عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ اویس
ای منزل ماه علمت، اوج ثریا
روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا
گر سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
ای خان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه علیا!
یک شمه به ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
که مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کی نوذر و هوشنگ و فریدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
ای دیده ادراک تو ار منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وی همت والای تو بیرون زده خیمه
از پردهسرای فلک اطلس والا!
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر طلف تو اندوخته احیا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به یکسر دو سر از حرص و چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو ای چرخ!
زیرا که مرا میرسد این منصب والا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نیزه پیکار
چون خانه زنبور شود، سینه اعدا
از بس که برآید به فلک گرد دو لشگر
چون توده غبرا شود، این قبضه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدایش
فریاد بر آید ز ذل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند به اوصاف ایادی تو گویا
چون دید پراز باد سری خصم تو را تیغ
چون شمع به گردن زندش، کرد مدارا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه مینا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کیوان
صدبار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
ای سایه حق پرتو انوار الهی!
در ناصیه توست چو خورشید هویدا
بیدردسر نیزه و آمد شد پیکان
بیآنکه لب زیر کند تیغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزین
اسباب مراد تو شد از فتح، مهیا
المنه لله که درین فتح نداری
جز منت لله تبارک و تعالی
شاها! چو سر گنج لال معانی
بگشوده ضمیرم به ثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامی است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامی است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده به هر حلقهای از زلف تو، آشوب
برخاست به هرگوشهای از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلی جمال تو به یکدم
در زیر فلک شمع جهان تاب، مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آید به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شیرین تو آورد به یغما
مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه گه هیجا
شاها! منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنایت
در نظم رساند سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آینه عدل
از گرد سپاه و دم تیغ است، مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه این فلک آیینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا
گر سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
ای خان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه علیا!
یک شمه به ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
که مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کی نوذر و هوشنگ و فریدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
ای دیده ادراک تو ار منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وی همت والای تو بیرون زده خیمه
از پردهسرای فلک اطلس والا!
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر طلف تو اندوخته احیا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به یکسر دو سر از حرص و چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو ای چرخ!
زیرا که مرا میرسد این منصب والا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نیزه پیکار
چون خانه زنبور شود، سینه اعدا
از بس که برآید به فلک گرد دو لشگر
چون توده غبرا شود، این قبضه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدایش
فریاد بر آید ز ذل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند به اوصاف ایادی تو گویا
چون دید پراز باد سری خصم تو را تیغ
چون شمع به گردن زندش، کرد مدارا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه مینا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کیوان
صدبار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
ای سایه حق پرتو انوار الهی!
در ناصیه توست چو خورشید هویدا
بیدردسر نیزه و آمد شد پیکان
بیآنکه لب زیر کند تیغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزین
اسباب مراد تو شد از فتح، مهیا
المنه لله که درین فتح نداری
جز منت لله تبارک و تعالی
شاها! چو سر گنج لال معانی
بگشوده ضمیرم به ثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامی است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامی است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده به هر حلقهای از زلف تو، آشوب
برخاست به هرگوشهای از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلی جمال تو به یکدم
در زیر فلک شمع جهان تاب، مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آید به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شیرین تو آورد به یغما
مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه گه هیجا
شاها! منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنایت
در نظم رساند سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آینه عدل
از گرد سپاه و دم تیغ است، مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه این فلک آیینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس
زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا
که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون توامان بسته است، خورشید جهانآرا
قضا تا مهد اطفال فلک را میدهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا
قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی
بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا
همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی
مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا
جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد
جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا
چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»
ز مهرش صبح دم میزد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد
تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب میخواند
ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل میداند
که اندر سر نمیآید کمیت خوشرو صهبا
برای او بود پیوسته میل اختران آری
به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا
زدست دست طبع او شب و روز است، متواری
گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا
دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان
ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا
به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن
نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا
سواد سایه چتر تو نور دیده دولت
غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا
جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون
مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا
بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع
بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا
چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان
سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها
خرابی میشود، ورنه به عون عدل دیندارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!
عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا
که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون توامان بسته است، خورشید جهانآرا
قضا تا مهد اطفال فلک را میدهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا
قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی
بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا
همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی
مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا
جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد
جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا
چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»
ز مهرش صبح دم میزد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد
تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب میخواند
ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل میداند
که اندر سر نمیآید کمیت خوشرو صهبا
برای او بود پیوسته میل اختران آری
به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا
زدست دست طبع او شب و روز است، متواری
گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا
دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان
ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا
به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن
نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا
سواد سایه چتر تو نور دیده دولت
غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا
جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون
مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا
بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع
بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا
چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان
سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها
خرابی میشود، ورنه به عون عدل دیندارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!
عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
میبرد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعهای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه میبینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذرهام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیدهای از ما بپوش!
