عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۴
شمع آمد و گفت: بر تن خویشتنم
دل میسوزد که سخت شد سوختنم
با هر که درین واقعه فریاد کنم
سر بُرَّد و آتشی نهد در دهنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۵
شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذرّه نبود بیوفایی در من
آتش بر من همه جهان کرد سیاه
من از آتش همه جهان را روشن
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۶
شمع آمد و گفت: هر دمم میسوزند
پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند
چون گریه و دلسوزی من میبینند
زان فایدهای نیست همم میسوزند
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۷
شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد
نه سوختن دمادمم میبرسد
شب میسوزم که صبح را دریابم
چون میبدمد صبح دمم میبرسد
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۸
شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است
وز آتشِ من هزار دل دیوانه است
من همچو درختِ موسی آتش دارم
موسی سراسیمهٔ من پروانه است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۰
شمع آمد و گفت: می بر افروزندم
تا کشتن و سوختن در آموزندم
هرگز چون شمع سایه نبود کس را
از بهر چه میکُشند و میسوزندم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۱
شمع آمد و گفت:‌چون مرا نیست قرار
از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
در واقعهٔ خویش چو حلاجم من
آویخته و سوخته و کشتهٔ زار
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۳
شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم
چون از آتش حال مشوّش دارم
آتش سر من دارد و کم باد سرم
گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۴
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
پیوند عجب نگر که او را افتاد
بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۵
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
کس چون من اگر چه پای بر جا نبود
از آتش فرق، پای من رفت ز جای
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۷
شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
تا خام رگی چو موم نبود نرود
از جهل به ریسمان فرو چاه چو من
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۸
شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
وین سوختنم که هر شبی خواهد بود
گر بیش شبی نیست درازست عظیم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۹
شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز
کار من غم کشته کی آید با ساز
گرچه همه جمع را زِ من روشنی است
در چشم همه به هیچ میآیم باز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۰
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پا
پای اندر بند و سر در آتش همه جا
گاهم بکشند و گه بسوزند به درد
یک سوخته سرگشتهتر از من بنما
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۱
شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
چون در سرم آتش است و بر پایم بند
هرگز نبود کار مرا پای و سری
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۲
شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود
کز آتش تیز بی خور وخواب بود
آبم کند آتش که به من بسته دلست
آتش دیدی که تشنهٔ آب بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۳
شمع آمد و گفت: اگر لبم پُرخنده است
بر خود خندم که چشم من گرینده است
از سر تیزی سرم به پای افکنده است
کان سر تیزی ز آتش سوزنده است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۶
شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم
نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
چون عالم را آتش و دودی دیدم
ره پُر آتش به دود بیرون رفتم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۸
شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم
زان است که کس نیست به غم خوارگیم
تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم
آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۹
شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم
در آتشِ سوزنده به جان پیوستم
چون هر نفسم به گاز سر میفکنند
بر پای که سر نهم که گیرد دستم