عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در عبرت از عاقبت کار شاه شیخ ابواسحاق
سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - در صفت قصر شیخ ابواسحاق
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در وصف کاخ سلطانی گوید
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - زمان ارکان هر دو بار باز هم روبرو شدند و از هر دو جانب شاعران قصیدهها سرودند قصیدهٔ معروف امیر خسرو شاید در همین مجالس قرائت شده باشد:
زهی ملک خوش چون دو سلطان یکی شد
زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد
دو چتر از دو سو سر برآورد از در
زمین زان دوابر در افشان یکی شد
پسر بادشاه و پدر نیرسلطان
کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد
ز بهر جهان داری و بادشاهی
جهانرا دو شاه جهانبان یکی شد
یکی ناصر عهد محمود سلطان
که فرمانش در چار ارکان یکی شد
دگر شه معز جهان کیقبادی
که در ضبطش ایران و توران یکی شد
به دیو و پری گوی، ای بادکاینک
دو وارث به ملک سلیمان یکی شد
کنون روی در چین نیارند ترکان
به هندوستان چون دو خاقان یکی شد
برون شد دوئی از سر ترک وهندو
که هندوستان با خراسان یکی شد
به صد مهمانی صلا داد عالم
چوبر خوان شاهی دو مهمان یکی شد
زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد
دو چتر از دو سو سر برآورد از در
زمین زان دوابر در افشان یکی شد
پسر بادشاه و پدر نیرسلطان
کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد
ز بهر جهان داری و بادشاهی
جهانرا دو شاه جهانبان یکی شد
یکی ناصر عهد محمود سلطان
که فرمانش در چار ارکان یکی شد
دگر شه معز جهان کیقبادی
که در ضبطش ایران و توران یکی شد
به دیو و پری گوی، ای بادکاینک
دو وارث به ملک سلیمان یکی شد
کنون روی در چین نیارند ترکان
به هندوستان چون دو خاقان یکی شد
برون شد دوئی از سر ترک وهندو
که هندوستان با خراسان یکی شد
به صد مهمانی صلا داد عالم
چوبر خوان شاهی دو مهمان یکی شد
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - امیر خسرو نزد سلطان کیقباد رسید قصیدهٔ مدحیه را شاید درین ایام به وی تقدیم داشته باشد:
منت ایزد را که شه بر تخت سلطانی نشست
در دماغ سلطنت باد سلیمانی نشست
شه معزالدین و الدنیا که از دیوان غیب
نام او برنامهٔ دولت به عنوانی نشست
کیقباد ، آن گوهر تاج کیان کز زخم تیغ
باج ایران بستد و برتخت تورانی نشست
چون به تخت سلطنت بنشستی از حکم ازل
تا ابد بنشین که آنجا هم تو میدانی نشست
زان کمرهای مرصع کز تو بر بستند خلق
هر بزرگی تا کمر در گوهر کانی نشست
ابر صد بار آبروی خویش را بر خاک ریخت
پیش ابر دست تو کاندر در افشانی نشست
بر در قصر چو فردوس تو رضوان بهشت
شاخ طوبی را عصا کرد و به دربانی نشست
دید قصر شاه را بابرج جوزا هم کمر
بنده ی خسرو چون عطارد در ثنا خوانی نشست
در دماغ سلطنت باد سلیمانی نشست
شه معزالدین و الدنیا که از دیوان غیب
نام او برنامهٔ دولت به عنوانی نشست
کیقباد ، آن گوهر تاج کیان کز زخم تیغ
باج ایران بستد و برتخت تورانی نشست
چون به تخت سلطنت بنشستی از حکم ازل
تا ابد بنشین که آنجا هم تو میدانی نشست
زان کمرهای مرصع کز تو بر بستند خلق
هر بزرگی تا کمر در گوهر کانی نشست
ابر صد بار آبروی خویش را بر خاک ریخت
پیش ابر دست تو کاندر در افشانی نشست
بر در قصر چو فردوس تو رضوان بهشت
شاخ طوبی را عصا کرد و به دربانی نشست
دید قصر شاه را بابرج جوزا هم کمر
بنده ی خسرو چون عطارد در ثنا خوانی نشست
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - اشعار حاوی و قایع تاریخی از قران السعدین (حاوی مجمل کتاب ) مجموع عنوانهای فصول مثنوی و قران السعدین که ضمنا فهرست مندرجات کتاب میباشد نیز بذات خود یک قصیدهٔ مستقل میشود و آنرا در اینجا میریم :
شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پیسوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلکاند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گریهای زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همیرفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهٔ شهر
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پیسوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلکاند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گریهای زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همیرفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهٔ شهر
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - (حرکت ناصرالدین از لکهنو تی بنگال به سرزمین بیهار):
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - (شرح حال پسری کیقبا دهلی):
شه به چنین وقت برآهنگ می
رخش طرب کرد روان پی به پی
باده همی خورد و نمیخورد غم
عیش همی کرد و نمی کرد کم
ریخته ساقی منی رنگین به جام
می ز لب شاه رسیده به کام
گرم شد آوازه که خورشید شرق
تافته شد بر خط مغرب چو برق
ناصردین و شه کشور کشای
تیغ برآورد و بکین کرد رای
راند زلکهنوتی و دریای هند
تا سپهش گرد برآرد زسند
نیست جز ین در شب و روزش سخن
کین منم اسکندر دارا شکن
مردمک دیدهٔ من کیقباد
کافسرجد ، فر بزرگیش داد
گرچه جهانگیر شد و تاجدار
نیست جهاندیدهتر از من بکار
تخت پدر کز پی پای من ست
هر همه دانند که جای من ست
حاصل ازین حادثه کامد پدر
شاه جهان یافت پیاپی خبر
کرد اشارت که دلیران رزم
ساخته دارند همه ساز عزم
جمع شدند از امرای دیار
از ملک و خان و شه و شهریار
تیغ زنان همه اقلیم هند
نیزه گذاران نواحی سند
روز دوشنبه، بگهٔ چاشت گاه
در مه ذی الحجه، به پایان ماه
رایت منصور و به بالا کشید
ماه علم سر به ثریا کشید
رخش طرب کرد روان پی به پی
باده همی خورد و نمیخورد غم
عیش همی کرد و نمی کرد کم
ریخته ساقی منی رنگین به جام
می ز لب شاه رسیده به کام
گرم شد آوازه که خورشید شرق
تافته شد بر خط مغرب چو برق
ناصردین و شه کشور کشای
تیغ برآورد و بکین کرد رای
راند زلکهنوتی و دریای هند
تا سپهش گرد برآرد زسند
نیست جز ین در شب و روزش سخن
کین منم اسکندر دارا شکن
مردمک دیدهٔ من کیقباد
کافسرجد ، فر بزرگیش داد
گرچه جهانگیر شد و تاجدار
نیست جهاندیدهتر از من بکار
تخت پدر کز پی پای من ست
هر همه دانند که جای من ست
حاصل ازین حادثه کامد پدر
شاه جهان یافت پیاپی خبر
کرد اشارت که دلیران رزم
ساخته دارند همه ساز عزم
جمع شدند از امرای دیار
از ملک و خان و شه و شهریار
تیغ زنان همه اقلیم هند
نیزه گذاران نواحی سند
روز دوشنبه، بگهٔ چاشت گاه
در مه ذی الحجه، به پایان ماه
رایت منصور و به بالا کشید
ماه علم سر به ثریا کشید
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - قلب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۰ - ستایش خلیفهٔ شائیسته علاء الدین محمد ثبته الله تعالی علی دین محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
علای دیدن و دنیا، شاه والا
به قدرت نائب ایزد تعالی
محمد شه که صد چون کسری و جم
ز میم نام او پوشیده خاتم
چو جنبد لشکرش بر سطح هامون
رود در قعر دریا ربع مسکون
چو راند تیغ در صفهای انبوه
سر کوه افگند در دامن کوه
ز عهدش عامه در شادی و دستان
چنانکه از جمعه طفلان دبستان
زمانه تا بود ، دوران او باد
سراسر دور در فرمان او باد
به قدرت نائب ایزد تعالی
محمد شه که صد چون کسری و جم
ز میم نام او پوشیده خاتم
چو جنبد لشکرش بر سطح هامون
رود در قعر دریا ربع مسکون
چو راند تیغ در صفهای انبوه
سر کوه افگند در دامن کوه
ز عهدش عامه در شادی و دستان
چنانکه از جمعه طفلان دبستان
زمانه تا بود ، دوران او باد
سراسر دور در فرمان او باد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۴ - قلم زدن نخست در شرح تیغ زدن جمهور سلاطین ماضیهٔ دهلی
خوشا هندوستان و رونق دین
شریعت را کمال عز و تمکین
بدین عزت شده اسلام منصور
بدان خواری سران کفر مقهور
بذمه گر نبودی رخصت شرع
نماندی نام هندو ز اصل تا فرع
ز غزنین تا لب دریا درین باب
همه اسلام بینی بر یکی آب
چنین گوید خبر دانندهٔ حال
کز آن میمون خبر میمون شدش فال
که از غزنه چو بیرون کرد صمصام
معزالدین محمد گوهر سام
از آن سلطان غازی بیمدارا
به هندوستان شد اسلام آشکارا
سریر دهلی از وی یافت بنیاد
که بنیاد سریرش تا ابد باد
چو بود است اعتقادی در نهادش
قوی ماند این بنا چون اعتقادش
چنان کو ز آهن شمشیر شاهی
ز دود از روی هندوستان سیاهی
ز یزدان با هزاران دل فروزی
جزای این عمل باداش روزی!
هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد
ز قطب الدین سلطان گشت آباد
زهی بنده که از یک حکم محذوم
همایون کرد ز اسلام این کهن بوم
ز شمشیری که زد بر رای قنوج
در آبش غرقه کرد از آتشین موج
فگند از آب گنگش جامه در نیل
گرفت از وی هزار و چارصد فیل
چنان قطبی چو در مغرب سرامد
ز مشرق چتر شمسالدین برآمد
تف تیغش چنان گشت آسمانگیر
که همچون صبح دم شد جهانگیر
چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل
نتاج فتح زاد از تیغ حامل
زحد «مالوه» تا عرصهٔ سند
نمودار غزای اوست در هند
چو رفت آن شمس روشن در سیاهی
برآمد اختر فیروز شاهی
به بخشش خلق عالم را رهی کرد
همه گنجینهٔ شمسی تهی کرد
چو ششماهی در آن دولت بسر برد
چو طفل هشت ماهه دولتش مرد
از آن پس چون پسر کم بود شایان
به دختر گشت رای نیک رایان
رضیه دختری مرضیه سیرت
سریر آراست، از جای سریرت
مهی چند آفتابش بود در میغ
چو برق، از پرده میزد پر توتیغ
چو تیغ اندر نیام از کار میماند
فراوان فتنه بی آزار میماند
برید از صدمهٔ شاهی نقابش
ز پرده روی بنمود آفتابش
چنان میراند زور مادهٔ شیران
که حامل میشدند از وی دلیران
سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت
کسی بر حرف او ننهاد انگشت
چهارم چون ز کار او ورق گشت
برو هم خامهٔ تقدیر بگذشت
روان شد زان پس از حکم الهی
نگین سکهٔ بهرام شاهی
سه سال او نیز اندر عشرت و جام
نشاطی راند چون پیشینه بهرام
برو هم کرد بهرام فلک زور
شد آن بهرام نیز اندر دل گور
از آن پس بر فراز تخت مقصود
سعادت داد هفت اختر به مسعود
دو سه سالی دگر از دولت و بخت
علائی داشت از وی مسند و تخت
چو آن گلهای کم عمر از چمن جست
جوان سروی به بالین گاه بنشست
به محمودی شه روی زمین گشت
به گیتی ناصر دنیا و دین گشت
به سال بیست ز اوج پایهٔ خویش
جهان میداشت اندر سایهٔ خویش
عجب مهدی همه در کامرانی
بهر خانه نشاط و شادمانی
نه کس دادی کمند کینه را تاب
نه کس دیدی خیال فتنه در خواب
مسلمان چیره دست و هندوان رام
ندانستی کس از جنس مغل نام
شهی در ذاتش از یزدان شکوهی
هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی
خود از مستغرق کار الهی
به امرش بندگان در کار شاهی
چنین تا دور او هم بر سر آمد
جهان را نوبتی دیگر درآمد
الغ خانی کش آن محمود والا
به خویشی کرده بودش کار بالا
ز بهر عون مظلومان دل تنگ
غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ
شهی بود او که بخشایش و زور
خرام پیل نپسندید بر مور
در ایامش مغل ره یافت این سوی
به تاراج بضاعت گشت ره جوی
شد آن خورشید روشن نیز مستور
به برج خاک شد از بیت معمور
پس از وی پور پور وی به شادی
برامد بر سریر کیقبادی
ز سر نو کرد اکلیل شهان را
معز الدین و دنیا شد جهان را
سه سالی سکهٔ او نیز در ضرب
رواجی داشت اندر شرق تا غرب
چو او هم رخش عشرت را عنان داد
بدو هم چرخ دور همگنان داد
به هر پیمانه پر می ریختی در
هم آخر خفت چون پیمانه شد پر
دو ماهی داد پس چون صورت خواب
چراغ کیقبادی شمس دین تاب
هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر
که شیرش واگرفت این دایهٔ پیر
چو بود این طفل در کار جهان خام
جهان بر پخته کاری یافت آرام
به فیروزی درین فیروزهگون مهد
سر فیروز شه شد سرور عهد
ز بهر خطبهٔ صدق و صوابش
جلال الدین و دنیا شد خطابش
شریعت را کمال عز و تمکین
بدین عزت شده اسلام منصور
بدان خواری سران کفر مقهور
بذمه گر نبودی رخصت شرع
نماندی نام هندو ز اصل تا فرع
ز غزنین تا لب دریا درین باب
همه اسلام بینی بر یکی آب
چنین گوید خبر دانندهٔ حال
کز آن میمون خبر میمون شدش فال
که از غزنه چو بیرون کرد صمصام
معزالدین محمد گوهر سام
از آن سلطان غازی بیمدارا
به هندوستان شد اسلام آشکارا
سریر دهلی از وی یافت بنیاد
که بنیاد سریرش تا ابد باد
چو بود است اعتقادی در نهادش
قوی ماند این بنا چون اعتقادش
چنان کو ز آهن شمشیر شاهی
ز دود از روی هندوستان سیاهی
ز یزدان با هزاران دل فروزی
جزای این عمل باداش روزی!
هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد
ز قطب الدین سلطان گشت آباد
زهی بنده که از یک حکم محذوم
همایون کرد ز اسلام این کهن بوم
ز شمشیری که زد بر رای قنوج
در آبش غرقه کرد از آتشین موج
فگند از آب گنگش جامه در نیل
گرفت از وی هزار و چارصد فیل
چنان قطبی چو در مغرب سرامد
ز مشرق چتر شمسالدین برآمد
تف تیغش چنان گشت آسمانگیر
که همچون صبح دم شد جهانگیر
چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل
نتاج فتح زاد از تیغ حامل
زحد «مالوه» تا عرصهٔ سند
نمودار غزای اوست در هند
چو رفت آن شمس روشن در سیاهی
برآمد اختر فیروز شاهی
به بخشش خلق عالم را رهی کرد
همه گنجینهٔ شمسی تهی کرد
چو ششماهی در آن دولت بسر برد
چو طفل هشت ماهه دولتش مرد
از آن پس چون پسر کم بود شایان
به دختر گشت رای نیک رایان
رضیه دختری مرضیه سیرت
سریر آراست، از جای سریرت
مهی چند آفتابش بود در میغ
چو برق، از پرده میزد پر توتیغ
چو تیغ اندر نیام از کار میماند
فراوان فتنه بی آزار میماند
برید از صدمهٔ شاهی نقابش
ز پرده روی بنمود آفتابش
چنان میراند زور مادهٔ شیران
که حامل میشدند از وی دلیران
سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت
کسی بر حرف او ننهاد انگشت
چهارم چون ز کار او ورق گشت
برو هم خامهٔ تقدیر بگذشت
روان شد زان پس از حکم الهی
نگین سکهٔ بهرام شاهی
سه سال او نیز اندر عشرت و جام
نشاطی راند چون پیشینه بهرام
برو هم کرد بهرام فلک زور
شد آن بهرام نیز اندر دل گور
از آن پس بر فراز تخت مقصود
سعادت داد هفت اختر به مسعود
دو سه سالی دگر از دولت و بخت
علائی داشت از وی مسند و تخت
چو آن گلهای کم عمر از چمن جست
جوان سروی به بالین گاه بنشست
به محمودی شه روی زمین گشت
به گیتی ناصر دنیا و دین گشت
به سال بیست ز اوج پایهٔ خویش
جهان میداشت اندر سایهٔ خویش
عجب مهدی همه در کامرانی
بهر خانه نشاط و شادمانی
نه کس دادی کمند کینه را تاب
نه کس دیدی خیال فتنه در خواب
مسلمان چیره دست و هندوان رام
ندانستی کس از جنس مغل نام
شهی در ذاتش از یزدان شکوهی
هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی
خود از مستغرق کار الهی
به امرش بندگان در کار شاهی
چنین تا دور او هم بر سر آمد
جهان را نوبتی دیگر درآمد
الغ خانی کش آن محمود والا
به خویشی کرده بودش کار بالا
ز بهر عون مظلومان دل تنگ
غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ
شهی بود او که بخشایش و زور
خرام پیل نپسندید بر مور
در ایامش مغل ره یافت این سوی
به تاراج بضاعت گشت ره جوی
شد آن خورشید روشن نیز مستور
به برج خاک شد از بیت معمور
پس از وی پور پور وی به شادی
برامد بر سریر کیقبادی
ز سر نو کرد اکلیل شهان را
معز الدین و دنیا شد جهان را
سه سالی سکهٔ او نیز در ضرب
رواجی داشت اندر شرق تا غرب
چو او هم رخش عشرت را عنان داد
بدو هم چرخ دور همگنان داد
به هر پیمانه پر می ریختی در
هم آخر خفت چون پیمانه شد پر
دو ماهی داد پس چون صورت خواب
چراغ کیقبادی شمس دین تاب
هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر
که شیرش واگرفت این دایهٔ پیر
چو بود این طفل در کار جهان خام
جهان بر پخته کاری یافت آرام
به فیروزی درین فیروزهگون مهد
سر فیروز شه شد سرور عهد
ز بهر خطبهٔ صدق و صوابش
جلال الدین و دنیا شد خطابش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۵ - داستان در حک کردن نقش کفر به پلارک چند از دیباچه عشق خضر خان که شاهی از سواد هندوستان و حرفی خان خانان بود
کنون از فتح هندوستان دهم شرح
کنم دیباچهٔ گرشاسپ را طرح
بگویم آنچه کرد از کاردانی
گهی لشکر کشی گه پهلوانی
که چون شاه جهان شد عار باشد
که ذکر او بدین مقدار باشد
به جز یک فتح ملک «دیو گیری»
که کرد این کار شاهان در امیری
به دولت زان پسش کین چرخ خم پشت
کلید فتح دهلی داد در مشت
چو ملک سند هو کوهستان و دریا
به طاعت گاه فرمان شد مهیا
به قدرت رای زد بخت بلندش
که رای «گوجرات» افتد به بندش
خلل در سومنات افگند زانسان
که شد بت خانهٔ گردون هراسان
روان گشت از پی پیل و خزائن
الغخان معظم سوی «جهائن»
بسوی حصن «رنتهنبور» شد تیز
کزان که لاله که لاله رویاند به خونریز
از آن پس نامزد شد لشکر شاه
که بر سمت «تلنگی» به سپر دراه
از آن پس نامزد شد «بار بک» باز
که سازد پیل معبر طعمهٔ باز
کند بر دور لشکر دست بر دست
دلیران را ز خون معبری مست
سواحل تا حد «لنکا» بگیرد
به قطره عرضهٔ دریا بگیرد
همه خاک سواحل تا سر اندیب
کند از بوی عنبرین طیب
بدین گونه که باید پایه بالا
مکر هم زادهٔ او شمس والا
خضر خانی کز اقبال مبینش
گواهی میدهد نور جبینش
چو بخت خود جوان و پیر تدبیر
چو نام خویش خورشید جهانگیر
هنوزش تیغ فتح اندر نهفته است
هنوزش یک گل از صد ناشگفته است
کنم دیباچهٔ گرشاسپ را طرح
بگویم آنچه کرد از کاردانی
گهی لشکر کشی گه پهلوانی
که چون شاه جهان شد عار باشد
که ذکر او بدین مقدار باشد
به جز یک فتح ملک «دیو گیری»
که کرد این کار شاهان در امیری
به دولت زان پسش کین چرخ خم پشت
کلید فتح دهلی داد در مشت
چو ملک سند هو کوهستان و دریا
به طاعت گاه فرمان شد مهیا
به قدرت رای زد بخت بلندش
که رای «گوجرات» افتد به بندش
خلل در سومنات افگند زانسان
که شد بت خانهٔ گردون هراسان
روان گشت از پی پیل و خزائن
الغخان معظم سوی «جهائن»
بسوی حصن «رنتهنبور» شد تیز
کزان که لاله که لاله رویاند به خونریز
از آن پس نامزد شد لشکر شاه
که بر سمت «تلنگی» به سپر دراه
از آن پس نامزد شد «بار بک» باز
که سازد پیل معبر طعمهٔ باز
کند بر دور لشکر دست بر دست
دلیران را ز خون معبری مست
سواحل تا حد «لنکا» بگیرد
به قطره عرضهٔ دریا بگیرد
همه خاک سواحل تا سر اندیب
کند از بوی عنبرین طیب
بدین گونه که باید پایه بالا
مکر هم زادهٔ او شمس والا
خضر خانی کز اقبال مبینش
گواهی میدهد نور جبینش
چو بخت خود جوان و پیر تدبیر
چو نام خویش خورشید جهانگیر
هنوزش تیغ فتح اندر نهفته است
هنوزش یک گل از صد ناشگفته است
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶ - آغاز انشعاب عشقهٔ عشق خضر خان از شاخ سبز و تر دول رانی
همیشه دور چرخ لاجوردی
نداند پیشهای جز ره نوردی
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست
چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن
چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام
چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش
دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد
به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی
سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک
هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام
ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا
به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه
بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه
سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی
گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال
چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد
غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک
دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را
که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بیسکونست
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش
به دل میگشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش
موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت
برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد
که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی
که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش
کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید
چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی
بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد
متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا
دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان
پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری
فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت
درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای
بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم
امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند
نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته
لطافت مایهای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد
برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد
چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان
نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش
دوان میشد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر میشد شست در شست
غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش
الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس
رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید
کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
نداند پیشهای جز ره نوردی
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست
چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن
چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام
چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش
دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد
به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی
سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک
هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام
ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا
به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه
بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه
سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی
گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال
چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد
غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک
دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را
که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بیسکونست
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش
به دل میگشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش
موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت
برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد
که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی
که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش
کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید
چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی
بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد
متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا
دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان
پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری
فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت
درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای
بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم
امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند
نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته
لطافت مایهای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد
برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد
چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان
نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش
دوان میشد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر میشد شست در شست
غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش
الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس
رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید
کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۵ - خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن
بسی دیدم درین گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
اگر خورشید این ساعت بلند است
زمان دیگر از پستی نژند است
مکن تکیه به صد رو مسند و تخت
خس است این جمله چون بادی وزو سخت
ز تاراج سپهر دون بیندیش
که صد شه را کند یک لحظه درویش
علمهای جهان بر عکس هم هست
که بر ملکی گدائی را دهد دست
کنون از سینه بیرون ریزم این جوش
که روشن شد هم از دیده هم از گوش
که چون شه را به شخص ناز پرورد
رسید از تند باد آسمان گرد
تغیر یافت ره اندر مزاجش
نشستند اهل دانش در علاجش
به تب لرزه شده خور زان تب نرم
که آن خورشید را اندام شد گرم
چنانش در جگر ره یافت آزار
کز آزارش جگر گوشه شد افگار
خضر خان کو نهالی بود زان باغ
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ
به رسم نذر گفت ار به شود شاه
پیاده در زیارتها کنم راه
ز نذرش لختی از شه رفت سستی
پدید آمد نشان تندرستی
روان گشت آن مهین سر بلندان
پیاده سوی «هتنا پور» خندان
چو او پای بلورین سود بر خاک
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک
ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند
همه گلها به پای سرو خفتند
طریق مصلحت راباز گفتند
به غلطیدند پیش راهوارش
که تا کردند بر مرکب سوارش
روان شد سوی «هتناپور» پویان
به صد خواهش حیات شاه جویان
که چون عزم زیارت کرد چون تیر
نشد بهر زیارت جانب پیر