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کردهام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت میکنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
میدهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس
باز این منم که دیده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطهای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فیالجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو میرود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینهای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند میخورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کردهام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطهای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فیالجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو میرود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینهای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند میخورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کردهام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح سلطان اویس
دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت
ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف
از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت
ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت
خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت
دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت
از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خردهها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت
رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت
داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت
خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت
بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت
باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت
ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت
ای ز نوال کفت، قطرهای و ذرهای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت
سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت
بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت
چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روحالقدس، دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت
ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف
از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت
ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت
خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت
دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت
از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خردهها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت
رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت
داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت
خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت
بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت
باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت
ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت
ای ز نوال کفت، قطرهای و ذرهای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت
سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت
بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت
چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روحالقدس، دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس
در درج عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن
صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح سلطان اویس
فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار
شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش
ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
سالها می جست چشم آفتاب نوربخش
تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار
مادر ایام را آمد به فرعون و بخت
قره العینی ز روز نیک گردون در کنار
آرزویی کرد گردون کین گل اقبال را
پیچید اندر اطلس زنگاری خود غنچه وار
حور چون گل پیرهن صد پاره کرد از رشک و گفت
حاش لله کو لباس ظالمان سازد شعار
مشتری اشکال سعد اختر از یک به یک
در نظر آورد و شکل طالعش کرد اختیار
باش تا این باز نصرت را ببالد بال و پر
باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار
خسروان را خاتم است آن خاتم فیروز بخت
خاتمی کو در جهانداری است از جم یادگار
ملک را بود آرزو از بهر شاهی دولتی
یافت ملک این آرزو را در کنار شهریار
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آنکه بر سمت رضایش می کند اختر مسیر
وانکه بر قطب مرادش می کند گردون مدار
رای ملک آرای او را از بلندی آسمان
می توان گفتش به شرطی کاسمان گیرد قرار
خلق او را کی می توان گفتن صبا وقتی مگر
کز صبا ننشسته باشد بر دلی هرگز غبار
چون قدح گیرد به کف ابری است سر تا سر حیا
چون کمربندد به کین کوهی است سر تا سر وقار
دست جود او درم را می شمارد خاک ره
یا دو دستش خود درم را می نیارد در شمار
هیچ می دانی چرا پیوسته دارد سر به زیر ؟
آب را زیرا که هست از لطف خسرو شرمسار
نقد رایش در ترازو چون درست آفتاب
بارها بشکست وجه زهره را قدر و عیار
ای زبدو آفرینش ذات پاکت آمده همچو گل
با تخت شاهی همچو نرگس تاجدار
همت والای تو از سروران بالاتر است
کی تواند برد باد مهرگان دست از چنار
صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب
کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
نعل اسبت کرد گردون چون هلال اندر مراد
می خریدش مشتری از بهر تاج افتخار
خسروان بندد بر خود گوهر از روی شرف
گوهرت اصلی است همچون گوهرکان و بحار
شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق
ای به عهد عدل تو گردنکشان در هر دیار
از پی راه مظالم کرده از گردون برون
نال ایتام بحار و خون مشکین تتار
روی اگر از آتش بتابد رای ملک آرای تو
کنده ای سازد همان دم هیمه را بر پای نار
قلزم جود تو را نه قبهنیلی حباب
مشعل رای تو راهفت اختر دری شرار
گرد خیلت خاست از ماهی و بر شد تا به ماه
اینک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار
تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را
هر سر سالی و در جنباندش باد بهار
دولت طفلت که هست او حامی گردون پیر
بر سریر سروری پیوسته بادا پایدار
وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار
ای پسر کشتی می تا شط بغداد بیار
شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش
ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
سالها می جست چشم آفتاب نوربخش
تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار
مادر ایام را آمد به فرعون و بخت
قره العینی ز روز نیک گردون در کنار
آرزویی کرد گردون کین گل اقبال را
پیچید اندر اطلس زنگاری خود غنچه وار
حور چون گل پیرهن صد پاره کرد از رشک و گفت
حاش لله کو لباس ظالمان سازد شعار
مشتری اشکال سعد اختر از یک به یک
در نظر آورد و شکل طالعش کرد اختیار
باش تا این باز نصرت را ببالد بال و پر
باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار
خسروان را خاتم است آن خاتم فیروز بخت
خاتمی کو در جهانداری است از جم یادگار
ملک را بود آرزو از بهر شاهی دولتی
یافت ملک این آرزو را در کنار شهریار
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آنکه بر سمت رضایش می کند اختر مسیر
وانکه بر قطب مرادش می کند گردون مدار
رای ملک آرای او را از بلندی آسمان
می توان گفتش به شرطی کاسمان گیرد قرار
خلق او را کی می توان گفتن صبا وقتی مگر
کز صبا ننشسته باشد بر دلی هرگز غبار
چون قدح گیرد به کف ابری است سر تا سر حیا
چون کمربندد به کین کوهی است سر تا سر وقار
دست جود او درم را می شمارد خاک ره
یا دو دستش خود درم را می نیارد در شمار
هیچ می دانی چرا پیوسته دارد سر به زیر ؟
آب را زیرا که هست از لطف خسرو شرمسار
نقد رایش در ترازو چون درست آفتاب
بارها بشکست وجه زهره را قدر و عیار
ای زبدو آفرینش ذات پاکت آمده همچو گل
با تخت شاهی همچو نرگس تاجدار
همت والای تو از سروران بالاتر است
کی تواند برد باد مهرگان دست از چنار
صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب
کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
نعل اسبت کرد گردون چون هلال اندر مراد
می خریدش مشتری از بهر تاج افتخار
خسروان بندد بر خود گوهر از روی شرف
گوهرت اصلی است همچون گوهرکان و بحار
شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق
ای به عهد عدل تو گردنکشان در هر دیار
از پی راه مظالم کرده از گردون برون
نال ایتام بحار و خون مشکین تتار
روی اگر از آتش بتابد رای ملک آرای تو
کنده ای سازد همان دم هیمه را بر پای نار
قلزم جود تو را نه قبهنیلی حباب
مشعل رای تو راهفت اختر دری شرار
گرد خیلت خاست از ماهی و بر شد تا به ماه
