عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهروز محمّد و تهنیت ولادت فرزند او
ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوش‌پسر آمد
زیبا پسری سلّمه‌اللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانه‌فروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّی‌ست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلی‌ست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهری‌ست که در خاتم اقبال نگین است
نجمی‌ست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بی‌کسب ز انواع هنر بهره‌ور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزی‌‌ست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطی‌ست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان این‌همه از چشم‌ تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنه‌گر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بی‌خبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالی‌تر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیه‌السّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبه‌ای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، می‌نتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاک‌نشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمی‌دانم
که بی‌خبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بسته‌ام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذ‌باللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّ‌بن موسی
که همچو حضرت باری، بری‌ست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیده‌ای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لا‌اله الّا‌اللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواری‌ست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز می‌دانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و می‌کنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعی‌ست، بسم‌اللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمی‌شود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفت‌وگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نورنگ خان
عجب عجب که شب غم به صبحگاه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامت‌الصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لا‌اله رسید
سپهر منزلتا! بی‌تو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاه‌گاه رسید
به خاک پای تو کاین مژده‌ام نمود چنان
که قطره‌ای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابراهیم میرزا
از کجا می‌رسی ای پیک صبا کز پی هم
خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم
دم جانبخش تو در وادی روح‌افزایی
با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم
از تو در جلوه‌گری شهپر طاوس بهشت
وز تو در پرده‌دری نافهٔ آهوی حرم
گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات
گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم
گاه‌گل در قدمت خرمن جان داده به باد
گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم
ظاهرا می‌رسی از پیش سلیمان جاهی
کآسمان نام نهادش مه خورشید علم
درّ بی‌قیمت دریای وجود، ابراهیم
که وجود آمده با همّت او عین عدم
آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم
وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم
در کف همّت آن تازه‌گل، از خواری خویش
چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم
گنج‌پردازی و گنجینه‌براندازی او
تا به حدّی‌ست که شرمندهٔ او گشته کرم
از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید
قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم
گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال
نیش آزار بر انگشت زند مار قلم
هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر
همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم
گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر
ره نیابد به حریمش نظر نامحرم
زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست
که دهن باز کند روزبه‌روز از مرهم
ای علی‌رزم سلیمان‌سپه یوسف‌رخ
وی حسن‌خلق حسینی‌نسب عیسی‌دم
جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار
چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم
شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش
همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم
پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش
گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم
با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک
همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم
نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال
طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم
جام انصاف تو از صافدلی آینه‌ای‌ست
که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم
دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش
دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم
اژدها را کند از خلق تو در صید کمند
همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم
پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری
راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم
عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جایی‌ست
که مساوی‌ست درو طاعت و عصیان با هم
موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر
که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم
گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا
مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟
غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال
پای چون صورت آیینه نسازد محکم
ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر
وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم
تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم
تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم
گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب
گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم
نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار
نه چو پرگار برون مانده‌ام از خانه قدم
دست از زندگی‌ام شسته به خونابهٔ دل
مردم دیده که پوشیده لباس ماتم
تا شنیدم که ازین راه عنان تافته‌ای
باز گردیده‌ام از نیمه ره شهر عدم
چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت
می‌توان یافت ازین نظم که آن هم شده کم
کاوش تربیتت گر نشود عقده‌گشای
زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم
ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی
که دلم وارهد از بند غم و قید الم
به زبان قلم اهل معانی سوگند
به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم
که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم
که خورد سلسلهٔ قافیه‌سنجان برهم
وقت آن است که در گلشن مدحت میلی
سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم
تا در ایّام نگردد نفس باد گره
تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم
بی‌رضای تو گر ایّام برآرد نفسی
یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح نورنگ خان
شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرح‌افزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملک‌الموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّه‌ای شدی داخل
جهان ز ماه شب‌افروز آن‌چنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بی‌حاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشه‌های لایُعنی
به تنگ آمده از گفته‌های لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شست‌وشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آن‌قدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم می‌رسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینه‌ها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی این‌چنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گره‌گشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگ‌خان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فی‌المثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانه‌ای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کرده‌ای، مباش خجل
که کرده‌ام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمی‌رسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزه‌گرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سخت‌جانی من
چها کشید ز دست بتان سنگین‌دل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بی‌نصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بی‌نهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافله‌های دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه می‌شود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح نورنگ
ای شراب خوشدلی از جام دوران یافته
کام دل بی‌منّت گیتی ز یزدان یافته
زان ترا نورنگ نام از عالم بالا رسید
کز تو باغ دهر از نو، رنگ احسان یافته
آن تویی کز نوبهار خلق و ابر جود تو
بحر عنبر در کنار و گل به دامان یافته
وان تویی کز عطف دامان تو خیّاط ازل
مرقبای آفرینش را گریبان یافته
با خیال فسحت جاهت که عالم عالم است
مور در دل وسعت ملک سلیمان یافته
گشته از روی تو مجلس گلشن و دل از نشاط
عندلیب باغ معنی را غزلخوان یافته
دل پس از عمری که جا در بزم جانان یافته
از تغافلهای او خود را پشیمان یافته
وصل آن غیر آشنا با دست رشک الماس ریخت
بر جراحتها که دل از تیغ هجران یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارش لطف پنهان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد ازین معنی که دل
درد چندین ساله ار امید درمان یافته
کشتگان تیغ جانان را ز انفاس مسیح
دیده دل زنگ بر آیینه جان یافته
بس که از کیفیت چشم تو سرمستند خلق
توبه کردن می پرست از باده آسان یافته
گوش کی بر منع شیخ پاکدامان می‌نهد
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
مبتلای صد بلا میلی به جرم دوستی
خویش را چون بندگان حضرت خان یافته
ای فلک قدری که بر درگاه عالی جاه تو
تاج سرداران شکست از چوب دربان یافته
صرصر قهرت اگر افکنده بر گردون گذار
چون بنات النّعش پروین را پریشان یافته
آسمان بنموده ماه نو که اندر خدمتت
گردنش فرسودگی از طوق فرمان یافته
بارها از دهشت پیکان زهرآلود تو
آسمان خورشید را در ذره پنهان یافته
کودک صلب بداندیش از نهیب تیغ تو
از عدم ناآمده، خود راپشیمان یافته
هر کجا خورشید رایت گشته تابان، روزگار
مهر را بی‌نور تر از چشم حیران یافته
آسمان خورشید را صیدگاه قهر تو
همچو صید زخم دار افتان و خیزان یافته
میزبانی کرده تا روز قیامت خلق را
هر که را یک بار احسان تو مهمان یافته
بس که توفیق است در عهد تو مردم را رفیق
بت‌پرست از سجده بت، بوی ایمان یافته
تیرمار مرگ کز زخمش خلاصی کس ندید
ظاهرا از نوک پیکان تو دندان یافته
روزگار افلاک را در رستخیز قهر تو
کشتی سرگشته اندر موج توفان یافته
آسمان از رشک آن دست و دل گوهرفشان
آب در چشم یم و خون در دل کان یافته
آنکه کان را جُسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
یوسف رایت چو در مرآت مهر افکند عکس
خضر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
بحر اندر عهد احسان تو می‌زد لاف جود
زین گناه از ابر نیسان تیر باران یافته
هر که از اوج کمالت کرد بر گیتی نگاه
با زمین خورشید را چون سایه یکسان یافته
مهر را از برق خرمن سوز قهرت با شعاع
آسمان همچون سواد چشم و مژگان یافته
از همجوم خاکبوسان در رهت چو ماه نو
کاسه سرها شکست از نعل یکران یافته
وه چه یکرانی که هرگه جسته از جا یک دوگام
پیک وهم آن را برون زین هفت میدان یافته
تر نگشته از سبکروحیّ و چالاکی سمش
گر نسیم آسا به روی آب جولان یافته
بارها ز آهسته رفتاری به میدان سپهر
گوی مه در دست و پایش زخم چوگان یافته
ای پی آرایش دیوان قدرت آسمان
لاجوردی صفحه‌ای از نقره افشان یافته
بس که عالی شد اساس کاخ رنگ‌آمیز تو
چرخ رنگ لاجورد از طاق ایوان یافته
همّتت با آنکه داده عالمی در هر سوال
انفعال از سایلان هنگام احسان یافته
بی‌تکلّف آن تویی کامروز در بازار دهر
نظم از طبع سخن سنج تو میزان یافته
هر چه جز مدح تو بر اوراق خاطر بسته نقش
عقل آن را مستحق خط بطلان یافته
گر چه نتوان برد نام نظم من، اما خوشم
کاین همایون نامه از نام تو عنوان یافته
نیستم لایق به احسان تو، اما دور نیست
ذره‌ای صد فیض از خورشید تابان یافته
شرمسارم کز تو با این طبع ناقص،دیده‌ام
آن عنایتها که خاقانی ز خاقان یافته
تا دهد باد بهاری خاک را آب حیات
تا شود جان از سموم و زهر نقصان یافته
خصمت از باد بهاری دیده آسیب سموم
نیکخواه از زهر نفع آب حیوان یافته
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نورنگ خان
آن گل که رفت و داغ جدایی به جان نهاد
دنبالش آب دیده سر اندر جهان نهاد
ظاهر به مردمان مکن ای اشک پرده در
راز نهان که با تو دلم در میان نهاد
در ابتدای عشق که هنگام مهر بود
صد داغ بر دلم ز پی امتحان نهاد
خال رخش که داغ دلم راست پرده‌سوز
آیینه در برابر داغ نهان نهاد
دارد سراب وعدهٔ او تشنه‌لب بسی
لب‌تشنه مرد آنکه چو من دل بر آن نهاد
در زلف او دل از سبکی بی‌قرار بود
بر پای او ز سلسله بند گران نهاد
هر زخم ناوکی که ازان غمزه داشتم
مژگان او فتیله ز نوک سنان نهاد
فرسوده استخوان تنم را نشانه کرد
هر ناوک بلا که قضا در کمان نهاد
در خود ندید چون دل بیچاره تاب هجر
ناچار تن به جور تو نامهربان نهاد
اندیشهٔ رخ تو که آسایش دل است
در روی زرد، خاصیت زعفران نهاد
کیفیّت غم تو که جان را مفرّح است
در خون دل نشاط می ارغوان نهاد
هنگام مرگ، وعدهٔ پرسیدن توام
از انتظار سلسله بر پای جان نهاد
خضر غم تو شد به عدم رهنمون مرا
آسان رهی به پیش من ناتوان نهاد
تا بر زبان نیاورم آزار دل ازو
اوّل به عشوه بند مرا بر زبان نهاد
سرگشتهٔ در تو ز پا خویش را فکند
تا سر به این بهانه بر آن آستان نهاد
کرد از نخست غرقه به خون چون زبان شمع
دوران نواله‌ای که مرا در دهان نهاد
دوران که سوخت رشتهٔ جان مرا چو شمع
گردن به تیغ داور گیتی‌ستان نهاد
نورنگ‌خان، یگانه دُر دُرج آفتاب
کو را به آفتاب،خرد توأمان نهاد
صیدافکنی که از تن فرسودهٔ عدو
پیش همای ناوک خویش استخوان نهاد
دست سخای او که مبادا نیازمند
داغ نیاز بر دل دریا و کان نهاد
چشم ستاره، گاه عطای تو می‌پرید
بر طرف دیده، برگ که از کهکشان نهاد
نسر فلک ز بیم سر از بیضه بر نزد
بر چرخ باز قهر تو چون آشیان نهاد
آهو ز عدل او سر راحت به خواب ناز
در خوابگاه گرسنه شیر ژیان نهاد
ای آنکه در زمان تو گردید استوار
در عدل هر اساس که نوشیروان نهاد
درکشوری که عدل تو پا درمیانه ماند
هر فتنه‌ای که بود، قدم بر کران نهاد
پشت فلک ز قامت بخت تو راست شد
چون پیر بود، دست به دوش جوان نهاد
ای آنکه همّت تو به دامان نثار کرد
خورشید هر ذخیره که در جیب کان نهاد
در عرصهٔ نفاذ، به تقدیر کردگار
فرمان نافذ تو عنان بر عنان نهاد
شبدیز کبریای تو از قدر ...
جایی که سکّه بر درم اختران نهاد
دریا دلا! به ذات کریمی که از کرم
در جسم خاک، جوهر جان رایگان نهاد
از چشم اعتبار فتادش گهر چو اشک
هر کس نظر بر آن کف گوهرفشان نهاد
افلاک را ز کبر زمین سر نمی‌نهد
تا سر به پای‌بوسی نورنگ‌خان نهاد
در روزگار دولت پایندهٔ تو، دل
شمع سحر به زندگی جاودان نهاد
در گلشن حیات حسود تو می‌توان
بر نخل تازه، ارّه ز آب روان نهاد
بر آسمان نه شکل هلال است شامگه
کش نام ماه نو، خرد خرده‌دان نهاد
شاهین خمیدهٔ کفّهٔ میزان چرخ را
بر وی ز بس که حلم تو بار گران نهاد
قهر تو بهر امن و امان سوختن چو برق
آتش به خان و مان زمین و زمان نهاد
کس جز ملک ز دور به حسرت نظر نکرد
جایی که میزبان نوال تو خوان نهاد
قدر ترا بنای مکان از علوّشان
بنّای وهم بر زبر لامکان نهاد
حفظ تو نیز کرد درین کار اهتمام
بر لامکان وگرنه بنا چون توان نهاد؟
تا عقل پی برد که تقاضای روزگار
طرح بهار و رسم خزان در جهان نهاد
خوش باش چون بهار که باغ حیات خصم
از برگریز حادثه رو در خزان نهاد
جاوید زی که مدّت عمر تو شد مدید
چندان‌که سر به دامن آخر زمان نهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگ‌خان
در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست می‌شویم ز جان و می‌نمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزرده‌ای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو می‌نالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال می‌بخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خسته‌ام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آن‌قدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
می‌برد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسوده‌اند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین می‌بود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت می‌کنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیت‌الحزن گردید بیت‌العشرتی
هیچ‌کس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یک‌روزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بی‌عسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحب‌دولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظه‌ای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کرده‌ام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بی‌تکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه‌ای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر می‌کرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من می‌خواستم نسبت به خویش
با لقایی کرده‌ای نسبت به هر بی‌نسبتی
تیرگی از تیره‌بختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن می‌داشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتاده‌اند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه
آن‌چنان گرم شد از تاب هوا، آب روان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرق‌آلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لب‌تشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهاده‌ست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشک‌فشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بی‌آب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو می‌چکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
می‌برد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان می‌گذرد بر بستان
باد گرمی‌ست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیت‌الاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملک‌ستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّت‌پرور
گرگ را می‌رسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فی‌المثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرام‌پذیر
دیده‌وش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابی‌ست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گران‌سر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که می‌پندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری می‌گذرد
می‌دود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگی‌ست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آن‌چنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوه‌گران
آسمانی‌ست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جان‌افشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش موی‌کشان
هر طرف چیته‌ای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فی‌المثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جان‌گیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغ‌نو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام هم‌آغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشک‌فشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحب‌نظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همه‌جا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آن‌قدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجی‌ست که مانند کلید
فتح بابی‌ست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بی‌مدد گفت‌وشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بی‌اثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر می‌دهی‌ام
شمّه‌ای می‌کنم از حال دل خویش بیان
عقده‌ای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشته‌ام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بی‌عقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمده‌ام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان می‌بخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیت‌خواه ترا، زهر فنا روح‌فزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان‌حسین‌میرزا
خوش آنکه جان به خاک در دلستان دهد
بر آستان نهد سر تسلیم و جان دهد
دوران کمین‌نشین اجل را به گاه صید
از زلف او کمند و ز ابرو کمان دهد
باید گریست بر دل زاری که از اجل
بستاند و به غمزهٔ نامهربان دهد
صد قطره خون دل چکدش از سر زبان
پیکان او چو شرح دل خونچکان دهد
گرم است بس که عشق تو در جانستانی‌ام
مشکل که جان هم ار بستاند، امان دهد
جانم به بوسه کام نمی‌گیرد از لبت
گر پای‌بوس شاه، مرا کام جان دهد
صد عقده در دل است، ولی بیم خوی تو
دل را کجا اجازت آه و فغان دهد
یارب کسی کش این‌همه ناز و کرشمه داد
صبریّ و طاقتی به من ناتوان دهد
آزرده‌ام ز درد تو چندان، که بر تنم
هر مو نشانی از مژهٔ خونفشان دهد
پیش تو چون به شکر توانم زبان گشود؟
آزار دل، همین، گله‌ام بر زبان دهد
دزدیده، دل کند همه شب طوف کوی او
وز ناله زحمت سگ آن آستان دهد
دزدی ندیده شحنهٔ ایّام کز فغان
شب تا به روز، دردسر پاسبان دهد
تا نام در ستیزه‌گری برنیاورد
زهر ستیزه در قدح امتحان دهد
تا خانه بهر خیل خیالش کند تهی
شب، رخت خواب، دیده به آب روان دهد
چشمت ز قید زلف خلاصم کند به قتل
وانگه به من جهان عدم را نشان دهد
هرگز کسی ندیده که صیّاد، صید را
بگشاید از کمند و سر اندر جهان دهد
از هر کناره دیده و دل بر تو عاشقند
بیهوده عقل زحمتم اندر میان دهد
ناید دگر به هم چو رکاب از فرح، لبی
کش دست، پای‌بوس شه کامران دهد
سلطان حسین، شاه جهاندار کامگار
کز تیغ بی‌قرار، قرار جهان دهد
شاید که بهر عرصهٔ میدان او، سپهر
از مهر، گوی وز مه نو، صولجان دهد
اهل زمانه از فرح روزگار او
گر خون خورند، خاصیت زعفران دهد
آن شاه عیب‌پوش که رسوای عشق را
از خون دیده، پردهٔ راز نهان دهد
پیر خرد به ره نتواند نهاد پای
اوّل اگر نه دست به آن نوجوان دهد
ایزد که در سراچهٔ دلهای تنگ‌عیش
گنجایش تصوّر کَون و مکان دهد
در حیرتم که شوکت او را چگونه جای
در تنگنای مختصر آسمان دهد
در عرصهٔ نبرد که آواز طبل جنگ
آوازهٔ بلا به زمین و زمان دهد
در دست اهل فتنه سر رمح خونچکان
یاد از زبان اژدر آتشفشان دهد
در خرمن زمین فتد آتش ز برق تیغ
چندان‌که گرد معرکه یاد از دخان دهد
پیکان ز بس که سر بدر آرد ز هر طرف
در تن به صد مضایقه راه سنان دهد
گه دست او نهال سنان بارور کند
گه شست او همای خدنگ استخوان دهد
بس کاسه‌های سرکه سبک همچو ماه نو
یکران او شکست به نعل گران دهد
کُه‌پیکری که رایض ایّام هر شبش
در آخور سپهر، کَه از کهکشان دهد
صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال
راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد
فرمانبری که سر ز اطاعت نمی‌کشد
اندیشه‌گر عنانش به دست گمان دهد
خاطر ز باز یافتنش جمع می‌شود
عمری که می‌رود اگر او را ضمان دهد
ای آنکه در چراگه عدل تو همچو سگ
هر لحظه گرگ بوسه به پای شبان دهد
شاید که پشتگرمی عدل تو صعوه را
چون مرغ روح در دل باز آشیان دهد
نسبت به آفتاب عتاب تو خلق را
خورشید حشر، منفعت سایبان دهد
گر تیغ را دهند ز بحر کف تو آب
چون آب خضر، زندگی جاودان دهد
در دیده و دل آنکه خیال کف تو دید
از جود، نقد سود به دست زیان دهد
بیند ز آب دیده و یابد ز خون دل
لعلی که گوهر صدف بحر و کان دهد
گر خلق را ز همّت خود قسمتی دهی
از خصم جان اگر طلبی، رایگان دهد
خورشید را ضمیر تو داغ حبش نهد
گلبرگ را نهیب تو رنگ خزان دهد
خصم ترا که بهر سیاست گرفته خون
تا پای تیغ، دست اجل کی امان دهد
ایمن مگر ز تیغ تو در آب نیست عکس؟
کآبش ز موج، جوشن و برگستوان دهد
شاها! منم که کلک بدایع نگار من
ز آیین نظم، زینت این خاندان دهد
در مکتب خیال، دلم طفل عقل را
آموزگاری خرد خرده‌دان دهد
شد سالها که روزبه‌روزم هوای سیر
مانند آفتاب، سر اندر جهان دهد
گه رهنمون شود ز خراسان سوی عراق
گه از عراق، سوی خراسان نشان دهد
اکنون که از عراق و خراسان دلم گرفت
بختم نشان به جانب هندوستان دهد
خواهم که عندلیب خوش الحان طبع من
شرمندگی به طوطی شکّر زبان دهد
دارم هوس که خامهٔ شیرین‌زبان من
شیرینیی به نیشکر هندوان دهد
همّت ز من دریغ مفرما که عنقریب
آیم به بندگی، اجلم گر امان دهد
وقت است کز دعای تو میلی به تازگی
طوطیّ خامه را شکر اندر دهان دهد
تا آن زمان که خسرو اقلیم کُن فکان
ز آیین عدل، رونق ملک جهان دهد
باشی تو در جهان و جهان آفرین ترا
ملک هزار خسرو صاحبقران دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - ممدوح شناخته نیست
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هر چه کرده آرزو از لطف یزدان یافته
وی ز رشک رونق ملکت، سلیمان از خدا
از تضرّع کردن مست پشیمان یافته
ملّت از رایت خطاب خطبه عالی ساخته
دولت از نامت دهان سکّه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت فرمان تو کرد(کذا)
آسمان را حشمتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج توفان یافته
پیش چوگان مرادت، گوی گردون را قضا
بی‌تصرّف سالها چون گوی چوگان یافته
کرده موزون حلّ و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
مُنهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه‌ساله نان در انبان یافته
بارها ... نسر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بد سگالت را حریف آب دندان یافته
زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلّاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر، حیران مانده باز
وز ... نامهٔ تقدیر، عنوان یافته
هم ز بیم طعنهٔ تیغ تو، جاسوس ظفر(کذا)
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس که چون خصمت خاسته (کذا)
ابلق ایّام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان از معجز موسیّ عمران یافته
سالها میدان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام و دد را ... مهمان یافته
هرکجا طوطی‌یران لعل است حاک بندم(کذا)
اژدهای رایت از باد ظفر، جان یافته
آسمان از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح از اشک الوان یافته
وز گشادت، دور گیتی چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
از بخار خون خصامت هوای معرکه
بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته
بس به مدّتها ز خاک رزمگاهت سایلان
رُستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا! من بنده در اثنای این خدمت که هست
گوش هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
عقل گفت ای خاطرت آسیب و نقصان یافته
چون بگویم هرچه ذوالقرنین ملک و مال داشت
هر غلامی از تو در هر مکرمت آن یافته
گوش کی بر گفت‌وگوی خرقه‌پوشان می‌کند
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارا، لطف پنهان یافته
وصل غر آشنا بادست اسک (کذا)
بر جراحتهای دل از تیغ هجران یافته
زندگان لعل جانان را ز انفاس مسیح
دیدهٔ دل زنگ بر آیینهٔ جان یافته
یوسف رایت چو در مرآت دل افکنده عکس
مصر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد زین معنی که تن
درد چندین ساله را امّید درمان یافته
آنکه کان را جسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
بس که در ایّام تو تشریف توفیق است عام
بت‌پرست از سجدهٔ بت، بوی ایمان یافته
تا توان گفتن همین با حریر (کذا)
کای ز کیوان پاسبان، از ماه دربان یافته
یادت اندر خسروی سیار از فوج چشم (کذا)
ای مه منجوق فرقت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا، حزم تو کرده آشکار
هرچه دشوار قدر، عزم تو آسان یافته
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح صدر دیوان نجف
للّه‌الحمد که دارم به کف از بحر شرف
دُرّ یکتایی، کان را دو جهان صدف
عقل حادی عشر، استاد زمان صدرالدّین
صدر دیوان نجف، هم خلف شاه نجف
در بنی‌فاطمه،ذات تو مُهر شرف است
چون در اعضای نبی، مُهر نبوّت اشرف
ذات پاک تو کند پیروی خلق از خُلق
ورنه کی رفته پی ریگ روان دُرّ نجف
می‌کند زهره اگر بی‌تو به خورشید قران
می‌زند همچو جلاجل ز اسف کف بر کف
قلزم موج زن دست گهربخش ترا
ابر با این‌همه همّت، نتواند سر کف
از گرانی تو چو دُر، در ته دریای وجود
بر سر آب، نجوم از سبکی مانده چو کف
... کلک تو فردوس کرم را رضوان
پیر رای تو سلیمان خرد را آصف
افسر سین سیادت که بود بر سرتو
باشد از بسمله و آیهٔ یاسین، مصحف؟
بر سر ... پیر فلک می‌لرزد
چون کهنسال پدر بر سر فرزند خلف
در لطافت ز بشر همچو ملک مستثنی
چو ن در اجزای بدن، دیدهٔ بینا الطف
خاک پای تو کسی را که شود سرمهٔ چشم
چشم جان را دهد از فیض نظر همچو کشف(؟)
ور نسیم نفست همدمی خلق کند
هیچ‌کس را چو مسیحا نشود عمر تلف
آنچه او را به کف گنج برانداز افتد
صرف سازد به شبانی که نداند مصرف
گر سوی کوه، نگاه غضب‌آلود کنی
همچو خون جگر از لعل برون آید تف
گل که از پرده‌دری محرم راز تو نشد
کرده آلودهٔ خون، چهره به ناخن ز اسف
صبحدم مهرفروزان ز افق نیست که هست
بنیه سجله نهی کاخ ترا بر رفرف
دست رس لاف قدر تو تمنّای تو دارد (کذا)
زین جهت پای نهد بر سر کویش رفرف
نیست ممکن که ز بدگویی ارباب حسد
به کمال تو زوالی رسد ای مهر شرف
بر فلک، ماه جهانتاب چه آفتاب بیند
سگ دیوانه به مهتاب کند کند عف‌عف
ای که بر چرخ کنی گر نظر از روی عتاب
افتد از تاب به رخسارهٔ خورشید کلف
علم در نسبت دانایی تو، لایعلم
فهم در جنب شناسایی تو، لایعرف
تا در افعال بود فرق میان بد و نیک
تا در اقوال شود تابع اقوی، اضعف
ناقصی که نه صحیح است، مضاعف خوانند
معتل‌العین نبینش مثال اجوف
هر زمان مدح تو میلی گذراند بی‌خواست
همچو طوطیّ سخنگو که بخواند مصحف
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - درمدح قطب‌الّدین محمّد خان
روز عیدم یار اگر قربان کند
بندیی آزاد از زندان کند
یوسف جان را که در قید تن است
زین لباس عاریت عریان کند
عیدی‌ام این بس که قربان سازدم
تا خلاصم از غم دوران کند
آتش دیرینه را تسکین دهد
درد چندین ساله را درمان کند
کو سبکروحی که قربانی صفت
صرف راه دوست، نقد جان کند
روی بر خاک در دلبر نهد
جان نثار مقدم جانان کند
کعبه را داخل شود بی‌رنج راه
مشکلی بر خویشتن آسان کند
عید قربان است و اکنون هر که هست
بهر خود فکر سر و سامان کند
پارسا رو در ره طاعت نهد
باغبان آرایش بستان کند
زهره اکنون ساکنان عرش را
از خروش چنگ در افغان کند
خنجر الماس، بهرام از نیام
برکشد تا برّه را قربان کند
بر سر منبر خطیب آسمان
ذکر نام نامی یزدان کند
چون بپردازد ز توحید خدای
عرض القاب شه دوران کند
بعد ذکر کردگار و شهریار
وصف قطب الدّین محمّدخان کند
آنکه از اندیشه دست و دلش
کز سخا تاراج بحر و کان کند
بحر مخفی در صدف سازد گهر
لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند
وز همین اندیشه نقد مهر را
صبح پنهان در ته دامان کند
بر جهان گر آورد یک ترکتاز
آسمان را با زمین یکسان کند
دستبرد صولجان مهر او
چرخ را چون گوی سرگردان کند
مهچه رایات فتح آیات او
دیده خورشید را حیران کند
با وجود قدرت خون ریختن
خصم را شرمنده احسان کند
ای که از عدل تو نتواند شریر
در ضمیر اندیشه عصیان کند
کافرم‌گر تیغ مژگان بتان
می‌تواند رخنه در ایمان کند
آورد گر روز، سیل قهر تو
خانه افلاک را ویران کند
ننگ باشد توسن جاه ترا
آفرینش را اگر میدان کند
در دل کان، مژده پابوس تو
لعل را چون غنچه خندان کند
از تو ماه چارده کسب کمال
گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟
می‌کند دایم کف احسان تو
آنچه فیض ابر در نیسان کند
چون سپه را دل دهی در کارزار
زال، کار رستم دستان کند
خار خار بغض، بدخواه ترا
غنچه دل در درون پیکان کند
چون تواند کرد انکار تو خصم؟
چون به گل خورشید را پنهان کند؟
داورا! وصف دل دانای تو
کی تواند میلی نادان کند
گر کند صد سال وصف ذات تو
در خور آنی که صد چندان کند
خوانی‌اش گر از دعا گویان خویش
زین سعادت شکر بی‌پایان کند
تا قضا قربانیان را روز عید
بر سر خوان بلا مهمان کند
دوستانت را بود هر روز عید
دشمنانت را اجل قربان کند
سیر، کافر نعمت خوان ترا
گر کند ایّام، سیر از جان کند
امرو نهیت را قضا باشد مطیع
هر چه فرمایّی و گویی، آن کند
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ممدوح شناخته نیست
بر صفحه زمین، الف قدّ پُر دلان
از زخم تیغ، لا شود از ضرب گرز، دال
روز وغا که در کف از سرگذشتگان
گیرند تیغها ز اجل رخصت قتال
تو آفتاب و جای تو بر اوج آسمان
فرند ارجمند تو، ماه خجسته فال
خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو ست‌گر مه نو گشته چون خلال
هر دل که از تطاول زلف تو سر کشد
چون شیشه شکسته نمی‌یابد اتّصال
بعد از نبی، چو نقش نگین جا گرفته است
در خاطرش محبّت اصحاب و مهر آل
در مجلسی که صدر نشین است قدر تو
ننشیند آفتاب مگر در صف نعال
شاید که در مشیمه ارحام، طفل را
گویا ز یُمن مدح تو گردد زبال لال
چون حمله آوریّ و کنی عزم رزم جزم
آنجا زخصم، تاب نشستن چه احتمال
گر از نهیب، بانگ به شیر ژیان کنی
بگریزد آن چنان که ز شیر ژیان شغال
گر چرخ را اراده بر هم زدن کنی
یابد زهم چو قطره سیماب انفصال
از پاس عدل او نتواند که سرزده
بر آستان خانه دل، پا نهد خیال
گر بگذرد سپاه سلیمان ز ملک او
از پاس عدل او نشود مور پایمال
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
نشاط از سبزه مینا ندیدم
طرب از لاله صهبا ندیدم
بسی دیدم قد بالابلندان
بدین خوبی قد و بالا ندیدم
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۳
طغرا، به تیغ نطق، جهان را گرفته ای
کم نیستی تو هم ز جهانگیر آفتاب
تیرافکنان رای تو صد ره فکنده اند
پشت کمان به ترکش پر تیر آفتاب
در کشوری که تیغ خیالت علم شود
روید غلاف شرم ز شمشیر آفتاب
با آنکه می شود ز ره پرتوافکنی
نظم تو دستمایه تسخیر آفتاب
در حیرتم که بهر چه بی قدر مانده است
بر صفحه وجود، چو تصویر آفتاب
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۱ - به زمزمه تعریف صاحبقران رنگینی، دف گل به هوا آمیختن و به ترانه توصیف خدیو جهان تازگی، چنگ سنبل به فضا ریختن
سخن را به گهواره کن فکان
به نام شهنشاه واشد زبان
بهین گوهر درج شاهنشهی
مهین اختر برج ظل اللهی
خدیو جهان، شاه عباس نام
که هندوی چرخش بود یک غلام ...
خوش آن کایدم در مقام خطاب
به کف، ساز مدح شه کامیاب
چو مدحش به قانون نگردد ادا
شوم زین غزل، نغمه سنج دعا
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۲ - غزل
بر اعدا سپاه تو منصور باد
کمین چاکرت به ز فغفور باد
پری گر زند خصم جاهت به سر
ز تندی به فرقش چو ساطور باد
به دست تو سرپنجه رستمی
چو بازوی اطفال، بی زور باد
به نزدیک خود چیده ای برگ عیش
ز عشرتگهت چشم بد دور باد
به وحدتسرای تو درعودسوز
گل اخگر از آتش طور باد
چراغی که در محفلت پا نهد
چو خورشید، سرچشمه نور باد
بهشتی ست بزمت ز روی طرب
به هر جانب استاده صد حور باد
زند تا اجابت بدین نغمه چنگ
نی کلک طغرا پر از سور باد
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح شاه صفی
ز پرده ساز جهان‌ نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین می‌خواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثه‌زاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاه‌دلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبله‌نماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و می‌دانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه می‌آراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو می‌پیراست
کنون که آمده‌ای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه می‌آراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص می‌دیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم می‌مالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچه‌های صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایه‌گستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیه‌ساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست