی
لیکن زجور پیشه افلاک می کنی
بی باک وار خاک درت قبله می کنم
آهنگ جان عاشق بی باک می کنی
تریاک زهر فرقت تو خاک پای توست
من سرمه زان کنم که تو تریاک می کنی
در من زدستی آتش و آبم همی بری
وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری
در عاشقیم قبله آفات کرده ای
عشق مرا چگونه مکافات کرده ای
در دلبریت کعبه آفاق خوانده ام
در بی دلیم قبله آفات کرده ای
امروز دلفروزتری از پریر و دی
گویی به کعبه دوش مناجات کرده ای
در نرد دلربایی و شطرنج دلبری
دل را اسیر ششدر و شهمات کرده ای
چون چشم من دهان تو پر در چرا شده است
گرنه ثنای سید سادات کرده ای
صدری که شمس و بدر زرویش منورند
بوجعفری که دست و زبانش دو جعفرند
هر نور در زمانه که ظاهر همی شود
از شمس دین محمد طاهر همی شود
چون ذات او ز طینت زهرا و حیدر است
با زینت نجوم زواهر همی شود
هر لحظه ای ز نقص عدو وز کمال او
صد گونه عجز و معجزه ظاهر همی شود
از بس که نکته های نوادر بیان کند
کلک از بنانش ساحر و ماهر همی شود
گر نیست تیغ حیدر کرار کلک او
بر قهر دشمنان زچه قاهر همی شود
آراسته است روی جمال از جمال تو
بر بسته باد چشم کمال از جلال تو
مثل خلافت است زحرمت ریاستش
پاینده باد همچو ریاست کیاستش
فاسد نشد فراستش از ضبط هیچ شغل
گویی شده ست قدرت ایزد فراستش
خاک است حلم او و سماحت منافعش
آب است لفظ او و فصاحت سلاستش
بر بست راه فتنه و دعوی مناقبش
بگشاد بند کیسه معنی کیاستش
او راست در جهان لقب ذوالریاستین
خالی مباد صحن جهان از ریاستش
برنده تر زکوشش او هیچ تیغ نیست
بارنده تر ز بخشش او هیچ میغ نیست
ای قبله سعادت و اقبال اهل بیت
میمون شده به دولت تو فال اهل بیت
بی مال و جاه اگر نشود محتشم کسی
هم جاه عترتی تو و هم مال اهل بیت
تا سید اجل تویی از اهل بیت او
بر امتش فریضه شد اجلال اهل بیت
تا اهل بیت را به سزا مقتدا تویی
پس زود منتظم شود احوال اهل بیت
مداح اهل بیت پیمبر مراست نام
من دانم از جهان شرف حال اهل بیت
از قدر توست قبله اسلام را شرف
وز لفظ توست طالب انعام را لطف
در خلق و خلق خویش صفا و حیا نگر
گویی به مرتبه تویی از مصطفا دگر
چون کعبه جلالت آل نبی تویی
با شهر توست فخر منی و صفا هدر
از بهر آنکه نیست جفا از خصال تو
یک فعل نیست در دو جهان از جفا بتر
وز فخر آنکه فخر وفا از رسوم توست
زیر است نیک نامی و نام وفا زیر
بیمار کرد حال مرا رنج روزگار
ز انعام خویش حال مرا چون شفا شمر
بر روی دهر داغ غلامی به نام توست
هر محنتی که هست مرا از غلام توست
ای رفعت و علو علی مرتضا تو را
علم و وفا و فضل علی الرضا تو را
چونانکه شخص را به غذا تربیت دهند
در فخر و فضل تربیت است از قضا تو را
بر اقتضای رای تو مقصور شد قضا
تا جمله آن کند که بود اقتضا تو را
گر دهر چون معاویه بگریزد از رضات
آنک قلم چو تیغ علی مرتضا تو را
آرایش زمانه ز جاه و جلال توست
از گردش زمانه مباد انقضا تو را
درست مدحت تو و او را صدف دلم
وز مدح توست معدن فخر و شرف دلم
در آفرین تو زفلک آفرین مراست
زان آفرین خزانه در ثمین مراست
ممدوح بی قرین تویی اندر همه جهان
در آفرین تو سخن بی قرین مراست
گرچه منم گزیده زنبور حادثات
در مدح تو عبارت چون انگبین مراست
اعجوبه صروف جهان بین که در جهان
لفظی چنان مهذب و حالی چنین مراست
در آبرو اگر چه نیم به گزین خلق
معنی آبداده و لفظ گزین مراست
تاج سر سخا و سخن خاک پای توست
هرچ از سخن گزیده تر است آن ثنای توست
ای بر زمین جلال تو چون ماه بر فلک
ای در علو محل تو همراه بر فلک
ماه شب چهارده پر نور گشت از آن
شد شعله ای ز رای تو ناگاه بر فلک
تا ماه را ز روی تو آن نیکویی رسید
گشتند اخترانت نکوخواه بر فلک
لشکر کشند قدر تو را ماه و اختران
زان می زنند خیمه و خرگاه بر فلک
شاه عروس مدحت من مجلس تو باد
تا شاه بر زمین بود و ماه بر فلک
ماند اجل به خشم تو ای سید اجل
تو سید اجلی و یا سید اجل
با نور و تاب فکرت تو آفتاب نیست
آن را نظیر رای تو خواندن صواب نیست
تو آفتاب دینی و در آفتاب چرخ
صد یک ز رای و فکرت تو نور و تاب نیست
از آفتاب جود تو ای آفتاب دین
کس در زمانه طیره تر از آفتاب نیست
رایت شهاب ثاقب شیطان کش آمده است
در آفتاب خاصیت این شهاب نیست
ما را هزار گونه ثواب از مدیح توست
وز مدح آفتاب کسی را ثواب نیست
خویشی بر آفتاب تو دادی خطاب را
این فخر بس کند ز جهان آفتاب را
منت خدای را که سپهرت مرید هست
بدخواه تو زچرخ و جهان مستزید هست
چشم بد از جمال و جلالت بعید به
چشم بد از جلال و جمالت بعید هست
بی لفظ آفرین تو معنی مفید نیست
لیکن در آفرین تو دعوی مفید هست
تا عید چون وعید نباشد به هیچ حال
تا عید را قرابت لفظ وعید هست
پیروزه روزگار تو پیوسته عید باد
آنجا که روی توست همه ساله عید هست
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۶
آب رویم برده ای و آتش اندر من زده
من چو داغ از داغ عشق تو در آتش تن زده
آینه بردار و بنگر تا ز روی و موی خویش
آتشی با دود بینی آتش اندر من زده
خرمن صبرم بدان بر باد شد کز زلف تو
توده های مشک دیدم گرد مه خرمن زده
عارض و روی تو دایم طعنه در سوسن زنند
لاله خود روی دیدی طعنه در سوسن زده
صدهزاران حوری اندر حسن و حور اندر بهشت
از دریغت صدهزاران چاک بر دامن زده
ماه بر گردون گردان پاسبان بام توست
عاشق نام توام تا ماه خوبان نام توست
تا مرا برسر فرود آمد قضای عشق تو
خاک پایت سرمه کردم در رضای عشق تو
بندگان را شرط باشد در قضا دادن رضا
بی رضای دل نباشم در قضای عشق تو
بر دلم پیوسته کبر پادشاهان چون کنی
گر دل مسکین من شد پادشای عشق تو
جان و جانان منی وز جان و دل شیرین تری
خوش بود جان بذل کردن در وفای عشق تو
از دلم حالی مرا دست تصرف کوته است
کی رسد جان را تصرف در سرای عشق تو
حبذا عشقت وگرچه فتنه در بازار اوست
خرما رویت که نور دیده در دیدار اوست
خوش بود در دوستی باطن چو ظاهر داشتن
نظم زین الدین ندیم طبع و خاطر داشتن
طالب مدحت ابوطالب که رسم و رای اوست
طالبان جود را خشنود و شاکر داشتن