نرفت آن سو گهٔ باز آمدن نیز
که پوشید آسمانش چشم تمیز
چو بر رویش قضا میخواست گردی
نبردش در پناه نیک مردی
مخالف کاو محل میخواست خالی
چو خالی دید کرد آفت سگالی
به فتنه راست کرد اندیشهٔ خویش
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش
برون داد آن چنان راز نهان را
که باور شد دل شاه جهان را
الپخان را گوزنی ساخت با شیر
زد اول نیش وانگه راند شمشیر
چو از کار الپخان سینه پرداخت
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت
ستد فرمانی از فرماندهٔ دهر
چو ماری هر خطش دیباچهٔ زهر
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
اگر خورشید این ساعت بلند است
زمان دیگر از پستی نژند است
مکن تکیه به صد رو مسند و تخت
خس است این جمله چون بادی وزو سخت
ز تاراج سپهر دون بیندیش
که صد شه را کند یک لحظه درویش
علمهای جهان بر عکس هم هست
که بر ملکی گدائی را دهد دست
کنون از سینه بیرون ریزم این جوش
که روشن شد هم از دیده هم از گوش
که چون شه را به شخص ناز پرورد
رسید از تند باد آسمان گرد
تغیر یافت ره اندر مزاجش
نشستند اهل دانش در علاجش
به تب لرزه شده خور زان تب نرم
که آن خورشید را اندام شد گرم
چنانش در جگر ره یافت آزار
کز آزارش جگر گوشه شد افگار
خضر خان کو نهالی بود زان باغ
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ
به رسم نذر گفت ار به شود شاه
پیاده در زیارتها کنم راه
ز نذرش لختی از شه رفت سستی
پدید آمد نشان تندرستی
روان گشت آن مهین سر بلندان
پیاده سوی «هتنا پور» خندان
چو او پای بلورین سود بر خاک
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک
ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند
همه گلها به پای سرو خفتند
طریق مصلحت راباز گفتند
به غلطیدند پیش راهوارش
که تا کردند بر مرکب سوارش
روان شد سوی «هتناپور» پویان
به صد خواهش حیات شاه جویان
که چون عزم زیارت کرد چون تیر
نشد بهر زیارت جانب پیر
نرفت آن سو گهٔ باز آمدن نیز
که پوشید آسمانش چشم تمیز
چو بر رویش قضا میخواست گردی
نبردش در پناه نیک مردی
مخالف کاو محل میخواست خالی
چو خالی دید کرد آفت سگالی
به فتنه راست کرد اندیشهٔ خویش
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش
برون داد آن چنان راز نهان را
که باور شد دل شاه جهان را
الپخان را گوزنی ساخت با شیر
زد اول نیش وانگه راند شمشیر
چو از کار الپخان سینه پرداخت
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت
ستد فرمانی از فرماندهٔ دهر
چو ماری هر خطش دیباچهٔ زهر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۰ - در اختتام این سواد پر از آب زندگانی، که ماجرای دول رانی و خضرخان است ، خصصهما الله به عمر الخضر
به حمد الله که از عون الهی
به پایان آمد این «منشور شاهی»
به قدر چار ماه و چند روزی
فروزان شد چنین گیتی فروزی
هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد
هم از شیرین و خسرو قصه نو شد
جمال آراست، این ماه دل افروز
ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز
مورخ چون شمار سال وی کرد
عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد
وگر تاریخ بکشایند ز ابجد
ز هجرت پانزده گیرند و هفصد
وگر داننده پرسد بیت چند است
درین نامهٔ، که از عشق ارجمند است
به صد خوبی نشاند در دل و جان
غم خوب «دول رانی خضر خان»
درین میمون سواد خضر خانی
ز کلک افشاندم آب زندگانی
چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی
نهفتم آب حیوان در سیاهی
جراحتهای مشتاقان شب خیز
خراشیدم به نوک خامهٔ تیز
سزد کاین شعله گردد گیتی افروز
که از دود دو آتش دارد این سوز
اگر چه تشنه را آبی دهد خوش
زند در خرمن هستی هم آتش
مرا گر چه درین گفتار دل دزد
بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد
نیم با این همه زین گفت و گو شاد
که هنگام پریدن نیست، زین باد
به سر شد نوبت حسن و جوانی
نماند آبی به جوی زندگانی
شد از من روزگار خرمی دور
به دل کرد آسمان مشکم به کافور
برون شد ماهی امیدم از شست
بنا در خانهٔ هفتاد پیوست
فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت
چراغ دیده را روغن تهی گشت
خزان در باغ هستی غارت آورد
سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد
صدف را، مهر زد، لبهای خندان
تزلزل یافت، گوهرهای دندان
ز اوراقی که با هم غنچه بستم
چو گل در بزم سلطانان نشستم
نسیمم را، چنان شد بخت بستم
که گشت این غنچه دستنبوی شاهان
مرا بود از چنین فرخنده کاری
کلاه عزت از هر تاجداری
ز هر شاه آمدم هر دم خرامان
چو سوری سرخ روی و زر به دامان
نه با هر مشتری کردم قرانی
نه ره مریخ را دادم عنانی
نه از ذیل عنایت سایه جستم
نه در ظل حمایت پایه جستم
همه جا بودم از بخت پر امید
عطارد وار، هم زانوی خورشید
یکی از من غزل جوید، دگر بیت
فشانیدم بر آتش روغن زیت
به دود انگیزی زینگونه سوزی
حدیث من بدان ماند که روزی:
به پایان آمد این «منشور شاهی»
به قدر چار ماه و چند روزی
فروزان شد چنین گیتی فروزی
هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد
هم از شیرین و خسرو قصه نو شد
جمال آراست، این ماه دل افروز
ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز
مورخ چون شمار سال وی کرد
عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد
وگر تاریخ بکشایند ز ابجد
ز هجرت پانزده گیرند و هفصد
وگر داننده پرسد بیت چند است
درین نامهٔ، که از عشق ارجمند است
به صد خوبی نشاند در دل و جان
غم خوب «دول رانی خضر خان»
درین میمون سواد خضر خانی
ز کلک افشاندم آب زندگانی
چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی
نهفتم آب حیوان در سیاهی
جراحتهای مشتاقان شب خیز
خراشیدم به نوک خامهٔ تیز
سزد کاین شعله گردد گیتی افروز
که از دود دو آتش دارد این سوز
اگر چه تشنه را آبی دهد خوش
زند در خرمن هستی هم آتش
مرا گر چه درین گفتار دل دزد
بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد
نیم با این همه زین گفت و گو شاد
که هنگام پریدن نیست، زین باد
به سر شد نوبت حسن و جوانی
نماند آبی به جوی زندگانی
شد از من روزگار خرمی دور
به دل کرد آسمان مشکم به کافور
برون شد ماهی امیدم از شست
بنا در خانهٔ هفتاد پیوست
فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت
چراغ دیده را روغن تهی گشت
خزان در باغ هستی غارت آورد
سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد
صدف را، مهر زد، لبهای خندان
تزلزل یافت، گوهرهای دندان
ز اوراقی که با هم غنچه بستم
چو گل در بزم سلطانان نشستم
نسیمم را، چنان شد بخت بستم
که گشت این غنچه دستنبوی شاهان
مرا بود از چنین فرخنده کاری
کلاه عزت از هر تاجداری
ز هر شاه آمدم هر دم خرامان
چو سوری سرخ روی و زر به دامان
نه با هر مشتری کردم قرانی
نه ره مریخ را دادم عنانی
نه از ذیل عنایت سایه جستم
نه در ظل حمایت پایه جستم
همه جا بودم از بخت پر امید
عطارد وار، هم زانوی خورشید
یکی از من غزل جوید، دگر بیت
فشانیدم بر آتش روغن زیت
به دود انگیزی زینگونه سوزی
حدیث من بدان ماند که روزی:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۲ - گزیدهٔ از سپهر اول
دگر گفت کامروز در هر دیار
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
همه کس به یک قسم درماندهاند
ز قسم دگر بی خبر ماندهاند
ندانیم کس را به طبع و سرشت
که یک شعر تحقیق داند نوشت
دگر گفت: سعدی نه از کس کم است
که موج غزل هاش در عالم است
دگر گفت: کزوی شناسی به است
که بت سوزی از بت شناسی به است
دگر گفت: کز راه خوانندگی
زند هر کسی لاف دانندگی
ولی ما کسی را سخن در نهیم
کزو مایه صد گونه گوهر نهیم
بر اوضاع ابداع قادر بود
صدور حکم را مصادر بود
گرش نظم وگر نثر باید نگاشت
نگارد بدان سان که باید نگاشت
به مطبوع و مصنوع جادو بود
دقایق درو موی در مو بود
همه نو کند سبکهای سخن
که کرباس نو به ز خز کهن!
چو هر کس به مقدار خود گفت چیز
در افشان شد از لب جهان شاه نیز
که از نکته بیزان دانش سکال
بدین گونه ما را رسیده ست حال:
که در عهد خود هر سخن گستری
که خاص کسی بود در کشوری
به مقدار ترتیب گفتار خویش
مثالی که بست از نمودار خویش
چو منعم سخن را خریدار بود
سخن لاجرم نیز بسیار بود
به قیمت خریدند حرف سیاه
بهای شبه گوهر آمد ز شاه
نمطهای خاقانی مدح سنج
نه پنهانست کش چون فشاندند گنج
همان عنصری کاو سخن پیش برد
بهر نظم صد بدره زر بیش برد
مثل شد ز فردوسی نامدار
به شهنامه گنجینهٔ سهل بار
چو این بود رسم گرانمایگان
که دادند گنجی بهر شایگان
نه مازان بزرگان به همت کمیم!
کز ایشان علم بود ما عالمیم!
خدا داده زانها که در عالم است
به گنجینهٔ ما چه مایه کم است؟؟
به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!
اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!
نبوده است شاهی به زیر فلک
که ده لک دهد سکه یابیست لک
نخست آن جهان شاه داد این صلا
که او بود دنیا و دین را علاء
دهش بیش از اندازه زو گشت عام
ولیکن شد از من که قطبم تمام!
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
همه کس به یک قسم درماندهاند
ز قسم دگر بی خبر ماندهاند
ندانیم کس را به طبع و سرشت
که یک شعر تحقیق داند نوشت
دگر گفت: سعدی نه از کس کم است
که موج غزل هاش در عالم است
دگر گفت: کزوی شناسی به است
که بت سوزی از بت شناسی به است
دگر گفت: کز راه خوانندگی
زند هر کسی لاف دانندگی
ولی ما کسی را سخن در نهیم
کزو مایه صد گونه گوهر نهیم
بر اوضاع ابداع قادر بود
صدور حکم را مصادر بود
گرش نظم وگر نثر باید نگاشت
نگارد بدان سان که باید نگاشت
به مطبوع و مصنوع جادو بود
دقایق درو موی در مو بود
همه نو کند سبکهای سخن
که کرباس نو به ز خز کهن!
چو هر کس به مقدار خود گفت چیز
در افشان شد از لب جهان شاه نیز
که از نکته بیزان دانش سکال
بدین گونه ما را رسیده ست حال:
که در عهد خود هر سخن گستری
که خاص کسی بود در کشوری
به مقدار ترتیب گفتار خویش
مثالی که بست از نمودار خویش
چو منعم سخن را خریدار بود
سخن لاجرم نیز بسیار بود
به قیمت خریدند حرف سیاه
بهای شبه گوهر آمد ز شاه
نمطهای خاقانی مدح سنج
نه پنهانست کش چون فشاندند گنج
همان عنصری کاو سخن پیش برد
بهر نظم صد بدره زر بیش برد
مثل شد ز فردوسی نامدار
به شهنامه گنجینهٔ سهل بار
چو این بود رسم گرانمایگان
که دادند گنجی بهر شایگان
نه مازان بزرگان به همت کمیم!
کز ایشان علم بود ما عالمیم!
خدا داده زانها که در عالم است
به گنجینهٔ ما چه مایه کم است؟؟
به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!
اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!
نبوده است شاهی به زیر فلک
که ده لک دهد سکه یابیست لک
نخست آن جهان شاه داد این صلا
که او بود دنیا و دین را علاء
دهش بیش از اندازه زو گشت عام
ولیکن شد از من که قطبم تمام!
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۳ - ذکر عمارتی که بدار الخلاقه شد بلند و آغاز آن ز جامع دین بست کردگار
چو بنشست بر تخت قطب زمانه
که چون قطب بادش بقا جاودانه
هوس خاستش کاز پی ملک داری
بکار بناها کند استواری
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه
نهاده لقب حصن دارالخلافه
چو نیت چنان داشت در دل نهانی
که رایت برآرد به کشور ستانی
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل
ز نور نیت کرد یک طرف حایل
به فرمود کاول برارند جامع
که بامش برآید به خورشید لامع
به طاعت چو سر پیش محراب شاید
به محرابی از کافران سر رباید
بهر دار کفری ز محراب و منبر
کند سرکشان را نگونسار و بی سر
رسیدند بنیاد کاران دانا
به «پل بر رخ باد بستن» توانا
پیامی مهیا شد اسباب چندان
که ناید در اندیشهٔ هوشمندان
به تعجیل کردند اندک اساسی
که باشد اساسش عمل را قیاسی
چو محراب بیت الخلافه برآمد
درآمد خلیفه چو جمعه درآمد
در روز آدینه را کرد گلشن
ز نور تعبد چو خورشید روشن
ز ایثار گنج پیاپی سراسر
گل زرد را کرد کبریت احمر
مصمم شدش عزم کشور گشائی
که کوشد در اظهار امر خدائی
من این ماجرا در سپهر نخستین
همه گفتهام جنبش شاه و تمکین
که چون قطب بادش بقا جاودانه
هوس خاستش کاز پی ملک داری
بکار بناها کند استواری
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه
نهاده لقب حصن دارالخلافه
چو نیت چنان داشت در دل نهانی
که رایت برآرد به کشور ستانی
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل
ز نور نیت کرد یک طرف حایل
به فرمود کاول برارند جامع
که بامش برآید به خورشید لامع
به طاعت چو سر پیش محراب شاید
به محرابی از کافران سر رباید
بهر دار کفری ز محراب و منبر
کند سرکشان را نگونسار و بی سر
رسیدند بنیاد کاران دانا
به «پل بر رخ باد بستن» توانا
پیامی مهیا شد اسباب چندان
که ناید در اندیشهٔ هوشمندان
به تعجیل کردند اندک اساسی
که باشد اساسش عمل را قیاسی
چو محراب بیت الخلافه برآمد
درآمد خلیفه چو جمعه درآمد
در روز آدینه را کرد گلشن
ز نور تعبد چو خورشید روشن
ز ایثار گنج پیاپی سراسر
گل زرد را کرد کبریت احمر
مصمم شدش عزم کشور گشائی
که کوشد در اظهار امر خدائی
من این ماجرا در سپهر نخستین
همه گفتهام جنبش شاه و تمکین
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۶ - ترجیح اهل هند بر اهل عجم همه در زیرکی و دانش و دلهای هوشیار
گشت چو ثابت که به هند است هوا
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۷ - حدیث عهد و پیمان لشکر غازی، که در کام نهنگ اندر روند و دیدهٔ اژدر!
چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد
به کارش بخت و دولت را بود جهد
نشیند اهل دولت را به سینه
چو می در جام و گوهر در خزینه
نماند چون بنفشه کز سر انجام
چو سرو راست ز آزادی برد نام
شکوه مرد در عهد درست است
مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
ز مردان راستی باید قلم وار
که گردد کار او را عهدهٔ کار
نگر غازی ملک را کز دل آراست
به عهد شاه خود چون راستی خواست
کلید راستی در شد به کارش
میسر گشت فتح کارزارش
شنیدم کز علاو الدین مغفور
دلش پنهان و عهدی داشت مستور
چو او شد زان وفاداری سرافراز
سرش گشت از جفا کاران سرانداز
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش
که بد غازی ملک در خانه خویش
چو بشنید این سخن کامد بران سوی
نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی
طرب کرد از نشاط روزی بیش
چو گرگ غالب از بسیاری میش
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار
ولی بسیار اندک بود و پر کار
سواران بیشتر ز اقلیم بالا
نه هندوستانی و هندو و لالا
غزو ترک و مغل رومی و روسی
چو باز جره در جنگ خروسی
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل
نگشته اصل بد، با اصل شان وصل
همه مردان رزم و کار کرده
غزاها با ملک بسیار کرده
بسی صفهای تاتاران شکسته
دل آن جمله خون خواران شکسته
خدنگ افگن پلان چست و چالاک
ز بیلک کرده سد آهنین چاک
گهی چون آسیا که کرده سوراخ
گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ
ملک در پیش یک یک را طلب کرد
پس از دل قصه را مهمان لب کرد
که ما را چرخ پیش آورد کاری
که گردش هست، در وی، چرخ واری
کرا نیروی پیل است و دل شیر
که هم بازو شود با ما به شمشیر
نخست از خون خود خیزد چو لاله
پس از خون عدو شوید پیاله
تهٔ خنجر نهد اول سر خویش
کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
بلی مردان بهر سازی و سوزی
کسان را پرورند از بهر روزی
بود هر روز عشرت را شماری
فتد ار بعد عمری کار زاری
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز
به سوزش دل که نبود یار دل سوز
بود تیر از برای رزم نخچیر
تو بی آن، چوبهٔ دان چوبهٔ تیر
کمان گر بشکند هنگام پیکار،
«زهی!» کی یابد از لبهای سوفار!
بیائید آن که دارد کار با ما
شوید از عهد و پیمان یار با ما
شود گر عهدها محکم به سوگند
به کار جان شویم از جان کمربند
وگر یاری ندارد میل یاری
که دشوار است کار جان سپاری
درین یاری که دارد کار با من؟
دل من هست آخر یار من!
بدین دل کاهنین سدیست بر پای
کنم گرسد آهن باشد از جای
مرا یاور بس است و هم ترازو
دو بازوی من و تعویذ بازو
شنیدم بود رستم چیره دستی
که گاه حمله تنها صف شکستی
نه آن رستم ز من در کار پیش است
که هر کس رستمی در عهد خویش است
چو من بر نام یزدان تکیه کردم
یقین است آن که تنها چیره گردم
مراد من چو جز دین را فرج نیست
من و این کار بر غیری حرج نیست!
چو بشنیدند مردان سرافراز
ز مخدوم خود این حرف سر انداز
سراسر چون همه سرباز بودند
به روی خاک سرها باز بودند
پس آنگاه از سر سر بازی خویش
سر خود خدمتی بردند در پیش
فرو گفتند: کای سرور، سران را!
به زیر پای تو سر، سروران را!
همیشه باد سر یار کلاهت
کله گوشه کشیده سر به ماهت
سری کز دولتت عمری کله داشت
ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟
به سر بازی چو ما را مژده دادی
سر ما در کله ناید ز شادی
نه ما آن سرسری آریم پیشت
که ندهیم ار فتد سرهای خویشت
چه باشد یک سر ما زیر خنجر
هزاران پاره گردد جمله یک سر
زهر پاره جدا بر خیزد آواز
که باز از بهر تو کردیم سر باز
کمر بستیم و پیمان نیز بستیم
بران پیمان رگ جان نیز بستیم
که تا جان در تن است و سر به گردن
نخواهیم از درت سر دور کردن
چو ما را سر جدا گشت اندرین کار
تو دانی خواه صلح و خواه پیکار
سپه را چون وثیقت محکمی یافت
ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت
به عزم کار محکم کرد بنیاد
که بنیاد بزرگی، محکمش باد!
به کارش بخت و دولت را بود جهد
نشیند اهل دولت را به سینه
چو می در جام و گوهر در خزینه
نماند چون بنفشه کز سر انجام
چو سرو راست ز آزادی برد نام
شکوه مرد در عهد درست است
مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
ز مردان راستی باید قلم وار
که گردد کار او را عهدهٔ کار
نگر غازی ملک را کز دل آراست
به عهد شاه خود چون راستی خواست
کلید راستی در شد به کارش
میسر گشت فتح کارزارش
شنیدم کز علاو الدین مغفور
دلش پنهان و عهدی داشت مستور
چو او شد زان وفاداری سرافراز
سرش گشت از جفا کاران سرانداز
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش
که بد غازی ملک در خانه خویش
چو بشنید این سخن کامد بران سوی
نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی
طرب کرد از نشاط روزی بیش
چو گرگ غالب از بسیاری میش
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار
ولی بسیار اندک بود و پر کار
سواران بیشتر ز اقلیم بالا
نه هندوستانی و هندو و لالا
غزو ترک و مغل رومی و روسی
چو باز جره در جنگ خروسی
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل
نگشته اصل بد، با اصل شان وصل
همه مردان رزم و کار کرده
غزاها با ملک بسیار کرده
بسی صفهای تاتاران شکسته
دل آن جمله خون خواران شکسته
خدنگ افگن پلان چست و چالاک
ز بیلک کرده سد آهنین چاک
گهی چون آسیا که کرده سوراخ
گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ
ملک در پیش یک یک را طلب کرد
پس از دل قصه را مهمان لب کرد
که ما را چرخ پیش آورد کاری
که گردش هست، در وی، چرخ واری
کرا نیروی پیل است و دل شیر
که هم بازو شود با ما به شمشیر
نخست از خون خود خیزد چو لاله
پس از خون عدو شوید پیاله
تهٔ خنجر نهد اول سر خویش
کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
بلی مردان بهر سازی و سوزی
کسان را پرورند از بهر روزی
بود هر روز عشرت را شماری
فتد ار بعد عمری کار زاری
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز
به سوزش دل که نبود یار دل سوز
بود تیر از برای رزم نخچیر
تو بی آن، چوبهٔ دان چوبهٔ تیر
کمان گر بشکند هنگام پیکار،
«زهی!» کی یابد از لبهای سوفار!
بیائید آن که دارد کار با ما
شوید از عهد و پیمان یار با ما
شود گر عهدها محکم به سوگند
به کار جان شویم از جان کمربند
وگر یاری ندارد میل یاری
که دشوار است کار جان سپاری
درین یاری که دارد کار با من؟
دل من هست آخر یار من!
بدین دل کاهنین سدیست بر پای
کنم گرسد آهن باشد از جای
مرا یاور بس است و هم ترازو
دو بازوی من و تعویذ بازو
شنیدم بود رستم چیره دستی
که گاه حمله تنها صف شکستی
نه آن رستم ز من در کار پیش است
که هر کس رستمی در عهد خویش است
چو من بر نام یزدان تکیه کردم
یقین است آن که تنها چیره گردم
مراد من چو جز دین را فرج نیست
من و این کار بر غیری حرج نیست!
چو بشنیدند مردان سرافراز
ز مخدوم خود این حرف سر انداز
سراسر چون همه سرباز بودند
به روی خاک سرها باز بودند
پس آنگاه از سر سر بازی خویش
سر خود خدمتی بردند در پیش
فرو گفتند: کای سرور، سران را!
به زیر پای تو سر، سروران را!
همیشه باد سر یار کلاهت
کله گوشه کشیده سر به ماهت
سری کز دولتت عمری کله داشت
ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟
به سر بازی چو ما را مژده دادی
سر ما در کله ناید ز شادی
نه ما آن سرسری آریم پیشت
که ندهیم ار فتد سرهای خویشت
چه باشد یک سر ما زیر خنجر
هزاران پاره گردد جمله یک سر
زهر پاره جدا بر خیزد آواز
که باز از بهر تو کردیم سر باز
کمر بستیم و پیمان نیز بستیم
بران پیمان رگ جان نیز بستیم
که تا جان در تن است و سر به گردن
نخواهیم از درت سر دور کردن
چو ما را سر جدا گشت اندرین کار
تو دانی خواه صلح و خواه پیکار
سپه را چون وثیقت محکمی یافت
ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت
به عزم کار محکم کرد بنیاد
که بنیاد بزرگی، محکمش باد!
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۸ - مصاف اول غازی ملک با لشکر دهلی به باد حملهای زیر و زبر کردن چنان لشکر
دلیری کاو صف مردان بدیدهست
نه بازش، دیده در خواب آرمیدهست
گوی را زیبد اندر زیر، توسن
که صف تیغ داند باغ سوسن
رود یک سر چو باد آن جا که یک سر
چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر
نیندازد، گر آید ببر و یا شیر
چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر
بسی بینی عروسان قبا پوش
بگشت کوچههای شهر پر جوش
نه شیران را کند کس حمله تعلیم
نه روبه را گریز و حیله تسلیم
نباشد هم شجاع و هم خردمند
بجز غازی ملک شیر عدو بند
چو دید آهنگ لشکرهای خسرو
که آید روی در روی و روا رو
اشارت کرد تا فرمان گزاران
کنند آئین ترتیب سواران
که و مه شد ز حکم کارفرمای
سلیح و ساز خود را زیور آرای
ز صیقلهای صفها، یافت جوشن
که فتح از غیبهایش گشت روشن
کمانها چون هلال اندر بلندی
پلان مریخ سان در زورمندی
خدنگ افکن به عشق اندر کمان دید
چو می خوار حریص اندر مهٔ عید
به تیر آراستن هر تیر سازی
چو باز آموز در تعلیم بازی
چو سوهان سوی پیکان کرده آهنگ
رسیده خیل چین در غارت زنگ
فرس بری و کوهی و تتاری
تذر و باغ و کبک کوهساری
حشم را چون سلیح و آلت رزم
مرتب گشت بهر جنبش و عزم
سبک غازی ملک کین را کمر بست
امید خویش بر تقدیر بر بست
نیاز بندگی را یار خود کرد
توکل را پناه کار خود کرد
برون آمد ز شهر فرخ خویش
سوی هندوستان کرده رخ خویش
ظفر پر مایه شد چون عادل از داد
زمین در لرزه شد چون مردم از باد
سپاه اندک ولی نیروی دل پر
نه نیروئی که گنجد در تصور
ز جای خود چو در جنبیدن آمد
ملایک ز آسمانش دیدن آمد
شتابان شد به تندی سوی بدخواه
درو نظارگی سیاره و ماه
همی آمد صف پولاد بسته
ز اقبال و ظفر بنیاد بسته
به پیش آهنگ آن قلب معظم
ملک فخر الدول گشته مقدم
ملک دریا صفت در صف دریا
خلف در پیش، همچون موج دریا
به بالای ملک ماهی نشانه
چو ماهی بر سر دریا روانه
چو آمد نیک نزدیک «علاپور»
«علاپور» از مهابت شد بلا پور
همی کردند سیر ماه و انجم
دوان مریخ پیر از چرخ پنجم
در آن جولانگهٔ جیحون مسافت
محیط حوض شد جیحون آفت
خبر شد جمع دهلی را در آن عزم
که پیش آمد به هیجا غازی رزم
به خود گفتند کین یک میر کم زور
چگونه با صف دهلی کند شور
ندید انبوه مردم را قیاسی
نکرد از پری لشکر هراسی
همی آمد به رسم زورمندان
چو گرگی در شکار گوسفندان
نه مردم بلکه اژدرها است این مرد
بهر انگشت خنجرهاست این مرد
کسی کافتد دل شیران ز گردش
نشاید سهل گیری در نبردش
بهر جنگ مغل کور خش برگرد
به فوجی ده «تومن» زیر و زبر کرد
چنین شطرنج بازی کاوست در کین
کند سر زیر شاهان را چو فرزین
چو گفتند این سخن را مرد دانا
هراسان گشت دلهای توانا
درین اثنا یکی زیشان بر آشفت
که چندین وصف دشمن چون توان گفت؟
گر او مرد است، نی ما زن شماریم؟
که با چندین سپه تابش نداریم؟
اگر خاک افگنیم آن سویگان مشت
زمین سان آسمان سازیم بر پشت!
همی باید کشیدن خنجر کار
که از خفتن نگردد بخت بیدار
به یک پی حملهای را نیم بر وی
که قلبش بی سپر گردد به یک پی
کنیمش خاک، اگر دریاست فوجش
بیاشامیم، اگر طوفانست موجش
چه باشد در دل دریا کف خاک
که باشد پیش صرصر مشت خاشاک
امیران، چار و ناچار، اندران عزم
کمر بستند بهر کوشش و رزم
همان مرتد که کیش کافری داشت
به کیش هندوان سهم سری داشت
به حیله خویش را پر زور میساخت
بلا میدید و خود را کور میساخت
دو چشمش کور بد در لشکر خویش
ولیکن احول اندر لشکر پیش
بلی شخصی که در دل سست زور است
سوی خصم احول و در خویش کور است
در آن حال، آن بزرگان را خبرها
به فتراک اجل بستند سرها
چو گشت آراسته لشکر به هنجار
به هنجاری که هست آرایش کار
عزیمت گشت محکم در نیتها
که خون ریزند فردا، بی دیتها
شب هندو نسب چون لشکر آراست
نفیر پاسبانان سو به سو خاست
به هم مهتاب و ظلمت شد شب آرای
چو خیل هندو و مومن به یک جای
سلیح آرای شد خلقی ز هر باب
گریزان شد ز دیده پیش از آن خواب
که و مه در خیال بامدادان:
که ما گردیم یا بد خواه شادان؟
کرا در خاک سازند آشیانه؟
که باز آید سلامت سوی خانه؟
کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش،
که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟
کرا امروز دست و پای بر جای،
که فردا هر یک افتد در دگر جای؟
کدامین هم نشین با ماست این دم،
که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟
درین سودا مشوش بود هر کس
که شد جنبش پدید از پیش و از پس
مسافت در میان هر دو لشکر
قیاس ده کروهی بود کم تر
شبا شب راه مقصد بر گرفتند
سوی مقصود کار از سر گرفتند
چو صبح تیغ زن خنجر برآورد
جهان خفتان زرین در بر آورد
شب از خورشید روشن یافت بازی
چو قلب کافر از شمشیر غازی
سپاهی تشنه و بی آب و پر گرد
در آن گرد، از خوی خویش، آبخور کرد
رسید اندر مقام حرب که، تیز
ز آب تیز شمشیر آتش انگیز
روان گشتند هر سو کارداران
که آرایند صفهای سواران
صف پیلان چو صف ابر آزار
هر ابری، برق حمله، باد رفتار
به پشت پیل ترکان تیر در شست
چو کوهی که به پشت کوه بنشست
پس پیلان، سواران صف کشیده
به جوش از پشت ماهی تف کشیده
نه یک صف بلکه صد سد گران سنگ
که صحرای جهان زیشان شده تنگ
همه خان و ملوک اندر چپ و راست
به سختی در نشسته از پی خاست
سلیح و ساز هر یک خسروانه
ز آهن گشته دریای روانه
جوانان کرده ترکشها پر از تیر
برایشان در دریغ، این عالم پیر
ز هر سو غلغل تکبیر میخاست
چنانکه افغان ز چرخ پیر میخاست
جدا صفهای هندو ز اهل ایمان
چو گرد بخل ز آثار کریمان
فرس هندی و راوت نیز هندی
برهمن پیش در هندو پسندی
درآمد صف دهلی یک طرف تنگ
ز دیگر سو برای قلبهٔ جنگ
صف غازی ملک شد فوج بر فوج
چو دریائی که بیرون بفگند موج
صف دهلی چو آن صف را نهان دید
گریز و عجز دشمن در گمان دید
قوی شد زین گمان دلهای ایشان
که مانا جمع دشمن شد پریشان
به جولان شد سوار از هر کرانی
سبک شد بهر جولان هر گرانی
ملک غازی ستاریه حیدر عصر
که بودش هم عنان هم فتح و هم نصر
به پیش آهنگ فرزند سرافراز
چو شهبازی سوی مرغان به پرواز
بهاء الدین ملک دین را اسد هم
بسی شیران لشکر نامزد هم
علی حیدر، شهابالدین هر یک
یگانه در دو روی تیغ، هر یک
دگر گردن کشان و نام داران
به جان تشنه به جای تیر باران
بهر جا فوجهای سخت بسته
به عزم جان سپاری رخت بسته
ستاده جوق جوق اندر چپ و راست
که کی زان سو ملک غازی کند خاست
چو قلب دهلی از پیش اندر آمد
خروش جنبش از لشکر برآمد
ز هر سو قلب غازی فوج در فوج
محیط این سپه شد موج در موج
چو تیر پر دلان زد نغمهٔ نی
جگرهای کبابش داده هم می
کمان کاو خم زد اندر کینه جوئی
به استهزا تواضع کرد گوئی
نمود اندر نظرها در چنان راغ
هوا از پر کرکس چو پر زاغ
پر کرکس که میزد نالهٔ زار
صلامی داد کر کس را به مردار
گمان رفت از درفش تیغ در مشت
که محرابیست یا محراب زرتشت
ز شمشیری که هر یک سیر میزد
شعاع تیغ هم شمشیر میزد
نظر از رخش خنجر خیره میشد
جهان در چشم مردم تیره میشد
سنان جاسوسی هر دیده میکرد
همه زخم زبان پوشیده میکرد
برهنه در جگر میرفت هر نی
به خون پوشیده بیرون میزد از وی
به نیزه مرد زان سان سینه میخست
که بید سرخش از نی نیزه میجست
بسا پهلو که برقش بود در میغ
که مومن سوی مومن چون کشد تیغ؟
ولی با گبر و هندو بود کینه
که خون می بیختش غربیل سینه
غرض، اعظم ملک غازی چو در جنگ
محل دید از برای سیر آهنگ
گره بسته برای فتح بر تاخت
به یک حمله صف دشمن برانداخت
شکست اندر جهان لشکر افگند
که در پیشش مه و اختر سرافگند
شد از مومن به گردون بانگ تکبیر
ز گبران بانک «ناراین» هوا گیر
پلنگانی که چون آهو دویدند
بهر رخنه چو موشان میخزیدند
شده پیل از خدنگ غرقه سوفار
بسان خار پشت و پشتهٔ خار
ز پیل آویخته هر پیلبانی
تن آویزان و بیرون رفته جانی
ز دیگر پیل بانان جهد و تعجیل
که در سوراخ موری در خزد پیل
نمیزد پیل را چندان کسی تیر
که کار آید مگر بهر جهانگیر
چو مرتد خانخانان روی بر تافت
عنانها هر کسی سوی دگر تافت
ملک فخر الدول بود انددر پای
ران پی که بر گیرد از آن فوجی گران پی
نه بازش، دیده در خواب آرمیدهست
گوی را زیبد اندر زیر، توسن
که صف تیغ داند باغ سوسن
رود یک سر چو باد آن جا که یک سر
چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر
نیندازد، گر آید ببر و یا شیر
چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر
بسی بینی عروسان قبا پوش
بگشت کوچههای شهر پر جوش
نه شیران را کند کس حمله تعلیم
نه روبه را گریز و حیله تسلیم
نباشد هم شجاع و هم خردمند
بجز غازی ملک شیر عدو بند
چو دید آهنگ لشکرهای خسرو
که آید روی در روی و روا رو
اشارت کرد تا فرمان گزاران
کنند آئین ترتیب سواران
که و مه شد ز حکم کارفرمای
سلیح و ساز خود را زیور آرای
ز صیقلهای صفها، یافت جوشن
که فتح از غیبهایش گشت روشن
کمانها چون هلال اندر بلندی
پلان مریخ سان در زورمندی
خدنگ افکن به عشق اندر کمان دید
چو می خوار حریص اندر مهٔ عید
به تیر آراستن هر تیر سازی
چو باز آموز در تعلیم بازی
چو سوهان سوی پیکان کرده آهنگ
رسیده خیل چین در غارت زنگ
فرس بری و کوهی و تتاری
تذر و باغ و کبک کوهساری
حشم را چون سلیح و آلت رزم
مرتب گشت بهر جنبش و عزم
سبک غازی ملک کین را کمر بست
امید خویش بر تقدیر بر بست
نیاز بندگی را یار خود کرد
توکل را پناه کار خود کرد
برون آمد ز شهر فرخ خویش
سوی هندوستان کرده رخ خویش
ظفر پر مایه شد چون عادل از داد
زمین در لرزه شد چون مردم از باد
سپاه اندک ولی نیروی دل پر
نه نیروئی که گنجد در تصور
ز جای خود چو در جنبیدن آمد
ملایک ز آسمانش دیدن آمد
شتابان شد به تندی سوی بدخواه
درو نظارگی سیاره و ماه
همی آمد صف پولاد بسته
ز اقبال و ظفر بنیاد بسته
به پیش آهنگ آن قلب معظم
ملک فخر الدول گشته مقدم
ملک دریا صفت در صف دریا
خلف در پیش، همچون موج دریا
به بالای ملک ماهی نشانه
چو ماهی بر سر دریا روانه
چو آمد نیک نزدیک «علاپور»
«علاپور» از مهابت شد بلا پور
همی کردند سیر ماه و انجم
دوان مریخ پیر از چرخ پنجم
در آن جولانگهٔ جیحون مسافت
محیط حوض شد جیحون آفت
خبر شد جمع دهلی را در آن عزم
که پیش آمد به هیجا غازی رزم
به خود گفتند کین یک میر کم زور
چگونه با صف دهلی کند شور
ندید انبوه مردم را قیاسی
نکرد از پری لشکر هراسی
همی آمد به رسم زورمندان
چو گرگی در شکار گوسفندان
نه مردم بلکه اژدرها است این مرد
بهر انگشت خنجرهاست این مرد
کسی کافتد دل شیران ز گردش
نشاید سهل گیری در نبردش
بهر جنگ مغل کور خش برگرد
به فوجی ده «تومن» زیر و زبر کرد
چنین شطرنج بازی کاوست در کین
کند سر زیر شاهان را چو فرزین
چو گفتند این سخن را مرد دانا
هراسان گشت دلهای توانا
درین اثنا یکی زیشان بر آشفت
که چندین وصف دشمن چون توان گفت؟
گر او مرد است، نی ما زن شماریم؟
که با چندین سپه تابش نداریم؟
اگر خاک افگنیم آن سویگان مشت
زمین سان آسمان سازیم بر پشت!
همی باید کشیدن خنجر کار
که از خفتن نگردد بخت بیدار
به یک پی حملهای را نیم بر وی
که قلبش بی سپر گردد به یک پی
کنیمش خاک، اگر دریاست فوجش
بیاشامیم، اگر طوفانست موجش
چه باشد در دل دریا کف خاک
که باشد پیش صرصر مشت خاشاک
امیران، چار و ناچار، اندران عزم
کمر بستند بهر کوشش و رزم
همان مرتد که کیش کافری داشت
به کیش هندوان سهم سری داشت
به حیله خویش را پر زور میساخت
بلا میدید و خود را کور میساخت
دو چشمش کور بد در لشکر خویش
ولیکن احول اندر لشکر پیش
بلی شخصی که در دل سست زور است
سوی خصم احول و در خویش کور است
در آن حال، آن بزرگان را خبرها
به فتراک اجل بستند سرها
چو گشت آراسته لشکر به هنجار
به هنجاری که هست آرایش کار
عزیمت گشت محکم در نیتها
که خون ریزند فردا، بی دیتها
شب هندو نسب چون لشکر آراست
نفیر پاسبانان سو به سو خاست
به هم مهتاب و ظلمت شد شب آرای
چو خیل هندو و مومن به یک جای
سلیح آرای شد خلقی ز هر باب
گریزان شد ز دیده پیش از آن خواب
که و مه در خیال بامدادان:
که ما گردیم یا بد خواه شادان؟
کرا در خاک سازند آشیانه؟
که باز آید سلامت سوی خانه؟
کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش،
که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟
کرا امروز دست و پای بر جای،
که فردا هر یک افتد در دگر جای؟
کدامین هم نشین با ماست این دم،
که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟
درین سودا مشوش بود هر کس
که شد جنبش پدید از پیش و از پس
مسافت در میان هر دو لشکر
قیاس ده کروهی بود کم تر
شبا شب راه مقصد بر گرفتند
سوی مقصود کار از سر گرفتند
چو صبح تیغ زن خنجر برآورد
جهان خفتان زرین در بر آورد
شب از خورشید روشن یافت بازی
چو قلب کافر از شمشیر غازی
سپاهی تشنه و بی آب و پر گرد
در آن گرد، از خوی خویش، آبخور کرد
رسید اندر مقام حرب که، تیز
ز آب تیز شمشیر آتش انگیز
روان گشتند هر سو کارداران
که آرایند صفهای سواران
صف پیلان چو صف ابر آزار
هر ابری، برق حمله، باد رفتار
به پشت پیل ترکان تیر در شست
چو کوهی که به پشت کوه بنشست
پس پیلان، سواران صف کشیده
به جوش از پشت ماهی تف کشیده
نه یک صف بلکه صد سد گران سنگ
که صحرای جهان زیشان شده تنگ
همه خان و ملوک اندر چپ و راست
به سختی در نشسته از پی خاست
سلیح و ساز هر یک خسروانه
ز آهن گشته دریای روانه
جوانان کرده ترکشها پر از تیر
برایشان در دریغ، این عالم پیر
ز هر سو غلغل تکبیر میخاست
چنانکه افغان ز چرخ پیر میخاست
جدا صفهای هندو ز اهل ایمان
چو گرد بخل ز آثار کریمان
فرس هندی و راوت نیز هندی
برهمن پیش در هندو پسندی
درآمد صف دهلی یک طرف تنگ
ز دیگر سو برای قلبهٔ جنگ
صف غازی ملک شد فوج بر فوج
چو دریائی که بیرون بفگند موج
صف دهلی چو آن صف را نهان دید
گریز و عجز دشمن در گمان دید
قوی شد زین گمان دلهای ایشان
که مانا جمع دشمن شد پریشان
به جولان شد سوار از هر کرانی
سبک شد بهر جولان هر گرانی
ملک غازی ستاریه حیدر عصر
که بودش هم عنان هم فتح و هم نصر
به پیش آهنگ فرزند سرافراز
چو شهبازی سوی مرغان به پرواز
بهاء الدین ملک دین را اسد هم
بسی شیران لشکر نامزد هم
علی حیدر، شهابالدین هر یک
یگانه در دو روی تیغ، هر یک
دگر گردن کشان و نام داران
به جان تشنه به جای تیر باران
بهر جا فوجهای سخت بسته
به عزم جان سپاری رخت بسته
ستاده جوق جوق اندر چپ و راست
که کی زان سو ملک غازی کند خاست
چو قلب دهلی از پیش اندر آمد
خروش جنبش از لشکر برآمد
ز هر سو قلب غازی فوج در فوج
محیط این سپه شد موج در موج
چو تیر پر دلان زد نغمهٔ نی
جگرهای کبابش داده هم می
کمان کاو خم زد اندر کینه جوئی
به استهزا تواضع کرد گوئی
نمود اندر نظرها در چنان راغ
هوا از پر کرکس چو پر زاغ
پر کرکس که میزد نالهٔ زار
صلامی داد کر کس را به مردار
گمان رفت از درفش تیغ در مشت
که محرابیست یا محراب زرتشت
ز شمشیری که هر یک سیر میزد
شعاع تیغ هم شمشیر میزد
نظر از رخش خنجر خیره میشد
جهان در چشم مردم تیره میشد
سنان جاسوسی هر دیده میکرد
همه زخم زبان پوشیده میکرد
برهنه در جگر میرفت هر نی
به خون پوشیده بیرون میزد از وی
به نیزه مرد زان سان سینه میخست
که بید سرخش از نی نیزه میجست
بسا پهلو که برقش بود در میغ
که مومن سوی مومن چون کشد تیغ؟
ولی با گبر و هندو بود کینه
که خون می بیختش غربیل سینه
غرض، اعظم ملک غازی چو در جنگ
محل دید از برای سیر آهنگ
گره بسته برای فتح بر تاخت
به یک حمله صف دشمن برانداخت
شکست اندر جهان لشکر افگند
که در پیشش مه و اختر سرافگند
شد از مومن به گردون بانگ تکبیر
ز گبران بانک «ناراین» هوا گیر
پلنگانی که چون آهو دویدند
بهر رخنه چو موشان میخزیدند
شده پیل از خدنگ غرقه سوفار
بسان خار پشت و پشتهٔ خار
ز پیل آویخته هر پیلبانی
تن آویزان و بیرون رفته جانی
ز دیگر پیل بانان جهد و تعجیل
که در سوراخ موری در خزد پیل
نمیزد پیل را چندان کسی تیر
که کار آید مگر بهر جهانگیر
چو مرتد خانخانان روی بر تافت
عنانها هر کسی سوی دگر تافت
ملک فخر الدول بود انددر پای
ران پی که بر گیرد از آن فوجی گران پی