عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : قصیده ها
مزاح با یکی از وزیران
بیضه ام رنجور شد از بیضه ات دور ای وزیر
پرسشی کن گاه گاه از حالِ رنجور ای وزیر
دیر گاهی شد که از احوالِ تخمم غافلی
این چنین غفلت بود از چون تویی دور ای وزیر
از همان روزی که شد با تو امورِ خارجه
بیضه ام از نو ورم کردست پرزور ای وزیر
این نه آن خایه است کان را دیده ای در کودکی
در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر
چون جراید را دو روز دیگر آزادی دهند
شرحِ آن را دید خواهی جمله مسطور ای وزیر
نسبتاً اندر درشتی دانۀ خرما شدست
بیضه یی کو بود چون یک حبّ انگور ای وزیر
عاقبت چشمِ بدِ مردم بدو آسیب زد
گرچه بود از چشم ها پیوسته مستور ای وزیر
پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن
بهر تسکینِ وَجَع خوبست وافور ای وزیر
بر ندارم یک قدم از ترسِ جان بی بیضه بند
گشته ام در دستِ تخمِ خویش مقهور ای وزیر
آنچنان حسّاس شد تخمم که زحمت می بَرَد
از طنینِ پشّه ای چون نیشِ زنبور ای وزیر
پی به دردِ من نخواهی برد با این حرف ها
تا نگردد بیضه ات با بیضه ام جور ای وزیر
رحم کرد ایزد که یک تخمم چنین رنجور گشت
هر دو گر می شد شدی نور عَلی نور ای وزیر
خایۀ بیچاره را این زحمت از کیرست و بس
جمله آتش ها بود از گور این کور ای وزیر
کیر کافر کیش یک شب اختیار از من ربود
خورده بودم کاش آن شب حَبِّ کافور ای وزیر
کون صافی بود لیکن میکروب سوزاک داشت
همچو زهری کو بود در جام بُّلور ای وزیر
لَذّتی گر بود یا نه حالی آن لَذّت گذشت
زحمتش باقیست با من تا لبِ گور ای وزیر
هر سَحَر دارم امید آنکه دیگر چرک نیست
چون فشارم کلّۀ کیرم شوم بور ای وزیر
بس که دَستور آمد و انواعِ مرهم ها گذاشت
رید بر تخم من بیچاره دَستور ای وزیر
زین جسارت ها که کردم عذر من پذیرُفته دار
شاعرم من شاعران باشند معذور ای وزیر
ایرج میرزا : قصیده ها
مزاح با ابوالحسن خان
ای بر کچلان دهر سرهنگ
حق حفظ کند سرِ تو از سنگ
ای آکچل، ای ابوالحسن‌خان
ای تو وزغ و حسین خرچنگ
من چون تو کچل ندیده‌ام هیچ
نه در کَن و سولَقان، نه در کَنگ
ماهِ فلکی نموده تقلید
از زِفتِ سرت به شکل و از رنگ
باشد کچلی نهان به فرقت
چون نشوه که مُضمَرَ است در بَنگ
آید چو نسیمِ ری به مشهد
از بویِ سرِ تو می‌شوم منگ
مدهوش کند مسافرین را
بویِ سرت از هزار فرسنگ
گفتی در شعر خود که هستم
من سائسِ صد هزار الدَنگ
رفتی که کنی ز بنده تعریف
هجوَم کردی تو، ای قُرُم ‌دَنگ
سائس یعنی که کارفرما
یا راهنما به صلح یا جنگ
معنایِ سیاست امر و نهی است
خوب است نظر کنی به فرهنگ
کی الدَنگان به من مطیعند
زین نسبت بد بُوَد مرا نَنگ
گر شعرِ دگر کلان جَفَنگ است
شعرِ تو کچل‌کلاچه اَجفَنگ
ماشاءَالله رفته رفته
خطّت شده مثلِ خطِّ خرچنگ
این‌ها همه طیبت و مزاح است
از من نشوی ، رفیق ، دلتنگ
در شعر، نه کس تو راست هم‌دوش
در خط، نه کسی تو راست هم‌سنگ
بر چنگ چو پنجه برگشایی
از پنجهٔ بار بَد فُتَد چنگ
سازِ تو عجیب‌تر ز درویش
نقشِ تو غریب‌تر ز ارژنگ
تو نی کچلی، سرت پر از موست
وان‌گاه چه مویِ خوبِ خوش‌رنگ
تازی تو به علم همچو خرگوش
دیگر متعلّمان چو خرچنگ
اِن شاءَاللّه پیر گردی
گوزم شود از سِبیلت آونگ
از بردن اسمِ داش کاظم
گردید دلم چو قافیه تنگ
صد حیف از آن رفیقِ یک‌روی
افسوس از آن رفیقِ یک‌رنگ
تا صبح مرا نمی‌بَرَد خواب
آید چوخیالِ او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را
دیگر نرسد به دامنش چنگ
ما نیز رویم از پی او
یعنی که برندمان به اُردَنگ
راهی‌ست که طی نماید آن را
هم اسبِ رونده، هم خرِلنگ
هم آن‌که به چاه کرد منزل
هم آن‌که به ماه بُرد اورنگ
هم آن‌که وزیر شد به تزویر
هم آن‌که وکیل شد به نیرنگ
در هم کوبد زمانه ما را
ماییم برنج و آسمان دنگ
ایرج میرزا : قصیده ها
وسوسه
دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۳
خرِ عیسی است که از هر هنری باخبر است
هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است
خوش‌لب‌ و خوش‌دهن‌ و چابک ‌و شیرین‌حرکات
کم‌خور و پردو و با تربیت و باربر است
خرِ عیسی را آن بی‌هنر انکار کند
که خود از جملۀ خرهای جهان ‌بی‌خبراست
قصدِ راکب را بی ‌هیچ نشان می‌داند
که کجا موقعِ مکثست و مقامِ گذر است
چون سوارش برِ مردم همه پیغمبر بود
او هم اندر برِ خرها همه پیغامبر است
مرو ای مردِ مسافر به سفر جز با او
که ترا در همه احوال رفیقِ سفر است
حال ممدوحین زین جامه بدان ای هشیار
که چو من مادح بر مدحِ خری مفتخر است
من بجز مدحتِ او مدحِ دگر خر نکنم
جز خرِ عیسی گور پدر هرچه خر است
ایرج میرزا : مثنوی ها
عارف نامه
شنیدم من که عارف جانم آمد
رفیقِ سابقِ طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم
نشاط و وَجدِ بی‌اندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جَنابِ مولوی کیست
فُلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تختِ خوابی
چراغی، حولهٔی، صابونی، آبی
عرق‌هایی که با دقّت کشیدم
به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم
مهیّا کردمش قِرطاس و خامه
برایِ رفتنِ حمّام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم
دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید
ز دیدارش مرا شادان نماید
*****
*****
نمی‌دانستم ای نامردِ کونی
که منزل می‌کند در باغِ خونی
نمی‌جویی نشانِ دوستانت
نمی‌خواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروِ قدّان آرمیدی
که پیوند از تُهی دستان بریدی
چرا در پرده می‌گویم سخن را
چرا بر زنده می‌پوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست می‌ترسی ز بنده
ترا من می‌شناسم بهتر از خویش
ترا من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کون‌های گرد لاله زاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستورانِ قُلّا نمودی
ز کون‌کنهای تهران در ربودی
به کون‌کنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
توی می‌خواهی بگویی دیر جوشی
به من هم هیزمِ تر می‌فروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد
تو را فی‌الفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش تست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک بازست
از این کونها و کسها بی نیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کاهویِ سر در کمندست
دُرُستَست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهل‌القبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بی‌پولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آوری از فرسنگها راه
من آن را قُر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشم‌آفرین کور
اگر می‌آمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمان کُش اینجا
من و با دوستان نا دوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حق‌داری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشته است
اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیز چنگم
به کف یک تسمه باشد با دوزنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فی‌المثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی
*****
*****
دلم زین عمرِ بی‌حاصل سرآمد
که ریشِ عمر هم کم‌کم در آمد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند
نه اندر سینه یارای نَفس ماند
گهی دندان به درد آید گهی چَشم
زمانی معده می‌آید سرِ خشم
فزاید چینِ عارض هر دقیقه
نخوابد موی صد غَم بر شقیقه
در ایّام جوانی بد دلم ریش
که می‌روید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم
کی میریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارَد مویم از سر
همانا گشت خواهم اُشتُرِ کر
أ لا موت یباع فأشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
بیند ایرج ازین اظهارِ غم دَم
که غمگین می‌کنی خواننده را هم
گرفتم یا دو روزی زود مُردی
چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟
که ماندَست اندر اینجا جاودانی
که می‌ترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش
عبث رفتی سرِ بیحالیِ خویش
*****
*****
بدینجا چون رسید اشعارِ خالص
پریشان شد همه افکارِ مخلص
که یا رب بچّه‌بازی خود چه کارست
که بر وی عارف و عامی دُچارست
چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست
وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی
نداند راه و رسم بچّه بازی
چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر
خرِ نر می‌سِپوزَد بر خرِ نر
شنید این نکته را دارایِ هوشی
برآورد از درونِ دل خروشی
که تا این قوم در بندِ حجابند
گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند
حجابِ دختران ماه غَبغَب
پسرها را کند همخوابۀ شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست
برایِ عشق ورزیدن قشنگست
نبینی خواهرِ بی معجرش را
که تا دیوانه‌گردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهودِ عامست
نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست
اگر عارف در ایران داشت باور
که باشد در سفر مترِس میسر
به کونِ زیر سر هرگز نمی‌ساخت
به عبدی جان و غیره دل نمی‌باخت
تو طعمِ کس نمیدانی که چونست
والّا تف کنی بر هر چه کونست
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون
ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون
ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست
چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری
که کس را در ردیفِ کون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را
که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بود کون کردن اندر رأی کس کن
چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند
زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار
خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟
مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟
اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند
نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفّت ضرورست
نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست
تآتر و رِستوران ناموس‌کُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی
بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل
چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی
مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
«پری رو تابِ مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن درآرد»
*****
*****
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آراز شُعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانه‌ای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفایی‌هایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه می‌باشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحنند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهٔی بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطی‌ها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!
از این بازیت همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بی‌چشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زن‌هایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو می‌گویی قیامت هم شلوغست؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بی‌غیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آن‌قدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بی‌گناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خودم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایه‌ام را
لبِ بام آورد همسایه‌ام را
سر و کارم دگر با لنگه کفشست
تنم از لنگه کفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی می‌کند، امّا نه بسیار
تغیّر می‌کند، امّا به گرمی
تشدّد می‌کند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنام‌هایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین!
چو دیدم خیر بند لیفه سُستَست
به دل گفتم که کار ما دُرُستَست
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دست‌پاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچه‌اش بود
دو دستِ بنده در ماهیچه‌اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوش بویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خویِ مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پر آب کُن مانندِ غوره
کُسی بر عکسِ کُس‌های دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی می‌کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
زعشقِ اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت در چهره‌اش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کُلُوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
*****
*****
حجابِ زن که نادان شد چنینست
زنِ مستورۀ محجوبه اینست
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگیری اُلفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چَشم باشد
چو بستی چَشم باقی پَشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس
زند بی‌پرده بر بامِ فلک کوس
به مستوری اگر پی بُرده باشد
همانا بهتر که خود بی‌پَرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواقِ جان به نورِ بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خود بر عالمی پرتو فشانَد
ولی خود از تعرّض دور مانَد
زن رفته کُلِز دیده فا کُولتِه
اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه
چو در وی عفّت و آزرم بینی
تو هم در وی به چَشم شرم بینی
تمنّایِ غلط از وی مُحال است
خیالِ بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکرِ زندگی کن
نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن
برون کن از سرِ نحست خُرافات
بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات
گرفتم من که این دنیا بهشتست
بهشتی حور در لفّافه زشتست
اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
که تو بُقچه و چادر نمازی؟
تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی
چرا مانندِ شلغم در جَوالی
سر و ته بسته چون در کوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن
که باید زن شود غولِ بیابان
کدام است آن حدیث و آن خبر کو
که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری!
به پا پوتین و در سر چادرِ فاق
نمایی طاقتِ بی‌طاقتان طاق
بیندازی گُل و گُلزار بیرون
ز کیف و دستکش دل‌ها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته
تعالی الله از آن رو کو گرفته!
پیمبر آنچه فرمودست آن کُن
به زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجابِ دست و صورت خود یقینست
که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
مگر در دهات و بینِ ایلات
همه رو باز باشند آن جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟
رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیرِ اینند
در اقطارِ دگر زن یار مردست
در این محنت سراسر بارِ مردست
به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد
در این جا مرد باید جان کَنَد فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ
نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل
شود از پرده بیرون تا شود گُل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
کمالِ خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رُخ دور می‌کُن
در و دیوار را پر نور می‌کُن
فدای آن سر و آن سینۀ باز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
*****
*****
خدا یا تا به ک ی ساکت نش ینم
من ا ین‌ها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منترِ تست
تمامِ حُقّه‌ها زیرِ سرِ تست
چرا پا توی کفش ما می‌گذاری؟
چرا دست از سرِ ما بر نداری؟
به دستِ تست وُسع و تنگ دستی
تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملّا آفریدی
تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بی‌کار بودی
که خلقِ مار در بُستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشت د یدی
برای ما مسلمانان گُزیدی
میان مسیو و آقا چه فرقست
که او در ساحل ا ین در دِجله غرقست
به شرعِ احمدی پیرا یه بس نیست؟
زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردنِ ما زنگ واکن
ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن
*****
*****
خدایا کی شود این خلق خسته
از این عقد و نکاحِ چشم بسته
بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن
زِنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده رویِ او را
بری نا آزموده خویِ او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله
کنی یک عمر گوزِ خود نواله
بدان صورت که با تعریفِ بقّال
خریداری کنی خربوزۀ کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تار یکی یکی تیر
دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کامِ خود ز هر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جَست چون آهو از این بند
که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند
برو گر می‌شود خود را کن اَخته
که تا تُخمت نماند لایِ تخته
در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی
به روزِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیت‌الله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوارِ او بود
شکایت در سرِ رفتارِ او بود
که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چَشم
اگر روزی ببینم رویِ ماهش
دو دستی می‌زنم تویِ کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی
بساطِ خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا می‌رو ی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو می‌شد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت می‌رود آن نکته یا نه
من و تو گَر به سر مشعل فروزیم
به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این آدم نگردی
ز آرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا
تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ
تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت
چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق
تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟
تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟
تو و این آستانِ آسمان جاه؟
مگر شیطان به جنّت می‌برد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم
به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مستِ مستم
چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم
ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک
چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک
کنارِ سفره از مستی چنانم
که دستم گُم کند راهِ دهانم
گهی بر در خورم گاهی به دیوار
به هم پیچید دو پایم لام الف وار
چو آن نو کوزه‌هایِ آب دیده
عرق اندر مَساماتَم دویده
گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش
شدی غرقِ عَرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم
همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاه دانم
دلیلِ این همه خوردن ندانم
حواسم همچنان بر باده صَرفَست
که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست
من ایرج نیستم دیگر، شرابم
مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارفِ نیکو شمایل
که باشد دل به دیدارِ تو مایل
چو از دیدارِ رویت دور ماندم
ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری
که صاحب خانه‌ای جانانه داری
گُوارا باد مهمانی به جانت
که باشد بهتر از جان میزبانت
رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و العَقول
فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول
مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن
مُهَذَّب، پاک‌دل، پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت
به خُلوت پاک دامن تر ز جَلوت
چو دیده مرکزی‌ها را همه دزد
خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته
کمر شخصاً به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده
که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست
در این ژاندارمری تحت السِّلاحست
همه با قوّت و با استقامت
صحیح البُنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک
بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک
در آن ژاندارمری کردست تأسیس
منظّم مکتبی از بهرِ تدریس
گروهی بچّه ژاندارمند در وی
که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی
همه شِکّر دهن شیرین شمایل
همانطوری که می‌خواهد تو را دل
به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند
به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند
عبوسانند اندر خانۀ زین
عروسانند گاهِ عزّ و تمکین
همه بر هر فنونِ حرب حایز
همه گوینده هَل مِن مُبارِز
همه دانایِ فن، دارایِ علمند
تو گویی از قشونِ ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک
تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش
نبینی‌شان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیبِ عالی
که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست
که در ژاندارمری منزل گُزیدست
بیا عارف که ساقَت سم در آرد
میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد
شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده
همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده
ترقی کردهٔی در بد ادایی
شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی
کُنی با مهربانان بد سلوکی
ز گُل نازک‌تَرَت گویند و رَنجی
مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست
یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و حالت شناسد
یکی وردار و ورمالَت شناسد
یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست
یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلاً ترا دیوانه گوید
یکی هم مثل من دیوانه جوید!
سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا
شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ
سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی
بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتارِ او دانا برآشفت
در این اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقیناً از جنون در من نشانست
که این د یوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا
که تا زایل شود جنسیّت از ما
یقیناً بنده هم گم‌راه گشتم
که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس
مُولیتر میل میورزد به هِنسِنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوست
که در جنگل سبیکه جز میوه‌ست
*****
*****
بیا عارف که دنیا حرف مُفتست
گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است
جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست
زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست
گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ
گهی در مقعدِ انسان کند میخ
«گهی عزت دهد گه خوار دارد
از این بازیچه ها بسیار دارد»
یکی را افکند امروز در بند
کند روزِ دگر او را خداوند
اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست
تمامِ کارِ عالم اتفاقیست
نه مِهر هیچکس در سینه دارد
نه با کس کینۀ دیرینه دارد
نه مِهرش را نه کینش را قرارست
نه آنش را نه اینش را مَدارَست
به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی
ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی
به یونان این مَثَل مشهور باشد
که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد
دهد بر دهخدا نعمت همان جور
که صد چندان دهد بر قاسمِ کور
به نادان آن چنان روزی رسانَد
که صد دانا در آن حیران بمانَد
در این دنیا به از آن جا نیایی
که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست
که از هر دوستی غمخوارتر اوست
نه غمّازی نه نمّامی شناسد
نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست
رفیقِ پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی
ندارد از تو خواهش‌هایِ واهی
بگوید از برایت داستان‌ها
حکایتها کند از باستان‌ها
نه از خویِ بدش دلگیر گردی
نه چون عارف از وی سیر گردی
*****
*****
تو عارف واقعا گوساله بودی
که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر
که ترسیدی کنم کون ترا تر
گرفتی گوشه ژاندارمری را
به موسی برگزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم
که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس
که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری
به قبرم لاله و سنبل بکاری
*****
*****
بگو عارف به من ز احبابِ طهران
که می بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با تو الفت دا شت یا نی
کما السلطنه حالش چطور است
دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم
فدای خاک پای هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات
موفق شد به جبران خسارات
چه می‌فرمود آقای کمالی
دمکرات، انقلابی، اعتدالی
برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در آوردست یا نه
بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن د ل پذیر است
خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربانست
کمالی در تنِ احباب جانست
کمالی صاحبِ فضل و کمالست
کمالی مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در فُتُوَّت طاق باشد
کمال را صفاتِ اولیاییست
کمالی در کمالِ بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست
ولو خود دستجردی هم ندیدست
کمالی در فنِ حکمت سرایی
بود همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حدّ
نداند لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد
و الّا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران
ز قولِ من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی شود هَیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست از من آثارِ سلامت
فُتَد دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در کجا این قصه دیدم
و یا از قصه پردازی شنیدم
که دو روبه یکی ماده یکی نر
به هم بودند عمری یار و هم سر
ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغازِ جدایی
عیان شد روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد آن یک از سرِ سوز
همانا در دکانِ پوستین دوز
ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می خندد به قانونِ اساسی
ملک دارایِ آن حدِّ فضایل
که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شهزاده هاشم میرزا را
نمی‌پرسی چرا احوال ما را
وکالت گر دهد تغییرِ حالت
عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدا ر الملک ما را
بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد آن مرد خیر
همایون پیر ما آقای نیِّر
بود شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از کدورت‌های دوران
امیدم آن که چون در بعض اوقات
کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگی‌ها
کند اظهار بس شرمندگی‌ها
در ایران گر یک شهزاده باشد
همین شهزادۀ آزاده باشد
جوانی، کام رانی، نیک نامی
خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد
جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزء آباء لئام است
پسر سرخیل ابناء کرام است
شود فیروز کار ملک آن روز
که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او
تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور
از او من شاکرم تا نفخه صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس
پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی
زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و ببین جمادی و رجب را
که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام آخر
بدیدم آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت
ورا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
برون اند اختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
ز اندامت خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را
بسی بی ربط خواندی آن دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید
ز بی‌آزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز آن چیز عادی
همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن
که دیگر کس نمی‌دیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی
نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست
غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی مکن جانا گرازی
تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسانست اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند
نه تنها پی رو قُراء سَبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد
که صد پیشی به پیشاوور دارد
نمایند اهل معنی ریشخندت
چو می‌خوانند اشعارِ چرتت
کسانی می‌زنند از بهر تو دست
که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زورِ تحریر
چو با زورِ بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم
به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف نامه آمد تا بدن حد
یکی از دوستان از در درآمد
بگفتا گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و اِنعام باید
ولو عارف بود ، اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد
گهی خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم
دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم
ز مهرست این که گَه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم
دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کِرم سیاست چیست داری
چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چِفت
میفکن بر سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا سخن از نظم و یا سا
ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تمامًا حقه باز و شارلاتانند
به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییرِ شکلی مستعدند
گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر صورت در آ مانندِ مومی
تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی
تو خیلی پاردُم ساییده باشی
ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام
که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند
به خوبی همدگر را می‌شناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم
که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشانِ کین و آماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیزست
نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با رو س‌ها پیوند گیرد
به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است
که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیند
از آنها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری
ولی این دسته دزد اضطراری
به غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند
برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست
برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امید جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند
که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند
به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانن این گروه ابله دون
که حُریت چه باشد، چیست قانون
چو ملت این سه باشند ای نکومرد
چرا باید بکو بی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم
نباید کرد عقل خویش را گم
نباید برد اسم از رسم و آیین
به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران می‌رود آخر سر دار
چرا پس می‌خری بر خود خطر را
گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی
نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد
همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن
خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست
سوادت هم اگر کم بود، بودست
عموم روضه خوان ها بی‌سوادند
ترا این موهبت تنها ندادند
مسائل کن بر از زادالمعادا
فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را
نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن
خران گریه خر را نعل می‌کن
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی
بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این هیأت ماست
که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر آن دانا و زیرست
که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کّله در کار اداره
فرنگی ها نمایند استعاره
زبس داناست آن یک در وزارت
برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه هی خواهی از این بیش
که نبود در وزارتخانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار
جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمی‌رند
اگر مُردند هم مُردند، پیرند
ز استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز آن یکی قانون نویسد
ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را
نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست
تمام آن کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند
ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش
گناهست از کنی مرغانشان کیش
یقینًا گر ز بی چیزی بمی‌رند
به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند
به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ما هی چند غاز است
که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مُردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان چون بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب لب را
کنند آجیل و ماجیل تو را کوک
نه مستأسل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس می‌بینی نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگل‌ها عرق را
بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول
که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن به صنع حی مَودود
بزن با دوستان در بوستان سور
ببر سور از نکورویان پاسور
به عشق خَد خوب و قد موزون
بخوان گاهی نوا، گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را
عموم مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ قائم مقامست
که سرمشق من اندر این کلامست
اگر قائم مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم
جلایرنامه را من زن ده کردم
به شوخی گفت هام گر یاوه یی چند
مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی
علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان
ایرج میرزا : مثنوی ها
انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخن‌ها به که می‌گویم من
چارة دل ز که می‌جویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینه‌اش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسه‌ام از زر خالی است
کیسه‌ام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُل‌سو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسم‌الله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
می‌کُنم قافیه‌ها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَله‌ام
باشد از مشغَلة من گِلِه‌ام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان می‌خواهد
نه معانی نه بیان می‌خواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزون‌تر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پرده‌ها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بی‌نیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزه‌تر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
می‌روم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بی‌اصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من‌ اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنه‌ها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیه‌ام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفته‌ام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس

ایرج میرزا : مثنوی ها
مکاتبۀ منظوم
به یکی از دوستان مُتَشاعر مُتِذَوِّق خود که معهود بود بیاید و دیر کرده بود این سه بیت را بدیهة نوشتم :
من که مُردم ز انتظارت ای فقیر
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر
قدر وقت دوستانت را بدان
هفت و نیم است ای جوان پهلوان
انتظار است انتظار است انتظار
چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار
دوستِ مُتِذَوِّق در جواب این اشعار گفته بود :
بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر
من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر
دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بُوَد
هرچه هست از دست بی هوشی بُوَد
نه که بدقولی به یادم می رود
بخدا ، جان تو ، یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است
پیش جشمم حور مانندِ دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد
دل گشادی مانعِ احضار شد
پس از رسیدنِ این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برایِ او فرستادم :
من که خوردم شام و رفتم توی جا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهملِ مفصَّل را که بی مزه هم نیست ساختم :
هرچه در اشعار تو گشتم دقیق
اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار
یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده
جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کامد تورا مطلب به یاد
از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است
حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد
دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست
هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام
وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهلست
مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر
پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود
این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو
جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن
که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن به جا امر لواط
راندن فیل است در سَمُ‌الخِیاط
ور غرض این ست که لختی و عور
وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت
عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم
نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عورِ عور
عور نیک تر تن همچون بلور
آرزوی من همین است ای دغل
که تو را عور گیرم من در بغل
القرض شعر تو ناز انگاشتم
از تو دلخور گشته دل برداشتم
زین سبب گفتم تو را ای بی وفا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا
من همانا لخت می خواهم ترا
از برای لختیت جان می دهم
آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض ناز ست اهل آن نیَم
من ز ناز نازیان مُستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید
موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار
ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من
ناز چیدن روی هم بُد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل
بارها دارم از آن چون بار هل
روی هم آکنده اند آن ناز ها
چون اُرُز در دکه رُزّاز ها
ناز های رنگ رنگ جور جور
سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
ناز های ناشی از عقل و جنون
نازِ اشک و ناز آه و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق
ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف
ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل
ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در
ناز باید هشتنش بالای سر
نازِ کارِ خوبرویان وطن
ناز بت رویانِ تقلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف
دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر
هرچه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز
در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر
تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن
مثلِ من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر
بعد بفروشش گرانتر ، باز خر
ور نداری نقداً اندر کیسه پول
بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده
در مقابل بوسه بی سونه ده
مُفتِ مُفتت هم عدی الله می دهم
تا ز رنج حفظ آن هو وارهم
بعد از این تفصیل ای نازک بدن
ناز می‌خواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست
صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم
جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر
کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد
پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گرچه زو خدمت نیاید خانه را
مدهندش باز نان و لانه را
گر نباشد از وجودش منتفع
باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمرِ خود را مر کند
پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اند راهِ عشقِ گلرخان
چون فراوان خُرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان
پاسبان بودم به گنجِ رازشان
حال دیگر جمله اعرازم کنند
غالبا مَعفُوِّ از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب
پاسبانی از سگِ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش
ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن
ای جوان زین بیشتر پیرم مکن
ایرج میرزا : مثنوی ها
مکتوب منظوم
وَ عَلَیکَ السَّلام میرآخور
صاحبِ اسب و اَستَتر و اُشتُر
یادِ من کردی آفرینت باد
همه اوقات شیوه اینت باد
نامه نامیِ تو را دیدم
مهربانیت را پسندیدم
خوب کردی که یادِ من کردی
واقعاً مردی و عجب مردی
خوب کردی که زیرِ چرخِ کبود
گر مَحَبَّت نبود هیچ نبود
من ندانم که دیو یا مَلَکی
صورة سبزهٔی و با نمکی
آن که شیرین بود چو قند تویی
اوّلین شخصِ بیرجند تویی
خواف رفتی و باز برگشتی
گِرد رفتی دراز برگشتی
مزن اباد را فنا کردی
لیره و اسکناس جا کردی
سر درختی و میوه را بردی
همه کاه و بیده را خوردی
خوب کردی که نوشِ جانت باد
گوشتت باد و استخوانت باد
هستم اخلاص کیشِ صاحب جمع
که به جمعِ شما بود چون شمع
شمع گفتن بر او کمی لوس است
کو شکم گُنده همچو فانوس است
گر بُوَد چاق یا بود باریک
بندة آن کسم که باشد نیک
صاحب جمع آدمِ خوبی است
آدمِ پاک قلب و محبوبی است
بعدِ اسفندیارِ رویین تن
هست چشمِ همه به او روشن
خان از آن خوب‌های دوران است
خوبی از چهره‌اش نمایان است
هی بتابد سبیل و سازد پُز
در کند پیش این و آن قُنپُز
می‌نویسی به مشهد آمده بود
مخلص او را ندید و رفت چه سود
مثلِ مصباحِ خالی از علّت
کز برایِ وکالتِ ملّت
آمد از بیرجند و بر ری رفت
من ندیدم کی آمد و کی رفت
تا قیامت سیاه باشد روم
کز پذیراییش شدم محروم
وه چه خوب است اعتصام الملک
خاصه چو افکند نشاطش کُلک
خاصه چون بَطر را به سر بکشد
زنِ آفاق را به خر بکشد
الغرض همچو آن گُلِ زرده
در دل بنده سخت جا کرده
گرچه هستم از او کمی دلگیر
عرضِ اخلاصِ کن ز من به امیر
حضرتِ حاج شیخ هادی را
بندگی عرضه کن ز جانب‌ها
خواهم از من گل و سمن باشی
بر رئیسِ معارفِ کاشی
گرچه با جنس شاه‌زاده بدم
بندة شاه‌زاده معتضِدم
مخلصم بر رئیس نظمیّه
عاشقم بر پلیس نظمیّه
نه پلیسی که کلّه‌اش چو کدوست
آن پلیسی که مثلِ برگِ هلوست
آن پلیسی که اُژدُنانسِ شب است
نه که در روز حاملِ حَطَب است
همچنین بر تمامِ آقایان
عرضِ اخلاصِ بنده را برسان
این که طبعم روان شدست چو آب
علّتش را بگویم و دریاب
خورده‌ام از برای دفعِ ملال
نمکِ میوه یازده مثقال
چون گرفته است تب گریبانم
لاجَرَم مستعّدِ هَذیانم
یک دُعا می‌کم ز روی صفا
همه آمین کنید ای رفقا
تا بدریاست رفت و امد فُلک
کیر بر کونِ اعتصام‌الملک
ایرج میرزا : مثنوی ها
مزاح با یکی از وزیران
زیرا از مبارک بیضه ات دور
مرا امروز گشته بیضه رنجور
یکی چون پُر ز باد و دَرد گشته
ز جُفت خود به صورت فَرد گشته
نمی دانم چه بادی در سر اوست
که با جفتش نگنجد در یکی پوست
چنان از باد و دم سرشار گشته
که پنداری سپه سالار گشته
بباید بند کردن پیکر او
که تا بیرون رود باد از سرِ او
اگر داری به جعبه بیضه بندی
کز آنها داشتی زین پیش چندی
یکی را از برای بنده بفرست
برای بنده شرمنده بفرست
که از لطف تو گردد بیضه ام چاق
به صِحَّت جُفت و از علت شود طاق
کنی از بیضه ام گر دست گیری
الهی علت بیضه نگیری
کمال السلطنه با آن کمالت
شده اندر عِلاج بیضه ام مات
وَرم با آنهمه دارو و مرهم
به قدر مویی از تخمم نشد کم
ز بس روغن به تخم بنده مالید
کمال السلطنه بر تخم من رید
دو مَه دستش به تخم من بُوَد بند
نیارد دل ز دست افتاده برکَند
گُمانِ من چنین باشد که عمدا
تَعَلُل می نماید در مداوا
نمی خواهد که گردد بیضه ام خرد
چنان دانم که خواهد بیضه ام خورد!
و یا تا پر شود از بیضه مُشتش
از این رو دوست می دارد دُرشتش
ایرج میرزا : مثنوی ها
انتقاد از مستشاران
نبینی خیر از دنیا عَلایی
رسد از آسمان بر تو بلایی
تو را کردیم ای گوساله مأمور
نه مأموری که أَلمأمورُ مَعذور
که بنمایی در آمریکا تَجَسُّس
بیاری مستشاری با تَخَصُّص
در آمریکا به خرها کردی اِعلان
که باشد مرتعِ سبزی در ایران
ز نوعِ خود فرستادی کمندی
خصوصاً یک خرِ بالا بلندی
چموش و بدلگام و خام و گُهگیر
نه از اَفسار می ترسد نه زنجیر
خرانِ داخلی معقول بودند
وَجیۀ المِلَّه و مقبول بودند
که باشد این مَثَل منظور هرکس
زبانِ خر خَلَج می داند و بس
نه تنها مرتعِ ما را چریدند
پدر سگ صاحِبان بر سبزه ریدند
ایرج میرزا : مثنوی ها
خر و عَزب
شد گذار عزبی از در باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میل طالب
سر درون کرد و به هرسو نگریست
تا بداند به یقین خر خر کیست
اندکی از چپ و از راست دوید
باغ را از سر خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوش خر بنده به پیش خر بود
آری آن گمشده را سمع و بصر
بود اندر گرو گادن خر
آدمی پیش هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است !
او چه داند که چه بد یا خوب است
بیند آنرا که بر او مطلوب است
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دم کار گرفت
بود غافل که فلک پرد ه در است
پرده ها در پس این پرده در است
ندهد شربت شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بی نیش میسر نشود
نیست صافی که مکدر نشود
ناگهان صاحب خر پیدا شد
مشت بیچاره خرگا وا شد
بانگ برداشت بر او کای جا پیچ
چه کنی با خر م ن؟ گفتا هیچ!
گفت المنة لله! دیدم
معنی هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلک مینایی
که خری هم به فراغت گایی
ایرج میرزا : مثنوی ها
آرزویِ خرِّ دُم بریده
بوده است خری که دُم نبودَش
روزی غم بی دُمی فُزودَش
در دُم طلبی قدم همی زد
دُم می طلبید و دُم نمی زد
یک رَه نه ز روی اختیاری
بُگذشت میان کشت زاری
دهقان مگرش ز گوشه یی دید
بَرجَست و از او دو گوش بُبرید
بیچاره خر آرزوی دُم کرد
نایافته دُم دو گوش گُم کرد
ایرج میرزا : مثنوی ها
گفتگو با جوانِ فرنگی مَآب
گفتم به جوانکی مُفَرَّنگ
کای در خم و چم بسان خرچنگ
برگو زِ سِبیل خود چه دیدی
کاین سان دم گوش او بریدی
گفتا که سبیل بنده روزی
دزدیده کون غیر گوزی!
چون دزدی او به چشم دیدم
زان رو دُم و گوش او بریدم!
ایرج میرزا : مثنوی ها
دزدانِ نادان
دو دزد خری دزدیدند
سرِ تقسیم به هم جنگیدند
آن دو بودند چو گَرمِ زَد و خورد
دُزدِ سِوُّم خَرشان را زَد و بُرد
ایرج میرزا : قطعه ها
دربارۀ رفتن مستوفی الممالک و آمدنِ صَمصامُ السلطنه
این شنیدم که چوکابینۀ مستوفی رفت
فرصت افتاد به کف مَردُمِ فرصت جُورا
از وطن خواهان یک عدّه به هم جمع شدند
عرضه کردند شهنشاهِ فلک نیرو را
کاندر این مُلکِ رئیس الوزرایی باید
که به اِعجاز کند سُخرۀ خود جادو را
کاردانی که به تدبیرِ خرد حلّ سازد
این همه مشکلِ خَم در خمِ تُودَر تُورا
پهلوان مردی فَعّال و زَبَردست و قوی
که ببندد دهن و باز کند بازو را
تیزهوشی که رهانَد وطن از بندِ بلا
آن چنان سهل که از ماست کَشد کَس مو را
شاه فرمود: من اقدام به کاری نکنم
تا نَسنجَم همه خوب و بد و زیر و رو را
فکر باید، که رئیس الوزرا نتوان کرد
!هر خرِ بی خردِ با طمع پُررو را
مُهلتی بایَد کاندیشم وزان پس بکنم
انتخابی که ببندد دهنِ بدگو را
همه گشتند از این عزمِ همایون خُرسند
همه گفتند: مَلِک زنده بماند، هورا
بعدِ یک هَفته مَلِک داد به آنان پیغام
که نکو جُستم بر دردِ شما دارو را
پس از اندیشه مرا رای به صَمصام افتاد
!از همه خلق پسندیدم این هالو را
فکرِ خود کردم و کَردَمش رئیس الوزرا
همه بِستایید این مُنتَخَبِ نیکو را
خلق رفتند در اندیشه و حَیران ماندند
که از این کرده چه مقصود بُوَد یارو را
یکی از جمع بپرسید ز گوینده، که شاه
!فکر هم کرد و رئیس الوُزَرا کرد او را؟
ایرج میرزا : قطعه ها
جنده بازی
هر کس که نمود جنده بازی
دائم به ذکر علیل باشد
سوزاک نمایدش بلاشک
گر دختر جبرئیل باشد
ایرج میرزا : قطعه ها
هجو اسب
فرمان روای شرق که عمرش دراز باد
می خواست زحمت من درویش کم کند
از پیری و پیادگی و راه های دور
فرسوده دید و خواست که آسوده ام کند
اسبی کرم نمود که از رم به خاطرم
اندوه روی انده و غم روی غم کند
اسبی کرم نمود که چون گردمش سوار
صد رم به جای یک رم در هر قدم کند
اسبی که هر که خواست سوارش شود نخست
باید قلم گرفته وصایا رقم کند
گر فی المثل به دیدن احباب می رود
اول وداع با همه اهل و خدم کند
گر گاه گاه اسب کسان می کنند رم
این اسب رم قدم به قدم دمبدم کند
باشد درم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظ رم در اوست هراس از درم کند
گویی که جن نموده در اندام او حلول
بیچاره از قیافه خود نیز رم کند
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص
هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند
گویی مگر که سنگ پلنگیست تیز چنگ
کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند
یک پا رود به پیش و دو پا می رود به پس
یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند
ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش
این را ستون نماید و آن را علم کند
گویی که شکوه می کند از من به کردگار
کاین بد سوار بر من بد زین ستم کند
رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای
گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند
ور ضربتش زنی که نهد دست بر زمین
فورا بنا به جفت و لگد پشت هم کند
گر فی المثل چنار کلانی به دشت بود
با ساق و زین چنار کلان را قلم کند
از بس عنان او را باید کشید سخت
چشم سوار را ز تعب پر ز نم کند
از سرکشی عروق بر اندام راکبش
سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند
ناگفته نگذریم که این اسب خوش خصال
تنها نه گاه گیر بود، سرفه هم کند
در روی زین به رقص در آرد سوار را
زان سرفه های سخت که با زیر و بم کند
روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او
تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند
گویند فلفلش بگذارم به زیر دم
گر آرزو کنم که دم خود علم کند
هر چند با سوابق خدمت از این حقیر
ممدوح نیست داده ممدوح ذم کند
عاقل کسی بود که به او هر چه می دهند
لا و نعم نگوید و شکر نعم کند
لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر
ترسم روانه ام به دیار عدم کند
من فکر خویش نیستم اندیشه زان کنم
کو خواجه را به کشتن من متهم کند
سمست بر وجود من این اسب زودتر
باید خدایگان اجل دفع سم کند
یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری
آن گه یکی که رم ننماید کرم کند
یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان
یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند
ایرج میرزا : قطعه ها
فقیه
نشسته بود فقیهی به صدر مجلس درس
بجای لفظ عَن اندر کتاب خود من دید
قلم تراش و قلم برگرفت و مَن عَن کرد
سپس که داشت درآن باب اندکی تردید
یکی ز طُلاب این دید و گفت با دگران
جناب آقا عن کرد، جمله عن بکنید!
ایرج میرزا : قطعه ها
جهاد اکبر
شب در بساط احرار از التفات سردار
کنیاک بود بسیار تریاک بود بی مر
هر کس به نشوه یی تاخت با نشوه کار خود ساخت
من هم زدم به وافور از حد خود فزون تر
تریاک مُفت دیدم هی بستم و کشیدم
غافل که صبح آن شب آید مرا چه بر سر
گشت از وفور وافور یُبس مزاج موفور
چونان که صبح ماندم در مستراح مضطر
تریاکیان الدنگ سازند سنده را سنگ
چون قافیه شود تنگ وسعت فُتد به مَدبر
یک ربع مات بودم زان پس به جد فزودم
تا جای تو نمودم خالی من ای برادر
تا سیل خون نیامد سنده برون نیامد
چیزی ز کون نیامد جز پشکل محجر
الحق که ریدن ما تریاکیان بدبخت
باشد جهاد با نفس یعنی جهاد اکبر
ایرج میرزا : قطعه ها
مزاح با یکی از دوستان
چند تو را گفتم ای کمال مخور کیر
تا نشوی مبتلا به رنج بواسیر
چون به جوانی تو پند من نشنیدی
رنج بواسیر کش کنون که شدی پیر
کیر بواسیر آورد، همه دانند
درد گلو زاید از زیادی انجیر
خرما افزون خوری خناق بگیری
کیر ندارد به قدر خرما تاثیر؟!