عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۳
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۱ - ابیات پراکنده از رباعیات
چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آن را که دو دست و کیسه از سیم تهیست
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
آن را که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس
فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم
اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو
زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آن را که دو دست و کیسه از سیم تهیست
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
آن را که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس
فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم
اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو
زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۲
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۵
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۸
به گلگشت جنان گل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم
می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم
می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۴
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۹
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۹
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طرهات که مر او را
بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز
مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذرد کارها به حیلت و افسون
هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ ساز را به جهان در
جای نباشد مگر به مرزغن اندر
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار
زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
قد تو چون راستی گزید، به پیشش
سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
شیرین آید به کام کوهکن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طرهات که مر او را
بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز
مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذرد کارها به حیلت و افسون
هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ ساز را به جهان در
جای نباشد مگر به مرزغن اندر
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار
زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
قد تو چون راستی گزید، به پیشش
سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
شیرین آید به کام کوهکن اندر