عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ملک جستان و ابوالمعالی قوام الدین
اگر ببرد ز بستان خزان نسیم بهار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین بگیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ابومنصور
تا سپاه گل هزیمت شد ز خیل ماه تیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح ابونصر مملان
چون کمانم چفته دارد عشق بالائی چو تیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح بوعلی
سرشگ ابر آزاری زمین را کرد پرگوهر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پرعنبر
ز گلبن گل همیخندد ز مشگ آذین همیبندد
کنون نرگس بپیوندد بهم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
ببار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبه اخضر
بنفشه بر چمن بینی فراز او سمن بینی
یکیرا چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد بباغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد ز هر شاخی درآویزد
چنانشان در هم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
بهر باغی و بستانی پدید آید ز نو بانی
یکی چون نامه مانی یکی چون قبه آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همینالد
صبا عنبر همی مالد بروی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروینرا
ببین باغ و بستاتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمینرا ابر نوروزی دهد روزی بپیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیک اختر
نبرده بوعلی آنکو جهان را کرد بی آهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
رو ابر چرخ جای او ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
بیک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمین او قمر باید نگین او
که را کشته است کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایسته ای در تن چو هش بایسته ای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
بگاه مهر و گاه کین عدو سوز و ولی پرور
ایا دارنده مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ هم بالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی بشست تو سر از دود و تن از آذر
بود میدان ز عاج او را بود ایوان ز ساج او را
بسر بر هست تاج او را گه از مشگ و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش در گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشگ بر آذر
بسامه را که کرد او که بسا که را که کرد او مه
سیاست زو بود فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن بیک بالین بیک بستر
از او یابد خرد هرکس از او دانش بر دهر کس
از او مفخر گرد هرکس از استاد او گرد مفخر
ایا دارنده کیهان بهمت برتر از کیوان
بکیوان بر سر ایوان بگردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بد آن استاد اسگندر
الا تا گل همی روید الا تامل همی بوید
الا تا خور همی پوید بسوی مشرق از خاور
چو گل بادی بخندانی چو مل بادی بریحانی
چو خور بادی برخشانی همیشه جفت کام و گر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پرعنبر
ز گلبن گل همیخندد ز مشگ آذین همیبندد
کنون نرگس بپیوندد بهم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
ببار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبه اخضر
بنفشه بر چمن بینی فراز او سمن بینی
یکیرا چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد بباغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد ز هر شاخی درآویزد
چنانشان در هم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
بهر باغی و بستانی پدید آید ز نو بانی
یکی چون نامه مانی یکی چون قبه آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همینالد
صبا عنبر همی مالد بروی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروینرا
ببین باغ و بستاتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمینرا ابر نوروزی دهد روزی بپیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیک اختر
نبرده بوعلی آنکو جهان را کرد بی آهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
رو ابر چرخ جای او ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
بیک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمین او قمر باید نگین او
که را کشته است کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایسته ای در تن چو هش بایسته ای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
بگاه مهر و گاه کین عدو سوز و ولی پرور
ایا دارنده مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ هم بالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی بشست تو سر از دود و تن از آذر
بود میدان ز عاج او را بود ایوان ز ساج او را
بسر بر هست تاج او را گه از مشگ و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش در گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشگ بر آذر
بسامه را که کرد او که بسا که را که کرد او مه
سیاست زو بود فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن بیک بالین بیک بستر
از او یابد خرد هرکس از او دانش بر دهر کس
از او مفخر گرد هرکس از استاد او گرد مفخر
ایا دارنده کیهان بهمت برتر از کیوان
بکیوان بر سر ایوان بگردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بد آن استاد اسگندر
الا تا گل همی روید الا تامل همی بوید
الا تا خور همی پوید بسوی مشرق از خاور
چو گل بادی بخندانی چو مل بادی بریحانی
چو خور بادی برخشانی همیشه جفت کام و گر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان
شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوالیسر سپهسالار
مگر نگارگر چین شده است باد بهار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح ابومنصور مملان
مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
ز چین زلف مه نیکوان چین و طراز
همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
تا مهر بر فروخت ببرج حمل چراغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ
دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب
کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ
از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست
کز بادریسه کشت سر کوه چون کلاغ
از باد شد غدیر بکردار صدر باز
وز میغ گشت چرخ بکردار پشت ماغ
نرگس بیاد سوسن و شمشاد در فکند
دینار گون نبیذ به کافور گون ایاغ
در باغ بگذری ز فروغ و نسیم گل
رنگین شود دو دیده و مشگین شود دماغ
گوئی بباغ حور فرود آمد از بهشت
یا دهخدای شه بگذشته است پیش باغ
بو نصر سعد مهدی کز نصرت است و سعد
بر خاتمش نگینه و بر مرکبش جناغ
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او برند مه و مشتری فراغ
آموختن توان ز یکی خوش صد ادب
وافروختن توان ز یکی شمع صد چراغ
آبست جود او و دل دوست چون خوید
ناراست خشم او و تن خصم خشک تاغ
در رزم برق تیغش اندر میان گرد
تابان ز چرخ باشد چون پیش دوده داغ
از مهر جود نیست بچیزد گرش میل
وز شغل ملک نیست بچیز دگر فراغ
در باغ و راغ میر چمان باد جاودان
تا جای سرو باغ بود جای رنگ راغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ابونصر مملان
تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ
از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر
و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ
سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک
سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ
از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم
از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ
تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار
لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ
برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته
آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ
تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه
کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ
بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت
جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ
طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج
گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ
تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟
چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ
خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست
از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ
دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید
تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ
هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین
هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ
شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش
باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ
مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار
مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ
روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز
دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ
مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان
خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ
سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد
پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ
تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون
همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح شمس الدین و ابوالمعالی
با درنگ از درد دل در بوستان دی داد رنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
کافور بار شد فلک و کوه سیمرنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