عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح پیروزشاه عادل
ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رای رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو
اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو
اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر لامکان روا بودی جای هیچکس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچکس
راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش به حقیقت شود یقین
هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو
مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند
گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رای رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو
اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو
اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر لامکان روا بودی جای هیچکس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچکس
راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش به حقیقت شود یقین
هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو
مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند
گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ضیاء الدین مودود احمد عصمی بعد از حبس
سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل به قضای خدای داد رضا
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکر تست در افواه
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سهر طوق مراد ترا نهد گردن
به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه
درازدستی جودت به غایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست
به بندگانت نویسند عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
به بازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل به قضای خدای داد رضا
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکر تست در افواه
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سهر طوق مراد ترا نهد گردن
به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه
درازدستی جودت به غایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست
به بندگانت نویسند عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
به بازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملکالعادل ابوالفتح ملکشاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایستهتر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایستهتر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بیمشغله و بیغلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آنکس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همهشان محنت و نزد همهشان عم
جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولیدار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایستهتر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایستهتر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بیمشغله و بیغلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آنکس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همهشان محنت و نزد همهشان عم
جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولیدار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - مدح کمالالدین ابوالمحاسن نصر
کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من
اگرچه بود از این بیش بینظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بیگه و گاه
به کلک مشکل گردونگشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفر به کاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من
اگرچه بود از این بیش بینظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بیگه و گاه
به کلک مشکل گردونگشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفر به کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح صدر کمالالدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح صدراعظم زینالدین عبد الله و شکر صحت یافتن او از بیماری
از محاق قضا برون شد ماه
وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد
بستری غمفزای و شادیکاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
رای سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بیطوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر
وافتابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز به عین رضا نخواهد کرد
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقفنامهٔ شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
کردهای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز
بر سر آتش است بیگه و گاه
حاش لله چو روز سقطهٔ تو
شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد
به تو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد
بستری غمفزای و شادیکاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
رای سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بیطوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر
وافتابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز به عین رضا نخواهد کرد
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقفنامهٔ شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
کردهای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز
بر سر آتش است بیگه و گاه
حاش لله چو روز سقطهٔ تو
شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد
به تو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح امیر علاء الدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقفنامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقفنامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در تهنیت عید و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای سراپردهٔ سپید و سیاه
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمونگاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهرهپرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این میگشاد بند قبا
آن فرو میکشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بیاجبار
وی مطیعت به طوع بیاکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار میباید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمیتوانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملکبخش و ملکستان
دولتت دوستکام و دشمنکاه
یک نفس حاسدان بینفست
برنیاورده جز که وا اسفاه
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمونگاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهرهپرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این میگشاد بند قبا
آن فرو میکشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بیاجبار
وی مطیعت به طوع بیاکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار میباید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمیتوانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملکبخش و ملکستان
دولتت دوستکام و دشمنکاه
یک نفس حاسدان بینفست
برنیاورده جز که وا اسفاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح سیدةالخواتین عصمة الدنیا والدین ترکان خاتون
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشهسازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت
میچگویم کون شد بیدستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخرویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بندهای
از شرف سیارهای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شبروت
جاودان دولتفزای و خصم کاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشهسازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت
میچگویم کون شد بیدستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخرویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بندهای
از شرف سیارهای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شبروت
جاودان دولتفزای و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - از دوستی قدری ارزن برای فاخته خواسته
ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را
از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را
از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - مدح سلطان سنجر انارالله برهانه
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هرکجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پی خواهنده دادی خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پیر
راستی باید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هرکجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پی خواهنده دادی خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پیر
راستی باید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح سلطان سنجر
ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته
وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته
در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته
وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته
از مثال تو جهان در نقش الله المعین
مایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافته
بینهیب روز محشر طالبان آخرت
در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته
از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته
وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته
روضهای خطهٔ اسلام در ایام تو
از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته
شاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تو
از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته
مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو
در ثبات عمر تو بیروز محشر یافته
پایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرد
از ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافته
گمرهان آفرینش در شب احداث دهر
از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته
گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو
رام نطق از گفتن الله اکبر یافته
آسمان را بر زمین در لحظهای اندیشهوار
مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته
دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو
جلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافته
از برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقل
وهم را در صحبت عزم سکندر یافته
همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه
چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته
کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته
بهره از بر تو درویش و توانگر یافته
ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو
بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته
تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود
خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته
تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات
در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته
خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد
خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته
وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته
در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته
وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته
از مثال تو جهان در نقش الله المعین
مایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافته
بینهیب روز محشر طالبان آخرت
در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته
از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته
وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته
روضهای خطهٔ اسلام در ایام تو
از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته
شاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تو
از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته
مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو
در ثبات عمر تو بیروز محشر یافته
پایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرد
از ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافته
گمرهان آفرینش در شب احداث دهر
از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته
گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو
رام نطق از گفتن الله اکبر یافته
آسمان را بر زمین در لحظهای اندیشهوار
مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته
دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو
جلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافته
از برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقل
وهم را در صحبت عزم سکندر یافته
همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه
چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته
کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته
بهره از بر تو درویش و توانگر یافته
ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو
بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته
تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود
خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته
تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات
در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته
خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد
خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - مدح سلطان سعید سنجربن ملکشاه
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هبلی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بیتصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هبلی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بیتصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحتالثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدحخوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشتجان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحتالثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدحخوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشتجان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل
ای تیغ تو ملک عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بیعناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بیعنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفتهای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاکپایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بیعناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بیعنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفتهای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاکپایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص
ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بیباس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بیآب رخ طالع مهپرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بیآب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خوابستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
میبینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزهاش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملکشان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیهروی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بیباس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بیآب رخ طالع مهپرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بیآب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خوابستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
میبینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزهاش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملکشان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیهروی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح امیر اجل فخرالدین ابوالمفاخر معروف به آبی
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان و اضحی
به صد عید چونین فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری به صورت امیری به معنی
به پیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
ز امن تودر پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونان که گویی
فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی
به لب هست خاموش وزو عقل گویا
به تن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت به سردی ببندد
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طورگاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یانی
اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
به تشریف و انعام اگر برکشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
به تشریف آن جز توکس نیست درخور
به انعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم به نثره
کشد در مدیح تو شعرم به شعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
درآریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کرد باری
الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی
به قدرت مباهات اجرام گردون
به قصرت تولای ایوان کسری
هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان و اضحی
به صد عید چونین فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری به صورت امیری به معنی
به پیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
ز امن تودر پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونان که گویی
فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی
به لب هست خاموش وزو عقل گویا
به تن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت به سردی ببندد
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طورگاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یانی
اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
به تشریف و انعام اگر برکشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
به تشریف آن جز توکس نیست درخور
به انعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم به نثره
کشد در مدیح تو شعرم به شعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
درآریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کرد باری
الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی
به قدرت مباهات اجرام گردون
به قصرت تولای ایوان کسری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح سیدالسادات جعفر علوی
ای به درگاه تو بر قصهرسان صاحب ری
رهنشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان میدارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ میگفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی میبال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی
رهنشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان میدارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ میگفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی میبال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی