عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید
آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است
چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - دراین قصیده بهرام شاه را ستاید
ملک و دین شاهنشه از رای همایون پرورد
شمس را در سایه چتر همایون پرورد
خسرو جمشید فر بهرامشه کز یک نظر
گر بخواهد از غلامان صد فریدون پرورد
نیک خواهش را فلک تا قصر عیسی برکشد
بدسگالش را زمین در حجر قارون پرورد
ناوک غدار او دلها بحجت خون کند
خامه جادوی او جانها به افسون پرورد
گشته سد ره سایه پرورد همای دولتش
کش همی زیر پر افلاک بیرون پرورد
رحمت محض خدایست او مدان او را به دل
طبع عنصر آورد یا دور گردون پرورد
شد عروس دولتش زاب و دو چشمم جلوه گر
حسن لیلی را کمال عشق مجنون پرورد
گر خرد خلق مرا عطار کرد از غم سزد
زآنکه نقاش طبیعت مشک در خون پرورد
حاش لله کو چو گردون گر چه زو قادرتر است
خوار بگذارد شریفی را و بس دون پرورد
پیش از این بخت ار نمی پرورد اهل فضل را
چون درآمد قوت اقبال اکنون پرورد
غره نبود هر دروغی را که حاسد برکشد
اصل میجوئی سرائی را که هامون پرورد
پرورش میداد کار بنده را تا خصم گشت
عالمی و چون چنین شد آنگه افزون پرورد
این همه سیلند و تندی می کند از تیرگی
کو یکی دریا که زین سان در مکنون پرورد
کافر هر دو گواهی میدهد بر ساحری؟
گر به افسون جان اهل ربع مسکون پرورد
شاه را سر سبز بادا کی فتد از زمزمه
هر سحاب تازه آن چو؟ جیحون پرورد
تا نکرد این عدل رحمت خلق را روشن مگر
کان خداوند او بحجت بندگان چون پرورد
تا ز زلف و روی معشوقی گمان افتد چنانک
سایه مشکین همی خورشید گلگون پرورد
سایه خورشید عدلش باد گسترده چنانک
ملک و ملت را در ایام همایون پرورد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرام شاه است
هم اکنون باز نقاش طبیعی خامه بر گیرد
ز نقش عالم آرایش جهان زیب دگر گیرد
گهی بر آب تر از ابر زنگاری زره دوزد
گهی از لاله تیغ کوه شنگرفی سپر گیرد
سحاب پر زنم چشم نبی بی پسر گردد
نسیم صبحدم رسم رسول بی پدر گیرد
صبا نقاش و عطار است پنداری که پیوسته
چو نقاشی به پایان برد عطاری ز سر گیرد
طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید
که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گیرد
دم باد سحر چون مجمر گل را برافروزد
سراسر طارم بستان بخار عود برگیرد
براند بر گلستان ابر نیسان آب و نندیشد
که رخسار لطیف گل خود از بادی اثر گیرد
به پیش آسیای آبگون ابریست چون گردی
که دیده است آسیا هرگز که گرد بحر و بر گیرد
هم اکنون لاله چون اصحاب کهف از خواب برخیزد
چو نرگس نیز یکچندیش سودای سهر گیرد
چو دلشدگان کنون بلبل هزاران راز بگشاید
چو دلداران کنون گلبن هزاران ناز درگیرد
بسا طوطی که از بیضه تر و تازه برون آید
جهان را همچو باز چتر سلطان زیر پر گیرد
خداوند جهان بهرامشاه آن شاه کز جودش
چو روی آسمان هر شب زمین هر روز زر گیرد
مکارم را چو برخیزد امل جود علی یابد
مظالم را چو بنشیند جهان عدل عمر گیرد
گرش افتد بکشتن چرخ را عزمش فرود آرد
ورش باید به قوت کوه را حزمش کمر گیرد
جگر از آب تری یابد و این از همه خوشتر
که تیغ شهریار آب است و گرمی از جگر گیرد
به پیش رای او خورشید را بیخردگی باشد
اگر تا دامن محشر گریبان سحر گیرد
بنامیزد بنامیزد زهی شاه قضا قدرت
که تیغ عزم تو گوهر ز الماس قدر گیرد
تو خورشیدی و بدخواهت در آن عقده که سال و مه
ز قربت چون زحل سوزد ز بعدت چون قمر گیرد
گه از لطفت جهان ملک بوی گلستان یابد
گه از نطقت دهان کلک طعم نیشکر گیرد
نه زانهائی بحمدالله که از لشکر مدد جوئی
نه مرد آن بود خورشید کز ذره حشر گیرد
مکان صرصر ز شبدیز تو در صحن فلک سازد
پناه آتش ز شمشیر تو در قلب حجر گیرد
چو آتش میخورد خود را حسود و دیر برناید
که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد
خداوندا ضمیر بنده چون مشاطه چابک
عروس مدح شاهی را همی اندر گهر گیرد
به از اقران شود بنده چو شد شایسته خدمت
سر گوران خورد روبه چو پای شیر نر گیرد
محالی نیست این معنی که گردد لاله و گوهر
چو خاک و سنگ را خورشید در ظل نظر گیرد
همی تا باز زرین بر سر این چتر پیروزه
ز مشرق هر سپیده دم سواد بحر و بر گیرد
ز فر طایر میمون ز پیروزی چنان بادی
که باز چتر تو هر لحظه سیمرغ ظفر گیرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است
چشمم چو برسر گل و گلزار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است
خه بنا میزد این جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار
آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار
گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم
گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار
خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست
گوشه شاخ از شکوفه پر درر چون گوش یار
زانکه تا بر مردم دیده عروس باغ را
حقه آیینه گون جلوه دهد مشاطه وار
باد میسوزد بخور و ابر میریزد گلاب
چرخ می گوید نوید و باغ می سازد نثار
گر چو قارون پای لاله ماند اندر گل سزد
زانکه گردد از شکوفه دست موسی آشکار
غنچه را از خوش دلی در پوست کی یابد مجال
باده را از خرمی در جام کی باشد قرار
جز به جان یکدگر سوگند کم گویند از آنک
رنگ و بو از یکدگر دارند هر دو مستعار
گلبنان چون دلبران هر صبحدم خندند خوش
بلبلان چون بیدلان هر نیم شب نالند زار
سبزه زنگارگون گردد عیان در بوستان
لاله شنگرف رنگ آید پدید از کوهسار
باغ پر طوطی شود از سبزه های بی قیاس
چون سرایند بنده بلبل وار مدح شهریار
آن امین ملت و از فتنه ملت را امان
وان یمین دولت و ازیمن دولت را مدار
مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه
کاسمان روز گار است آفتاب روز بار
از نوالش بچه امید گشته سیر شیر
وز نهیبش فتنه بیدار خورده کوکنار
نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه
کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار
خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز
کز سخاوت سیم و زر کرده است همچون خاک خوار
مدح علمست این نداند جز شمار سیم و زر
از شمار علم بیرون شد مگر علم شمار؟
ماه اگر گشتی ز ماه رایت او بهره مند
مهر اگر گشتی ز مهر طلعت او مایه دار
این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب
وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار
ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان
وی ترا در حمله کهتر بنده اسفندیار
شیر گردون روی همچون خار پشت اندر کشد
چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار
هیچ اگر خورشید دیدی رأیت اندر کارها
دیده خورشید از آن حسرت فرو ماندی ز کار
عزمت ار گوید زمین را کای زمین یکره بگرد
حزمت ار گوید فلک را کای فلک یکدم بدار
این یکی چون دائره بر خویشتن گردان شود
وآن یکی چون قطب گیرد مرکز خوش استوار
زانکه کردی اختیار از کارها احیای حق
حق ترا کرد از همه شاهان عالم اختیار
پست همت گمرهی سر گر فرو نارد ترا
شخص او را پایه برتر بود بر بالای دار
راست پنداری که روز بزم بحری در سخا
راست پنداری که روز رزم کوهی در وقار
زان بود شاعر ز جودت چون صدف پر در دهان
زان کند زائر ز مهرت همچو کان پر زر کنار
رتبت چتر سیاهت جست چرخ روز کور
لاجرم باشد همه چشمش سفید از انتظار
از نسیم خلق گلبویت بسان عندلیب
بندگانت یک زمان دارند آوازی هزار
تا ز دور چرخ روشن خاک را باشد ثبات
تا بگرد خاک تیره چرخ را باشد مدار
خاک درگاه نکو خواه تو بادا چرخ قدر
چرخ اقبال بد اندیش تو بادا خاکسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در صف چشم و مدح قوام الدین ابومحمد طاهر وزیر گوید
خدای عز و جل داد بنده را در سر
دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن
عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر
صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم
دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن
چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر
چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای
چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر
همی روند چو آب و چو آبشان نی پای
همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر
دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ
دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر
چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند
که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر
قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس
مکانشان به زمین است و نورشان به قمر
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر
دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه
خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر
سیه سپید چو روز و شبند و هریک را
عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر
دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک
که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر
تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک
هر آنکه قربت او بیش او معظم تر
هزار منت حق را که داشت ارزانی
چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور
قوام دولت و دین بو محمد طاهر
که دین و دولت از او یافتند زینت و فر
سپهر ساخته از حزم او بسی درقه
زمانه آخته از عزم او بسی خنجر
عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم
بزرگواری موروث او ز جد و پدر
دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ
زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر
عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش
یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر
زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت
خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر
ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد
زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر
چو نور مردمک چشم مردمی دیدت
ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر
نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر
که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر
محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال
شب سیاه بباید برای قدر سحر
سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک
عروس باغ ز پرده برون نیارد سر
بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا
سپید چشم بزایند جمله از مادر
بزرگوارا منت خدای را کامروز
منم سخن را چون دیده راضیا در خور
جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته
چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر
اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی
کز آب داری شعرم ترستی این دفتر
به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید
ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر
مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید
همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر
خدای داند اگر کس در این رسد هرگز
یکی نکوست که تو ای دری و من ای در
همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید
هماره تا نبود بی سهر شبی اختر
بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا
چو اختران بصرت را مباد رنج سهر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای قیروان
دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
از در و لعل چتر سکندر برون شان
تا همچو شکل چرخ زمرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ دوربین
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر
کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان
بهرام تافت از فلک پنجمی همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه هر زمان
پروین به وقت آنکه گران تر کنی رکاب
جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان
دیو از شاب گشته گریزان بدان مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر شبی چنین که غضنفر شدی ذلیل
واندر شبی چنین که دلاور شدی جبان
من روی سوی راه نهادم به فال نیک
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنانکه آید از او جسم را خلل
راهی چنانکه باشد از او روح را زیان
رنگش بسان گژدم و سنگش بسان مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هر چند ریگ و سنگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زو در دلم نبود خطر زانکه همچو حرز
راندم همی ثنای خداوند بر زبان
خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن
کاقبال هست بسته به فرمان او میان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حسب قدر و همت او باد پاسبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم
کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان
شاهان همی روند سوی او پی گهر
مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان
حسبی است بنده را به اجازت بیان کند
هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان
من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام
گوئی ز من نمانده به جز مدح تو نشان
ممکن بود ز بس که برم نام مدحتت
کاندر نمازم آید یاد تو بر زبان
دردا که تا گرانی بردم ز درگهت
بر من بدین سبب دل اقبال شد گران
از حرص زاد و بود به تن مرده ام چنین
ای کاشکی نزادی هرگز نبودی آن
در جمله ممکن است چه ممکن که واجب است
گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان
از بس که بنده روز در این آرزو بود
تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان
خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی
بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان
پوشیده هم نباشد بر رای روشنت
فهرست این قصیده که در دل بود نهان
این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر
وین چارکی که هست به مهر تو شادمان
عمریست تا ز مدحت تو هست بر کنار
قرنی است تا ز خدمت تو هست برکران
نی کس بگویدش که کجا رفت این غریب
نی کس بگویدش که کجا شد خود این جوان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
خدای داند و بس تا چه خرم است جهان
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح حسن بن احمد گوید
گاه آن است که طفلان چمن
اندر آیند چو عیسی به سخن
گه گشایند دهان از لاله
گه نمایند زبان از سوسن
مددی از دم عیسی است نسیم
ثری از کف موسی است چمن
لاله غرقه به خون همچو حسین
سوسن زنده نفس همچو حسن
چاک زد غنچه گریبان صد جای
از بدی عهد گل تر دامن
گل چو شاهان ز پس پرده غیب
حرکت کرده بسوی گلشن
باد بر شه ره او غاشیه کش
ابر در موکب او مقرعه زن
مشک بید از جهت تحفه باغ
کرده صد لخلخه از مشک ختن
صبح خندان چو گل و گل چون صبح
سحری چاک زده پیراهن
گل چنان آتش افروخت به لطف
که قدح را شده پر آب دهن
یاسمن چون شد فواره می
جوی می باید راندن به چمن
آفرین باد که بوئی دارند
از نسیم کرم خواجه من
حسن احمد خاص آن صدری
که نهادند سرانش گردن
کلک او تیزتر از تیر فلک
لطف او پاک تر از در عدن
روشن آمد ز جهان تاریک
چون زر از سنگ و گهر از معدن
نه عجب کز قلم چون تیرش
تیغ خورشید بپوشید جوشن
ای بدیهای عدو را لطفت
کرده پاداش به نیکی کردن
لطف مفزای که گه گاه چراغ
هم بمیرد چو فزون شد روغن
رای خورشید وشت چون درتافت
ماه را سوخته گردد خرمن
شدمت بنده بگردان نامم
نسزد دون ترا نام حسن
دوست کامم ز تو و بر من هست
هم بدین جرم جهانی دشمن
ریسمان و ارم از آن می تابند
که تهی چشم تراند از سوزن
تا شب روز مرقع پوشند
سقف این خانگه بی روزن
بادت از زاویه داران فلک
داعیان پیش خدای ذوالمن
خاک پای تو جهان سرکش
رام امر تو سپهر توسن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد
ای باد سپیده دم سفر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفته به بدیهه
بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت باغ همایون و مدح بهرام شاه گوید
ای همایون آمدن بر تو همایون آمده
طایر چتر فلک سای تو میمون آمده
جرعه آخر ز جودت موج بحر انگیخته
پایه اول ز قدرت اوج گردون آمده
رعد بانگ موکبت تا موقف عیسی شده
برق نعل مرکبت بر فرق قارون آمده
در ثنای خلق گلبوی تو دستانها زند
بلبل و در نغمه اش این بیت موزون آمده
پادشاهی ظل حق بهرام شه را آمده
تا نپنداری که آورده بود چون آمده
خه خه ای قدرت محیط چرخ گردنده شده
زه زه ای عدلت بساط ربع مسکون آمده
در نشاطت صحن بستانها پر از خنده شده
در مدیحت لحن بلبل نیز موزون آمده
بارک الله در وجود خلق باری در نگر
تا ببینی از عدم خلقی هم اکنون آمده
یک جهان بر زاده تازه روی فردوسی سلب
رسته از زندان همه بر روی هامون آمده
نوعروس گلستان بر تخت مینا پیش شاه
بهر جلوه نرم نرم از حجله بیرون آمده
شاخها گر زنده شد شاید که این گرینده ابر
تعبیه کرده است سیماب و در افسون آمده
خاک با آرام آرایش چو لیلی ساخته
آب در زنجیر سرگردان چو مجنون آمده
گرد این باغ بهشت آسای جوی می نرفت
یاسمن را چیست پس فواره میگون آمده
تا که حوض دال را سجده برد از عون باد
شاخهای لام کرده پیش چون نون آمده
آن گل دو روی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی تا سر پر از خون آمده
ای زروی لطف و آیت عقل را تو جان شده
وی ز مدحت نظم و نثرم در مکنون آمده
نظم بنده از کمال مدح تو قاصر شده
جود تو از آرزوی بنده افزون آمده
تا همی مریخ را درسبزه باغ سپهر
هر شبی بینند بر لون طبر خون آمده
درفراغت باده ها می نوش و فتنه می نشان
ای سعادت برتو و ملک تو مفتون آمده
در بهار جان بدخواهان تماشا زان کنی
تیغ نیلوفری در فتنه گلگون آمده