عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در آرزوی مرگ
کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