عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۷
من که باشم که شوی رنجه به پرسیدن من
این چنین لطف و کرم هم ز شما برخیزد
پادشاهی تو هم عذر تو خواهه ورنه
چه ز دست من درویش گدا برخیزد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۱
عقل را گفتم که عمری پیش ازین چوپانیان
گردن از گردون گردان از چه می‌افراشتند
این زمان آخر چرا زین سان جدا از خان مان
پشت بر کردند و روی از دشمنان برداشتند
گفت ای غافل تو از صورتگران روزگار
نیستی آگه کزین صورت بسی انگاشتند
پیش ازین چون گله در صحرای گیتی مردمان
خویشتن را گرگ یکدیگر همی پنداشتند
چون نبود این گله را از حفظ چوپانی گریز
میر چوپان را به چوپانی برو بگماشتند
میر چوپان را به چوپانی گریز
گرگ و میش آن داوری را از میان برداشتند
تا به عهد دولتت شاهنشه ایران رسد
گله را ار خواستند ار نه بدو بگذاشتند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۹
ای مرغ جان طلب کن ازین آتشین قفس
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۴
نفس من اگر چه جانبخش است
جگرم غرق خون چو مشک بود
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۵
هر چه تا غایت به نام او مقرر بوده است
همچنان باشدبه نام او مقرر همچنین
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی به خدا
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
با طبع لطیف از در لطف در آ
با نفش غلیظ ز ره جور میا
در هیزم و گل تاملی کن که جهان
آن را به تبر شکافت و این را به صبا
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
دیدیم که این دایره بی سر و بن
انگیخت بسی جور نو از دور کهن
گر بالش چرخ زیر دست تو شود
زنهار به هیچ رو بر او تکیه مکن
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
گر زانکه بدین شاهدی و شیرینی
در خود نگری، بروز من بنشینی
منگر به جمال خویشتن، ور نگری
در آینه، هر چه بینی از خود بینی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
قسم تو اگر مراد گر حرمان است،
حظ تو اگر درد و اگر درمان است،
از گردش آسمان بباید دانست
کونیز بحال خویش سرگردان است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
این عمر نگر چه محنت افزای آمد
وین درد نگر چه پای بر جای آمد
درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
کارش چو به جان رسید در پای آمد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
گل زر به کف و شراب در سر دارد
در گوش ز بلبل غزلی تر دارد
خرم دل آنکسی که چون گل به صبوح
هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود،
یک ذره نه کم شود نه خواهد افزود،
آسوده ز هر چه نیست می‌باید زیست
و آزاد ز هر چه هست می‌باید بود
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سلمان، زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمایه روز و روزگارت بردند
بعد از همه چیز داشتی وقتی خوش
آن وقت خوشت نیز به غارت بردند
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
توفیق نمی‌شود به زاری حاصل
وز عمر عزیز است چه خواری حاصل
چون باد ز گردیدن بیهوده چه چیز
کردیم به غیر جانسپاری حاصل؟
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
در باغ بهشت اگر نباشی خوشدل
می‌دان به یقین که خوش نیاید منزل
بی برگ نوای عیش و عشرت چه بود
از برگ و گل و نوای بلبل حاصل
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
تا کی چو گل از هوا مشوش باشیم؟
چند از پی آبرو در آتش باشیم؟
چون جان عزیز ما به دست قدر است
تن را به قضا دهیم و دلخوش باشیم
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم جز از رنج و محن
درد آمد و گفت از بن دندان با من:
راحت طلبی به کام، دندان بر کن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس
آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشاد
چون در، بر آستان توام بر امید بار
باری بگو که حلقه بگوش منی در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طیره طره همچون منامسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری، خیال دوست بگرداند آشنا
من می‌روم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو می‌کشد ز قفا باز پس مرا
مجموع می‌روی تو و آشفته عالمی
چون مویت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باری هوای روی تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا
آن سایه خدای، که گردون ندیده است
در آفتاب گردش از آن سایه خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل!
وی آستین کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف
هم سدره جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود رادم تیغت بردد مار
شاخ امید را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تیغ گران است در میان
بر خصم خویش می‌گذران هر زمان، گوا
گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟
دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح
زان سان که محو می‌شود از نسختش، خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»
ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»
بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا
با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآید زمین زجا
خورشید را که صفت اکسیرکار اوست
داد التفات رای تو تسلیم کیمیا
کاری که برخلاف رضای تو رفته است
امروز آن قضیه قدر می‌کند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:
«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»
بی‌حکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه چین، لشگر صبا
با سایه‌ات چه پایه سلاطین عهد را؟
آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محیطی است، همه کرم
ذات شریف توست سپهری همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاورده‌ام به پیش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
این گوهر نفیس، که دریست بی‌بها
بی‌مدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بی‌ذکر توست، لولوی منثور من، هبا
شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پای بسی در سرم بلا
درد سر غریم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا
تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع
این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،
دولت‌سرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی توست عید همه روزه ملک را
بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا