عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۲ - ساقی نامه در مقدمه ی داستان شهادت
بده ساقی آن آب یاقوتگون
که دل را دهد مشق عشق و جنون
مغنی بزن چنگ بر چنگ غم
که یاران گذشتند و ما نیز هم
صلایی به مستان میخانه زن
ره عشق یاران دیوانه زن
خراباتیان را بگو با خروش
که جان خواهد از عاشقان می فروش
از این می هرآنکس دمی نوش کرد
زهر چیز بودش فراموش کرد
خراب از چنین باده مختار راد
شد و جان به پیر خرابات داد
نخستین تن از آتش دمی نوش کرد
سپس جان به پیر خرابات داد
بده ساقی آن باده ی وحدتم
که در رنگ و آلایش کثرتم
سرم را از این نشنه شوری بده
دلم را از تن باده نوری بده
بده می که درکوی عشق و ولا
کنم جان فدای شه کربلا
چو مختار فرخ از این دامگاه
شوم سوی آن ایزدی بارگاه
کشم پای از دام ناسوتیان
شوم محرم بزم لاهوتیان
چو طاووس باغ جنانم، مخواه
مرا آشیان اندر این دامگاه
مرا گلشن عرش بد آشیان
فتادم در این دامگه زان میان
بده می که آهنگ بالا کنم
پری با سروشان والا زنم
چو انباز مرغان آن گلشنم
چرا بسته در دامگاه تنم
بکن رنجه ساقی سوی من قدم
میی ده که بگشایدم بسته دم
مگر آورد بازم اندر سخن
شود گفته، ناگفته گفتار من
همانا تو دانی که بر من دو سال
سرآمد که ماندم زگفتار لال
پر طوطی طبع من بسته بود
مرا دل زغم سخت بشکسته بود
به جز ژاژ خایی ندیدم زخویش
فرا گام ننهادم از ژاژ بیش
زبانم دگرگونه هنجار یافت
دگر پیشه جست و دگر کار یافت
تبه کرد کارم درود خسان
ببرد آبرویم بر ناکسان
به روزی رسانم توکل نماند
به باغ امید از وی ام گل نماند
به سر بخت بد گشت منشار من
بماند از سخن طبع سرشار من
چو خوشاند دریای ژرف مرا
چه رفت آن بیان شگرف مرا
چه رفت آن زبان سخن سنج را
که آکندی از وی سخن گنج را
کنون نیز اگر چندم آشفته دل
ز دستان و بند غم جانگسل
نیارم سخن گفت مانند پیش
نبینم من آن شور و مستی به خویش
توانی تو لیکن مداوای من
که از بسته دم خیزد آوای من
به یک همت ای ساقی میگسار
مرا وارهان از غم روزگار
مگر هم به بخت تو کاری کنم
کمندی گشایم، شکاری کنم
بتازم به نخجیرگاه سخن
مگر صیدی افتد به فتراک من
کمندی چو گیسوی تو تابدار
فرو هشته بر چهره ی آبدار
کمندی چو پیجان کمند امیر
گرانمایه مختار روشن ضمیر
چو بردست خویش این کمند آورم
بسی صید معنی به بند آورم
بکوبم به تایید جان آفرین
زپایان کار امیر مهین
که چون جست از این دامگاه جهان
قوی چنگ شهباز دست شهان
چسان زی جنان پرفشانی گرفت
زجان باختن زندگانی گرفت
گشاید کنون گر نیوشنده گوش
بگویم مرا هر چه گوید سروش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۳ - آغاز داستان غدر اهل کوفه با امیر مختار
چه فرخنده مختار کشور پناه
بپرداخت از کار بد خواه شاه
نماند از ستم پیشه گان کس درست
مگر کزدم تیغ او گور جست
جهان پاک از خیل ناپاک کرد
زخود شادمان شاه لولاک کرد
زخونریزی دشمن بد نهاد
به زخم دل دوست مرهم نهاد
چو شد وقت کازاد مرد جهان
به یاد شه آشکار و نهان
از آن جام نوشد شراب ولا
که نوشید لب تشنه ی کربلا
به کوفه درون شاد و آرام بود
دل آسوده از دیدن کام بود
به موصل براهیم بد مرزبان
پرستارش یزدان به روز و شبان
زکارش به مصعب رسید آگهی
که درکوفه مختار با فرهی
نشسته بیاراست پور زبیر
نشست از بر باره ی گرم سیر
پی چیرگی بریل نامجوی
سوی کوفه با تاختن کرد روی
به همراه او لشگری بی شمار
همه تیغ بند و دلیر و سوار
به آهن، بر اندوه تن فوج فوج
چو صرصر به تندی چو دریا به موج
چو بگذشت ازین داستان چند گاه
پس از رنج بسیار طی گشت راه
به دروازه ی کوفه خرگه زدند
درفش بداندیش بر مه زدند
به مختار فرخ رسید آگهی
که ای زیور و زیب گاه مهی
سپاهی بیامد چو مور و ملخ
به دروازه ی کوفه بستند نخ
سپهدارشان زشت پور زبیر
که نبود پدیدار از او هیچ خبر
امیر این چو بشنید رایت فراشت
به رزم بد اندیش همت گماشت
به کوفی سران زن سپس بارداد
به ایشان از این داستان لب گشاد
که از بصره پور زبیر آمده است
به دروازه ی کوفه خرگه زده است
شما هم ببندید شمشیر کین
همه رزم را بر زنید آستین
بکوشید مردانه کز خصم دون
نگردید هان ای دلیران زبون
بزرگان سرودند فردا به گاه
بیاییم یکسر سوی پیشگاه
به رزم بد اندیش لشگر کشیم
از ایشان به شمشیر کیفر کشیم
نمانیم تا دشمنان چیر دست
به پیکار گردند و ما زیر دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۵ - نامه فرستادن کوفیان به مصعب
که ایدر شتاب آر فرمان تو راست
همه گنج و شهر و تن و جان تو راست
براهیم جنگی به موصل دراست
سپه دور و، مختار بی یاور است
همه کوفیانند با وی به کین
تو خود گو چه آید زمردی چنین؟
بیا کام خود را برآورده بین
رخ بخت مختار در پرده بین
فرستاده اش برد و مصعب بخواند
همانگه سوی شهر لشگر براند
بدو کوفیان برنبستند راه
گشودند دروازه برآن سپاه
غو کوس ازکوفه شد بر سپهر
ببرید گردون زمختار مهر
همه شهر شد پر درفش و سنان
سواران جنگی عنان در عنان
غو گاو دم نعره ی باره گی
فلک را بدرید یکباره گی
زهر سو فروزان به سر مشعله
ز بانگ درا شهر پر غلغله
سپهبد چو بشنید آن های و هوی
بدانست کورا چه آمد به روی
همانا بدو از سروش آگهی
بیامد که کاخ از تو آید تهی
گزید از پی بنده گی گوشه ای
که گیرد پی آن سفر توشه ای
درآن گوشه بنشست و زاری گرفت
به خود برهمی اشکباری گرفت
بیفراشت دست و خدا را بخواند
ستایش بگفت و نیایش براند
که ای برتر از فکر و و هم و قیاس
زما بنده گان بر تو زبید سپاس
تو دادی مرا پایه ی ارجمند
کشیدی زخاکم به چرخ بلند
به کوفه مرا مهتری از تو بود
زگردنکشان برتری از تو بود
تو دادی مر این همه برگ و ساز
تو کردی به هر کار دستم دراز
به نیکی تو این نام دادی مرا
به دشمن کشی کام دادی مرا
تو کردی مرا اینچنین چیردست
که هر چیردستم بدی زیر دست
پس از کشتن دشمنان امام
مرا جز شهادت نمانده است کام
بپیوندم اکنون به شاه شهید
جگر بند و سبط رسول مجید
به مینو درون شادمان کن زمن
علی (ع) و بتول و حسین(ع) وحسن (ع)
ببخشا همه تیره گی های من
همان برگنه خیره گی های من
چو من بنده ی دوده ی حیدرم
پرستنده ی آل پیغمبرم
بدان دودمان و بدان شهریار
ببخشا گناهم به روز شمار
درآن شب به یکتا خداوند فرد
همی گفت از اینگونه با داغ و درد
چه گویم که مختار چون می گریست؟
نه اشک روان بلکه خون می گریست
سپیده پس از عجز و راز و نیاز
زبعد درود و سپاس و نماز
همانا به گوش دل او سروش
بگفت از شه کربلا با خروش
که من در بهشت ای یل رزم خواه
برای تو باشد دو چشمم به راه
میان تو و من همین جان بود
بده جان گرت میل جانان بود
پس از جانستانی زبدخواه من
گه جانفشانی است در راه من
چو مختار سالار پیروز روز
یل کشور افروز بد خواه سوز
بدینسان شنید از خجسته سروش
زکف داد جان و دل و صبر و هوش
به پیش خدا خاک بوسید و گفت:
که اکنون گل آرزویم شکفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۸ - تنها ماندن امیر مختار و مویه گری
به یاد آمدش گویی آن رزمگاه
که مسلم درآن کشته شد بیگناه
همان خواری او به چشم آمدش
زتیمار او دل به خشم آمدش
همی دست برسر زد و کرد، آه
بنالید و گفت: ای سپهدار شاه
ایا برخی جان تو جان من
قوی پی به مهر تو ایمان من
دریغا از آن حیدری دست تو
از آن تیر و چرخ و زه و شست تو
وزان برز و بالا و آن سفت و یال
وزان چهره کز خون سرگشت، آل
وزان زور بازوی مرد افکنی
وزان فرو نیروی شیراوژنی
دریغا که تنها به دشت نبرد
شدی کشته و یاری ات کس نکرد
نگونسار باد آن بنای بلند
که دشمن زبامش تنت بر فکند
نبودم گر آن روز یارت شوم
ز زخم گران پاسدارت شوم
ولی کردگار جهانرا سپاس
فزون از شمار و برون از قیاس
که کشتم کسی را کت او کشت زار
سرش کردم آون به برج حصار
کنون مایل تست جان و دلم
که باشد زمهر تو آب و گلم
به مینو در آن بزم آراسته
روانم روان تو را خواسته
چو من طایر آشیان توام
به شاخ ولا پر فشان توام
مدد کن که پرواز خواهم نمود
به سوی تو پر باز خواهم نمود
دهم جان به تو ای سپهر مهی
به مهرت کنم خرقه ی تن تهی
به یاد تو پیمانه گیرم همی
به کوی تو کاشانه گیرم همی
بگفت این و برزد یل بیقرین
به دشمن کشی رزم را آستین
بزد دست بردسته ی تغی تیز
به جنگاوران بست راه ستیز
بزد یکتنه خویش را بر سپاه
چو سوزان شرر کاندر افتد به کاه
و یا شیر جنگی به یک دشت گور
و یا بر سپاه شب تیره هور
و یا برق کافتد به خرمن درا
و یا آنکه در خارسان آذرا
گرانمایه فردوسی نامدار
که آمرزش ایزدش باد یار
همانا ستایش به مختار کرد
که بر سفته این در شهوار کرد
بر هر حمله از آن سپاه شریر
فراوان بکشت آن قویدست میر
بسی زخم کاری زتیر و سنان
زدندش ستم پیشه اهریمان
تو پاکش از زخم پیکان بخست
زهر حلقه ی جوشنش خون بجست
از آن خون بدان سرو بستان عشق
بسی گل دمید از گلستان عشق
تو سروی شنیدی گل آرد ببار
جز اندام مختار فرخ تبار؟
در آن خستگی ساز فریاد کرد
سپهبد براهیم را یاد کرد
بگفت: ای برادر کجایی کنون؟
چرا از برادر جدایی کنون؟
تو در موصل و من به کوفه درم
اسیر و گرفتار و بی یاورم
چو نبود کسی تا فرستم کنون
به سوی تو تا گویدت کار چون
زهر موی مژگان کنم خامه ای
نگارم به خون جگر نامه ای
سپارم به دست برید صبا
به سویت فرستم چو مرغ سما
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۹ - مخاطبه ی امیر مختار غایبانه با ابراهیم اشتر
صبا هدهدم من سلیمان تویی
سزد گر پیامم از او بشنوی
ازو نامه گیری و بر خوانی اش
نهی بر سرو روی و پیشانی اش
درآن نامه بنوشته بین که من
شدم برخی شاه خونین کفن
تن از نیزه و خنجرم چاک شد
کله تیغ و اورنگ من خاک شد
در آن دل که مهر تو بد جای گیر
دو صد رخنه افکند پیکان و تیر
تو مانی که من نیز راهی شدم
بدانجا که دانی و خواهی شدم
به شاه شهیدان سلامت برم
درودت رسانم پیامت برم
جهان بین من بی رخت کور باد
مرا یاد تو مونس گور باد
به هر جا که باشم تو یار منی
شب مرگ، شمع مزار منی
قدم بی تو ننهم به خلد برین
نبینم به رخساره ی حورعین
پس از مرگ ای سرو چالاک من
خرامی اگر بر سر خاک من
به رخشنده جانم درودی فرست
زسرمایه ی خویش سودی فرست
به آمرزشی مر مرا یاد کن
به مینو روان مرا شاد کن
تو را چون به مینو درآیی فرود
به پاداش من هم فرستم درود
بگفت این و تا تاب پیکار داشت
همی تیغ و بازوی مردی فراشت
چو بگسست ازوتاب، بی توش گشت
به دیوار زد تکیه بیهوش گشت
چو باز آمدش هوش برداشت سر
همی خواست گردد به کین حمله ور
برادر دو پتیاره از آن فریق
یکی بود طارق دگر یک طریق
زهر سو یکی سوی او تاختند
به تیغ ستم کار او ساختند
نیارست دیگر نبرد آزمود
بیفتاد و رخساره برخاک سود
به تن درش جز نیمه جانی نماند
وزان فر و نیرو نشانی نماند
یکی باز شد بال بگسیخته
پر افتاده چنگال او ریخته
یکی شیر شد کنده دندان او
دلیری جهان تنگ زندان او
یکی تیغ گردید، بشکسته، خرد
یکی مرد افتاده از دستبرد
یکی باره گردید با خاک پست
یکی باده خوار از می مرگ مست
یک نام بردار گشته زبون
بدش بالش از خاک و بستر ز خون
چو وی را به سرمرگ بگذاشت گام
به یاد آمدش از شه تشنه کام
ببارید خون از مژه لخت لخت
بنالید زار و بمویید سخت
که ای کشته ی خنجر شمر دون
سرت برسنان، تن به دریای خون
ایا خسرو بی درفش و سپاه
درفشت نگون و سپاهت تباه
تویی کت سرا پرده تاراج شد
سنان سنان را سرت، تاج شد
تویی کامدت پایمال ستور
تن پاک و سر هشته شد در تنور
خدا گشت خون تو را مشتری
هم انگشت رفت و هم انگشتری
کتاب خدا از تو شیرازه یافت
زخونت رخ عرش حق غازه یافت
من اینک فدای تو جان می کنم
برای تو ترک جهان می کنم
ره آورد جانت که جان ها فداش
دهم جان و صد جان ستانم بهاش
مرا جان تویی بلکه جانان تویی
هران چه ام نگنجد به وهم آن تویی
مرا با ولایت چو یزدان سرشت
نترسم زدوزخ، نخواهم بهشت
بیا تا دم واپسین بنگرم
به روی تو و نقد جان بسپرم
به پای تو سرسایم و سردهم
زدست نبی برسر افسر نهم
در آن دم زمینو چمان شد سروش
رسانید پیغام شاهش به گوش
که ای عاشق من بیا سوی من
به کام دل خود ببین روی من
تویی ذره و آفتابت منم
تو عطشان، گوارنده آبت منم
بیا تا تو را آنچه دانی دهم
به جان زنده گی جاودانی دهم
بیا تو به سر گل برافشانمت
به گلزار فردوس بنشانمت
صف بار پیغمبر آراسته است
به مینو ترا سوی خود خواسته است
بیا تا تو را جامه ی شاهوار
کند زیور پیکر نامدار
گشاید علی (ع) پرده از روی خویش
نماید ترا طاق ابروی خویش
به دست اندرش ساتکینی زنور
زفیض خدا پر شراب طهور
بیا و بخور تا که مستت کند
کند نیست و آنگاه هستت کند
سرافراز مختار فرخ نهاد
بهای چنین مژده را جان بداد
رخ مرتضی دید و چشم از جهان
بپوشید و سر داد و بسپرد جان
سر جنگجوی از همایون تنش
بریدند و بردند زی دشمنش
فراوان دروناز جهان آفرین
بدو باد از پیشوایان دین
دل مرتضی از غم آزاد ازو
شهنشاه خونین کفن شاد ازو
درود از همه شیعیانش رساد
به بنگاه قدسش روان باد شاد
مبراد از دامنش دست ما
زمهرش دل مهرت پیوست ما
پذیرفته گر نزد یزدان شویم
به جایی که او رفت ما هم رویم
زآلایش آنگه که کردیم پاک
بپوییم زی آن خور تابناک
ورا گفت فرزانه ی هوشیار
پرستشگه کوفه باشد مزار
میان دو محراب شیر خدای
بود خوابگاه یل پاکرای
خدایا بدان خوابگاهم رسان
وزانجا به درگاه شاهم رسان
چه شاهی به خاک درش درغری
پی سجده پشت شهان چنبری
بدانجا فرود آور ای داورم
بکن خاک درگاه او پیکرم
همه دوستان را بدین آرزوی
رسان و بدان خدا بخش آبروی
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
سیاهکارتر از من کسی به دوران نیست
فزونتر از گنهم قطره های باران نیست
اگر به وهم نیاید فزونی گنهم
بدین خوشم که فزونتر ز لطف یزدان نیست
به هر چه می نگرم واله ی تو می بینم
که جلوه ی رخت از هیچ دیده پنهان نیست
درون خانه ی دل را ز نقش غیر بشوی
محل رحمت یزدان مقام شیطان نیست
از آن زمان که بدیدم بعشت عارض تو
مرا هوای گلستان و باغ و بستان نیست
عجب ز سختی دل آیدم که ز آتش عشق
بسوخت صد ره و از سوختن پشیمان نیست
همین نه ز آتش عشق تو سوخت الهامی
کجاست آنکه ازین شعله سینه بریان نیست
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در عشق اگر راهبری داشته باشی
آن نخل بلندی که بری داشته باشی
مشکن دل کس بی گنهی گر تو بخواهی
جا در دل صاحب نظری داشته باشی
نه چرخ برین را سپر از هم بشکافی
ای تیر دعا گر اثری داشته باشی
خورشید حقیقت نگری در همه ذرات
ای دل به خدا گر بصری داشته باشی
بر ساحت افلاک پری از قفس تن
از عشق اگر بال و پری داشته باشی
چشم از رخ تو بازنگریم که مبادا
دزدیده نظر با دگری داشته باشی
خشکیده نگردد لبت از گرمی محشر
الهامی اگر چشم تری داشته باشی
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۲
فراز آمد یکی عید همایون اهل ایمان را
که در او پاک یزدان کرد پیدا راز پنهان را
به مردم خواست تا خود را نماید ایزد داور
نقاب افکند از چهر دل آرا شیر یزدان را
امیرالمؤمنین یعسوب دین وجه الله باقی
که ذاتش گشت باعث از ازل ایجاد امکان را
لسان الله که اندر بطن مادر بهر پیغمبر
تلاوت کرد از سر تا به پا آیات قرآن را
نکردی نوح گر مهر علی را لنگر کشتی
بدو دریای آتش کردی ایزد موج طوفان را
نبودی عصمتش گر یاور صدیق پیغمبر
به لوث معصیت آلوده کردی پاک دامان را
نکردی گر چراغ دل ز مهر مرتضی روشن
نبودی آن ید بیضاد به معجز پور عمران را
به زیر طوبی مهرش خلیل ار جا نمی کردی
کجا در آتش نمرود دیدی آن گلستان را؟
اگر نقش نگین خود نکردی نام نیکش را
نمی بودی به گیتی آن همه حشمت سلیمان را
نبودی نور او گر هادی خضر نبی هرگز
نمی دیدی جهان بینش به ظلمت آب حیوان را
نمی بودی اگر سر پنجه ی قهر یداللهی
شکستی استخوان بر تن به نیرو شیر سلمان را
سرشت از آب مهر این شهنشه ایزد داور
ز فیض خویش خاک پاک زین العابدین جان را
ببین با چشم معنی صورتش را گر نمی خواهی
که بینی صحن گلزار ارم یا باغ رضوان را
زهی قادر زهی صانع خداوندی که امر او
به مشتی استخوان جا داده یک عالم دل و جان را
ز رشک دست زرپاشش بنالد روز و شب دریا
که او چون ریگ پندارد عقود درّ و مرجان را
ز روی این پسر روشن کند بینای بی دیده
جهانبین حسام الملک فرّخ میر تومان را
ببین ابر کفش را چون بود بر کوهه ی یکران
ندیدستی اگر اندر فراز کوه عمّان را
کفش را خواند عقل از خام طبعی ابر نیسانی
کجا نسبت بود با دست رادش ابر نیسان را
به یکره بذل کردی گر دمی دادی به دست او
خداوند جهانبان حاصل این هر دو کیهان را
الا ای برج حشمت را درخشان نیّر اعظم
که رای روشنت بخشد ضیا مهر درخشان را
همی تا بیند از روح القدس تأیید الهامی
قرین باشی تو تأیید خداوند جهانبان را
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۳
مژده که میلاد شاه عرش مکان است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح میرزا حسن خان گوید
عید غدیر آمد ای ماه میگسار
بنشین و می بده برخیز و می بیار
گرد ستم نگرد راه کرم بپوی
بیخ جفا بکن شاخ وفا بکار
باب سرا ببند بند قبا گشا
دستی فشان به رقص چنگی بزن به تار
امروز از شرف اندر غدیر خم
شد مرتضی علی سلطان تاجدار
چون در غدیر خم خیرالبشر رسید
از حجة الوداع با عزّ و اقتدار
از درگه جلیل جبریل پر گشود
آمد بر رسول چون عبد خاکسار
گفتا تو را چنین ای شاه مرسلین
بعد از سلامها فرموده کردگار
کامروز ای رسول تبلیغ کن به خلق
امر خلافت شاه بهشت و نار
برگو که بعد من حیدر به تخت دین
باشد به هر دو کون شاه بزرگوار
این امر من اگر بر جا نیاوری
از من نکرده ای تبلیغ هیچ کار
احمد شکفته گشت در مسند شرف
از امر کردگار چون گل به شاخسار
فرمود کز جهاز منبر بساختند
در منبر از شعف بگرفت پس قرار
زد پنجه و گرفت بازوی مرتضی
برکند از زمین آن دست کردگار
پس گفت کای گروه حیدر وصی من
باشد ز بعد من بر اهل روزگار
هر کس به ملک دین مولای او منم
مولای او بود دارای ذوالفقار
اول قبول کرد گفت رسول را
روح مقدس صدر بزرگوار
خان ستوده رای فرخ حسن که هست
از خلق او جهان چون باغ قندهار
آن معدن سخا کاندر گَه عطا
دست و دلش بود دریای بی کنار
همچون کف کلیم رایش فروغ بخش
همچون دم مسیح نطقش روان سپار
شیرازه ی کمال دیباچه ی هنر
سرمایه ی جلال پیرایه ی وقار
آزاده گوهری کز خدمتش همی
آزاده گوهران دارند افتخار
چون معن زائده باشد کریم طبع
چون قیس ساعده باشد سخن گزار
بخت حرون که کس او را نکرده رام
سر بر خطش نهاد از روی اضطرار
دشمن اگر کند یاد عداوتش
گیتی برآورد از جان او دمار
گردون اگرکشد سر از خطش، کند
در بینیش قضا از کهکشان مهار
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید
ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح جناب امام حسن علیه السلام گوید
بهار آمد که بانگ عندلیب از هر چمن خیزد
گل شاداب از بستان چو روی یار من خیزد
خروش قمری و غوغای کبک و ناله ی صُلصُل
گهی از سرو و گاه از کوه و گاه از نارون خیزد
ز چشم ابر لؤلؤ زاید از جیب صبا عنبر
ز هامون لاله روید وز گلستان نسترن خیزد
سحرگاهان چو آید بانگ رعد از کوه، پنداری
که افغان از غم شیرین ز جان کوهکن خیزد
شمیم غالیه از جعد سنبل بر مشام آید
نسیم خلد از طرف سمن زار و دمن خیزد
ز لاله کوهساران سرخ چون کان یمن گردد
ز سبزه موج از هامون چو دریای عدن خیزد
ز سرو آخته بالا همه ناز و کشی آید
ز چشم نرگس شهلا همه سحر و فتن خیزد
برفت آندم کز آوای زغن پر بود باغ اکنون
خروش عندلیبان جای آواز زغن خیزد
ز آب آیینه سازد چون شمر در بوستان بگذر
که از آیینه ی خاطر تو را زنگ حزن خیزد
شکوفه در کنار مادر شاخ ار نکو بینی
بود طفلی که از نوشین لبش بوی لبن خیزد
سحاب اکنون ز لاله در چمن زرین بساط آرد
حباب ایدون ز روی آب چون سیمین مجن خیزد
ز گنج باغ گوناگون گهر پیدا شود گویی
چنین بخشندگی از جود سبط مؤتمن خیزد
نخستین پور زهرا مصطفی را دو بهین نایب
حسن کز حسن او در دهر هر وجه حسن خیزد
بجز واجب نبینی در میان چیز دگر ای دل
اگر این پرده ی امکانی از وجه حسن خیزد
اگر فرمان دهد بر کوه تا بر آسمان پرّد
ز جا کوه گران مانند سیل خانه کن خیزد
نماید بر وثن گر سیمگون چهر دل آرا را
صمد گویان ز جای خویشتن زرین وثن خیزد
اگر فرمان دهد از بهر قتل بت پرستان او
وثن از جا برای کشتن خیل شمن خیزد
شهاب ثاقب یزدانی آن کز ناوک خشمش
خروِش اَلاَمان هر دم ز جان اهرمن خیزد
به عونش گر کند روباه با شیر ژیان کوشش
صدا از مهره ی پشت هژبر پیلتن خیزد
منه فرق از علی او را دو بینی ز احولی باشد
یکی باشد کز و گه مصطفی گه ممتحن خیزد
بود زو سرخ رو ختم الرسل در عرصه ی محشر
اگرچه سبز نور از تاب زهرش از بدن خیزد
برای دین پیغمبر رواج و رونق فرّی
که از حرب حسینی خاست از صلح حسن خیزد
دریغ از آن زمان کان دو برادر در صف محشر
خرامند و خروش از مصطفی و بوالحسن خیزد
یکی از تربت پرنور با خضرا ثیاب آید
یکی چون لاله ی شاداب با خونین کفن خیزد
بغیر از دور ظلم و کینه ی فرزند بوسفیان
شنیدستی ز کس بانگ غریبی در وطن خیزد
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مولود حضرت حجت و تهنیت خلعت حسام السلطنه گوید
آشکار از پرده عیدی جان فزا دیدار کرد
کز فروغ خود جهان را مطلع انوار کرد
فرّخا ماهی کزان چون شد دو هفته تابناک
روز فیروزی چو ماه چارده رخسار کرد
از پی تعظیم این روز همایون بود اگر
ماه شعبان را معظّم ایزد دادار کرد
در چنین مه بهر نظم سلک ملک و دین پدید
حق ز دریای ولایت گوهری شهوار کرد
در چنین روزی شکُفت از باغ پیغمبر گلی
کز جمال خود همه آفاق را گلزار کرد
ماه شعبان شد ربیع خلق تا فاش اندران
مهدی موعود دیدار پیمبروار کرد
چار مام و نه پدر جستند ازین فرزند نام
کایزد او را در امامت ختم هشت و چار کرد
عید روز زادن این تا جور مولود را
خسرو صاحب قران دارای گیتی دار کرد
حیدر کرّار یار ناصرالدین شاه باد
چون چنین خدمت به پور حیدر کرّار کرد
صاحب این عید نیز آندم که فریاد ظهور
خواهدش بر لشکر منصور خود سالار کرد
بر سریر سلطنت شه را فراوان عمر باد
کز پی ترویج دین حق، فراوان کار کرد
هرچه آثار نکو در عالم است از خسروان
زان همه افزون شهنشاه جهان آثار کرد
[شد بساط صیت عزم همتش گردون نواز
وین هنر شاه سکندروار جم کردار کرد]
این سفر کامسال زی ملک فرنگستان نمود
شاه گیتی، کردگارش معجز اسفار کرد
پیش ازین هم یک سفر سوی دول فرمود شاه
این سفر را نهضت شاهانه دیگر بار کرد
نیک رفت و نیک باز آمد بدان سرعت که ماه
طیّ منزل در بروج گنبد دوّار کرد
تا که باز آرد ز بهر مملکت آثار نیک
این همه رنج گران را شه به خود هموار کرد
در غیابش عمّ راد او حسام السلطنه
ملک کرمانشاه را پردخته از اشرار کرد
چونکه باز آمد به پاداش نکوکاری روان
بهر عمّ خویش تشریفی گران مقدار کرد
مرحمتهای نهانی را شهنشاه جهان
در چنین خلعت به میر روزگار اظهار کرد
اینک از بهر تفاخر در چنین جشن برزگ
زیب پیکر میر تشریف شه قاجار کرد
وه چه تشریفی که نور گوهرآگین شمسه اش
شمس را پنهان رخ اندر جیب شام تار کرد
وه چه تشریفی که حق در کارگاه هستیش
با پرند آسمان پیوسته پود و تار کرد
راست پنداری که تشریف مَلِک بود آسمان
ور نه چون انجم پدید از گوهر شهوار کرد؟
بر چنان فرخنده تشریف چنان فرخنده میر
مردمان را جان و سر باید کنون ایثار کرد
حبذا میری کزو رایات نصر افراشته
دولت سلطان و دین احمد مختار کرد
شاه را حق داده شمشیری که رخشان جوهرش
روز هیجا خیره چشم ثابت و سیّار کرد
[کیست آن شمشیر عمّ او حسام السلطنه
کایزدش در نصرت دین قاهر کفّار کرد]
آنکه روز بار، جودش خانه ها آباد کرد
آنکه روز جنگ، خشمش باره ها هموار کرد
قلزم جوشنده نتواند چو او شد موج زن
ضیغم کوشنده نتواند چو او پیکار کرد
فخر الهامی همین بس کاین گهرهای ثمین
در چنین عیدش به مدحت هدیه ی دربار کرد
تا تواند تابش مهر سپهر و فیض ابر
گوهر از خارا عیان و گل پدید از خار کرد
جاودان فرمانروا باد آنکه رای و دست او
کار مهر تابناک و ابر گوهربار کرد
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۹
تا دلم شد به خم زلف رسای تو اسیر
بازوی عقل مرا کرد جنون در زنجیر
کرده آهوی دلم را به خطای تن من
در نیستان مژه شیر نگاهت نخجیر
از پی صید من از طرّه و ابروی و مژه
گه کمند آوری و گاه کمان گاهی تیر
صنما! سنگدلا! سر و قد! سیمبرا!
نیست بازیچه چنین عشق مرا سهل مگیر
من خود این فال زدم تا که بدیدم رخ تو
کاخرت سلطنت حسن شود عالمگیر
گر ز ابروی و مژه تیر و کمان برگیری
به یکی لحظه کنی ملک جهان را تسخیر
با غم عشق تو در عین جوانی پیرم
همچو من کیست که در عین جوانی شده پیر
حالیا تا که تو را دست دهد با من مست
باده پیمای و قدح نوش و ز می ساغر گیر
که به گوش دل من گفت سروشی امروز
روز جشن اسدالله بود و عید غدیر
اندرین روز به فرموده ی یزدان، احمد
کرد سلطان نجف را به همه خلق امیر
کیست سلطان نجف شیر خداوند علی
که نبی راست طرازنده ی دیهیم و سریر
آنکه چون ایزد دادار علیم است و حکیم
آنکه چون احمد مختار بشیر است و نذیر
جلوه ی شاهد غیب آنکه بود بی شک و ریب
از نهان راز دل خلق جهان جمله خبیر
آن امیری که نبودش ز پس پیغمبر
همچو ذات احدیت نه عدیل و نه نظیر
جزیی از دفتر وصفش نتوانند نگاشت
گر فلک صفحه شود اهل سماوات دبیر
جامه ی خالقی و کسوت مخلوقیّت
آن به بالاش طویل این به قدش بود قصیر
چو زر بیغش خورشید شود پاک عیار
مس قلبی که ببیند ز ولایش اکسیر
توتیا گر کشد از خاک در شاه به چشم
مور در چاه ببیند به شب تیره، ضریر
احمد ار شمس وجود است علی چون قمر است
در سپهر شرف این هر دو ندارد نظیر
این کلف بر رخ ماه فلکی دانی چیست؟
لطمه زد غیرت رایش به رخ بدر منیر
عذرخواه همه ی اهل گنه گر شود او
چه کند بار خدا گر نشود عذر پذیر
ای صفات احدیت شده از دست تو فاش
که حلیمیّ و کریمیّ و سمیعیّ و بصیر
دست تدبیر تو چون تیغ برآرد نه عجب
سپر اندازد اگر در بر تیغش تقدیر
کفر با مهر تو زان دین که نه با مهر تو بِه
بلکه جز مهر تو دینی نکند کس تصویر
دادخواه آمده ام بر درت از جور سپهر
ای غنی همچو خداوند بده داد فقیر
عرض حاجت نتوان کرد به درگاهت از آنک
همه ی اهل جهان را تویی آگه ز ضمیر
دست دست تو بود ز آنکه تویی دست خدای
زنده فرمای و بمیران و ببخشای و بگیر
لذت مهر توام کی رود از دل که مرا
با دل آمیخته مهر تو چو شکّر با شیر
زان به ملک سخنم گشت لقب الهامی
که مرا مدح تو الهام شد از حی قدیر
تا رخ باغ شود همچو طبرخون به بهار
تا شود چهره ی گلزار به دی مه چو زریر
یار و بدخواه تو را چون سحر و شام بود
دو رخ آموده به کافور و براندوده به قیر
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح حضرت امام ثامن گوید
همچو خضر آب حیات از اهل جانان یافتم
بودم ار بیجان تنی سرمایه ی جان یافتم
مور بودم عشق از آن لب خاتمی لعلم سپرد
ره بدان خاتم سوی ملک سلیمان یافتم
دل نهادم تا به مهر دوست صاحبدل شدم
سر سپردم تا به عشق یار سامان یافتم
سالها در ظلمت زلفش دلم حیران بگشت
تا به لعل او نشان آب حیوان یافتم
گم شده دل را که در ملک تنم بودی عزیز
جستجو کردم در آن چاه زنخدان یافتم
آنچه از آیینه دید اسکندر و از جام، جم
از فروغ روی جانان من دو چندان یافتم
هستی خود را ز یکدیگر گسسته پود و تار
پیش ماه طلعتش مانند کتّان یافتم
راه دینم زد به دستان نرگس شهلای او
آن فسون پرداز را همدست شیطان یافتم
ذره ای بودم چو خور آسان شدن اقلیم گیر
وین مقام از مهر سلطان خراسان یافتم
آن خداوندی که من خود را به گلزار وجود
از نسیم مهر او چون غنچه خندان یافتم
آن ولی حق که خاک توس ازو پآدیدرست
زان فرودین پایه ی ایوان کیوان یافتم
یک شب اندر روضه ی او خویش را دیدم به خواب
ره چو احمد بر حریم عرش یزدان یافتم
گوهر کان کرامت کز کف دُربار او
خلق را مستغرق دریای احسان یافتم
خوان نعمت جو او گسترد در بزم جنان
من بدان خوان خویش را بی شبهه مهمان یافتم
گر به صورت گویم این دیدم توانم گفت لیک
فیضها در عالم معنی از آن خوان یافتم
کعبه ی دین است او من کعبه را در پای دل
وقت طوف درگهش خار مغیلان یافتم
چشم دل چون برگشادم بهر سیر کاینات
عرش را گرد حریمش گرم جولان یافتم
کوهمی گفتی چو دیدم رفعت درگاه تو
خویش را با خاک این درگاه یکسان یافتم
روح گفتی گلبن پژمرده ای بودم شدم
خرّم از ابر ولای تو چو باران یافتم
بهر عیش زایران کوی او آراسته
باغ رضوان را خیابان در خیابان یافتم
چرخ را تا از حریم او نشان آرد به خلق
هفت قندیل فروزان در شبستان یافتم
من خدا را چون گشودم دیده از راه یقین
از وجود این بشر در شخص انسان یافتم
سر به سر آیات قرآن در مدیح ذات اوست
مدح او تلقین من از آیات قرآن یافتم
ای خداوندی که چون کردم قیاس جاه تو
لامکان تختی فراز ملک امکان یافتم
چاکرت شد چرخ زان او را هلال و آفتاب
در زه پیراهن و گوی گریبان یافتم
ز آتش دوزخ نمی ترسم که ابراهیم وار
بهر خود از مهر تو ز آتش گلستان یافتم
کامران در آن جهانم کن شها کز فیض تو
هر چه کردم آرزو در این جهان آن یافتم
خویش را روز جزا در حضرت پروردگار
زین سخن مستوجب تشریف غفران یافتم
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله در مدح امام عصر عجل الله فرجه
گر تو آهنگ قِتال ای بت قتال کنی
خاک را چهره ز خون دل ما آل کنی
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهیدان رهت را همه پامال کنی
پار با تیر مژه رخنه به دینم کردی
تا چه ها با دل خونین من امسال کنی
در بر تیر غمت دیده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کنی
شهسواران همه سر بر سم اسبت ریزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کنی
شود از نازکی آزرده تن سیمینت
اگر از برگ گل سوری سربال کنی
زان به دیوانگیم شهره نمودی که مرا
سنگباران به سر از شوخی اطفال کنی
مرغ گلزار توام نغمه ی عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کنی
برزن و کوی پر از پیکر بیجان بینی
گر نگاهی گه رفتار به دنبال کنی
از نگاهی بزنی قافله ی ایمان را
رهزنی گر تو بدین شیوه و منوال کنی
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سیه دانه گر از خال کنی
آفتابی تو که بر پای فروبسته هلال
چون به سیمین ساقِ آراسته خلخال کنی
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنین
رخنه در دین به سیه نرگش محتال کنی
مهدی آن داور دوران که بدو گفت خدای
که توام روی خود آیینه ی تمثال کنی
گوید او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهی ار تکیه تو بر کرسی اجلال کنی
ای خداوند دو عالم که به شمشیر دو دم
پاک روی زمی از فتنه ی دجّال کنی
گر به اولاد شیاطین تو به رحمت نگری
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کنی
گر چه میکال رساند به خلایق روزی
تاج این رتبه تو زیب سر میکال کنی
گریه ی آدم خاکی همه زان بود که تو
پاک و پاکیزه اش از طینت صلصال کنی
گر به هیبت فکنی چشم به کهسار بلند
کوه را پیکر باریکتر از نال کنی
دست و بازو چو تو با تیغ به رزم افرازی
آب در سینه دل و زهره ی آجال کنی
گر به شش روز جهانی ز عدم یافت وجود
گر بخواهی دو جهان خلق تو فی الحال کنی
از پس ظلم پر از عدل شود روی زمین
جا چو بر کوهه ی صرصرتک جوّال کنی
چه شود کایی و با تیغ کج شیر خدای
پشت دین راست ایا شاه عدومال کنی
تیغ بر کش که ز دشمن شده گیتی لبریز
از چه در کشتنشان این همه اهمال کنی
خنک آن روز که از غیب پدیدار شوی
روی گیتی همه را پاک ز اضلال کنی
ما همه منتظرانیم که شاید سوی ما
نایبی از قِبَل خویشتن ارسال کنی
علم فتح بیفراز و برون آکه بحق
پاک از روی زمین مذهب جعال کنی
چه شود کز غم و رنج گنه الهامی را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کنی
از گرانی گسلد بند ز میزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کنی
هر بهاران به چمن ای گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراینده و قوّال کنی
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۱
ای از تو محیط مرکز خاک
نه منظر برکشیده افلاک
روزی ده ممکنات جودت
نام آمده واجب الوجودت
ای کرده زبان هر سخن ساز
از تو درِ مخزن سخن باز
جز بر تو نمی سزد ستایش
الا به تو نیست خویش نیایش
ای نور ده چراغ بینش
موجود ز جودت آفرینش
برتر ز خیال خلق ذاتت
سرگشته عقول در صفاتت
حسن از تو گرفته خلعت ناز
عشق از تو نیاز کرده آغاز
بی مثل و شریک و بی نظیری
قیّوم و مهیمن و قدیری
کاخ فلک از تو برکشیده
سطح زمی از تو آرمیده
خورشید به بر قبای زربفت
پوشیده و از تو کرده هر هفت
پاکان همه عاشق جمالت
سرمست ز باده ی خیالت
شاد از تو به بخت عشق سرمد
سر دفتر عاشقان محمد
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۲ - فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و سلم
زیر افکن تاج چیردستان
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار