عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن
نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن
عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن
هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن
به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن
تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
بتا ز دست ببردی دلم به طراری
ولی دریغ که ننمودیش پرستاری
به‌ دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسلمیّ و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
چنین صنم که تویی‌‌ گر همی نپوشی روی
نهان شود ز خجلت بتان فر خاری
به عنقریب سلامت تنی نخواهد ماند
چنین که چشم تو مایل بود به خونخواری
مرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشم
ز شام تا به سحر می‌کند دُرر باری
دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم
شگفت نیست ز جادوی مست سحّاری
چنین که نرگس بیمار تو ربوده دلم
سلامتم همه زین پس بود به بیماری
بلای مردم آزاده‌ای و فتنهٔ خلق
سلامت از تو میسر شود به دشواری
همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون
مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری
شمن ز طاعت بت بر میان نهد زنّار
خلاف تو که بتی بنگرمت زناری
گمان‌ مبر که‌ ازین پس‌ رود به‌ چشمی خواب
چنین که فتنهٔ مردم شدی به بیداری
کسی که مشرب آن لعل می‌ پرست‌ گرفت
شگفت نیست‌ که‌ دشمن شود به هشیاری
شبان و روز به آزار خلق سعی کنی
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری
میفکن این همه آشوب در ممالک شاه
مباد آنکه بری کیفر از ستمکاری
به پای دوست روان سر بباز قاآنی
که در طریقت ما به بُوَد سبکباری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این چه حالست که از سرکله انداخته‌ای
مست و بیخود شده از خانه برون تاخته‌ای
تبغ‌ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساخته‌ای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراخته‌ای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باخته‌ای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداخته‌ای
ما چو پروانه‌ کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداخته‌ای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداخته‌ای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آخته‌ای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته‌بی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناخته‌ای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش‌ هیچ که ننواخته‌ای
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - وله ایضاً
جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار
به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزه‌ای که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد
کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار
صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد
چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار می‌بترکد
بخوشدش خون دل چو دانهای انار
طبق ط‌بق سیم و زر به فرق عبهر چراست
به سیمگون بنجه‌اش پیالهٔ زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست
نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار
نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال
چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار
سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست
چنان بود تابناک که زهره‌اش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست
که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار
شکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریر
رخش‌ به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر
چنانکه رنگ شراب به صورت باده‌خوار
هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم
میی گران‌سنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم
میی که از رنگ آن رخان شود لاله‌زار
ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
از آن میی کادمش نشاند در خلد تاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
به ریشه‌اش آب داد ز جوهر جان پاک
که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار
ز صنع پروردگار چو در مدور همه
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چوگل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه
چو قلب شهزاده‌شان دل از برون آشکار
علیقلی میرزا امیر شهزادگان
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگان
به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار
سحاب جود و سخا محیط علم و عمل
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل
به دشمنان تندخو به دوستان بردبار
چو رخ نماید قمر چوکف‌‌شاید سحاب
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب
به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب
محامدش بی‌شمر محاسنش بی‌شمار
زهی ملکزاده‌ای که زیب دنیا تویی
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی
رسیده از هستیت به کام خود روزگار
به وقعه ضیغم کُشی به‌ پهنه پیل افکنی
به قوت اژدردری به حمله شیر اوژنی
به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی
زمانهٔ قاهری ستارهٔ رو‌شنی
سپهری از برتری جهانی از اقتدار
نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست
نترسی از اژدها بدین ‌جگر ببر نیست
به قدر یک ذره‌ات گه سخا صبر نیست
اگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیست
ولی به هنگام جود نبینمت اختیار
چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست
بجز دعایت مرا ازین سپس‌ کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیست
سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار
هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره
همیشه تا آسمان بود به شکل کره
هماره تا خط راست نمی‌شود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره
به بند انده اسیر به دام محنت شکار
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طاب‌لله ثراه گوید
زاهدا چندی بیا با ما به‌خلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بی‌نظرکن جستجوی و بی‌زبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *‌رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالب‌سالوس هرشب مصطفی بیند به‌خواب
هم به‌جان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گ‌یی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکان‌دار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکان‌دار باش‌
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفس‌ابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی‌ کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکه‌هست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بی‌پدر طفلی به چنگ آورده‌ام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس‌ و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبع‌او در بوسه‌دادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین‌ او دلی دارم دو نیم
پرشکن ‌گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که می‌غلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخی‌گفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بی‌سبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش‌ برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شو‌د از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف‌ او هرکس به ‌بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسه‌ای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش‌
آفتاب مشتری جو دلبر عاشق‌پرست
گنج وصل خویش را ازکس نمی‌دارد دریغ‌
فاش‌می‌گوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلی‌گوید بنازم حفظ او
کان ‌بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یک‌نفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیک‌چون ماهی به‌چنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسه‌ای ده لب به شیرینی گشو‌د
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج‌ انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهری‌را که بی‌آشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی می‌زدم
می‌شنیدم هاتفی از آسمان می گفت نو‌ش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لب‌و چشمت‌دلم پیوسته در خوف‌و رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بک‌مشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مست‌دیدم دشمنم باعقل و هوش‌
با لبت محمو‌د مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد می‌فروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده می‌بردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصه‌ای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من می‌نیوش‌
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آ‌ن باشدکه بنشینی خموش
شاه دین‌پرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت به‌رخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشمم‌جهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشم‌زخم آسمان
با تو بودم در کنار زنده‌رود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش‌ غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ ‌را در مشت ‌گیرد اینک این تیغش‌ دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش‌ نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف‌ گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقه‌باز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتی‌ها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داو‌ر بیکران
بس که در عهد تو شایع‌ گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکم‌عالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راست‌گویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو می‌بینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش‌ جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست‌ گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بی‌تغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه ‌گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحه‌ای از فیض یک‌ تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
مثنوی
الا ای نیوشندهٔ هوشیار
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخن‌های بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنی‌های نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بی‌پرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیه‌پوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بی‌اجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قوی‌تر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزون‌تر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بی‌غش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندش‌ا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتا‌ب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پرده‌نشین‌تر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی برده‌اش‌
پرده‌نشینان همه پرورده‌اش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش‌ از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را بره‌ای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرم‌تر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چرب‌تر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بی‌خبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی بره‌رو‌ی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا می‌کنی
جلوه درین طرفه سرا می‌کنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا که‌ام
خفته به سرداب ز بهر چه‌ام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوه‌کنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک‌ دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس‌
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسه‌ئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینه‌ای
عطسه‌زنان چند ز جا می‌جهی
گه به زمین گه به هوا می‌جهی
بس کن ازین گرگ دلی‌ ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومی‌ات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش‌ دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصه‌ای
کوش که باری ببری حصه‌ای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای پسر درکار دنیا تا توانی دل مبند
کز پی هر سود او چندین زیان آید تو را
چند گویی شب بهل کز می دماغی تر کنم
صبحدم ترسم خماری ناگهان آید تو را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶
چون به عشق مجاز نیست نیاز
به دوگیتی هواپرستان را
ظلم باشد که سر فرود آید
به دوگیتی خداپرستان را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷
حکایتیست مرا از که از کسی که بود او
چه کار داری برگو بکن سوال بفرما
ز اسم گویمش آری ز رسم نیز بدیده
که‌ باشد او علی عسکر کنون ز شغلش‌ بسرا
حجابم آ‌ید غربیله خوب نیست بیان کن
برد لحاف برای که هرکه زر دهد او را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹
در سخن گفتن چو ماه و آفتاب
رهنمای خلق هر صبح و مسا
مدح او در گوش نادان ناگوار
چون شمیم گل به مغز خنفسا
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
مانند‌گربه‌ای که خورد بچگان خویش
خوردند دایگان بچهٔ شیرخوار را
عاشق به لذت لب نانی فروخته
هفتاد سال لذت بوس وکنار را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
بسکه سرگرم حجت خویشند
غافلند از خدا اولوالالباب
ای خوشا حال عارفی که ز شوق
همچو دیوانه بر درد جلباب
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
مردکز عیب خویش بیخبرست
هنر دیگران شمارد عیب
جام بیچارگان چرا شکند
آنکه مینای می نهد در جیب
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
استرم را اگر فرستادی
نکنم جز به مردمی یادت
معنی آن فلان تحیاتست
وان فلان روح پاک اجدادت
ورنه‌گویم که آن فلان ذکرست
وان فلان مقعد پر از بادت
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
کلام عاقل و جاهل به گوش یکدیگر
چو نیک بنگری از روی تجربت بادست
همین به باغ ننالند بلبلان از زاغ
که زاغ نیز هم از بلبلان به فریادست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
چو زنی در دام شهوت شد اسیر
خر به چشمش به ز طاوس‌ نرست
همچنان در چشم شهوت مرد را
دیو با حور بهشتی همبرست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
عاقل از دیدار معنی غافلست
زانکه هر حجت که گوید آفلست
لااحب الآفلین فرمود حق
این سخن آسان‌نمای و مشکلست
در گذر از خویش و واصل شو به دوست
کانکه واصل شد مرادش حاصلست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
ظلم ظالم ذخیره‌ایست نکو
که در آخر نصیب مظلومست
ظالم خیره عاقبت چو بخیل
خویشتن زان ذخیره محرومست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
درین‌کتاب پریشان نبینی از تربیتت
عجب مدار که چون حال من پریشانست
هزار شکر که با یک جهان پریشانی
چو تار طرهٔ دلدار عنبرافشانست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
رنج بیوقت و مرگ بی‌هنگام
پیشکار وبا و طاعون است
چون کسی بی‌محل به خشم آید
زود بگریز ازو که مجنون است
ساده‌رویی که میل باده کند
غالبا خارشیش در کون است