عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله
چو ظل خسروی از خاتم شه برتر از جم شد
خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد
جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم
بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد
همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان
که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد
همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت
بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد
پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل
سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد
پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه
که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد
زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا
که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد
عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه
سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد
صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان
رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد
چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه
قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد
سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون
ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد
دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق
بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد
الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی
ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد
زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط
که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد
الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا
که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد
مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری
مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد
یمین دولت سلطان امین ملت یزدان
کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد
مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری
بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد
نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان
که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد
درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر
بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد
منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو
بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد
بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی
بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد
چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما
توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد
گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی
چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد
الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم
جهان بیند به مهر مهر تو جانها موسم شد
خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد
جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم
بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد
همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان
که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد
همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت
بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد
پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل
سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد
پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه
که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد
زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا
که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد
عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه
سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد
صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان
رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد
چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه
قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد
سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون
ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد
دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق
بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد
الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی
ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد
زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط
که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد
الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا
که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد
مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری
مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد
یمین دولت سلطان امین ملت یزدان
کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد
مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری
بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد
نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان
که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد
درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر
بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد
منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو
بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد
بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی
بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد
چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما
توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد
گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی
چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد
الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم
جهان بیند به مهر مهر تو جانها موسم شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
سکه صاحبقرانی زد چو شاه راستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - وله
ای کزدو چهر غیرت یک بوستان گلی
از گل گذشته گاه طرب به زبلبلی
نادر بکف فتد چو توئی کز جمال و صوت
هم بانوای بلبل و هم بارخ گلی
روز شکار با دوش باز جره
وقت خمار با اثر ساغر ملی
مانی بسرو و ماه ولی سرو ومه نه ای
کز قد و رخ بسرو و مه اندر تطاولی
ماهی و لیک ماه شکر پاش پاسخی
سروی ولیک سرو سمن بوی کاکلی
ازجور خویشتن بمن اندر تعمدی
وزمیل من بخویشتن اندر تجاهلی
با دل چه گفته ای که همی در تصوری
با جان چه کرده ای که همی در تخیلی
پنهان زمن مگر تو بدل در شدایدی
مخفی زمن مگر تو بجای تدللی
برهر چه روی میکنم اندر برابری
در هر چه رای میزنم اندر تعقلی
درچشم من ستاده چو عکس صنوبری
در مغز من نشسته چو بوی قرنفلی
جانا مگر بچشم و سرما مواظبی
ترکا مگر بجان و تن ما قرا ولی
هنگام هجر غارت دل چون تطیری
ایام وصل راحت جان چون تفالی
بریاد سوسن از چه همی در ترانه ای
بربوی سنبل از چه همی در تغزلی
بنمای خط که خود توبه از کشت سوسنی
بگشای مو که خود تو به از باغ سنبلی
در میگساری از برمن دورشو که من
پندارمت زلطف برای تنقلی
گاه شکار در برمن بازآ که من
می بینمت زخوی قوی پنجه طغرلی
پرکبرتر بایوان ازشاه خلخی
مغرورتر بمیدان ازگرد زابلی
تاجت زمشک او فر و تختت زسیم ناب
سخت ای پسر تو صاحب جاه و تمولی
یاد آیدت که گفتم رای به ری خطاست
رو جای کن بجی گر از اهل توکلی
نشنیدی و رسیدی و دیدی که در عجم
کس نیست چون امیرعرب مصطفی قلی
ای برتر و مهین تر سردارهای شاه
کز فره چرخ چاکر و انجم یساولی
اندر دل حبیب تمامی سکونتی
در خاطره حسود بکلی تزلزلی
از اختران زبخردی اندر تقدمی
با آسمان زمرتبت اندر تقابلی
بنهاده در مسیل حوادث هزار سد
بربسته بر شطوط نوائب دو صد پلی
تا قرص مهر نطع فلک را دهد فروغ
بیند فلک بخوان ظفر در تناولی
از گل گذشته گاه طرب به زبلبلی
نادر بکف فتد چو توئی کز جمال و صوت
هم بانوای بلبل و هم بارخ گلی
روز شکار با دوش باز جره
وقت خمار با اثر ساغر ملی
مانی بسرو و ماه ولی سرو ومه نه ای
کز قد و رخ بسرو و مه اندر تطاولی
ماهی و لیک ماه شکر پاش پاسخی
سروی ولیک سرو سمن بوی کاکلی
ازجور خویشتن بمن اندر تعمدی
وزمیل من بخویشتن اندر تجاهلی
با دل چه گفته ای که همی در تصوری
با جان چه کرده ای که همی در تخیلی
پنهان زمن مگر تو بدل در شدایدی
مخفی زمن مگر تو بجای تدللی
برهر چه روی میکنم اندر برابری
در هر چه رای میزنم اندر تعقلی
درچشم من ستاده چو عکس صنوبری
در مغز من نشسته چو بوی قرنفلی
جانا مگر بچشم و سرما مواظبی
ترکا مگر بجان و تن ما قرا ولی
هنگام هجر غارت دل چون تطیری
ایام وصل راحت جان چون تفالی
بریاد سوسن از چه همی در ترانه ای
بربوی سنبل از چه همی در تغزلی
بنمای خط که خود توبه از کشت سوسنی
بگشای مو که خود تو به از باغ سنبلی
در میگساری از برمن دورشو که من
پندارمت زلطف برای تنقلی
گاه شکار در برمن بازآ که من
می بینمت زخوی قوی پنجه طغرلی
پرکبرتر بایوان ازشاه خلخی
مغرورتر بمیدان ازگرد زابلی
تاجت زمشک او فر و تختت زسیم ناب
سخت ای پسر تو صاحب جاه و تمولی
یاد آیدت که گفتم رای به ری خطاست
رو جای کن بجی گر از اهل توکلی
نشنیدی و رسیدی و دیدی که در عجم
کس نیست چون امیرعرب مصطفی قلی
ای برتر و مهین تر سردارهای شاه
کز فره چرخ چاکر و انجم یساولی
اندر دل حبیب تمامی سکونتی
در خاطره حسود بکلی تزلزلی
از اختران زبخردی اندر تقدمی
با آسمان زمرتبت اندر تقابلی
بنهاده در مسیل حوادث هزار سد
بربسته بر شطوط نوائب دو صد پلی
تا قرص مهر نطع فلک را دهد فروغ
بیند فلک بخوان ظفر در تناولی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۷۲ - جنگ مشتی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشته ی زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
از فلک راستی و از دل من صبر و قرار
وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد
به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر
زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد
در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست
آری از یکدیگر این هر دو جدا نتوان کرد
این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد
منعم از میمکن ای شیخ که با پیر مغان
کردهام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانه ی ظالم ویران
در ره سیل بلا خانه بنا نتوان کرد
ای چراغ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد
در صفا سعی نما تا به مقامی برسی
قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشته ی زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
از فلک راستی و از دل من صبر و قرار
وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد
به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر
زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد
در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست
آری از یکدیگر این هر دو جدا نتوان کرد
این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد
منعم از میمکن ای شیخ که با پیر مغان
کردهام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانه ی ظالم ویران
در ره سیل بلا خانه بنا نتوان کرد
ای چراغ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد
در صفا سعی نما تا به مقامی برسی
قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح خان احمد گیلانی
رسید فتنهگر من به کینه تیزآهنگ
چو فتنه بر سر غوغا، چو کینه بر سر جنگ
یکی برون نتوان از هزار جان بردن
ازان کرشمهٔ جلّاد و غمزهٔ سرهنگ
ز جام عشق، شراب امید و بیم کشم
درو مگر به هم آمیختند شهد و شرنگ
به لعل سنگدلان رنگ میدهد که کشد
ز خلق کینه درین رنگ، چرح پر نیرنگ
به یک وفا برد از خاطرم هزار جفا
به نیم صلح، کند عذرخواهی صد جنگ
ز روز وصل مرا تا شب فراق چه فرق
که من ز بیم به سوی تو ننگرم، تو ز ننگ
چو لاله دست برآورده کشتهٔ تو ز خاک
که دامن تو درین رنگ آورد در چنگ
مرا تمام شب از اضطراب خواب نبرد
که چون صباح شود، با کدام ریو و چه رنگ،
ز بهر تهنیت عید آوردم به کنار
ترا، چنانکه سلیمان وقت را، اورنگ
ظفر پناه سکندر سپاه، خان احمد
که برد هیبت او هوش از سر هوشنگ
نشان خاتم جاهش بود، اگر به مثل
شود سفیدی چین جمع با سیاهی زنگ
ز آب بحر ضمیر منیر او شاید
که عکس مهر نماید کثیف چون خرچنگ
ز اشتیاق وی آغوش باز کرده ز دور
به عهد او چو به شاهین فتاده چشم کلنگ
ز عدل او به کس آزار نشتری نرسید
جز آنکه نشتر مضراب خورد بر رگ چنگ
زهی وقار تو افکنده آنچنان لنگر
که کوه را نرسد لاف سنگ و دعوی هنگ
به دیده رای تو گر روشنی دهد، شب تار
چو شعله در نظر آید پری ز صد فرسنگ
به جنب قدر تو گردون نمود چندان پست
که دست سوی گریبان ماه برد پلنگ
ز شوق آنکه ببوسد سم سمند ترا
سزد که لعل چو آتش برون جهد از سنگ
ز اوج قدر تو آید سواد هفت اقلیم
چنان به چشم، که در آب عکس هفتاورنگ
خیال رای تو چون مهر آورد به ضمیر
شود هر آیینه، آیینهٔ نهان در زنگ
چو روز کین ز یسار و یمین بر امن و امان
شود زمین و زمان تنگ از غریو و غرنگ
ز بانگ کوس و خروش نفیر و نالهٔ نای
هزار جا بدرد طاس آسمان چون زنگ
شود ز کینه در آن موج فتنه همچو سپر
جبین آینهٔ سر علم پر از آژنگ
ز مستی می کین همچو لشکر شطرنج
مبارزان همه در جنگ و بیخبر از جنگ
ز بس که گرز گرانسنگ بشکند سر و تن
نیابد از پی قوت استخوان همای خدنگ
چو تار سبحه ز صد دل گذر کند یک تیر
ز حملهٔ تو شود بس که جا بر اعداد تنگ
تبارکاللّه ازان بادپای برقعنان
که پای پیک خیال است در عنانش لنگ
چو آفتاب سزد گر شود سریعالسّیر
نشانهٔ سم آن بادپا به روی النگ
چو با کلاه زراندود و تیغ خونآلود
به پویه گرم کنی آفتاب رنگ کرنگ
به پشت او نتواند گرفت زین خود را
به هر دو دست گرش در بغل نگیرد تنگ
چو مهر طی کند این پهندشت در یک روز
اگر به ره نکند ز انتظار سایه درنگ
ایا به بزم جلال تو آسمان پامال
ز نغمههای مخالف چو چنگ بیآهنگ
به عزم بزم کمال تو کش زوال مباد
که هست مجمع ارباب دانش و فرهنگ
به خاک پای تو کز بیخودی ز چندین راه
که بوده منزل و فرسنگ در هم خرسنگ
به یک اشارهٔ عالی گشودهام پر و بال
به یک پیام زبانی نمودهام آهنگ
که عاجز است ضمیر از تخیّل منزل
که قاصر است زبان از شمارهٔ فرسنگ
غرض اطاعت امر تو بود زین همه راه
نبود ورنه مرا دل ز ملک خویش به تنگ
ببند میلی ازینها زبان که وقت دعاست
برآر دست و به دامان مدعّا زن چنگ
همیشه تا ز ثریّا درین چمن باشد
به رنگ نخل ثمردار، چرخ مینارنگ
به شکل خوشهٔ انگور بسته بر سر هم
ز دار قهر تو سرهای دشمنان آونگ
چو فتنه بر سر غوغا، چو کینه بر سر جنگ
یکی برون نتوان از هزار جان بردن
ازان کرشمهٔ جلّاد و غمزهٔ سرهنگ
ز جام عشق، شراب امید و بیم کشم
درو مگر به هم آمیختند شهد و شرنگ
به لعل سنگدلان رنگ میدهد که کشد
ز خلق کینه درین رنگ، چرح پر نیرنگ
به یک وفا برد از خاطرم هزار جفا
به نیم صلح، کند عذرخواهی صد جنگ
ز روز وصل مرا تا شب فراق چه فرق
که من ز بیم به سوی تو ننگرم، تو ز ننگ
چو لاله دست برآورده کشتهٔ تو ز خاک
که دامن تو درین رنگ آورد در چنگ
مرا تمام شب از اضطراب خواب نبرد
که چون صباح شود، با کدام ریو و چه رنگ،
ز بهر تهنیت عید آوردم به کنار
ترا، چنانکه سلیمان وقت را، اورنگ
ظفر پناه سکندر سپاه، خان احمد
که برد هیبت او هوش از سر هوشنگ
نشان خاتم جاهش بود، اگر به مثل
شود سفیدی چین جمع با سیاهی زنگ
ز آب بحر ضمیر منیر او شاید
که عکس مهر نماید کثیف چون خرچنگ
ز اشتیاق وی آغوش باز کرده ز دور
به عهد او چو به شاهین فتاده چشم کلنگ
ز عدل او به کس آزار نشتری نرسید
جز آنکه نشتر مضراب خورد بر رگ چنگ
زهی وقار تو افکنده آنچنان لنگر
که کوه را نرسد لاف سنگ و دعوی هنگ
به دیده رای تو گر روشنی دهد، شب تار
چو شعله در نظر آید پری ز صد فرسنگ
به جنب قدر تو گردون نمود چندان پست
که دست سوی گریبان ماه برد پلنگ
ز شوق آنکه ببوسد سم سمند ترا
سزد که لعل چو آتش برون جهد از سنگ
ز اوج قدر تو آید سواد هفت اقلیم
چنان به چشم، که در آب عکس هفتاورنگ
خیال رای تو چون مهر آورد به ضمیر
شود هر آیینه، آیینهٔ نهان در زنگ
چو روز کین ز یسار و یمین بر امن و امان
شود زمین و زمان تنگ از غریو و غرنگ
ز بانگ کوس و خروش نفیر و نالهٔ نای
هزار جا بدرد طاس آسمان چون زنگ
شود ز کینه در آن موج فتنه همچو سپر
جبین آینهٔ سر علم پر از آژنگ
ز مستی می کین همچو لشکر شطرنج
مبارزان همه در جنگ و بیخبر از جنگ
ز بس که گرز گرانسنگ بشکند سر و تن
نیابد از پی قوت استخوان همای خدنگ
چو تار سبحه ز صد دل گذر کند یک تیر
ز حملهٔ تو شود بس که جا بر اعداد تنگ
تبارکاللّه ازان بادپای برقعنان
که پای پیک خیال است در عنانش لنگ
چو آفتاب سزد گر شود سریعالسّیر
نشانهٔ سم آن بادپا به روی النگ
چو با کلاه زراندود و تیغ خونآلود
به پویه گرم کنی آفتاب رنگ کرنگ
به پشت او نتواند گرفت زین خود را
به هر دو دست گرش در بغل نگیرد تنگ
چو مهر طی کند این پهندشت در یک روز
اگر به ره نکند ز انتظار سایه درنگ
ایا به بزم جلال تو آسمان پامال
ز نغمههای مخالف چو چنگ بیآهنگ
به عزم بزم کمال تو کش زوال مباد
که هست مجمع ارباب دانش و فرهنگ
به خاک پای تو کز بیخودی ز چندین راه
که بوده منزل و فرسنگ در هم خرسنگ
به یک اشارهٔ عالی گشودهام پر و بال
به یک پیام زبانی نمودهام آهنگ
که عاجز است ضمیر از تخیّل منزل
که قاصر است زبان از شمارهٔ فرسنگ
غرض اطاعت امر تو بود زین همه راه
نبود ورنه مرا دل ز ملک خویش به تنگ
ببند میلی ازینها زبان که وقت دعاست
برآر دست و به دامان مدعّا زن چنگ
همیشه تا ز ثریّا درین چمن باشد
به رنگ نخل ثمردار، چرخ مینارنگ
به شکل خوشهٔ انگور بسته بر سر هم
ز دار قهر تو سرهای دشمنان آونگ
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح ابراهیم میرزا
زهی گرم از تو بازار جدایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ممدوح شناخته نیست
بر صفحه زمین، الف قدّ پُر دلان
از زخم تیغ، لا شود از ضرب گرز، دال
روز وغا که در کف از سرگذشتگان
گیرند تیغها ز اجل رخصت قتال
تو آفتاب و جای تو بر اوج آسمان
فرند ارجمند تو، ماه خجسته فال
خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو ستگر مه نو گشته چون خلال
هر دل که از تطاول زلف تو سر کشد
چون شیشه شکسته نمییابد اتّصال
بعد از نبی، چو نقش نگین جا گرفته است
در خاطرش محبّت اصحاب و مهر آل
در مجلسی که صدر نشین است قدر تو
ننشیند آفتاب مگر در صف نعال
شاید که در مشیمه ارحام، طفل را
گویا ز یُمن مدح تو گردد زبال لال
چون حمله آوریّ و کنی عزم رزم جزم
آنجا زخصم، تاب نشستن چه احتمال
گر از نهیب، بانگ به شیر ژیان کنی
بگریزد آن چنان که ز شیر ژیان شغال
گر چرخ را اراده بر هم زدن کنی
یابد زهم چو قطره سیماب انفصال
از پاس عدل او نتواند که سرزده
بر آستان خانه دل، پا نهد خیال
گر بگذرد سپاه سلیمان ز ملک او
از پاس عدل او نشود مور پایمال
از زخم تیغ، لا شود از ضرب گرز، دال
روز وغا که در کف از سرگذشتگان
گیرند تیغها ز اجل رخصت قتال
تو آفتاب و جای تو بر اوج آسمان
فرند ارجمند تو، ماه خجسته فال
خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو ستگر مه نو گشته چون خلال
هر دل که از تطاول زلف تو سر کشد
چون شیشه شکسته نمییابد اتّصال
بعد از نبی، چو نقش نگین جا گرفته است
در خاطرش محبّت اصحاب و مهر آل
در مجلسی که صدر نشین است قدر تو
ننشیند آفتاب مگر در صف نعال
شاید که در مشیمه ارحام، طفل را
گویا ز یُمن مدح تو گردد زبال لال
چون حمله آوریّ و کنی عزم رزم جزم
آنجا زخصم، تاب نشستن چه احتمال
گر از نهیب، بانگ به شیر ژیان کنی
بگریزد آن چنان که ز شیر ژیان شغال
گر چرخ را اراده بر هم زدن کنی
یابد زهم چو قطره سیماب انفصال
از پاس عدل او نتواند که سرزده
بر آستان خانه دل، پا نهد خیال
گر بگذرد سپاه سلیمان ز ملک او
از پاس عدل او نشود مور پایمال
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۴
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - قسمتی از یک چکامه
آینه خورشید برابر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی
و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار، غازی از پذیره بنه وی بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت، غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی میآمدند نیز غارت بسیار شدی؛ امّا سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتهتایی زیان نشد. و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود، چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی، وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد، بیوفایی چرا کرد؟ و خدای را، عزّوجلّ، چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرّر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشاندهاندش و نیکو میدارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود.
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما
آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما
همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی، رحمة اللّه علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است.
ابتدا بباید دانست که امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد، و دررسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست. و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را، رضی اللّه عنه، براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاهسالار سامانیان، و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عزّ گذشته شد و کار بامیر محمود رسید، چنانکه نبشتهاند و شرح داده، و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود، کردهاند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم، و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم، چون مجتازان بودهام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود، انار اللّه برهانه، که او را دیدهاند و از بزرگی و شهامت و تفرّد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. امّا غرض من آن است که تاریخ- پایهیی بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیّت خواهم و اللّه ولیّ التّوفیق . و چون در تاریخ شرط کردم که در اوّل نشستن هر پادشاهی خطبهیی بنویسم، پس براندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیّة اللّه و عونه .
فصل
چنان گویم که فاضلتر ملوک گذشته گروهیاند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام بردهاند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما ازین دو بگذشتهاند بهمه چیزها، باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگتر روی زمین بودهاند، چه اسکندر مردی بود که آتشوار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت، سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد، چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود . گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است، مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشتهاند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود، بکشت. و با هر یکی ازین دو تن او را زلّتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلّت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند، امّا بجست . و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلّت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید، فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گریز بود، پیش از آنکه نزدیک فور آمد، حیلتی ساخت در کشتن فور، بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دلمشغول شد و از آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکأنّه سحابة صیف عن قلیل تقشّع .
و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت: مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول میباشند و بروم نپردازند. و ایشانرا ملوک طوائف خوانند.
و اما اردشیر بابکان : بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند. و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد، عزّوجلّ، مدّت ملوک طوائف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت . و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است، چنانکه پیغمبران را باشد؛ و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود، چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید.
پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آنست که تا ایزد، عزّذکره، آدم را بیافریده است، تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال میافتاده است ازین امّت بدان امّت و ازین گروه بدان گروه، بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه، که گفته است: قل اللهمّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شیء قدیر . پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد، عزّذکره، پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای، عزّوجلّ، خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرّر گردد که آفریدگار، جلّ جلاله، عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعدههای استوار مینهد، چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید، چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهترتر و کافیتر و شایستهتر و شجاعتر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراستهتر گردد تا آن مدّت که ایزد، عزّوجلّ، تقدیر کرده باشد، تبارک اللّه احسن الخالقین .
و از آن پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، همچنین رفته است از روزگار آدم، علیه السّلام، تا خاتم انبیا مصطفی، علیه السّلام. و بباید نگریست که چون مصطفی، علیه السّلام، یگانه روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قویتر و پیداتر و بالاتر، و لو کره المشرکون .
و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظّم ابو شجاع فرخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، آن را میراث دارد میراثی حلال، هم برین جمله است. ایزد، عزّذکره، چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قویتر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوّة خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود، رحمة اللّه علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق برگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است . و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار و سیّاره تابدار بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روز قویتر علی رغم الاعداء و الحاسدین .
همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی، رحمة اللّه علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است.
ابتدا بباید دانست که امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد، و دررسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست. و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را، رضی اللّه عنه، براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاهسالار سامانیان، و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عزّ گذشته شد و کار بامیر محمود رسید، چنانکه نبشتهاند و شرح داده، و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود، کردهاند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم، و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم، چون مجتازان بودهام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود، انار اللّه برهانه، که او را دیدهاند و از بزرگی و شهامت و تفرّد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. امّا غرض من آن است که تاریخ- پایهیی بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیّت خواهم و اللّه ولیّ التّوفیق . و چون در تاریخ شرط کردم که در اوّل نشستن هر پادشاهی خطبهیی بنویسم، پس براندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیّة اللّه و عونه .
فصل
چنان گویم که فاضلتر ملوک گذشته گروهیاند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام بردهاند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما ازین دو بگذشتهاند بهمه چیزها، باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگتر روی زمین بودهاند، چه اسکندر مردی بود که آتشوار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت، سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد، چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود . گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است، مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشتهاند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود، بکشت. و با هر یکی ازین دو تن او را زلّتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلّت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند، امّا بجست . و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلّت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید، فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گریز بود، پیش از آنکه نزدیک فور آمد، حیلتی ساخت در کشتن فور، بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دلمشغول شد و از آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکأنّه سحابة صیف عن قلیل تقشّع .
و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت: مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول میباشند و بروم نپردازند. و ایشانرا ملوک طوائف خوانند.
و اما اردشیر بابکان : بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند. و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد، عزّوجلّ، مدّت ملوک طوائف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت . و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است، چنانکه پیغمبران را باشد؛ و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود، چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید.
پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آنست که تا ایزد، عزّذکره، آدم را بیافریده است، تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال میافتاده است ازین امّت بدان امّت و ازین گروه بدان گروه، بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه، که گفته است: قل اللهمّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شیء قدیر . پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد، عزّذکره، پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای، عزّوجلّ، خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرّر گردد که آفریدگار، جلّ جلاله، عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعدههای استوار مینهد، چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید، چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهترتر و کافیتر و شایستهتر و شجاعتر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراستهتر گردد تا آن مدّت که ایزد، عزّوجلّ، تقدیر کرده باشد، تبارک اللّه احسن الخالقین .
و از آن پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، همچنین رفته است از روزگار آدم، علیه السّلام، تا خاتم انبیا مصطفی، علیه السّلام. و بباید نگریست که چون مصطفی، علیه السّلام، یگانه روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قویتر و پیداتر و بالاتر، و لو کره المشرکون .
و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظّم ابو شجاع فرخزاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه، آن را میراث دارد میراثی حلال، هم برین جمله است. ایزد، عزّذکره، چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قویتر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوّة خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود، رحمة اللّه علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق برگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است . و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار و سیّاره تابدار بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روز قویتر علی رغم الاعداء و الحاسدین .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل
در مجلّد پنجم بیاوردهام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم، دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. میژکیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین با حسین بن المصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمیشناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودستتر اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمّد زبیده بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمانتر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم، دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی .
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. میژکیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع .
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
حکایت فضل سهل ذو الریاستین با حسین بن المصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمیشناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودستتر اولیا و حشم خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمّد زبیده بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمانتر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۸ - شرح حال نوشتگین
[شرح حال نوشتگن]
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.