عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوالیسر سپهسالار
مگر نگارگر چین شده است باد بهار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح ابومنصور مملان
مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
ز چین زلف مه نیکوان چین و طراز
همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
تا مهر بر فروخت ببرج حمل چراغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ابونصر مملان
تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح شمس الدین و ابوالمعالی
با درنگ از درد دل در بوستان دی داد رنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
کافور بار شد فلک و کوه سیمرنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بیجاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - بهاریه و خطاب به ابر
الا ای پرده تاری به پیش چشمه روشن
زمانی کوه را ترکی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه
گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن
گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان
گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن
گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه آهو
گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن
تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه
تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن
زمین را رنگ تو دارد برنگ صدر حورالعین
هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن
میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان
میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن
شمال اندر میان باغ و بوستان هست زرافشان
سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن
بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه
بهر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن
ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد
ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد در گردن
نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا
سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن
میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل
چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من
نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم
گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن
چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه
چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن
اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر
وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن
کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر
روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن
زمانی کوه را ترکی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه
گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن
گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان
گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن
گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه آهو
گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن
تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه
تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن
زمین را رنگ تو دارد برنگ صدر حورالعین
هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن
میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان
میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن
شمال اندر میان باغ و بوستان هست زرافشان
سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن
بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه
بهر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن
ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد
ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد در گردن
نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا
سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن
میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل
چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من
نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم
گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن
چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه
چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن
اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر
وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن
کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر
روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان
ای ببالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
ای برکه مبارک این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان