عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - در شکوه
هر کس ، که نهاد کار ما می بیند
دامن ز وفای ما همی در چیند
روزی ، که ز منزل بقا برخیزد
کس نیست که در ماتم ما بنشیند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - آغاز سلسله جنبانی داستان عشق لیلی و مجنون که آن سر دفتر پردگیان حجله جمال و عفت بود و این سر حلقه زنجیریان عشق و محبت
تاریخ نویس عشقبازان
شیرین رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز عامریان بلند قدری
بر صدر شرف خجسته بدری
مقبول عرب به کار سازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می بود مقیم کوه و صحرا
صحرای عرب مخیم او
معمور ز یمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زیشان گشتی گه چراخوار
کوهستان ها زمین هموار
خیلش گذران به هر کناره
چون گله گور بی شماره
بگشاده دری به میزبانی
در داده صلای میهمانی
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پی میهمانی افروز
حاجت طلبان به روی او شاد
ویرانی شان به جودش آباد
دستش به ایادی جمیله
انگشت نمای هر قبیله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاکبوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلند کاخی
لیکن ز همه کهینه فرزند
می داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده انگشت
در قوت حمله جمله یک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری بود او ز برج امید
فرخنده مهی تمام خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس و قیس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سیه داشت
یاقوت لبش به خوشنویسی
ماهش به شعار مشک ریسی
تابان مه روشن از جبینش
خورشید فتاده بر زمینش
ابروش بلای نازنینان
محراب دعا پاکدینان
قدش نخلی عجب دلاویز
بر خسته دلان ز لب رطب ریز
دور شکرش ز موی میمی
زیر کمرش ز موی نیمی
گوی ذقنش ز سیم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوی
چوگان شده در هوای آن گوی
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافی
مشعوف به شعر شعربافی
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز گوش بودی
چون غنچه تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدی به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشیدی
بر نغز خطان ورق دریدی
با طایفه ای ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هوای گشت کردی
طوافی کوه و دشت کردی
گه باز زدی به کوه دامان
با کبک دری شدی خرامان
گه بنشستی به طرف وادی
بر رود زدی نوای شادی
گه ره سوی چشمه سار جستی
وز چشمه دل غبار شستی
گه رخت به مرغزار بردی
وز دل غم روزگار بردی
می زد قدمی به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابی
نه بر مژه اش ز شوق آبی
نه جامه صابری دریده
نی ناله عاشقی کشیده
شب خواب فراغتش ربودی
بر بستر عافیت غنودی
روزش در آرزو گشادی
در هر تک و پوی رو نهادی
کامی که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بینا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطراندیش
کاخر ز فلک چه آیدش پیش
حالیست عجب که آدمیزاد
آسوده زید درین غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخی کش از آب و خاک خیزد
در دامن او چه میوه ریزد
شیرین گردد ازان دهانش
یا تلخ شود مذاق جانش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۸ - ندبه حکیم دوم
بگفت آن دگر کز جهان فراخ
رسیدیم نادان بدین تنگ کاخ
دلی ساده از نقش اندیشه ها
کفی خالی از ورزش پیشه ها
نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
نه در چشم ما آب از آتش جدا
چو یکچند بودیم اینجا مقیم
فتادیم در دام امید و بیم
نشستیم غافل ز مقصود خویش
تهی خاطر از فکر بهبود خویش
بیابان غفلت نکردیم طی
به مقصود اصلی نبردیم پی
درین پرده یک عقده نشکافتیم
به هیچ از همه روی برتافتیم
عجب آنکه با این همه تاب و پیچ
دل ما ازین ورطه نگرفت هیچ
به روزی کزین ورطه بیرون رویم
دل و دیده زین درد پر خون رویم
کی آن کس ره نیکبختی رود
کزین سخت منزل به سختی رود
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ بدان که مستحق دوستى بحقیقت خدا است و بس، زیرا که جمال بر کمال و جلال بى‏زوال او راست، ذات ازلى و صفات سرمدى او راست، و وجود بى‏غایت وجود بى‏نهایت او راست، علم بى‏آلت و قدرت بى‏حیلت او راست.
بو بکر صدّیق گفت: من ذاق من خالص محبة اللَّه عز و جل، منعه ذلک من طلب الدنیا و اوحشه من جمیع البشر.
هر که صفاء محبت حق در دل او منزل کرد، کدورت طلب دنیا و قبول خلق، از دل وى رخت برداشت، اگر کسى را دوست دارد از مخلوقان، از آن است که وى بحق تعالى تعلقى دارد، یا از روى دوستى با حق مناسبتى دارد. هر کرا دوستى بود، بحقیقت سرا و کوى و محلت او، او را دوست بود. قال الشاعر:
و ما عهدى بحب تراب ارض
و لکن ما یحلّ به الحبیب
مصراع: مقصود رهى ز کوى تو روى تو بود.
دوستى متقیان و پارسایان از آنست که حق جل جلاله میگوید: إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ دوستى رسول خدا از آنست که خود میفرماید: احبّونى لحب اللَّه عز و جل، پس منتهى همه دوستیها کمال جمال حضرت الهیت است و الیه الاشارة بقوله: وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهى‏ و نشان محبت آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید آن را بر دیده نهى، مصطفى (ص) گفت: لخلوف فم الصائم اطیب عند اللَّه من ریح المسک.
بوى متغیر از دهن روزه‏دار عطر سراپرده قدوسیت است. بر همه عطرهاى عالم مقدم دار چون دوست آن را مى‏پسندد.
قال الشاعر:
زهرى که بیاد تو خورم نوش آید
و لو بید الحبیب سقیت سما
لکان السم من یده یطیب‏
آن دل که تو سوختى ترا شکر کند
و ان خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته لک شاکر
و ان فؤادا رعته لک جامد
دیوانه ترا بیند باهوش آید
و گفته‏اند اى هر که ترا دید بشناخت و هر که بشناخت بیاویخت و هر که بیاویخت بسوخت. و سوخته را دیگر باره نسوزند، بلکه بنوازند، باین نداء کرامت که: یا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
چنان که در ازل گفت، عبادى، در ابد هم خود گوید، عبادى. در ازل گفت: عبادى انتم خلقى و انا ربکم الىّ فارفعوا حوائجکم، و در ابد گوید: عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ این خود خطاب است با عامه مؤمنان.
اما خطاب با صدّیقان و نزدیکان آنست که گوید: عبادى هل اشتقتم الىّ، عبادى هل احببتم لقایى. اینست عزیز حالتى و بزرگوار منزلتى، قاصد بمقصود رسیده و طالب بمطلوب و محب بمحبوب، درخت وصل ببرآمده و رسول مقصود بدر آمده، یار بشرط عشق درآمده.
یار هم آخر بشرط عشق درآید
رنج من از عاشقیش هم بسر آید
یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ این نصیب زاهدان و عابدان است که یکبارگى خود را با طاعت و عبارت دارند و بحکم ریاضت و مجاهدت بر وفق شریعت، روزگار بگرسنگى و تشنگى بسر آوردند. و ملذوذات اطعمه و اشربه دنیا بکار نداشتند، لا جرم فردا در بهشت غلمان و ولدان، پیالهاى زرین بر سر ایشان میگردانند و میگویند: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ وَ فِیها ما تَشْتَهِیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ‏ این نصیب عارفانست و مشتاقان، که تا بودند در آرزوى دیدار جلال و جمال حق بودند، با دلى تشنه و نفسى سوخته و جانى بعشق افروخته، شمه‏اى از عالم دوستى بایشان رسیده و ایشان در آن شمه سراسیمه و متحیر گشته، تحیرى که درون پرده است نه برون پرده، تحیر که برون پرده باشد گمراهى است و تحیر درون پرده، از آثار کمال جلال الهى است.
هر که از خلق بحق نتواند شد متحیرى گم‏راهست، هر که از حق بخلق نتواند آمد، متحیر حضرت درگاهست، هر چند که رود جز بوى بازنگردد.
پیر طریقت ازینجا گفت: روزگارى او را مى‏جستم، خود را مییافتم، اکنون خود را میجویم او را مییابم. این آن تحیر است که آن جوانمردان طریقت بدعا خواسته‏اند که: یا دلیل المتحیرین، زدنى تحیرا و انشدوا.
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
قومى خداى را پرستند بر بیم و طمع، دیده ایشان برین آمد که: یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ مزدوران‏اند در بند پاداش مانده و دل در غم خلد بسته، قومى او را بمهر و محبت پرستند، عارفان‏اند دل با مهر او داده و در آرزوى دیدار وى سوخته. پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مزدور است، کسى کو را بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوى یک لحظه وصالست، من دانستم که حیرت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در تو غریق است:
کى خندد اندر روى من بخت من از میدان تو
کى خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
تا کى روم بر بوى تو در کوى جست و جوى تو
با مهر و گفت و گوى تو از هر سویى جویان تو
به داود وحى آمد که: یاد اود، انّ اودّ الاودّاء الىّ، من عبدنى لغیر نوال و لکن لیعطى الربوبیة حقها. یاد اود من اظلم ممن عبدنى لجنة او نار، لو لم اخلق جنة و نارا لم اکن اهلا ان اطاع؟. و مر عیسى علیه السّلام بطائفة من العباد قد نحلوا و قالوا نخاف النار و نرجوا الجنة، فقال مخلوقا خفتم و مخلوقا رجوتم، و مر بقوم آخر، کذلک فقالوا نعبده حبّا له و تعظیما لجلاله، فقال انتم اولیاء اللَّه حقا، معکم امرت ان اقیم.
میگوید: عیسى (ع) بقومى عابدان برگذشت که از عبادت گداخته بودند و میگفتند از دوزخ میترسیم و بهشت امید داریم، گفت از مخلوقى میترسید و بمخلوقى امید دارید و بقومى دیگر برگذشت که میگفتند، ما او را بدوستى او میپرستیم، گفت شما دوستان خدائید بدرستى مرا فرمودند که با شما باشم نشینم، و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۸۸- سورة الغاشیة- مکیة
النوبة الثانیة
این سوره بیست و شش آیتست، هفتاد و دو کلمه، سیصد و سى حرف. جمله به مکه فرو آمد، آن را مکّى گویند. و درین سوره یک آیت منسوخ است: لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ منسوخ است بآیه سیف. ابى کعب روایت کند از مصطفى (ص) که گفت: «هر که این سوره برخواند اللَّه تعالى در قیامت شمار او آسان کند».
هَلْ أَتاکَ اى قد «اتیک». و قیل: معناه: لم یکن اتاک کقوله: «ما کُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُکَ» اى لم یکن هذا من علمک و لا من علم قومک حتّى اعلمتکم استفهام و معناه هاهنا تعظیم المستفهم عنه، اى تنبّه للغاشیة و «الغاشیة» القیامة، لانّها تغشى کلّ شی‏ء و ترکبه کاللّیل اذا یغشى کلّ شی‏ء. و قیل: لانّها تغشى القلوب بشدائدها و اهوالها. و قیل: «الغاشیة» النّار تغشى وجوه‏ الکفّار بالعذاب لقوله: «تَغْشى‏ وُجُوهَهُمُ النَّارُ» قال اهل التّفسیر استفهم نبیّه (ص) و قد علم انّه لم یأته حدیث القیامة على هذا التّفصیل و اراد به ان یخبره بذلک على هذا الوجه المذکور فقال: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ ذلیلة متواضعة و الخشوع التّذلّل و الاتّضاع یعنى: «وجوه» الکفّار فهم «یومئذ» خاشعون من الذّل. هذا کقوله: «وَ تَراهُمْ یُعْرَضُونَ عَلَیْها خاشِعِینَ مِنَ الذُّلِّ» عامِلَةٌ ناصِبَةٌ قال ابن عباس: یعنى: الّذین عملوا و نصبوا فی الدّنیا على غیر دین الاسلام من عبدة الاوثان و کفّار اهل الکتاب مثل الرّهبان و اصحاب الصّوامع الّذین ضلّ سعیهم فی الحیاة الدّنیا لا یقبل اللَّه منهم اجتهادا فی ضلالة یدخلون النّار یوم القیامة. و قال عکرمة و السدى: «عاملة» فى الدّنیا بالمعاصى «ناصبة» فی النّار فی الآخرة. و قیل «عاملة» فى النّار «ناصبة» فیها. قال الحسن: لم تعمل للَّه فی الدّنیا فاعملها و انصبها فی النّار بمعالجة السّلاسل و الاغلال. و قال ابن مسعود: تخوض فی النّار کما تخوض فی الوحل. و قال الکلبى: یجرّون على وجوههم فی النّار.
و قال الضحاک: یکلّفون ارتقاء جبل من حدید فی النّار. و الکلام خرج على الوجوه و المراد منها اصحابها.
تَصْلى‏ ناراً حامِیَةً قرأ ابو عمرو و یعقوب و ابو بکر «تصلى» بضمّ التّاء اعتبارا بقوله: تُسْقى‏ مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ و قرأ الآخرون بفتح التّاء من صلى یصلى و «تصلى» من اصلاه اللَّه «ناراً حامِیَةً» اى متناهیة فی الحرارة.
تُسْقى‏ مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ بلغت اناها فی نضجها و ادراکها لو وقعت منها قطرة على جبال الدّنیا لذابت، هذا شرابهم ثمّ ذکر طعامهم فقال: لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِیعٍ قال مجاهد و عکرمة و قتادة. هو نبت ذو شوک لا طىّ بالارض، یقال لرطبها: الشّبرق فاذا یبس سمّى ضریعا و هو اخبث طعام و ابشعه.
قال الکلبى: لا تقربه دابّة اذا یبس. و فی الحدیث عن ابن عباس «یرفعه الضّریع شی‏ء فی النّار شبه الشّوک امرّ من الصّبر و انتن من الجیفة و اشدّ حرّا من النّار. قال المفسّرون:
فلمّا نزلت هذه الآیة، قال المشرکون: انّ الضّریع لتسمن علیه ابلنا و کذبوا فی ذلک فانّ الإبل انّما ترعاه ما دام رطبا و یسمّى شبرقا فاذا یبس کان ضریعا لا یأکله شی‏ء فانزل اللَّه عزّ و جلّ: لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ قیل فی التّفسیر: یلقى علیهم الجوع فاذا استغاثوا اطعموا الضّریع و الزّقّوم فیغصّون به فیتذکّرون. انّهم اذا غضّوا فی الدّنیا بطعامهم سوّغوه بالماء فیسقون مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ بعد استغاثة طویلة. فاذا ادنوا من وجوههم تناثرت لحوم وجوههم فی الشّراب فاذا شربوه قطع امعائهم. ثمّ وصف اهل الجنّة فقال: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ متنعّمة ذات نضارة و نعمة.
لِسَعْیِها راضِیَةٌ اى رضیت عملها فی الدّنیا حین رأت ثوابه فی الآخرة.
و قیل: فیه تقدیم و تأخیر، و التّقدیر «راضیة» لسعیها و اللّام زیادة کما تقول: ضارب لزید، و انت ترید ضارب زیدا. و قیل: بثواب عملها فی الجنّة «راضیة». قیل: هم اهل السّنّة.
فِی جَنَّةٍ عالِیَةٍ اى مرتفعة من وجهین: علوّ الشّرف و الجاه و علوّ المکان و الارتفاع: و قیل: الجنّة «عالیة» لانّها فی السّماء درجاتها من فوق و جهنّم هاویة لانّها فی الارض درکاتها من تحت.
لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً قرأ ابن کثیر و ابو عمرو و یعقوب بروایة رویس: لا یسمع بالیاى و ضمّها «لاغیة» بالرّفع و قرأ نافع: بالتّاء و ضمّها «لاغیة» بالرّفع و قرأ ابن عامر و الکوفیّون و یعقوب بروایة روح و ابن حسّان «لا تسمع» بفتح التّاء «لاغیة» بالنّصب على الخطاب للنّبى (ص) اى «لا تَسْمَعُ فِیها» کلمة ذات لغو و قیل: لا یسمع بعضهم بعضا کلمة هجر و شتم کما یسمع اهل الشّراب فی الدّنیا.
فِیها عَیْنٌ جارِیَةٌ اراد عیونا، لانّ العین اسم جنس و معناه: انّها تجرى على ما یریدونه تجرى فی اىّ موضع ارادوا جریها فیه و یجوز ان تکون «جاریة» اى دائمة ابدا لا تنقطع. و یجوز ان تکون العین من الماء او من الخمر او من العسل او من اللّبن.
«فِیها سُرُرٌ» جمع السّریر الواحها من ذهب مکلّلة بالزّبرجد و الدّرّ و الیاقوت.
«مرفوعة» اى رفیعة عالیة طولها مائة فرسخ. و قیل: مرتفعة ما لم یجی‏ء اهلها فاذا اراد ان یجلس علیها تواضعت له حتّى یجلس علیها ثمّ یرتفع الى موضعها.
«وَ أَکْوابٌ» جمع کوب و هی الآنیة التی لا عروة لها و لا خرطوم. و قیل: الکوب القدح «موضوعة» یعنى: وضعت على حافات الانهار. و قیل: وضعت تزیینا للمجالس.
«وَ نَمارِقُ» اى وساید و مرافق «مَصْفُوفَةٌ» بعضها بجنب بعض یعتمدون علیها اذا جلسوا و یتّکئون واحدتها نمرقة بضمّ النّون: «وَ زَرابِیُّ» اى طنافس «مبثوثة» اى مبسوطة لها خمل رقیق واحدتها زربیّة. و قیل: «مبثوثة» متفرّقة فی المجالس مختلفة فی الالوان.
أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ»؟ وجه تلفیق هذه الآیة بما قبلها انّ القوم لما ذکر اللَّه الجنّة و ما اتّخذ فیها من المنازل الرّفیعة و السّرر العالیة الّتى سبکها کذا و کذا قالوا ذراعا فکیف یقعد احدنا علیها و قامته قصیرة و هو لا یکاد یرقى سطحا بغیر سلّم و تعجب المشرکون منه، فقال اللَّه تعالى: أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ اى اذا اراد صاحبها ان یرکبها.
طأطأت رأسها له حتّى یستوى علیها کذلک السّرر تطأطأ للمؤمن بزرابیّها و نمارقها حتّى یستوى علیها فاذا تمکّن علیها ترتفع و تصیر عالیة مستویة. و قیل: خصّ، هذه الاشیاء الاربعة بالذّکر لانّ القوم کانوا اهل خباء و بدو فکانوا لا یشاهدون اذا برزوا من اخبیتهم الّا الارض المبسوطة و الجبال المنصوبة و السّماء المرفوعة و لم یکن لهم مال سوى «الإبل» فامرهم بالنّظر و التّفکر فی هذه الاشیاء الّتى کانت مشاهدة لهم لیستدلّوا بذلک على وحدانیّة اللَّه عزّ و جلّ ثمّ انّ «الإبل» من اخصّ مال العرب و اعزّه فلذلک خصّها بالذّکر و فیها من العجائب ما لیس فی غیرها من الدّوابّ خلق فی ذلک العظم یحلوا بالعین و تنهض بالحمل الثّقیل و تنقاد بزمام یقودها الصّبیان و ینیخونها اىّ موضع یریدونه و تعطش عشرة ایّام فتسیر و تحمل و تبول من خلفها لانّ قائدها أمامها فلا یترشش علیه و عنقها سلّم الیها و تعتلف شوکا لا یعتلفه من الدّوابّ شی‏ء و تطأ الفیافی و تطوى اللّیل و ینتفع بدرّها و نسلها و وبرها و لحمها، و هذه الوجوه لا تجتمع الّا فی «الإبل» من دون سائر الحیوانات. قوله: وَ إِلَى السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ فوقهم على عظمها و متانة خلقها بلا عمد من تحتها و لا علاقة من فوقها.
وَ إِلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ على تفاوت خلقتها و متانة ارکانها «کیف» نصبها اللَّه على هذه الارض لیمنعها بها عن الحرکة و الاضطراب.
وَ إِلَى الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ اى دحیت و بسطت.
فَذَکِّرْ اى ذکّرهم الادلّة و حثّهم على التّفکّر فیها إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ لیس علیک الّا الدّعاء و التّذکیر.
لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ اى بمسلّط فتقتلهم و تکرههم على الایمان. نزل هذا قبل ان یومر بقتالهم ثمّ نسخ بآیة القتال.
إِلَّا مَنْ تَوَلَّى وَ کَفَرَ فانّک مسلّط علیه بالجهاد و اللَّه فَیُعَذِّبُهُ فى الآخرة الْعَذابَ الْأَکْبَرَ فعلى هذا القول یکون الاستثناء متّصلا. و قیل: هو استثناء منقطع عمّا قبله: معناه: لکن مَنْ تَوَلَّى وَ کَفَرَ بعد التّذکیر.
فَیُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَکْبَرَ و هو ان یدخله النّار و انّما قال: الْأَکْبَرَ لانّهم عذّبوا فی الدّنیا بالجوع و القحط و القتل و الاسر.
إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ اى رجوعهم بعد الموت لا یفوتنا و ان طال المدى.
ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ فى القیامة فنجازى المحسن باحسانه و المسى‏ء باساءته فیکون الحساب بمعنى الجزاء کقوله: «إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلى‏ رَبِّی» اى جزاؤهم.
رهی معیری : چند قطعه
لاله کوهی
سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که برزند آبی بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم
که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
چون نار رخی از نور پر مایه که دید
گسترده بروز بر ز شب سایه که دید
بر توبه از گناه پیرایه که دید
ایمان و نفاق هر دو همسایه که دید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
چون مهره بروی تخته نردیم همه
گاهی جمعیم و گاه فردیم همه
سرگشتۀ چرخ لاجوردیم همه
تا درنگرید درنوردیم همه
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۷
ای دریغا کزین منور جای
زیر خاک مغاک باید شد
پاک ناکرده تن ز گرد گناه
پیش یزدان پاک باید شد
با چنین خاطری چو آتش و آب
باد پیمود و خاک باید شد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹
گولی تو از قیاس که گر بر کشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۴
اگر چه باد ندارد ز نقش و عطر خبر
بتابش اندر نقاش گردد و عطار
گهی بگستردش همچو مشگ بر لاله
گهیش توده کند چون بنفشه بر گلزار
گهش چو سلسله دارد شکسته بر پیوند
گهش چو دایره دارد کشیده بر پرگار
ازوست رونق آن روی و این چنین نشگفت
که ابر تیره بود رونق شکفته بهار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۳
نیست مانی ابر پس چون باغ ازو ارتنگ شد
نیست آزر باد پس چون باغ ازو شد پرنگار
چون درخت گل که هر چند ابر نوروزش همی
بیشتر شوید مر او را بیشتر گردد نگار
پیش ازین از گل گلاب آمد همی و اکنون نگر
کز گلاب آید همی گل ، نادرست این روزگار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۵
چرا بگرید زار ار نه غمگنست غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۰
ندید و نبیند ترا هیچکس
گه رزم مثل و گه بزم دس
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۷
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت تازه
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
هر روز بتم با دگری پیوندد
با وی گوید حدیث و با وی خندد
گر من نفسی شادزیم نپسندد
مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عقل اگر گوید به وصل عشق حاجتمند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
پیوند عشق را به جفا انقطاع نیست
با دوست در مطالبه ی جان نزاع نیست
میراث فطرت است که لیلی همی برد
با هیچکس دگر دل مجنون مشاع نیست
مقصود او تمام به لیلی سپردن است
ورنه غرض ز وحشت مجنون سباع نیست
آتش در او فتاد ، ز خرمن طمع ببر
آنجا که حکم عشق برفت امتناع نیست
بتوان کشید جور رقیب از برای دوست
می روح پرور است ولی بی صداع نیست
ممکن نمیشود که کند دل به صبر خوی
اضداد را به هیچ وجوه اجتماع نیست
طوفان رستخیر که گویند هایل است
گر هست جز قیامت روز وداع نیست
هرگز زبون عشق نگشتی خرد ولیک
کس را بر اقتضای قضا اطّلاع نیست
هیچ از خرد قبول نصیحت نمی کنم
دانی چرا که گوشم بر استماع نیست
با دیو نفس کوش وگرنه نزاریا
هر صف شکن ز روی حقیقت شجاع نیست
هر دم میار قلب به بیّاع گاه عشق
کز قلب کم عیار تو کمتر متاع نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
تو را عشق اگر رهنمایی کند
ز پیوند عقلت جدایی کند
همه استحالت صلاحی دهد
همه استفادت خدایی کند
ز عقل درونت خلاصی دهد
که او حکم های ریایی کند
بیاموزدت پس بیاندازدت
فریبت دهد خودنمایی کند
وگر قول کردی و یابد قبول
به تدبیر در سست رایی کند
وگر اندک اندک ز تو زلتی
تولد کند حق ستایی کند
چو ره بازیابد به حل و به عقل
جهانگیری و کدخدایی کند
چو درماند از جمله تدبیر و رای
حریصت چو سگ بر گدایی کند
از او آشنایی چنان کن قیاس
که بیگانه را آشنایی کند
اگر نه نزاری شوریده را
چرا هر زمان پیشوایی کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم