عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶ - سیم شعبان ۱۳۱۷ در تبریز منظوم داشته است
ای ملک از همتت سرسبز شد بستان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از برای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بی روح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گرچه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد به درویدن تا ابد دهقان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از برای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بی روح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گرچه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد به درویدن تا ابد دهقان گیتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹ - خطاب به شیخ نظرعلی
گر نظر علی بمن درفکند نظاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگخاره ای
ما همه کودکان او کارگر دکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خاسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
بستر و خوابگا همان نیست در آستان او
جز دل شرحه شرحه ای یا تن پاره پاره ای
زاهد جرعه نوش اگر مست شد از عصیر می
صوفی خرقه پوش اگر چرخ زد از عصاره ای
مامی و کو کنار را کرده فدای یک نظر
بی مدد پیاده ای یا نفس سواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
جسم من از عنایتت دوخته سبز جامه ای
گوش من از حکایتت ساخته گوشواره ای
ناله شوق سر کنم دیده ز اشک تر کنم
سبحه ات از گهر کنم تا کنی استخاره ای
سنگ من از تو زر شود لنگ چو مسرعان دود
اشتر مست می رود بر زبر مناره ای
سینه تو ز نور حق روشن و با فروغ شد
چون ز شراب لعلگون مغز شرابخواره ای
قلب مسیح خرم است از برکات مریمی
بزم خلیل روشن است از حرکات ساره ای
خیز ز نور هفت تن باش چراغ انجمن
ای پی الصلا بزن نعرة البشاره ای
چار فرشته را بخوان تا که بگسترند خوان
کامده بهر استخوان کرکس و لاشخواره ای
هفت تنان و هفتخوان چار دهند در شمر
زانکه به از چهارده نیست دگر شماره ای
هر که بدید در فلک شمع مه چهارده
کی بنظر خوش آیدش روشنی ستاره ای
پیش در مغار تو جامه خصم شد گرو
خفته پلنگ تیز دو در بن هر مغاره ای
نایب و جانشین حق تازه نماید این ورق
برده ز انبیا سبق رانده بدشت باره ای
ساقی رو گشاده ای مست ز جام باده ای
شاهی و شاهزاده ای ماهی و ماهپاره ای
بحر خجل ز موج او، چرخ کمینه اوج او
ساخته نیست فوج او، از صده و هزاره ای
شه چو باصفهان رود، دجال از جهان رود
تا که ز شهشهان رود جنگ به جوی باره ای
نوبت سرمدی زند، طبل محمدی زند
نغمه داودی زند، با دهل و نقاره ای
غیر شهاب و بوالوفامیر و حبیب و مصطفی
نیست بصفه صفا انجمن و اداره ای
ای تن خسته حزین از برکات یوم دین
مالک خاتم و نگین صاحب طوق و پاره ای
تو ز هنر صحیفه هم بخرد خلیفه ای
پیر بنی حنیفه ای میر بنی فرازه ای
زیر لوای حیدری همسفر حذیفه ای
پیش بساط جعفری همقدم زراره ای
نزد خلیفه جوان منتصر الخلافه ای
پای سریر خسروان منتظر الصداره ای
هست رخ تو چون زری سینه تنور اخگری
اشک تو عقد گوهری چشم تو چون فواره ای
باش بفکر بستگی تا برهی ز خستگی
کی رسدت شکستگی گر تو درستکاره ای
آور گاو خویش را ماله و گاو و خیش را
بین پس کار و پیش را گر ز پی بهاره ای
گفتمت این غزل از آن بحر که گفته مولوی
یاور من توئی بکن بهر خدای چاره ای
از پس مرگ بخشدم زندگی دوباره ای
پیرو دلیل عاشقان آنکه ز نور معرفت
پیر خرد بحضرتش کودک شیرخواره ای
از سخنی چو انگبین کرده ز موم نرمتر
خاطر منکری که شد سخت چو سنگخاره ای
ما همه کودکان او کارگر دکان او
در طلب مکان او خسته ز هر کناره ای
ما پی دفع خواب خوش خاسته از مقام خود
او ز برای خواب ما ساخته گاهواره ای
بستر و خوابگا همان نیست در آستان او
جز دل شرحه شرحه ای یا تن پاره پاره ای
زاهد جرعه نوش اگر مست شد از عصیر می
صوفی خرقه پوش اگر چرخ زد از عصاره ای
مامی و کو کنار را کرده فدای یک نظر
بی مدد پیاده ای یا نفس سواره ای
جز نظر علی در این بستر آفت و مرض
پیکر دردمند را نیست علاج و چاره ای
ای نظر علی دلم در ره انتظار تو
هست پی فدا شدن منتظر اشاره ای
جسم من از عنایتت دوخته سبز جامه ای
گوش من از حکایتت ساخته گوشواره ای
ناله شوق سر کنم دیده ز اشک تر کنم
سبحه ات از گهر کنم تا کنی استخاره ای
سنگ من از تو زر شود لنگ چو مسرعان دود
اشتر مست می رود بر زبر مناره ای
سینه تو ز نور حق روشن و با فروغ شد
چون ز شراب لعلگون مغز شرابخواره ای
قلب مسیح خرم است از برکات مریمی
بزم خلیل روشن است از حرکات ساره ای
خیز ز نور هفت تن باش چراغ انجمن
ای پی الصلا بزن نعرة البشاره ای
چار فرشته را بخوان تا که بگسترند خوان
کامده بهر استخوان کرکس و لاشخواره ای
هفت تنان و هفتخوان چار دهند در شمر
زانکه به از چهارده نیست دگر شماره ای
هر که بدید در فلک شمع مه چهارده
کی بنظر خوش آیدش روشنی ستاره ای
پیش در مغار تو جامه خصم شد گرو
خفته پلنگ تیز دو در بن هر مغاره ای
نایب و جانشین حق تازه نماید این ورق
برده ز انبیا سبق رانده بدشت باره ای
ساقی رو گشاده ای مست ز جام باده ای
شاهی و شاهزاده ای ماهی و ماهپاره ای
بحر خجل ز موج او، چرخ کمینه اوج او
ساخته نیست فوج او، از صده و هزاره ای
شه چو باصفهان رود، دجال از جهان رود
تا که ز شهشهان رود جنگ به جوی باره ای
نوبت سرمدی زند، طبل محمدی زند
نغمه داودی زند، با دهل و نقاره ای
غیر شهاب و بوالوفامیر و حبیب و مصطفی
نیست بصفه صفا انجمن و اداره ای
ای تن خسته حزین از برکات یوم دین
مالک خاتم و نگین صاحب طوق و پاره ای
تو ز هنر صحیفه هم بخرد خلیفه ای
پیر بنی حنیفه ای میر بنی فرازه ای
زیر لوای حیدری همسفر حذیفه ای
پیش بساط جعفری همقدم زراره ای
نزد خلیفه جوان منتصر الخلافه ای
پای سریر خسروان منتظر الصداره ای
هست رخ تو چون زری سینه تنور اخگری
اشک تو عقد گوهری چشم تو چون فواره ای
باش بفکر بستگی تا برهی ز خستگی
کی رسدت شکستگی گر تو درستکاره ای
آور گاو خویش را ماله و گاو و خیش را
بین پس کار و پیش را گر ز پی بهاره ای
گفتمت این غزل از آن بحر که گفته مولوی
یاور من توئی بکن بهر خدای چاره ای
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۱
برخیز شتربانا بربند کجاوه
کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه
وز سینه ام آتشکده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن سوی ارض تهامه
بردار پس آن گه گهرافشان سر خامه
این واقعه را زود نما نقش بنامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که درد نامهاش از عجب و ز پندار
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو میخواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تأکید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
کآنجا شودش صدق کلام تو پدیدار
بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملک را نگر ای خواجه بهادر
کز بال همی لعل فشانند و ز لب در
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر
آن را که خبر نیست فکار است ز افکار
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و بقسیس بگویید
کز نامهٔ انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هم خاک مرویید
وز باغ نبوت گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سر دار
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد
بودا به صنمخانهٔ کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق سطیح این سخنان پرس زمانی
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی
بر آیت میلاد نبی سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
این بس که خدا گوید ماکان محمد
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح
و اندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش بفلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش بروان سازد تفریح
قدرش ملک العرش بما ساخته تصریح
وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار
ای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی بامر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوی ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شامول به یثرب شده از جانب تبع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
در دست تو بسپرده قضا صارم تبار
تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را
پرداختی از هر چه بجز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم را
سهم تو دریده دل دیوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را
تایید تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت چو بر چرخ برین ماه ده و چار
ای پاکتر از دانش و پاکیزه تر از هوش
دیدیم ترا کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فراگوش
هوش از اثر رای تو بنشیند خاموش
از آن لب پرلعل و از آن باده پرنوش
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار
برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان
کاینان ز تو مستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان
کو سوخته سرو چمن و لاله بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن بستان
بین کودک گهواره جداگشته ز پستان
مادرش ببستر شده بیمار و نگون سار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انده ز سفر آمد و شادی سفری شد
دیوانه بدیوان تو گستاخ و جری شد
و آن اهرمن شوم به خرگاه پری شد
پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد
آلوده بخون دل و چاک از ستم خار
مرغان بساتین را منقار بریدند
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکم خواره بگلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند
یاران بفرختندش و اغیار خریدند
آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار
مائیم که از پادشهان باج گرفتیم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم
مائیم که از دریا امواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار
در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صقلیه نهان در کنف رایت ما بود
فرمان همایون قضا آیت ما بود
جاری بزمین و فلک و ثابت و سیار
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی بفلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم
مائیم که از خاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
مائیم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار
ای مقصد ایجاد سر از خاک بدر کن
وز مزرع دین این خس و خاشاک بدر کن
زین پاک زمین مردم ناپاک بدر کن
از کشور جم لشکر ضحاک بدر کن
از مغز خرد نشاه تریاک بدر کن
این جوق شغالان را از تاک بدر کن
وز گله اغنام بران گرگ ستمکار
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار
ابری شده بالا و گرفته است فضا را
از دود و شرر تیره نموده است هوا را
آتش زده سکان زمین را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف ز هم سینه این ابر شرربار
چون بره بیچاره به چونانش نپیوست
از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسی بشکار آمد و بازوش فروبست
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد بره، ما طعمه آن خرس زبردست
افسوس از آن بره نوزاده سرمست
فریاد ز آن خرس کهن سال شکمخوار
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن
خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن
قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ بفسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن
و آمد سر همسایه برون از پس دیوار
ای قاضی مطلق که تو سالار قضائی
وی قائم بر حق که در این خانه خدائی
تو حافظ ارضی و نگهدار سمائی
بر لوح مه و مهر فروغی و ضیائی
در کشور تجرید مهین راهنمائی
بر لشکر توحید امیرالامرائی
حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار
در پرده نگویم سخن خویش علی الله
تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه
برخیز که شد روز شب و موقع بیگه
بشتاب که دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار که بودی بدر شه
تاراج حوادث شد با خیمه و خرگه
در دار نمانده است ز یاران تو دیار
با فر خداوند تعالی و تقدس
از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس
در دولت شاهی که در این کاخ مسدس
با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ ز هر خار و ز هر خس
بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس
بسیار برش اندک و زو اندک بسیار
شاه ملکان حامی دین شاه مظفر
کز او شده بر پا علم دین پیمبر
از داد، نگین دارد و از دانش افسر
ماهست به چرخ اندر و شاهست به کشور
چون او نه یکی شاه درین توده اغبر
چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر
وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار
با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم
با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یم
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جسته است بشر جان و شجر نم
از بیم تو کرده است قدر خوف و قضارم
وز هول تو گشته است تعب زار و ستم خوار
تو سایه آن ذات همایون قدیمی
پیروزگر از فره یزدان کریمی
بگزیده آن داور رحمان رحیمی
بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی
دارای عصاوید بیضای کلیمی
هم دشمن جادوئی و هم آفت سحار
این ملک خداداده خداوند ترا داد
وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد
وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد
با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد
وز دست حوادث ببری خاتم زنهار
زنهارخوران را فکنی ریشه بخون بر
بیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق بزنجیر جنون بر
دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر
آنرا که بکار تو بگوید چه و چون بر
ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر
کاندر دو جهان نیست ترا جز به خدا کار
دستور خردمند ترا بخت قرین است
زیرا که امین شه و فرزند امین است
بر ملک امین است و بر اسلام معین است
پرورده اخلاق ملک ناصر دین است
میراث تو زان پادشه عرش مکین است
او را به سر و جان تو ای شاه یمین است
کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار
خویش به رخ ما، در فردوس گشوده است
عدلش همه گیتی را فردوس نموده است
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است
دین در کنفش رخت کشیده است و غنوده است
قهرش سر بی دینان با تیغ دروده است
تا تیرگی از آینه ملک زدوده است
وز صارم دین شسته و پرداخته زنکار
کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه
وز سینه ام آتشکده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن سوی ارض تهامه
بردار پس آن گه گهرافشان سر خامه
این واقعه را زود نما نقش بنامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که درد نامهاش از عجب و ز پندار
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو میخواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تأکید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
کآنجا شودش صدق کلام تو پدیدار
بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملک را نگر ای خواجه بهادر
کز بال همی لعل فشانند و ز لب در
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر
آن را که خبر نیست فکار است ز افکار
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و بقسیس بگویید
کز نامهٔ انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هم خاک مرویید
وز باغ نبوت گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سر دار
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد
بودا به صنمخانهٔ کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق سطیح این سخنان پرس زمانی
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی
بر آیت میلاد نبی سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
این بس که خدا گوید ماکان محمد
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح
و اندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش بفلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش بروان سازد تفریح
قدرش ملک العرش بما ساخته تصریح
وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار
ای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی بامر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوی ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شامول به یثرب شده از جانب تبع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
در دست تو بسپرده قضا صارم تبار
تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را
پرداختی از هر چه بجز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم را
سهم تو دریده دل دیوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را
تایید تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت چو بر چرخ برین ماه ده و چار
ای پاکتر از دانش و پاکیزه تر از هوش
دیدیم ترا کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فراگوش
هوش از اثر رای تو بنشیند خاموش
از آن لب پرلعل و از آن باده پرنوش
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار
برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان
کاینان ز تو مستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان
کو سوخته سرو چمن و لاله بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن بستان
بین کودک گهواره جداگشته ز پستان
مادرش ببستر شده بیمار و نگون سار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انده ز سفر آمد و شادی سفری شد
دیوانه بدیوان تو گستاخ و جری شد
و آن اهرمن شوم به خرگاه پری شد
پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد
آلوده بخون دل و چاک از ستم خار
مرغان بساتین را منقار بریدند
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکم خواره بگلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند
یاران بفرختندش و اغیار خریدند
آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار
مائیم که از پادشهان باج گرفتیم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم
مائیم که از دریا امواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار
در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صقلیه نهان در کنف رایت ما بود
فرمان همایون قضا آیت ما بود
جاری بزمین و فلک و ثابت و سیار
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی بفلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم
مائیم که از خاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
مائیم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار
ای مقصد ایجاد سر از خاک بدر کن
وز مزرع دین این خس و خاشاک بدر کن
زین پاک زمین مردم ناپاک بدر کن
از کشور جم لشکر ضحاک بدر کن
از مغز خرد نشاه تریاک بدر کن
این جوق شغالان را از تاک بدر کن
وز گله اغنام بران گرگ ستمکار
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار
ابری شده بالا و گرفته است فضا را
از دود و شرر تیره نموده است هوا را
آتش زده سکان زمین را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف ز هم سینه این ابر شرربار
چون بره بیچاره به چونانش نپیوست
از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسی بشکار آمد و بازوش فروبست
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد بره، ما طعمه آن خرس زبردست
افسوس از آن بره نوزاده سرمست
فریاد ز آن خرس کهن سال شکمخوار
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن
خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن
قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ بفسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن
و آمد سر همسایه برون از پس دیوار
ای قاضی مطلق که تو سالار قضائی
وی قائم بر حق که در این خانه خدائی
تو حافظ ارضی و نگهدار سمائی
بر لوح مه و مهر فروغی و ضیائی
در کشور تجرید مهین راهنمائی
بر لشکر توحید امیرالامرائی
حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار
در پرده نگویم سخن خویش علی الله
تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه
برخیز که شد روز شب و موقع بیگه
بشتاب که دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار که بودی بدر شه
تاراج حوادث شد با خیمه و خرگه
در دار نمانده است ز یاران تو دیار
با فر خداوند تعالی و تقدس
از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس
در دولت شاهی که در این کاخ مسدس
با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ ز هر خار و ز هر خس
بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس
بسیار برش اندک و زو اندک بسیار
شاه ملکان حامی دین شاه مظفر
کز او شده بر پا علم دین پیمبر
از داد، نگین دارد و از دانش افسر
ماهست به چرخ اندر و شاهست به کشور
چون او نه یکی شاه درین توده اغبر
چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر
وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار
با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم
با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یم
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جسته است بشر جان و شجر نم
از بیم تو کرده است قدر خوف و قضارم
وز هول تو گشته است تعب زار و ستم خوار
تو سایه آن ذات همایون قدیمی
پیروزگر از فره یزدان کریمی
بگزیده آن داور رحمان رحیمی
بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی
دارای عصاوید بیضای کلیمی
هم دشمن جادوئی و هم آفت سحار
این ملک خداداده خداوند ترا داد
وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد
وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد
با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد
وز دست حوادث ببری خاتم زنهار
زنهارخوران را فکنی ریشه بخون بر
بیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق بزنجیر جنون بر
دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر
آنرا که بکار تو بگوید چه و چون بر
ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر
کاندر دو جهان نیست ترا جز به خدا کار
دستور خردمند ترا بخت قرین است
زیرا که امین شه و فرزند امین است
بر ملک امین است و بر اسلام معین است
پرورده اخلاق ملک ناصر دین است
میراث تو زان پادشه عرش مکین است
او را به سر و جان تو ای شاه یمین است
کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار
خویش به رخ ما، در فردوس گشوده است
عدلش همه گیتی را فردوس نموده است
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است
دین در کنفش رخت کشیده است و غنوده است
قهرش سر بی دینان با تیغ دروده است
تا تیرگی از آینه ملک زدوده است
وز صارم دین شسته و پرداخته زنکار
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۱
غدیر خم رسید ای ساقی گلچهره می باید
مئی کو یادگار از دولت کاوس کی باید
بصحرا در شدن با لاله روئی نیک پی باید
در آنجا ساختن عود و رباب و چنگ و نی باید
ز رشک روی دلبر عارض گل غرق خوی باید
چمن پر ماه و پروین باغ پر زهره و جدی باید
طرب در باغ اکنون در سرا هنگام دی باید
گر امروز این طرب از دست بگذاریم کی باید
نشاط از دولت سالار اولاد لوی باید
بویژه در چنین روزی ثنا بر جان وی باید
امیرالمؤمنین کز مهر رویش مرده حی باید
ز یزدان افتخارش بر خداوندان حی باید
چو بی فرمانش گردد توسن افلاک پی باید
وگر بی نام وی شد در جهان هر نامه طی باید
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
در این عید همایون فر علی فرزند بوطالب
همان بر اولیا سرور همان بر اصفیا صاحب
چراغ دیده هاشم سراج دوده غالب
بدین ایزدی ناصر به شرع احمدی نایب
بفرمان خدا شد پیشوا بر حاضر و غایب
از او مهتر که بود الحق جهانرا در همه جانب
که او شیر خداوند است و بر شیران همه غالب
اساس صورت امکان و سر وحدت واجب
پیاده از هوی بر توسن روح و خرد راکب
ز رویش مهرها لامع ز دستش ابرها ساکب
اگر صورت میان او و یزدان می نشد حاجب
خدایش خواند می آسوده از تو بیخ هر عاتب
ز مهرش مهر شد شارق ز شرمش ماه شد غارب
قضا در دست وی همچون قلم اندر کف کاتب
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیر کاردان فرمانروای راستین آمد
دو گنج از گوهرش آکنده اندر آستین آمد
تو پنداری که رضوان بود و از خلد برین آمد
بروئی فرخ و سیمین بخوئی عنبرین آمد
همش یسر از یسار اندر همش یمن از یمین آمد
بر او از آفریننده هزاران آفرین آمد
برای نظم این سامان خداوندی مهین آمد
که خشمش بر گنه کاران عذابی بس مهین آمد
ز نادانی دونان خاطرش چندی غمین آمد
بخشم اندر ز کار خلق چون شیر عرین آمد
چنان آمد که پنداری سحابی آتشین آمد
بلائی هولناک از آسمان اندر زمین آمد
ولیکن عاقبت با سطوتش رأفت قرین آمد
نخست آورد زهر اما در آخر انگبین آمد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خبر بردند نزد میر اعظم کاندرین کشور
بشوریدند کشوریان بروی مرزبان یکسر
ضیاء الدوله را بستند بر رخسار راحت در
برآشفتند با وی سفله ای چند از بد اختر
چو بشنید این خبر جوشید میر از خشم چون تندر
کمر بربست و شد برباره چون تند ابراژدر
فرود آمد بپایان چون ز بالا رحمت داور
بداندیشان دولت را همی داد از سخط کیفر
تن ملک از غمان آسود این دستور فرخ فر
که ملکت بود رنجوری دژم فرسوده در بستر
امیر کاردان چونان طبیبی نیک دانشور
بامراض و علل دانا باعراض و سقم رهبر
پزشک آسا یکی را جان همی فرسود با نشتر
دگر یک را بنوشانید از آن جلاب جان پرور
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
بگیتی با وجود میر نام از شر نمی ماند
در آن سامان که میر آمد ستم دیگر نمی ماند
سران را آرزوی سرکشی در سر نمی ماند
خسان را جز قبای ماتم اندر بر نمی ماند
بلی با موج دریا شعله اخگر نمی ماند
به پیش تند صرصر تل خاکستر نمی ماند
همایون آن امیری کو، رخش جز خو نمی ماند
دلش جز بر یکی دریای پرگوهر نمی ماند
دو دستش جز بدو گردون پر اختر نمی ماند
لب لعلش بجز بر چشمه کوثر نمی ماند
چو آمد نام بأسش فتنه در کشور نمی ماند
چو بر تابد حسامش مهر در خاور نمی ماند
چو جنبد خشمش از جا رنگ خشک و تر نمی ماند
بداندیشانش را یک جان بصد پیکر نمی ماند
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
تو دیدی میر نتوانست سیم و زر نگهدارد
نیارست از کرم در کیسه در گوهر نگهدارد
گمان بردی نیارد ملک را دیگر نگهدارد
خطا کردی که نه گردون و هفت اختر نگهدارد
عنان نه سپهر آنسان بدست اندر نگهدارد
که فرزند گرامی خاطر مادر نگهدارد
بداد و بخشش و لطف و نعم لشکر نگهدارد
بفضل و دانش و حلم و کرم کشور نگهدارد
چو بر توسن زند مهمیز چرخ افسر نگهدارد
ببازد دل قضا ترسد نیارد سر نگهدارد
چو با خنجر شکافد خصم و در معبر نگهدارد
تو پنداری مه از بهرام دو پیکر نگهدارد
نپندارم جهان را کس از او بهتر نگهدارد
کز آسیب جهانیانش جهان داور نگهدارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا مردم این بوم بی مغزند و بی معنی
مزن با خشمشان صدمت مکن با تیغشان انهی
ترا نشناختستندی کجا خورشید دید اعمی
بدانستند اکنون ای مهین فرمانده و مولی
که فرمان ترا گردون کند با جان و دل اجری
توئی در چهره چونخورشید و اندر رتبه چون شعری
فرو چینی اساس ظلم را از صفحه دنیی
چنان کز کعبه دست حق منات و لات و العزی
امیرا عفو کن از جاهلان ای رحمتت اعلی
بفر و نزهت و تاب و صفا از سایه طوبی
تراکت باغ الطاف است رشک جنة الماوی
پر از انهار شیر و شهد و اشجار و گل حمری
ببخش ای میر بر این گمرهان آزادکن یعنی
که شد دست تو و ذیل تو بر فضل و کرم حبلی
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا الله الله تاب خشمت هیچکس نارد
تن از پولاد و دل ز آهن، کسی هرگز کجا دارد
خدا را پیش از آن کاین خلق را خشمت بیو بارد
و یا تیغت فراز خاک سر شاهان همی بارد
کف راد کریمت گوی تا دلشان بدست آرد
ردای عفو پوشاند بدست لطف بسپارد
خم رحمت بجوشاند شراب فضل بگسارد
مر اینان را چو فرزندان میر از مهر پندارد
به کاخ قدر بنشاند ز خاک تیره بردارد
برای حفظشان صد پاسبان از عدل بگمارد
بنگذارد فلک زین پیش دلهاشان بیازارد
تو گر بری گلوشان نه که چرخ از کینه بفشارد
امیرا راستی هر کس به خاکت روی بگذارد
ز جرم ار کوه دارد بخششت کاهیش نشمارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
همه فرزند میرستند در هر گوشه این مردم
بسایه دولتش آسوده زین شبرنگ آهن سم
معاذالله اگر فرزند سازد راه دانش گم
نفرساید پدر جانش بزخم مار یا گژدم
بکاهد خاطرش تا دیو غفلت را ببرد دم
امان ندهد که چون آدم براندشان بیک گندم
امیرا حشمتی داری بحمدالله براز انجم
کواکب را توئی هشتم عناصر را توئی پنجم
درون مردمان چشمی درون چشمکان مردم
ولی با نار خشمت چرخ دو دستی زمین هیزم
نگردی سست و بیهوش ار بنوشی صدهزاران خم
بویژه چون بگیری جام در روز غدیر خم
بگیری جام می در کف بیاری لعل ناب از کم
همی گوئی بساقی ده همی گوئی بشاهد قم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خداوندا دو سالستی که من یک چامه نابستم
برون از درگهت خود چامه بندی کی توانستم
از آن روزی که در خاک درت همچون گیارستم
بدرگاه تو استادم بخرگاه تو بنشستم
نه با سردار خو کردم نه با سالار پیوستم
بهر جا حبل امیدی گمان می رفت بگسستم
ز انعام خداوندان گیتی دست بر شستم
بت آز و شره را در بغل یکباره بشکستم
نه این کار از هوس کردم، نه این بند از طمع بستم
که نتوان کیمیاگر شد مرا چون کان زر جستم
من از خوی تو دلگرمم من از بوی تو سرمستم
نخواهم شد ز کویت تا روان اندر بتن هستم
خدا را ای جهانبان بیش از این مگذار از دستم
که دور از درگهت چون ماهی افتاده در شستم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
مئی کو یادگار از دولت کاوس کی باید
بصحرا در شدن با لاله روئی نیک پی باید
در آنجا ساختن عود و رباب و چنگ و نی باید
ز رشک روی دلبر عارض گل غرق خوی باید
چمن پر ماه و پروین باغ پر زهره و جدی باید
طرب در باغ اکنون در سرا هنگام دی باید
گر امروز این طرب از دست بگذاریم کی باید
نشاط از دولت سالار اولاد لوی باید
بویژه در چنین روزی ثنا بر جان وی باید
امیرالمؤمنین کز مهر رویش مرده حی باید
ز یزدان افتخارش بر خداوندان حی باید
چو بی فرمانش گردد توسن افلاک پی باید
وگر بی نام وی شد در جهان هر نامه طی باید
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
در این عید همایون فر علی فرزند بوطالب
همان بر اولیا سرور همان بر اصفیا صاحب
چراغ دیده هاشم سراج دوده غالب
بدین ایزدی ناصر به شرع احمدی نایب
بفرمان خدا شد پیشوا بر حاضر و غایب
از او مهتر که بود الحق جهانرا در همه جانب
که او شیر خداوند است و بر شیران همه غالب
اساس صورت امکان و سر وحدت واجب
پیاده از هوی بر توسن روح و خرد راکب
ز رویش مهرها لامع ز دستش ابرها ساکب
اگر صورت میان او و یزدان می نشد حاجب
خدایش خواند می آسوده از تو بیخ هر عاتب
ز مهرش مهر شد شارق ز شرمش ماه شد غارب
قضا در دست وی همچون قلم اندر کف کاتب
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیر کاردان فرمانروای راستین آمد
دو گنج از گوهرش آکنده اندر آستین آمد
تو پنداری که رضوان بود و از خلد برین آمد
بروئی فرخ و سیمین بخوئی عنبرین آمد
همش یسر از یسار اندر همش یمن از یمین آمد
بر او از آفریننده هزاران آفرین آمد
برای نظم این سامان خداوندی مهین آمد
که خشمش بر گنه کاران عذابی بس مهین آمد
ز نادانی دونان خاطرش چندی غمین آمد
بخشم اندر ز کار خلق چون شیر عرین آمد
چنان آمد که پنداری سحابی آتشین آمد
بلائی هولناک از آسمان اندر زمین آمد
ولیکن عاقبت با سطوتش رأفت قرین آمد
نخست آورد زهر اما در آخر انگبین آمد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خبر بردند نزد میر اعظم کاندرین کشور
بشوریدند کشوریان بروی مرزبان یکسر
ضیاء الدوله را بستند بر رخسار راحت در
برآشفتند با وی سفله ای چند از بد اختر
چو بشنید این خبر جوشید میر از خشم چون تندر
کمر بربست و شد برباره چون تند ابراژدر
فرود آمد بپایان چون ز بالا رحمت داور
بداندیشان دولت را همی داد از سخط کیفر
تن ملک از غمان آسود این دستور فرخ فر
که ملکت بود رنجوری دژم فرسوده در بستر
امیر کاردان چونان طبیبی نیک دانشور
بامراض و علل دانا باعراض و سقم رهبر
پزشک آسا یکی را جان همی فرسود با نشتر
دگر یک را بنوشانید از آن جلاب جان پرور
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
بگیتی با وجود میر نام از شر نمی ماند
در آن سامان که میر آمد ستم دیگر نمی ماند
سران را آرزوی سرکشی در سر نمی ماند
خسان را جز قبای ماتم اندر بر نمی ماند
بلی با موج دریا شعله اخگر نمی ماند
به پیش تند صرصر تل خاکستر نمی ماند
همایون آن امیری کو، رخش جز خو نمی ماند
دلش جز بر یکی دریای پرگوهر نمی ماند
دو دستش جز بدو گردون پر اختر نمی ماند
لب لعلش بجز بر چشمه کوثر نمی ماند
چو آمد نام بأسش فتنه در کشور نمی ماند
چو بر تابد حسامش مهر در خاور نمی ماند
چو جنبد خشمش از جا رنگ خشک و تر نمی ماند
بداندیشانش را یک جان بصد پیکر نمی ماند
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
تو دیدی میر نتوانست سیم و زر نگهدارد
نیارست از کرم در کیسه در گوهر نگهدارد
گمان بردی نیارد ملک را دیگر نگهدارد
خطا کردی که نه گردون و هفت اختر نگهدارد
عنان نه سپهر آنسان بدست اندر نگهدارد
که فرزند گرامی خاطر مادر نگهدارد
بداد و بخشش و لطف و نعم لشکر نگهدارد
بفضل و دانش و حلم و کرم کشور نگهدارد
چو بر توسن زند مهمیز چرخ افسر نگهدارد
ببازد دل قضا ترسد نیارد سر نگهدارد
چو با خنجر شکافد خصم و در معبر نگهدارد
تو پنداری مه از بهرام دو پیکر نگهدارد
نپندارم جهان را کس از او بهتر نگهدارد
کز آسیب جهانیانش جهان داور نگهدارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا مردم این بوم بی مغزند و بی معنی
مزن با خشمشان صدمت مکن با تیغشان انهی
ترا نشناختستندی کجا خورشید دید اعمی
بدانستند اکنون ای مهین فرمانده و مولی
که فرمان ترا گردون کند با جان و دل اجری
توئی در چهره چونخورشید و اندر رتبه چون شعری
فرو چینی اساس ظلم را از صفحه دنیی
چنان کز کعبه دست حق منات و لات و العزی
امیرا عفو کن از جاهلان ای رحمتت اعلی
بفر و نزهت و تاب و صفا از سایه طوبی
تراکت باغ الطاف است رشک جنة الماوی
پر از انهار شیر و شهد و اشجار و گل حمری
ببخش ای میر بر این گمرهان آزادکن یعنی
که شد دست تو و ذیل تو بر فضل و کرم حبلی
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا الله الله تاب خشمت هیچکس نارد
تن از پولاد و دل ز آهن، کسی هرگز کجا دارد
خدا را پیش از آن کاین خلق را خشمت بیو بارد
و یا تیغت فراز خاک سر شاهان همی بارد
کف راد کریمت گوی تا دلشان بدست آرد
ردای عفو پوشاند بدست لطف بسپارد
خم رحمت بجوشاند شراب فضل بگسارد
مر اینان را چو فرزندان میر از مهر پندارد
به کاخ قدر بنشاند ز خاک تیره بردارد
برای حفظشان صد پاسبان از عدل بگمارد
بنگذارد فلک زین پیش دلهاشان بیازارد
تو گر بری گلوشان نه که چرخ از کینه بفشارد
امیرا راستی هر کس به خاکت روی بگذارد
ز جرم ار کوه دارد بخششت کاهیش نشمارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
همه فرزند میرستند در هر گوشه این مردم
بسایه دولتش آسوده زین شبرنگ آهن سم
معاذالله اگر فرزند سازد راه دانش گم
نفرساید پدر جانش بزخم مار یا گژدم
بکاهد خاطرش تا دیو غفلت را ببرد دم
امان ندهد که چون آدم براندشان بیک گندم
امیرا حشمتی داری بحمدالله براز انجم
کواکب را توئی هشتم عناصر را توئی پنجم
درون مردمان چشمی درون چشمکان مردم
ولی با نار خشمت چرخ دو دستی زمین هیزم
نگردی سست و بیهوش ار بنوشی صدهزاران خم
بویژه چون بگیری جام در روز غدیر خم
بگیری جام می در کف بیاری لعل ناب از کم
همی گوئی بساقی ده همی گوئی بشاهد قم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خداوندا دو سالستی که من یک چامه نابستم
برون از درگهت خود چامه بندی کی توانستم
از آن روزی که در خاک درت همچون گیارستم
بدرگاه تو استادم بخرگاه تو بنشستم
نه با سردار خو کردم نه با سالار پیوستم
بهر جا حبل امیدی گمان می رفت بگسستم
ز انعام خداوندان گیتی دست بر شستم
بت آز و شره را در بغل یکباره بشکستم
نه این کار از هوس کردم، نه این بند از طمع بستم
که نتوان کیمیاگر شد مرا چون کان زر جستم
من از خوی تو دلگرمم من از بوی تو سرمستم
نخواهم شد ز کویت تا روان اندر بتن هستم
خدا را ای جهانبان بیش از این مگذار از دستم
که دور از درگهت چون ماهی افتاده در شستم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در نکوهش مشروطه خواهان دروغی و زمامداران پس از بمباردمان رواق مطهر امام هشتم
این چه مشروطه منحوسی بود
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - چهارده بند ادیب الممالک در مراثی اهل البیت صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین
باد خزان وزید ببستان مصطفی
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم بگریبان مصطفی
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا ببستن پیمان مصطفی
پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون ترا خونبها خداست
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد
زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقی کوثر از می خمخانه بلا
جامی کشید و جا بدر می فروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل
آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد
فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل
این باده را ز دست که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد
پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد
آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیده پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله وان شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخرالدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر
وز دیده نظاره بحال پسر عمش
یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش
از گریه اش ملایک گردون گریستند
کروبیان بماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی
وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش
ننهاد پا عقیله صحت ببسترش
الله اکبر از لب آبی که نیم شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم
یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد
از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد
گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر بعرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گم شده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر می بری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شادی که من بکام دل خود مشام جام
تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبه معظمه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانک انی اناالله کربلا
پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانک الرحیل
کردند از حجاز بسیج ره عراق
گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
می تاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل
باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پیش
یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید فغان از جگر کشید
چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز
کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافق زشت دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها بکمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها بکشتنت آراستند لیک
جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست
این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت
افسانه ای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا
سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق
گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را بصد زبان
با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد
چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب
یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه ببالین کشتگان
فریاد کرد با جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من مانده ام غریب در این دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بی گناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت خدا باد یارتان
خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب
باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت
اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عم و برادرم
آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رک پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکسند پرم
خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگیست در سرم
آن قطره ام که سالک دریای قلزمم
آن ذره ام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان بدر برم
شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید بیک بارگی برون
از جورتان طپید بخون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش
نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون
گیرم که من بزعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود
کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون
و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگرخسته از درون
نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی الله راجعون
ای آهوی حرم بخدا میسپارمت
در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها که کس نتوانست چاره اش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخواره اش
آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش
آن جبهه شکسته و حلق بریده اش
آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش
آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام
بردند با تبیره و کوس و نقاره اش
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش
آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
میکرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سواره اش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خاره اش
داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت
یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت
یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه
یا رب به غصه های فراوان اهلبیت
یا رب بنور آیت والشمس والضحی
یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت
یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت
توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت
یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد
روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت
شاه جهان مظفردین شاه را بدار
باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت
فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست
جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت
هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش
از جان کند غلامی سلمان اهلبیت
سلطان عالمست که نامش نوشته شد
در دفتر موالی سلطان اهلبیت
پاینده دار عم ولیعهد شاه را
کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت
روی نیاز سوده بر این کعبه امید
دست ولا فکنده بدامان اهلبیت
همواره شاد دار دلش را که روز و شب
باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت
پاینده دار خسرو گیتی پناه را
منصور کن لوای ولیعهد شاه را
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم بگریبان مصطفی
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا ببستن پیمان مصطفی
پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون ترا خونبها خداست
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد
زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقی کوثر از می خمخانه بلا
جامی کشید و جا بدر می فروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل
آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد
فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل
این باده را ز دست که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد
پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد
آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیده پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله وان شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخرالدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر
وز دیده نظاره بحال پسر عمش
یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش
از گریه اش ملایک گردون گریستند
کروبیان بماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی
وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش
ننهاد پا عقیله صحت ببسترش
الله اکبر از لب آبی که نیم شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم
یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد
از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد
گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر بعرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گم شده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر می بری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شادی که من بکام دل خود مشام جام
تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبه معظمه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانک انی اناالله کربلا
پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانک الرحیل
کردند از حجاز بسیج ره عراق
گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
می تاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل
باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پیش
یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید فغان از جگر کشید
چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز
کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافق زشت دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها بکمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها بکشتنت آراستند لیک
جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست
این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت
افسانه ای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا
سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق
گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را بصد زبان
با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد
چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب
یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه ببالین کشتگان
فریاد کرد با جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من مانده ام غریب در این دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بی گناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت خدا باد یارتان
خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب
باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت
اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عم و برادرم
آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رک پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکسند پرم
خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگیست در سرم
آن قطره ام که سالک دریای قلزمم
آن ذره ام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان بدر برم
شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید بیک بارگی برون
از جورتان طپید بخون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش
نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون
گیرم که من بزعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود
کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون
و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگرخسته از درون
نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی الله راجعون
ای آهوی حرم بخدا میسپارمت
در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها که کس نتوانست چاره اش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخواره اش
آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش
آن جبهه شکسته و حلق بریده اش
آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش
آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام
بردند با تبیره و کوس و نقاره اش
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش
آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
میکرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سواره اش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خاره اش
داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت
یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت
یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه
یا رب به غصه های فراوان اهلبیت
یا رب بنور آیت والشمس والضحی
یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت
یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت
توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت
یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد
روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت
شاه جهان مظفردین شاه را بدار
باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت
فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست
جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت
هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش
از جان کند غلامی سلمان اهلبیت
سلطان عالمست که نامش نوشته شد
در دفتر موالی سلطان اهلبیت
پاینده دار عم ولیعهد شاه را
کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت
روی نیاز سوده بر این کعبه امید
دست ولا فکنده بدامان اهلبیت
همواره شاد دار دلش را که روز و شب
باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت
پاینده دار خسرو گیتی پناه را
منصور کن لوای ولیعهد شاه را
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۳
ای نگین جم و تاج کی و اورنگ قباد
ای در دولت و کاخ شرف و درگه داد
ای بهشتی که تو را کرده مه آباد آباد
همگان راز من امروز بشارتها باد
کاینک از تارک و انگشت شهنشاه عجم
شرف اندوزد دیهیم کی و خاتم جم
تاج کی زیب سر شاه جهان خواهد شد
فرق شه زینت دیهیم کیان خواهد شد
پرده بازی به پس پرده نهان خواهد شد
جنگ و ضدیت ملی ز میان خواهد شد
موقع وحدت مشروطه و استبداد است
جمع این هر دو مپندار که از اضدادست
زانکه در هر صف و هر ملک به هر عهد و زمان
مردم دهر بسوی دو طریقند روان
آن یکی راست نظر سوی بزرگان و مهان
دیگری راست عقیدت که بشر شد یکسان
کیش اشراف پرستی بود از رسطالیس
وین تساوی بود از فکرت دیمقراطیس
اهل ایران که ز نیرنگ و خدیعت بریند
هر متاعی را از ساده دلی مشتریند
سود و سرمایه نسنجیده بسوداگریند
صادق و صافی و بی غش چو زر جعفریند
نه دمکراسی داشته و نه سوسیالیست
دو گروهند ولی مقصدشان بس عالیست
فرقه ای راست عقیدت که در این عالم خاک
داد باید که از او رخت ستم گردد چاک
خسرو دادگر با هنر با ادراک
آیتی باشد از آن داور بخشنده پاک
شاه عادل بصف گیتی ظل الله است
دلش از پرتو الهام خدا آگاه است
فرقه دیگر گویند چه بیداد و چه داد
باید اندر خط شاهان سر تسلیم نهاد
ایزد پاک جهان راز شهان کرد آباد
هست ازین روی جهان بنده و شاهان آزاد
سرزمینی که در آن شاه نباشد خوار است
آسمانی که در آن ماه نباشد تار است
لله الحمد یکی شد سخن هر دو گروه
صلح کردند و بشستند غبار اندوه
زین شه با خرد دادگر داد پژوه
پرتو داد درافتاده بدریا و بکوه
شه پرستان را شاهی است فروزنده نژاد
داد جویان را باشد ملک کرسی داد
آفتابی است در این چرخ مبینش ماهی
فیلسوفی است بر این تخت مخوانش شاهی
عالم با هنری خسرو کار آگاهی
ملک با خردی شاه عدالت خواهی
پیش شاهان شه و نزد علما دانشمند
سیرش شرع شعار و سخنش عقل پسند
هله ای شاه پرستان به زمین بوس دهید
بوسه بر پای سریر جم و کاوس دهید
گوش بر غرش طبل و دهل و کوس دهید
عرض فخر و شرف و غیرت و ناموس دهید
کاین شهنشاه سزاوار پرستیدن ماست
شاه عادل را گر ما بپرستیم رواست
اولین شه که پی داد نهاد اندر ملک
مهرداد است که شد بانی داد اندر ملک
چون شد آن دادگر نیک نژاد اندر ملک
وارث تخت جم و تاج قباد اندر ملک
کاخ شوری و سنا کرد بنا در ایران
نام این هر دو گلستان شد و کنگاشستان
این بنا را ملک شرق بهم چشمی روم
هشت تا قدرت خود بر همه سازد معلوم
ساخت قصری چو بروج فلکی در آن بوم
اهل شوری را بنشاند در او همچو نجوم
برتری یافت از آن بر دول بیرونی
چیره شد بر ملک رومی و ماکادونی
خسرو ما سومین پادشه دادگر است
که از او دولت مشروطه بآیین و فراست
اولین شاه شه اشکانی والاگهر است
دومین شاه مظفر ملک نامور است
مهرداد سوم است این شه فرخنده نژاد
که رخش غیرت مهر است و دلش مخزن داد
روم و لاتین را زین پیش سناتو بوده است
سالها در سر این کار هیاهو بوده است
مردمان را بسوی پارلمان رو بوده است
آتن از فکر سلن غیرت مینو بوده است
شاکمونی بصف هند و به چین کنفسیوس
ملک را زیور بستند ز قانون چو عروس
شد موسی بشهی نامزد از خیل رسل
کوفت در گنبدسن حدره باعزاز دهل
زان سپس رست در این باغ ز هر گلبن گل
از عرب «حلف » بجا ماند و «قرلتی » ز مغول
تا کرمویل برافروخت ز مشروطه چراغ
مرغ آزادی شد نغمه سرا در صف باغ
شاه ایران پس قرنی ز عدالت دم زد
رایت عدل مظفر به فلک پرچم زد
خیمه داد در ایوان بنی آدم زد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
جست از پرتو احمد فلک عدل ضیا
داد یزدان به نبیره کمر و تاج نیا
هرکه در ایران با فخر و شرف باشد جفت
نایب السلطنه را شکر و ثنا خواهد گفت
که بسی سال پی خدمت این خلق نخفت
گرد غم با مژه از چهره این ملک برفت
تاج شاهی را برداشت هشیوار و دلیر
همچو بهرام ز چنگال و ز دندان دو شیر
بسر دست نگهداشت که اندر سر شاه
نهد آن تاج چو بر فرق فلک افسر ماه
هر که بر همت و بر غیرت او کرد نگاه
گفت لاحول ولا قوة الا بالله
یک تن و اینهمه فن یکسرو و این مایه خرد
قدرتی کرده در این خلقت شایان ایزد
شاه میخواست نهد تاج و زند تکیه به تخت
باد می خواست که بیرون کشد از ریشه درخت
حجت بالغه کند از تن هر باطل رخت
سست عهدان را مالید بسر پنجه سخت
کنیت احمدی آمد بهوا خواهی اسم
«نایب السلطنه » شد جان شهنشه را جسم
لله الحمد بود فال شهنشه فیروز
که بسر تاج فریدونی ننهاده هنوز
فتنه داخله را نایره افتاد ز سوز
مژده عیش بگوش آیدمان روز بروز
نشنیدیم جز این شه به جهان شاه دگر
که بود نزد رعیت چو دل و جان و جگر
عنقریب است که این شاه بر اورنگ نیا
تکیه سازد فتد بر همه آفاق ضیاء
وارث تاج کیان گردد و سالار و کیا
پست گردند درختان بر سروش چو گیا
نایب السلطنه فارغ شود از زحمت و رنج
بسپارد بخداوند جهان دولت و گنج
ای در دولت و کاخ شرف و درگه داد
ای بهشتی که تو را کرده مه آباد آباد
همگان راز من امروز بشارتها باد
کاینک از تارک و انگشت شهنشاه عجم
شرف اندوزد دیهیم کی و خاتم جم
تاج کی زیب سر شاه جهان خواهد شد
فرق شه زینت دیهیم کیان خواهد شد
پرده بازی به پس پرده نهان خواهد شد
جنگ و ضدیت ملی ز میان خواهد شد
موقع وحدت مشروطه و استبداد است
جمع این هر دو مپندار که از اضدادست
زانکه در هر صف و هر ملک به هر عهد و زمان
مردم دهر بسوی دو طریقند روان
آن یکی راست نظر سوی بزرگان و مهان
دیگری راست عقیدت که بشر شد یکسان
کیش اشراف پرستی بود از رسطالیس
وین تساوی بود از فکرت دیمقراطیس
اهل ایران که ز نیرنگ و خدیعت بریند
هر متاعی را از ساده دلی مشتریند
سود و سرمایه نسنجیده بسوداگریند
صادق و صافی و بی غش چو زر جعفریند
نه دمکراسی داشته و نه سوسیالیست
دو گروهند ولی مقصدشان بس عالیست
فرقه ای راست عقیدت که در این عالم خاک
داد باید که از او رخت ستم گردد چاک
خسرو دادگر با هنر با ادراک
آیتی باشد از آن داور بخشنده پاک
شاه عادل بصف گیتی ظل الله است
دلش از پرتو الهام خدا آگاه است
فرقه دیگر گویند چه بیداد و چه داد
باید اندر خط شاهان سر تسلیم نهاد
ایزد پاک جهان راز شهان کرد آباد
هست ازین روی جهان بنده و شاهان آزاد
سرزمینی که در آن شاه نباشد خوار است
آسمانی که در آن ماه نباشد تار است
لله الحمد یکی شد سخن هر دو گروه
صلح کردند و بشستند غبار اندوه
زین شه با خرد دادگر داد پژوه
پرتو داد درافتاده بدریا و بکوه
شه پرستان را شاهی است فروزنده نژاد
داد جویان را باشد ملک کرسی داد
آفتابی است در این چرخ مبینش ماهی
فیلسوفی است بر این تخت مخوانش شاهی
عالم با هنری خسرو کار آگاهی
ملک با خردی شاه عدالت خواهی
پیش شاهان شه و نزد علما دانشمند
سیرش شرع شعار و سخنش عقل پسند
هله ای شاه پرستان به زمین بوس دهید
بوسه بر پای سریر جم و کاوس دهید
گوش بر غرش طبل و دهل و کوس دهید
عرض فخر و شرف و غیرت و ناموس دهید
کاین شهنشاه سزاوار پرستیدن ماست
شاه عادل را گر ما بپرستیم رواست
اولین شه که پی داد نهاد اندر ملک
مهرداد است که شد بانی داد اندر ملک
چون شد آن دادگر نیک نژاد اندر ملک
وارث تخت جم و تاج قباد اندر ملک
کاخ شوری و سنا کرد بنا در ایران
نام این هر دو گلستان شد و کنگاشستان
این بنا را ملک شرق بهم چشمی روم
هشت تا قدرت خود بر همه سازد معلوم
ساخت قصری چو بروج فلکی در آن بوم
اهل شوری را بنشاند در او همچو نجوم
برتری یافت از آن بر دول بیرونی
چیره شد بر ملک رومی و ماکادونی
خسرو ما سومین پادشه دادگر است
که از او دولت مشروطه بآیین و فراست
اولین شاه شه اشکانی والاگهر است
دومین شاه مظفر ملک نامور است
مهرداد سوم است این شه فرخنده نژاد
که رخش غیرت مهر است و دلش مخزن داد
روم و لاتین را زین پیش سناتو بوده است
سالها در سر این کار هیاهو بوده است
مردمان را بسوی پارلمان رو بوده است
آتن از فکر سلن غیرت مینو بوده است
شاکمونی بصف هند و به چین کنفسیوس
ملک را زیور بستند ز قانون چو عروس
شد موسی بشهی نامزد از خیل رسل
کوفت در گنبدسن حدره باعزاز دهل
زان سپس رست در این باغ ز هر گلبن گل
از عرب «حلف » بجا ماند و «قرلتی » ز مغول
تا کرمویل برافروخت ز مشروطه چراغ
مرغ آزادی شد نغمه سرا در صف باغ
شاه ایران پس قرنی ز عدالت دم زد
رایت عدل مظفر به فلک پرچم زد
خیمه داد در ایوان بنی آدم زد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
جست از پرتو احمد فلک عدل ضیا
داد یزدان به نبیره کمر و تاج نیا
هرکه در ایران با فخر و شرف باشد جفت
نایب السلطنه را شکر و ثنا خواهد گفت
که بسی سال پی خدمت این خلق نخفت
گرد غم با مژه از چهره این ملک برفت
تاج شاهی را برداشت هشیوار و دلیر
همچو بهرام ز چنگال و ز دندان دو شیر
بسر دست نگهداشت که اندر سر شاه
نهد آن تاج چو بر فرق فلک افسر ماه
هر که بر همت و بر غیرت او کرد نگاه
گفت لاحول ولا قوة الا بالله
یک تن و اینهمه فن یکسرو و این مایه خرد
قدرتی کرده در این خلقت شایان ایزد
شاه میخواست نهد تاج و زند تکیه به تخت
باد می خواست که بیرون کشد از ریشه درخت
حجت بالغه کند از تن هر باطل رخت
سست عهدان را مالید بسر پنجه سخت
کنیت احمدی آمد بهوا خواهی اسم
«نایب السلطنه » شد جان شهنشه را جسم
لله الحمد بود فال شهنشه فیروز
که بسر تاج فریدونی ننهاده هنوز
فتنه داخله را نایره افتاد ز سوز
مژده عیش بگوش آیدمان روز بروز
نشنیدیم جز این شه به جهان شاه دگر
که بود نزد رعیت چو دل و جان و جگر
عنقریب است که این شاه بر اورنگ نیا
تکیه سازد فتد بر همه آفاق ضیاء
وارث تاج کیان گردد و سالار و کیا
پست گردند درختان بر سروش چو گیا
نایب السلطنه فارغ شود از زحمت و رنج
بسپارد بخداوند جهان دولت و گنج
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳
خدایگانا من بنده آنکسم که بصدق
فریضه دارم بر خویشتن سجود ترا
تو آن کسی که به تحقیق آفریده خدای
پی نمایش انصاف خود وجود ترا
من آنکسم که بسی با شتاب پیمودم
دراز نائی و پهنای بحر جود ترا
تو آنکسی که به اقبال و بخت کرده قرین
ستاره حزب ترا آسمان جنود ترا
من آنکسم که بنانم به صد زبان باشوق
سروده تعنیتی موقع ورود ترا
تو آنکسی که نگردد گسسته حبل امید
ز دامن کرمت دشمن عنود ترا
من آنکسم که مدام آرزو همی کردم
درون دیده قیام تو و قعود ترا
تو آنکسی که ندارد قضای چرخ کبود
توان آنکه تجاوز کند حدود ترا
منم که دست از کار رفت و کار از دست
شدم چنانکه همی خواستم حسود ترا
توئی که کارت بر پای گشت و پای به چرخ
سعادت فلکی بنده شد سعود ترا
چو زند فضلت نار القری برافزوزد
ز شاخ طوبی حور آورد و قود ترا
خدا گواست من ای خواجه طاعت آوردم
ز روی صدق غیاب تو و شهود ترا
تو گر فرامش سازی عهود سابقه ام
من آن نیم که فرامش کنم عهود ترا
ز قید بندگی از تن رها شود هرگز
رها نخواهد کردن دلم قیود ترا
گرم پذیری یا خود برانی از حضرت
نخواهم ایچ به گیتی مگر خلود ترا
فریضه دارم بر خویشتن سجود ترا
تو آن کسی که به تحقیق آفریده خدای
پی نمایش انصاف خود وجود ترا
من آنکسم که بسی با شتاب پیمودم
دراز نائی و پهنای بحر جود ترا
تو آنکسی که به اقبال و بخت کرده قرین
ستاره حزب ترا آسمان جنود ترا
من آنکسم که بنانم به صد زبان باشوق
سروده تعنیتی موقع ورود ترا
تو آنکسی که نگردد گسسته حبل امید
ز دامن کرمت دشمن عنود ترا
من آنکسم که مدام آرزو همی کردم
درون دیده قیام تو و قعود ترا
تو آنکسی که ندارد قضای چرخ کبود
توان آنکه تجاوز کند حدود ترا
منم که دست از کار رفت و کار از دست
شدم چنانکه همی خواستم حسود ترا
توئی که کارت بر پای گشت و پای به چرخ
سعادت فلکی بنده شد سعود ترا
چو زند فضلت نار القری برافزوزد
ز شاخ طوبی حور آورد و قود ترا
خدا گواست من ای خواجه طاعت آوردم
ز روی صدق غیاب تو و شهود ترا
تو گر فرامش سازی عهود سابقه ام
من آن نیم که فرامش کنم عهود ترا
ز قید بندگی از تن رها شود هرگز
رها نخواهد کردن دلم قیود ترا
گرم پذیری یا خود برانی از حضرت
نخواهم ایچ به گیتی مگر خلود ترا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴
اف بر این دیوان سرا، لعنت بر این دیوان که برد
ظلمشان در ظلمت از مه، نور و از شارق ضیا
مردمی بیرون ز راه مردمی دور از خرد
فرد و طاق از دین پرستی جفت نیرنگ و ریا
راستی گویم سعاتمند و خوش بخت آنکس است
کاندرین گیتی، ببیند چهره این اشقیا
هر که رخشان دید گوید تا ابد یالیتنی
مت قبل الیوم حتی صرت نسیا منسیا
همچو انگورش بزیر پای بفشارند رگ
نرم سایند استخوانش با لگد چون توتیا
مدعی به هرچه قاضی بگوش مدعی
گویدی ربع لنا نصف لنا کل لیا
در جزا مردی رئیس آمد که نشناسد ز جهل
تاک از تریاک و سیب از سنبه گیپا از گیا
عارض و معروض از او بینند در کار آنچه دید
معده مرد سقیم از خوردن سقمونیا
پیکرش را گوئیا ایزد تعالی آفرید
ز آهک و زرنیخ و گوگرد و کنین و کاسیا
مولدش تبریز و اصلش از صفاهان است لیک
فرق نهاده است اسپاهانی از اسپانیا
آن یکی گفتش که آلمانی مسلمانی گرفت
گفت باشد امپراطورش ز نسل قانیا
قانیا اندر محرم داشت بر پا تعزیه
این نبیره در عمل دارد تأسی بر نیا
دیگری گفتش که شاهان اروپا از چه رو
هر طرف تازند بهر حمله اندر آسیا
گفت شاهان نان جو خواهند از بهر ثواب
«آرپا» در ترکی شعیر است و «دگرمان » آسیا
دیدم آنجا خسته را بسته اند اندر کمند
گفتم این مسکین که باشد چیست جرمش ای کیا
گفت در راپورت کمیساریا بنوشته اند
کاین جوان گفته است مستم ساغری ده ساقیا
گفتمش ای کاش بودی ابن جوزی در حیات
تا که نامت ثبت کردی در کتاب الاذکیا
شاعری با ذوق شعری گفت و او را وی شدش
شعر خواندن در کجا ممنوع کردند اولیا؟
گیرم او کرده است تقصیری خلاف عقل و دین
جور ار حدی است بر بیچارگان از اقویا
سی و یک روز از چه میزان سی و یک تومان ز چیست
از فرانسه آمدست این حکم یا از روسیا؟
حد عرفی کس ندید از حد شرعی سخت تر
این چه حکم است ای سرا پا بدعت و شرک و ریا
آنقدر بستان که تانی دادنش تاوان و جرم
آنچنان بشکن که یاری بستنش با مومیا
دور عقل از تو چو مرد پارسا از پارگین
هم تو دور از دین چو پیر برهمن از پاریا
از جزای حق نیندیشی مگر نشینده ای
داستان حضرت داود و قتل اوریا؟
گفت این حکم آمد از شورای عالی پیش از این
من نمیدانم بخوان راپورت کمیساریا
گفتمش شورای عالی چیست؟ و اعضایش که؟ جز
محفلی بی دعوت اندر وی گروهی ز ادعیا
وضع قانون با وکیلان است و اجرا با ملوک
حکم عرف است از حکیمان حکم شرع از انبیا
کیستند این خرسران در مرغزار معدلت!
چیستند این خربطان در آبشار اتقیا!
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
زین شش اندازان چه بینی غیر تاراج و شتل
از زکام ایدر چه زاید غیر مالیخولیا
من بخواندم نامه پیغمبران راستین
آدم و نوح و خلیل الله کلیم و زکریا
یوشع بن نون و یونس پور متی دانیال
صالح و هود و مسیحا و عزیز و ایلیا
نامه اسحق و اسمعیل و حزقیل و شعیب
صحف داود و سلیمان نحمیا و برمیا
نامه ساسان و زرتشت و جی افرام مهین
نامه پولس به سوی مردم ایتالیا
هم کتاب خاتم پیغمبران خواندم که هست
واپس اندر عهد و پیش اندر حریم کبریا
این چنین حکمی ندیدم در کتاب هیچیک
ز انبیا و اتقیا و اولیا و اصفیا
گفت خامش باش کاینان هر یکی در صفه ای
پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا
مجلس ملی نیارد حکمشان را نسخ کرد
چون کلام انبیا اندر مقام اوصیا
گفتم آری پیشوایانند این شش تازنان
بهر داو نرد در چال قمار و منگیا
پیشوایان تواند این قوم جبار عنید
کل جبار عنید فی جهنم القیا
هر یکی چون قاشق ناشسته در آشند لیک
آش ها را گه نخود باشند و گاهی لوبیا
همچو غولانند در بیغولها مردم شکار
با سیاهانند آدم خواره در افریقیا
گونیا را جمله تصحیفند زیرا هر شبی
در بر چندین عمود آورده شکل گونیا
بسکه الرحمن و یاسین در مساجد خوانده اند
نقش حامیم است بر پهلویشان از بوریا
مادرانشان را حیا اندر محیا هیچ نیست
لیک بفروشند بهر زرق در احیا حیا
چرم بلغارند و کفش صوفیان گر چه ز ناز
پیش ما خاتون بلغارند و ترک صوفیا
شرمی از باری تعالی کن از این دزدان مترس
بی ریا گویم که بی دینند یکسر باریا
ای که ناموس شریعت را دری با حربیان
ای که اموال فقیران را خوری با اغنیا
گر کنی عمامه را مانند تاج داریوش
ور بیاری از طراز خامه مشک داریا
گر نمائی از در نیرنگ صد رنگ و فسون
ور پدید آری به جادو صد هزاران کیمیا
گر ز ستواری مکانت چون بیوت عادیان
ور ز بالائی مقامت همچو حصن عادیا
در دل مامت فرستم باز با این ریش و پشم
تا به زهدانش بپوشی طیلسان از سابیا
فرق نگذارم میان زشت و زیبا شیخ و شاب
زانکه ننهادند فرق از مجرمین با ابریا
ای رئیس این چامه من چون کباب برمیا است
در زمان شه «یهو یا قیم پور یوشیا»
آنکه آیین سلامت جست در دارالسلام
شاه اسرائیل شد از صدق بعد از صدقیا
ظلمشان در ظلمت از مه، نور و از شارق ضیا
مردمی بیرون ز راه مردمی دور از خرد
فرد و طاق از دین پرستی جفت نیرنگ و ریا
راستی گویم سعاتمند و خوش بخت آنکس است
کاندرین گیتی، ببیند چهره این اشقیا
هر که رخشان دید گوید تا ابد یالیتنی
مت قبل الیوم حتی صرت نسیا منسیا
همچو انگورش بزیر پای بفشارند رگ
نرم سایند استخوانش با لگد چون توتیا
مدعی به هرچه قاضی بگوش مدعی
گویدی ربع لنا نصف لنا کل لیا
در جزا مردی رئیس آمد که نشناسد ز جهل
تاک از تریاک و سیب از سنبه گیپا از گیا
عارض و معروض از او بینند در کار آنچه دید
معده مرد سقیم از خوردن سقمونیا
پیکرش را گوئیا ایزد تعالی آفرید
ز آهک و زرنیخ و گوگرد و کنین و کاسیا
مولدش تبریز و اصلش از صفاهان است لیک
فرق نهاده است اسپاهانی از اسپانیا
آن یکی گفتش که آلمانی مسلمانی گرفت
گفت باشد امپراطورش ز نسل قانیا
قانیا اندر محرم داشت بر پا تعزیه
این نبیره در عمل دارد تأسی بر نیا
دیگری گفتش که شاهان اروپا از چه رو
هر طرف تازند بهر حمله اندر آسیا
گفت شاهان نان جو خواهند از بهر ثواب
«آرپا» در ترکی شعیر است و «دگرمان » آسیا
دیدم آنجا خسته را بسته اند اندر کمند
گفتم این مسکین که باشد چیست جرمش ای کیا
گفت در راپورت کمیساریا بنوشته اند
کاین جوان گفته است مستم ساغری ده ساقیا
گفتمش ای کاش بودی ابن جوزی در حیات
تا که نامت ثبت کردی در کتاب الاذکیا
شاعری با ذوق شعری گفت و او را وی شدش
شعر خواندن در کجا ممنوع کردند اولیا؟
گیرم او کرده است تقصیری خلاف عقل و دین
جور ار حدی است بر بیچارگان از اقویا
سی و یک روز از چه میزان سی و یک تومان ز چیست
از فرانسه آمدست این حکم یا از روسیا؟
حد عرفی کس ندید از حد شرعی سخت تر
این چه حکم است ای سرا پا بدعت و شرک و ریا
آنقدر بستان که تانی دادنش تاوان و جرم
آنچنان بشکن که یاری بستنش با مومیا
دور عقل از تو چو مرد پارسا از پارگین
هم تو دور از دین چو پیر برهمن از پاریا
از جزای حق نیندیشی مگر نشینده ای
داستان حضرت داود و قتل اوریا؟
گفت این حکم آمد از شورای عالی پیش از این
من نمیدانم بخوان راپورت کمیساریا
گفتمش شورای عالی چیست؟ و اعضایش که؟ جز
محفلی بی دعوت اندر وی گروهی ز ادعیا
وضع قانون با وکیلان است و اجرا با ملوک
حکم عرف است از حکیمان حکم شرع از انبیا
کیستند این خرسران در مرغزار معدلت!
چیستند این خربطان در آبشار اتقیا!
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
زین شش اندازان چه بینی غیر تاراج و شتل
از زکام ایدر چه زاید غیر مالیخولیا
من بخواندم نامه پیغمبران راستین
آدم و نوح و خلیل الله کلیم و زکریا
یوشع بن نون و یونس پور متی دانیال
صالح و هود و مسیحا و عزیز و ایلیا
نامه اسحق و اسمعیل و حزقیل و شعیب
صحف داود و سلیمان نحمیا و برمیا
نامه ساسان و زرتشت و جی افرام مهین
نامه پولس به سوی مردم ایتالیا
هم کتاب خاتم پیغمبران خواندم که هست
واپس اندر عهد و پیش اندر حریم کبریا
این چنین حکمی ندیدم در کتاب هیچیک
ز انبیا و اتقیا و اولیا و اصفیا
گفت خامش باش کاینان هر یکی در صفه ای
پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا
مجلس ملی نیارد حکمشان را نسخ کرد
چون کلام انبیا اندر مقام اوصیا
گفتم آری پیشوایانند این شش تازنان
بهر داو نرد در چال قمار و منگیا
پیشوایان تواند این قوم جبار عنید
کل جبار عنید فی جهنم القیا
هر یکی چون قاشق ناشسته در آشند لیک
آش ها را گه نخود باشند و گاهی لوبیا
همچو غولانند در بیغولها مردم شکار
با سیاهانند آدم خواره در افریقیا
گونیا را جمله تصحیفند زیرا هر شبی
در بر چندین عمود آورده شکل گونیا
بسکه الرحمن و یاسین در مساجد خوانده اند
نقش حامیم است بر پهلویشان از بوریا
مادرانشان را حیا اندر محیا هیچ نیست
لیک بفروشند بهر زرق در احیا حیا
چرم بلغارند و کفش صوفیان گر چه ز ناز
پیش ما خاتون بلغارند و ترک صوفیا
شرمی از باری تعالی کن از این دزدان مترس
بی ریا گویم که بی دینند یکسر باریا
ای که ناموس شریعت را دری با حربیان
ای که اموال فقیران را خوری با اغنیا
گر کنی عمامه را مانند تاج داریوش
ور بیاری از طراز خامه مشک داریا
گر نمائی از در نیرنگ صد رنگ و فسون
ور پدید آری به جادو صد هزاران کیمیا
گر ز ستواری مکانت چون بیوت عادیان
ور ز بالائی مقامت همچو حصن عادیا
در دل مامت فرستم باز با این ریش و پشم
تا به زهدانش بپوشی طیلسان از سابیا
فرق نگذارم میان زشت و زیبا شیخ و شاب
زانکه ننهادند فرق از مجرمین با ابریا
ای رئیس این چامه من چون کباب برمیا است
در زمان شه «یهو یا قیم پور یوشیا»
آنکه آیین سلامت جست در دارالسلام
شاه اسرائیل شد از صدق بعد از صدقیا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در جشن افتتاح مدرسه سادات فرماید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
شنیده ام که ازین خطه دیر گاهی علم
سفر گزید و سبک رخت عافیت بربست
گسست رشته پیوند خود ز مشرقیان
به باختر شد و با اهل غرب در پیوست
ز شمع چهره وی بزم غیر روشن شد
چنانکه در غم وی پشت راستان بشکست
خدا یگانا شاها ز درد بی هنری
چنان شدند بزرگان شرق تیره و پست
که کش از ایشان گفتار راست نشنودی
کجا نیوشد گفتار گوش مردم مست
سپس شدند به درگاه کردگار بزرگ
به آه و ناله مگر چاره ای کنند بدست
ز کردگار جهانبان ترا رسید الهام
که در کمان بری آن تیر کو گذشته ز شست
تو نیز ای هنری شه نکو جدا کردی
ز لاله خار وز در خاره وز شهد گبست
چو باب علم گشودی تو، بسته شد در جهل
چو باد پیش سلیمان وزید پشه بجست
دو کار کردی الحق کز این دو کار شگرف
دوباره صید سعادت فتادت اندر شست
وزین دو کار سرافراز گشت و خرم شد
سری که سود به خاک و دلی که از غم خست
نخست شرکت اسلامیان ز همت خویش
پدید کردی وز آن گشت نیستها همه هست
ز شرکت است همه کار ملک بر سامان
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خدای یار جماعت بود ولی به خلاف
نظام سبحه پراکنده شد چو رشته گسست
سپس ز مدرسه آن گوهری که گم شده بود
بدست کردی و گستردی از کرامت دست
ز نور این گهر تابناک رایت داد
بپا ستاد و خداوند دین به تخت نشست
فضیلتی که تو بنموده ای که بنماید
کرامتی که تو کردی کسی کجا یارست
بلی ز نیروی اعجاز بگسلد نیرنگ
چنانکه بازوی فرجود بشکند فرهست
کنون دعای تو فرض است بر همه گیتی
که راستکاری و دین پرور و خدای پرست
هزار شکر که از مهر ظل سلطانی
برست تخم هنر وز هزار آفت رست
سفر گزید و سبک رخت عافیت بربست
گسست رشته پیوند خود ز مشرقیان
به باختر شد و با اهل غرب در پیوست
ز شمع چهره وی بزم غیر روشن شد
چنانکه در غم وی پشت راستان بشکست
خدا یگانا شاها ز درد بی هنری
چنان شدند بزرگان شرق تیره و پست
که کش از ایشان گفتار راست نشنودی
کجا نیوشد گفتار گوش مردم مست
سپس شدند به درگاه کردگار بزرگ
به آه و ناله مگر چاره ای کنند بدست
ز کردگار جهانبان ترا رسید الهام
که در کمان بری آن تیر کو گذشته ز شست
تو نیز ای هنری شه نکو جدا کردی
ز لاله خار وز در خاره وز شهد گبست
چو باب علم گشودی تو، بسته شد در جهل
چو باد پیش سلیمان وزید پشه بجست
دو کار کردی الحق کز این دو کار شگرف
دوباره صید سعادت فتادت اندر شست
وزین دو کار سرافراز گشت و خرم شد
سری که سود به خاک و دلی که از غم خست
نخست شرکت اسلامیان ز همت خویش
پدید کردی وز آن گشت نیستها همه هست
ز شرکت است همه کار ملک بر سامان
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خدای یار جماعت بود ولی به خلاف
نظام سبحه پراکنده شد چو رشته گسست
سپس ز مدرسه آن گوهری که گم شده بود
بدست کردی و گستردی از کرامت دست
ز نور این گهر تابناک رایت داد
بپا ستاد و خداوند دین به تخت نشست
فضیلتی که تو بنموده ای که بنماید
کرامتی که تو کردی کسی کجا یارست
بلی ز نیروی اعجاز بگسلد نیرنگ
چنانکه بازوی فرجود بشکند فرهست
کنون دعای تو فرض است بر همه گیتی
که راستکاری و دین پرور و خدای پرست
هزار شکر که از مهر ظل سلطانی
برست تخم هنر وز هزار آفت رست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
گویند هر که خانه حق را نهاد خشت
قصری دهد خداش بهر خشت در بهشت
این راز را مفسر آیات ایزدی
در سوره برائه ز قول نبی نبشت
پیغمبر آنچه گفته صواب است و نزد عقل
انکار این حدیث بود ناصواب و زشت
شادا و خرما دل حاجی علینقی
کایزد گلش ز کوثر و ماء معین سرشت
پیراهنی به پیکر خود دوخت کز ازل
توفیق ایزدیش همی تار و پود رشت
یک پایه از بهشت به قم هشت و بهر خویش
بنیاد صد هزار سرا در بهشت هشت
قصری دهد خداش بهر خشت در بهشت
این راز را مفسر آیات ایزدی
در سوره برائه ز قول نبی نبشت
پیغمبر آنچه گفته صواب است و نزد عقل
انکار این حدیث بود ناصواب و زشت
شادا و خرما دل حاجی علینقی
کایزد گلش ز کوثر و ماء معین سرشت
پیراهنی به پیکر خود دوخت کز ازل
توفیق ایزدیش همی تار و پود رشت
یک پایه از بهشت به قم هشت و بهر خویش
بنیاد صد هزار سرا در بهشت هشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - ماده تاریخ حاج آقا محسن عراقی
حجت الاسلام کهف الحق ملا ذالمسلمین
کز درخت علم نطقش بار و فکرش بیخ شد
بحر علم و طور حکمت حاجی آقا محسن آنک
فلک دین را لنگر و مهد زمین را میخ شد
آنکه بودی خادمش مریخ و تیر از این سرای
در مقامی برتر از چرخ مه و مریخ شد
آنکه در هنگام حجت مشرک از انذار او
همچو مرغی بر فراز آتش اندر سیخ شد
پنجم شهر جمادی الآخره در آخرت
رفت و از سوگش اجل مستوجب توبیخ شد
بس بزرگ آمد غمش بر خلق از طبع ادیب
«اعظم الله اجرهم » این وقعه را تاریخ شد
کز درخت علم نطقش بار و فکرش بیخ شد
بحر علم و طور حکمت حاجی آقا محسن آنک
فلک دین را لنگر و مهد زمین را میخ شد
آنکه بودی خادمش مریخ و تیر از این سرای
در مقامی برتر از چرخ مه و مریخ شد
آنکه در هنگام حجت مشرک از انذار او
همچو مرغی بر فراز آتش اندر سیخ شد
پنجم شهر جمادی الآخره در آخرت
رفت و از سوگش اجل مستوجب توبیخ شد
بس بزرگ آمد غمش بر خلق از طبع ادیب
«اعظم الله اجرهم » این وقعه را تاریخ شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۶
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - اندرز به سپاس
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - تهنیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - فکاهی
به و لله و به با لله و به تا لله
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز