عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۳
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کامل النسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک‌لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
وز ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد را کوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکی است
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند و ما مغزیم
اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم
قول ما حجت است در هر کار
ز آنکه ما مردمان بلعجبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زآنکه شاگرد کارگاه ربیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۴
بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۵
خیز و طعنه بر مه و پروین زن
در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را
زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش
ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آن‌گاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش
تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینه‌وری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز
با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند
کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد
بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آن‌گاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین
گام بر بساط نوآیین زن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۷
بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم
با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من
موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من
وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر
خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
زیرا به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من
از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا
مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا
از قاصد ملک‌العرش صد ره ستوده‌ترم من
ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!
راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده
زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من
بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش
ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۸
مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر
آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او
تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب
من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب
دوزخ است و فکر روشن جنت‌المأوای او
جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن
بردمد با کاسهٔ زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او
می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف
هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او
ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو
بر سر گور حکیم و شاعر دانای او
هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار
گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او
آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر
و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۱
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع‌گشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌تو شد روی سبزه خاک‌آلود
بی‌تو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه‌زای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیف‌طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کین‌توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته‌پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود
از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت
سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
قطعه
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بی‌خلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملک‌الشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۱
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟
هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست »
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »
بی‌گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید
کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »
سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست »
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱
ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
ز شوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴
ته که ناخوانده‌ای علم سماوات
ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸
اگر دل دلبر و دلبر کدام است
وگر دلبر دل و دل را چه نام است
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندونم دل که و دلبر کدام است
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰
نفس شومم به دنیا بهر آن است
که تن از بهر موران پرورانست
ندونستم که شرط بندگی چیست
هرزه بورم به میدان جهانست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲
بود درد مو و درمانم از دوست
بود وصل مو و هجرانم از دوست
اگر قصابم از تن واکره پوست
جدا هرگز نگردد جانم از دوست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰
من آن رندم که گیرم از شهان باج
بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج
فرو ناید سر مردان به نامرد
اگر دارم کشند مانند حلاج
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷
بیته یارب به بستان گل مرویاد
وگر روید کسش هرگز مبویاد
بیته هر گل به خنده لب گشاید
رخش از خون دل هرگز مشویاد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۸
بلا رمزی ز بالای ته باشد
جنون سری ز سودای ته باشد
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشد