عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
بنه سر بحکم خدای یگانه
شود تا بحکمت جهان دو گانه
بخواه ازخدا غیر عقبی و دنیی
که بحر نوالش ندارد کرانه
نظر بر مدار از مسبب در اسباب
سببهاست حیران او در میانه
فلک گر به پیچد ز فرمان او سر
از آن شقتش میزند تازیانه
بپرداز خود را ز خود تا ببینی
که ما و شما نیست الا بهانه
بصورت بود جور و معنی عدالت
شکایت مکن از جفای زمانه
بدام تن افتاد تا مرغ جانم
دلش خون شد از حسرت آشیانه
چو از موطن اصلیم یاد آید
روانم شود بی‌خودانه روانه
مجو فیض از بی‌نشانه نشانی
که نتوان نشان داد از بی‌نشانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرم‌من و او ذاکر است شکرم‌من و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
شور عشقی در جهان افکنده‌ای
مستیی در انس و جان افکنده‌ای
کرده‌ای پنهان محیط بیکران
قطره‌ای زان در میان افکنده‌ای
جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده‌ای بر روی آن افکنده‌ای
سایه‌ای خورشید روی خویش را
بر زمین و آسمان افکنده‌ای
یک گره نگشوده زان زلفت دو تا
بوی جانی در جهان افکنده‌ای
از روانها کرده‌ای جوها روان
غلغلی در خاکیان افکنده‌ای
کاف و نون امر را بی حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده‌ای
آتشی از عشق خود افروخته
جان خاصانرا در آن افکنده‌ای
دوستانت را برای امتحان
در میان دشمنان افکنده‌ای
عارفان را داده‌ای بردالیقین
جاهلانرا در گمان افکنده‌ای
عاقلان را کار دنیا کرده یار
عاشقانرا در فغان افکنده‌ای
در دل من شوق خود جا داده‌ای
آتشی دلرا بجان افکنده‌ای
کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده‌ای
قطره‌ای دلرا ز عشق خویشتن
در محیط بیکران افکنده‌ای
داده‌ای هم اختیار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده‌ای
از بهشت و حور داده وعده‌ای
رغبتی در زاهدان افکنده‌ای
ز آتش دوزخ وعیدی داده‌ای
رهبتی در عصیان افکنده‌ای
نقش انسانرا کشیدستی بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده‌ای
چون بنانش را تو کردی تسویه
پس چرایش از بنان افکنده‌ای
فیض را از عشق ذوقی داده‌ای
در تماشای بتان افکنده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
ای آنکه در ازل همه را یار بوده‌ای
از دار اثر نبوده تو دیار بوده‌ای
هر کار هر که کرد تو تقدیر کرده‌ای
پیش از وجود خلق در آن کار بوده‌ای
عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
یکتای فرد بوده‌ای و بسیار بوده‌ای
حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده
مطلوب بوده و طلبکار بوده‌ای
بنموده در نقاب نکویان جمال خویش
وین طرفه در نقاب بدیدار بوده‌ای
بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته
زان آینه بخویش نمودار بوده‌ای
خود را بخود نموده در آئینه‌ای جهان
بیننده بوده‌ای و بدیدار بوده‌ای
فاش و نهان خلق هویداست نزد تو
بی آلت بصر همه دیدار بوده‌ای
رفتار مور در شب دیجور دیده‌ای
ز اسرار خلق جمله خبردار بوده‌ای
هر جای هر چه بوده بر آن بوده‌ای محیط
عالم چو مرکزی و تو پر کار بوده‌ای
بی تو نه هستی و نه توانائی بود
ما را تو چاره بوده و ناچار بوده‌ای
ما هیچ نیستیم بخود سایه‌ای توایم
هم جاعل ظلام و هم انوار بوده‌ای
بس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیر
پیوسته ایستاده که جبار بوده‌ای
بس بنده‌ای که کرده گنه بر امید آنکه
غفار بوده‌ای تو و ستار بوده‌ای
گرفیض را ز جهل بر آری غریب نیست
پیوسته بنده پرور و غفار بوده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی
وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکبان
از مستی ما غلغلی در گنبد مینا ستی
از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک
فریاد لاعلم لنا در عالم بالاستی
از بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مست
لیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستی
از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما
زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی
ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان
کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی
از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما
زان بودی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی
طاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیم
چنگال استمساک ما در عروهٔ و ثقاستی
عهدی که با او بسته‌ایم روز ازل نشکسته‌ایم
آن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستی
گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از لیت قومی یعلمون در جان ما غوغا ستی
مقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببر
چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
در دیده‌ام چه نور روانست آن یکی
این طرفه تر ز دیده نهان است آن یکی
ارباب حسن اگر چه بدل جای کرده‌اند
لیکن تن‌اند جمله و جانست آن یکی
گاهی باین و گاه بآن میرود گمان
هم این و آن نه این و نه آنست آن یکی
هم او جهان و هم ز جهان برتر است او
چون با تو جان که جان جهانست آن یکی
در دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن یکی
تا چند گوش بر خبر و چشم بر دلیل
بگشای چشم دل که عیانست آن یکی
تاکی از ین و آن طلبی آنکه با تو هست
بگذر ز این و آن که همانست آن یکی
در شأن آن یکی ببیان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بیانست آن یکی
خاموش باش فیض که از وصف برتر است
دیگر مگو چنین و چنانست آن یکی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت پستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شصتت
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست
این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست
این تن به تو عاقبت نخواهد ماندن
این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست
یا بهر چه ساز و سوزشان مطلوبست؟
از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب
آگاه شدن درین جهان مطلوبست
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با‌ آنکه تو پاک سوختی دودت هست
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
دیدم دیدم که هر چه دیدم حق بود
دیدم دیدم که دید دیدم حق بود
دیدم دیدم که می شنیدم از حق
دیدم دیدم که آن شنیدم حق بود
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
در راه طلب تمام دردم دردم
در ورزش فهم راز مردم مردم
گفتی که چرا نمیکنی در خود سیر
از من خبرت نبود کردم کردم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
از غیب رسد، بدل سروشی هر دم
دلراست بدان سروش گوشی هردم
گه نغمهٔ حزن میرسد گاه طرب
نیشی است بهر دمی و نوشی هر دم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
اینجا پاداش هر چه کردم دیدم
اینجا محصول هرچه کشتم دیدم
موقوف قیامت نیم اینجا همه شد
اعمال و جزا بیکدیگر سنجیدم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
دیدم دیدم که هرچه کردم کردم
دیدم دیدم که هرچه کشتم چیدم
از چهره جان غبار تن چون رفتم
دیدم دیدم که پای تا سر دیدم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
یکچند بگرد خویشتن گردیدم
یکچند ز این و آن خبر پرسیدم
آخر بدر خویش بدیدم مقصود
دیدم دیدم که آخرین در دیدم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
در بحث بسی بگفتگو پیچیدم
بس قشر سخن شنیدم و فهمیدم
چون مغر رسید و سر بیگانه نداشت
خود گفتم و خود شنیدم و خود دیدم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
کی باشد و کی بحال خود پردازم
کی باشد و کی جهاز عقبی سازم
کی باشد و کی ز خویش بیگانه شوم
کی باشد و کی تن و روان در بازم