اینک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار
تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را
هر سر سالی و در جنباندش باد بهار
دولت طفلت که هست او حامی گردون پیر
بر سریر سروری پیوسته بادا پایدار
وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار
ای پسر کشتی می تا شط بغداد بیار
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس
دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح امیر شیخ حسن
شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم
نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم
خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان
که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم
جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع
جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم
زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر
ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم
طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی
به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم
اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش
ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم
زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد
زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام
ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه
ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم
دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی
دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم
تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون
تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم
چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین
تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم
تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون
تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم
اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد
ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم
برای توست گردون را مدار هابط و صاعد
به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم
به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو
میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم
در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت
سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم
بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند
به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم
ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی
ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم
کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل
شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم
کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان
سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم
تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی
ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم
گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی
گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم
دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی
نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم
خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت
تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم
بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی
چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم
می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش
صفای جام رنگینش کند روشن روان جم
نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش
چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم
الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی
ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم
جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی
که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم
همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را
دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم
نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او
بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم
خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم
به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم
نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم
خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان
که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم
جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع
جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم
زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر
ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم
طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی
به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم
اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش
ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم
زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد
زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام
ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه
ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم
دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی
دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم
تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون
تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم
چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین
تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم
تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون
تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم
اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد
ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم
برای توست گردون را مدار هابط و صاعد
به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم
به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو
میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم
در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت
سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم
بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند
به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم
ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی
ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم
کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل
شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم
کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان
سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم
تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی
ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم
گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی
گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم
دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی
نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم
خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت
تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم
بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی
چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم
می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش
صفای جام رنگینش کند روشن روان جم
نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش
چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم
الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی
ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم
جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی
که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم
همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را
دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم
نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او
بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم
خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم
به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح سلطان اویس
نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن
چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه
باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود
دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند
گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق
اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن
صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب
بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل
زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن
شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند
نه سپهر آورد زیر په سهند همتش
دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن
با محیط دست در پایش جواد او چرا
ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد
می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر
بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن
که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق
وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن
گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام
هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن
با در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن
چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه
باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود
دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند
گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق
اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن
صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب
بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل
زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن
شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند
نه سپهر آورد زیر په سهند همتش
دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن
با محیط دست در پایش جواد او چرا
ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد
می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر
بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن
که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق
وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن
گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام
هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن
با در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح سلطان اویس
این وصلت مبارک وین مجلس همایون
بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون
شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید
طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون
فر مانروای عالم مقصود نسل آدم
جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون
سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او
بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون
از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی
وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون
در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده
بر دست ساقیانش گردیده جام گردون
چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد
خورشید را بر آید از شرم روی گلگون
با صوت رود سازش چون برکشد نباشد
در چشم های میزان اشکال زهره موزون
تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران
از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون
آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد
چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون
ای داوری که داری زآفات آسمانی
چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون
احوال مهرا رای تو کرد روشن
اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون
با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف
با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون
جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن
کافی که از حدودش سی منزل است تا نون
در اهتمام کمتر لالای درگه توست
بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون
می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی
تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون
خط مسلسل تو بر نهاد لیلی
عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون
هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی
همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون
گردون علو رطبت از در گه تو دارد
فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون
تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی
داراب را سکندر جمشید را فریدون
هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد
خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون
بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان
تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون
روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت
روز سرور سورت تا شام حشر مغرون
بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون
شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید
طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون
فر مانروای عالم مقصود نسل آدم
جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون
سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او
بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون
از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی
وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون
در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده
بر دست ساقیانش گردیده جام گردون
چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد
خورشید را بر آید از شرم روی گلگون
با صوت رود سازش چون برکشد نباشد
در چشم های میزان اشکال زهره موزون
تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران
از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون
آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد
چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون
ای داوری که داری زآفات آسمانی
چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون
احوال مهرا رای تو کرد روشن
اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون
با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف
با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون
جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن
کافی که از حدودش سی منزل است تا نون
در اهتمام کمتر لالای درگه توست
بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون
می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی
تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون
خط مسلسل تو بر نهاد لیلی
عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون
هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی
همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون
گردون علو رطبت از در گه تو دارد
فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون
تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی
داراب را سکندر جمشید را فریدون
هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد
خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون
بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان
تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون
روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت
روز سرور سورت تا شام حشر مغرون
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح شیخ حسن نویان
منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه
در پناه صحت است از فیبض الطاف اله
منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه
در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا
چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه
اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه
ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد
ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت
گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب
بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه
در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو
می براید هر دم از اینه خورشید اه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه
چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست
از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه
ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات
و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال
برده عفو بر بارش شرمساری از گناه
سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی
از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب
روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه
در پناه صحت است از فیبض الطاف اله
منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه
در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا
چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه
اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه
ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد
ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت
گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب
بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه
در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو
می براید هر دم از اینه خورشید اه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه
چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست
از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه
ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات
و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال
برده عفو بر بارش شرمساری از گناه
سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی
از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب
روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۵ - آغاز داستان
شنیدم که شاهی به ایران زمین
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زر افشان چو خورشید در گاه بزم
سر افشان چو شمشیر درگاه رزم
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
به رمح از فلک عقده را میگشود
ز چوگان او گوی مه میربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
چو بر گوش مرکب نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پایه نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشهها جاودان کرده جا
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق به خوبی بسی
فرون بود و دانست این هر کسی
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چربتر
در آیینه میدید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
ولی عشق را با چنینها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی بر کند، بر سر آبی زند
گهش راه روم است و گه ز نگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با همه به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایهبان
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
« چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آمیخته
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زر افشان چو خورشید در گاه بزم
سر افشان چو شمشیر درگاه رزم
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
به رمح از فلک عقده را میگشود
ز چوگان او گوی مه میربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
چو بر گوش مرکب نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پایه نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشهها جاودان کرده جا
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق به خوبی بسی
فرون بود و دانست این هر کسی
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چربتر
در آیینه میدید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
ولی عشق را با چنینها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی بر کند، بر سر آبی زند
گهش راه روم است و گه ز نگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با همه به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایهبان
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
« چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آمیخته
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۲ - بوسه بر باد (۲)
که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر میسود بر آسمان
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه میشود
دعا گفت و جانم ز تن میرود
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سودای دل
شکنهای خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
اگر زانکه میباید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب میرسم
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو بر تافت روز
کلید در بسته را یافت روز
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
گه از تیزیش کند میگشت فهم
گه از رفتنش باز میماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش میکشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه میکنیم
به امید عفوت گنه میکنیم
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کردهام
خطا کردم آری خطا کردهام
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بینوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیکتر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر میبرم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمیباشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیدهاند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بیوفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که میدید کز پای تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کردهام
بدی با دل و جان خود کردهام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسهاش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیدهدم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستادهای در رسید
که فرماندهاش سر ز فرمان کشید
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره میخواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردیاش نیز هم درخورم
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان میکنی
و یا بیخ عمر مرا میکنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بیسبب
بر آنند ایشان که در کارزار
نمیآید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا مینهی بر سر داغ،داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه میخواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمیگوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمههای سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبهها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش میگریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان میکنم؟
ز تن جان خود را روان میکنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که میآید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر میسود بر آسمان
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه میشود
دعا گفت و جانم ز تن میرود
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سودای دل
شکنهای خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
اگر زانکه میباید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب میرسم
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو بر تافت روز
کلید در بسته را یافت روز
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
گه از تیزیش کند میگشت فهم
گه از رفتنش باز میماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش میکشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه میکنیم
به امید عفوت گنه میکنیم
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کردهام
خطا کردم آری خطا کردهام
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بینوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیکتر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر میبرم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمیباشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیدهاند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بیوفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که میدید کز پای تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کردهام
بدی با دل و جان خود کردهام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسهاش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیدهدم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستادهای در رسید
که فرماندهاش سر ز فرمان کشید
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره میخواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردیاش نیز هم درخورم
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان میکنی
و یا بیخ عمر مرا میکنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بیسبب
بر آنند ایشان که در کارزار
نمیآید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا مینهی بر سر داغ،داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه میخواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمیگوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمههای سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبهها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش میگریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان میکنم؟
ز تن جان خود را روان میکنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که میآید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۳ - بوسه بر باد (۳)
همین قصه میکرد مرغی به باغ
ز درد جدائیش در سینه داغ
شب تیره تا روز روشن نخفت
غم یار خود با دل ریش گفت
برآمد به گوش ملک زاریاش
بدانست کز چیست بیماریاش
بدو گفت کای یار دمساز من
تویی در غم دوست انباز من
تو را داغ بر دل، مرا بر جگر
بیا تا بسوزیم با یکدگر
کسی را که داغی بود بر جگر
دهر ناله او ز حالش خبر
همه بوی مشک آید از درون
چو مشک از حدیثش دمد بوی خون
ز قولش برآشفت و نالید مرغ
جوابیش خوش گفت و بالید مرغ
که عشق من و تو هردو یکی است
تفاوت میان من و تو بسی است
مرا کرد یار از بر خویش دور
منم عاشقی در فراقش صبور
به ناچار دور ش ز در ماندهام
بدین حالت از هجر درماندهام
همه روز ز هر غمش میچشم
همه شب از ناله بر میکشم
به درد و غمم میرود روزگار
ندانم چه باشد سرانجام کار؟
تو یاری به کف داشتی چون نگار
بدادی ز دست از سر اختیار
چو کام دل خویشتن راندهای
به ناکامی امروز درماندهای
تو را بوده کام دلی در کنار
ندیده چنان کام دل روزگار
ز بیش خودش راندهای ناگهان
ندیدم که عاشق بود کامران
ملک چون ز مرغ این حکایت شنید
بزد دست و بر تن گریبان درید
که دردا ز ناپایداری من
در این عاشقی شرمساری من
که در عاشقی اعتبارم کند؟
که مرغی چنین شرمسارم کند
چه بودی اگر بال بودی مرا
که با مرغ بپرید در هوا
ملک با خبال رخش صحبتی
شب و روز میداشت در خلوتی
و از آن سو سپهدار خوبان چنین
بیاورد لشکر به گیلان زمین
همه را پر بیشه و کوه بود
رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بیخشان بر سما و سمک
بلندی کوهش بدان پایگاه
که تیغش خراشید رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر
شده بر کمر کوه را حلقه یار
مقیمانش را اژدها یار غار
همه کوه و هامون گیاه و کیا
کیایی نهان در بن هر گیاه
هوایش به حدی چنان بود گرم
که چون موم میشد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گیلان رسید
که آمد درفش سپاهی پدید
فرستاد از هر سویی لشکری
به هر مرز و بومی و هر کشوری
سپاهی بیاور مانند کوه
کز آن کوه و هامون همی شد ستوه
بیاراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبریزین و گیلی سپر
بدان مرز گفتی که هر مرد کشت
برآمد به جای علف تیغ و خشت
دو لشکر رسیدند با یکدگر
پر از کین درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آویختند
دو دریا به یکدیگر آمیختند
ز باریدن تیغ و گرد غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و نای از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روی هوا در غبار
علم میفشاند آستین بر غبار
در افکند دریا بر ابرو گره
بپوشید در آب ماهی زره
سر سرکشان از دم تیغ چاک
زنان زیر لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو بسته درو مغز پیدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشیر گریان به خون
شد از گرد تاریک چرخ برین
زمین آسمان، آسمان شد زمین
رخ لعل فرسوده در زیر نعل
ز خون آهنین نعلها گشته لعل
چکا چاک شمشیر بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک
چه در خون گردان تبر زین نشست
گذشت از سر و تن تبریزین شکست
نمیخورد جز آب خنجر جگر
نمیکرد جز تیر بر دل گذر
سپهدار ایران چو باد وزان
که خیزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگیختی
سر از تن چو برگ رزان ریختی
گهی راند بر چپ گهی سوی راست
ز هر سو چو دریای چنین موج خاست
سپاه بد اندیش را روی بست
چو زلفش سراسر به هم در شکست
چنین تا به سر خیل گیلان رسید
سپهبد چو عکس درفشش بدید
به دل گفت که اینجا درفش است و مشت
عنان را بپیچید و بر کرد پشت
صف لشکر از جای برکنده شد
به هر سوی لشکر پراکنده شد
سراسیمه در دشت و کهسار گشت
دو روزی و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهی نشست
در عدل و بیداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گیلان به ساز
به پیروزی و خرمی گشت باز
در آندم که سلطان نیلی حصار
ظفر یافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پیل کوس
هوا شد ز گرد زمین آبنوس
سپه را ز گیلان به ایران کشید
خبر چون به شاه دلیران رسید
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذیره شدندش به راه
بیامد سپهدار پیروز جنگ
درفشی پس و پشت فیروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ریزان گلاب
نشسته بر اطراف رویش غبار
چو بر گرد مه گرد مشک تتار
قدش رایت لشگر و دلبری
سر رایتش خسرو خاوری
دو مشکین کمند و دو زنجیر مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوی
ز یک سو سر دشمنان در کمند
ز یک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشیده سپر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بیامد چنین تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بدید
نیایش کنان پیش تختش دوید
سر تخت بنهاد در پیش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتی آب حیوان طلب
همی کرد تا باز خوردش به لب
بپرسیدش از رنج و راه دراز
که چون آمدی در نشیب و فراز؟
بسی منت از داور دادگر
که باز آمدی دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پری چهره آن جام جمشید و کی
در آورد رخشان ز خورشید می
در افکند بحری به کشتی زر
که در نمیکرد کشتی گذر
ملک تشنه آن جام میبستدش
چو کشتی که دریا کشد در خودش
به شادی روی صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستین از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشید بخشید خلعت به ماه
چو چرخش قبای مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ایثار بود
چه جای زر و اسب و دینار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومی کلاه
در گنج بگشاد و دینار داد
به لشکر زهر چیز بسیار داد
بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال
فزون میشدش حسن همچون هلال
هوا هر نفس بود بی شرمتر
همی کرد مهر فلک گرمتر
همه روزه تخم طرب کاشتند
ز آب رزش آب میداشتند
همه ساله بودند با بزم می
چه بزمی که زد خنده بر بزم کی
چنین تا برآمد برین چند سال
بر آن ماه ناگه بگردید حال
خم آورد بالای سرو سهی
گرفتش گل لعل رنگ بهی
نسیم خزان بر بهارش گذشت
چو چشم خوش خویش بیمار گشت
طلب کرد بالین سرش از وبال
نهالی وطن ساخت سیمین نهال
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش به زرد
چو شد تیره روزش به شب نیم شب
همین کامدش جان به لب زیر لب
به یاران خود گفت یاری کنید
چو مرغان بر این سرو زاری کنید
بیاید یاران و بر حال یار
ببارید اشک و بنالید زار
که من دادهام زندگانی به باد
چو گل میروم در جوانی به باد
بر این سبز خط و بر این گلعذار
چو ابر بهاری بگریید زار
به می در ز لعلم حکایت کنید
به مستی ز چشمم روایت کنید
به شادی لعل لبم میخورید
ز من گه گهی یاد میآورید
به آب سرشکم بشوئید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندر عماری من گسترید
عماریم چون غنچه گل برید
به سوی چمن تا سهی سرو ناز
برد بر قد نازنینم نماز
سرآسیمه در باغ آب روان
زند سنگ بر سینه دارد فغان
که او خوی خوش از من آموخته است
صفای درون از من اندوخته است
بسی بر لبش کامران بودهام
بسی بر کنارش من آسودهام
به چشم اندر آرد ز غم لاله خون
چو نرگس کند شمع را سرنگون
چو در گل نهید این تن پر ز ناز
ز خاکم قدم را مگیرید باز
فرو شد مه چارده نیمه شب
برآورد شیرین روان را به لب
قفس خرد بشکست و طوطی پرید
به هندوستان رفت و باز آرمید
بیامد که بر سر کند خاک خور
نمییافت کز اشک شد خاک تر
به عادت فلک بر سر کوی و راه
همی ریخت از خرمن ماه کاه
همه راه ز آمد شد کهکشان
پر از کاه شد چون ره کهکشان
دم صبح آهی برآورد سرد
پلاسی چو شب در بر روز کرد
بلورین قدح زهره بر زد به سنگ
به ناخن خراشید رخسار چنگ
دریدند خنیاگران روی دف
به سر بر همی زد می لعل کف
رخ نی ز آه سیه شد سپاه
نیامد برون از دمش غیر آه
ز حسرت در افتاد آتش به عود
دلش سوخت وز دل بر آورد دود
نمیزد کسی با نی آنروز دم
ز چشمش نمیآمد الا که نم
پس آنگه به کافور و مشک و گلاب
بشستند اندام چون آفتاب
تن نازنینتر ز برگ سمن
گرفتند چون غنچهاش در کفن
ز عود و زرش مرقدی ساختند
ز دیبای چین فرش انداختند
چو شکر در آمیختندش به عود
بر آمد ز سوز دل خلق دود
تو گفتی که بودش سیاه و کبود
زمین در پلاس سیه تار و پود
چو تابوتش از جای برداشتند
همه ناله و وای برداشتند
بزرگان سراسیمه چون بیهشان
همه راه بر دوش نعشش کشان
نهادند یاران به خاک اندرش
شده خشت بالین و گل بسترش
جهانا ندانم دلت چون دهد
که بادی خنک بر چنین گل جهد؟
چنان تازه سروی چرا بر کنی
به تابوت در تخته بندش کنی؟
به کردار آتش رخش برفروخت
دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت
ز درد جدائیش در سینه داغ
شب تیره تا روز روشن نخفت
غم یار خود با دل ریش گفت
برآمد به گوش ملک زاریاش
بدانست کز چیست بیماریاش
بدو گفت کای یار دمساز من
تویی در غم دوست انباز من
تو را داغ بر دل، مرا بر جگر
بیا تا بسوزیم با یکدگر
کسی را که داغی بود بر جگر
دهر ناله او ز حالش خبر
همه بوی مشک آید از درون
چو مشک از حدیثش دمد بوی خون
ز قولش برآشفت و نالید مرغ
جوابیش خوش گفت و بالید مرغ
که عشق من و تو هردو یکی است
تفاوت میان من و تو بسی است
مرا کرد یار از بر خویش دور
منم عاشقی در فراقش صبور
به ناچار دور ش ز در ماندهام
بدین حالت از هجر درماندهام
همه روز ز هر غمش میچشم
همه شب از ناله بر میکشم
به درد و غمم میرود روزگار
ندانم چه باشد سرانجام کار؟
تو یاری به کف داشتی چون نگار
بدادی ز دست از سر اختیار
چو کام دل خویشتن راندهای
به ناکامی امروز درماندهای
تو را بوده کام دلی در کنار
ندیده چنان کام دل روزگار
ز بیش خودش راندهای ناگهان
ندیدم که عاشق بود کامران
ملک چون ز مرغ این حکایت شنید
بزد دست و بر تن گریبان درید
که دردا ز ناپایداری من
در این عاشقی شرمساری من
که در عاشقی اعتبارم کند؟
که مرغی چنین شرمسارم کند
چه بودی اگر بال بودی مرا
که با مرغ بپرید در هوا
ملک با خبال رخش صحبتی
شب و روز میداشت در خلوتی
و از آن سو سپهدار خوبان چنین
بیاورد لشکر به گیلان زمین
همه را پر بیشه و کوه بود
رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بیخشان بر سما و سمک
بلندی کوهش بدان پایگاه
که تیغش خراشید رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر
شده بر کمر کوه را حلقه یار
مقیمانش را اژدها یار غار
همه کوه و هامون گیاه و کیا
کیایی نهان در بن هر گیاه
هوایش به حدی چنان بود گرم
که چون موم میشد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گیلان رسید
که آمد درفش سپاهی پدید
فرستاد از هر سویی لشکری
به هر مرز و بومی و هر کشوری
سپاهی بیاور مانند کوه
کز آن کوه و هامون همی شد ستوه
بیاراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبریزین و گیلی سپر
بدان مرز گفتی که هر مرد کشت
برآمد به جای علف تیغ و خشت
دو لشکر رسیدند با یکدگر
پر از کین درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آویختند
دو دریا به یکدیگر آمیختند
ز باریدن تیغ و گرد غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و نای از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روی هوا در غبار
علم میفشاند آستین بر غبار
در افکند دریا بر ابرو گره
بپوشید در آب ماهی زره
سر سرکشان از دم تیغ چاک
زنان زیر لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو بسته درو مغز پیدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشیر گریان به خون
شد از گرد تاریک چرخ برین
زمین آسمان، آسمان شد زمین
رخ لعل فرسوده در زیر نعل
ز خون آهنین نعلها گشته لعل
چکا چاک شمشیر بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک
چه در خون گردان تبر زین نشست
گذشت از سر و تن تبریزین شکست
نمیخورد جز آب خنجر جگر
نمیکرد جز تیر بر دل گذر
سپهدار ایران چو باد وزان
که خیزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگیختی
سر از تن چو برگ رزان ریختی
گهی راند بر چپ گهی سوی راست
ز هر سو چو دریای چنین موج خاست
سپاه بد اندیش را روی بست
چو زلفش سراسر به هم در شکست
چنین تا به سر خیل گیلان رسید
سپهبد چو عکس درفشش بدید
به دل گفت که اینجا درفش است و مشت
عنان را بپیچید و بر کرد پشت
صف لشکر از جای برکنده شد
به هر سوی لشکر پراکنده شد
سراسیمه در دشت و کهسار گشت
دو روزی و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهی نشست
در عدل و بیداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گیلان به ساز
به پیروزی و خرمی گشت باز
در آندم که سلطان نیلی حصار
ظفر یافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پیل کوس
هوا شد ز گرد زمین آبنوس
سپه را ز گیلان به ایران کشید
خبر چون به شاه دلیران رسید
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذیره شدندش به راه
بیامد سپهدار پیروز جنگ
درفشی پس و پشت فیروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ریزان گلاب
نشسته بر اطراف رویش غبار
چو بر گرد مه گرد مشک تتار
قدش رایت لشگر و دلبری
سر رایتش خسرو خاوری
دو مشکین کمند و دو زنجیر مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوی
ز یک سو سر دشمنان در کمند
ز یک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشیده سپر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بیامد چنین تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بدید
نیایش کنان پیش تختش دوید
سر تخت بنهاد در پیش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتی آب حیوان طلب
همی کرد تا باز خوردش به لب
بپرسیدش از رنج و راه دراز
که چون آمدی در نشیب و فراز؟
بسی منت از داور دادگر
که باز آمدی دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پری چهره آن جام جمشید و کی
در آورد رخشان ز خورشید می
در افکند بحری به کشتی زر
که در نمیکرد کشتی گذر
ملک تشنه آن جام میبستدش
چو کشتی که دریا کشد در خودش
به شادی روی صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستین از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشید بخشید خلعت به ماه
چو چرخش قبای مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ایثار بود
چه جای زر و اسب و دینار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومی کلاه
در گنج بگشاد و دینار داد
به لشکر زهر چیز بسیار داد
بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال
فزون میشدش حسن همچون هلال
هوا هر نفس بود بی شرمتر
همی کرد مهر فلک گرمتر
همه روزه تخم طرب کاشتند
ز آب رزش آب میداشتند
همه ساله بودند با بزم می
چه بزمی که زد خنده بر بزم کی
چنین تا برآمد برین چند سال
بر آن ماه ناگه بگردید حال
خم آورد بالای سرو سهی
گرفتش گل لعل رنگ بهی
نسیم خزان بر بهارش گذشت
چو چشم خوش خویش بیمار گشت
طلب کرد بالین سرش از وبال
نهالی وطن ساخت سیمین نهال
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش به زرد
چو شد تیره روزش به شب نیم شب
همین کامدش جان به لب زیر لب
به یاران خود گفت یاری کنید
چو مرغان بر این سرو زاری کنید
بیاید یاران و بر حال یار
ببارید اشک و بنالید زار
که من دادهام زندگانی به باد
چو گل میروم در جوانی به باد
بر این سبز خط و بر این گلعذار
چو ابر بهاری بگریید زار
به می در ز لعلم حکایت کنید
به مستی ز چشمم روایت کنید
به شادی لعل لبم میخورید
ز من گه گهی یاد میآورید
به آب سرشکم بشوئید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندر عماری من گسترید
عماریم چون غنچه گل برید
به سوی چمن تا سهی سرو ناز
برد بر قد نازنینم نماز
سرآسیمه در باغ آب روان
زند سنگ بر سینه دارد فغان
که او خوی خوش از من آموخته است
صفای درون از من اندوخته است
بسی بر لبش کامران بودهام
بسی بر کنارش من آسودهام
به چشم اندر آرد ز غم لاله خون
چو نرگس کند شمع را سرنگون
چو در گل نهید این تن پر ز ناز
ز خاکم قدم را مگیرید باز
فرو شد مه چارده نیمه شب
برآورد شیرین روان را به لب
قفس خرد بشکست و طوطی پرید
به هندوستان رفت و باز آرمید
بیامد که بر سر کند خاک خور
نمییافت کز اشک شد خاک تر
به عادت فلک بر سر کوی و راه
همی ریخت از خرمن ماه کاه
همه راه ز آمد شد کهکشان
پر از کاه شد چون ره کهکشان
دم صبح آهی برآورد سرد
پلاسی چو شب در بر روز کرد
بلورین قدح زهره بر زد به سنگ
به ناخن خراشید رخسار چنگ
دریدند خنیاگران روی دف
به سر بر همی زد می لعل کف
رخ نی ز آه سیه شد سپاه
نیامد برون از دمش غیر آه
ز حسرت در افتاد آتش به عود
دلش سوخت وز دل بر آورد دود
نمیزد کسی با نی آنروز دم
ز چشمش نمیآمد الا که نم
پس آنگه به کافور و مشک و گلاب
بشستند اندام چون آفتاب
تن نازنینتر ز برگ سمن
گرفتند چون غنچهاش در کفن
ز عود و زرش مرقدی ساختند
ز دیبای چین فرش انداختند
چو شکر در آمیختندش به عود
بر آمد ز سوز دل خلق دود
تو گفتی که بودش سیاه و کبود
زمین در پلاس سیه تار و پود
چو تابوتش از جای برداشتند
همه ناله و وای برداشتند
بزرگان سراسیمه چون بیهشان
همه راه بر دوش نعشش کشان
نهادند یاران به خاک اندرش
شده خشت بالین و گل بسترش
جهانا ندانم دلت چون دهد
که بادی خنک بر چنین گل جهد؟
چنان تازه سروی چرا بر کنی
به تابوت در تخته بندش کنی؟
به کردار آتش رخش برفروخت
دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس
گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو میفکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد
آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم میکنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند
مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال
ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم میشود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته
پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است
میدهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
میشود از روی تو ماه فلک منفعل
میبرد از رای تو شاه سپهر انفعال
روز شهنشه ز روز فرخ و میمونتر است
منصب او چون هلال دم به دم افزونتر است
آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست
روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم
ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق میکند آمین کنید
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو میفکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد
آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم میکنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند
مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال
ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم میشود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته
پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است
میدهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
میشود از روی تو ماه فلک منفعل
میبرد از رای تو شاه سپهر انفعال
روز شهنشه ز روز فرخ و میمونتر است
منصب او چون هلال دم به دم افزونتر است
آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست
روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم
ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق میکند آمین کنید
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹ - قطعه
داور دنیا، معز الدین حق، سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد
چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ
ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی میطرازد
سر دیهیم و افسر میفزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران
ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم اوست
شب و روز سعادت پرچم اوست
ز یاجوج ستم گشته است آزاد
که تیغش در میان سدیست پولاد
ظفر در آب تیغش غوطه خورده
سر بدخواه آب تیغ برده
به جای زر ز آهن دارد افسر
ز پولادش بود خفتان چو گوهر
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد
چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ
ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی میطرازد
سر دیهیم و افسر میفزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران
ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم اوست
شب و روز سعادت پرچم اوست
ز یاجوج ستم گشته است آزاد
که تیغش در میان سدیست پولاد
ظفر در آب تیغش غوطه خورده
سر بدخواه آب تیغ برده
به جای زر ز آهن دارد افسر
ز پولادش بود خفتان چو گوهر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۴ - قطعه
طاووس روز تا ز افق جلوه میکند
شاها، همای رای تو دولت شکار باد
این روزگار و دایره لاجورد را
دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
هر خلعت مراد که میبخشد آسمان
از جامه خانه کرمت مستعار باد
خورشیدت از شمار غلاماندرگه است
بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار
چون دست زهره پای قمر در نگار باد
ماه قدح چو دور کند در سرای عیش
ناهید خوش سرای ترا پردهدار باد
هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است
دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد
تا هست کرد این مدر افلاک را مدار
دور تو چون مدار فلک برقرار باد
بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین
وصل قبای دولت این روزگار باد
با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی
چون من بهار مدح ترا صد هزار باد
مرا یک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محیط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشید دولت
سریر آرای ملک اردوانی
بهار دولت چنگیز خانی
جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پیش خود خواند
به عادت پیش تخت خویش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب میکرد ازین طبع گهربار
چو لعل یار در الفاظ رنگین
معانی خویش و باریک شیرین
مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج
چه پنهان کردهای در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بیاور خسروانه نقشی از نو
نماند آن شورش حلوای شیرین
بیارامید جوش ویس و رامین
بیاور شاهد عذاری لایق
که رمز آب رخ عذار و وامق
درین قرابههای سبز زرکار
نظامی را سیه شد در شهسوار
رواجی نیست آن سیم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشید
منور کن چراغ چشم خورشید
عذار روشن خورشید عذرا
مزین کن به نظمی چون ثریا
جهان را از سخن ده یادگاری
ز دستی دیگرش بر نه نگاری
ز عین طبع صافی کن روان بحر
در آور هر زمان بحری در آن بحر
ز هر جنسی حکایت در هم آمیز
ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز
چو این عالی خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب
که دولت را مهیا گشت اسباب
ادای حق پنجه ساله نعمت
اگر داری هوس دریاب فرصت
ز هر طوری سخن با خویش داری
ز کان و بحر گوهر بیش داری
به طرز نو معانی را بیان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر
ز عمان تا بد خشان در گهر گیر
به کلک عنبرین در روز و شب باف
حریر شکرین را در قصب باف
ادای شکر همت کرده باشی
حق خدمت بجای آورده باشی
در آن ره چون قلم مشیا علی الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمیکرد آرزو جز شاهد بکر
ز روی آن معانی پرده بگشود
کزان معنی کسی را روی ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکری تار و پودش فکر من زشت
نهادم بر کف گیتی نگاری
برو بگذاشتم خوش یادگاری
ز گردون بگذرانیدم سخن را
بدان حضرت رسانیدم سخن را
نهادم من درین فیروزه مجمر
بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازین بوی
کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی
توقع دارم از هر خرده جویی
وز ایشان کز کرم دارند بویی
که گر باری بر آید بوی لادن
ازین مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت دارای عالم
طمع دارم گرین معنی بود کم
کنون خواهم حدیث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن
شاها، همای رای تو دولت شکار باد
این روزگار و دایره لاجورد را
دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
هر خلعت مراد که میبخشد آسمان
از جامه خانه کرمت مستعار باد
خورشیدت از شمار غلاماندرگه است
بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار
چون دست زهره پای قمر در نگار باد
ماه قدح چو دور کند در سرای عیش
ناهید خوش سرای ترا پردهدار باد
هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است
دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد
تا هست کرد این مدر افلاک را مدار
دور تو چون مدار فلک برقرار باد
بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین
وصل قبای دولت این روزگار باد
با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی
چون من بهار مدح ترا صد هزار باد
مرا یک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محیط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشید دولت
سریر آرای ملک اردوانی
بهار دولت چنگیز خانی
جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پیش خود خواند
به عادت پیش تخت خویش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب میکرد ازین طبع گهربار
چو لعل یار در الفاظ رنگین
معانی خویش و باریک شیرین
مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج
چه پنهان کردهای در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بیاور خسروانه نقشی از نو
نماند آن شورش حلوای شیرین
بیارامید جوش ویس و رامین
بیاور شاهد عذاری لایق
که رمز آب رخ عذار و وامق
درین قرابههای سبز زرکار
نظامی را سیه شد در شهسوار
رواجی نیست آن سیم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشید
منور کن چراغ چشم خورشید
عذار روشن خورشید عذرا
مزین کن به نظمی چون ثریا
جهان را از سخن ده یادگاری
ز دستی دیگرش بر نه نگاری
ز عین طبع صافی کن روان بحر
در آور هر زمان بحری در آن بحر
ز هر جنسی حکایت در هم آمیز
ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز
چو این عالی خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب
که دولت را مهیا گشت اسباب
ادای حق پنجه ساله نعمت
اگر داری هوس دریاب فرصت
ز هر طوری سخن با خویش داری
ز کان و بحر گوهر بیش داری
به طرز نو معانی را بیان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر
ز عمان تا بد خشان در گهر گیر
به کلک عنبرین در روز و شب باف
حریر شکرین را در قصب باف
ادای شکر همت کرده باشی
حق خدمت بجای آورده باشی
در آن ره چون قلم مشیا علی الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمیکرد آرزو جز شاهد بکر
ز روی آن معانی پرده بگشود
کزان معنی کسی را روی ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکری تار و پودش فکر من زشت
نهادم بر کف گیتی نگاری
برو بگذاشتم خوش یادگاری
ز گردون بگذرانیدم سخن را
بدان حضرت رسانیدم سخن را
نهادم من درین فیروزه مجمر
بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازین بوی
کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی
توقع دارم از هر خرده جویی
وز ایشان کز کرم دارند بویی
که گر باری بر آید بوی لادن
ازین مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت دارای عالم
طمع دارم گرین معنی بود کم
کنون خواهم حدیث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن