عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۶ - فرستادن امام علیه السلام محمد ابن انس
چو پور برادرش رادید شاه
که افتاد تنها میان سپاه
دمان از پی یاری اوسه مرد
زیاران روان سوی پیکار کرد
محمد یکی بود پور انس
ندیده به مردی چو او چشم کس
دگر زاده ی (بودجانه ) که بود
و اسد نام آن شیر با کبر و خود
دگر پارسی بنده یی از حسن
که آوردجو بود و لشگر شکن
مرآن بنده ی نامور پیش تاخت
ابر بدگهر تبحری تیغ آخت
دو ناوردجو رزمساز آمدند
درآن پهنه دو ترکتاز آمدند
بترسید شهزاده ی نامدار
به فرخ غلامش از آن نابکار
سبک با سنان در سواران فتاد
زمردان همی داد جان ها به باد
زسویی اسد گشت همدست اوی
ز سویی محمد یل نامجوی
به یکره مرآن چارتن همعنان
نهادند شمشیر در دشمنان
چو آن شیر مردان گشادند دست
به پانصد سوار اندر آمد شکست
شبث بدگهر مرد ناپاکرای
چو این دید زان چار رزم آزمای
گزین کرد پانصد سوار ازسپاه
دمان تاخت در دشت آوردگاه
بغرید وبر تبحری زد خروش
که ای ناسزا مرد تاریک هوش
توبا این سواران شمشیر زن
گریزان چرا گشتی از چار تن
بپیچان عنان با سپه بازگرد
که من یار باشم ترا درنبرد
دو تیره روان با سواری هزار
فکندند اسب از پی کارزار
برآن چار تن حمله کردند سخت
چو این دید شهزاده ی نیکبخت
برآورد یک نعره ی حیدری
برآهیخت شمشیر نام آوری
بزد بر سپاه شبث خویش را
همی خواست کشتن بد اندیش را
ز سویی غلام سرافراز شاه
دلیرانه بر تبحری بست راه
دو مرد دگر نیز با تیغ کین
پی یاری پور دارای دین
برفتند مردانه در پیش کار
شد از تیغشان بدخواه زار
زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد
هوا گشت گردان زمینی زگرد
به شمشیر ونیزه غلام حسن (ع)
بکشت از سواران سه پنجاه تن
بدان شیر نیزار جنگ آوری
بزد نیزه عثمان بن تبحری
ز اسبش درافکند و شیر سیاه
پیاده در آمد به جنگ سپاه
سپر برسر آورد و تیغ آخته
بشد جنگ بدخواه را ساخته
اسد چون پیاده ز دورش بدید
بزد اسب و نزد دلاور رسید
بگفتش که بر باره ی خود نشین
پیاده روا نیست گشتن به کین
چو او خواست برباره گردد سوار
مرآن بدگهر لشکر نابکار
رسیدند و برهر دو تیغ آختند
جداشان ز یکدیگر انداختند
چو برخی اسد زان سواران بکشت
دمان تبحری نیزه ی کین به مشت
رسید و سنان زد به پهلوی اوی
بدانسان که بگذشت زانسوی اوی
یکی بدگهر پیش بنهاد گام
که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام
سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش
که از پا در افتاد جنگی برش
به خاک اندر آمد سرشیر مرد
تهی گشت ازو نیستان نبرد
وز آنسوی عبدالله نامدار
همی کرد با دشمنان کارزار
بسی زخم تیغ وسنان بر تنش
خلیده بسی تیر در جوشنش
زبس جست پیگار و افکند مرد
سپاه شبث را پراکنده کرد
بیامد دمان سوی یاران خویش
که بیند نبرد سواران خویش
اسد را بدید از جهان شسته دست
غلامش به زخم سنان گشته پست
به ارزق در آویخت آن نامدار
زدش تیغی اندر سرترک دار
که ترک وسر او بهم بردرید
دم تیغ بر زین توسن رسید
چو او کشته شد زان سر سروران
تن تبحری یافت زخمی گران
گریزان شد از پهنه با لشکرش
تفو برسر وترک شوم اخترش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۸ - مبارزت یوسف ابن حجار با شاهزاده ی عالیمقدار و رفتنش بدارالبوار
هماورد جست از سپاه گران
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۹ - آمدن شاهزاده به خدمت شهریار و برگشتنش به میدان کارزار
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۵ - مبارزت و شهادت عون ابن علی علیه السلام
به رخسار مانند تابنده ماه
دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه
چو افکند یکران به دشت ستیز
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
دم تیغ و همچو باد خزان
همی ریخت سرها چو برگ رزان
فزون کشت زان فرقه ی نابکار
پس آمد سوی شاه درکارزار
اگر بود آبی نرفتی دریغ
همه بهره ی ما بود آب تیغ
روان گشت باردگر عون راد
به کین بازوی حیدری برگشاد
بسان سر که از پیکر افکند پست
بسی صف که بر یکدگر بر شکست
هوا پر ز افغان و فریاد شد
زمین پر سرو ترک فولاد شد
چو زانگونه سالار لشکر بدید
یکی نعره ی خشمگین برکشید
که درپهنه ای مردم نابکار
چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟
وز آن پس به حجربن احجار گفت
که ای رزمجو گرد بایال و سفت
هزاری دو از نامداران مرد
ببر با خود ایدر به د شت نبرد
سراین جوان را به نزد من آر
که بخشمت سیم و زر بی شمار
دمان حجر بد گوهر و آن سپاه
فکندند توسن سوی رزمگاه
از ایشان نیامد به شهزاده بیم
همی شد سوار و سمندش دونیم
پراکنده کرد آن همه مرد را
خود از یادشان برد ناورد را
یکی بد گهر مرد صالح به نام
به پیگار شهزاده برداشت گام
زگرد ره آن شهسوار جهان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
که نوک سنان از پس گردنش
برون رفت و جان هم زتاری تنش
چو این دید بدر ابن سیار تفت
خروشان به میدان شهزاده رفت
به کین برادرش بر وی بتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه
بیفکند بر خاک آوردگاه
به ناگه پی قتل آن بی قرین
برون خالد طلحه جست از کمین
بزد تیغ وافتاد از زین جوان
بیفتی زپا ای بلند آسمان
شهنشه خروشان بیامد برش
بیاورد زی خیمه گه پیکرش
به سر داده گان دگر یار کرد
بدو مویه و گریه بسیار کرد
چو پیگار عون اندر آمد به بن
ز عباس و اخوانش رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۳ - مبارزت حضرت عباس با ماردبن صدیف تغلبی به روایت بعضی از علما
ولیکن گروهی دگر این چنین
نوشتند از رزم سالار دین
که چون زاده ی شیر پروردگار
روان شد پی آب زی رودبار
به روداندرون رفت ومشکی پرآب
برآورد وشد رهسپر با شتاب
بدانسان که گفتیم ازین پیش تر
گرفتند گردش سپاه عمر
برایشان سپهدار دین راند تیغ
ز بیمش گرفتند راه کریغ
به هر سو که رو کردی آن نامدار
ندیدی مگر پشت اسب و سوار
غو الحذر آنچنان شد به پای
که نشنید کس ناله ی کر ونای
به لشگر درون بود مردی دلیر
به تن زنده پیل وبه دل شرزه شیر
دو بازوش بد چون دوسنگ ستون
به اندام همچون که بی ستون
برابر بدی درصف کارزار
ابا نامور مرد جنگی هزار
صدیفش پدر بود و عفریت مام
که خود مارد تغلبی داشت نام
چو دید او که آن لشکر بی شمار
چنان می گریزند ازیک سوار
زغیرت بجوشید خونش به تن
چو اشتر برآورد کف ازدهن
که ای مردم اینگونه پیگار چیست
شما را مگر شرم بر چهره نیست
چرا می گریزند از یک سوار
به خود می پسندید این ننگ و عار
شما بی شمارید و او یکتن است
بیفتد اگر کوهی از آهن است
شگفتی چنین در جهان کس ندید
که امروز ازین مرد آمد پدید
به من واگذارید ناورداو
که جز من نباشد کسی مرد او
هم اکنون نگونش کنم از سمند
بدین جانستان نیزه ی بندبند
چو شمر این سخن ها مارد شنفت
بخندید وبا وی به تسخر بگفت
که هان ای دلاور سوار سره
که از گرگ نر باز گیری بره
دلیری و گردی ونام آوری
گواهم ترا اندرین داوری
شه شام اگر ازتو آگه شدی
همانا تو سردار لشگر بدی
بیانات ذی میر لشگر برم
هنرهای تو سر به سر بشمرم
ببخشد ترابی شمر خواسته
فرستد سوی رزمت آراسته
ولیکن یکی پیش من بازگوی
ترا هر چه باشد به دل آرزوی
که گویم چو رفتم به کوفه دیار
به جفت تو و کودکان نزار
که دانم ز میدان این نامور
ترا بازگشتن نباشد دگر
به من گر نگویی چو گشتی هلاک
بری آرزوی دل خود به خاک
خروشید مارد بدان کینه جوی
که ای اهرمن زاده یاوه مگوی
تو شایسته ی طعن و بیغاره ای
که از راه پیکار آواره ای
کجا دیده ای دستبرد یلان
به میدان هماوردی پر دلان
زمارد چو شمر پلید این شنفت
خمش گشت یک لخت و آنگه بگفت
که بر مردی خویش چندین ملاف
ترا آنچه گفتم منال از گزاف
برو تا به بینی که نر اژدها
نیابد از این شیر غژمان رها
اگر زنده از وی شدی باز جای
مرااهرمن خوان و یاوه سرای
بگفت این و بر لشگر آورد روی
خروشید کای مردم جنگجوی
زمیدان بباشید بریک کنار
به مارد گذارید رزم سوار
ببینید کاین مرد رزم آزمای
چسان این جوان را درآرد زپای
چو بشنید آن مارد تیره بخت
ز بیغاره ی او بر آشفت سخت
بزد بر جبین همچو ابرو گره
بپوشید برتن دو رومی زره
یکی خود پولاد برسر گذاشت
تو گفتی به البرز گنبد فراشت
به بند کمر تیغ بران ببست
یکی نیزه ی اژدها وش به دست
نشست ازبرزین چو یک لخت کوه
برون شد چو باد از میان گروه
خروشید بر پور شیر خدای
که ای هاشمی زاد رزم آزمای
فرود آی از کوهه ی تند تاز
گرت هست بر زندگانی نیاز
بنه دست بردست و زنهار خواه
وگرنه به خونخواهی این سپاه
بیایم ببندم به خم کمند
تو را استوار ای یل ارجمند
کشانم بدین دشت آوردگاه
نهم پیکرت رابه پیش سپاه
که سازند از زخم پیکان تنت
پر از رخنه چون حلقه ی جوشنت
وزان پس به خنجر ببرم سرت
کنم طعمه ی کرکسان پیکرت
ازو چون سپهدار دین این شنید
خروشی چو شیر خدا برکشید
بگفتا که ای مرد بی نام و ننگ
اجل می دواند تو را سوی جنگ
ندانی چو گیتی سر آید به گور
به شیر دژ آهنگ تازد به شور
چو خواهد بدو آورد دستبرد
به پشتش کند مهره آن شیر خرد
بیا تا روانت برآرم زتن
فرستم به مهمانی اهرمن
چو مارد بدید آن یل جنگجوی
همان خونچکان تیغ در مشت اوی
ز بیمش بلرزید برخویش سخت
چو از باد دیماه شاخ درخت
به ناچار شد سوی او گرمتاز
بدو راست کرد آن سنان دراز
چو این دید پور شه راستین
برآورد دست یلی زآستین
گلوگاه آن نیزه بگرفت سخت
برآوردش از چنگ شوریده بخت
چو این دید مارد برآهیخت تیغ
خروشید بر وی چو غرنده میغ
سپهدار ایمان ندادش مجال
بزد نیزه بر اسب آن بدسگال
ازآن نیزه آمد به سر باره گی
فرو ماند از پویه یکباره گی
بداختر جدا شد زپشت سمند
پیاده برآهیخت برآن پرند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۵ - گرفتن حضرت عباس طاویه مادیان امام حسن (ع) را از غلام مادر و کشتن او
به میدان درون شه چو او رابدید
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۷ - آب بردن ح – ابوالفضل علیه السلام به خیام
چو یک لخت شاه و سپهدار راد
بکشتند ز آن فرقه ی بد نژاد
پراکنده گشتند از پیش راه
شهنشه به جا ماند در رزمگاه
سپهبد چو بر کودکان بنگریست
بدانها چو ابر بهاری گریست
فرو ریخت لختی چو ازدیده اشگ
خروشان گرفت از بر دوش مشگ
درمشگ را چون سپهبد گشود
به مشک اندرون اندکی آب بود
زبسیاری تشنگی و آب کم
سپهبد غمی بر فزودش به غم
فرو ماند درانده کای خویش
سراز حیرت وشرمساری به پیش
به ناگاه از پهنه ی رزمگاه
به گوش آمدش بانک فرخنده شاه
که هر دم خروشد چو غرنده میغ
زند بر سر وترک بد خواه تیغ
دگر بارمردانه از جای جست
علم بر گرفت وبه زین بر نشست
چو شیر دژ آگاه بر زد خروش
به اهریمنان تاخت همچون سروش
به دستش یکی دشنه ی سردرو
چو در پیکر آسمان ماه نو
بیامد بزد پشت بر پشت شاه
چو اندر پس مهر تابنده ماه
نمودند آن هر دو پیروز جنگ
دگر باره بر کوفیان کار تنگ
پدیدار شد در جهان رستخیز
ببست از تن کشته راه ستیز
سران سپه با دلی پرحذر
سرآسیمه رفتند پیش عمر
که هان ای سپهبد به فریاد رس
که فریادرس نیست غیر ازتوکس
اگر ساعتی دیگر این هردومرد
بجویند با ما بدینسان نبرد
نماند تنی از سواران به زین
سرآید به ما کار ناورد وکین
بدیشان چنین گفت آن بد سگال
که با چاره اختر شود پایمال
دراین کار دشوار این است رای
که برخی ز گردان رزم آزمای
بدارند خودرا زشمشیر پاس
نیارند در دل از ایشان هراس
بتازند و با کوشش و بند وزور
نمایند شه را ز سالار دور
چو گشتند دور آن دو از یکدگر
به هر یک گروهی شدی حمله ور
سپاهی به یکتن چو یازند دست
درآید ز پا گر بود پیل مست
برفتند زانگونه کردند کار
جدا ماند سالار از شهریار
بکوشید یک لخت شیر جوان
زخون گوان کرد جوها روان
بدانسان کزین پیش کردم رقم
دو دست علمدار دین شد قلم
بیفتاد از پای، سر و بلند
به خون خفته نیال وبرزورمند
شهنشاه را نزد خود باز خواند
به بالین اوشاه مرکب براند
همه شرح آن حال گفتیم باز
بدان بنگرد هر که دارد نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۰ - اجازه ی نبرد خواستن ح علی اکبر(ع)
پدر را چو در رزم بی یار دید
شکسته دل از مرگ سالار دید
همه پهنه پر دشمن و شاه فرد
دل نازکش گشت لبریز درد
به خود گفت تا چند باید درنگ
که یکباره بر شاه شد کار تنگ
کنونش که جز تو تنی یار نیست
کسی کو رود سوی پیگار نیست
همانا ببخشد جواز نبرد
تو را گر ازو بازخواهی به درد
بسی داد زینگونه خود را نوید
زجا جست با خاطری پر امید
چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه
خرامان بیامد به نزدیک شاه
بدان قد که از سرو بردی گرو
به پوزش خم آورد چون ماه نو
ببوسید شه را هلال رکاب
که ای چرخ دین رابلند آفتاب
چو دیگر ز یاران فریادرس
به جز من نمانده است برجای عکس
چو باشد اگر بنگری سوی من
کنی سرخ پیش خدا روی من
ببخشی پی رزم دستوری ام
شکیب آوری دل پی دوری ام
برفتند خویشان آزاده ام
همان نامور عم و عم زاده ام
ببردند با خود روان مرا
نهشتند درتن توان مرا
روان کن مرا سوی رزم سپاه
زعم و زعم زاده دورم مخواه
گرفتم که لختی دگر زیستم
تو چون کشته گشتی چسان بایستم
مراتاب این جانشکر درد نیست
براین زندگانیم باید گریست
شهنشه چو بر روی او بنگرید
تو گفتی جمال پیمبر بدید
ز فر خدا بر سرش تاج یافت
دو ابروش قوسین معراج یافت
جمال خدا از رخش جلوه گر
بدانسان که از روی خیرالبشر
زمانی بدان روی و مو خیره ماند
برآن نوجوان نام یزدان بخواند
سپس گفت با او مرا ای پسر
از آن به که مانم ز وصل تو فرد
زمن اذن پیگار دشمن مخواه
جهان را مکن پیش چشمم سیاه
برو در سراپرده بگزین قرار
بمان مادر پیر را غمگسار
چو بشنید فرمان شه نوجوان
به ناچار سوی حرم شد روان
نهاد آن گل باغ دین درحرم
بنفشه صفت سر به زانوی غم
پیاپی همی ریخت اشک روان
زنرگس به رخسار چون ارغوان
همی گفت آوخ ز دام جهان
بخستم به جا ماندم از همرهان
نشد پوزش من بر شه قبول
تو ای ماه عمر من آور افول
همی بود شهزاده ی سرفراز
بدینگونه پژمان دل و مویه ساز
که ناگه ز لشگر گه آوای کوس
برآمد بر این گنبد آبنوس
خروش ازسواران جنگی بخاست
ز هل من مبارزنواگشت راست
دگر باره شهزاده ی نامجوی
زخرگه سوی شاه بنهاد روی
بزد لابه را چنگ بردامنش
همی سود رخ بر سم توسنش
بدو گفتکای شاه اقلیم عشق
خداوند اورنگ و دیهیم عشق
یکی سوی این پهنه بگمار گوش
خروش سواران جنگی نیوش
که از شه هماورد خواهند باز
دهانشان به بیغاره و ژاژ باز
مرابخش دستوری کارزار
که بردشمنان آورم کار – زار
زبانشان ز بیغاره کوته کنم
روان را سپس برخی شه کنم
به کوی تو عشاق جان باختند
به سوی جنان زین جهان تاختند
مگر من ز عشاق تو نیستم
وگرآنکه هستم چرا بایستم
خداخاک من زآب عشقت سرشت
به کوی تو از کشته گانم نوشت
اشارت زابروی تیغ عدو
رسد بهر قتل من از چار سو
بخواه آنچه حق بهر من خواسته
به ساز نبردم کن آراسته
مرا مام بهر دم تیغ زاد
به مهد از پی جانفشانی نهاد
توام پروراندی از آن در کنار
که در اینچنین روزت آیم به کار
بود تیغ زن تا که دست پسر
روا نیست پیکار بهر پدر
به ویژه پدر چون شاهی که هست
جهان را نگهبان بالا و پست
ز پور جوان شاه چون این شنید
سرشکش زچشم جهان بین چکید
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ
بدو گفت کای نور چشم ترم
به ناچار چون می روی از برم
ازیدر بچم سوی پرده سرای
بر عمه و مادر نیکرای
ازیشان بجو نیز اذن نبرد
وزان پس به سوی پدر باز گرد
بپیمود فرزند دلبند شاه
چو ماه دو هفته به خرگاه راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۴ - لباس رزم پو شاندن امام مظلوم فرزند خود را وبه میدان فرستادن
جبین سود پیش شه دین به خاک
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۷ - کشته شدن شهاب برادر طارق
چو شد کشته طارق بد اختر شهاب
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۸ - مبارزت بکربن غانم با علی(ع)وکشته شدن او به دست ح علی اکبر
درآن روز در خیل کوفی سپاه
یکی بدگهر مرد بد رزمخواه
ز چنگال او بوی خون آمدی
که هر شیر نر زو زبون آمدی
چو گشتی به میدان کین رهسپر
زآهن دو جوشن فکندی به بر
که خود بکربن غانمش نام بود
زخون دلیران می آشام بود
درآن روز از اول آفتاب
به خیمه درون بود مست شراب
نکردی ز پندار خود رای جنگ
همی درکشیدی می لعل رنگ
عمر خویش سوی او رفت وگفت
که ای با هنرمندی انباز و جفت
جوانی به میدان رزم آمده
که رزمش چو دیوان بزم آمده
بسی پر دلان رابه شمشیر خست
بسی سر بیفکند برخاک پست
چو طارق دلیری شد از وی تباه
که بشکست کشتنش پشت سپاه
دوپور و برادرش را نیز کشت
به نیروی بازو و زخم درشت
زبیمش سپه زهره را باختند
زهمرزمی اش دل تهی ساختند
زخیمه درآ سوی دشت نبرد
درین پهنه با وی زمانی بگرد
مگر آوری آب رفته به جوی
که جز تو نبینم کسی مرداوی
چو بکر پلید از عمر این شنفت
برآشفت وبا دیو دژخیم گفت
که تا چند ای مرد حیلت سگال
ستایش کنی از یکی خردسال
جوانی نوآموز رزم آورست
نه خود کوه خارا و شیر نرست
من ار شیر باشد بهم بشکنم
وگر کوه باشد ز جا برکنم
سپس شد سراپا به فولاد غرق
برآمد به زین تکاور چو برق
سوی پهنه شد با رخی قیرگون
چو دیوی که آید ز دوزخ برون
یکی ترکش آویخته پر خدنگ
به دستش یکی تیغ الماس رنگ
چو آمد خروشید و گفت ای جوان
یکی سوی من بازگردان عنان
که ایدون براندازمت از سمند
بگرید به تو مادر مستمند
چه شد دید بگماشت زی کارزار
بدید آن بر ویال کبر سوار
بترسید از وی به پور جوان
روان شد زخرگاه زی بانوان
بدیشان بفرمود کای بی کسان
زنان دل افسرده و نو رسان
یکی تیره دل مرد ناپاکخوی
به رزم جوان من آورد روی
که دانندش اندر صف کارزار
برابر به مردان جنگی هزار
من ایدون بخواهم زیزدان به درد
که گردد علی چیره برهم نبرد
روان از مژه اشک خونین کنید
همه بر دعای من آمین کیند
وز آنسوی سرو گلستان دین
فروزان چراغ شبستان دین
خروشید بر دشمن نابکار
که مانا سرآمد ترا روزگار
که اینسان به میدان دلیر آمدی
به آورد کوشنده چیر آمدی
هم ایدون بگرید به تو چشم ترک
شود تیز بهر تو دندان مرگ
خروشید اهریمن از کین چو میغ
براهیخت بر فرق اودست وتیغ
علی دید و در دم ندادش درنگ
گرفتش میان هوا تیغ و چنگ
بپیچید و تیغ از کفش دورکرد
بداختر بپیچید برخود زدرد
سبک نوجوان تیغ خود برکشید
بزد بر کمربند خصم پلید
بدانسان که یکباره دو نیمه گشت
یکی نیمش افتاد بر روی دشت
دگر نیم بر پشت زین هیون
همی رفت وازوی همی ریخت خون
برون رفت باد غرور از سرش
سوی دوزخ ابلیس شد رهبرش
ازآن زور وبازو و زخم درشت
سپه را بلرزید ستخوان و پشت
رخ شاهدین همچو گل برشکفت
به پوزش بسی آفرین خواند وگفت
ز چشم بد ایزد نگهبانت باد
روان پدر برخی جانت باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۹ - دستور حمله ازهر طرف به ح علی اکبر
چو دید این چنین پور ناپاک سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
که هان لشگر این رسم پیکار چیست
مگر درنهاد شما عار نیست
بتازید بر وی همه همعنان
بگیرید گردش به تیغ وسنان
بدو تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش برگ و رخت
سپه کاین شنیدند درتاختند
سنان بر کشیدند و تیغ آختند
زهر سو به شهزاده ی بی نظیر
ببارید باران شمشیر و تیر
تن پاک فرزند دلبند شاه
پراز رخنه شد از خدنگ سپاه
تو گفتی که از تیر آن نامور
همایون همایی است پر بال و پر
زبس تیر پران و پر عقاب
تو گفتی عقابی است اسب عقاب
زهر حلقه ی جوشن آن جوان
یکی جوی خون شدبه هامون روان
برآن زخم ها جوشنش خون گریست
وزو جان داوود افزون گریست
زبس غنچه ی زخم رست ازبرش
یکی ارغوان زار شد پیکرش
به روی زره گفتی آن تیغ زن
بپوشیده از خون یکی پیرهن
زبسیاری زخم و آسیب ودرد
زسنگینی برگ و ساز نبرد
عطش راه بینایی وی گرفت
ره از پیکر ش رودی از خون گرفت
چنان خشک شد دردهانش زبان
تو گفتی که چوبی است یا ارغوان
زگرمی خور تفته شد جوشنش
همی سوخت ازآن توان تنش
درون و برونش چنان سوختی
که از آه او آسمان سوختی
به سوی پدر شد روان بهر آب
چو جیحون که آرد به دریا شتاب
بیامد پر ازخاک وخون چهر پاک
به پوزش برشه ببوسید خاک
چو فرزند را شه بدانحال دید
ندانم که بر وی چه آمد پدید
به شه گفت شهزاده ی نامدار
که ای قلزم بخشش کردگار
مرا تشنه گی کشت و از پا فکند
تنم ناتوان گشت و جان دردمند
چه باشد اگر شربتی آب سرد
ببخشی مراوارهانی زدرد
بکشتم بسی نامدار و دلیر
که بودند با چنگ ودندان شیر
به پاداش این خدمت ای شهریار
به من قطره ای زابر رحمت ببار
گرم جرعه ای آب بخشی کنون
برانگیزم از پهنه دریای خون
چه باکم ازین لشگر بی شمار
نیاندیشد آتش زانبوه خار
بدو گفت گریان شه ای نیکبخت
که باشد به فرخ نیاکانت سخت
که بینند اینسان ترا در تعب
دراین پهنه از تشنگی خشک لب
بسی نیز دشوار باشد به باب
که نتواندت داد یک جرعه آب
برو کاینک ازدست خیرالبشر
خوری آب سرد ای گرامی پسر
پس آنگه زبان در دهانش نهاد
ز سرچشمه ی عشق آبش بداد
دریغا بداز تشنگی خشک تر
زبان پدر ازدهان پسر
یکی مشتری تابش انگشتری
که بودش سلیمان به جان مشتری
نهاد آن شه ازمهر آرام را
به کام آن سرافراز ناکام را
زبان مهر کردش نه آبش بداد
به اسرار حق توش وتابش بداد
رکاب پدر را پسر بوسه داد
به بدرود اهل حرم رو نهاد
چو آمدبه نزدیک آن بارگاه
دویدند پوشیده رویان شاه
بدیدند کان شاه پیروز جنگ
چو شاهین برآورده پر از خدنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۶ - پاکشیدن سپاه کوفه و شام از مبارزات امام
چنان تاختش شه به میدان کین
که لرزید برخویش گاو زمین
به گرد اندر آمد سرماه و مهر
بترسید بر خویش شیر سپهر
به تن زهره ی کوهسار آب شد
زمین همچو جنبنده سیماب شد
همه آفرینش پر از ویله گشت
غو خاکیان ز آسمان درگذشت
دهان اژدر مرگ بنمود باز
جهان را دم آخر آمد فراز
نخستین سوی میمنه حمله کرد
برآورد از دشت ناورد گرد
چو یک لخت بر آن سپه راند تیغ
فرو ریخت سرها چو بارنده میغ
همه پهنه شد پر سرو پا و دست
علم با علمدار گردید پست
ملخ چون رمد از پی باره گی
پراکنده گشتند یکباره گی
گریزنده از بیم شمشیر شاه
نیارست کردن پس خود نگاه
ز پیشی گرفتن ز بهر فرار
پیاده شدی پایمال از سوار
به چشم یلان روشنایی نماند
پدر را به پور آشنایی نماند
ز چنگ سواران بیفتاد تیغ
همی هر کسی خورد برخود دریغ
پس سرکشان خسرو ارجمند
درخشان پرند و خروشان سمند
همی راند تیغ و همی گفت: هان
کجا می گریزند ای گمرهان؟
بسی مرگ بهتر بود بهر مرد
که بنشیند از ننگ بر روش گرد
ولیکن بسی به بود ننگ و عار
چو نامش کشد سوی دوزخ مهار
تهی شد چو از کوفیان دست راست
سوی دست چپ تیغ شه گشت راست
بپاشید از هم صف میسره
به خاک اندر افکند جمعی سره
همی گفت:کای مردم تیره بخت
به یزدان بخشنده سوگند سخت
بخوردم که دریاری این زنان
نتابم رخ از تیر و تیغ وسنان
صف میسره از دم تیغ شاه
نهادند رخ سوی قلب سپاه
چو قلب و جناح سپه شد یکی
به پیکار شد گرم شاه اندکی
دم ذوالفقارش چو ابر بهار
ببارید خون اندر آن کارزار
همی تا بدانجا که رفتی نگاه
پر از کشته شد دشت آوردگاه
به گردون بر آمد غو الفرار
به هر سو دوان باره ی بی سوار
دل خصم در بر چو سیماب ناب
بلرزیدی و پایش اندر رکاب
تن سرکشان را کفن گشت برگ
سراسیمه شد چرخ و بیچاره مرگ
شد از کار دست قضا و قدر
اجل ناتوان خفت در رهگذر
پراکنده گشتند یکسر سپاه
چو از باد صرصر یکی مشت کاه
بلی چون خدا خود نمایی کند
که یارد که رزم آزمایی کند؟
ببین تا چه بیند به خود روزگار
چو دست خدا برکشد ذوالفقار
گذشته از آن کان شه داد راست
بیفکند برخاک آن را که خاست
روان همه بر لب استاده بود
به فرمان وی گوش بنهاده بود
که گر یک اشاره کند بیدرنگ
به دوزخ گرایند از آن جای تنگ
چو لختی شهنشاه پیگار کرد
بشد پهنه پر کشته ی اسب و مرد
به میدان عنان تافت از قلبگاه
باستاد در پیش روی سپاه
بزد تکیه بر نیزه کز رنج جنگ
بیاساید آن شاه پیروز چنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۹ - میدان داری تمیم بن قحطبه ی شامی
خبیثی ددی از بزرگان شام
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۱ - حمله ی دوم پسر شیر کردگار بر آن گروه روبه کردار
نیامد چو دیگر کسی رزمجوی
شهنشه به قلب سپه کرد روی
دگر باره شور قیامت بخاست
غو الحذر از سپه گشت راست
بدیشان زهر جوهر ذوالفقار
عیان شد یکی دوزخی شعله بار
سر و خود مردان پرخاشجوی
به زیر سم باره غلطان چو گوی
ز بس ریخت بر روی هم کشته ها
زمین گشت از کشته ها پشته ها
چنان گرد بگرفت روی هوا
که کردی ره گوش را گم نوا
تن جنگیان زیر رخت نبرد
بلرزید چون شاخ از باد سرد
پدر دل ببرید از مهر پور
تن نامداران همی جست گور
به هر سو که می کرد آهنگ شاه
بجستی سوار از پیاده پناه
عمر و برخروشید و گفتا: زنید
زهر سو بدو تیغ و خنجر نهید
که او یک تن است و شما بی شمار
به یکدم برآرید از وی دمار
زهر سو به شه گشت پران خدنگ
برو جوشنش گشت یاقوت رنگ
نکرد ایچ پروا زشمشیر و تیر
همی راند برخونشان بادگیر
ز نیروی آن شاه یزدان پرست
دگر باره آمد بدیشان شکست
پراکنده گشتند یکسر به دشت
شهنشاه بر جای خود بازگشت
بن نیزه را کوفت برچشم خاک
برآن تکیه زد با تنی چاک چاک
ز پر خدنگ آن شه بی همال
تو گفتی عقابی است پر پر وبال
چو دوناودان از دو چشم رکاب
همی ریخت خونش به روی تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۵ - حمله ی هفتم شاه مظلومان
ره پویه بر بارگی بسته شد
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام