عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح سعدالدین
سعد دین مدح خواجه مستو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح وزیر نصیرالدین
ای بزرگی که بی نظیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا دنیا آفرین تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
ای رنگ رخت گونه گلنار شکسته
یک موی تو صد طبله عطار شکسته
وز خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه دوبانرا بازار شکسته
نقش تو بصورتگر فرخار رسید
زو خامه صورتگر فرخار شکسته
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
هر بتکده ها را در و دیوار شکسته
مخمور دو چشم تو بیک غنج و کرشمه
صد بار در خانه خمار شکسته
از ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته
ما را هم ازان ناوک شوخ تو دل و پشت
شد خسته هدف وارو کمان وار شکسته
تا خانه زنهار دلم شد بضرورت
آن زلفک تاریک بهر تار شکسته
یک تار نخواهم که از آنزلف شود کم
زان تا نشود خانه زنهار شکسته
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونانکه سیه چشم تو هموار شکسته
چون چشم نوشد بخت من ایدوست غنوده
چون جعد تو شد پشت من ای یار شکسته
کردم دل خویش را بت عیار زعشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته
چون گردون احرار زبار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته
صدری که بدست کرم او ز در بخل
زنجیر گسسته شد و مسمار شکسته
هست او شه احرار و ز پیراهن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته
از برگ و برآوردن بسیار نگردد
یک شاخ ازان جمله اشجار شکسته
گر شاخ مراد عدوی او ببر آید
پر بار شود تا شود از بار شکسته
همواره بود از نفس سر حسودش
از دوزخ تفتیده تف نار شکسته
از خون جگر گر مژه بر چهره فشاند
چون پرده ناراست و بر او تار شکسته
آنرا که بتیمار وی آمد نکند چرخ
یک موی بر اندام ز تیمار شکسته
آن کز خط فرمانش برون برد سروپای
گردد تنش آزرده و تاتار شکسته
شد کعبه زوار درش زانکه بران در
گشت آرزوی سینه زوار شکسته
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شستن و نایافتن یار شکسته
ای دست ستمکاری و کردار بد دهر
از خلق بکردار و بگفتار شکسته
خود جز تو نباشد که کند دست بددهر
از خلق بگفتار و بکردار شکسته
دارد ز بس احسان و مروت کف کافیت
آز درم و قیمت دینار شکسته
ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را
نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته
شاعر ز پی نظم مدیح توام ارنی
هستم هوس گفتن اشعار شکسته
تا طبع مرا نظم مدیح تو دارم
هرگز نبود طبع مرا کار شکسته
از غیرت و از رشک که بر مدح تو دارم
دارم قلم از مدحت اغیار شکسته
گر بلبل طبعم نه مدیح تو سراید
ببریده زبان باید و منقار شکسته
جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ
باد از کفم انگشت قلمدار شکسته
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته
لیکن چو قبول تو خداوند بیاید
آن شعر بدین شعر شود زار شکسته
تا گنبد دوار زمین را بخوهد بزم
از یکدیگر آسایش و رفتار شکسته
ماسای ز شادی که . . . پشت حسودت
دارد روش گنبد دوار شکسته
از گنبد دوار بداندیش تو بر خاک
افکنده نگون باد و نگونسار شکسته
یک موی تو صد طبله عطار شکسته
وز خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه دوبانرا بازار شکسته
نقش تو بصورتگر فرخار رسید
زو خامه صورتگر فرخار شکسته
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
هر بتکده ها را در و دیوار شکسته
مخمور دو چشم تو بیک غنج و کرشمه
صد بار در خانه خمار شکسته
از ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته
ما را هم ازان ناوک شوخ تو دل و پشت
شد خسته هدف وارو کمان وار شکسته
تا خانه زنهار دلم شد بضرورت
آن زلفک تاریک بهر تار شکسته
یک تار نخواهم که از آنزلف شود کم
زان تا نشود خانه زنهار شکسته
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونانکه سیه چشم تو هموار شکسته
چون چشم نوشد بخت من ایدوست غنوده
چون جعد تو شد پشت من ای یار شکسته
کردم دل خویش را بت عیار زعشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته
چون گردون احرار زبار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته
صدری که بدست کرم او ز در بخل
زنجیر گسسته شد و مسمار شکسته
هست او شه احرار و ز پیراهن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته
از برگ و برآوردن بسیار نگردد
یک شاخ ازان جمله اشجار شکسته
گر شاخ مراد عدوی او ببر آید
پر بار شود تا شود از بار شکسته
همواره بود از نفس سر حسودش
از دوزخ تفتیده تف نار شکسته
از خون جگر گر مژه بر چهره فشاند
چون پرده ناراست و بر او تار شکسته
آنرا که بتیمار وی آمد نکند چرخ
یک موی بر اندام ز تیمار شکسته
آن کز خط فرمانش برون برد سروپای
گردد تنش آزرده و تاتار شکسته
شد کعبه زوار درش زانکه بران در
گشت آرزوی سینه زوار شکسته
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شستن و نایافتن یار شکسته
ای دست ستمکاری و کردار بد دهر
از خلق بکردار و بگفتار شکسته
خود جز تو نباشد که کند دست بددهر
از خلق بگفتار و بکردار شکسته
دارد ز بس احسان و مروت کف کافیت
آز درم و قیمت دینار شکسته
ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را
نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته
شاعر ز پی نظم مدیح توام ارنی
هستم هوس گفتن اشعار شکسته
تا طبع مرا نظم مدیح تو دارم
هرگز نبود طبع مرا کار شکسته
از غیرت و از رشک که بر مدح تو دارم
دارم قلم از مدحت اغیار شکسته
گر بلبل طبعم نه مدیح تو سراید
ببریده زبان باید و منقار شکسته
جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ
باد از کفم انگشت قلمدار شکسته
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته
لیکن چو قبول تو خداوند بیاید
آن شعر بدین شعر شود زار شکسته
تا گنبد دوار زمین را بخوهد بزم
از یکدیگر آسایش و رفتار شکسته
ماسای ز شادی که . . . پشت حسودت
دارد روش گنبد دوار شکسته
از گنبد دوار بداندیش تو بر خاک
افکنده نگون باد و نگونسار شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح نصیرالدین علی بن احمد
ای دو لب تو قافله قند شکسته
قد تو سر سرو سمرقند شکسته
بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی
صدبار بهر لحظه درکند شکسته
از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ
چنگال هژبران زلفین رند شکسته
از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام
از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته
از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ
در پوست چو از باد صبا بند شکسته
بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکر آکند شکسته
خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخند شکسته
بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند
زان باد دلی چند پراکند شکسته
چین و شکن زلف تو چند است ندانم
دانم که در او هست دلی چند شکسته
جای دل من نیست در آنزلف که نبود
هرگز دل مداح خداوند شکسته
ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند
نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته
. . . که ندارد ز هنرمندان مانند
تا هست ز مانند چو مانند شکسته
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند بخرسند شکسته
دارد شره جود بر آنگونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
ارز هنر و قدر هنرمند شکسته
نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال
نبود شره جود وی از پند شکسته
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته
چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند
موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
تا سوخته تر باشد یارند شکسته
در مدح تو گردد بدرستی سخن من
آنکس که بیابی سخن افکند شکسته
دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند
هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته
دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد
آن سوز بکافور و بریوند شکسته
بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار
کش تن شود از بار قزاکند شکسته
وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار
چون خوشه انگور براوند شکسته
حسادترا در دل و در پشت شکسته است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته
تا شهره بود غمزه معشوق غنوده
تا طرفه بود طره دلبند شکسته
در طره آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
از قند لبی بوسه همی خواه که دارد
از دو لب خود قافله قند شکسته
قد تو سر سرو سمرقند شکسته
بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی
صدبار بهر لحظه درکند شکسته
از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ
چنگال هژبران زلفین رند شکسته
از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام
از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته
از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ
در پوست چو از باد صبا بند شکسته
بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکر آکند شکسته
خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخند شکسته
بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند
زان باد دلی چند پراکند شکسته
چین و شکن زلف تو چند است ندانم
دانم که در او هست دلی چند شکسته
جای دل من نیست در آنزلف که نبود
هرگز دل مداح خداوند شکسته
ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند
نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته
. . . که ندارد ز هنرمندان مانند
تا هست ز مانند چو مانند شکسته
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند بخرسند شکسته
دارد شره جود بر آنگونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
ارز هنر و قدر هنرمند شکسته
نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال
نبود شره جود وی از پند شکسته
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته
چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند
موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
تا سوخته تر باشد یارند شکسته
در مدح تو گردد بدرستی سخن من
آنکس که بیابی سخن افکند شکسته
دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند
هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته
دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد
آن سوز بکافور و بریوند شکسته
بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار
کش تن شود از بار قزاکند شکسته
وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار
چون خوشه انگور براوند شکسته
حسادترا در دل و در پشت شکسته است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته
تا شهره بود غمزه معشوق غنوده
تا طرفه بود طره دلبند شکسته
در طره آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
از قند لبی بوسه همی خواه که دارد
از دو لب خود قافله قند شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح طغان خان سلطان
شه انجم به پیروزی شهنشاه
محول شد برین پیروزه خرگاه
ز برج ماهی لؤلؤ پشیزه
ببرج تیره مرجان چراگاه
ز تحویل شه انجم بتعجیل
چو نوروز جلالی گشت آگاه
بدرگاه آمده تاریخ نو کرد
بایام جلال الدین شهنشاه
تغان خان مهتر شاهان مشرق
خداوند نگین و حصه و گاه
فریدون فتر کیکاوس حشمت
سکندر بخت دارا تخت جم جاه
ز شاهان مروراز . . . سد
بنوبت پنج و نوبتگاه پنجاه
ظفر یابی که یابد هر چه جوید
بعالم جز شریک و مثل و همتاه
بتیغ آسمان گون آسمان وار
کند صبح معادی را شبانگاه
بنعل باد پای از پشت ماهی
فشاند گرد بر پیشانی ماه
ز شیر رایت او شیر گردون
بترسد چون ز شیر بیشه روباه
زمانه گردن گردنکشانرا
بطوق طوع او دارد باکراه
ز دامان وجود دوستانش
همی دست حوادث ماند کوتاه
بعهد عدل او از ظلم کس را
ز دل بر لب نیامد ناله و آه
سران لشکر او را ز اطراف
زمین بوسند شاهان بر سر راه
بعون الله از اینسان ملکداری
مسلم شد بر او الحمد لله
محول شد برین پیروزه خرگاه
ز برج ماهی لؤلؤ پشیزه
ببرج تیره مرجان چراگاه
ز تحویل شه انجم بتعجیل
چو نوروز جلالی گشت آگاه
بدرگاه آمده تاریخ نو کرد
بایام جلال الدین شهنشاه
تغان خان مهتر شاهان مشرق
خداوند نگین و حصه و گاه
فریدون فتر کیکاوس حشمت
سکندر بخت دارا تخت جم جاه
ز شاهان مروراز . . . سد
بنوبت پنج و نوبتگاه پنجاه
ظفر یابی که یابد هر چه جوید
بعالم جز شریک و مثل و همتاه
بتیغ آسمان گون آسمان وار
کند صبح معادی را شبانگاه
بنعل باد پای از پشت ماهی
فشاند گرد بر پیشانی ماه
ز شیر رایت او شیر گردون
بترسد چون ز شیر بیشه روباه
زمانه گردن گردنکشانرا
بطوق طوع او دارد باکراه
ز دامان وجود دوستانش
همی دست حوادث ماند کوتاه
بعهد عدل او از ظلم کس را
ز دل بر لب نیامد ناله و آه
سران لشکر او را ز اطراف
زمین بوسند شاهان بر سر راه
بعون الله از اینسان ملکداری
مسلم شد بر او الحمد لله
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح میرعمید
میر عمید عمده ملک آفتاب جاه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح سلطان اتسز
آنکه روی چرخ را زینت بانجم داد و ماه
داد ملک شرق را زینت بخیل شاه و شاه
شهریار شیردل خوارزمشاه آتسز که هست
در سر شمشیر او پیروزی دین الله
دولتی شاهی که بی کوشش سپهر از بهر او
کرد خالی از خداوند کلاه و تخت و گاه
پیش تخت و ماه او اکنون ز هر جانب رسد
چون کمربندان بخدمت هر خداوند کلاه
شاه مشرق گشته همچون آفتاب مشرقی
تیغ زن پیدا شود هر بامدادان را پگاه
کافتاب از پیش و پس دارد سپاه از اختران
ملک روز از تیغ خود گیرد نه از تیغ سپاه
تیغ تو چون آسمانست آسمان چو تیغ تو
این ز گوهر وان ز کوکب چون کنی نیکو نگاه
آسمان گون تیغت از خون آسمان گردان شود
داشت بتوان آسمانرا از سر تیغت نگاه
آسمان دشمنانت ز آسمانگون تیغ تست
کز بر سرشان برد گردان همیشه سال و ماه
بر تن اعدا ز تیغت گم شود راه گریز
وز فزع جانشان بسوی آسمان جوینده راه
ملک مشرق را هر آنشاهی که او دعوی کند
چون دو بازوی توانای تو یابد دو گواه
ملک خوارزم ایشه مشرق ترا چون مرکبی است
یافته در مرغزار عدل تو آب و گیاه
رایضان بخت تو او را همیدارند رام
از پی عالی رکابت بامداد و شامگاه
همچو دارالملک خوارزم ایشه پیروز بخت
یافت دارالملک تورستان ز اقبال تو جاه
هر دو ملکت را یکی دار ایشه یکتاه دل
کاندرین ملکت کسی را نیست با تو دل دو تاه
خاطب از بالای منبر چون بنام تو رسید
پایه منبر ز رفعت برگذشت از اوج ماه
هرکجا باد مخالف کاه برگی برده بود
از ره عدل تو با صد عذر بازآورد کاه
عدل کن عدل ایشه مشرق که در هر دو سرای
هست نیکو کار عادل را همان عدلش پناه
تا تو در آئینه خاطر نظر داری بعدل
کس مبادا کرده در آئینه عدل تو آه
تا بود دور سپهر آبگون بر گرد و خاک
دشمنانت را در آب دیدگان بادا شناه
داد ملک شرق را زینت بخیل شاه و شاه
شهریار شیردل خوارزمشاه آتسز که هست
در سر شمشیر او پیروزی دین الله
دولتی شاهی که بی کوشش سپهر از بهر او
کرد خالی از خداوند کلاه و تخت و گاه
پیش تخت و ماه او اکنون ز هر جانب رسد
چون کمربندان بخدمت هر خداوند کلاه
شاه مشرق گشته همچون آفتاب مشرقی
تیغ زن پیدا شود هر بامدادان را پگاه
کافتاب از پیش و پس دارد سپاه از اختران
ملک روز از تیغ خود گیرد نه از تیغ سپاه
تیغ تو چون آسمانست آسمان چو تیغ تو
این ز گوهر وان ز کوکب چون کنی نیکو نگاه
آسمان گون تیغت از خون آسمان گردان شود
داشت بتوان آسمانرا از سر تیغت نگاه
آسمان دشمنانت ز آسمانگون تیغ تست
کز بر سرشان برد گردان همیشه سال و ماه
بر تن اعدا ز تیغت گم شود راه گریز
وز فزع جانشان بسوی آسمان جوینده راه
ملک مشرق را هر آنشاهی که او دعوی کند
چون دو بازوی توانای تو یابد دو گواه
ملک خوارزم ایشه مشرق ترا چون مرکبی است
یافته در مرغزار عدل تو آب و گیاه
رایضان بخت تو او را همیدارند رام
از پی عالی رکابت بامداد و شامگاه
همچو دارالملک خوارزم ایشه پیروز بخت
یافت دارالملک تورستان ز اقبال تو جاه
هر دو ملکت را یکی دار ایشه یکتاه دل
کاندرین ملکت کسی را نیست با تو دل دو تاه
خاطب از بالای منبر چون بنام تو رسید
پایه منبر ز رفعت برگذشت از اوج ماه
هرکجا باد مخالف کاه برگی برده بود
از ره عدل تو با صد عذر بازآورد کاه
عدل کن عدل ایشه مشرق که در هر دو سرای
هست نیکو کار عادل را همان عدلش پناه
تا تو در آئینه خاطر نظر داری بعدل
کس مبادا کرده در آئینه عدل تو آه
تا بود دور سپهر آبگون بر گرد و خاک
دشمنانت را در آب دیدگان بادا شناه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح سعدالملک
بر امیران سخن مدح وزیر پادشاه
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح محمد بن یوسف
سری که خلق جهانرا ویست پشت و پناه
امین دین الله است و سعد ملکت شاه
ستوده فخر خراسان محمد یوسف
که چون محمد و یوسف جمال دارد و جاه
اگر محمد و یوسف ندیده اند بهم
کنون ببینند ار اندرو گنبد نگاه
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام بدو قسم شد بحکم اله
مه صیام بدو قسم کرد او و گذاشت
بقسم روز بصوم و بقسم شب بصلوه
زنان مصر بریرند دست اگر دیدند
جمال یوسف یکبار بر گذر ناگاه
هزار مرد ستمکاره دست ظلم برند
کنون بعهدش از آن بیم اگر شوند آگاه
اگر محمد اندر مقام محمود است
گناه امت خود را ز حق شفاعتخواه
بنزد خاقان محمود او رعیت را
همی شفاعت خواهد ز گونه گونه گناه
برادرانرا یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت ازیشان بضاعت مز جاه
اگر بضاعت مزجاه پشم و پنبه بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم و گیاه و میان پنبه و پشم
بسی تفاوت نبود چو عقل بیند راه
بجای گندم و جو او همی دهد زر و سیم
بآشنا و به بیگانه فی سبیل الله
بدل ستاند ازیشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه فصلهای تباه
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوتست چو از در کاه تا پر کاه
همیشه تا بمه روزه در مجالس علم
بود درود محمد رونده بر افواه
پس از درود محمد ثنا و مدحت تو
رونده با بر افواه خلق بی اکراه
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه
بصدر عزت بادی نشسته چون یوسف
سران ملک بخدمتگرست بر درگاه
به پیش روی تو از امت محمد پیش
نشسته یوسف رویان با قبا و کلاه
امین دین الله است و سعد ملکت شاه
ستوده فخر خراسان محمد یوسف
که چون محمد و یوسف جمال دارد و جاه
اگر محمد و یوسف ندیده اند بهم
کنون ببینند ار اندرو گنبد نگاه
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام بدو قسم شد بحکم اله
مه صیام بدو قسم کرد او و گذاشت
بقسم روز بصوم و بقسم شب بصلوه
زنان مصر بریرند دست اگر دیدند
جمال یوسف یکبار بر گذر ناگاه
هزار مرد ستمکاره دست ظلم برند
کنون بعهدش از آن بیم اگر شوند آگاه
اگر محمد اندر مقام محمود است
گناه امت خود را ز حق شفاعتخواه
بنزد خاقان محمود او رعیت را
همی شفاعت خواهد ز گونه گونه گناه
برادرانرا یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت ازیشان بضاعت مز جاه
اگر بضاعت مزجاه پشم و پنبه بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم و گیاه و میان پنبه و پشم
بسی تفاوت نبود چو عقل بیند راه
بجای گندم و جو او همی دهد زر و سیم
بآشنا و به بیگانه فی سبیل الله
بدل ستاند ازیشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه فصلهای تباه
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوتست چو از در کاه تا پر کاه
همیشه تا بمه روزه در مجالس علم
بود درود محمد رونده بر افواه
پس از درود محمد ثنا و مدحت تو
رونده با بر افواه خلق بی اکراه
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه
بصدر عزت بادی نشسته چون یوسف
سران ملک بخدمتگرست بر درگاه
به پیش روی تو از امت محمد پیش
نشسته یوسف رویان با قبا و کلاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - و قال یمدح الوزیر
ای گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح تمغاج خان
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح رضا بن عمر بن محمد الحسنی
دلم بعشق بتی را همی کند شمنی
که بر بتان بنکوئی کند همیشه منی
بتی که زلف چو قیر از بدوش پر شکند
کند بتبت و قرقیز کاروان شکنی
شکست قیمت مشک و گل و سمن بسه چیز
بمشک جعدی و گل خدی و سمن ذقنی
بنار و نارون اندر فکند زردی و خم
بناردانی رخسار و قد نارونی
دلی که سهم و سیاست ز شیر بارز بود
ربود آهوی چشمش ز پر فریب و فنی
بروز و شب دل و چشمم ز عشق و صورت او
به بیقراری درمانده اند و بی وسنی
بمستمندی و بیچارگی شدم مشهور
چنانکه یار بطیره گری و طعنه زنی
کنار و بوسه بصد جهد و حیله یابم ازو
از آن نحیف میانیش و کوچکی دهنی
همی نیابم ازان هست نیست دولت او
تمام بهره ز خوش بوسگی و خوش سخنی
بلب عقیق و بدندان سهیل را ماند
نگار من که بیا کیست لؤلؤ عدنی
تو لؤلؤ عدنی دیده ای که او دارد
بگوهر یمنی در ستاره یمنی
بدان ستاره و گوهر همیشه بوسه دهد
بر آستانه فرزند سید مدنی
گزیده سید سادات افتخارالدین
رضای بن عمر بن محمد حسنی
یگانه ای که دو گیتی بر او شدند گوا
بنیک نامی و فرخ دلی و پاک تنی
جمال انجمن آل مصطفی علی
مصدری که جمال زمینی و زمنی
زمانه با حشم خشم تو ندارد تاب
بپیش حلم تو جرم زمین سزد مجنی
سرشت ذات تو از فضل و قطنت است و جهان
چو تو ندیده مرفاضلی و با فطنی
ز امتحان تو اهل هنر شده عاجز
هنر نموده بتو عاجزی و ممتحنی
چو فضل خود بنمائی سبک مقر آری
بنکته ای همه مردان مرو را بزنی
بباغ مکرمت اندر دو صنعت است ترا
نهال جود نشانی و بیخ و بخل کنی
همه نهاد تو و رسم و سان و سیرت تو
ستودنی و ستوده است سری و علنی
در آفرینش تو آفرین ذوالمنن است
سزاست بر تو بدن آفرین ذولمننی
ز نسل شیر خدائی و با تو دشمن تو
چو روبه است بر شیر شرزه عرنی
پناه جوی شود پیل با مهابت تو
چو عنکبوت کند گرد خویش جامه تنی
چنان غرور دهد دشمن ترا گردون
که ماهتاب بگیرد بنرخ پیرهنی
کسی که پیرهن کین تو فرو پوشد
جهان چگوید گودی باو زهی کفنی
بآخر از همه گیتی بنام دشمن تست
