عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 میرزاده عشقی : نوروزی نامه
                            
                            
                                بخش ۴ - بیان رسوم و عادات نوروزی ایرانیان در روزگار باستان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بمانند چنین روزی، به پیشین عهد در ایران
                                    
بنام پاک شت زرتشت، سبزه در چمنزاران
مقدس بوده است و مرزبان، در مرز با یاران
نشستندی و خواندندی، ثنای هرمز آثاران
که خود این سبز نوروزی ما رسمی است زآن دوران
که ای سبزه فراوانمان نما، این سال نوروزی
به زیور ساحت آتشکده، چون حجله کردندی
ز عشق هرمز آن حجله، به آتش سجده بردندی
به نام پادشاه عصر و آن پس باده خوردندی
به لشکر نیزه دادندی و کشورشان سپردندی
بلی اینسان نیاکانمان، جهان را سرببردندی
که دائم نامشان بودی، قرین با فتح و فیروزی
نگارینا! تو خود ترکی و دانی رسم ترکان را
که نیز این عید نوروزی، بود عیدی هم آنان را
سرانگشتی بزن: اوراق تاریخ نیاکان را
گرفتندی و در عیش و خوشی، آن روز ایشان را
چه خوش کردندی، این الحاح را بنده پرستان را
گذشتی و همه کس را، بدی آن روز بهروزی
بیا یارا که هان هم، چون به سر آورد عمرش دی
همه ایرانیان نوروز را، از یادبود کی
بپا سازند از مازندران تا شوش و ملک ری
بساط هفت سین چینند و بنشینند دور وی
همه از شوق سال نو به لب گیرند جام می
که می خوش باد امروز و مبارک باد نوروزی
                                                                    
                            بنام پاک شت زرتشت، سبزه در چمنزاران
مقدس بوده است و مرزبان، در مرز با یاران
نشستندی و خواندندی، ثنای هرمز آثاران
که خود این سبز نوروزی ما رسمی است زآن دوران
که ای سبزه فراوانمان نما، این سال نوروزی
به زیور ساحت آتشکده، چون حجله کردندی
ز عشق هرمز آن حجله، به آتش سجده بردندی
به نام پادشاه عصر و آن پس باده خوردندی
به لشکر نیزه دادندی و کشورشان سپردندی
بلی اینسان نیاکانمان، جهان را سرببردندی
که دائم نامشان بودی، قرین با فتح و فیروزی
نگارینا! تو خود ترکی و دانی رسم ترکان را
که نیز این عید نوروزی، بود عیدی هم آنان را
سرانگشتی بزن: اوراق تاریخ نیاکان را
گرفتندی و در عیش و خوشی، آن روز ایشان را
چه خوش کردندی، این الحاح را بنده پرستان را
گذشتی و همه کس را، بدی آن روز بهروزی
بیا یارا که هان هم، چون به سر آورد عمرش دی
همه ایرانیان نوروز را، از یادبود کی
بپا سازند از مازندران تا شوش و ملک ری
بساط هفت سین چینند و بنشینند دور وی
همه از شوق سال نو به لب گیرند جام می
که می خوش باد امروز و مبارک باد نوروزی
                                 میرزاده عشقی : نوروزی نامه
                            
                            
                                بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
                                    
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
                                                                    
                            همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترک سر کردم ز جیب آسمان سر بر زدم
                                    
خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
جز در دل در محبت حلقه بر هر در زدم
صبر افزون آفتم شد کشتئی باشم که من
غوطه در گل آخر از سنگینی لنگر زدم
بود آب زندگی در ظلمت آباد عدم
غره بیجا در طلب عمری چو اسکندر زدم
مصلحت نبود ازین کشت پر آفت رستنم
خواهدم چون برق زد از خاک گیرم سر زدم
شعله داغت چو شمعم سوخت از سر تا بپا
آه ازین گل کز گلستان غمت بر سر زدم
چون روم از گلشن کویت که پایم در گلست
من گرفتم زین چمن چون سرو دامن بر زدم
رو بمسجد چون کنم اکنون ازین درگاه فیض
منکه عمری در خرابات مغان ساغر زدم
در طلسم محنت افتادم ز حفظ آبرو
من گره این آبرا بیهوده چون گوهر زدم
هر فرازی را نشیبی در قفا مشتاق هست
گیرم از نه آسمان من خیمه بالاتر زدم
                                                                    
                            خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
جز در دل در محبت حلقه بر هر در زدم
صبر افزون آفتم شد کشتئی باشم که من
غوطه در گل آخر از سنگینی لنگر زدم
بود آب زندگی در ظلمت آباد عدم
غره بیجا در طلب عمری چو اسکندر زدم
مصلحت نبود ازین کشت پر آفت رستنم
خواهدم چون برق زد از خاک گیرم سر زدم
شعله داغت چو شمعم سوخت از سر تا بپا
آه ازین گل کز گلستان غمت بر سر زدم
چون روم از گلشن کویت که پایم در گلست
من گرفتم زین چمن چون سرو دامن بر زدم
رو بمسجد چون کنم اکنون ازین درگاه فیض
منکه عمری در خرابات مغان ساغر زدم
در طلسم محنت افتادم ز حفظ آبرو
من گره این آبرا بیهوده چون گوهر زدم
هر فرازی را نشیبی در قفا مشتاق هست
گیرم از نه آسمان من خیمه بالاتر زدم
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - تاریخ رحلت میر عبدالغفار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حیف از میر فلک مرتبه عبدالغفار
                                    
ابروی گهر نسل شه او دانا
که ز عقد در سادات گرامی گهرش
ناگه افتاد بخاک ره و شد ناپیدا
جذبه شوق ملاقات رسول مدنی
شد کمندافکن او زین چمن تنگ فضا
رفت ازین باغ بفردوس برین و افزود
پایهاش از شرف خدمت جدا علی
ذرهاش اختر تابان شد از آمیزش مهر
قطرهاش گوهر رخشان ز وصال دریا
قصه کوته چو شد از محفل دهر و مشتاق
که بود انجمن افروز سخن شمعآسا
گشت سرگرم دعا و زپی تاریخش
گفت جایش بجنان باد ز الطاف خدا
                                                                    
                            ابروی گهر نسل شه او دانا
که ز عقد در سادات گرامی گهرش
ناگه افتاد بخاک ره و شد ناپیدا
جذبه شوق ملاقات رسول مدنی
شد کمندافکن او زین چمن تنگ فضا
رفت ازین باغ بفردوس برین و افزود
پایهاش از شرف خدمت جدا علی
ذرهاش اختر تابان شد از آمیزش مهر
قطرهاش گوهر رخشان ز وصال دریا
قصه کوته چو شد از محفل دهر و مشتاق
که بود انجمن افروز سخن شمعآسا
گشت سرگرم دعا و زپی تاریخش
گفت جایش بجنان باد ز الطاف خدا
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳ - تاریخ فوت آقانصیر
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - تاریخ فرار افغان از اصفهان
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴ - تاریخ وفات آقا علیاکبر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزارافسوس از آقا علیاکبر که دست او
                                    
فشاندی میوه دایم همچو شاخ نخل بارآور
دریغا زان سحاب فیض کز دست در افشانش
بجای قطره چون ابر بهاری ریختی گوهر
دریغا زان سپهر جود کافشاندی به مسکینان
شب و روز از دو کف مانند مهر و ماه سیم و زر
چو وقت آمد که گردد پرتو خورشید عمر او
بطرف بام از دور سپهر و گردش اختر
سوی گلزار جنت طایر روحش از این گلشن
پریده در سر طوبی گشود از شوق بال و پر
چو داخل گشت آن مجموعه اخلاق شایسته
بخلد از پیروی حیدر و ذریه حیدر
دبیر عقل مشتاق از پی تاریخ فوت او
رقم زد در بهشت عدن داخل شد علیاکبر
                                                                    
                            فشاندی میوه دایم همچو شاخ نخل بارآور
دریغا زان سحاب فیض کز دست در افشانش
بجای قطره چون ابر بهاری ریختی گوهر
دریغا زان سپهر جود کافشاندی به مسکینان
شب و روز از دو کف مانند مهر و ماه سیم و زر
چو وقت آمد که گردد پرتو خورشید عمر او
بطرف بام از دور سپهر و گردش اختر
سوی گلزار جنت طایر روحش از این گلشن
پریده در سر طوبی گشود از شوق بال و پر
چو داخل گشت آن مجموعه اخلاق شایسته
بخلد از پیروی حیدر و ذریه حیدر
دبیر عقل مشتاق از پی تاریخ فوت او
رقم زد در بهشت عدن داخل شد علیاکبر
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹ - تاریخ فوت میرزا اسمعیل
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴ - تاریخ فوت حاج میرمعصوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه کاخر رفت حاجی میرمعصوم از جهان
                                    
وز وفاتش تیره شد عالم بچشم خاص و عام
ناگهان پرواز کرده روز یاران شد سیاه
آفتاب زندگی چون آمدش برطرف بام
از شراب مرگ بیخود گشت تا صبح نشور
آه ازین صهبا که گردون ریختش غافل بجام
سادس شهر ربیعالاول از دور فلک
بود کامد صبح روز زندگی او را بشام
صد دریغ از گوهر پاکش که غافل بر زمین
چون نگین از خاتم هستی فتاد آن نیکنام
دوستداران را ز داغ رحلت او شد بچشم
چون رگ یاقوت مژگانها ز اشک لعلفام
چون خدا میخواست مدفون کرد آن قدس سرشت
در جوار آن حضرت خیرالانام
حق تعالی کرد یاری و روان سوی نجف
نعش پاکش شد پس از مردن باغز از تمام
الغرض چون نعش او از یاری حق شد روان
سوی درگاه خدیو کشور ناموس و نام
خواستم مشتاق تاریخ وفاتش از خرد
گفت شد حاجی بدرگاه شه عالیمقام
                                                                    
                            وز وفاتش تیره شد عالم بچشم خاص و عام
ناگهان پرواز کرده روز یاران شد سیاه
آفتاب زندگی چون آمدش برطرف بام
از شراب مرگ بیخود گشت تا صبح نشور
آه ازین صهبا که گردون ریختش غافل بجام
سادس شهر ربیعالاول از دور فلک
بود کامد صبح روز زندگی او را بشام
صد دریغ از گوهر پاکش که غافل بر زمین
چون نگین از خاتم هستی فتاد آن نیکنام
دوستداران را ز داغ رحلت او شد بچشم
چون رگ یاقوت مژگانها ز اشک لعلفام
چون خدا میخواست مدفون کرد آن قدس سرشت
در جوار آن حضرت خیرالانام
حق تعالی کرد یاری و روان سوی نجف
نعش پاکش شد پس از مردن باغز از تمام
الغرض چون نعش او از یاری حق شد روان
سوی درگاه خدیو کشور ناموس و نام
خواستم مشتاق تاریخ وفاتش از خرد
گفت شد حاجی بدرگاه شه عالیمقام
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - فتح قلعه ایروان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکرلله گشت از عون حق و امداد بخت
                                    
ایروان مفتوح از تیغ شه صاحب قران
سایه برج الهی مهر برج خسروی
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
کلب درگاه امیرالمؤمنین طهماسب شاه
آنکه از بیمش فتد تب لرزه برشیر ژیان
آن شجاعت پیشهکز شمشیر او هنگام رزم
هر طرف روی آورد صد جون خون گردد روان
معدلت کیشی که در اقضای عالم گشته است
کم ز صیت شهرتش آوازه نوشیروان
چون ز صدق و نیت پاک و خلوص اعتقاد
داد این فتح نمایانش خدای انس و جان
کلک معنی سنج مشتاق ازپی تاریخ سال
زد رقم از لطف ایزد فتح گردید ایروان
                                                                    
                            ایروان مفتوح از تیغ شه صاحب قران
سایه برج الهی مهر برج خسروی
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
کلب درگاه امیرالمؤمنین طهماسب شاه
آنکه از بیمش فتد تب لرزه برشیر ژیان
آن شجاعت پیشهکز شمشیر او هنگام رزم
هر طرف روی آورد صد جون خون گردد روان
معدلت کیشی که در اقضای عالم گشته است
کم ز صیت شهرتش آوازه نوشیروان
چون ز صدق و نیت پاک و خلوص اعتقاد
داد این فتح نمایانش خدای انس و جان
کلک معنی سنج مشتاق ازپی تاریخ سال
زد رقم از لطف ایزد فتح گردید ایروان
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - تاریخ جلوس سلطان محمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکرلله سرور مهر افسر گردون سریر
                                    
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
یعنی اعلیحضرت سلطانمحمد آنکه هست
کسری عهد و جم وقت و سلیمان زمان
آبروی نسل پیغمبر که از لطف خدای
بوده است و هست و خواهد بود تا باشد جهان
مصطفی را اخترش نور ضیاء انجمن
مرتضی را گوهرش چشم و چراغ دودمان
تکیه ز دبر تخت شاهیچون سلیمان و گرفت
صیت اقبالش جهان را قیروان تا قیروان
گر شکوهش بنگرد بر مسند جاه و جلال
ور ببیند کبریایش بر سریر عز و شان
نیست ممکن دیگر از خجلت برآید صبحدم
خسرو خاور به تخت زرنگار آسمان
با که سنجم از سلاطین جهان آنرا که هست
آن خدیو تاجبخش آن پادشاه شه نشان
در شجاعت رستم و در سلطنت افراسیاب
در سخاوت حاتم و در معدلت نوشیروان
چون برآمد این فریدون و حشمت دارا شکوه
بر سریر دولت از لطف خدای انس و جان
بهر تاریخش بآئین دعا مشتاق گفت
جاودان بادش بر او رنگ سلیمانی مکان
                                                                    
                            وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
یعنی اعلیحضرت سلطانمحمد آنکه هست
کسری عهد و جم وقت و سلیمان زمان
آبروی نسل پیغمبر که از لطف خدای
بوده است و هست و خواهد بود تا باشد جهان
مصطفی را اخترش نور ضیاء انجمن
مرتضی را گوهرش چشم و چراغ دودمان
تکیه ز دبر تخت شاهیچون سلیمان و گرفت
صیت اقبالش جهان را قیروان تا قیروان
گر شکوهش بنگرد بر مسند جاه و جلال
ور ببیند کبریایش بر سریر عز و شان
نیست ممکن دیگر از خجلت برآید صبحدم
خسرو خاور به تخت زرنگار آسمان
با که سنجم از سلاطین جهان آنرا که هست
آن خدیو تاجبخش آن پادشاه شه نشان
در شجاعت رستم و در سلطنت افراسیاب
در سخاوت حاتم و در معدلت نوشیروان
چون برآمد این فریدون و حشمت دارا شکوه
بر سریر دولت از لطف خدای انس و جان
بهر تاریخش بآئین دعا مشتاق گفت
جاودان بادش بر او رنگ سلیمانی مکان
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴ - تاریخ ولادت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزار شکر که از نوشکفته گشت گلی
                                    
زابر لطف الهی ز بوستان حسن
عطا نموده باو کودکی خدا که چو شمع
زپرتو رخش افروخت دودمان حسن
زآفت این ثمر نارسیده ایمن باد
که هست قوت دل و قوت روان حسن
جناب ایزدی از لطف نام او احمد
ز تخت عرش رسانیده بر زبان حسن
چو این نهال برآمد ز باغ رعنائی
که جلوهاش بود آرامبخش جان حسن
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
دمید گلبنی از طرف گلستان حسن
                                                                    
                            زابر لطف الهی ز بوستان حسن
عطا نموده باو کودکی خدا که چو شمع
زپرتو رخش افروخت دودمان حسن
زآفت این ثمر نارسیده ایمن باد
که هست قوت دل و قوت روان حسن
جناب ایزدی از لطف نام او احمد
ز تخت عرش رسانیده بر زبان حسن
چو این نهال برآمد ز باغ رعنائی
که جلوهاش بود آرامبخش جان حسن
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
دمید گلبنی از طرف گلستان حسن
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۱ - در توحید حضرت باری تعالی – عز اسمه و عظم سلطانه –گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به نام خداوند بینش طراز
                                    
جهانداور آفرینش طراز
که نامش بود زیور نامه ها
سخن را بدو گرم هنگامه ها
فلک را فرازنده ی بارگاه
زمین را طرازنده ی کارگاه
خداوند روزی ده مهربان
که کودک به نامش گشاید زبان
خدایی که بر هر زبان راز اوست
نی هر زبان نغمه پرداز اوست
ز آغازش اندیشه آگاه نیست
خرد را به انجام او راه نیست
چه درآفرینش نکو بنگری
همه زو بود وز همه او بری
حجابش زهر دیده عین ظهور
به خلق است نزدیک وز جمله دور
خود آمد به هر دیده ای پرده بند
خود از پرده رخسار یک سو فکند
زهی جلوه ی شاهد بی نیاز
که هم پرده سوزست و هم پرده ساز
دلیلت به یکتایی ایزدی
بود کرده هایش بس از بخردی
که پیوست مرکاف و نون را دو حرف
بیاراست زان نقش های شگرف
که بر زد چنین بی ستون و طناب
سرا پرده ی چرخ انجم قباب
که بنمود در پرده های فلک
به تسبیح گویا زبان ملک
که رخشده رخساره ی روز کرد
که سیاره گان را شب افروز کرد
که نه چرخ و چار آخشیج آفرید
سه فرزند آورد زآنان پدید
که از ابر بادش پدیدار کرد
که بشکفته گل ها زگلزار کرد
که آدم ز یک مشک خاک آفرید
به خاکی تنش جان پاک آفرید
که شد نقشبند جنین درشکم
که آوردش اندر وجود از عدم
برون از شکم زاده ننهاده گام
که آورد شیرش ز پستان مام
که گویا زبان سخن ساز کرد
که گوینده را نکته پرداز کرد
که شد رهنما سوی هنجارها
که شد رشته سازنده ی کارها
که تن رشته ی جان که پیوندداد
زدل ها که بر یکدگر ره گشاد
که تیغ بلا را چنین تیز کرد
که سر پنجه ی عشق خونریز کرد
که سرهای عشاق را شور داد
که دل های مشتاق را نور داد
بود اینهمه کرده ی کردگار
که جز او تواند چنین کردکار؟
مر او را شناس و مر او را ستای
ره او سپار و سوی او گرای
جز او را مدان داور دادرس
که غیر از خدا دادرس نیست کس
زتوحید بس راز نا گفته ماند
در این گنج بس در ناسفته ماند
دریغا زبان بیانی نبود
که با آن توانم خدا راستود
یکی ژرف (الهامی)اندیشه کن
بگردان از این ره عنان سخن
به درگاه حق عرض حاجات به
گشوده زبان در مناجات به
                                                                    
                            جهانداور آفرینش طراز
که نامش بود زیور نامه ها
سخن را بدو گرم هنگامه ها
فلک را فرازنده ی بارگاه
زمین را طرازنده ی کارگاه
خداوند روزی ده مهربان
که کودک به نامش گشاید زبان
خدایی که بر هر زبان راز اوست
نی هر زبان نغمه پرداز اوست
ز آغازش اندیشه آگاه نیست
خرد را به انجام او راه نیست
چه درآفرینش نکو بنگری
همه زو بود وز همه او بری
حجابش زهر دیده عین ظهور
به خلق است نزدیک وز جمله دور
خود آمد به هر دیده ای پرده بند
خود از پرده رخسار یک سو فکند
زهی جلوه ی شاهد بی نیاز
که هم پرده سوزست و هم پرده ساز
دلیلت به یکتایی ایزدی
بود کرده هایش بس از بخردی
که پیوست مرکاف و نون را دو حرف
بیاراست زان نقش های شگرف
که بر زد چنین بی ستون و طناب
سرا پرده ی چرخ انجم قباب
که بنمود در پرده های فلک
به تسبیح گویا زبان ملک
که رخشده رخساره ی روز کرد
که سیاره گان را شب افروز کرد
که نه چرخ و چار آخشیج آفرید
سه فرزند آورد زآنان پدید
که از ابر بادش پدیدار کرد
که بشکفته گل ها زگلزار کرد
که آدم ز یک مشک خاک آفرید
به خاکی تنش جان پاک آفرید
که شد نقشبند جنین درشکم
که آوردش اندر وجود از عدم
برون از شکم زاده ننهاده گام
که آورد شیرش ز پستان مام
که گویا زبان سخن ساز کرد
که گوینده را نکته پرداز کرد
که شد رهنما سوی هنجارها
که شد رشته سازنده ی کارها
که تن رشته ی جان که پیوندداد
زدل ها که بر یکدگر ره گشاد
که تیغ بلا را چنین تیز کرد
که سر پنجه ی عشق خونریز کرد
که سرهای عشاق را شور داد
که دل های مشتاق را نور داد
بود اینهمه کرده ی کردگار
که جز او تواند چنین کردکار؟
مر او را شناس و مر او را ستای
ره او سپار و سوی او گرای
جز او را مدان داور دادرس
که غیر از خدا دادرس نیست کس
زتوحید بس راز نا گفته ماند
در این گنج بس در ناسفته ماند
دریغا زبان بیانی نبود
که با آن توانم خدا راستود
یکی ژرف (الهامی)اندیشه کن
بگردان از این ره عنان سخن
به درگاه حق عرض حاجات به
گشوده زبان در مناجات به
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۲ - در نیایش به درگاه پروردگار خویش عزوجل گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپهر آفرینا زمین داورا
                                    
تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
                                                                    
                            تویی مهربان بندگان پرورا
تویی آفریننده ی هر چه هست
تویی پاک دادار بالا و پست
تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست
یگانه است ذات خدا و دو، نیست
پرستش تو را زیبد ای پاک ذات
که قائم به ذات تو شد کائنات
مرا گر زبانی ست، گویای توست
مرا گر دلی هست جویای توست
تویی روز و شب در زبان و دلم
ز یاد تو پیوند بر نگسلم
اگر جز تو را یاد کردن نکوست
همان یاد پیغمبر و آل اوست
از آن رو که یاد تو شد یادشان
عطای تو این منزلت دادشان
خدایا بدان جانفزا نام ها
که نیکانت دیدند از آن کام ها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهین تاجبخش فرستادگان
که بود ایزدی مهر درپشت اوی
قمر شد دونیم از سر انگشت اوی
به آن نیکراه و خوش آیین اوی
به ستواری باره ی دین اوی
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دین خداوند جن و بشر
علی آنکه شد روح را رهنمای
جهانسوز شمشیر و شیر خدای
به بانوی پوشیده روی بهشت
که دست تو او را زعصمت سرشت
به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانروای شهیدان عشق
سوار سرافراز میدان عشق
به نه تاجور حجت دین پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
به ویژه مهین داور داوران
جهانبان گیتی کران تا کران
خداوند دین مهدی تاجور
شه غایب از آل خیر البشر
که بر من در فیض بنمای باز
مرا ساز از غیر خود بی نیاز
تو با خود مرا آشنایی ببخش
ز بیگانه گانم رهایی ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
به جز خود هر آنچه سراسر بسوز
مرا از می بیخودی مست ساز
پس از نیست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا دیده از غیر خویش
مرا جز ره خود مینداز پیش
زهر دامنی بگسلان دست من
به جز دامن رحمت خویشتن
زکاری که ذات تو خوشنود نیست
بگردان رخم کاندرآن سود نیست
نگویم چنین یا چنان کن به من
تو میدانی و رحمت خویشتن
بود گر ز کوهم فزون تر گناه
بر بخششت هست کم تر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پیغمبر تاجدار
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۴ - در منقبت شاه ولایت امیرالمومنین علی (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا داد یزدان از آن رو شرف
                                    
که گردم ثناسنج شاه نجف
علی آن شهنشاه یزدان پرست
که باشد پرستنده اش هر چه هست
گزین داور شهربند وجود
که بر درگهش قدسیان را سجود
قوی دست حق پاک نفس رسول(ص)
شه دین و فرخنده شوی بتول
همین بس خدای جهان را سپاس
که او را علی بنده ی حق شناس
همین بس رسول خدا را درود
که حیدرش فرخنده داماد بود
ز پیشین رسول جهان آفرین
همی تا گه سید المرسلین(ص)
به باطن علی بودشان دستیار
برآورد از منکرانشان دمار
زقهرش درخشنده برقی جهید
زخشمش وزان بادی آمد پدید
شرر زان به قوم شعیب اوفتاد
وزین هستی عادیان شد به باد
پی غرق فرعونیان فوج فوج
عتابش به نیل اندر افکند موج
از او چوب موسی شد اژدر به دست
که جادوگران را به هم در شکست
وزو کرد جبریل فرخ به قهر
نگون امت لوط را هفت شهر
فزون از شمر سالیان پیش از آن
که در پیکر آدم آید روان
به زور یداللهی آن حقپرست
قوی دست پتیاره عفریت بست
و دیگر به فرخنده مهر اندرا
ز دم تا به دم بر درید اژدرا
چو لب شست از شیر و بالا گرفت
ره یاری شاه بطحا گرفت
اگر تیغ خونریز حیدر نبود
نشانی زدین پیمبر نبود
چو شاه حجاز آخرین حج گذاشت
وز آنجا به یثرب علم برفراشت
به جایی که آن را غدیر است نام
به فرمان دادار خیرالانام
جهاز هیونان به هم بر نهاد
به بالای آن بر شد و لب گشاد
که هرکس منم پاک پیغمبرش
امام است و مولا به دین حیدرش
علی بعد من جانشین من است
بدین تاجداری نگین من است
زنور من این شاه دین خلق شد
دو جانیم ما در یکی کالبد
به گوش اندر است این ز پیغمبرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
اگر سالیان بشمرم صد هزار
ازیدون همی تا به روز شمار
اگر صد هزاران زبان باشدم
به هر یک هزاران بیان باشدم
زمدحش نیارم به جز اندکی
ز سیصد هزاران نگویم یکی
                                                                    
                            که گردم ثناسنج شاه نجف
علی آن شهنشاه یزدان پرست
که باشد پرستنده اش هر چه هست
گزین داور شهربند وجود
که بر درگهش قدسیان را سجود
قوی دست حق پاک نفس رسول(ص)
شه دین و فرخنده شوی بتول
همین بس خدای جهان را سپاس
که او را علی بنده ی حق شناس
همین بس رسول خدا را درود
که حیدرش فرخنده داماد بود
ز پیشین رسول جهان آفرین
همی تا گه سید المرسلین(ص)
به باطن علی بودشان دستیار
برآورد از منکرانشان دمار
زقهرش درخشنده برقی جهید
زخشمش وزان بادی آمد پدید
شرر زان به قوم شعیب اوفتاد
وزین هستی عادیان شد به باد
پی غرق فرعونیان فوج فوج
عتابش به نیل اندر افکند موج
از او چوب موسی شد اژدر به دست
که جادوگران را به هم در شکست
وزو کرد جبریل فرخ به قهر
نگون امت لوط را هفت شهر
فزون از شمر سالیان پیش از آن
که در پیکر آدم آید روان
به زور یداللهی آن حقپرست
قوی دست پتیاره عفریت بست
و دیگر به فرخنده مهر اندرا
ز دم تا به دم بر درید اژدرا
چو لب شست از شیر و بالا گرفت
ره یاری شاه بطحا گرفت
اگر تیغ خونریز حیدر نبود
نشانی زدین پیمبر نبود
چو شاه حجاز آخرین حج گذاشت
وز آنجا به یثرب علم برفراشت
به جایی که آن را غدیر است نام
به فرمان دادار خیرالانام
جهاز هیونان به هم بر نهاد
به بالای آن بر شد و لب گشاد
که هرکس منم پاک پیغمبرش
امام است و مولا به دین حیدرش
علی بعد من جانشین من است
بدین تاجداری نگین من است
زنور من این شاه دین خلق شد
دو جانیم ما در یکی کالبد
به گوش اندر است این ز پیغمبرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
اگر سالیان بشمرم صد هزار
ازیدون همی تا به روز شمار
اگر صد هزاران زبان باشدم
به هر یک هزاران بیان باشدم
زمدحش نیارم به جز اندکی
ز سیصد هزاران نگویم یکی
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۵ - در ستایش حضرت صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا و ائمه هدی علیهم السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنون مدحت آرم به دستور اوی
                                    
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
                                                                    
                            وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