اوست عبدالله طاهر کز جمال خلق و خلق
نیست جز در وسع او باطن چو ظاهر داشتن
خویشتن را در مکانت نیست در امکان کس
چون جمال الساده عبدالله طاهر داشتن
ور سخن دانان بی همتا بسی یابی، خطاست
هر کسی را در سخن همتای صابر داشتن
هر که را موسی و عیسی نام باشد در جهان
معجز عیسی و موسی کرد نتواند بیان
ای ثنا و مدح تو در لفظ هر فرزانه ای
خویش کرده مکرمات تو زهر بیگانه ای
افتخار خاندان جد خویشی در نسب
کی بود چون خاندان جد تو هر خانه ای
آنچه در توست از بزرگی کی بود در غیر تو
فعل عاقل کی شود ممکن ز هر دیوانه ای
در مثوبت جنس طاعت کی بود هر خدمتی
در مثابت مثل قرآن (بوده) هر افسانه ای
صاحب فرزانه ای و بر مدیحت وقف باد
خاطر هر هوشمندی طبع هر فرزانه ای
نسبت جد از جمال تو کمالی یافته است
صورت جود از کمال تو جمالی یافته است
در معالی و ایادی تا یدبیضا تو راست
در حصول شکر و منت رغبت و سودا تو راست
صورت و سیرت به نزد عقل زیبا به بود
صورت زیبا تو داری سیرت زیبا تو راست
در مدحت بخش آن آمد که دریا بخشش است
در مدحت بخش توست و بخشش دریا تو راست
از تو گر ما را بود تمکین و اقبال و قبول
لاجرم شکر و ثنا و آفرین از ما تو راست
خار خرما را بود وز نخل نحل و شاخ جود
خار بدخواه تو دارد لاجرم خرما تو راست
زینت و آب و جمال آل پیغمبر تویی
بر درخت فضل و فخر امروز برگ و بر تویی
نیستم دریا و از مدح تو با گوهر منم
نیستم گردون و از وصف تو پراختر منم
جعفر صادق که جد توست قولش صدق بود
چون تو را گویم ثنا پنداری آن جعفر منم
زیر پای مدحت تو درفشاند طبع من
زین سبب وقت سخن بر هر سخنور سر منم
گرد این گیتی به نظم نیک و الفاظ بدیع
نام تو گسترد خواهم گر سخن گستر منم
در سخا از بحر اخضر بگذرم دیگر تویی
در سخن از نفس ناطق بگذری دیگر منم
چون چنینم در سخن بر من سخا باید نمود
در سخن بعد از سخا معجز مرا باید نمود
موسم روزه به نزدیک تو مهمان آمده است
میزبان چون تو نیابد نزد تو ز آن آمده است
نفس را شیطان همی از راه طاعت دور داشت
نزد ما روزه به قهر و قمع شیطان آمده است
ماه شعبان شعبه ای بود از درخت شر و فسق
خیر و زهد و روزه ما را ضد ایشان آمده است
بر تو میمون و همایون باد تا کامل کنی
طاعتی راگر به عاصی نام نقصان آمده است
تا نه بس مدت زگشت روزه و دور فلک
عید مهمان آیدت گر روزه مهمان آمده است
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۷
تا فتنه گشتم آن صنم سیم ساق را
بگماشت بر سرم چو موکل فراق را
نامم صنم پرست نهادند عاشقان
از بس پرستش آن صنم سیم ساق را
عشقش وثاق ساخت دلم را و هر زمان
از آتش فراق بسوزد وثاق را
چشم و دلش به خون دلم متفق شدند
تدبیر چیست دفع چنین اتفاق را
دعوی دوستیش نفاق است در دلم
وینک درست کرد نفاقش نفاق را
گر من زعشق او به خراسان دمی زنم
آن دم خطر بود که بسوزد عراق را
دارم دلی که سوخته اشتیاق اوست
جز وصل او چه چاره بود اشتیاق را
آبم ببرد دلبر و چشمم پر آب کرد
جان مرا بر آتش هجران کباب کرد
گر دل اسیر دلبر بی باک نیستی
از نام صبر دفتر من پاک نیستی
زآن عاجزم که نیست مرا داروی وصال
ورنه ز درد عشق مرا باک نیستی
گر زآن دهان تنگ غمی نیست در دلم
عیشم به تنگی دل غمناک نیستی
گر هستی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی چو پیراهن او ورا حریف
از جور عشق پیرهنم چاک نیستی
چشمش به زهر غمزه نبردی غمان من
گر در لبش منافع تریاک نیستی
گر آب چشم و آتش دل نیستی مرا
دایم چو باد بر سر من خاک نیستی
تا در نقاب هجر نهان گشت روی او
بر روی من زخون دل من خضاب کرد
ای ترک با من از خط پیمان برون مشو
در بدخویی از این که شده ستی فزون مشو
در راه عشق جان مرا رهنمون شدی
در راه فتنه دین مرا رهنمون مشو
صد ره زعشق آب دو چشمم چو خون شده است
یک ره بگو به آب دو چشمم که خون مشو
از بهر دل ربودن من همچو جاودان
یکباره بند و حیلت و مکر و فسون مشو
با من چو دل به مهر و هوای تو داده ام
گر پیش از این شده ستی باری کنون مشو
از اشک دیده پرده اسرار من مدر
یکبارگی به پرده هجران درون مشو
گرچه دلم ز عشق تو در بند بندگی است
آخر زبند بندگی من برون مشو
از رحمت آفرید جمال تو را خدای
پس چونکه رحمت تو دلم را عذاب کرد
تا بر مه از شب و شبه زنجیر کرده ای
روز مرا به گونه شبگیر کرده ای
دیوانه وار در خور زنجیر گشته ام
تا گرد مه زغالیه زنجیر کرده ای
در حق تو زمهر چه تقصیر کرده ام
در حق من زکینه چه تقصیر کرده ای
مویم چو قیر بود که در عشقت آمدم
قیر مرا زجور و جفا شیر کرده ای
خوابی که دوستیت نموده است مر مرا
آن را به دشمنی همه تعبیر کرده ای
چون زیر زار زار بنالم زعشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای
گرچه چو بخت خواجه جوان بوده ام به سال
چون بخت دشمنانش مرا پیر کرده ای
آن خواجه کز کمال کفایت زاهل کلک
شاه جهانش کافی و کامل خطاب کرد
اسلام را بها و هدی را کمال گشت
دیدار او زمین و زمان را جمال گشت
محمود کز محامدش الفاظ شاعران
بی علم ساحری همه سحر حلال گشت
تا اهل کلک کلک و کف او بدیده اند
بر اهل کلک کلک و کفایت وبال گشت
هر محتشم که دعوی و معنی او بدید
دعویش عاجز آمد و معنی محال گشت
اخلاق او برابر باد لطیف شد
الفاظ او برابر آب زلال گشت
ذات کریمش ار چه جلالت ندیم اوست
برهان غایت کرم ذوالجلال گشت
صافی مزاج او که ز رحمت مرکب است
ترکیب عدل را سبب اعتدال گشت
زایزد صلاح کار جهان خواستند خلق
ایزد دعای خلق بر او مستجاب کرد
ای در کف تو جایگه هر کفایتی
در زیر شکر و منت تو هر ولایتی
هر ساعتی زاختر سعدت معونتی
هر لحظه ای زشاه جهانت عنایتی
بر هر زبان زوصف کمال تو سورتی
تاگشت نام نیک تو زان سورت آیتی
نشگفت اگر زعدل تو در روزگار تو
کس را ز روزگار نماند شکایتی
تا شد صلاح کلک و کفایت به کلک تو
بر هر زبان زکلک تو بینم حکایتی
کار قلم قوی شد و محکم که بی کفت
مظلوم بود در کف هر بی کفایتی
اکنون قلم به عهد تو در زینهار توست
ز نهار تا سرش نزنی بی جنایتی
از تو به کام خویش رسانید کلک را
این عدل بین که خسرو مالک رقاب کرد
چشم عدو زبیم تو کان عقیق شد
و اندر صفات جود تو دریا غریق شد
در نثر و نظم طبع و زبانم زبهر تو
معنی دقیق گشت و عبارت رقیق شد
بر ریگ خشک وصف رخت خواند خاطرم
هم در زمان زوصف (تو) بحر عمیق شد
تا در طریق مدح تو ثابت قدم شدم
ایمن شدم که تابعه با من رفیق شد
دریافتم دقایق مدح تو را به وهم
تا شعر من چو شعر دقیقی دقیق شد
بر عتق خویش رق تو را کردم اختیار
تا بیت من به حرمت بیت العتیق شد
چون عقل بی ثنای تو بر من خطا گرفت
اقبال در رسید و خطا را صواب کرد
بشنو مدیح من که شنیدن کری کند
مدحی که با فلک به مثابت مری کند
اقبال تو مدیح من از جان من سرشت
جان را قبول کن که قبولش کری کند
با جان من لطافت الفاظ مدح تو
آن کرد کآب کوثر و باد هری کند
آنی که مهر تو به ثریا کشد ثری
وآنی که کین تو زثریا ثری کند
از خاک صرف جود تو زر طلا زند
وز باد محض حلم تو کوه حری کند
بازار فضل صدر تو گشته است کاندرو
مرد سخی تجارت بیع و شری کند
در ملک شه چو کلک کفایت کف تو راست
آن کن به اهل ظلم که شه با عری کند
سلطان شرق و غرب و خداوند بر و بحر
بر چرخ ملک رای تو را آفتاب کرد
آنی که بر خیار جهان سید آمدی
بردست دست نیکی تو پای هر بدی
خورشید را رفیع همی گفت رای تو
خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی
گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد
تا هر چه زو بهین و مهین بود برچدی
اجرام چرخ راعی این مملکت شدند
تا راعی مصالح این مملکت شدی
ارباب ظلم و فتنه زعالم برون شدند
تا تو به فال سعد به عالم درآمدی
غواص بحر مدحت تو صد هزار هست
هر یک هزار بار چو غواص بسدی
ایزد مرا ز بهر ثنای تو هدیه داد
طبع شهید بلخی و منجیک ترمذی
دل بر ثنای مجلس تو داشتم ولیک
خوف ملالت تو دلم را شتاب کرد
تا دل بود مکان طرب در دل تو باد
از عمر و عیش حظ و طرب حاصل تو باد
فرع بقای دولت و اصل کمال دین
ذات مکرم و هنر کامل تو باد
اقبال آسمانی و اجلال پادشاه
پیوسته در سرای تو و منزل تو باد
هر جا که محنتی است فدای عدو توست
هر جا که راحتی است فدای دل تو باد
عنوان شکر و ذکر کف کافی تو هست
عنوان مدح و حمد دل عادل تو باد
میل دلت همیشه به انصاف و راستی است
شاه جهان همیشه به دل مایل تو باد
عرض تو آمد آن صدف دهر و در ناب
کاوصاف تو ثنای تو را در ناب کرد
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۸
عید خوبان را چو روی خویشتن آراسته است
راست پنداری ز رویش عید عیدی خواسته است
گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست
عید را باری جمال روی او آراسته است
خاک راه از بوی زلفش پر نسیم عنبر است
چشم خلق از نور رویش بر مه ناکاسته است
فتنه ای از حسن او در تعبیه ره یافته است
نوحه ای از عشق او از عیدگه برخاسته است
سرو و باغ و باغبان از قامت او طیره اند
گویی او را باغبان مجد دین پیراسته است
سید مشرق که از بخشیده و انعام اوست
هر چه اندر مشرق و مغرب نعیم و خواسته است