عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقه‌ای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که می‌شنوی
گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در خرقه دادن
دزد را پیش رخت راه مده
خرنه‌ای خرس را کلاه مده
از سری با چنان پریشانی
موی چون میبری به پیشانی؟
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل
مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار
ترک را جبه، کرد را دستار
زنده را توبه ده، که دارد جان
مرده خود توبه کرد از آب و ز نان
آنکه از بهر نان کند توبه
مشنو گر به جان کند توبه
نتوان دیو را به راه آورد
سر دیوانه در کلاه آورد
روستایی که دیشب از دره جست
مدهش توبه، کز مصادره جست
نیست آنکو سری به راه کشد
بهلش تاقلان شاه کشد
به غرور جلب زنی عاطل
حق سلطان چه می‌کنی باطل؟
تو اگر مومنی،فرااست کو؟
ور شدی متمن،حراست کو؟
فال مؤمن فراست نظرست
وین ز تقویم و زیج ما بدرست
مؤمن از رنگ چهره برخواند
آنچه دانا ز دفترش داند
مؤمنانش چو نور می‌بینند
آنچه مردم ز دور میبینند
دل مؤمن بسان آینه است
همه نقشی درو معاینه است
دل، که چشمش به نور حق بیناست
زانسوی پردهٔ «ولوشناست»
دل بیعلم کی رسد به یقین؟
علم حاصل کن، ای پسر، در دین
عمل از تن بجوی و علم از دل
زانکه ایمان چنین شود حاصل
چون زبان و دل اندرین تصدیق
هر دو همداستان شوند و رفیق
تن تتبع کند به پاک روی
شود ایمان ازین سه پشت قوی
هرکس این اعتقاد شد مقدور
همه اجزای او بگیرد نور
نور معنی اگر نفوذ کند
کشف راز نهفته زود کند
در دل ما جزین امانی نیست
زانکه ایمان مایمانی نیست
نه به ایمان کشید سوی یمن؟
خرقهٔ مصطفی اویس قرن
حامل خرقه آن دو صاحب حال
که ازیشان رسید دین به کمال
گر چه آن گل به خار بنهفتند
زان تفرج چو غنچه بشکفتند
دل او با گمان چو یار نبود
دیدن صورتش به کار نبود
روستایی نبود و در ده شد
رز خالص به امتحان به شد
امتحان دید و غیب‌گویی کرد
طلب خرقهٔ دو تویی کرد
تیر ایمان چو بر نشان آمد
خرقه و خرده در میان آمد
یمنی صاحب سعادت شد
مدنی را یقین زیادت شد
گر چه در عهد اقالت آوردند
حالشان گفت و حالت آوردند
قاصد و مقصد این چنین باید
هر کرا کشف سر دین باید
خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش
ورنه در خرقه کش سر و مخروش
چون تو قاضی شدی، مریدان دزد
خرقه‌ها رفت و نیست منت و مزد
میکشی خلق را به بیخردی
چه توان کرد چون طبیب بدی؟
نه به هر خاطر این نزول کند
قابلی جوی، تا قبول کند
آنکه در خورد صحبتست و حضور
مکن او را به خدمت از خود دور
وآنچه ارباب خدمتند و قیام
هر یکی را نگاه دار مقام
وانکه لایق بود به خلوت و صوم
مهل او را دگر به صحبت قوم
وان کزین هر سه قوم بیرونند
مده این دانه‌شان، که بس دونند
ارمغانی مکن بریشان عرض
جز صلوة و زکوة و سنت و فرض
گر به هر یک عمامه خواهی داد
دین به دستار و جامه خواهی داد
نقد خویش اول آزمایش کن
بعد از آن خلق را نمایش کن
چون نکردی تو بد ز نیک جدا
از تو طالب کجا رسد به خدا؟
چکنی جستجوی بوالهوسان؟
زین یکی را به مخلصی برسان
چون تو اسب و شتر بهم رانی
به گل و گوچو گاو درمانی
آنکه سقمو نیاش باید داد
گرش افیون دهی بقای تو باد
هر که آمد، گرش مرید کنی
در زمستان مگس قدید کنی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سر کلمهٔ شهادت
تا ندانی اله را ز نخست
این گواهی نیاید از تو درست
نیست در هیکل الف بی تی
خوبتر زین دو نفی و اثباتی
