عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۳
خوشا آنانکه الله یارشان بی
به حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۴
چه واجم هر چه واجم واته‌شان بی
سخن از بیش و از کم واته‌شان بی
به دریا مو شدم گوهر برآرم
هر آن گوهر که دیدم واته‌شان بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۵
مو را نه فکر سودایی نه سودی
نه در دل فکر بهبودی نه بودی
نخواهم جو کنار و چشمه سارون
که هر چشمم هزارون زنده رودی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳۷
کشیمان ار بزاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
دو عالم دل ته داری از که ترسی
باباطاهر عریان همدانی : باباطاهر عریان همدانی
غزل
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم
درین آلاله در کویش چو گلخن
به داغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم
چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم
باباطاهر عریان همدانی : باباطاهر عریان همدانی
قصیده
بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بی‌برستم
نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم
جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم
چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزنده‌تر و روشن ترستم
مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم
سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بی‌بال و پرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم
مثال کافرم در مومنستان
چو مؤمن در میان کافرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم
رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم
بملک عشق روح بی‌نشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم
بمیر ای دل که آسایش بیابی
که مو تا جان ندادم وانرستم
من از روز ازل طاهر بزادم
ازین رو نام بابا طاهرستم
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۲ - دوازده بند در مرثیهٔ شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه
ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
برتر و خشک جهان شد بی‌دریغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوته‌زبان
این چه حرف دل‌خراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
این خسوف بی‌گمان بر مه چه دیواری کشید
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بی‌مرهم ندانم شاه را
وقت چون دریافت با آن داغ بی‌مرهم چه کرد
خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر
حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر
حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر
حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر
حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
نالهٔ شیخ کبیر و گریهٔ طفل صغیر
حیف از آن تمکین که در اوقاف عالم‌گیریش
گوش چرخ چنبری نشنید بانگ داروگیر
حیف از آن تدبیر عالم‌گیر کز تاثیر آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسیر
حیف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
در جهان نازان به دور او سپهر مستدیر
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدرهٔ ماوای معلی آشیان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین
داور دارا نشان فرمانده مسند نشین
آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین
شهسوار عرش میدان چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین
آن که دایم آستان اولینش را ز قدر
آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین
وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش
روز و شب لاف غلامی با امیرالمؤمنین
آن خداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست
هرکه در روی زمین شد صاحب تاج و نگین
اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد
بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین
کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید
صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید
آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب
که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید
بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا
شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید
زهرهٔ گردون نشین زین نغمهٔ طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید
پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست
قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید
از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد
پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید
در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد
که آسمان شرمنده شد وز کردهٔ خود لب گزید
آه از آن ساعت که شه می‌کرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان می‌کرد این حرف استماع
کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید
ساز قانون مصیبت از برای من کنید
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید
جای در پای سریر عرش‌سای من کنید
رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید
اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید
حرف ماتم را که باد از صفحهٔ ایام حک
نقش دیوار و در دولت‌سرای من کنید
از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع
در خور شان و شکوهٔ کبریای من کنید
گریه‌ای کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید
مرکب چوبین تن بی‌یال ودم را بعد از آن
بر در آرید و به جای باد پای من کنید
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
چون نشینید از من و ایام من یاد آورید
وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید
بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید
هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقیت احکام من یاد آورید
هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید
هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر
از شتاب عزم بی‌آرام من یاد آورید
روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام
از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید
خطبهٔ من چون شد آخر هر کجا در خطبه‌ها
نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید
من ز گیتی می‌روم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید
بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید
آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم
بر سر دجال مهدی‌وار کی خواهد رسید
مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید
از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد
باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید
از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن
می‌رسد اما به این بیمار کی خواهد رسید
از فراقش می‌زند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او
خار خار من به جا مانده از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد
تلخی کام مرا شیرینی گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او می‌داشتم
گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهرهٔ رایات منصور ظفر آثار او
شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت
حجت قاطع برای خصم دعوی دار او
حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید
دیدهٔ من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی
در جهان سالاری رای جهان سالار او
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش می‌کشید
هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید
یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد
وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد
پایهٔ آن داور مسند نشین بر جا نماند
سایهٔ این خسرو نشان پاینده باد
خیمهٔ منصوب آن خلد آشیان را دور کند
خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد
ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد
دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر
عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد
وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک
کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)
السلام ای عالم اسرار رب‌العالمین
وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلق‌را دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روح‌الامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسول‌الله را رکن ظفر
رشتهٔ مهرت رجال‌الله را حبل‌المتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پرده‌های چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی می‌بست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسول‌الله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسول‌الله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسول‌الله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج می‌بخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمی‌گویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماری‌دار تو
دل تپد در کالبد روئین‌تنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حمله‌آور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحان‌الذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علام‌الغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحم‌آورده بر گاور زمین
بر سر دشمن تو را چون حمله‌آور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خورده‌ای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بی‌مزد از برایت بوده یک ساعت به کار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایه‌وار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان می‌آمدی می‌بود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست
میوه‌های جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو می‌زند در ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آواره‌ایست
رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او
گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای
پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد
رفعت بی‌منتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم می‌پوشد لباش اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن می‌برد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حق‌شناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کرده‌اند
مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش می‌رسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین
نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبله‌ایم و روضه‌ات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیت‌الحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیت‌الحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنه‌کاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
می‌توانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است
یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پخته‌اند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو می‌آرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵
چون پیش یار قید و رهائی برابر است
آن جا اگر روی و گر آئی برابر است
یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت
با صد هزار سال جدائی برابر است
لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست
لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من
پیشت به عاشقان فدائی برابر است
شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار
در کیش ما به حاتم طائی برابر است
از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن
با صد هزار چهرهٔ گشائی برابر است
دل خوس مکن به خسرو بی‌عشق محتشم
کاین خسروی کنون به گدائی برابر است
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۲
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
آن که می‌کشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۳
الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون
ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا
تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد
الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد
الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد
الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین
چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد
الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت
به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۶
تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی
که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند
کنند جای دگر بندگی ولی او را
به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۷
حسن تو چند زینت هر انجمن بود
روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود
تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف
شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود
لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود
لطفی به من نمای که مخصوص من بود
ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی
جان هزار دل شده در یک بدن بود
من سینه‌چاک و پیش تو بی درد در حساب
آن چاکهای سینه که در پیرهن بود
تا غیر خاص خویش نداند حدیث او
راضی شدم که با همه‌کس در سخن بود
اوقات اگر چنین گذرد محتشم مدام
مردن هزار بار به از زیستن بود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۴
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار
یاری یاران مرا از یار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار
ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار
گر به دست‌م فرصتی افتد بگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۵
هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر
تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا
خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر
چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن
کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر
دزدیده می‌بینی دلا رخسار طاقت سوز او
این آتش رخشان شرر می‌سوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن
گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر
شد خیمه صبرم نگون از دیدهٔ او چون کنم
گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر
پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی
با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۹
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک
کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار
گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان
خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک
یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است
غیر بی‌غیرت درین معنی کسی را نیست شک
هرکجا گرمست از تیغ دو کس بازار وصل
می‌زنند آنجا حریفان نقد غیرت بر محک
عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن
وصل چون شد مشترک می‌گردد آن مرهم نمک
بر سر هر نامه طغرائیست لازم محتشم
کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۱
این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام
این منم کز عین قدرت دیدهٔ اغیار را
بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام
این منم کز صیقل آئینهٔ صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۳
منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی
ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم
به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید
شهید ناوک شاطر جلال تاریخم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۷
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری
ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم
به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی
کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران
ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم
حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی
که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون
کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم