عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - نویسم
گفتم که بیاض دوستان را
طغرای سواد جان نویسم
در مدحت هر رقم که بینم
ز اعجاز جهان جهان نویسم
خاکی که بر آن رقم فشانم
جانداروی آسمان نویسم
مشکین رقمی که خود نگارم
نامش به یک آستان نویسم
عقل آمد و گفت فرصتت باد
من نیز چنین چنان نویسم
بر صفحه آفتاب اول
حرفی دو به امتحان نویسم
پس بر وزقش که روی حور است
خط چون خط دلستان نویسم
از حضرت عشق شرمم آید
ورنه خوشتر از آن نویسم
ابیات وفای عشق را فاش
بر ناصیه فغان نویسم
آیات ثنای عصمت حسن
هم از قلمم نهان نویسم
تعویذ نظر نظارگی را
بر خاتمه حرز جان نویسم
نی‌نی که ز گفته فصیحی
بیتی دو سه حرز جان نویسم
آن به که چو سرنوشت عشق است
بر جبهه قدسیان نویسم
ور جایزه همتش پذیرد
بر دیده خون‌فشان نویسم
ور نپذیرد پی نثارش
گل بر باغ جنان نویسم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - ماده تاریخ قصر گازرگاه هرات
منت خدای را که سپهر کمال شد
گازرگه آن طراوت فردوس را ضمان
در عهد شاه عادل عباس پادشاه
از سعی افتخار سلاطین حسین‌خان
گویی نسیم لطف مسیحا دمش سرشت
در خاک آن چو آب خضر عمر جاودان
دستور کاینات قواما محمدا
چون شد وزیر ملک خراسان به فر‌ و ‌شان
هم در نخست سال وزارت بنا نهاد
این قصر عرش اساس درین غیرت جنان
دلکش‌تر از صفا و مصفاتر از خرد
زیباتر از نکویی و نیکوتر از روان
اندر کنار طاقش گویی نهاده‌اند
از بهر زیب و زینت مینای آسمان
روزی شدم دچار خرد اندرین حریم
گفتم که ای چو خاطر دستور غیب‌دان
از کیست این بنا و چه تاریخ سال اوست
گفت آصف خرد ز وزیر حسین‌خان
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - ماده تاریخ بنای قصر
به دور شاه عادل شاه عباس جهانگیری
که هفت اقلیم شد از صیت فتحش دولت‌آبادی
به امر خان عالی‌ شأن حسین‌ این قصر عشرت شد
تمام و گشت تاریخش «چه زیبا عشرت‌آبادی»
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در عذر خواهی
نتیجه خلف دهر میرزا قاسم
زهی به ذات تو زیبنده نغز کرداری
در آن دیار که خلقت صلای مرهم زد
به خون طپد دل رنجش ز زخم پیکاری
شراب ناب وفا جوشد از دلت به مثل
به دست قهرش اگر ز امتحان بیفشاری
همان شراب کز آن آسمان کینه‌فروش
به مهربانی سازد بدل ستمگاری
مهین برادر خلق خوش‌ست خوی تو لیک
مراست خویی فرزند خاطرآزاری
شنیدم آینه‌ات را به دست زنگ سپرد
زبان هرزه‌دارایم به هرزه گفتاری
محبت من و تو خانه‌زاد یک صد‌فند
نه هر صدف صدف لجه وفاداری
روا مدار که این آبدار گوهرها
شکسته گردد ز آسیب سنگ قهاری
قسم به قاسم ارزاق و رازق دادار
که ختم گشته بر او رازقی و داداری
به عزت تو که در بارگاه رد و قبول
عزیز مصر وفا گشته از نکوکاری
به عقل لاشه مزاجم که در عروج ونزول
بالی جهل فتد با همه سبکباری
که هر چه رفت مرا بر زبان ز جوش درون
تو آش چو حرف طلب ناشنیده انگاری
میانه من وتو خود برادری ازلی‌ست
خلاف حکم ازل گر کنی تو مختاری
به غایتی‌ست میان و من و تو یکرنگی
که هم تو خود گنه آمرز وهم گنهکاری
من از خجالت موج سراب عذر شدم
تو ابر لطفی وقت است اگر همی‌باری
هزار جرم به یک عفوت ار کرم سنجد
هنوز کفه عفوت کند گرانباری
تراست دوست به حدی که از هزار فزونست
که از هزار یکی را تو دوست بشماری
ولی به کعبه انصاف می‌دهم قسمت
که در خلوص عقیدت یکی چو من داری؟
همیشه تا که بود رسم عذر بعد گناه
به کام خلق تو بادا جهان غفاری
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
مقدم شاهد نوروز مبارک بادا
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بی‌سامانی
قطره‌ای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهره‌گشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کرده‌ام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلی‌ست
کرده لطف تو درین مزرعه تخم‌افشانی
دست صبح آبله دیده‌ست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم می‌دانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حله‌ای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حله‌ای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافته‌ام
اینک آورده‌ام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآن‌سان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - اخوانیه
ای صبا در شمیم سنبل و گل
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمان‌وار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که می‌دانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن بهر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثنا خوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمه‌افشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نو‌بهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زان‌رو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه خامه‌ات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده شهید ترا
داد جان باوجود بی‌جانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پس برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
می‌توانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمی‌ارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ دیگر
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه می‌فشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
می‌زیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیره‌جانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نی‌نی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
هر چند که من شعله افسرده عیارم
در خرمن خود سوخته از باد بهارم
بی‌خنده گل بس که تر‌شروی نشستم
صفرای چمن بشکند از ناله زارم
هر لخت تنم مرثیه بخت جوانیست
گویی که در‌ین دخمه ستان لوح مزارم
در پرده دل آتش اندوه کنم صاف
و آنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم
زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان
چینند گل حوصله دامان و کنارم
رنجیده ز هم چشمی داغم گل خورشید
کاندود به صد قیر رخ رونق کارم
از داغ جگر شانه‌کش طره آهم
وز بخت سیه پردگی زلف نگارم
بی‌پرده اگر جلوه کند بخت سیاهم
بر مردمک از رشک کشد تیغ نگاهم
من کیستم آن بادیه‌پیمای فنایم
کاواره کند قافله را بانگ درایم
چون باغ غم افسرده شود دیده ابرم
چون داغ جگر غنچه شود باد صبایم
در پیکر ماتم نفس بازپسینم
میرند شهیدان اگر از پای درآیم
غم پاشدم از خنده چو در خنده نشینم
خون جوشدم از ناله چو در ناله درآیم
طوفانست گره در دل هر قطره اشکم
آه ار گرهی از دل اشکی بگشایم
از روزنه دیده موری ز ضعیفی
آهسته‌تر از پرتو خورشید درآیم
کونین دو نقش‌ست که چون در نگشودند
توفیق کلیدانه ستد از کف پایم
ما خانه خرابان سر زلف نگاریم
کاری به خرابات و مناجات نداریم
گوش هوسم، پند ز گفتار نگیرم
تعلیم علاج از لب بیمار نگیرم
آورده‌ام از مصر وفا نکهت یوسف
قیمت بجز از ناز خریدار نگیرم
نه بلبل صبحم مزه ناله شناسم
برگ گل خورشید به منقار نگیرم
مضرابم و این طرفه که جوشد ز رگم خون
یک لحظه اگر خون ز رگ تار نگیرم
آیینه نازم ز تب یاس گدازم
یکدم اگر از آهی ژنگار نگیرم
تمثال نیازم گل بختم نشود وا
تا بوس نشاطی ز لب خار نگیرم
نظاره به دل دزدم و خونابه فروشم
آنجا که بها جلوه دیدار نگیرم
ور جلوه دیدار شبی بزم فروزد
شمعی به میان آید و نظاره بسوزد
کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش
وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش
در راه وفا قافله اشک نیازم
هم پی سپر خویشم و هم راهبر خویش
در بزم وفا سلسله طره یارم
هم پرده خویشم من و هم پرده در خویش
هر شعله جانسوز که از بال فشانم
سازند ملایک همه را حرز پر خویش
زنجیر نهم بر سر و بر پای نهم داغ
از هم نشناسم ز جنون پا و سر خویش
در دیده طوفان بلا سوخته اشکم
بر چهره امید که جویم اثر خویش
در سینه گرداب جنون گم شده موجم
از ساحل دریای که پرسم خبر خویش
ما گم شدگانیم و جنون پی سپر ماست
گمراهی جاوید حریف سفر ماست
افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت
خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت
شب تا به سحر بر رمه‌ام گرگ کمین داشت
تیغ کرمی تند شد و خون شبان ریخت
این ابر بهاری ز کجا بود که از لطف
بر آتشم آب از دم شمشیر و سنان ریخت
گل بود ز دل تا لبم از موجه خوناب
پای نفس از جای شد و ساغر جان ریخت
در سینه شکاف افکنم و سیل بریزم
پیداست که چند از مژه‌ای اشک توان ریخت
مشتی نفس سرد دلم داشت ذخیره
شب سینه به تنگ آمد و در پای فغان ریخت
از روشنی دیده غبار در شه را
نشناخته از دیده خونابه فشان ریخت
شاهی که از‌و یافته اورنگ شهی زین
سلطان علی موسی جعفر شه کونین
ای ناطقه این جلوه افضال مبارک
وی بحر هنر موجه آمال مبارک
این نادره پرواز که بی‌جنبش بالست
مرغان ترا بر حرم این بال مبارک
آیات کمال دو جهان منقبت اوست
بر نام تو این خطبه اقبال مبارک
معنی نشنیدم که در آن لفظ شود گم
این طرفه گهر بر صدف قال مبارک
نعتش نمکین نقطه پر‌گار کمالست
بر چهره خورشید تو این خال مبارک
بر جوهر اول دم مدحش بدمیدی
این روح قدس بر تن تمثال مبارک
خورشید ثنا رفت به بیت‌الشرف خویش
بر شهر سخن غره این سال مبارک
فال نقطی می‌زند از کلک تو خورشید
خمیازه‌کش جاه ترا فال مبارک
هر موی تو عید هنری سایه‌نشین داشت
شد جمله ز نعت شرف آل مبارک
ای شانه‌کش طره نعت تو زبانها
وی دانه‌کش خرمن مدح تو بیانها
نعت تو شها ناسخ آیات عذابست
با نعمت تو دوزخ سخن آتش و آبست
ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت
ور ز آنکه گشوده‌ست ز خمیازه خوابست
بر روی هم آراید اگر خصم صف کین
همچون صف مژگان به نگاه تو خرابست
چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی
گویی که رقم کرده به آب زر نابست
پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه
از بس به ره منقبتت گرم شتابست
آنجا که شود موجه‌فشان بحر کمالت
مانا که کمال دو جهان عین سرابست
ای خطبه سلطانی کونین به نامت
وی عرش برین سایه‌نشین در و بامت
ای طور شبستان ترا تازه ندیمی
نه پرده چرخ از حرمت کهنه گلیمی
خاک در تو تربیت عرش برین کرد
چونان که کسی تربیت طفل یتیمی
هر شمع از‌ین وادی ایمن سره نخلیست
هر جلوه شمعی دیت خون کلیمی
خورشید سراسیمه دود تا در مشرق
گر شعله شمعی طپد از موج نسیمی
فردوس به عذر آید و لطفت نپذیرد
گستاخ اگر باد رود پیش شمیمی
خدام تو هر یک چو کلیمند در‌ین طور
ای کعبه در‌ین کوی چو من تیره گلیمی
کاهند الف‌وار و ز اعجاز نمایند
اسرار جهان را همه در نقطه جیمی
شیخ حرم قرب و مرید دل خویشند
فیض دو جهانند و در آب و گل خویشند
امشب شب عیدست و مرا روز سیاهست
عزم سف نعش مرا سوی هراهست
امشب ز جگر تا مژه‌ام اشک وداعست
فرداست که این مائده‌ام توشه راهست
امشب نگهم را نفس بازپسین‌ست
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاهست
تا مهره گردون نفس سوخته چون دود
بنشسته از‌ین ماتم در شعله آهست
ای معتکفان حرم قدس نگاهی
بر کار من خسته که پر حال تباهست
چون موج مخندید کز‌ین چشمه رحمت
بر‌بست فلان رخت و همان نامه سیاهست
بر زخم من الماس مپاشید که عذرم
صد مرتبه روشن‌تر از آیینه ماهست
من ابر سیه کارم و این مرحله خورشید
زین مرحله‌ام زود شدن عذر گناهست
ایمان فصیحی‌ست درت جان فصیحی
رفتم من و بی عیب شد ایمان فصیحی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
ساقی بیا و از میم آشفته حال کن
مغزم ز ترکتاز طرب پایمال کن
ز‌ آن آفتاب‌منش جرعه‌ای بریز
در جام لطف و بدر غمم را هلال کن
خمیازه‌های مهر به یک جرعه آخرست
بیچاره را شکسته سفالی خیال کن
با نو بهار دوش به دوش آی در چمن
بر بلبلان کرشمه گل را و‌بال کن
در باغ بزم موسم پرواز جام شد
بر پیکرش نسیم شو از موج بال کن
بر ما ستم‌کشان که حرامست عافیت
صاف نشاط را دو سه روزی حلال کن
می بهر دیگران همه در جام جم بریز
چون دور ما رسد قدری در سفال کن
ما خاک مشربان حریم محبتیم
گردیم و پا‌شکسته دامان عزلتیم
بر‌خیز تا زنیم صلا مهر و ماه را
خاور کنیم مغرب بخت سیاه را
ز آن می که چون به جام رود گوید آسمان
یوسف به دلو مهر بپیمود چاه را
گردد ز رشک غنچه گل جام تا کند
محروم از نظاره او باده خواه را
ز آن می‌که چون ز شیشه به سیر قدح رود
گم سازد از نشاط به هر گام راه را
بیخود به نیم جرعه تماشا بیفکند
صد جا ز دیده تا سر مژگان نگاه را
آن یادگار کوثر همت که پاک شست
از طبع کهربای طمع ذوق کاه را
آن می که گر به نامه جرمش رقم کنند
رضوان وکیل خلد نویسد گناه را
گستاخ چون کرشمه و خوشخوی چون حیا
آرد به پا‌ی‌‌ بوس گدا فرق شاه را
مستان کبریای درش منفعل شوند
روبند اگر به بال ملک سجده گاه را
تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم
مطرب بیا که نغمه مستانه سر کنیم
نوروز مهمان شده امشب بهار را
بیدار کن ز خواب به مضراب تار را
دی داد آفتاب سراغ از لب مسیح
در ناخن تو مرهم جان فگار را
بی ناله تو گر همه گیسوی دلبرست
از روی عیش دور نسازد غبار را
دل می‌برد نوای تو گویی نهفته‌اند
در پرده‌های ساز تو روی نگار را
خاصیت ثنای تو در دست طبع من
مضراب ساخت خامه معنی نگار را
بگشا لب سرود که فرصت غنیمت است
ناگه کسی خبر نکند روزگار را
بیتی ز ناله ده و صید روح کن
آموز از کرشمه ساقی شکار را
از بلبلان نغمه‌سرا باغ دلبرست
بی‌ناله ورنه گلشن و گلخن برابرست
عیش و نشاط بی گل و سنبل کدورت است
خاصه کنون که ملک هری رشک جنت است
ز آب و هوای این سره ملک است فیض گیر
گر نار ایمن است و گر خاک تبت است
کلکم به سهو روضه رضوان رقم زدش
این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است
این در به روی معصیت و زهد بسته نیست
و آن در مقفل است و کلیدش عبادت است
خاکش چنان به ذوق که چون لاله گل درو
اقلیمی از قلمرو داغ محبت است
در زلف شاخ روی عروسان گل به دی
رخشد چو شب چراغ که در کان ظلمت است
از بس گلش به آب نزاکت سرشته‌اند
گوش گلش ز ناله بلبل جراحت است
خاکش ز پای نقش نگیرد چو سطح آب
برهان این کمال کمال لطافت است
این خاکدان به دولت خانست این چنین
خود کیمیای خاک ز اکسیر دولت است
خان زمین امان زمان امن آسمان
مسند‌نشین ملک خراسان حسین‌خان
ای آفتاب سایه‌نشین جلال تو
دولت نموده صید دو عالم به بال تو
تو ظل پادشاهی و شه ظل ایزدست
اینک دلیل مملکت بی‌زوال تو
مهلت بس است رخصت ایام ده که سوخت
دوزخ در انتظار تن بدسگال تو
دادن ز باد ثروت روغن چراغ را
یک معجزست از کف دریا نوال تو
شستن به آب خال سیاهی ز روی بخت
یک موجه است از لب کوثر مثال تو
نوروز آیدت سر هر سال تا کند
نوروز خویش بر رخ فرخنده‌فال تو
حجاب را بگو که دهندش چو چرخ بار
تا آید و نظاره کند بر جمال تو
آن هوشمند را که خرد تاج تارک‌ست
داند که دیدن رخ دولت مبارک‌ست
تا هست روزگار ترا بخت یار باد
بخت ترا عروس ظفر در کنار باد
تا در زمانه قاعده نو‌بهار هست
باغت ز آب و رنگ بهار بهار باد
آن کس که سایه‌پرور بخت بلند تست
بر تو سن مراد چو بختت سوار باد
و آن کس که دست کشت ولای عدوی تست
همچون سر عدوی تو پامال دار باد
هر نطفه‌ای که در رحم آفرینش است
در آرزوی خدمت تو بی قرار باد
و آنگاه تا رسند به خدمت یکان یکان
ارکان قصر دولت تو پایدار باد
کلک ثنا طراز فصیحی به دولتت
تا آن زمان به مدح تو گوهر نگار باد
نی‌نی که در دو کون همین است کار من
شاهد بس است خامه معنی نگار من
من کیستم ز هرزه‌درایان سبک‌سری
ز آشوب زلف تفرقه مجنون ابتری
ز آسیب سنگ حادثه بشکسته بیضه‌ای
در بیضه شکسته همی مرغ بی‌پری
نی قوت کشیدن قوتم ز خرمنی
نی‌ طالع رسیدن شیرم ز مادری
گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی
گه در مضیق نظم کنم بند کوثری
پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ
شریان فکر را چو گشایم به نشتری
بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع
مشاطه‌وار از شب الفاظ زیوری
کاوم به نیش ناخن اعجاز حرف را
پنهان کنم در آن به هنر بحر گوهری
از من نهال ناطقه شد میوه‌دار و من
هستم زمانه را به مثل نخل بی‌بری
نشناخت گر زمانه مرا صاحبم شناخت
نی‌ صاحبم که صاجب تخت سکندری
پرواز روز تا بود از بال صبح و شام
بر فرق بنده سایه خان باد مستدام
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ساقی نامه و مدح حسین‌خان شاملو
ساقیا آن قدح نور بیار
آن چراغ دل منصور بیار
آن شفای تن رنجور بده
کیمیای دل معمور بیار
جرعه‌ای در قدح خاور ریز
محک حوصله طور بیار
سرو نو خاسته خلد تویی
روی آراسته حور بیار
صاف‌تر از نفس عیسی کن
گرم‌تر از دم منصور بیار
که بهار آمد و نوروز رسید
عیش با طالع فیروز رسید
آن می‌ صاف که با صوفی روح
یافت در خلوت یک شیشه فتوح
می‌توان کرد ز یک ‌پر تو آن
در دل تیره شب هجر صبوح
از فروغش شده بی‌منت چشم
در گلزار تماشا مفتوح
ساقیا زان گهرین جام کزوست
غرقه بحر ادب کشتی نوح
جرعه‌ای بخش کز اسباب جهان
جگری دارم و آن هم مجروح
روزگاری‌ست که ماتم زده‌ایم
چون سر زلف تو بر هم زده‌ایم
نو‌بهارست و چمن جلوه‌فروش
گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گریه و گل را ز نشاط
دهن از خنده رسد تا بر گوش
نگه از ذوق چنان رفته ز خویش
که کشندش مژه‌ها دوش به دوش
مطربا سینه تاری بخراش
بلبل باغ نشاطی بخروش
ناله‌ای کن که چو گل مستان را
خون دل جوش زند تا بر دوش
زنده کن تار به مضرابی چند
که رگ مرده بود تار خموش
دو جهان را به نوایی مستان
ناله‌ای را به دو عالم مفروش
خوش هراتی‌ست حزینم مپسند
طرفه فصلی‌ست بزن راهی چند
این چه فردوس طرب فرجام است
که در آن خاک سیه گلفام است
چون سموم از غم او باد بهشت
رنجه دایم ز تب سرسام است
بی سبب مرغ صفیری زد دوش
که مهین جنت دنیا شام است
باغ زد خنده که ای خام‌نوا
آخر این چه دم بی‌هنگام است
در هری دم زدن از خوبی شام
سجده در کعبه بر اصنام است
بیش از این نیست به هم نسبتشان
که هری صبح بود آن شام است
آن ولی شام غم دوران است
وین صبوح طرب ایام است
خاصه امروز که از دولت خان
صاف عیش ابدش در جام است
خان جم جاه فلک قدر حسین
ای ز عدل تو خراسان با زین
ای جهاندار جهانگیر مدار
مهر عدل تو فلک را معمار
ای جهان از تو همه دم نوروز
وی هرات از تو همه روز بهار
دوش با دست تو همت می‌گفت
کای ترا ابر سخا دریا بار
آفتاب فلک جودی لیک
اینقدر گرم مشو در ایثار
گر همه خود کف خاکیست جهان
دیده دشمن خان راست بکار
لجه دست تو زده موج عتاب
کای تنک مایه ز خود شرم بدار
تهمت دیده بر آن قوم مبند
که ندانند ز هم لیل و نهار
کوری دیده خفاشان را
خصمی مهر بود آینه‌وار
تا بود انجمن کون و فساد
دهر بی شاه و هری بی تو مباد
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - بث‌الشکوی و مدح بهاء‌الدین
باز عشقم به کین جان برخاست
از سرا‌پای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنت‌ست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
ناله‌ای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعله‌ای نا‌‌کشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخ‌کامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کا‌ین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتش‌زن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نو‌بهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامت‌کشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خون‌فشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایره‌ایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئه‌ی جام ما ز فیض کسی‌ست
کو چو بحری و دهر همچو خسی‌ست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاء‌الدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمی‌گنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریده‌ست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذ‌الله
پس کند روز و روزگار سیاه
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - مدح حسین‌خان شاملو
ساقیا می ده که در جوشست خون نوبهار
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعله‌وار
ز آن می گلگون که مستان صبو‌حی کرده‌اند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریه‌ای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
ناله‌ام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود می‌جوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یا‌رب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
ناله‌ای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بی‌بر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
باده‌ای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنه‌ای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعه‌ای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
می‌پرستید این دو آیت را دم روح‌الامین
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی می‌درخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعه‌ای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زان‌رو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صف‌آرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بی‌رایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصم‌وار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبین‌سایی کند
می‌کشد چون سایه هر سو فتح را بی‌اختیار
ور نه نتواند به گردش باد‌پیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنیی‌ام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کرده‌ام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالی‌شان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مدح حسن‌خان شاملو
سبحان الله چه بارگاه است
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیک‌زنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوث‌پیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نی‌نی سخن‌ست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهری‌ست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبک‌عنان‌تر از جان
از دست و زبان کرشمه‌افشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهش‌اند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خان‌بن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسن‌خان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکی‌ست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستی‌ست
پیشین گل نوبهار هستی‌ست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراث‌خور لب مسیحاست
شاداب دری‌ست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمان‌ده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بی‌نقش باصفا نیست
بی‌خاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهن‌پیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سری‌ست زمانه را درین کار
می‌خواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز‌ آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
می‌خواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
می‌باش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و نا‌کام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهی‌ست
برهان طبیعی و الهی‌ست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینه‌ای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بی‌سرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبله‌پای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر‌ پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز‌ آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نو‌بهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طره‌ای نشسته
از رشحه خامه‌ام چو این باغ
شست از دل لاله‌های خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نی‌نی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشاده‌رو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیده‌ات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمه‌سار قدس‌ست
مشاطه نو‌بهار قدس‌ست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضی‌ست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خام‌تر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیه‌پوش
بسیار نحیف‌تر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفته‌رویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفه‌گهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و ‌آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
ای خلق تو فیض بخش بستان نیاز
وز روی تو بشکفد گلستان نیاز
تا حسن چو خورشید جهان افروزد
دوران تو باد و باد دوران نیاز
میرداماد : قصاید
شمارهٔ ۱
ای از سها ز عکس رخت کمتر آفتاب
میدان حسن از تو و بازیگر آفتاب
در روز طرح دفتر خوبی نوشته است
اول خراج حسن تو بر کشور آفتاب
طفلی ست حسن تو بپرورده دایه وار
گه در کنار ماهش و گه در بر آفتاب
لعلی ست شکر تو در او مدغم آرزو
ماهی ست چهره تو در او مضمر آفتاب
گر باده جمال تو آید به جام فکر
جای خوی از مسام چکد دیگر آفتاب
عکسی ز روی خویش به جام هلال بخش
تا جرم ماه باده شود ساغر آفتاب
آئینه خیال ز عکس رخت نوشت
صد نکته در دقایق خوبی بر آفتاب
عطری مگر ز زلف تو در عود بزم بود
کافکند خویش رادر مجمر آفتاب
در عرق خاک مردمک دیده یافته
بی تو خط شعاعی چون نشتر آفتاب
آنجا که عکس روی تو بر بوستان فتاد
گر خود بود چنار وی آرد بر آفتاب
آنکس که در خیال تو میرد عجب مدار
از خاک رویدش پس مردن گر آفتاب
از تابش جمال تو بر آسمان حسن
چون ماه منخسف شده در منظر آفتاب
آسودگی نداند گوئی چو چشم ما
دارد خسک ز عشق تو در بستر آفتاب
ای دست جور عشق ترا نایب آسمان
وی عکس نور روی ترا چاکر آفتاب
گفتی ز تاب عشق چنان گرم هم مشو
گز گرمی تو سوزد در خاور آفتاب
این باده گر رسد به خیال دماغ چرخ
چون پرنیان درفتد آتش در آفتاب
گر برق آه ما به خیال فلک رسد
بینی و لیک یک کف خاکستر آفتاب
چون من ز دود آه کنم تیره چرخ را
راه افق نیابد بی رهبر آفتاب
یکدم به ره خرام که تا حسن خویش را
بر سرکند ز شرم رخت معجر آفتاب
خاک ارخوئی چنین فکند با خیال تو
در ساغر افق چو می احمر آفتاب
گوئی خیال روی تو سوده جبین حسن
بر خاک بارگاه شه پیکر آفتاب
دریا نوال ابر کف روزگار حکم
کآن دستگاه جم سپه چاکر آفتاب
ابری ستاره گوهر بحری شعاع موج
چرخی زمانه مرکز و شاخی بر آفتاب
گفتش خرد سکندر ثانی و باز گفت
هرگز ز نور ماه کند زیور آفتاب
کی ساخت از بنان سخا ابرو کی فکند
بر جای قطره در صدف اسکندر آفتاب
مهتاب را روشنی دیده شب است
با قدر خود نسازد هم بستر آفتاب
ای خسروی که در رصد سیر صیت تو
تقدیر را صد آمد و ذوالمنظر آفتاب
سیمرغ دولت تو زمنقار در مسیر
افکنده نسر طایر و از شهپر آفتاب
نطقم در این مدیح مگر خواست گفتنت
کای رای روشنت را مدحتگر آفتاب
عقلش چه گفت گفت زهی ای خرد تباه
خفاش رابه دیده زند خنجر آفتاب
خود در مشیمه رحم چرخ نطفه ئیست
از صلب قدر شاه قدر کشور آفتاب
بر رسم باج و جزیه فرستد شعاع و نور
در تو عهد به ملک مه و گوهر آفتاب
در صلب ابر شعله شود نطفه مطر
از تف خشم تو که کند اخگر آفتاب
تیغ تو باه برد در صلب مفسدت
خشم تو تیره سازد طالع بر آفتاب
جاهت دهد دفینه در مرکز آسمان
رایت دهد ودیعت در اغبر آفتاب
گر در خیال رای تو تخم افکند به خاک
از خاک حاصل آرد برزیگر آفتاب
بر درگه نفاذ تو افلاک تند سیر
بنشسته چون به شارع پیغمبر آفتاب
روزی که بهر غیبت گردان جنگجوی
جرم شهاب تیره شود مغفر آفتاب
جای اشعه تیغ برون آیدش ز چشم
گر یاد معرکه کند این انور آفتاب
در بحر ژرف خون یلان غوطه می خورد
گر خود ز دور چرخ کند معبر آفتاب
محور سنان فتنه شود در ضمیر چرخ
مغفر به دست مرگ نهد بر سر آفتاب
حلق بقا ببرد در معرکه اجل
خون زمانه ریزد در ساغر آفتاب
ابری شود که بارد بر خاک معرکه
الماس سوده بسکه خورد خنجر آفتاب
در بحر معرکه به مسامیر فلک فتح
تضمین بود ثوابت در لنگر آفتاب
بهر ردیف مدح تو گوئی کنون فلک
هر صبحدم برآورد از خاور آفتاب
دهر از فروغ رای تو از نور خور غنی ست
زانروکه نیستش به ضیا در خور آفتاب
دزدد چو کودکان فلک از کیسه افق
این قرص را که نام نهد اختر آفتاب
معیار آفرینش اگر فیض رای تست
در کان نهد زمانه به جای زر آفتاب
تا در مسیر سرعت و بطی فلک بود
در دیده گاه فربه و گه لاغر آفتاب
بادا ز شرم معتکف مسجد سکون
با سیر صیت جاه تو تا محشر آفتاب
تا بر فلک حکایت مخروط ظل ارض
در دعوی ضیا نکند باور آفتاب
در نسبت ضمیر تو بادا چو ضل ارض
مخروطی شعاع ضیا کمتر آفتاب
کف الخضیب را به خلافت دعاهدر
برخصمت ازظفیره مکدرترآفتاب
درموج بحر خشم تو دلفین همی غریق
وز یاد هیبت تو همی اصفر آفتاب
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به درگاه تو از قدس روان قافله‌ها
پیش طوف سر کوی تو خجل نافله‌ها
هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد
غیر تشویر نشد شاکله شاکله‌ها
مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک
زادن مثل تو نشنید کس از حامله‌ها
مجد ذات تو به حدی که محال آید از آنک
مدرک کنه کمال تو شود عاقله‌ها
آنکه بی‌یار و مطیع است همین اشراق است
دیگران هرکه شنیدیم بود راحله‌ها
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای ختم رسل دو کون پیرایه تست
افلاک یکی منبر نه پایه تست
گر شخصی ترا سایه نباشد چه عجب
تو نوری و آفتاب در سایه تست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای ختم رسل فضل و شرف مایه تست
تو اصلی و هر دو کون پیرایه تست
کی سایه بود ترا که خود نور توئی
وین نیر اعظم فلک سایه تست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
از خاک در تو آب کوثر حجل است
وز بخت تو اقبال سکندر خجل است
وز خلق خوشت صبای ایام بهار
گردید خجل چنانکه عنبر خجل است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
چرخی تو و نیکوئی یکی اختر تست
مهری تو و آفتاب نیلوفر تست
مه نعل سمند و دلبری میدان کن
کاین چرخ کهن شعبده بازیگر تست