عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۰۰
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۰۲
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه‌اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۳۸
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۴۲
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۱۴
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل
ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۳۰
این چه رخسارست، گویا چهره‌پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۸۱
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۰۳
شمعی بس است ظلمت آیینه‌خانه را
رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۳۶
فغان که آینه‌رخسار من نمی‌داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۵۳
از کوچه‌ای که آن گل بی‌خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۴۹
ز خوشه‌چینی این چهره‌های گندم‌گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۶۴
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن
گلها به جای چشم، دهن باز کرده‌اند !
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۳۳
می‌شود خون‌خوردن من ظاهر از رخسار یار
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲
صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو و گل بباغ
ز شهرآرای چون بگذشت یک ماه
بسوی باغ شد یکماه آن شاه
برون از شهر باغی داشت خسرو
که در خوبی بهشتش بود پس رو
کشیده سی چمن، در روضهٔ او
فگنده گل، عرق در حوضهٔ او
چه حوضی، روشنی آفتابش
گلابی در عرق اِستاده آبش
بهرسوی چمن آب روان بود
ریاحین چمن سیراب ازان بود
کشیده سر بسر در سرو آزاد
ببسته ره بزیر بید و شمشاد
همی چندان که بالای چمن بود
چنار و سرو و بید و نارون بود
چنان پربار بودی شاخساران
که بروی بسته بودی راه باران
ز بس چستی شاخ دل گزینش
ندیدی آسمان روی زمینش
کنار چویبارش سبز خط بود
میان او بسی طاوس و بط بود
بپیش باغ قصری چون بهشتی
ز نقره خشتی از زرنیز خشتی
نهاده تخت زرّینش ز هر سوی
بگرد حوض و ایوان روی در روی
ز صد در جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس و اکسون فگنده
ز هر در ساخته چندان تجمّل
که نتوان کرد شرح آن تجمّل
سرایی بود ایوان برکشیده
سر او تا بکیوان برکشیده
بپیش درش از فیروزه، تختی
مرصّع کرده از یاقوت لختی
مشبّک قبّهٔ زرّین والا
که مشک ریزه باریدی ز بالا
بهر ساعت نثار مشک کردی
نه زان بودی کزان خوی خشک کردی
کنارش را خراج هفت اقلیم
میانش خشتی از زر خشتی از سیم
نه چندان فرش و بستر بود و جامه
که شرحش نقش داند کرد خامه
سرایی چون نگارستان چین بود
سرای گل ز بهر خلوت این بود
نشسته گل چو ماهی بر سر تخت
ستاده ماهرویان در بر تخت
یکی تاج مرصّع بر سر او
یکی دیبای ازرق در بر او
هزاران سرو بر پای ایستاده
خرد بر پای ایشان سر نهاده
جهان راستی بازلفشان پیچ
جهان جادویی با چشمشان هیچ
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده در راه
همه در پیش گل بر پای مانده
بدیده روی گل بر جای مانده
شبانگاهی درآمد شاهزاده
بگلرخ گفت هین ای ماه زاده
میی در ده که فردا هست نوروز
بباید ساختن جشنی دل افروز
کنون باری بیا تا امشبی خوش
بهم جشنی بسازیم ای پریوش
همه روی زمین آب زلالست
همه روی هوا باد شمالست
بروی دشت افگن دیده ای دوست
که مغز پسته بیرون آمد از پوست
ز سنگ خاره آتش جست بیرون
سر کهسار شد از لاله پرخون
جهان تازهست و ایام بهارست
سماعی خوش شرابی خوشگوارست
درین موسم تماشا ناگزیرست
که با زاری مرغ آواز زیرست
درین بودند با هم آن دو سرمست
که روز از شب گریزان رخت بر بست
فرود آمد شه خورشید ناگاه
ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه
شه زرّینه رخ فرزینه رفتار
پیاده شد ز اسپ پیل کردار
ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود
چو ابروی مه نو روی بنمود
سیه پوشان شب لشکر کشیده
ز ماهی تا بمه سر بر کشیده
برفتن روز شبدیزی نموده
گذشته روز و شب تیزی نموده
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت چنگ
یکی پیری که او در پشت خم داشت
رگ و پی جمله بیرون شکم داشت
بسان دختری در پیش مادر
شده چون مصلحان در زیر چادر
چو مادر دست در خنیاگری برد
ازان دختر بناخن دختری برد
بسر ناخن ز زیر نیم چادر
ده و دو پرده ظاهرکرد بر در
بلی کو خم گرفته چون گمان بود
بران پل بحر شعرتر روان بود
ولی بر بحر هرگز پل نبودست
مگر گویی پلی زان سوی رودست
که از هرجا که برگویی سرودی
بپل با تو برد بیرون برودی
چو آواز از رگ آزرده بنمود
ز یک پرده ده و دو پرده بنمود
ز پرده روی بیرون کرده بودی
ولی آواز او در پرده بودی
نجنبیدی برو یک رگ ز سستی
چو زخمش آمدی دیدی درستی
مر او را نام گنج باشگونه
که موی سر نبودش هیچگونه
چو موی سر نبودش هیچ بر جای
چگونه میکشید او موی در پای
کسی کان پیر را در بر گرفتی
خوشی آن پیر زاری درگرفتی
بزاری پیر را دل زنده میداشت
رگی با جان هر شنونده میداشت
اگرچه پشت خم داشت و کهن بود
ولیکن سخت پیری خوش سخن بود
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۴۵
خواهی که ببینی تو به پیدایی راز
خود را ز ورای عقل سودایی ساز
گویی تو که هرچه اندرو مینگرم
چشمی است به صد هزار زیبایی باز
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۶۶
زان روز که حسنت علم عشق افراخت
هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت
دادی همه را به یکدگر مشغولی
تا با تو کسی می نتواند پرداخت
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲
ای هر نفسی جلوهگری افزونت
گه رد خاکست جلوه، گه در خونت
همچون متحیری فرو ماندهام
از لطف حجابهای گوناگونت