عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
مولوی : فیه ما فیه
فصل نوزدهم - فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب
فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را بخود پاک میکنی خود را درو پاک کنی بهتر است که او رادر خود پاک کنی خود را بوی تهذیب کن سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غيرت را ترک کن اگرچه وصف رجالست و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بددرتو میاید از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلمّ فرمودلارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ که راهبان را راه خلوت بود و کوه نشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) و آنچیست زن خواستن تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَاِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنانست که نجاست خود را دریشان میمالی خلق تو نیک میشود از بردباری و خلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدیّ کردن پس چون این را دانستی خود را پاک میگردان ایشان را همچو جامه دان که پلیدیهای خود را دریشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریرده که چنان انگارم که عقدی نرفته است معشوقهایست خراباتی هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی ميروم باین طریق حمیّت را و حسد و غيرت را ازخود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر ترا لذتّ مجاهده وتحمّل رو نماید و از محالات ایشان ترا حالها پدید شود بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معين درآن بینی.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غيرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنين چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگير زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنين منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستين کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عين فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.
این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسين ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غيرست هرچیز که غير عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نيرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنين باشد (که) اگر چنين باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنين نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنيّن روی مینماید و قرار نمیگيرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و یکم - الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب
الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب فی حق شیخ صلاح الدیّن حتیّ ربما ینفعه و یندفع منه هذه الظلّمات و الغشاوة هذا ابن چاوش ما یقول فی نفسه ان الخلق و الناّس ترکوابلد هم و آباء هم و امهّم و اهلهم و قرابتهم و عشيرتهم وسافروا من الهندالی السند و عملوا الزرّابیل من الحدید حتّی تقطعت ربما یلتقوا رجلاله رائحة من ذلک العالم و کم من اناس ما توامن هذه الحسرة و مافازوا و ماالتقوا مثل هذاالرجل فانت قدالتقیت فی بیتک حاضراً مثل هذاالرجل و تتولی عنه ما هذالابلاء عظیم و غفلة هو کان ینصحنی فی حقّ شیخ المشایخ صلاح الحق و الدین خلد اللهّ ملکه انه رجل کبير عظیم و فی وجه ظاهر و اقلّ الاشیاء من یوم جئت فی خدمة مولانا ماسمعته یوما یسمیّ اسمکم الاّ سیدّنا و مولانا و ربنّا و خالقنا قط ماغير هذه العبارة یومامن الایام الیس ان اغراضه الفاسدة حجبه عن هذا و الیوم یقول عن شیخ صلاح الدین انه ما هو شیء ایش اسی شیخ صلاح الدیّن من الاسیة فی حقه غيرانه یراه یقع فی الجب یقول له لاتقع فی الجب لشفقة له علی سائر الناس و هو یکره ذلک الشفقة لانک اذا فعلت شیئا لایرضی لصلاح الدیّن کنت فی وسط قهره فاذا کنت فی قهره کیف تنجلی بل کلمّا رحت تغشی و تسود من دخان جهنمّ فینصحک و بقول لک لاتسکن فی قهری و انتقل من دار قهری و غضبی الی دار لطفی و رحمتی لانکّ اذافعلت شیئا یرضیئی دخلت فی دارمحبتی و لطفی فمنه ینجلی فؤادک و یصير نورانیا هوینصحک لاجل غرضک و خيرک و انت تأخذ ذلک الشفّقة و النصّیحة من علّة و غرض ایش یکون لمثل ذلک الرجّل معک غرض اوعداوة الیس انکّ اذا حصل لک ذوق ما من خمر حرام او من حشیش اومن سماع او من سب من الاسباب ذلک الساّعة ترضی علی کلّ عدّو لک و تعفیهم و تمیل ان تبوس رجلیهم و ایدیهم و الکافر و المؤمن ذلک الساّعة فی نظرک شیی واحد فشیخ صلاح الدیّن هو اصل هذا الذّوق و ابحر الذوّق عنده کیف یکون له مع احد بغض و غرض معاذاللهّ و انمّا یقول هذا من الشفّقة و المرحمة فی حق العبید و الا لولاکذلک ایش یکون له غرض مع هؤلاء تاجرد و الضفادع من يكون له ذلك الملك و ذلك العظمة ايش يسوي هؤلاء المساکين الیس ان ماء الحیوة قالوا انهّ فی الظلّمة و الظلّمة هی جسم الاولیاء و ماء الحیوة فیهم ولایقدر ان یلتقی ماء الحیوة الافی الظلمة فأن کنت تکره هذه الظلمة و تتنفرّ منه کیف یصل الیک ماء الحیاة الیس انکّ اذا طلبت ان تتعلمّ الخناث من المخنثين او القحوبیةّ من القحاب ما تقدر ان تتعلمّ ذلک کیف و ان ترید تحصّل حیاتاً باقیة سرمدیةّ و هو مقام الانبیاء و الاولیاء ولایجیی الیک مکروه و لاتترک بعض ما عندک کیف بصير هذا ما یحکم علیک الشیّخ ماحکموا مشایخ الاولّين انکّ تترک المرأة و الاولاد و المال و المنصب بل کانوا یحکمون علهی و یقولون اترک امرأتک حتی نحن نأخذها و کانوا یتحملّون ذلک و انتم اذا نصحکم بشیی یسير مالک لاتتحملّون ذلک و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خير لکم ایش یقول هذا الناّس قد غلب علیهم العمی و الجهل ما یتأملّون ان الشخص اذا عشق صبیّا اوامرأة کیف یتصنعّ و یتذللّ و یفدی المال حتّی کیف یخدعها ببذل مجهوده حتی یحصل تطییب قلبها لیلا ونهارا لایملّ من هذا و یملّ من غيرهذا فمحبة الشّیخ و محبةّ اللهّ یکون اقل من هذا انهّ من ادنی حکم و نصیحة و دلال یعرض و یترک الشیخ فعلم انه لیس عاشق ولاطالب لو کان عاشقا و طالبا لتحمّل اضعاف ماقلنا و کان علی قلبه الذمّن العسل و السکّرّ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و هفتم - عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید
عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن او چست کار میکرد گلخن تاب را خوش آمد از چستی او در فرمان برداری گفت آری همچنين چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود بتو دهم و ترا بجای خود بنشانم مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصتم - تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند
تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند، و حکم رؤیت دارد آنچنانک از پدر و مادر خود زادی، ترا میگویند که ازیشان زادی تو ندیدی بچشم که ازیشان زادی، اماّ باین گفتن بسیار ترا حقیقت میشود که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی، و همچنانک بغداد و مکهّ را از خلق بسیار شنیدهٔ بتواتُر که هست اگر بگویند که نیست وسوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون بتواتر شنود حکم دید دارد، همچنانک از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید میدهند باشد که یک شخصی را گفتِ اوحکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزارست پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت میآید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکیست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح بطریق اولی اگرچه عالم را همی گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر میباید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِي الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سير برای من نبود برای سيرو پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود.آن غرض حجاب تو شده بود نمیگذاشت که مرا ببینی همچنانک در بازار کسی را چون بجدّ طلب کنی هیچکسرا نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسئلهٔ میطلبی چون گوش و چشم وهوش از آن یک مسئله پر شده است ورقها میگردانی و چیزی نمیبینی پس چون ترا نیتّی و مقصدی غير این بوده باشد هرجا که گردیده باشی ازآن مقصود پُر بوده باشی این راندیده باشی.در زمان عمر رضی اللهّ عنه شخصی بود سخت پير شده بود تا بحدّی که فرزندش او را شير میداد و چون طفلان میپرورد عمر رضی اللهّ عنه بآن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که برپدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد او جواب داد که راست میفرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصير نمیکنم که چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که نبادا بمن آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مُردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من آن را از کجا آرم عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که من بر ظاهر حکم کردن و تو مغز آن را گفتی فقیه آنباشد که بر مغز چیزی مطلعّ شود حقیقت آن را بازداند حاشا ا زعمر که ازحقیقت و سر کارها واقف نبودی الاّ سيرت صحابه چنين بود که خویشتن را بشکنند ودیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوتّ حضور نباشد حال اودر غیبت خوشتر باشد، همچنانک همه روشنایی روز از آفتابست، الاّ اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خيره گردد
او را همان بهتر که بکاری مشغول باشد و آن غیبتست ازنظر بقرص آفتاب، و همچنين پیش بیمار ذکر طعامهای خوش مهیجّ است او رادر تحصیل قوتّ و اشتها الاّ حضور آن اطعمه او را زیان باشد، پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حقّ هر کرا لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجبست او را، هیچ میوهٔ بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخها لرزانست، اماّ تنهٔ درخت نیز مقویّست سر شاخها را و بواسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت بتبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان میکند. زیرا معين الدیّنست عين الدیّن نیست بواسطهٔ میمی که زیادت شد بر عين اَلزِّیَادَةُ عَلَي الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی میم نقصانست، همچنانک شش انگشت باشد اگرچه زیادتست الاّ نقصان باشد احد کمالست و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد بکلیّ کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه برو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان الدیّن فایده میفرمود ابلهی گفت در میان سخن او که ما را سخنی میباید بی مثال باشد، فرمود که تو بی مثالی بیا تا سخن بی مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ تست، چون یکی میميرد میگویند فلانی رفت اگر او این بود پس او کجا رفت، پس معلوم شد کهظاهر تو مثال باطن تست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گيرند، هر چیز که در نظر میآید از غلیظیست چنانک نفس در گرما محسوس نمیشود الاّ چون سرما باشد از غلیظی در نظر میآید برنبی علیه السلّام واجبست که اظهار قوتِّ حقّ کند وبدعوت تنبیه کند الا برو واجب نیست که آنکس را بمقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقسّت و حق را دو صفت است قهر و لطف، انبیا مظهرند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق آنها که مقر میشوند خود را در انبیا میبینند و آواز خود ازو میشنوند وبوی خود را ازو مییابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می گویند بامتّ که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی میگوید که این دست منست هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزویست متّصل، اماّ اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزویست منفصل.
او را همان بهتر که بکاری مشغول باشد و آن غیبتست ازنظر بقرص آفتاب، و همچنين پیش بیمار ذکر طعامهای خوش مهیجّ است او رادر تحصیل قوتّ و اشتها الاّ حضور آن اطعمه او را زیان باشد، پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حقّ هر کرا لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجبست او را، هیچ میوهٔ بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخها لرزانست، اماّ تنهٔ درخت نیز مقویّست سر شاخها را و بواسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت بتبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان میکند. زیرا معين الدیّنست عين الدیّن نیست بواسطهٔ میمی که زیادت شد بر عين اَلزِّیَادَةُ عَلَي الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی میم نقصانست، همچنانک شش انگشت باشد اگرچه زیادتست الاّ نقصان باشد احد کمالست و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد بکلیّ کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه برو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان الدیّن فایده میفرمود ابلهی گفت در میان سخن او که ما را سخنی میباید بی مثال باشد، فرمود که تو بی مثالی بیا تا سخن بی مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ تست، چون یکی میميرد میگویند فلانی رفت اگر او این بود پس او کجا رفت، پس معلوم شد کهظاهر تو مثال باطن تست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گيرند، هر چیز که در نظر میآید از غلیظیست چنانک نفس در گرما محسوس نمیشود الاّ چون سرما باشد از غلیظی در نظر میآید برنبی علیه السلّام واجبست که اظهار قوتِّ حقّ کند وبدعوت تنبیه کند الا برو واجب نیست که آنکس را بمقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقسّت و حق را دو صفت است قهر و لطف، انبیا مظهرند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق آنها که مقر میشوند خود را در انبیا میبینند و آواز خود ازو میشنوند وبوی خود را ازو مییابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می گویند بامتّ که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی میگوید که این دست منست هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزویست متّصل، اماّ اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزویست منفصل.
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - ترجمه از شعر تازی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در حکمت
جامی : دفتر اول
بخش ۴۴ - ابا کردن غلام دیگر از امتثال فرمان پادشاه
شاه چون اضطراب او می دید
زیر لب نرم نرم می خندید
خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
گفت شاها چه مرد این کارم
چه کشی زار زیر این بارم
آهویی ام ز عمر ناشده سیر
آهویی را چه تاب پنجه شیر
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
گر بتابم ازین حکایت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهی فوق طاقتم فرمان
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
شیوه شاه نیست آشفتن
واندر آشفتگی سقط گفتن
شاه باید که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید
ای بسا کز لبش جهد یک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
زیر لب نرم نرم می خندید
خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
گفت شاها چه مرد این کارم
چه کشی زار زیر این بارم
آهویی ام ز عمر ناشده سیر
آهویی را چه تاب پنجه شیر
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
گر بتابم ازین حکایت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهی فوق طاقتم فرمان
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
شیوه شاه نیست آشفتن
واندر آشفتگی سقط گفتن
شاه باید که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید
ای بسا کز لبش جهد یک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - حکایت بر سبیل تمثیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۵ - در بیان آنکه شرط صحبت آنست که همه اصحاب در معرض آن باشند که چون در یکدیگر عیبی بینند به قول یا فعل دفع آن بکنند
مرد باید که یار جوی بود
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - اشارت به جماعتی که اگر چه به مشاهده جمال صورت گرفتار شدند در آن نماندند بلکه آن سبب ترقی ایشان شد به مشاهده جمال معنی
وان دگر گر چه بود عشق مجاز
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - در بیان آنکه روی عاشق اول به سوی خویش است و بعد از آن به سوی معشوق و در آخر کار به سوی عشق
روی عاشق نخست در خویش است
دل او از برای خود ریش است
گر بخواهد برای خود خواهد
ور بکاهد برای خود کاهد
همه گرد مراد خود گردد
بهر بند و گشاد خود گردد
باشد از جام عشق مستی او
دوست باشد طفیل هستی او
دوست را چون به کام خود یابد
صید مقصود رام خود یابد
ور بود بر خلاف مقصودش
زان تغابن به سر رود دودش
این نه عشق است خویشتنداریست
به هواهای خود گرفتاریست
هیچ عاشق هوا پسند مباد
به مرادات نفس بند مباد
حیف عاقل که نقد عمر نفیس
هیچ سازد برای نفس خسیس
خیر خود را ز سود و مایه نفس
نشناسد به غیر وایه نفس
بس که باشد فرود پایه وی
شر بود هر چه هست وایه وی
هر چه با وایه وی انجامد
خیر خواند بر آن بیارامد
شکر گوید بسی که آخر کار
یافت کارش به وجه خیر قرار
دل او از برای خود ریش است
گر بخواهد برای خود خواهد
ور بکاهد برای خود کاهد
همه گرد مراد خود گردد
بهر بند و گشاد خود گردد
باشد از جام عشق مستی او
دوست باشد طفیل هستی او
دوست را چون به کام خود یابد
صید مقصود رام خود یابد
ور بود بر خلاف مقصودش
زان تغابن به سر رود دودش
این نه عشق است خویشتنداریست
به هواهای خود گرفتاریست
هیچ عاشق هوا پسند مباد
به مرادات نفس بند مباد
حیف عاقل که نقد عمر نفیس
هیچ سازد برای نفس خسیس
خیر خود را ز سود و مایه نفس
نشناسد به غیر وایه نفس
بس که باشد فرود پایه وی
شر بود هر چه هست وایه وی
هر چه با وایه وی انجامد
خیر خواند بر آن بیارامد
شکر گوید بسی که آخر کار
یافت کارش به وجه خیر قرار
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - قصه آن جوان که بر دختر عم عاشق شد و در عشق وی نام دزدی بر خود نهاد و ناموس عم نگاه داشت و بدان سبب به مقصود رسید
نوجوانی نخورده نشتر غم
شد گرفتار عشق دختر عم
روز و شب در سرای عم می بود
در مقام رضای عم می بود
دمبدم روی دخترش می دید
میوه از باغ نوبرش می چید
بود شبها در آن نشیمن راز
با شکنهای زلف او کجه باز
لیک داغش چو سینه سوز افتاد
کجه او به روی روز افتاد
پیش عم آشکار شد رازش
داشت از خانه آمدن بازش
چند روز آن جوان نیکو روی
که به دیدار یار بودش خوی
چون بدل شد وصال او به فراق
محنتش جفت گشت و طاقت طاق
یک شب از آرزوی دیدارش
کرد منزل به بام و دیوارش
خواست از مهر روی روشن او
که درآید چو مه به روزن او
ناگهانش فکند لغزش پای
از لب بام در میان سرای
عم ز افتادنش چو گشت آگاه
دزدوارش گرفت و داشت نگاه
بامدادش به شاه دوران برد
دادخواهان به پیش سلطان برد
شاه پرسید ازو که ای اوباش
دور از اندیشه معاد و معاش
شب که رو در ره خطا رفتی
به سرای کسان چرا رفتی
دید مسکین جوان که آن نه نکوست
که نهد تهمتی به دامن دوست
زد به سر منزل ملامت گام
راند بر خویشتن به دزدی نام
شاه بعد از جواب بشنیدن
داد فرمان به دست بریدن
واقفی از حقیقت آن حال
رقعه ای کرد سوی شاه ارسال
کای به حشمت ز خسروان فایق
نیست بر عاشق این جزا لایق
عاشق از شور عشق مجنون است
کار مجنون ز شرع بیرون است
مرد عاشق نه سیم و زر دزدد
از لب یار خود شکر دزدد
نیست جز دزدیی پسندیده
آمدن سوی یار دزدیده
شه چو مضمون کار را دانست
حال آن دل فگار را دانست
گفت با عم وی که ای سره مرد
این جوان را مکش به محنت و درد
بگسل از عهد سست پیوندی
سرفرازیش ده به فرزندی
رسم و راه ستمگری بگذار
جوهر خود به جوهری بسپار
گفت عم کو نه لایق است مرا
نه حریف موافق است مرا
شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست
دست از نام و ننگ بهر تو شست
زو موافقتری کجا یابی
سر ز پیوند او چرا تابی
گفت عم کو فقیر و دست تهیست
مرد را داغ فقر رو سیهیست
شاه اسباب کار هر دو بساخت
به زر و مال هر دو را بنواخت
عقد بست آن جوان و دختر را
ساخت یک عقد آن دو گوهر را
شد گرفتار عشق دختر عم
روز و شب در سرای عم می بود
در مقام رضای عم می بود
دمبدم روی دخترش می دید
میوه از باغ نوبرش می چید
بود شبها در آن نشیمن راز
با شکنهای زلف او کجه باز
لیک داغش چو سینه سوز افتاد
کجه او به روی روز افتاد
پیش عم آشکار شد رازش
داشت از خانه آمدن بازش
چند روز آن جوان نیکو روی
که به دیدار یار بودش خوی
چون بدل شد وصال او به فراق
محنتش جفت گشت و طاقت طاق
یک شب از آرزوی دیدارش
کرد منزل به بام و دیوارش
خواست از مهر روی روشن او
که درآید چو مه به روزن او
ناگهانش فکند لغزش پای
از لب بام در میان سرای
عم ز افتادنش چو گشت آگاه
دزدوارش گرفت و داشت نگاه
بامدادش به شاه دوران برد
دادخواهان به پیش سلطان برد
شاه پرسید ازو که ای اوباش
دور از اندیشه معاد و معاش
شب که رو در ره خطا رفتی
به سرای کسان چرا رفتی
دید مسکین جوان که آن نه نکوست
که نهد تهمتی به دامن دوست
زد به سر منزل ملامت گام
راند بر خویشتن به دزدی نام
شاه بعد از جواب بشنیدن
داد فرمان به دست بریدن
واقفی از حقیقت آن حال
رقعه ای کرد سوی شاه ارسال
کای به حشمت ز خسروان فایق
نیست بر عاشق این جزا لایق
عاشق از شور عشق مجنون است
کار مجنون ز شرع بیرون است
مرد عاشق نه سیم و زر دزدد
از لب یار خود شکر دزدد
نیست جز دزدیی پسندیده
آمدن سوی یار دزدیده
شه چو مضمون کار را دانست
حال آن دل فگار را دانست
گفت با عم وی که ای سره مرد
این جوان را مکش به محنت و درد
بگسل از عهد سست پیوندی
سرفرازیش ده به فرزندی
رسم و راه ستمگری بگذار
جوهر خود به جوهری بسپار
گفت عم کو نه لایق است مرا
نه حریف موافق است مرا
شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست
دست از نام و ننگ بهر تو شست
زو موافقتری کجا یابی
سر ز پیوند او چرا تابی
گفت عم کو فقیر و دست تهیست
مرد را داغ فقر رو سیهیست
شاه اسباب کار هر دو بساخت
به زر و مال هر دو را بنواخت
عقد بست آن جوان و دختر را
ساخت یک عقد آن دو گوهر را