در سرای تو گیرد وطن ز بی وطنی
شکوه و توش تو و حشمت ترا چه زیان
ز گفتگوی دو سه خاکپاش گولخنی
بنفشه چمن بوستان جاه و شرف
توئی و دشمن جاه تو سبزه دمنی
بسبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی
دلی که مهر و هوای تو اندر او نبود
در او چه دین خدای و چه کیش اهرمنی
اگر بجان بخرد دشمن ترا عاقل
ز روی تو بخجالت بود ز کم ثمنی
کسی که جاه جهانی بخویشتن گیرد
کند بخدمت صدر تو خویشتن فکنی
نه بیند از همه آل نبی همال تو کس
تو هم نبینی بر کس همال خویشتنی
حسود جاه تو در چاه محنت است و حزن
بسر نیابد تا جاودان ز بی رسنی
که بر بتان بنکوئی کند همیشه منی
بتی که زلف چو قیر از بدوش پر شکند
کند بتبت و قرقیز کاروان شکنی
شکست قیمت مشک و گل و سمن بسه چیز
بمشک جعدی و گل خدی و سمن ذقنی
بنار و نارون اندر فکند زردی و خم
بناردانی رخسار و قد نارونی
دلی که سهم و سیاست ز شیر بارز بود
ربود آهوی چشمش ز پر فریب و فنی
بروز و شب دل و چشمم ز عشق و صورت او
به بیقراری درمانده اند و بی وسنی
بمستمندی و بیچارگی شدم مشهور
چنانکه یار بطیره گری و طعنه زنی
کنار و بوسه بصد جهد و حیله یابم ازو
از آن نحیف میانیش و کوچکی دهنی
همی نیابم ازان هست نیست دولت او
تمام بهره ز خوش بوسگی و خوش سخنی
بلب عقیق و بدندان سهیل را ماند
نگار من که بیا کیست لؤلؤ عدنی
تو لؤلؤ عدنی دیده ای که او دارد
بگوهر یمنی در ستاره یمنی
بدان ستاره و گوهر همیشه بوسه دهد
بر آستانه فرزند سید مدنی
گزیده سید سادات افتخارالدین
رضای بن عمر بن محمد حسنی
یگانه ای که دو گیتی بر او شدند گوا
بنیک نامی و فرخ دلی و پاک تنی
جمال انجمن آل مصطفی علی
مصدری که جمال زمینی و زمنی
زمانه با حشم خشم تو ندارد تاب
بپیش حلم تو جرم زمین سزد مجنی
سرشت ذات تو از فضل و قطنت است و جهان
چو تو ندیده مرفاضلی و با فطنی
ز امتحان تو اهل هنر شده عاجز
هنر نموده بتو عاجزی و ممتحنی
چو فضل خود بنمائی سبک مقر آری
بنکته ای همه مردان مرو را بزنی
بباغ مکرمت اندر دو صنعت است ترا
نهال جود نشانی و بیخ و بخل کنی
همه نهاد تو و رسم و سان و سیرت تو
ستودنی و ستوده است سری و علنی
در آفرینش تو آفرین ذوالمنن است
سزاست بر تو بدن آفرین ذولمننی
ز نسل شیر خدائی و با تو دشمن تو
چو روبه است بر شیر شرزه عرنی
پناه جوی شود پیل با مهابت تو
چو عنکبوت کند گرد خویش جامه تنی
چنان غرور دهد دشمن ترا گردون
که ماهتاب بگیرد بنرخ پیرهنی
کسی که پیرهن کین تو فرو پوشد
جهان چگوید گودی باو زهی کفنی
بآخر از همه گیتی بنام دشمن تست
در سرای تو گیرد وطن ز بی وطنی
شکوه و توش تو و حشمت ترا چه زیان
ز گفتگوی دو سه خاکپاش گولخنی
بنفشه چمن بوستان جاه و شرف
توئی و دشمن جاه تو سبزه دمنی
بسبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی
دلی که مهر و هوای تو اندر او نبود
در او چه دین خدای و چه کیش اهرمنی
اگر بجان بخرد دشمن ترا عاقل
ز روی تو بخجالت بود ز کم ثمنی
کسی که جاه جهانی بخویشتن گیرد
کند بخدمت صدر تو خویشتن فکنی
نه بیند از همه آل نبی همال تو کس
تو هم نبینی بر کس همال خویشتنی
حسود جاه تو در چاه محنت است و حزن
بسر نیابد تا جاودان ز بی رسنی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح محمد بن محمد الهروی
ایا ستوده بتو خانواده نبوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح وزیر
ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح وزیر صدر جهان
ای صاحبی که صاحب صاحبقران توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح وزیر
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح سعدالملک
هم بجمال و کمال و هم بجوابی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی