عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در میلاد مسعود حضرت ثامن الائمه علیه‌السلام
طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس
ببین ز نجمه بعالم طلوع شمس شموس
نمود انفس و آفاق را قرین سرور
شهی که نفس نفیسش بود انیس نفوس
تبارک الله از این روز اسعد میمون
که هست مولد شاه حجاز خسروطوس
خدیو خطه طوس آنکه عارفان ندهند
گدائی در او را بحشمت کاوس
امام جن و بشر کش بر آستانه قدس
ملایکند دما دم بذکر یا قدوس
مه سپهر ولایت شهی که در هر صبح
زند بخاک درش آفتاب گردون بوس
زرشگ خادم کویش رواست خازن خلد
همی گزد لب و برهم زند کف افسوس
عجب نباشد اگر فایق آمد از هر باب
گه مباحثه با عالم یهود و مجوس
چه جلوه ذره کند درمقابل خورشید
چه صرفه قطره برد در کنار اقیانوس
چه شد دنائت مأمون و کینه‌توزی او
کجاست آن همه تزویر و حیله و سالوس
بگو بیا و ببین حشمت خدائی وی
که آن بدیده خلق خدا بود محسوس
همیشه بر سر بام جهان بکوری خصم
بنام نامی آنشه فلک نوازد کوس
درون جسم گدازد دل حسودانش
چنانکه شمع گدازد میانهٔ فانوس
شهی که وحش بیابان از او گرفته مراد
صغیر کی شود از لطف و رحمتش مأیوس
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید مولود مسعود حلال مشکلات کشتی نجات علی علیه‌السلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بی‌شک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بی‌خردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابن‌مریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ولی ذوالمنن حضرت حجه‌ابن‌الحسن عجل‌اله تعالی فرجه
هر آنچه میزنم از دفتر وجود ورق
نوشته است بخط جلی که جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
یقین فراخته از غیب در عیان بیرق
به یمن مولد مسعود مهدی موعود
زمین بعرش برین از شرف گرفته سبق
ولی مطلق حق آنکه کارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق کاینات از او ظاهر
خود اوست مصدر کل ممکنات از او مشتق
چگونه عالم ایجاد را نظامی بود
نمیگرفت ز اضداد اگر که نظم و نسق
زبق نماید اگر هیبتش هواداری
کند فرار دوصد سال راه باد از بق
از او قوائد اسلام راست استحکام
از او مسائل و احکام را بود رونق
شد او به پردهٔ غیبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
برای آنکه نماید نثار مقدم او
زمانه هستی خود را نهاده روی طبق
بدست قدرت شد کلک صنع روز ازل
پی نوشتن نام گرامیش منشق
بدل ز معرفتش تا که بهره‌ای نرسد
دل حزین نرهد هیچ ز اضطراب و قلق
مر این عطیه میسر نمی‌شود دل را
مگر که با دل صابر علی شود ملحق
صغیر دانی در بحر زورقی باید
ببحر معرفت امروز او بود زورق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینه‌اند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشنده‌اند زان خورشید
چراغهای فروزنده‌اند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمی‌کرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح مولی‌الموالی حضرت علی علیه‌السلام
مکین مسند شاهی علیست جل‌جلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ولی سبحانی حضرت علی عمرانی (ع)
ای پیش ارغوان تو کمتر ز خار گل
قدیک چمن صنو برو رخ یک بهار گل
جز سرو قامت و گل روی تو تاکنون
سروی بباغ دهر نیاورده بار گل
گر بگذری بدین گل رخسار در چمن
چون لاله میشود ز غمت داغدار گل
باد صبا شمیم تو آورد سوی من
گفتم که بر نثار تو بادا هزار گل
ای گلعذار ناز تو بر من روا بود
آری روا بود که بنازد بخار گل
هرکس ز حسرت گل روی تو جان سپرد
نبود عجب که سر زندش از مزار گل
صد چاک کرده پیرهن خویش از چه ور
گر نیست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنیدم که بلبلی
میگفت بی‌وفا گل و بی‌اعتبار گل
تا بر صفای آن بفزاید کنون ردیف
گیرم بمدح حیدر دلدل سوار گل
شاهی که بی‌اشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار می‌نشود آشکار گل
در خود چو یافت رشحهٔی از رنگ و بوی وی
زانرو برنک و بوی کند افتخار گل
آنرا که دل چو لاله بود داغدار وی
بر مقدمش همیشه بود خاکسار گل
جمعی که از مناقب آن شه سخن کنند
سازد صبا به مجلس ایشان نثار گل
بزمی که از مدایح آن شه مزین است
آنجا معین است که ناید بکار گل
تا غنچه از نسیم سحر خنده میزند
تا جلوه میکند بر چشم هزار گل
در پیش خلق بادعدویش چو خار خوار
چیند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغیر از دل منکر طمع مدار
نارسته است هیچ‌گه از شوره‌زار گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - غدیریه در مدح سراج الامه اب الائمه علی «علیه السلام»
عید غدیر آمد و شد گاه وجد و حال
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از می‌این در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن می‌به جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن باده‌ام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بی‌شبه و بی‌نظیری و بی‌مثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمی‌شود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بی‌مهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بی‌زوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهده‌گوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمی‌یافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایه‌اش به مقام علی و آل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در تهنیت عید مولود شاه ولایت اسداله الغالب علی ابن ابیطالب (ع)
در ماه رجب ۱۳۵۳ هجری‌قمری سروده شد
از آن نهاد بعالم بنای کعبه خلیل
که تا در آن بنماید علی جمال جمیل
زهی خدیو مجلل که میشود بنیاد
برای مولد او خانه خدای جلیل
ببزم قدرت او شمس چیست یک مشعل
ز کاخ رفعت او عرش چیست یک قندیل
همین نه شرع نبی راست آمر و ناهی
که کارخانه حق را بود یگانه وکیل
چنان سپهر بفرمان اوست در گردش
که سر ز پا نشناسد ز شدت تعجیل
جناب اوست بذرات ممکنات مجیر
وجود اوست بارزاق کاینات کفیل
اگر نه نام علی اسم اعظم است چرا
شود دوای سقیم و دهد شفای علیل
کفی ز خاک درش با دو کون نتوان داد
که آن متاع کثیر است و این بهای قلیل
بدرگهش دو ملک گرم خدمتند مدام
که میکنند همی هست و نیست را تبدیل
خود اوست مظهر الحی و دمبدم ز دمش
حیات گیرد و بر کون بخشد اسرافیل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائیل
ز خوان مکرمتش رزق ماسوی الله را
دهد بروز و شبان کیل کیل میکائیل
از او رسد بدل جبرئیل وحی و رسد
بر انبیاء و رسل وحی از دل جبریل
تمام وصف علی بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحی تصور کنی تو یا تنزیل
مدیح خوانش موسی گهی و گه عیسی
کتاب مدحش توراه گاه و گه انجیل
باو شدند پناهنده انبیاء و رسل
شعیب و یونس و ادریس و هود و خضر و خلیل
طفیل حضرت او نوح و یوسف و یعقوب
رهین منت او شیث و صالح و حزقیل
خلیل گشت به یمن ولایش ابراهیم
ذبیح گشت ز جان در منایش اسماعیل
اگر نه از پی در یوزه بود بر دروی
بدست داشت سلیمان چرا همی زنبیل
عطا و لطفش عاید بهر فقیر و غنی
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخیل
ز جن و انس و ملک نیست جز بتعلیمش
زبان هرکه بتسبیح گردد و تهلیل
گر او بخواهد و فرمان دهد یقین بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پیل
بجز خدا که توان گفت وصف او که بود
فزونتر از حد اجمال و غایت تفصیل
خوش است ختم کنم نامه را بنام کسی
که هست حیدر کرار را خجسته سلیل
سمی عابد و پور عزیز شه صابر
که نیست جز بپدر نسبتش گه تمثیل
چنین کمال مر او را روا بود زانرو
که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل
بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید
بزرگواری خود را خود آمده است دلیل
ز خوان نعمت شه نعمت اله این نعمت
در این طریق مبادا جدا ز ابن سبیل
محب جاهش بادا بهر دو کون عزیز
عدوی جانش بادا به نشأتین ذلیل
به یمن همت او هم صغیر مدحت‌گر
بهر کجا که شود جشن مرتضی تشکیل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
روزگاری شد که مدح حضرت مولاست کارم
کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم
مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر
من ز جوی طبع در آن پاک مزرع آبیارم
این شنیدستی که اندر لیله الاسری پیمبر
اشتران را دید من خود اشتری از آن قطارم
ورنداری باور و حجته همی خواهی نظرکن
بر کتاب مدح او در دست من کاین هست بارم
تا علی را مدح گویم تا گدای کوی اویم
راستی از سلطنت با اینکه عورم هست عارم
افتخار دیگران گر هست جاه و مال و منصب
من غلام حیدرم این بس به دوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقی کوثر که دانم
نفخهٔ صور قیامت هم نسازد هوشیارم
بنده عشق ویم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اینجا نمی‌شاید که من اشتر سوارم
فاش از عشقش انا الحق گویم و در دعوی خود
پایدارم ور بیفتد کار بر بالای دارم
من به دنبال وی اینجا آمدم افتان و خیزان
ور نه هرگز اندر این عالم نیفتادی گذارم
از دل خود هرچه میپرسم ز رسم و راه و آئین
گوید اینها چیست من از عشق حیدر بیقرارم
گر ز سودای علی سازم جنون خویش ظاهر
میکنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنکه میخواند مرا غالی قصور خود نداند
هرچه خواهد گو بگو من عاشق شیدای یارم
با علی باشد همه کار خدا من کار خود را
گر گذارم با علی باشد چه نقصانی بکارم
یا علی ای مظهر ذات و صفات حی بیچون
خود تو دانی پای تا سربنده عجز و انکسارم
گر مرا بر آستان خوانی زهی بخت سعیدم
ور مرا از در برانی وای بر حال فکارم
گر بدوزخ میفرستی خود تویی مولا و میرم
ور بجنت میبری هستی تو صاحب اختیارم
پادشاها من صغیر مستمندم کز دو عالم
گشته‌ام مستغنی و بر حضرتت امیدوارم
هرچه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
یعنی آور از میان بحر محنت بر کنارم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح ساقی سلسبیل مرشد جبرئیل علی (ع)
دست یزدان دستیار مصطفی بازوی دین
نیست جز مشکل گشا دست امیرالمؤمنین
آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت
ساخت عالم را منور تا بروز واپسین
مرتضی شاه ولایت آنکه از شاگردیش
بر گروه انبیا استاد شد روح الامین
می نگشتی ختم بر شانش رسالت بی‌سخن
خاتم پیغمبران را گر نبودی این نگین
بی‌ولای او خداوند زمین و آسمان
کی پذیرد طاعت اهل سما خلق زمین
مبدأ ایجاد او باشد از آنش خوانده‌اند
باء بسم الله الرحمن الرحیم اهل یقین
با صلوه از هست مهرش آنزمان افتد قبول
گفتن الحمدلله نزد رب العالمین
از صفات او یک الرحمن بود یک الرحیم
ذات او بر ملک حق مالک بود در یوم دین
معنی ایاک نعبد مهر او پروردنست
زانکه بیمهرش عبادت نیست با صحت قرین
تا که در دلهای خود ما بندگان ناتوان
مهر او کامل کنیم ایاک رب نستعین
ایکه جوئی زاهدنا از حق صراط مستقیم
این صراط امر او باشد نه راه روم و چین
آن رهی باشد که طی کردند و حق را یافتند
سالکانی کامد ایشان را حق از رحمت معین
همتی یا رب کرم فرما که ما واماندگان
ره سپاریم از قفای ره سپارانی چنین
الذین رب انعمت علیهم آن کسان
کاب و گلشان کردهٔی با نعمت مهرش عجین
نعمت مهرش به آنان دادهٔی نازین چراغ
راه دین پویند و نسپارند راه کفر و کین
راه آنان را بما بنما که اندر دستشان
دادی از حب ولی خویشتن حبل متین
غیر مغضوبان که مغضوب علیهم را شدند
در خور از بغض وی آن حق ناشناسان لعین
هم نه گمراهان بیرون از طریق وی که تو
ضالینشان یاد فرمودی به فرقان مبین
سوره توحید نی تنها بود وصف علی
بلکه قرآن جمله وصف اوست از با تا بسین
طاعت اندر لیله القدر ار به است از الف شهر
یاد او یکدم به است از طاعت الف سنن
درحقیقت دین ولای آن ولی مطلق است
آیه اکملت در قرآن بود شاهد بر این
لایق مسند ندیدند امتش یا للعجب
آنکه دیدش مصطفی در عرش حق مسند نشین
ایمن استی از عذاب ای دوستدار مرتضی
ز انکه حق را هست مهر مرتضی حصن حصین
برده‌ام بالا مقام عرش اگر گویم بود
پایه ادنای کاخ رفعتش عرش برین
تا بجای سرمه در جنت بچشم خود کشد
خاک درگاهش همی رو بد بمژگان حور عین
سالکان راه دین را او بود خضر طریق
تشنگان وصل حق را او بود ماء معین
اهل وحدت فاش می‌بینند حق را در علی
گر تو هم دیدار حق خواهی ره آنان گزین
در علی حق ظاهر است اما دو بینش ننگرد
زانکه حق فرداست و پنهانست از چشم دوبین
آنچنان کز چشم ابلیس دوبین در بوالبشر
محو شد حق و ندید آن کوردل الا که طین
چون نبودش چشم وحدت بین باطن لاجرم
بر صدف دید و ندید اندر صدف در ثمین
یا علی ای علت ایجاد عالم ای که ریخت
طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرین
می‌نگشتی دستت ار ظاهر خدائی خدا
بود پنهان فی‌المثل چون دست اندر آستین
خدمتت را آسمان از کهکشان بسته میان
منتت را جمله ذرات جهان گشته رهین
هم یمین از اقتضای حکم تو گردد یسار
هم یسار از اعتبار امر تو گردد یمین
انگبین از قهر تو گردد ز حنظل تلخ‌تر
حنظل از مهر تو شیرین‌تر شود از انگبین
گر تو اش فرمان دهی ایشیر حق در حملهٔی
روبهی لاغر ز هم درد دوصد شیر عرین
نام تو در می‌گشاید بر رخ صاحب طلب
یاد تو غم می‌زداید از دل اندوهگین
در مقام قرب حق بیشک مکان دارد به صدر
هرکه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبین
عاشقانت را نباشد لذتی خوشتر ز مرگ
کاندر آن دم از تو می‌بینند روی نازنین
هرکه را فضلی است در عالم چو نیکو بنگرم
بینم او از خر من فضل تو باشد خوشه‌چین
میدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ
بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و یاسمین
جلوه روی تو بیند بلبل اندر برگ گل
کاینهمه دارد به بستان شور و افغان و حنین
جز بعونت راه نتوان یافتن سوی خدا
جز بلطفت شاد نتوان ساختن قلب حزین
تا بیندازند خود را در ردیف مدح تو
طبع را بنشسته هر سو قافیه اندر کمین
بهر هریک بیت مدحت بر صغیر آید ز عرش
صد هزاران مرحبا و صدهزاران آفرین
از متاع هر دو عالم نیستش جز مهر تو
اینجهان دارد همین و آن جهان دارد همین
تا مهین را بر کهین باشد شرف احباب تو
در جهان باشند اشرف بر کهین و بر مهین
تا جنین را در رحم باشد غذا خون دشمنت
در پس زانوی غم خونش غذا همچون جنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح کشتی نجات حلال مشکلات حضرت علی (ع)
ای وجه رب العالمین هو یا امیرالمؤمنین
ای قبله اهل یقین هو یا امیرالمؤمنین
دل جلوه‌گاه روی تو محراب جان ابروی تو
تو مستعان ما مستعین هو یا امیرالمؤمنین
راه طلب پویم تو را در هر کجا جویم تو را
در هر نفس گویم چنین هو یا امیرالمؤمنین
خیل ملایک لشگرت تاج ولایت بر سرت
ملک حقت زیر نگین هو یا امیرالمؤمنین
تو جان پاک مصطفی وصف تو از قول خدا
آیات فرقان مبین هو یا امیرالمؤمنین
هم سرما او حی تویی هم عروه الوثقی تویی
مهرت بود حبل المتین هو یا امیرالمؤمنین
اول تویی آخر تویی یاور تویی ناصر تویی
بر اولین و آخرین هو یا امیرالمؤمنین
از بهر خدمت روز و شب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامین هو یا امیرالمؤمنین
هرکس کسیر املتمس درویش را عون تو بس
الغوث یا نعم المعین هو یا امیرالمؤمنین
سوی محبان کن نظر محفوظشان دار از خطر
ای حب تو حصن حصین هو یا امیرالمؤمنین
دارد صغیر بی‌نوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمین هو یا امیرالمؤمنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح شاه انس و جان مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
چنانکه میشود از نور خور جهان روشن
شود ز نام علی قلب دوستان روشن
چراغ بزم جهان روی مرتضی است بلی
بود بنوروی این تیره خاکدان روشن
بلامکان ز مکان رفت چون رسول خدای
بدید از رخ او بزم لامکان روشن
بیان روشن او میکند ز اهل خرد
ضمیر روشن و دل روشن و روان روشن
از آنچراغ که از برق تیغ خود افروخت
نمود تا بابد راه انس و جان روشن
کجا ز ظلمت حیرت رهد کسی که نکرد
چراغ مهر علی را به بزم جان روشن
کند ز خاک درش کسب فیض و گیرد نور
بهر صباح که میگردد آسمان روشن
بجوی خاک ره دوستان مخلص او
مگر که چشم خرد را کنی بآن روشن
بگو محب ورا غم مخور ز ظلمت قبر
که هست خانهٔ گور تو جاودان روشن
کسی که شمع صفت سوزد از غم عشقش
چه بزم‌ها کند از شعلهٔ زبان روشن
صغیر بندهٔ عشق علی و آل علیست
شود حقیقت گوینده از بیان روشن
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در نعت سیدعالم نبی‌اکرم محمد مصطفی (ص)
دو جهان نمی و ترشحی زیم عطای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حق‌طلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حق‌طلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
تویی آنکه سکه سلطنت زده حق بنام تو یا علی
که بجز خدای تو مطلع بود از مقام تو یا علی
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نیر کاف و نون
تویی آنکه خلقت کاف و نون شده از کلام تو یا علی
نه همین قیام وجود را تو شدی سبب ز قیام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو یا علی
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بیعوض و بها
همه روز روزی خویشتن سرخوان عام تو یا علی
توشه زمین تو مه سما تو صنم شکن تو صمدنما
تویی آنکه دین مبین بپاشده ز اهتمام تو یا علی
بدلیل وافی لافتی پی نفی کفر و ثبوت دین
بمعارک ازل و ابد تویی و حسام تو یا علی
شده خلق روح الامین از آن که بهر زمان و بهر زبان
به پیمبران پی امر دین ببرد پیام تو یا علی
تویی آنشهی که شود عیان بصف جز از تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پی سلام تو یا علی
تو بخلق هادی و رهبری تو بحشر ساقی کوثری
چه خوشست حال کسیکه می‌بخورد ز جام تو یا علی
نبد ار مقام تولدت نشدی هر آینه قبله گه
بود احترام حریم حق همه ز احترام تو یا علی
ره سد ره روح‌الامین همی بنمود طی که مگر قوی
شودش دو بال و چو صعوگان بپرد به بام تو یا علی
ز ازل زمین شده تا ابد همه خاک راه جهانیان
به امید اینکه بروی خود نگرد خرام تو یا علی
بخ دو کون فخر صغیر بس که نموده حلقه به گوش جان
به در کسی که ز جان و دل بود او غلام تو یا علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
شاه اورنگ انماست علی
حق و حق بین و حق‌نماست علی
ید حق عین حق لسان حق است
پای تا سر همه خداست علی
اسم اعظم طلسم موجودات
گنج الا ز بعد لاست علی
جز خدایش نمیتوان خواندن
چکنم اینکه نارضاست علی
بشنو معنی ولایت را
بندهٔ حق خدای ماست علی
هر کجا بنگری علی باشد
تا نگوید کسی کجاست علی
موجد ممکنات و مظهر کون
مظهر ذات کبریاست علی
ماسوی بی‌وجود او عدمند
ز انکه فیاض ما سواست علی
کارفرما به کارخانهٔ حق
ماسوی را سوا سواست علی
نفس کونست مصطفی آنگاه
نفس فیاض مصطفی است علی
پیشوای رسل بود جبریل
بهر جبریل پیشواست علی
انبیا را معین و یار و ظهیر
سر و سرخیل اولیاست علی
رکن و خیف و منی حطیم و حجر
مشعر و زمزم و صفاست علی
ساحل و موج و قعر و در و صدف
بحر و کشتی و ناخداست علی
معنی هل اتی علی الانسان
سر یاسین و طا و هاست علی
بلکه تفسیر جمله قرآن را
از الف تا بحرف یاست علی
اصل فرقان و مبدء آیات
نقطه ابتدای باست علی
مستقیم اوفتد صراط آنگاه
که مخاطب با هدناست علی
مصطفی خلق را به خم غدیر
گفت خضر ره شماست علی
من لوائی فراشتم از دین
بعد من صاحب لواست علی
آمر و ناهی قوائد شرع
ز ابتدا تا به انتهاست علی
ای که جوئی عطا بجو از وی
معدن رحمت و عطاست علی
ای که خواهی سخا بخواه از او
منبع بخشش و سخاست علی
لنگر عرش و زیب و زینت فرش
شه عرض و مه سماست علی
در جهان مایه ضیاشمس است
شمس را مایه ضیاست علی
مس قلبت به مهر او کن زر
زانکه اکسیر قلبهاست علی
خضری از رهبرت شود یابی
اینکه سرچشمه بقاست علی
نیست خائف ز عرصه عرصات
هرکه را مایه رجاست علی
چون زمین مر سپهر را حاکم
چون قدر آمر فضاست علی
مکن از کار بسته اندیشه
هر گره را گره گشاست علی
مظهر الرؤف و القهار
بهر بیگانه و آشناست علی
دوستان خدای را از نام
دردل و جان فرح‌فزاست علی
دشمنان خدای را یکسر
درد و رنج و غم و بلاست علی
کافی هم خاطر مهموم
شافی درد بی‌دواست علی
به ثنایش مرا چه حد که ز حق
در خور مدحت و ثناست علی
خوش که گویم مدیح فرزندش
کش به کونین مدعاست علی
شاه صابر که بر حقیقت او
حق بود شاهد و گواست علی
آنچنان در علی بود فانی
کز وجودش همین بجاست علی
ز آستانش صغیر روی متاب
ز انکه صاحب بدین سراست علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح شاه انس و جان مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
مظهر کبریا علی است علی
خالق ماسوی علی است علی
کبریائی یکی خجسته رداست
و اندرون ردا علی است علی
گر بری در سرای وحدت راه
بینی اندر سرا علی است علی
به لقاء الله ار که معتقدی
معنی آن لقا علی است علی
همه ذرات بر قضا محکوم
حکمران بر قضا علی است علی
با کسی کو طریق حق جوید
گو حق و حق نما علی است علی
هر کجا شد لوای حق بر پا
صاحب آن لوا علی است علی
جمله قرآن شنیدهٔی درباست
نقطه تحت با علی است علی
مقصد از قل کفی بدون سخن
در کلام خدا علی است علی
آنکه پوشید بر قد رعنا
خلعت انما علی است علی
یاور انبیا به سر و علن
سرور اولیا علی است علی
کشتی نوح را به بحر بلا
بخدا نا خدا علی است علی
آنکه بر او میان آتش برد
مر خلیل التجا علی است علی
آنکه از جان و دل ذبیح الله
گشت او را فدا علی است علی
آنکه از قعر چاه یوسف را
داد بر تخت جا علی است علی
موسی از غیب هر ندا بشنید
صاحب آن ندا علی است علی
آنکه از بهر او پدید آورد
اژد‌ها از عصا علی است علی
آنکه برد از زمین مسیحا را
به چهارم سما علی است علی
آنکه همدم به احمد مرسل
بود صبح و مسا علی است علی
دوش خضرم بگوش جان میگفت
عین آب بقا علی است علی
آنکه بر درگهش غلامانند
جمله شاه و گدا علی است علی
ملک و جن و انس را یکسر
رهبر و پیشوا علی است علی
به مه و مهر و ثابت و سیار
آنکه بخشد ضیا علی است علی
آنکه از خاک مقدمش زینت
جسته عرش علا علی است علی
یک بنا بیش نیست هر دو جهان
بانی آن بنا علی است علی
آنکه هر سال میکند تبدیل
فصل صیف و شتا علی است علی
غنچه را آنکه میکند خندان
از نسیم صبا علی است علی
آنکه در لاله‌زار بنماید
لاله را دلربا علی است علی
آنکه از لطف خویشتن سازد
سبزه را غمزدا علی است علی
بر سلونی به عرشه منبر
آنکه کرد ادعا علی است علی
آنکه فرمود من به ارض و سما
خالقم بر ملا علی است علی
آنکه از نور او صفا گیرد
دل اهل صفا علی است علی
کعبه و زمزم و دگر مشعر
رکن و خیف و منی علی است علی
میر مرحب شکاف عنتر کش
شاه خیبر گشا علی است علی
آنکه از پا فکند در میدان
صد چو عمر و دغا علی است علی
آنکه در عهد مهد سر تا دم
بر درید اژدها علی است علی
ای که دنبال آشنا گردی
بهترین آشنا علی است علی
ای که محبوب باوفا خواهی
کان مهر و وفا علی است علی
هر بلا را بنام او کن دفع
دافع هر بلا علی است علی
بهر هر درد خواه از او درمان
دردها را دوا علی است علی
بر مریضان ظاهر و باطن
آنکه بخشد شفا علی است علی
منبع لطف و قلزم احسان
بحر جود و سخا علی است علی
آنکه از یک نظر تواند کرد
خاک را کیمیا علی است علی
آنکه بد شاد از تفقد او
دل هر بینوا علی است علی
آنکه در عرصه جزا بدهد
نیک و بد را جزا علی است علی
آنکه در نامهٔ محبانش
نیست خط خطا علی است علی
دل باو دار و پس دعا میکن
سامع هر دعا علی است علی
رو باو آر و پس عطا میجوی
معطی هر عطا علی است علی
آنکه بهر مدیح او نبود
آخر و انتها علی است علی
آنکه مستغنی است حضرت او
از مدیح و ثنا علی است علی
آنکه در وصف او سخن بالطبع
میشود جانفزا علی است علی
آنکه بر من ز مرحمت داده است
نطق مدحت سرا علی است علی
آنکه هست اوسط و بود آخر
و آنکه بود ابتدا علی است علی
آنکه بر او بود امید صغیر
گفته‌ام بارها علی است علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - غدیریه
ای مه بی‌مهر من ای مهر و ماهت مشتری
وی دو صد چندانکه مهر از مه ز مهرت برتری
گاه عیش است و طرب، نی موسم حزن و کرب
خلخی رویا به ساغر کن شراب خلری
کرده بستان را بهار از خرمی رشگ بهشت
حوروش‌ یارا خوش است ار رخت در بستان بری
خیز ای سرو سهی بخرام یک ره در چمن
تا بیاموزد خرامیدن ز تو کبک دری
داغ دل از ساغر می پای گل باید زدود
حالیا کز لاله می‌بینم شکل ساغری
از نوای بلبل شوریده در سودای گل
باز مانده در فلک ناهید از خنیاگری
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثریا تا ثری
هان بود عید غدیرخم به عشق مرتضی
خم‌خمم بخش ای بهشتی رو شراب کوثری
مستم از آن باده کن تا بر سبیل تهنیت
از الف تا یا کنم وصف جلال حیدری
اسم اعظم آدم اول ادیب انبیا
اصل ایمان آنکه بر ایجاد دارد مهتری
بانی بنیاد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بیضای رخشان بدر از نقصان بری
تا جدار ملک امکان مظهر ذات و صفات
تا به ختم رسل مهر سپهر رهبری
ثانی آل‌کسا یکتای بی‌ثانی که هست
ثابت از وی دین احمد باطل از وی کافری
جان جان شاه جهان شاهی که با عجز و نیاز
جبرئیلش بهر کسب فیض کرده چاکری
حاکم احکام حق حیدر حبیب مصطفی
حکمران بر ماسوی الله ز آدم و دیو و پری
خسرو خیبر گشا آن کو به فرمان خدای
خانمان برکند از خیل یهود خیبری
دستیار و بن عم و داماد و ختم‌المرسلین
دست حق کش داده داور در دو عالم داوری
ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهی که کرد
ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذری
رخصت رزم ار دهد رأیش به طفلی نی‌سوار
رستم زالش نیارد کرد هرگز همسری
زان الهی کیمیای مهرش‌ ای اکسیر جوی
زن به قلب خویش تا بینی از آن فر زری
سر سبحان ساقی کوثر سرور جان و دل
سروری کور است اندر ملک هستی سروری
شامل احسانش نه تنها بر یتیمان شد که کرد
شفقت و دلجوئیش هر بیوه زن را شوهری
صوفیان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فیض را کرده وجودش مصدری
ضرب جوزائی حسامش می‌فزودی بر عدد
ضیغمان دشت هیجا را ز جوزا پیکری
طوف کویش را طمع دارد که در هر صبحدم
طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوری
ظل حق ظهر پیمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسری
عالی اعلی علی مرتضی شاهی که کرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگری
غائب و حاضر ملیک و عبد را قسام رزق
غیر از او نبود گر از چشم حقیقت بنگری
فضل محضش گشته شامل بر تمام کاینات
فیض عامش کرده در ملک جهان خوان گستری
قرب او را درک کردند انبیا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبه‌ی پیغمبری
کنز مخفی گشت از غیب هویت آشکار
کرد تا آن شه ظهور اندر لباس مظهری
لعل و گوهر را عتابش تیرگی بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفای گوهری
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مدح خوان
من به وصف او کنم از خود ثبوت شاعری
نورگیر از خاک درگاه فلک جاه وی‌اند
نیر اعظم عطارد زهره ماه و مشتری
واجب ممکن نما و ممکن واجب صفات
والله او را عین حق بینی گر از حق نگذری
هل اتی تنها نه وصف اوست که اوصاف وبست
هرچه بهر انبیا از حق صحایف بشمری
لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار
لاجرم جز او نباید خواست از کس یاوری
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یک ره دیگر ز لطفم خوان سوی ارض غری
گرچه در ظاهر من از کوی تو دور افتاده‌ام
لیک رویت چشم جانم را نماید منظری
ناظر روی تو اندر روی فرزند توام
و ان بود صابر علی شه شاه ملک صابری
از تو میخواهد صغیر خسته تا بنوازیش
از طریق مرحمت و ز راه مسکین‌پروری
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح حلال مشکلات اسدالله الغالب
کرده خوش جمع بهم چشم تو با بیماری
مستی و شوخی و فتانی و مردم داری
چون نمیرم چو تو آیی که ز خجلت ببرت
جان شود آب ز بی قدری و بی‌مقداری
حاصل من بهمه عمر شبی خواب تو بود
ای بسا خواب که بهتر بود از بیداری
برد زلفت دلم از دست هزاران طرار
ای عجب طره که دیده است بدین طراری
مستیم رنج خمار آرد و هشیاری غم
حالتی کو بدر از مستی و از هشیاری
خار اگرخوار بود وصل گلش هست بکام
جای دارد که تحمل کند از این خواری
جور اغیار و غم یار ز من برده شکیب
وصل کو تا بمن آسان کند این دشواری
هر دمم رنگ دگر روی دهد غم تا چند
زرد رویی کشم از این فلک زنگاری
با چنین ضعف ز هم شیر فلک را بدرم
اسد الله علی گر کند از من یاری
آنکه یکدم نهد از عالم ایجاد بنا
نگرد چون به عدم با نظر معماری
کم و بسیار از او خواه که پیش کرمش
نکند هیچ تفاوت کمی و بسیاری
باری از اوست بپا عالم هستی که بود
ذات او مظهر اسماء صفات باری
خادم پیر زنان قاتل شمشیرزنان
اینش از حق صفت راحمی و قهاری
گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب
روشن از این مثل و راه خطا نسپاری
چون در آئینه رخ خویش به بینی شاید
عکس را ز آینه فرقی به میان نگذاری
عکس و آئینه بدانگونه به هم آمیزند
کان دو را در نظر خویش یکی پنداری
همچنین شخص علی آینهٔ ذات خداست
نتوانی ز خدایش تو جدا بشماری
گفت احمد هو ممسوس فی ذات الله
ای خدا جوی تو باید سوی او رو آری
گر خدا را نشناسی بعلی در دو جهان
از تو جوید بعلی ذات خدا بیزاری
وصف آن جان جهان از دل و جان گوی صغیر
تا رخش بینی و جان در قدمش بسپاری
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - مولودیه در مدح شهاب الثاقب حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
مجلس ما را چه جای ساغر و صهباستی
کامشب از خمخانه حق جان قدح پیماستی
هرچه بینی هرکه بینی مست بینی کاین سرور
در همه تنهاستی نی در من تنهاستی
جسم مست و روح مست و خاک مست افلاک مست
راستی این مستی امشب در همه اشیاستی
ما خلق یک یک بوجد و حالتند امشب بلی
عید مولود ولی خالق یکتاستی
کرده دنیا را مزین از قدوم نازنین
آنکه از او هستی دنیا و ما فیهاستی
ام واب را دیده و دل کرده روشن از جمال
آنکه مو جد چارام را همچو هفت آباستی
نی بدو بوطالب وبنت‌الاسد نازند و بس
کافتخار ام و اب تا آدم و حواستی
کنز مخفی در حریم کعبه ظاهر گشت از آن
مختفر بر عرش اعلی تودهٔ غبر استی
کس نیابد بر مقامش ره که احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بیند علی بالاستی
اوست خورشید آفرینش پرتوی از طلعتش
اوست دریا ما سوی الله موج آن دریاستی
خلق از وی صادر وراجع بوی پرتو بلی
صادر از بیضا و راجع باز بر بیضاستی
او ولی مطلق حق است یعنی در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستی
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا یا یکایک منبسط از باستی
عالم ایجاد از اعلی و اسفل بیش و کم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستی
شیئی در علم است و اندر اوست علم کل‌شیئی
اندر این معنی دلیلم نص احصیناستی
آدم و نوح و خلیل‌الله و موسی و مسیح
رویشان آئینهٔ آن طلعت زیباستی
انبیاء و اولیا را معنی اندرصورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستی
نیست جز نفس ولایت ملک را دائر مدار
گه زروی مصلحت پنهان و گه پیداستی
می نگردد فیضش از ذرات آنی منقطع
چون به پشت ابر خورشید جهان آراستی
او دلیل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغیث خلق در هر دور و در هرجاستی
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از این لا و این الاستی
آنکزو دور است آنکو راست معذورش بدار
دیدهٔ ما خوش بنور طلعتش بیناستی
هرچه هست از دیگران ما را همین نعمت بس است
کز ره مهر و وفا نعمت علی باماستی
یا علی عبد ثنا خوانت صغیر مستمند
آنکه غرق قلزم عصیان ز سر تا پاستی
مشکلی دارد مدد فرمای اندر حل آن
ایکه حل ز امداد و عونت جمله مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ولی‌الله اعظم امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام»
ز جلوه مهر سماکی به بوتراب رسد
چگونه ذره تواند به آفتاب رسد
ولی نعمت ما خاکیان علیست که فیض
بزادگان تراب از ابوتراب رسد
مجوی کام دل خویش را ز غیر علی
که دیده آب بلب تشنه از سراب رسد
شود بذکر علی نور حق بدل پیدا
بدست جان بکن این چاه تا به آب رسد
بغیر احمد مرسل که جسم و جان همند
که در مقام و جلالت بدان جناب رسد
بکعبه زاد و برای طواف آن دایم
ز رب کعبه بخلق جهان خطاب رسد
کتاب خواند از آن پیشتر برای رسول
که از خدا به رسول خدا کتاب رسد
صغیر بنده آل علی به عشق علیست
که بوی گل به مشام وی از گلاب رسد