گنج توحید را بهینه طلسم
نشناسم جزین دو نامی اسم
خود حروفی بدین صفت باید
که کلید بهشت را شاید
گر به تحقیقشان ندانی ارج
شد دو بدر اندرین دو چارده درج
هر یکی زین چهارده گانه
ده کلیدست و چار دندانه
اندرین اتفاق نیست شکی
که دو قسمند و هر دو قسم یکی
اول و آخر و کلام و سور
نیست از بیست و هشت حرف بدر
این حروفند و بس منازل ماه
بلکه اینند و بس منازل راه
سخنی زین حروف نیست بدر
ای حریف، از حروف ما مگذر
هر چه غیر از خداست اندرده
در دم لای این شهادت نه
توبه در لای این سخن در جست
این سخن را ببین، که کم خرجست
هر چه در وی نشان غیر بود
در طلب کردنش چه خیر بود؟
ترک آن غیر تا نگیری چست
این شهادت نیاید از تو درست
بعد ازین توبه توبه‌ایست درشت
که درو نفس را توانی کشت
وان به کم خوردنست و کم خفتن
دور بودن ز خلق و کم گفتن
در طریقت چهار یار اینست
چارهٔ کار مرد کار اینست
چون درین بوته پاک شد زر او
به دکان آورند جوهر او
مدتی چشم و گوش باز کند
از مراد خود احتراز کند
هر چه داناش گفت بپذیرد
وآنچه کرد او به جان فرا گیرد
تا به گفت و به کرد داننده
شودش کرد و گفت ماننده
قول و فعلش چو مستقیم آید
در مقام ادب مقیم آید
بر نگردد ز کار ده مرده
تا شود کاردان و پرورده
هر چه آید به خفیه در دل پیر
کند آماده زود و گوید: گیر
هیچ محتاج کن مکن نبود
شیخ را حاجت سخن نبود
چون درو گردد این نشان روشن
شودش دل درست و جان روشن
روی و رایش تمام نور شود
لایق خلوت و حضور شود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شکر
شکر کن، تا شکر مذاق شوی
نام کفران مبر، که عاق شوی
غایت شکر چیست؟ دانستن
حق یک شکر نا توانستن
شکر ما گر رسد به هفت اورنگ
پیش انعام او نیارد سنگ
نعمتش را سپاسداری کن
زو زیادت بخواه و زاری کن
چون به شکر و ثبات میل بود
کامهای دگر طفیل بود
زانکه در شکر اگر نکوشی تو
کم شراب مزید نوشی تو
هم به تن شکر استطاعت کن
هم بدل شکر این بضاعت کن
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
دیدن عجز از آنکه شکر خداست
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
کار کردن به اختیار و به جبر
از دل و تن چو شکر گردد راست
به زبان عذر آن بباید خواست
گر ز دانش در قبول زنی
دست در دامن رسول زنی
دیگر آن را لوای شکری هست
خواجه دارد لوای حمد به دست
آنکه شد چشم او به منعم باز
جان او برکشد به حمد آواز
و آنکه از نعمتش گذر نکند
جز به شکرش زبان بدر نکند
خویشتن را متابع او ساز
کو ترا بشنواند این آواز
گر شود خاطرت خطاب شنو
بشنود هر زمان خطابی نو
این خطابت نیاید اندر گوش
تا نبخشی به مصطفی دل و هوش
لهجهٔ او اگر بیابی باز
راه یابی به کار خانهٔ راز
در شناساست این سخن را روی
نشناسی، هر آنچه خواهی گوی
سر به مهرست سر این پاکان
از برای ضمیر دراکان
دیو را نیست تاختن بر گول
که ازو دور نیست چنبر غول
پای دانندگان به بند آرد
سر بیدار در کمند آرد
از دم و دام این نهنگ خلاص
جز به توفیق نیست، یا اخلاص
کوش تا بی‌حضور دل نروی
تا ز کردار خود خجل نروی
اندرین پرده بار دل دارد
پی دل رو، که کار دل دارد
عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را بر آسمان آرد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ذکر معاد و تجرد کلی
چون تعلق برید جان از جسم
نبود حال جان برون زد و قسم:
گر نکوکار بوده باشد، رست
ورنه در خاک خوار ماند و پست
نفس اگر پاک و گر پلید بود
منزل هر یکی پدید بود
هر یکی را در آن جهان جاییست
وندران منزلی و ماواییست
وین بدن را عذاب گوری هست
در لحد نیز تلخ و شوری هست
چون شود جان و جسم آلوده
از غبار گناه پالوده
باز فرمان رسد که: برخیزد
تن به جان، جان بتن درآویزد
آنکت از آب در وجود آورد
بازت از خاک زنده داند کرد
در قیامت، کزین ستوده طلسم
دور باشد حجاب ظلمت جسم
تن نیکان فروغ جان گیرد
هر دو را نور در میان گیرد
چون تن و جان به نور غرق شود
شرق او غرب و غرب شرق شود
هر یک از ما به صورت ذاتی
اندر آید به موقف آتی
ذات ما هستی و حقیقت ماست
صورتش سیرت و طریقت ماست
اصل جان تو چونکه از فلکست
به فلک میروی، درین چه شکست؟
عقل و جان بر فلک گذار کند
استخوان بر فلک چکار کند؟
آب و گل بندتست، بگسل بند
بندهٔ این و آن شدن تا چند؟
هر یکی را به مرکزی بسپار
همچو آتش سر از محیط برآر
زین طبایع تو تا نگردی پاک
نکنی رخ به طبع در افلاک
بر فلک نیست گرمی و سردی
بگذر از گرم و سرد، اگر مردی
نسبت خویش با بسایط فرد
به بساطت درست باید کرد
خواجه زنگی و آن صنم رومی
موجب حیرتست و محرومی
جای اصلی طلب، مرو در خواب
ور ندانی، بپرس از آتش و آب
زین جهان این چنین توان رستن
نه کشیدن بلا و بنشستن
این فطیری که کرده‌ای تو به دست
در تنور اثیر نتوان بست
ملکوت سماست جای سروش
جبروت خداست عالم هوش
بر فلک جای مکر و فن نبود
با ملک حاجت سخن نبود
جانت آندم که گردد از تن باز
کوش تا بر فلک کند پرواز
تا نگردی چو آسمان یکرنگ
کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟
سنگ جایی رود، که سنگ بود
آب از آتش ببر، که جنگ بود
آن که بی‌کار و آن که در کارند
هر یکی رخ به مامنی دارند
آب ازین سنگ اگر گذار کند
چون به مرکز رسد قرار کند
بد بمیری، چو ناتمام روی
هیمهٔ دوزخی، چو خام روی
جهد آن کن که: پخته باشی و حر
تا در آن ورطه‌ها نمانی پر
بازدان، گر دل تو آگاهست
که چه خرسنگهات در راهست!
اندرین خانه کار خویش بساز
تا در آن عقده‌ها نمانی باز
به دل آزاد شو، به جان فارغ
پس برون آی ازین جهان فارغ
می‌گسل بند بندت آهسته
تا نباشی به هیچ پیوسته
روز اول که دیده بازت شد
دل درین عالم مجازت شد
نشنیدی که سر بسر با دست؟
یا ندیدی که سست بنیادست؟
دل خود را به صد گره بستن
روز آخر کجا توان رستن؟
هر چه میماند از تو خاکش کن
و آنچه همراه تست پاکش کن
جان خود را، که در جهان بستی
به زر و سیم و خانه پیوستی
برکش از جمله، همچو موی از شیر
تا چو گوید: بیار، گویی: گیر
آن کسانی که بینشی دارند
آشکار و نهان درین کارند
چه گمان میبری بر آتش و باد؟
یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟
وامهاییست دادنی اینها
بندهایی گشادنی این‌ها
نه که این جسم چون هلاک شود
باد او باد و خاک خاک شود؟
پسرت دختری بیار کند
دخترت شوهری شکار کند
زن جوانست، همسرش باید
مهر و میراث از آن زرش باید
درم نقد را ببندد سخت
پیش نابالغان نهد دوسه رخت
تا به عجز و نیاز و مکر و حیل
وام دارت کند شب اول
خانه بیگانه را نشست شود
کم عمارت کنند و پست شود
به یتیمت کسی نگه نکند
دشمنت نزد خویش ره نکند
گر بمادر نظر کند، بس نیست
ور به گورت گذر کند، کس نیست
بزنندش به زجر و بر جوشد
بر تو نالد، جواب ننیوشد
مانده بر جای و هیچ جایی نه
غرق تیمار و آشنایی نه
غارت اندر زر و قماش افتد
هر چه ارزنده تر بلاش افتد
تو بمانی و گور و سیرت زشت
بر توده گزر کوی خام و سه خشت
زان دگر هولها نیارم یاد
چون تو گفتی که هر چه بادا باد!
پر نمودند، لیک کم دیدی
بس بگفتند و هیچ نشنیدی
اگر این حال نیست، بد گفتم
وگر این هست، آن خود گفتم
این زن و زور و زر گذاشتنیست
مهر اندر درون نکاشتنیست
دست خود را تهی کن از سیمش
تا نجنبد دل تو از بیمش
کز پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان
عاقلان خود درین نپیوندند
وانکه پیوسته شد بدو خندند
کار خود آن کسی تباه نکرد
که به لذات تن نگاه کرد
آنکه دید این گریز پاییها
شد جداییش ازین جداییها
دست ازین دستگاه آز بشست
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
در فزونی زیان تست و کسان
در فزونی مرو چو بوالهوسان
آز را خصم آشکارا شو
به خدا زنده‌ای، خدا را شو
تا که در رنج جستن نانی
نخوری، تا کسی نرنجانی
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ورتنی، آب و آش و نان میجوی
خر و بار تو بار خواهد بود
گر سفر زین شمار خواهد بود
نردبانیست پایه برپایه
ترک بایست خواهش و مایه
راهت از نردبان آزادیست
در جهانی که سربسر شادیست
خر عیسی بر آخور خاکست
روح بی‌رخت او برافلاکست
رخت و خرچیست این تن و سر و گوش
بهل این و برس به عالم هوش
پشت او تا صلیب سای نشد
اخترش تخت و چرخ جای نشد
صادقانی، که شمع دین سوزند
بتو زین بیشتر چه آموزند
بتو آموخت شرط جانبازی
تا ببینی و کار جان سازی
کار جان ساختن به تن سوزیست
خنک آن دل که این دمش روزیست
سر که دادند و آب خواست تنش
تا به برهان قوی شود سخنش
که جهان را وفا چنین باشد
سر که برجای انگبین باشد
آنکه داند بر آسمان رفتن
میتوانست ازین میان رفتن
لیک بایستش این خبر کردن
که چنین شاید این سفر کردن
مایه انتباه تست این ها
همه تعلیم راه تست این ها
تا بدانی که رسم و عادت چیست؟
اولین پایه ارادت چیست؟
سر او تا نهفته شد زیشان
سر شد اندر سر بداندیشان
تا چنان ترک آز نتوان کرد
دست و پایی دراز نتوان کرد
دست وپایی که پاک شد زین گرد
چار میخش کجا رساند درد؟
چون بلوغ کمال دستش داد
نفرتی زین جهان پستش داد
کام دشمن به دشمنان بنمود
جام جم را از آن میان بربود
مشتبه گشت و اختلاف افتاد
که: تنش جفت خاک شد یا باد؟
تن او روح بود و روح تنش
چون بپوشی به گور، یا کفنش؟
به سبوی دوگانگی زن سنگ
تا زخمی برآیدت ده رنگ
هر که عیسی به چنگ او باشد
«صبغة الله» رنگ او باشد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تدبیر این سفر
گر مریدی ز دار دور شود
در مریدی در آن حضور شود
چون ترا نیز عزم این راهست
دل تو زین عزیمت آگاهست
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
جای پرداز و پای بر در نه
چار عنصر به چار میخ در آر
شاخ تن را ز بار وبیخ درآر
مرم از دار، تا به تخت رسی
پای بردار، تا به بخت رسی
شیر مردان دین به آخر کار
نردبانی بساختند از دار
تا بدان نردبان نگاه کنی
بر نهی پای و برگ راه کنی
آنکه بالای نردبان بلاست
راه بالات مینماید راست
تا تو جز چوب و در ندانی دید
رازهای دگر ندانی دید
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست
نزد مردان بلا و بخت یکیست
پیش عشاق دار و تخت یکیست
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تخته غسال
تاجشان بی سری و سامانیست
تخت تابوت عالم فانیست
نیست در راه عشق پیچ مپیچ
روشنی در فناست، دیگر هیچ
با تو تا ذره‌ای ز هستی هست
همچنان نام بت‌پرستی هست
بت تن را بهل، که بیش ارزی
بت تست آن، بروچه ملیرزی؟
بت شکن باش، تا که چست شوی
بت رها کن، که تن درست شوی
تاج و تختی که پاو سر داند
عاشقش کم ز خاک در داند
چه بود چوب خشک یا زر زرد؟
که بدان پای و سر نگارد مرد
تخت مردان ز عزتست و سکون
تاجشان سر امر «کن فیکون»
برچنین تاج و تخت کن شاهی
تا بگیری ز ماه تا ماهی
بر فلک بی‌عروج نتوان رفت
به سفر بی‌خروج نتوان رفت
نفس با عقل چون یگانه شود
کی چو تن مبتلای خانه شود؟
نفس را عقل کن به دانش و داد
تا به عرشت برآورد چون باد
علم نفس ترا به عقل کند
این سخن دل درست نقل کند
دور کن حرص خورد و خواب از خود
سهل کن باربان و آب از خود
جز ریاضت مکن دگر پیشه
تا شود بی کدورت اندیشه
مده اندیشه جز به جان خرد
آشنا گرد با روان خرد
جز خرد نیست کز خدا گوید
روح ازو گفت هر چه وا گوید
نفس تا بر خرد ندارد گوش
نتواند حدیثی از سر هوش
مهل این نفس را دمی بی‌فکر
تا بیابی هزار گوهر بکر
بکن از راه حکمت و معقول
سیر در عالم نفوس و عقول
گرچه نتوان که ذات بین گردی
زین دو گوهر صفات بین گردی
هرچه فانیست در ضمیر مهل
جز به باقی مده تصور دل
فکر صافی ز ذوفنون خیزد
فکر آشفته از جنون خیزد
فکر چون صاف شد، صفات دهد
رخ به درگاه اصطفات دهد
هرچه فانیست خود خیال بود
فکر فانی ترا وبال بود
نتوانی به چشم سر دیدن
جز سروریش و بام و در دیدن
چشم سرت لقا تواند دید
نفس باقی بقا تواند دید
جان چو باقیست او بقا جوید
تن فانی چه ارتقا جوید؟
ده نشین به دود سوی رز خویش
جنبش هر کسی به مرکز خویش
علم باقی بدان که چیست؟ بجوی
وین بقا در دیار کیست؟ بپوی
لوح نفس از خیال خالی کن
پر ازین نقش لایزالی کن
هر چه در جنت تو دیده شود
هم ز کردارت آفریده شود
وان عذابی که سرنوشته تست
هم یقین‌دان که سرگذشته تست
عملت پیش میرود به بهشت
تا ز بهر تو خانه سازد و کشت
خلق نیک توحور خواهد شد
رای عالی قصور خواهد شد
گفته‌ای خوش که بر زبان آید
مرغ و حلوای پخته‌زان آید
شاخهای مرصع از گوهر
سخن تست، ازین سخن مگذر
کوثر از دانش لدنی خاست
سلسبیل از طریق جستن راست
خوب کاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند
آنکه فردا بهشت فاش برند
پیشه‌کاران دانه پاش برند
آدم از جهل بست برتوشه
از چنان خرمن اینچنین خوشه
هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول
با سه عیب چنین مباش فضول
بر عصای قبول تکیه مزن
که «عصی آدمت» زند گردن
تا دلت مرغ پخته خواهد و می
چون نهی در بهشت باقی پی؟
بگذر زین بهشت پردانه
در بهشت خدای برخانه
تو به دهقان رها کن و بیوه
گندم و مرغ و قلیه و میوه
زان رحیق اردمی دونوش کنی
هم چو دریا ز عشق جوش کنی
تا که دریاست جوش دریا هست
جهد کن تا شوی چو دریا مست
جوش دریا تمام خواهد بود
جوش تست آنکه خام خواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲ - فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله
صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ای که از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره‌ ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست
مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست
رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست
گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست
بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست
دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست
محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست
عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست
آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت
باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت
چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد
بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت
زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ
از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت
ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت
در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت
ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز
راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت
چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد
از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت
منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت
چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی
کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
در راه قربت ما ره‌بان چه کار دارد
در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد
در داستان نیاید اسرار عشقبازان
کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد
با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان
با بحر لامکانی عمان چه کار دارد
در ملک بی‌نیازی کون و مکان چه باشد
با سر لن ترانی هامان چه کار دارد
گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان
در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد
حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو
کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد
عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان
در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد
در دیر درد نوشان درس ورع که خواند
در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد
جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید
چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد
ما را بباغ رضوان کی التفات باشد
در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد
خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری
جائی که مهر باشد باران چه کار دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند
شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند
گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند
گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من
از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند
روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان
مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند
گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان
رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند
مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان
از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند
گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را
روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند
باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب
پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام
از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند
در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان
هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند
خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند
و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند
چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان
گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق
ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار
گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق
از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر
بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق
جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار
پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق
عقل درین دیر کیست مست شراب الست
روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق
جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات
دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق
سر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهر
باز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشق
سیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصل
روی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشق
چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست
بر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشق
صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم
بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق
کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک
زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق
مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق
چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق
گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند
سر نتواند کشید از خط فرمان عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
سبحان من تقدس بالعز و الجلال
سبحان من تفرد بالجود و الجمال
آن مالکی که ملکت او هست بر دوام
وان قادری که قدرت او هست بر کمال
سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل
دیان بی نظیر و خداوند لا یزال
گویای بی تلفظ و بینای بی بصر
دانای بی تفکر و دارای بی ملال
سبیح بلبل سحری حی لا ینام
ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال
حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او
وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال
از آب لطف او متبسم شود ریاض
وز باد قهر او متزلزل شود جبال
در گوش آسمان کشد از زر مغربی
هر مه به امر کن فیکون حلقهٔ ملال
گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر
گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال
کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان
بهرام از امر اوست برین قلعه کوتوال
ای قصر کبریای تو محفوظ از انهدام
وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال
وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول
وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال
ایوان وحدت تو مبرا از انحطاط
وارکان قدرت تو معرا از اختلال
بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر
و افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بال
بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف
بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال
وهم از سرادقات جلال تو قاصرست
ور عقل ره برد بتو نبود به جز خیال
خواجو گر التماس ازین در کند رواست
از پادشه اجابت و از بندگان سؤال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
تبت یا ذا الجلال و الا کرام
من جمیع الذنوب و اثام
ای صفاتت برون ز چون و چرا
ذات پاکت بری ز کو و کدام
قاضی حاجت وحوش و طیور
رازق روزی سوام و هوام
گوهر آرای قطره در اصداف
نقش پرداز نطفه در ارحام
پرچم آویز طاسک خورشید
آتش انگیز خنجر بهرام
خاکبوس بساط فرمانت
جم سیمین سریر زرین جام
بست مشاطگان قدرت تو
بر رخ صبح چین گیسوی شام
کرده استاد صنعت از یاقوت
شرف طاق تابخانهٔ بام
یافته از تو نضرت و خضرت
باغ مینو و راغ مینا فام
بدر مشعل فروز آینه دار
بر درش بندهٔ منیرش نام
عنبر هندی آنکه خادم تست
کار او بی‌نسیم لطفت خام
پیش موج محیط احسانت
از حیا در عرق فتاده غمام
کاسه گردان بزم تقدیرت
صبح زرین کلاه سیم اندام
هندوی بارگاه ابداعت
شام زنگی نهاد خون آشام
عندلیب زبان گویا را
گل بستان فروز ذکرت کام
گر کند یاد صدمهٔ قهرت
بگسلد مشرقی مهر زمام
درک خاصان بکنه انعامت
نرسد خاصه عام کالانعام
جان خواجو که مرغ گلشن تست
مگذارش بدام دل مادام
طمع دانه‌اش بدام افکند
باز گیرش ز دست دانه و دام
من که بر یاد زلف و روی بتان
صرف کردم لیالی و ایام
بوده با بادهٔ مغانه مقیم
ساخته در شرابخانه مقام
زده راه خرد بنغمهٔ چنگ
ریخته آب رخ بشرب مدام
نفس خود کامم ار ز راه ببرد
باز گشتم بدرگهت ناکام
چون خطا کرده‌ام کنم هر دم
سجدهٔ سهو تا بروز قیام
گویمت بالعشی والابکار
تبت یا ذوالجلال و الاکرام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیام
کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام
ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست
خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام
پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام
بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست
نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام
گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی
زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام
کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه
در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام
عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد
ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام
آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست
لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام
باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود
باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نواله‌ئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
یا باری البرایا یا زاری الذراری
یا راعی الرعایا یا مجری الجواری
سلطان بی وزیری دیان بی‌نظیری
قهار سختگیری ستار بردباری
روق الغصون صنعا زینت کالغوانی
ورق الطیور شوقا توجت کاقماری
سرو از تو در تمایل در کله ربیعی
مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری
یا واهب العطایا یا دافع البلایا
یا غافر الخطایا یا مسری السواری
عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی
بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری
ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا
لبس‌الجنان تکسوا من برک البراری
از نار نور بخشی وز باد عطر سائی
وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری
اعلیت کل یوم عند الصباح نورا
نقع الظلام جلی من غرة النهاری
خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد
جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری