عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَیْهِمْ حبّ الدنیا حمل قارون على جمعها و جمعها حمله على البغى علیهم و صار کثرة ماله سبب هلاکه. و فى الخبر، حب الدنیا رأس کل خطیئة.
دوستى دنیا همه سر گناهانست و مایه هر فتنه، بیخ هر فساد، هر که از خدا باز ماند به مهر و دوستى دنیا بازماند.
دنیا پلى گذشتنى است و بساطى در نوشتنى، مرتع لاف گاه مدعیان و مجمع بارگاه بیخطران. سرمایه بیدولتان، و مصطبه بدبختان. معشوقه ناکسان و قبله خسیسان. دوستى بیوفا و دایهاى بی مهر. جمالى با نقاب دارد، و رفتارى ناصواب دارد و چون تو دوست در زیر خاک صد هزاران دارد، بر طارم طوارى نشسته و از شبکه شک مى برون نگرد، با تو میگوید:
من چون تو هزار عاشق از غم کشتم
نالود به خون هیچکس انگشتم
مصطفى (ص) گفت، «ما من احد یصبح فى الدنیا الا و هو فیها بمنزلة الضیف ماله فى یده عاریة و الضیف منطلق و العاریة مردودة.
و فى روایة اخرى ان مثلکم فى الدنیا کمثل الضیف و ان ما فى ایدیکم عاریة میگوید مثل شما درین دنیاى غدّار مثل مهمانیست که بمهمانخانه فرو آید هر آینه مهمان رفتنى بود نه بودنى همچون آن مرد کاروانى که بمنزل فرو آید لا بد از آنجا رخت بردارد، و تمنا کند که آنجا بایستد سخت نادان و بىسامان بود که آن گه نه بمقصود رسد و نه بخانه باز آید.
جهد آن کن اى جوانمرد که این پل بلوى بسلامت باز گذارى و آن را دار القرار خود نسازى و دل درو نهبندى تا شیطان بر تو ظفر نیابد. صد شیر گرسنه در گله گوسفند چندان زیان نکند که شیطان با تو کند: إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فاتخذوه عدوا و صد شیطان آن نکند که نفس امّاره با تو کند: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک. یکى تامل کن در کار قارون بدبخت نفس و شیطان هر دو دست درهم دادند تا او را از دین برآوردند، از آن که آبش از سرچشمه خود تاریک بود یک چند او را با عمل عاریتى دادند لؤلؤ شاهوار همىنمود چون حکم ازلى و سابقه اصلى در رسید خود شبه قیر رنگ بود زبان حالش همىگوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
اکنون که نماند با توام بازارى
در دیده پنداشت زدم مسمارى
فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ بدعاى موسى او را بزمین فرو برد و قارون سوگند بر موسى مىنهاد بحق قرابت و موسى بوى التفات نکرد و میگفت: یا ارض خذیه، تا آن گه که عتاب آمد از حق جلّ جلاله که یا موسى ناداک بحق القرابة و انت تقول یا ارض خذیه، یا موسى اگر مرا خواندى من او را اجابت کردمى.در قصه آوردهاند که هر روز یک قامت خویش بزمین فرو مىشد تا آن روز که یونس در شکم ماهى در قعر بحر برو رسید و قارون از حال موسى پرسید چنان که خویشان را پرسند، فاوحى اللَّه تعالى: لا تزد فى خسفه بحرمة انّه سأل عن ابن عمّه و وصل به رحمه.
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً فردا در سراى آخرت ساکنان مقعد صدق و مقرّبان حضرت جبروت قومى باشند که درین دنیا برترى و مهترى نجویند، خود را از همه کس کهتر و کمتر دانند و بچشم پسند هرگز در خود ننگرند، چنان که آن جوانمرد طریقت گفت که از موقف عرفات باز گشته بود او را گفتند کیف رأیت اهل الموقف؟ چون دیدى اهل موقف را؟ جواب داد که رأیت قوما لو لا انّى کنت فیهم لرجوت ان یغفر اللَّه لهم قومى را دیدم که اگر نه من در میان ایشان بودمى امید بودى که همه آمرزیده باز گردند.
اى جوانمرد بچشم پسند بخود منگر و در راه «من» مشو که هرگز کسى بر منى سود نکرد. آنچه بر ابلیس آمد از روى منى آمد که گفت: أَنَا خَیْرٌ یکى از بزرگان دین ابلیس را دید گفت مرا پندى ده، گفت: مگو که من تا نشوى چو من. این خود راه سالکان طریقت است و جوانمردان حقیقت. اما در راه شریعت منى بیوکندن روا نیست، زیرا که در شریعت حوالت با تو است و از آن بسر نشود.
شیخ بو عبد اللَّه خفیف گفت منى بیوکندن در شریعت زندقه است، و منى اثبات کردن در حقیقت شرک است چون در مقام شریعت باشى همىگوى که من، چون در راه حقیقت باشى میگوى که: او، خود همه او شریعت افعال است و حقیقت احوال، قوام افعال بتو و نظام احوال با او.
إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى مَعادٍ فى الظاهر الى مکة و کان یقول کثیرا الوطن الوطن فحقق اللَّه سؤله، و امّا فى السّر و الاشارة فالمعنى ان الذى ینصبک باوصاف التفرقة بالتبلیغ و بسط الشریعة لرادک الى الجمع بالتحقیق بالفناء عن الخلق.
مصطفى (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وى بود، تا میگفت: لا یسعنى فى وقتى غیر ربى.
پیر طریقت گفت: آن کس که جمع وى درست باشد تفرقت او را زیان ندارد.
و آن را که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلک را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، با صولت وصال دل و دیده را چه توانست، آن کس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بىدل باد که از پى دل بفغانست. بىجان باد که از رفتن بدوست پشیمانست.
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ هر چه لم یکن ثم کان است در معرض زوالست و در صدمه فنا. نابوده دى و نیست فردا، و جلال احدیت بذات و صفات صمدیت باقى، پاینده، پیش از همه زندگان زنده و بر زندگانى و زندگان خداوند میراث بر جهان از جهانیان و باقى پس جهانیان و جهان و بازگشت همه کار و همه خلق با وى جاودان.
پیر طریقت گفت: الهى اى داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازى و نه کس را از تو بىنیازى: کار بحکمت مىاندازى و بلطف میسازى، نه بیدادست و نه بازى، الهى نه بچرایى کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختى، و نواها تو خواستى. نه از کس بتو، نه از تو بکس، همه از تو بتو همه تویى بس، الاکل شىء ما خلا اللَّه باطل. خدا و بس علایق منقطع، و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشى و خلایق فانى و حق یکتا بحق خود باقى.
دوستى دنیا همه سر گناهانست و مایه هر فتنه، بیخ هر فساد، هر که از خدا باز ماند به مهر و دوستى دنیا بازماند.
دنیا پلى گذشتنى است و بساطى در نوشتنى، مرتع لاف گاه مدعیان و مجمع بارگاه بیخطران. سرمایه بیدولتان، و مصطبه بدبختان. معشوقه ناکسان و قبله خسیسان. دوستى بیوفا و دایهاى بی مهر. جمالى با نقاب دارد، و رفتارى ناصواب دارد و چون تو دوست در زیر خاک صد هزاران دارد، بر طارم طوارى نشسته و از شبکه شک مى برون نگرد، با تو میگوید:
من چون تو هزار عاشق از غم کشتم
نالود به خون هیچکس انگشتم
مصطفى (ص) گفت، «ما من احد یصبح فى الدنیا الا و هو فیها بمنزلة الضیف ماله فى یده عاریة و الضیف منطلق و العاریة مردودة.
و فى روایة اخرى ان مثلکم فى الدنیا کمثل الضیف و ان ما فى ایدیکم عاریة میگوید مثل شما درین دنیاى غدّار مثل مهمانیست که بمهمانخانه فرو آید هر آینه مهمان رفتنى بود نه بودنى همچون آن مرد کاروانى که بمنزل فرو آید لا بد از آنجا رخت بردارد، و تمنا کند که آنجا بایستد سخت نادان و بىسامان بود که آن گه نه بمقصود رسد و نه بخانه باز آید.
جهد آن کن اى جوانمرد که این پل بلوى بسلامت باز گذارى و آن را دار القرار خود نسازى و دل درو نهبندى تا شیطان بر تو ظفر نیابد. صد شیر گرسنه در گله گوسفند چندان زیان نکند که شیطان با تو کند: إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فاتخذوه عدوا و صد شیطان آن نکند که نفس امّاره با تو کند: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک. یکى تامل کن در کار قارون بدبخت نفس و شیطان هر دو دست درهم دادند تا او را از دین برآوردند، از آن که آبش از سرچشمه خود تاریک بود یک چند او را با عمل عاریتى دادند لؤلؤ شاهوار همىنمود چون حکم ازلى و سابقه اصلى در رسید خود شبه قیر رنگ بود زبان حالش همىگوید:
من پندارم که هستم اندر کارى
اى بر سر پنداشت چو من بسیارى
اکنون که نماند با توام بازارى
در دیده پنداشت زدم مسمارى
فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ بدعاى موسى او را بزمین فرو برد و قارون سوگند بر موسى مىنهاد بحق قرابت و موسى بوى التفات نکرد و میگفت: یا ارض خذیه، تا آن گه که عتاب آمد از حق جلّ جلاله که یا موسى ناداک بحق القرابة و انت تقول یا ارض خذیه، یا موسى اگر مرا خواندى من او را اجابت کردمى.در قصه آوردهاند که هر روز یک قامت خویش بزمین فرو مىشد تا آن روز که یونس در شکم ماهى در قعر بحر برو رسید و قارون از حال موسى پرسید چنان که خویشان را پرسند، فاوحى اللَّه تعالى: لا تزد فى خسفه بحرمة انّه سأل عن ابن عمّه و وصل به رحمه.
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً فردا در سراى آخرت ساکنان مقعد صدق و مقرّبان حضرت جبروت قومى باشند که درین دنیا برترى و مهترى نجویند، خود را از همه کس کهتر و کمتر دانند و بچشم پسند هرگز در خود ننگرند، چنان که آن جوانمرد طریقت گفت که از موقف عرفات باز گشته بود او را گفتند کیف رأیت اهل الموقف؟ چون دیدى اهل موقف را؟ جواب داد که رأیت قوما لو لا انّى کنت فیهم لرجوت ان یغفر اللَّه لهم قومى را دیدم که اگر نه من در میان ایشان بودمى امید بودى که همه آمرزیده باز گردند.
اى جوانمرد بچشم پسند بخود منگر و در راه «من» مشو که هرگز کسى بر منى سود نکرد. آنچه بر ابلیس آمد از روى منى آمد که گفت: أَنَا خَیْرٌ یکى از بزرگان دین ابلیس را دید گفت مرا پندى ده، گفت: مگو که من تا نشوى چو من. این خود راه سالکان طریقت است و جوانمردان حقیقت. اما در راه شریعت منى بیوکندن روا نیست، زیرا که در شریعت حوالت با تو است و از آن بسر نشود.
شیخ بو عبد اللَّه خفیف گفت منى بیوکندن در شریعت زندقه است، و منى اثبات کردن در حقیقت شرک است چون در مقام شریعت باشى همىگوى که من، چون در راه حقیقت باشى میگوى که: او، خود همه او شریعت افعال است و حقیقت احوال، قوام افعال بتو و نظام احوال با او.
إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى مَعادٍ فى الظاهر الى مکة و کان یقول کثیرا الوطن الوطن فحقق اللَّه سؤله، و امّا فى السّر و الاشارة فالمعنى ان الذى ینصبک باوصاف التفرقة بالتبلیغ و بسط الشریعة لرادک الى الجمع بالتحقیق بالفناء عن الخلق.
مصطفى (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وى بود، تا میگفت: لا یسعنى فى وقتى غیر ربى.
پیر طریقت گفت: آن کس که جمع وى درست باشد تفرقت او را زیان ندارد.
و آن را که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلک را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، با صولت وصال دل و دیده را چه توانست، آن کس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بىدل باد که از پى دل بفغانست. بىجان باد که از رفتن بدوست پشیمانست.
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ هر چه لم یکن ثم کان است در معرض زوالست و در صدمه فنا. نابوده دى و نیست فردا، و جلال احدیت بذات و صفات صمدیت باقى، پاینده، پیش از همه زندگان زنده و بر زندگانى و زندگان خداوند میراث بر جهان از جهانیان و باقى پس جهانیان و جهان و بازگشت همه کار و همه خلق با وى جاودان.
پیر طریقت گفت: الهى اى داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازى و نه کس را از تو بىنیازى: کار بحکمت مىاندازى و بلطف میسازى، نه بیدادست و نه بازى، الهى نه بچرایى کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختى، و نواها تو خواستى. نه از کس بتو، نه از تو بکس، همه از تو بتو همه تویى بس، الاکل شىء ما خلا اللَّه باطل. خدا و بس علایق منقطع، و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشى و خلایق فانى و حق یکتا بحق خود باقى.
رشیدالدین میبدی : ۳۴- سورة سبا- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ غُدُوُّها شَهْرٌ... الایة سلیمان (ع) اسبان نیکوى بى عیب داشت مرغان بى پر، چون آن قصّه فوت نماز بیفتاد تیغ برکشید و گردن اسبان مىبرید، گفتند: اکنون که بترک اسبان بگفتى ما باد مرکب تو کردیم من کان للَّه کان اللَّه له، هر که بترک نظر خود بگوید نظر اللَّه بدلش پیوندد، هیچ کس نبود که بترک چیزى بگفت از بهر خدا که نه عوضى به از انش بدادند. مصطفى (ص) جعفر را بغزو فرستاد و امارت جیش بوى داد لواى اسلام در دست وى بود کفار حمله آوردند و یک دستش بینداختند، لوا بدیگر دست گرفت، یک زخم دیگر برو آوردند و دیگر دستش بینداختند و بعد از آن هفتاد و اند زخم داشت شهید از دنیا بیرون شد، او را بخواب دیدند که: ما فعل اللَّه بک؟ گفت: عوّضنى اللَّه من الیدین جناحین اطیر بهما فى الجنة حیث أشاء مع جبرئیل و میکائیل.
أسماء بنت عمیس گفت: رسول خدا ایستاده بود ناگاه گفت: و علیکم السلام، گفتم: على من تردّ السلام یا رسول اللَّه جواب سلام که میدهى؟ و کس را بر تو نمىبینم که سلام میکند. گفت: آنک جعفر بن ابى طالب مرّ مع جبرئیل و میکائیل.
اى جعفر دست بدادى اینک پر جزاى تو، اى سلیمان اسبان بدادى اینک باد در برّ و بحر حمّال تو. اى محبّ صادق اگر بحکم ریاضت دیده فدا کردى و جسم نثار اینک لطف ما دیده تو و فضل ما سمع تو و کرم ما چراغ و شمع تو فاذا احببته کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى و یدا تبطش بى.
اول مرد گوینده شود پس داننده شود پس رونده شود پس پرنده شود. اى مسکین هرگز ترا آرزوى آن نبود که روزى مرغ دلت از قفس ادبار نفس خلاص یابد و بر هواى رضاى حقّ پرواز کند، بجلال قدر بار خدا که جز نواخت اتیته هرولة استقبال تو نکند.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاووسان یکى بر پر برین بالا
قفس قالب است و امانت جان مرغ پر او عشق، پرواز او ارادت افق او غیب منزل او درد، هر گه که مرغ امانت ازین قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند کرّوبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند تا از برق این جمال دیدههاى ایشان نسوزد.
فَلَمَّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مرگ دو قسم است: مرگ ظاهر و مرگ باطن، مرگ ظاهر هر کسى را معلوم است و دوست و دشمن را راه بدانست و خاص و عام درو یکسانست کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ عبارت از انست. امّا مرگ باطن آنست که مرد در خود از خود بى خود مرده گردد تا از حق در حق با حق زنده شود، همانست که آن جوانمرد گفت:
بمیر اى دوست پیش از مرگ اگر مى زندگى خواهى
که ادریس از چنین مردن بهشتى گشت پیش از ما
زندگى بحقیقت آن زندگیست که فتوح ایمانى دهد نه آن که روح حیوانى نهد، ابو الحسن خرقانى گفت: بیست سال است تا کفن ما از آسمان بیاوردهاند و عجب آنست که با خلقم بصورت زندگان میدارد و در حضرت خود کفن در ما پوشیده.
مندیش از ان حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دست خویش آن گاه بزن
در سهر بگو که یا تو باشى یا من
شوریده بود کار ولایت بدو تن
اى جوانمرد! یک قطره منى که از باطن مرد بظاهر آید جنابت ظاهر ثابت میکند لکن بآب طهور آن جنابت ظاهر برخیزد، صعب آنست که اگر یک ذرّه منى خود بینى در باطن تو ساکن شود جنابتیت رسد که بهمه دریاهاى عالم زائل نگردد.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
برین درگاه خود بینى را روى نیست و خود نگارى را قدر نیست جز عجز و نیاز و فقر و فاقت بردن هیچ روى نیست، فرزندان یعقوب (ع) بنزدیک یوسف (ع) فقر و فاقت بردند و گفتند: وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ لا جرم یوسف نقاب از جمال برداشت و بزبان کرم پیش آمد که: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ. تو همین کن اى خراب عمر مفلس روزگار سحرگاهى که بساط نزول بیفکند و دست کرم فرو گشاید مفلس وار و عاجزوار از در وى باز شو با دلى پردرد و جانى پر حسرت چشمى پر آب و جگرى پر آتش بگو:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
پیر طریقت گفت: الهى! بقدر تو نادانم و سزا ترا ناتوانم در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم چون منى چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکى بفغانم که بر هیچ چیز هست ما ندانند ندانم چشم بروزى دارم که تومانى و من نمانم، چون من کیست گر آن روز به بینم ور به بینم بجان فداى آنم. اگر یوسف را آن کرم هست که چون برادران بعجز و فقر پیش وى باز شدند ایشان را گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ، اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که چون بندگان بعجز و نیاز در و زارند گوید: لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتانِ عَنْ یَمِینٍ وَ شِمالٍ... الایة کانوا فى رغد من العیش و سلامة من الحال فامروا بالصبر على العافیة و الشکر على النعمة فاعرضوا عن الوفاق فضیّعوا الشکر و کفروا النعمة فبدّلوا و بدّل لهم الحال و غیّروا فتغیرت علیهم الایام، و انشدوا فى معناه:
ما زلت اختال فى وصال
حتى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدود حتى
لم یبق مما شهدت ذرّه
آسان کاریست بر بلا و شدّت صبر کردن مرد مردانه آنست که بر نعمت و عافیت صبر کند حق آن بشناسد شکر آن بگزارد، از تنعم و هواى باطل بپرهیزد و توان و داشت آن از حق بیند نه از خود و روزگار عافیت و نعمت در طاعت اللَّه بسر برد و از طاغیان و باغیان و بطر گرفتگان در نعمت حذر کند که ربّ العزة در حقّ ایشان میفرماید: فَأَمَّا مَنْ طَغى، وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا، فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى.
روى عن بعض الصحابة انّه قال: بلینا بفتنته الضرّاء فصبرنا و بلینا بفتنته السرّاء فلم نصبر.
و قال بعضهم: یصبر على البلاء کلّ مؤمن و لا یصبر على العافیة الا الصّدیق.
أسماء بنت عمیس گفت: رسول خدا ایستاده بود ناگاه گفت: و علیکم السلام، گفتم: على من تردّ السلام یا رسول اللَّه جواب سلام که میدهى؟ و کس را بر تو نمىبینم که سلام میکند. گفت: آنک جعفر بن ابى طالب مرّ مع جبرئیل و میکائیل.
اى جعفر دست بدادى اینک پر جزاى تو، اى سلیمان اسبان بدادى اینک باد در برّ و بحر حمّال تو. اى محبّ صادق اگر بحکم ریاضت دیده فدا کردى و جسم نثار اینک لطف ما دیده تو و فضل ما سمع تو و کرم ما چراغ و شمع تو فاذا احببته کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى و یدا تبطش بى.
اول مرد گوینده شود پس داننده شود پس رونده شود پس پرنده شود. اى مسکین هرگز ترا آرزوى آن نبود که روزى مرغ دلت از قفس ادبار نفس خلاص یابد و بر هواى رضاى حقّ پرواز کند، بجلال قدر بار خدا که جز نواخت اتیته هرولة استقبال تو نکند.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاووسان یکى بر پر برین بالا
قفس قالب است و امانت جان مرغ پر او عشق، پرواز او ارادت افق او غیب منزل او درد، هر گه که مرغ امانت ازین قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند کرّوبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند تا از برق این جمال دیدههاى ایشان نسوزد.
فَلَمَّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مرگ دو قسم است: مرگ ظاهر و مرگ باطن، مرگ ظاهر هر کسى را معلوم است و دوست و دشمن را راه بدانست و خاص و عام درو یکسانست کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ عبارت از انست. امّا مرگ باطن آنست که مرد در خود از خود بى خود مرده گردد تا از حق در حق با حق زنده شود، همانست که آن جوانمرد گفت:
بمیر اى دوست پیش از مرگ اگر مى زندگى خواهى
که ادریس از چنین مردن بهشتى گشت پیش از ما
زندگى بحقیقت آن زندگیست که فتوح ایمانى دهد نه آن که روح حیوانى نهد، ابو الحسن خرقانى گفت: بیست سال است تا کفن ما از آسمان بیاوردهاند و عجب آنست که با خلقم بصورت زندگان میدارد و در حضرت خود کفن در ما پوشیده.
مندیش از ان حدیث و در پوش کفن
مردانه دو دست خویش آن گاه بزن
در سهر بگو که یا تو باشى یا من
شوریده بود کار ولایت بدو تن
اى جوانمرد! یک قطره منى که از باطن مرد بظاهر آید جنابت ظاهر ثابت میکند لکن بآب طهور آن جنابت ظاهر برخیزد، صعب آنست که اگر یک ذرّه منى خود بینى در باطن تو ساکن شود جنابتیت رسد که بهمه دریاهاى عالم زائل نگردد.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
برین درگاه خود بینى را روى نیست و خود نگارى را قدر نیست جز عجز و نیاز و فقر و فاقت بردن هیچ روى نیست، فرزندان یعقوب (ع) بنزدیک یوسف (ع) فقر و فاقت بردند و گفتند: وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ لا جرم یوسف نقاب از جمال برداشت و بزبان کرم پیش آمد که: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ. تو همین کن اى خراب عمر مفلس روزگار سحرگاهى که بساط نزول بیفکند و دست کرم فرو گشاید مفلس وار و عاجزوار از در وى باز شو با دلى پردرد و جانى پر حسرت چشمى پر آب و جگرى پر آتش بگو:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
پیر طریقت گفت: الهى! بقدر تو نادانم و سزا ترا ناتوانم در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم چون منى چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکى بفغانم که بر هیچ چیز هست ما ندانند ندانم چشم بروزى دارم که تومانى و من نمانم، چون من کیست گر آن روز به بینم ور به بینم بجان فداى آنم. اگر یوسف را آن کرم هست که چون برادران بعجز و فقر پیش وى باز شدند ایشان را گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ، اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که چون بندگان بعجز و نیاز در و زارند گوید: لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتانِ عَنْ یَمِینٍ وَ شِمالٍ... الایة کانوا فى رغد من العیش و سلامة من الحال فامروا بالصبر على العافیة و الشکر على النعمة فاعرضوا عن الوفاق فضیّعوا الشکر و کفروا النعمة فبدّلوا و بدّل لهم الحال و غیّروا فتغیرت علیهم الایام، و انشدوا فى معناه:
ما زلت اختال فى وصال
حتى امنت الزّمان مکره
صال علىّ الصّدود حتى
لم یبق مما شهدت ذرّه
آسان کاریست بر بلا و شدّت صبر کردن مرد مردانه آنست که بر نعمت و عافیت صبر کند حق آن بشناسد شکر آن بگزارد، از تنعم و هواى باطل بپرهیزد و توان و داشت آن از حق بیند نه از خود و روزگار عافیت و نعمت در طاعت اللَّه بسر برد و از طاغیان و باغیان و بطر گرفتگان در نعمت حذر کند که ربّ العزة در حقّ ایشان میفرماید: فَأَمَّا مَنْ طَغى، وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا، فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى.
روى عن بعض الصحابة انّه قال: بلینا بفتنته الضرّاء فصبرنا و بلینا بفتنته السرّاء فلم نصبر.
و قال بعضهم: یصبر على البلاء کلّ مؤمن و لا یصبر على العافیة الا الصّدیق.
رشیدالدین میبدی : ۳۵- سورة الملائکة- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ...
الایة فیه اشارة الى حالتى الاقبال على اللَّه و الاعراض عن اللَّه فالمقبل على اللَّه مشتغل بطاعته مشتعل فى معرفته و المعرض عن اللَّه منقبض عن عبادته معترض علیه فى قسمته و قضیّته فهذا سبب وصاله و ذاک سبب هجره و انفصاله. این دو دریاى مختلف یکى فرات و یکى اجاج، مثال دو دریاست که میان بنده و خداست یکى دریاى هلاک دیگر دریاى نجات، در دریاى هلاک پنج کشتى روانست: یکى حرص دیگر ریا سدیگر اصرار بر معاصى چهارم غفلت پنجم قنوط، هر که در کشتى حرص نشیند بساحل حبّ دنیا رسد هر که در کشتى ریا نشیند بساحل نفاق رسد، هر که در کشتى اصرار بر معاصى نشیند بساحل شقاوت رسد، هر که در کشتى غفلت نشیند بساحل حسرت رسد، هر که در کشتى قنوط نشیند بساحل کفر رسد. امّا دریاى نجات در وى پنج کشتى روانست. یکى خوف دیگر رجا سدیگر زهد دیگر معرفت پنجم توحید، هر که در کشتى خوف نشیند بساحل امن رسد هر که در کشتى رجا نشیند بساحل عطا رسد، هر که در کشتى زهد نشیند بساحل قربت رسد، هر که در کشتى معرفت نشیند بساحل انس رسد، هر که در کشتى توحید نشیند بساحل مشاهدت رسد.
پیر طریقت موعظتى بلیغ گفته یاران و دوستان خود را، گفت: اى عزیزان و برادران! هنگام آن بود که ازین دریاى هلاک نجات جویید و از ورطه فترت برخیزید، نعیم باقى باین سراى فانى بنفروشید، نفس بىخدمت بیگانه است بیگانه مپرورید، دل بىیقظت غول است با غول صحبت مدارید، نفس بىآگاهى با دست با باد عمر مگذارید، باسمى و رسمى از حقیقت و معنى قانع مباشید، از مکر نهانى ایمن منشینید، از کار خاتمه و نفس باز پسین همواره بر حذر باشید. شیرین سخنى و نیک نظمى که آن شاعر گفته:
اى دل ار عقبیت باید چنگ ازین دنیا بدار
پاک بازى پیشه گیر و راه دین کن اختیار
پاى بر دنیا نه و بر دوز چشم نام و ننگ
دست در عقبى زن و بر بند راه فخر و عار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
و اللَّه ار دیدش رسد هرگز بدرّ شاهوار
قال بعض اهل المعرفة فى قوله: «وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ» یعنى: ما یستوى الوقتان هذا بسط و صاحبه فى روح و هذا قبض و صاحبه فى نوح هذا فرق و صاحبه بوصف العبودیة و هذا جمع و صاحبه فى شهود الربوبیّة. مر ذوق عارفان این دو بحر اشارت است بقبض و بسط سالکان، و قبض و بسط منتهیان را چنانست که خوف و رجا مبتدیان را، مرید را در بدو ارادت بوقت خدمت از خوف و رجا چاره نیست چنانک در نهایت حالت با کمال معرفت از قبض و بسط خالى نیست، او که در خوف و رجاست نظر وى همه سوى ابد شود که آیا با من چه کنند فردا، و او که در قبض و بسط است نظر وى همه سوى ازل شود که آیا با من چه کردهاند و چه حکم راندهاند در ازل.
پیر طریقت ازینجا گفت: آه! از قسمتى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود راى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته، بیمم همه از انست که آن قادر در ازل چه گفته. بنده تا در قبض است خوابش چون خواب غرق شدگان خوردش چون خورد بیماران و عیش چون عیش زندانیان بسزاى نیاز خویش مىزید و بخوارى و زارى راه مىبرد و بزبان تذلّل میگوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون زارى و خوارى وى بغایت رسد و تذلّل و عجز وى ظاهر گردد. رب العزة تدارک دل وى کند در بسط و انبساط بر دل وى گشاید وقت وى خوش گردد، دلش با مولى پیوسته و سر باطلاع حق آراسته و بزبان شکر میگوید: الهى! محنت من بودى دولت من شدى، اندوه من بودى راحت من شدى، داغ من بودى چراغ من شدى، جراحت من بودى مرهم من شدى.
یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ... بدان که فقر بر دو ضرب است: فقر خلقتى و فقر صفتى، فقر خلقت عامّ است هر حادثى را که از عدم در وجود آید، و معنى فقر حاجت است، هر مخلوقى را بخالق حاجت است در اوّل حال بآفرینش و در ثانى الحال بپرورش، پس میدان که اللَّه بىنیاز است و بى حاجت دیگران همه با نیازاند و با حاجت، اینست که رب العزة فرمود: وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ. امّا فقر صفت آنست که رب العالمین فرمود: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ، صحابه رسول را باین فقر مخصوص کرد و ایشان را درین فقر بستود، همانست که فرمود: لِلْفُقَراءِ الَّذِینَ أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ ایشان را فقرا نام نهاد و آن تلبیس توانگرى حال است تا کس توانگرى ایشان بنداند، این چنانست که گفتهاند: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کهام.
پیران طریقت گفتند: بناى دوستى بر تلبیس نهادند، سلیمان را نام ملکى تلبیس فقر بود، آدم را عصیان تلبیس صفوت بود، ابراهیم را لباس نعمت تلبیس خلّت بود.
زیرا که شرط محبّت غیر تست و دوستان حال خود بهر کس ننمایند کسى که از کون ذرّهاى ندارد و بکونین نظرى ندارد و همواره نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد او را فقیر گویند که از همه درویش است و بحق توانگر، انما الغنىّ غنى القلب توانگرى در سینه مىباید نه در خزینه، فقیر اوست که خود را در دو جهان جز حق دست آویز نه بیند و نظر با خود ندارد چهار تکبیر بر ذات و صفات خود کند چنانک آن جوانمرد گفت:
نیست عشق لا یزالى را در ان دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
هر که در میدان عشق نیکوان گامى نهاد
چار تکبیرى کند بر ذات او لیل و نهار
إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً اى ما جعلنا الیک الا هذین الامرین فحسب فامّا توفیق القبول و خذلان الردّ فلیس لک الیهما سبیل اى محمد ما که ترا فرستادیم بخلق بشارت و نذارت را فرستادیم و بس. امّا توفیق قبول و خذلان ردّ کار الهیّت ماست و خصایص ربوبیّت ما، اى محمد تو بو جهل را میخوان، اى ابراهیم تو نمرود را میخوان، اى موسى تو فرعون را میخوان، شما میخوانید و ما آن را راه نمائیم که خود خواهیم، اى محمد تو نتوانى که زخم خوردگان عدل ازل را و راندگان حضرت عزت را حق شنوانى و بر قبول دارى وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِیرٌ اى محمد دل در بو جهل چه بندى، او نه از ان اصل است که طینت وى نقش نگین تو پذیرد، دل در سلمان بند که پیش از آن که تو قدم در میدان بعثت نهادى چندین سال گرد عالم سرگردان در طلب تو میگشت و نشان تو میجست و لسان الحال یقول:
گرفت خواهم زلفین عنبرینت را
ز مشک نقش کنم برک یا سمینت را
بتیغ هندى دست مرا جدا نکنند
اگر بگیرم یک ره سر آستینت را
الایة فیه اشارة الى حالتى الاقبال على اللَّه و الاعراض عن اللَّه فالمقبل على اللَّه مشتغل بطاعته مشتعل فى معرفته و المعرض عن اللَّه منقبض عن عبادته معترض علیه فى قسمته و قضیّته فهذا سبب وصاله و ذاک سبب هجره و انفصاله. این دو دریاى مختلف یکى فرات و یکى اجاج، مثال دو دریاست که میان بنده و خداست یکى دریاى هلاک دیگر دریاى نجات، در دریاى هلاک پنج کشتى روانست: یکى حرص دیگر ریا سدیگر اصرار بر معاصى چهارم غفلت پنجم قنوط، هر که در کشتى حرص نشیند بساحل حبّ دنیا رسد هر که در کشتى ریا نشیند بساحل نفاق رسد، هر که در کشتى اصرار بر معاصى نشیند بساحل شقاوت رسد، هر که در کشتى غفلت نشیند بساحل حسرت رسد، هر که در کشتى قنوط نشیند بساحل کفر رسد. امّا دریاى نجات در وى پنج کشتى روانست. یکى خوف دیگر رجا سدیگر زهد دیگر معرفت پنجم توحید، هر که در کشتى خوف نشیند بساحل امن رسد هر که در کشتى رجا نشیند بساحل عطا رسد، هر که در کشتى زهد نشیند بساحل قربت رسد، هر که در کشتى معرفت نشیند بساحل انس رسد، هر که در کشتى توحید نشیند بساحل مشاهدت رسد.
پیر طریقت موعظتى بلیغ گفته یاران و دوستان خود را، گفت: اى عزیزان و برادران! هنگام آن بود که ازین دریاى هلاک نجات جویید و از ورطه فترت برخیزید، نعیم باقى باین سراى فانى بنفروشید، نفس بىخدمت بیگانه است بیگانه مپرورید، دل بىیقظت غول است با غول صحبت مدارید، نفس بىآگاهى با دست با باد عمر مگذارید، باسمى و رسمى از حقیقت و معنى قانع مباشید، از مکر نهانى ایمن منشینید، از کار خاتمه و نفس باز پسین همواره بر حذر باشید. شیرین سخنى و نیک نظمى که آن شاعر گفته:
اى دل ار عقبیت باید چنگ ازین دنیا بدار
پاک بازى پیشه گیر و راه دین کن اختیار
پاى بر دنیا نه و بر دوز چشم نام و ننگ
دست در عقبى زن و بر بند راه فخر و عار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
و اللَّه ار دیدش رسد هرگز بدرّ شاهوار
قال بعض اهل المعرفة فى قوله: «وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ» یعنى: ما یستوى الوقتان هذا بسط و صاحبه فى روح و هذا قبض و صاحبه فى نوح هذا فرق و صاحبه بوصف العبودیة و هذا جمع و صاحبه فى شهود الربوبیّة. مر ذوق عارفان این دو بحر اشارت است بقبض و بسط سالکان، و قبض و بسط منتهیان را چنانست که خوف و رجا مبتدیان را، مرید را در بدو ارادت بوقت خدمت از خوف و رجا چاره نیست چنانک در نهایت حالت با کمال معرفت از قبض و بسط خالى نیست، او که در خوف و رجاست نظر وى همه سوى ابد شود که آیا با من چه کنند فردا، و او که در قبض و بسط است نظر وى همه سوى ازل شود که آیا با من چه کردهاند و چه حکم راندهاند در ازل.
پیر طریقت ازینجا گفت: آه! از قسمتى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود راى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته، بیمم همه از انست که آن قادر در ازل چه گفته. بنده تا در قبض است خوابش چون خواب غرق شدگان خوردش چون خورد بیماران و عیش چون عیش زندانیان بسزاى نیاز خویش مىزید و بخوارى و زارى راه مىبرد و بزبان تذلّل میگوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون زارى و خوارى وى بغایت رسد و تذلّل و عجز وى ظاهر گردد. رب العزة تدارک دل وى کند در بسط و انبساط بر دل وى گشاید وقت وى خوش گردد، دلش با مولى پیوسته و سر باطلاع حق آراسته و بزبان شکر میگوید: الهى! محنت من بودى دولت من شدى، اندوه من بودى راحت من شدى، داغ من بودى چراغ من شدى، جراحت من بودى مرهم من شدى.
یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ... بدان که فقر بر دو ضرب است: فقر خلقتى و فقر صفتى، فقر خلقت عامّ است هر حادثى را که از عدم در وجود آید، و معنى فقر حاجت است، هر مخلوقى را بخالق حاجت است در اوّل حال بآفرینش و در ثانى الحال بپرورش، پس میدان که اللَّه بىنیاز است و بى حاجت دیگران همه با نیازاند و با حاجت، اینست که رب العزة فرمود: وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ. امّا فقر صفت آنست که رب العالمین فرمود: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ، صحابه رسول را باین فقر مخصوص کرد و ایشان را درین فقر بستود، همانست که فرمود: لِلْفُقَراءِ الَّذِینَ أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ ایشان را فقرا نام نهاد و آن تلبیس توانگرى حال است تا کس توانگرى ایشان بنداند، این چنانست که گفتهاند: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کهام.
پیران طریقت گفتند: بناى دوستى بر تلبیس نهادند، سلیمان را نام ملکى تلبیس فقر بود، آدم را عصیان تلبیس صفوت بود، ابراهیم را لباس نعمت تلبیس خلّت بود.
زیرا که شرط محبّت غیر تست و دوستان حال خود بهر کس ننمایند کسى که از کون ذرّهاى ندارد و بکونین نظرى ندارد و همواره نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد او را فقیر گویند که از همه درویش است و بحق توانگر، انما الغنىّ غنى القلب توانگرى در سینه مىباید نه در خزینه، فقیر اوست که خود را در دو جهان جز حق دست آویز نه بیند و نظر با خود ندارد چهار تکبیر بر ذات و صفات خود کند چنانک آن جوانمرد گفت:
نیست عشق لا یزالى را در ان دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
هر که در میدان عشق نیکوان گامى نهاد
چار تکبیرى کند بر ذات او لیل و نهار
إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً اى ما جعلنا الیک الا هذین الامرین فحسب فامّا توفیق القبول و خذلان الردّ فلیس لک الیهما سبیل اى محمد ما که ترا فرستادیم بخلق بشارت و نذارت را فرستادیم و بس. امّا توفیق قبول و خذلان ردّ کار الهیّت ماست و خصایص ربوبیّت ما، اى محمد تو بو جهل را میخوان، اى ابراهیم تو نمرود را میخوان، اى موسى تو فرعون را میخوان، شما میخوانید و ما آن را راه نمائیم که خود خواهیم، اى محمد تو نتوانى که زخم خوردگان عدل ازل را و راندگان حضرت عزت را حق شنوانى و بر قبول دارى وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِیرٌ اى محمد دل در بو جهل چه بندى، او نه از ان اصل است که طینت وى نقش نگین تو پذیرد، دل در سلمان بند که پیش از آن که تو قدم در میدان بعثت نهادى چندین سال گرد عالم سرگردان در طلب تو میگشت و نشان تو میجست و لسان الحال یقول:
گرفت خواهم زلفین عنبرینت را
ز مشک نقش کنم برک یا سمینت را
بتیغ هندى دست مرا جدا نکنند
اگر بگیرم یک ره سر آستینت را
رشیدالدین میبدی : ۳۹- سورة الزمر- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله: «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ» اى وسعه لقبول الحقّ، «فَهُوَ عَلى نُورٍ» اى على معرفة «مِنْ رَبِّهِ». و قیل: على بیان و بصیرة. و قیل: النّور القرآن فهو نور لمن تمسّک به. و فى الکلام حذف، اى من شرح اللَّه صدره للاسلام فاهتدى کمن قسى اللَّه قلبه فلم یهتد؟
روى عبد اللَّه بن مسعود قال: تلا رسول اللَّه (ص): «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ» قلنا یا رسول اللَّه فما علامة ذلک؟ قال: «الانابة الى دار الخلود و التجافى عن دار الغرور و التأهب للموت قبل نزول الموت».
قال المفسرون: نزلت هذه الایة فى حمزة و على و ابى لهب و ولده فعلى و حمزة ممّن شرح اللَّه صدره للاسلام و ابو لهب و ولده من الّذین قست قلوبهم من ذکر اللَّه فذلک قوله: فَوَیْلٌ لِلْقاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ القلب القاسى الیابس الّذى لا ینجع فیه الایمان و لا الوعظ. و قیل: القاسى الخالى عن ذکر اللَّه، و «ذکر اللَّه» القرآن.
«أُولئِکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» قال مالک بن دینار: ما ضرب احد بعقوبة اعظم من قسوة قلب و ما غضب اللَّه على قوم الّا نزع منهم الرّحمة. و عن جعفر بن محمد قال: «کان فى مناجاة اللَّه عزّ و جلّ موسى علیه السلام: یا موسى لا تطوّل فى الدّنیا املک فیقسو قلبک و القلب القاسى منّى بعید و کن خلق الثیاب جدید القلب تخف على اهل الارض و تعرف فى اهل السّماء».
و قال النبى (ص): «تورث القسوة فى القلب ثلث خصال: حبّ الطعام و حبّ النّوم و حبّ الراحة».
«اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ» عن عون بن عبد اللَّه قال: قالوا یا رسول اللَّه لو حدّثتنا، فنزلت: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ». و القرآن احسن الحدیث لکونه صدقا کلّه. و قیل: احسن الحدیث لفصاحته و اعجازه. و قیل: لانه اکمل الکتب و اکثرها احکاما. «کِتاباً مُتَشابِهاً» یشبه بعضه بعضا فی الحقّ و الحسن و البیان و الصدق و یصدّق بعضه بعضا لیس فیه تناقض و لا اختلاف. و قیل: «متشابها» یشبه اللّفظ اللّفظ و المعنى المعنى غیر مختلفین.
«مثانى» فى المثانى وجهان من المعنى: احدهما ان یکون تثنّى قصصها و احکامها و امثالها فى مواضع منه کقوله: وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی فالقرآن کلّه مثان و الوجه الثانى ان تکون المثانى جمع مثنى و هو ان یکون الکتاب مزدوجا فیه ذکر الوعد و الوعید و ذکر الدّنیا و الآخرة و ذکر الجنّة و النّار و الثواب و العقاب. وجه اوّل معنى آنست که: این قرآن نامهایست دو تو دو تو و دیگر باره دیگر باره. و بر وجه دوم معنى آنست که: نامهایست جفت جفت، سخن درو از دو گونه. «مثنى» مفعل من ثنیت و ثنیت مخفّف و مثقل بمعنى واحد و هو ان تضیف الى الشیء مثله. و قیل: سمّى «مثانى» لانّ فیه السّبع المثانى و هى الفاتحة. قال ابن بحر: لمّا کان القرآن مخالفا لنظم البشر و نثرهم جعل أسماؤه بخلاف ما سمّوا به کلامهم على الجملة و التّفصیل فسمّى جملته قرآنا کما سمّوه دیوانا و کما قالوا: قصیدة و خطبة و رسالة، قال: سورة، و کما قالوا: بیت قال: آیة، و کما سمّیت الأبیات لاتّفاق اواخرها قوافى سمّى اللَّه القرآن لاتّفاق خواتیم الآى فیه مثانى.
«تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» القشعریرة تقبض یعرو جلد الانسان و شعره عند الخوف و الوجل. و قیل: المراد من الجلود القلوب، اى اذا ذکرت آیات العذاب اقشعرّت جلود الخائفین للَّه و اذا ذکرت آیات الرّحمة لانت و سکنت قلوبهم کما قال تعالى: أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، و حقیقة المعنى ان قلوبهم تضطرب من الوعید و الخوف و تلین من الوعد و الرّجاء.
روى العباس بن عبد المطلب قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا اقشعرّ جلد العبد من خشیة اللَّه تحاتت عند ذنوبه کما یتحاتّ عن الشّجرة الیابسة ورقها».
و قال (ص): «اذا اقشعرّ جلد العبد من خشیة اللَّه حرّمه اللَّه على النّار».
و قال قتاده: هذا نعت اولیاء اللَّه نعمتهم بان تقشعرّ جلودهم من خشیة اللَّه و تطمئنّ قلوبهم بذکر اللَّه و لم ینعتهم بذهاب عقولهم و الغشیان علیهم انما ذلک فى اهل البدع و هو من الشیطان. و قیل: لاسماء بنت ابى بکر: کیف کان اصحاب رسول اللَّه یفعلون اذا قرئ علیهم القرآن؟ قالت: کانوا کما نعتهم اللَّه عزّ و جلّ تدمع اعینهم و تقشعرّ جلودهم، قال: فقلت لها: انّ اناسا اذا قرئ علیهم القرآن خرّ أحدهم مغشیّا علیه، فقالت: اعوذ باللّه من الشیطان. و روى انّ ابن عمر مرّ برجل من اهل العراق ساقط، فقال: ما بال هذا؟ قالوا: انه اذا قرئ علیه القرآن و سمع ذکر اللَّه سقط، فقال ابن عمر: انا لنخشى اللَّه و ما نسقط انّ الشیطان یدخل فى جوف احدهم ما کان هذا ضیع اصحاب محمد (ص).
قوله: «ذلک» اشارة الى الکتاب، «هُدَى اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ» اى یوفّقه للایمان و قیل: «ذلک» اشارة الى الطریق بین الخوف و الرجاء «یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» «أَ فَمَنْ یَتَّقِی بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ» «یتّقى» یعنى یتوقى، و ذلک انّ اهل النّار یساقون الیها و الاغلال فى اعناقهم و السّلاسل فیتوقون النّار بوجوههم. قال عطاء: ان الکافر یرمى به فى النّار منکوسا فاوّل شىء منه تمسّه النّار وجهه، و المعنى لا یترک ان یصرف وجهه عن النّار. و قال مقاتل: هو انّ الکافر یرمى به فى النّار مغلولة یداه الى عنقه و فى عنقه صخرة مثل الجبل العظیم من الکبریت تشتعل النّار فى الحجر و هو معلّق فى عنقه فحرّها و وهجها على وجهه لا یطیق دفعها على وجهه للاغلال الّتى فى عنقه و یده. و هذا الکلام محذوف الجواب، تأویله: أ فمن یتّقى بوجهه سوء العذاب کمن یأتى آمنا یوم القیمة؟! «وَ قِیلَ لِلظَّالِمِینَ» اى یقول الخزنة للکافرین اذا سحبوا على وجوههم فى النّار: «ذُوقُوا ما کُنْتُمْ» اى جزاء ما کنتم «تَکْسِبُونَ» من تکذیب اللَّه و رسوله.
«کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» اى من قبل کفّار مکة کذّبوا الرّسل «فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَیْثُ لا یَشْعُرُونَ» یعنى و هم آمنون غافلون عن العذاب. و قیل: لا یعرفون له مدفعا و لا مردّا.
«فَأَذاقَهُمُ اللَّهُ الْخِزْیَ» اى العذاب و الهوان، «فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» یعنى: احسّوا به احساس الذّائق المطعوم، «وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ» المعدّ لهم «أَکْبَرُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ» المعنى: لو علموا شدّة العذاب ما عصوا اللَّه و رسوله.
وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ رأینا المصلحة فى ضربه، یرید هاهنا تخویفهم بذکر ما اصاب من قبلهم ممّن سلکوا سبیلهم فى الکفر، لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ اى یتّعظون.
قُرْآناً عَرَبِیًّا نصب على الحال، غَیْرَ ذِی عِوَجٍ اى مستقیما لا یخالف بعضه بعضا لانّ الشّىء المعوّج هو المختلف. و فى روایة الضحاک عن ابن عباس: غَیْرَ ذِی عِوَجٍ اى غیر مخلوق، و یروى ذلک عن مالک بن انس، و حکى عن سفیان بن عیینة عن سبعین من التابعین: ان القرآن لیس بخالق و لا مخلوق بل هو کلام اللَّه بجمیع جهاته، یعنى اذا قرأه قارى او کتبه کاتب او حفظه حافظ او سمعه سامع کان المقرؤ و المکتوب و المحفوظ و المسموع غیر مخلوق لانه قرآن و هو الّذى تکلّم اللَّه به و هو نعت من نعوت ذاته و لم یصر بالقراءة و الکتابة و الحفظ و السّماع مخلوقا و ان کانت هذه الآلات مخلوقة فقد اودعه اللَّه جلّ جلاله قبل ان ینزله اللوح المحفوظ فلم یصر مخلوقا و کتب التوریة لموسى علیه السلام فى الالواح و لم تصر مخلوقة و سمعه النبىّ (ص) من جبرئیل و النّاس من محمد (ص). و قال تعالى: فَأَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ فسمّاه کلامه و ان کان مسموعا من فى محمد (ص). و فى بعض الاخبار انّ النبىّ (ص) قال: «انّ هذه الصلاة لا یصلح فیها شىء من کلام النّاس انما هى التکبیر و التسبیح و قراءة القرآن» ففرّق رسول اللَّه (ص) بین کلام الناس و بین قراءة القرآن و هو یعلم انّ القرآن فى الصلاة یتلوه النّاس بالسنتهم فلم یجعله کلاما لهم و ان ادّوه بآلة مخلوقة و ذلک ان کلام اللَّه لا یکون فى حالة کلاما له و فى حالة کلاما للنّاس بل هو فى جمیع الاحوال کلام اللَّه صفة من صفاته و نعت من نعوت ذاته.
قوله: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا... هذا مثل ضربه اللَّه عز و جل للمشرک و لما یعبده من الشّرکاء و للموحّد و المعبود الواحد الّذى یعبده و المعنى: ضرب اللَّه مثلا عبدا مملوکا فیه عدّة من ارباب یدعونه یأمره هذا و ینهاه هذا و یختلفون علیه و عبدا مملوکا لا یملکه الّا ربّ واحد فهو سلم لمالک واحد سالم الملک خالص الرّق له لا یتنازع فیه المتنازعون و هو الرّجل السّالم فى الآیة مثل ضربه اللَّه لنفسه یدلّ على وحدانیّته و یهنّئ به الموحّد بتوحیده، اعلم اللَّه تعالى بهذا المثل انّ عدولهم من الاله الواحد الى آلهة شتّى سوى ما فیه من العذاب فى العاقبة هو سوء التدبیر و الرّأى الخطاء فى طلب الرّاحة لانه لیس طلب رضا واحد کطلب رضا جماعة، و الى هذا المعنى اشار یوسف علیه السلام: أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ؟
قوله تعالى: مُتَشاکِسُونَ اى متضایقون مختلفون سیّئة اخلاقهم کلّ واحد منهم یستخدمه بقدر نصیبه فیه. یقال: رجل شکس شرس اذا کان سیّئ الخلق مخالفا للنّاس لا یرضى بالانصاف. قرأ ابن کثیر و ابو عمرو و یعقوب: «سالما» بالالف، اى خالصا لا شریک و لا منازع له فیه، و قرأ الآخرون: «سلما» بفتح اللّام من غیر الف و هو الذى لا ینازع فیه من قولهم: هو لک سلم، اى مسلّم لا منازع لک فیه. هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا اى لا یستویان فى المثل، اى فى الصّفة.
و قوله تعالى: الْحَمْدُ لِلَّهِ تنزیه عارض فى الکلام، اى للَّه الحمد کلّه دون غیره من المعبودین. و قیل: تقدیره قولوا الحمد للَّه شکرا على ذلک، بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ موقع هذه النّعمة. و قیل: لا یَعْلَمُونَ انهما لا یستویان مثلا فهو لجهلهم بذلک یعبدون آلهة شتّى و المراد بالاکثر الکلّ.
إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ اى انک ستموت و انهم سیموتون. قیل: اعلم اللَّه بذلک ان الخلق للموت سواء و لئلّا یختلفوا فى موت النبى (ص) کما اختلفوا فى موت غیره من الانبیاء.
روى عن عائشة قالت قال رسول اللَّه (ص): «ایّها النّاس ایّما احد من امّتى اصیب بمصیبة بعدى فلیتعزّ بمصیبته بى عن المصیبة الّتى تصیبه بعدى».
و فى روایة اخرى قال (ص): «من اصیب بمصیبة فلیذکر مصیبته بى فانها افضل المصائب».
و انشد بعضهم:
و اذا اعترتک وساوس بمصیبة
اصبر لکلّ مصیبة و تجلّد
و اعلم بانّ المرء غیر مخلّد
فاذکر مصابک بالنّبى محمد
و قیل: المراد بهذا الآیة حثّ النّاس على الطّاعة و الاستعداد للموت، قال النّبی (ص): «ایّها النّاس ان اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا و احزمکم احسنکم له استعدادا الاوان من علامات العقل التجافى عن دار الغرور و الانابة الى دار الخلود و التّزوّد لسکنى القبور و التأهب لیوم النشور».
قصّه وفات مصطفى علیه الصّلاة و السلام در سورة الانبیاء بشرح گفتیم و اینجا وفات آدم گوئیم صلوات اللَّه علیه. روایت کردهاند از کعب احبار گفت: خواندهام در کتب شیث بن آدم علیهما السّلام که آدم را هزار سال عمر بود، چون روزگار عمر وى بآخر رسید وحى آمد از حق جل جلاله که: یا آدم اوص وصیّتک الى ابنک شیث فانک میّت فرزند خود را شیث وصیّت کن که عمرت بآخر رسید و روز مرگت نزدیک آمد، گفت: یا رب و کیف الموت این مرگ چیست؟ و صفت کن، وحى آمد که: اى آدم روح از کالبدت جدا کنم و ترا نزدیک خویش آرم و کردار ترا جزا دهم، اى آدم هر کرا کردار نیکو بود جزا نیکو بیند و هر کرا کردار بد بود جزا بیند. آدم گفت این مرگ مرا خواهد بود بر خصوص یا همه فرزندانم را خواهد بود بر عموم؟ فرمان آمد که: اى آدم هر که حلاوت حیاة چشید ناچار مرارت مرگ چشد، الموت باب وکّل الناس داخله، الموت کأس و کلّ الناس شاربها. هر که در زندگانى در آمد ناچار از در مرگ در آید، قرارگاه عالمیان و بازگشتنگاه جهانیان گور است. موعد ایشان رستاخیز قیامت است، مورد ایشان بهشت یا دوزخ است. پس هیچ اندیشه مهمتر از تدبیر مرگ نیست. مصطفى علیه الصّلاة و السلام گفت: «الکیّس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت، پس آدم، شیث را حاضر کرد و او را خلیفه خویش کرد در زمین و او را وصیّت کرد گفت: علیک بتقوى اللَّه و لزوم طاعته و علیک بمناقب الخیر ل و ایّاک و طاعة النّساء فانها بئست الوزیرة و بئست الشریکة و لا بدّ منها و کلّما ذکرت اللَّه فاذکر الى جانبه محمدا (ص) فانى رأیته مکتوبا فى سرادق العرش و انا بین الرّوح و الطّین اى پسر تقوى پیشه گیر و در همه حال پرهیزگار و طاعت دار باش و در خدمت لزومگیر و در خیرها بکوش و زنان را طاعت دار مباش و بفرمان ایشان کار مکن که من بفرمان حوا کار کردم و رسید بمن آنچه رسید، اى پسر ذکر محمد بسیار کن، هر که نام اللَّه گویى نام وى ور نام اللَّه بند که من نام او دیدم نوشته بر سرادق عرش و بر اطراف حجب و پردههاى بهشت و در هیچ آسمان نگذشتم که نه نام او میبردند و ذکر او میکردند. شیث گفت: و این محمد کیست بدین بزرگوارى و بدین عزیزى؟! آدم گفت: نبىّ آخر الزمان آخرهم خروجا فى الدّنیا و اوّلهم دخولا فى الجنّة طوبى لمن ادرکه و آمن به.
کعب گفت: روز آدینه آن ساعت که بدو خلق آدم بود همان ساعت وقت وفات وى بود، فرمان آمد بملک الموت علیه السلام: ان اهبط على آدم فى صورتک الّتى لا تهبط فیها الّا على صفیى و حبیبى احمد فرو رو بقبض روح آدم هم بران صفت که قبض روح احمد کنى آن برگزیده و دوست من، اى ملک الموت نگر که قبض روح وى نکنى تا نخست شراب عزا و صبر بدو دهى و با وى گویى: لو خلدت احدا لخلدتک اگر در همه خلق کسى را زندگانى جاودان دادمى ترا دادمى لکن حکمى است این مرگ رانده در ازل و قضایى رفته بر سر همه خلق، و انى انا اللَّه لا اله الا انا الدیان الکبیر اقضى فى عبادى ما أشاء و احکم ما ارید منم آن خداوند که جز من خداوند نیست دیّان و مهربان و بزرگوار و بزرگ بخشایش بر بندگان حکم کنم و قضا رانم بر ایشان چنان که خواهم و کس را باز خواست نیست و بر حکم من اعتراض نیست لا اسئل عما افعل و هم یسئلون اى ملک الموت با بنده من آدم بگو: انما قضیت علیک الموت لاعیدک الى الجنة التی اخرجتک منها دل خوش دار و انده مدار که این قضاء مرگ بر سر تو بدان راندم تا ترا بآن سراى پیروزى و بهشت جاودانى باز برم که از انجات بیرون آوردم و در آرزوى آن بماندهاى. ملک الموت فرو آمد و پیغام ملک بگزارد و شراب عزا و صبر که اللَّه فرستاد بوى داد، آدم چون ملک الموت را دید زار بگریست ملک الموت گفت: اى آدم آن روز که از بهشت واماندى و بدنیا آمدى چندین گریه و زارى نکردى که امروز میکنى بر فوت دنیا، آدم گفت: نه بر فوت دنیا میگریم که دنیا همه بلا و عناست لکن بر فوت لذّت خدمت و ذکر حقّ میگریم، در بهشت لذّت نعمت بود و در دنیا لذّت خدمت و راز ولى نعمت، چون راز ولى نعمت آمد لذّت نعمت کجا پدید آید. بروایتى دیگر گفتهاند: پیش از انک ملک الموت رسید، آدم فرا پسران خویش گفت: مرا آرزوى میوه بهشت است روید و مرا میوه بهشت آرید، ایشان رفتند و در ان صحرا طواف همى کردند، و گفتهاند که بر طور سینا شدند و دعا همى کردند، جبرئیل را دیدند با دوازده فریشته از مهتران و سروران فریشتگان و با ایشان کفن و حنوط بهشتى بود و بیل و تبر و آن کفن از روشنایى فروغ میداد و بوى حنوط میان آسمان و زمین همى دمید، جبرئیل فرزندان آدم را گفت: ما بالکم محزونین چیست شما را و چه رسید که چنین اندهگن و غمناک ایستادهاید؟ گفتند: ان ابانا قد کلّفنا ما لا نطیقه پدر ما میوه بهشت آرزو میکند و دست ما بدان نمیرسد، بر ما آن نهاده که طاقت نداریم، جبرئیل گفت: باز گردید که آنچه آرزوى اوست ما آوردهایم، ایشان بازگشتند، چون آمدند جبرئیل را دید و فریشتگان و ملک الموت بر بالین آدم نشسته، جبرئیل گوید: کیف تجدک یا آدم خود را چون بینى این ساعت اى آدم؟ آدم گفت: مرگ عظیم است و دردى صعب، اما صعبتر از درد مرگ آنست که از خدمت و عبادت اللَّه مىبازمانم، آن گه جبرئیل گفت: یا ملک الموت ارفق به فقد عرفت حاله هو آدم الذى خلقه اللَّه بیده و نفخ فیه من روحه و امرنا بالسّجود له و اسکنه جنّته. آدم آن ساعت گفت: یا جبرئیل انى لاستحیى من ربى لعظیم خطیئتى فاذکر فى السماء تائبا او خاطئا چکنم اى جبرئیل ترسم که مرا در ان حضرت آب روى نبود که نافرمانى کردهام و اندازه فرمان در گذشتهام، اى جبرئیل اگر چه عفو کند نه شرم زده باشم و شرمسار در انجمن آسمانیان که گویند: این آن تائب است گنهکار، آدم میگوید و جبرئیل میگرید و فریشتگان همه بموافقت میگریند، در آن حال فرمان آمد که: اى جبرئیل آدم را گو سر بردار و بر آسمان نگر تا چه بینى، آدم سر برداشت از بالین خود تا سرادقات عرش عظیم و فریشتگان را دید صفها برکشیده و انتظار قدوم روح آدم را جنّات مأوى و فرادیس اعلى و انهار و اشجار آن آراسته و حور العین بر ان کنگرهها ایستاده و ندا میکنند که: یا آدم من اجلک خلقنا ربنا، آدم چون آن کرامت و آن منزلت دید گفت: یا ملک الموت عجّل فقد اشتدّ شوقى الى ما اعطانى ربى فلم یزل آدم یقدّس ربه حتّى قبض ملک الموت روحه و سجّاه جبرئیل بثوبه ثمّ غسله جبرئیل و الملائکة و حنّطوه و کفّنوه و وضعوه على سریره ثمّ تقدّم جبرئیل و الملائکة ثمّ بنوا آدم ثمّ حواء و بناتها و کبّر جبرئیل علیه اربعا، و یقال: انه قدّم للصّلوة علیه ابنه شیث و اسمه بالعربیّة هبة اللَّه ثمّ حفروا له و دفنوه و سنّوا علیه التّراب ثمّ التفت جبرئیل الى ولد آدم و عزّاهم و قال لهم: احفظوا وصیّة ابیکم فانکم ان فعلتم ذلک لن تضلّوا بعده ابدا و اعلموا ان الموت سبیلکم و هذه سنّتکم فى موتاکم فاصنعوا بهم ما صنعنا بابیکم و انکم لن ترونا بعد الیوم الى یوم القیمة: روى ان آدم لمّا اهبط الى الارض قیل له: لد للفناء و ابن للخراب.
من شاب قد مات و هو حىّ
یمشى على الارض مشى هالک
لو کان عمر الفتى حسابا
فانّ فى شیبه فذلک
قوله: ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ قال ابن عباس یعنى المحقّ و المبطل و الظّالم و المظلوم.
روى انّ الزبیر بن العوام رضى اللَّه عنه قال: یا رسول اللَّه أ نختصم یوم القیمة بعد ما کان بیننا فى الدّنیا مع خواصّ الذنوب؟ قال: «نعم حتّى یؤدّى الى کلّ ذى حقّ حقّه»، قال الزبیر: و اللَّه انّ الامر اذا لشدید. و قال ابن عمر: عشنا برهة من الدّهر و کنّا نرى ان هذه الآیة انزلت فینا و فى اهل الکتابین، قلنا: کیف نختصم و دیننا واحد و کتابنا واحد حتى رأیت بعضنا یضرب وجوه بعض بالسیف فعرفت انها نزلت فینا. و عن ابى سعید الخدرى قال: کنّا نقول ربنا واحد و دیننا واحد و نبینا واحد فما هذه الخصومة؟ فلمّا کان یوم الصّفین و شدّ بعضنا على بعض بالسّیوف قلنا: نعم هو هذا.
و عن ابراهیم قال: لمّا نزلت: ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ قالوا: کیف نختصم و نحن اخوان، فلمّا قتل عثمان قالوا: هذه خصومتنا. و سئل النّبی (ص) فیم الخصومة؟ فقال: «فى الدّماء فى الدّماء»
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه (ص) «من کانت لاخیه عنده مظلمة من عرض او مال فلیتحلّله الیوم قبل ان یؤخذ منه یوم لا دینار و لا درهم فان کان له عمل صالح اخذ منه بقدر مظلمته و ان لم یکن له عمل اخذ من سیّآته فجعلت علیه».
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه (ص): «أ تدرون ما المفلس»؟ قالوا: المفلس فینا من لا درهم له و لا متاع، قال: «ان المفلس من امّتى من یأتى یوم القیمة بصلاة و صیام و زکاة و کان قد شتم هذا و قذف هذا و اکل مال هذا و سفک دم هذا فیقضى هذا من حسناته و هذا من حسناته فان فنیت حسناته قبل ان یقضى ما علیه اخذ من خطایاهم فطرحت علیه ثمّ طرح فى النّار».
قیل لابى العالیة: قال اللَّه لا تَخْتَصِمُوا لَدَیَّ ثمّ قال إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ کیف هذا؟ قال: قوله لا تَخْتَصِمُوا لَدَیَّ لاهل الشرک، و قوله عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ لاهل الملّة فى الدّماء و المظالم الّتى بینهم. و قال ابن عباس: فى القیامة مواطن فهم یختصمون فى بعضها و یسکنون فى بعضها.
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَبَ عَلَى اللَّهِ فزعم انّ له ولدا و شریکا وَ کَذَّبَ بِالصِّدْقِ اى بالقرآن إِذْ جاءَهُ، و القرآن اصدق الصّدق. و قیل: «بالصّدق» اى بالصّادق یعنى محمدا صلّى اللَّه علیه و سلّم. أَ لَیْسَ فِی جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْکافِرِینَ استفهام تقریر، یعنى: أ لیس هذا الکافر یستحقّ الخلود فى النّار.
روى عبد اللَّه بن مسعود قال: تلا رسول اللَّه (ص): «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ» قلنا یا رسول اللَّه فما علامة ذلک؟ قال: «الانابة الى دار الخلود و التجافى عن دار الغرور و التأهب للموت قبل نزول الموت».
قال المفسرون: نزلت هذه الایة فى حمزة و على و ابى لهب و ولده فعلى و حمزة ممّن شرح اللَّه صدره للاسلام و ابو لهب و ولده من الّذین قست قلوبهم من ذکر اللَّه فذلک قوله: فَوَیْلٌ لِلْقاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ القلب القاسى الیابس الّذى لا ینجع فیه الایمان و لا الوعظ. و قیل: القاسى الخالى عن ذکر اللَّه، و «ذکر اللَّه» القرآن.
«أُولئِکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» قال مالک بن دینار: ما ضرب احد بعقوبة اعظم من قسوة قلب و ما غضب اللَّه على قوم الّا نزع منهم الرّحمة. و عن جعفر بن محمد قال: «کان فى مناجاة اللَّه عزّ و جلّ موسى علیه السلام: یا موسى لا تطوّل فى الدّنیا املک فیقسو قلبک و القلب القاسى منّى بعید و کن خلق الثیاب جدید القلب تخف على اهل الارض و تعرف فى اهل السّماء».
و قال النبى (ص): «تورث القسوة فى القلب ثلث خصال: حبّ الطعام و حبّ النّوم و حبّ الراحة».
«اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ» عن عون بن عبد اللَّه قال: قالوا یا رسول اللَّه لو حدّثتنا، فنزلت: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ». و القرآن احسن الحدیث لکونه صدقا کلّه. و قیل: احسن الحدیث لفصاحته و اعجازه. و قیل: لانه اکمل الکتب و اکثرها احکاما. «کِتاباً مُتَشابِهاً» یشبه بعضه بعضا فی الحقّ و الحسن و البیان و الصدق و یصدّق بعضه بعضا لیس فیه تناقض و لا اختلاف. و قیل: «متشابها» یشبه اللّفظ اللّفظ و المعنى المعنى غیر مختلفین.
«مثانى» فى المثانى وجهان من المعنى: احدهما ان یکون تثنّى قصصها و احکامها و امثالها فى مواضع منه کقوله: وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی فالقرآن کلّه مثان و الوجه الثانى ان تکون المثانى جمع مثنى و هو ان یکون الکتاب مزدوجا فیه ذکر الوعد و الوعید و ذکر الدّنیا و الآخرة و ذکر الجنّة و النّار و الثواب و العقاب. وجه اوّل معنى آنست که: این قرآن نامهایست دو تو دو تو و دیگر باره دیگر باره. و بر وجه دوم معنى آنست که: نامهایست جفت جفت، سخن درو از دو گونه. «مثنى» مفعل من ثنیت و ثنیت مخفّف و مثقل بمعنى واحد و هو ان تضیف الى الشیء مثله. و قیل: سمّى «مثانى» لانّ فیه السّبع المثانى و هى الفاتحة. قال ابن بحر: لمّا کان القرآن مخالفا لنظم البشر و نثرهم جعل أسماؤه بخلاف ما سمّوا به کلامهم على الجملة و التّفصیل فسمّى جملته قرآنا کما سمّوه دیوانا و کما قالوا: قصیدة و خطبة و رسالة، قال: سورة، و کما قالوا: بیت قال: آیة، و کما سمّیت الأبیات لاتّفاق اواخرها قوافى سمّى اللَّه القرآن لاتّفاق خواتیم الآى فیه مثانى.
«تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» القشعریرة تقبض یعرو جلد الانسان و شعره عند الخوف و الوجل. و قیل: المراد من الجلود القلوب، اى اذا ذکرت آیات العذاب اقشعرّت جلود الخائفین للَّه و اذا ذکرت آیات الرّحمة لانت و سکنت قلوبهم کما قال تعالى: أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، و حقیقة المعنى ان قلوبهم تضطرب من الوعید و الخوف و تلین من الوعد و الرّجاء.
روى العباس بن عبد المطلب قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا اقشعرّ جلد العبد من خشیة اللَّه تحاتت عند ذنوبه کما یتحاتّ عن الشّجرة الیابسة ورقها».
و قال (ص): «اذا اقشعرّ جلد العبد من خشیة اللَّه حرّمه اللَّه على النّار».
و قال قتاده: هذا نعت اولیاء اللَّه نعمتهم بان تقشعرّ جلودهم من خشیة اللَّه و تطمئنّ قلوبهم بذکر اللَّه و لم ینعتهم بذهاب عقولهم و الغشیان علیهم انما ذلک فى اهل البدع و هو من الشیطان. و قیل: لاسماء بنت ابى بکر: کیف کان اصحاب رسول اللَّه یفعلون اذا قرئ علیهم القرآن؟ قالت: کانوا کما نعتهم اللَّه عزّ و جلّ تدمع اعینهم و تقشعرّ جلودهم، قال: فقلت لها: انّ اناسا اذا قرئ علیهم القرآن خرّ أحدهم مغشیّا علیه، فقالت: اعوذ باللّه من الشیطان. و روى انّ ابن عمر مرّ برجل من اهل العراق ساقط، فقال: ما بال هذا؟ قالوا: انه اذا قرئ علیه القرآن و سمع ذکر اللَّه سقط، فقال ابن عمر: انا لنخشى اللَّه و ما نسقط انّ الشیطان یدخل فى جوف احدهم ما کان هذا ضیع اصحاب محمد (ص).
قوله: «ذلک» اشارة الى الکتاب، «هُدَى اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ» اى یوفّقه للایمان و قیل: «ذلک» اشارة الى الطریق بین الخوف و الرجاء «یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» «أَ فَمَنْ یَتَّقِی بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ» «یتّقى» یعنى یتوقى، و ذلک انّ اهل النّار یساقون الیها و الاغلال فى اعناقهم و السّلاسل فیتوقون النّار بوجوههم. قال عطاء: ان الکافر یرمى به فى النّار منکوسا فاوّل شىء منه تمسّه النّار وجهه، و المعنى لا یترک ان یصرف وجهه عن النّار. و قال مقاتل: هو انّ الکافر یرمى به فى النّار مغلولة یداه الى عنقه و فى عنقه صخرة مثل الجبل العظیم من الکبریت تشتعل النّار فى الحجر و هو معلّق فى عنقه فحرّها و وهجها على وجهه لا یطیق دفعها على وجهه للاغلال الّتى فى عنقه و یده. و هذا الکلام محذوف الجواب، تأویله: أ فمن یتّقى بوجهه سوء العذاب کمن یأتى آمنا یوم القیمة؟! «وَ قِیلَ لِلظَّالِمِینَ» اى یقول الخزنة للکافرین اذا سحبوا على وجوههم فى النّار: «ذُوقُوا ما کُنْتُمْ» اى جزاء ما کنتم «تَکْسِبُونَ» من تکذیب اللَّه و رسوله.
«کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» اى من قبل کفّار مکة کذّبوا الرّسل «فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَیْثُ لا یَشْعُرُونَ» یعنى و هم آمنون غافلون عن العذاب. و قیل: لا یعرفون له مدفعا و لا مردّا.
«فَأَذاقَهُمُ اللَّهُ الْخِزْیَ» اى العذاب و الهوان، «فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» یعنى: احسّوا به احساس الذّائق المطعوم، «وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ» المعدّ لهم «أَکْبَرُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ» المعنى: لو علموا شدّة العذاب ما عصوا اللَّه و رسوله.
وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ رأینا المصلحة فى ضربه، یرید هاهنا تخویفهم بذکر ما اصاب من قبلهم ممّن سلکوا سبیلهم فى الکفر، لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ اى یتّعظون.
قُرْآناً عَرَبِیًّا نصب على الحال، غَیْرَ ذِی عِوَجٍ اى مستقیما لا یخالف بعضه بعضا لانّ الشّىء المعوّج هو المختلف. و فى روایة الضحاک عن ابن عباس: غَیْرَ ذِی عِوَجٍ اى غیر مخلوق، و یروى ذلک عن مالک بن انس، و حکى عن سفیان بن عیینة عن سبعین من التابعین: ان القرآن لیس بخالق و لا مخلوق بل هو کلام اللَّه بجمیع جهاته، یعنى اذا قرأه قارى او کتبه کاتب او حفظه حافظ او سمعه سامع کان المقرؤ و المکتوب و المحفوظ و المسموع غیر مخلوق لانه قرآن و هو الّذى تکلّم اللَّه به و هو نعت من نعوت ذاته و لم یصر بالقراءة و الکتابة و الحفظ و السّماع مخلوقا و ان کانت هذه الآلات مخلوقة فقد اودعه اللَّه جلّ جلاله قبل ان ینزله اللوح المحفوظ فلم یصر مخلوقا و کتب التوریة لموسى علیه السلام فى الالواح و لم تصر مخلوقة و سمعه النبىّ (ص) من جبرئیل و النّاس من محمد (ص). و قال تعالى: فَأَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ فسمّاه کلامه و ان کان مسموعا من فى محمد (ص). و فى بعض الاخبار انّ النبىّ (ص) قال: «انّ هذه الصلاة لا یصلح فیها شىء من کلام النّاس انما هى التکبیر و التسبیح و قراءة القرآن» ففرّق رسول اللَّه (ص) بین کلام الناس و بین قراءة القرآن و هو یعلم انّ القرآن فى الصلاة یتلوه النّاس بالسنتهم فلم یجعله کلاما لهم و ان ادّوه بآلة مخلوقة و ذلک ان کلام اللَّه لا یکون فى حالة کلاما له و فى حالة کلاما للنّاس بل هو فى جمیع الاحوال کلام اللَّه صفة من صفاته و نعت من نعوت ذاته.
قوله: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا... هذا مثل ضربه اللَّه عز و جل للمشرک و لما یعبده من الشّرکاء و للموحّد و المعبود الواحد الّذى یعبده و المعنى: ضرب اللَّه مثلا عبدا مملوکا فیه عدّة من ارباب یدعونه یأمره هذا و ینهاه هذا و یختلفون علیه و عبدا مملوکا لا یملکه الّا ربّ واحد فهو سلم لمالک واحد سالم الملک خالص الرّق له لا یتنازع فیه المتنازعون و هو الرّجل السّالم فى الآیة مثل ضربه اللَّه لنفسه یدلّ على وحدانیّته و یهنّئ به الموحّد بتوحیده، اعلم اللَّه تعالى بهذا المثل انّ عدولهم من الاله الواحد الى آلهة شتّى سوى ما فیه من العذاب فى العاقبة هو سوء التدبیر و الرّأى الخطاء فى طلب الرّاحة لانه لیس طلب رضا واحد کطلب رضا جماعة، و الى هذا المعنى اشار یوسف علیه السلام: أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ؟
قوله تعالى: مُتَشاکِسُونَ اى متضایقون مختلفون سیّئة اخلاقهم کلّ واحد منهم یستخدمه بقدر نصیبه فیه. یقال: رجل شکس شرس اذا کان سیّئ الخلق مخالفا للنّاس لا یرضى بالانصاف. قرأ ابن کثیر و ابو عمرو و یعقوب: «سالما» بالالف، اى خالصا لا شریک و لا منازع له فیه، و قرأ الآخرون: «سلما» بفتح اللّام من غیر الف و هو الذى لا ینازع فیه من قولهم: هو لک سلم، اى مسلّم لا منازع لک فیه. هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا اى لا یستویان فى المثل، اى فى الصّفة.
و قوله تعالى: الْحَمْدُ لِلَّهِ تنزیه عارض فى الکلام، اى للَّه الحمد کلّه دون غیره من المعبودین. و قیل: تقدیره قولوا الحمد للَّه شکرا على ذلک، بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ موقع هذه النّعمة. و قیل: لا یَعْلَمُونَ انهما لا یستویان مثلا فهو لجهلهم بذلک یعبدون آلهة شتّى و المراد بالاکثر الکلّ.
إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ اى انک ستموت و انهم سیموتون. قیل: اعلم اللَّه بذلک ان الخلق للموت سواء و لئلّا یختلفوا فى موت النبى (ص) کما اختلفوا فى موت غیره من الانبیاء.
روى عن عائشة قالت قال رسول اللَّه (ص): «ایّها النّاس ایّما احد من امّتى اصیب بمصیبة بعدى فلیتعزّ بمصیبته بى عن المصیبة الّتى تصیبه بعدى».
و فى روایة اخرى قال (ص): «من اصیب بمصیبة فلیذکر مصیبته بى فانها افضل المصائب».
و انشد بعضهم:
و اذا اعترتک وساوس بمصیبة
اصبر لکلّ مصیبة و تجلّد
و اعلم بانّ المرء غیر مخلّد
فاذکر مصابک بالنّبى محمد
و قیل: المراد بهذا الآیة حثّ النّاس على الطّاعة و الاستعداد للموت، قال النّبی (ص): «ایّها النّاس ان اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا و احزمکم احسنکم له استعدادا الاوان من علامات العقل التجافى عن دار الغرور و الانابة الى دار الخلود و التّزوّد لسکنى القبور و التأهب لیوم النشور».
قصّه وفات مصطفى علیه الصّلاة و السلام در سورة الانبیاء بشرح گفتیم و اینجا وفات آدم گوئیم صلوات اللَّه علیه. روایت کردهاند از کعب احبار گفت: خواندهام در کتب شیث بن آدم علیهما السّلام که آدم را هزار سال عمر بود، چون روزگار عمر وى بآخر رسید وحى آمد از حق جل جلاله که: یا آدم اوص وصیّتک الى ابنک شیث فانک میّت فرزند خود را شیث وصیّت کن که عمرت بآخر رسید و روز مرگت نزدیک آمد، گفت: یا رب و کیف الموت این مرگ چیست؟ و صفت کن، وحى آمد که: اى آدم روح از کالبدت جدا کنم و ترا نزدیک خویش آرم و کردار ترا جزا دهم، اى آدم هر کرا کردار نیکو بود جزا نیکو بیند و هر کرا کردار بد بود جزا بیند. آدم گفت این مرگ مرا خواهد بود بر خصوص یا همه فرزندانم را خواهد بود بر عموم؟ فرمان آمد که: اى آدم هر که حلاوت حیاة چشید ناچار مرارت مرگ چشد، الموت باب وکّل الناس داخله، الموت کأس و کلّ الناس شاربها. هر که در زندگانى در آمد ناچار از در مرگ در آید، قرارگاه عالمیان و بازگشتنگاه جهانیان گور است. موعد ایشان رستاخیز قیامت است، مورد ایشان بهشت یا دوزخ است. پس هیچ اندیشه مهمتر از تدبیر مرگ نیست. مصطفى علیه الصّلاة و السلام گفت: «الکیّس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت، پس آدم، شیث را حاضر کرد و او را خلیفه خویش کرد در زمین و او را وصیّت کرد گفت: علیک بتقوى اللَّه و لزوم طاعته و علیک بمناقب الخیر ل و ایّاک و طاعة النّساء فانها بئست الوزیرة و بئست الشریکة و لا بدّ منها و کلّما ذکرت اللَّه فاذکر الى جانبه محمدا (ص) فانى رأیته مکتوبا فى سرادق العرش و انا بین الرّوح و الطّین اى پسر تقوى پیشه گیر و در همه حال پرهیزگار و طاعت دار باش و در خدمت لزومگیر و در خیرها بکوش و زنان را طاعت دار مباش و بفرمان ایشان کار مکن که من بفرمان حوا کار کردم و رسید بمن آنچه رسید، اى پسر ذکر محمد بسیار کن، هر که نام اللَّه گویى نام وى ور نام اللَّه بند که من نام او دیدم نوشته بر سرادق عرش و بر اطراف حجب و پردههاى بهشت و در هیچ آسمان نگذشتم که نه نام او میبردند و ذکر او میکردند. شیث گفت: و این محمد کیست بدین بزرگوارى و بدین عزیزى؟! آدم گفت: نبىّ آخر الزمان آخرهم خروجا فى الدّنیا و اوّلهم دخولا فى الجنّة طوبى لمن ادرکه و آمن به.
کعب گفت: روز آدینه آن ساعت که بدو خلق آدم بود همان ساعت وقت وفات وى بود، فرمان آمد بملک الموت علیه السلام: ان اهبط على آدم فى صورتک الّتى لا تهبط فیها الّا على صفیى و حبیبى احمد فرو رو بقبض روح آدم هم بران صفت که قبض روح احمد کنى آن برگزیده و دوست من، اى ملک الموت نگر که قبض روح وى نکنى تا نخست شراب عزا و صبر بدو دهى و با وى گویى: لو خلدت احدا لخلدتک اگر در همه خلق کسى را زندگانى جاودان دادمى ترا دادمى لکن حکمى است این مرگ رانده در ازل و قضایى رفته بر سر همه خلق، و انى انا اللَّه لا اله الا انا الدیان الکبیر اقضى فى عبادى ما أشاء و احکم ما ارید منم آن خداوند که جز من خداوند نیست دیّان و مهربان و بزرگوار و بزرگ بخشایش بر بندگان حکم کنم و قضا رانم بر ایشان چنان که خواهم و کس را باز خواست نیست و بر حکم من اعتراض نیست لا اسئل عما افعل و هم یسئلون اى ملک الموت با بنده من آدم بگو: انما قضیت علیک الموت لاعیدک الى الجنة التی اخرجتک منها دل خوش دار و انده مدار که این قضاء مرگ بر سر تو بدان راندم تا ترا بآن سراى پیروزى و بهشت جاودانى باز برم که از انجات بیرون آوردم و در آرزوى آن بماندهاى. ملک الموت فرو آمد و پیغام ملک بگزارد و شراب عزا و صبر که اللَّه فرستاد بوى داد، آدم چون ملک الموت را دید زار بگریست ملک الموت گفت: اى آدم آن روز که از بهشت واماندى و بدنیا آمدى چندین گریه و زارى نکردى که امروز میکنى بر فوت دنیا، آدم گفت: نه بر فوت دنیا میگریم که دنیا همه بلا و عناست لکن بر فوت لذّت خدمت و ذکر حقّ میگریم، در بهشت لذّت نعمت بود و در دنیا لذّت خدمت و راز ولى نعمت، چون راز ولى نعمت آمد لذّت نعمت کجا پدید آید. بروایتى دیگر گفتهاند: پیش از انک ملک الموت رسید، آدم فرا پسران خویش گفت: مرا آرزوى میوه بهشت است روید و مرا میوه بهشت آرید، ایشان رفتند و در ان صحرا طواف همى کردند، و گفتهاند که بر طور سینا شدند و دعا همى کردند، جبرئیل را دیدند با دوازده فریشته از مهتران و سروران فریشتگان و با ایشان کفن و حنوط بهشتى بود و بیل و تبر و آن کفن از روشنایى فروغ میداد و بوى حنوط میان آسمان و زمین همى دمید، جبرئیل فرزندان آدم را گفت: ما بالکم محزونین چیست شما را و چه رسید که چنین اندهگن و غمناک ایستادهاید؟ گفتند: ان ابانا قد کلّفنا ما لا نطیقه پدر ما میوه بهشت آرزو میکند و دست ما بدان نمیرسد، بر ما آن نهاده که طاقت نداریم، جبرئیل گفت: باز گردید که آنچه آرزوى اوست ما آوردهایم، ایشان بازگشتند، چون آمدند جبرئیل را دید و فریشتگان و ملک الموت بر بالین آدم نشسته، جبرئیل گوید: کیف تجدک یا آدم خود را چون بینى این ساعت اى آدم؟ آدم گفت: مرگ عظیم است و دردى صعب، اما صعبتر از درد مرگ آنست که از خدمت و عبادت اللَّه مىبازمانم، آن گه جبرئیل گفت: یا ملک الموت ارفق به فقد عرفت حاله هو آدم الذى خلقه اللَّه بیده و نفخ فیه من روحه و امرنا بالسّجود له و اسکنه جنّته. آدم آن ساعت گفت: یا جبرئیل انى لاستحیى من ربى لعظیم خطیئتى فاذکر فى السماء تائبا او خاطئا چکنم اى جبرئیل ترسم که مرا در ان حضرت آب روى نبود که نافرمانى کردهام و اندازه فرمان در گذشتهام، اى جبرئیل اگر چه عفو کند نه شرم زده باشم و شرمسار در انجمن آسمانیان که گویند: این آن تائب است گنهکار، آدم میگوید و جبرئیل میگرید و فریشتگان همه بموافقت میگریند، در آن حال فرمان آمد که: اى جبرئیل آدم را گو سر بردار و بر آسمان نگر تا چه بینى، آدم سر برداشت از بالین خود تا سرادقات عرش عظیم و فریشتگان را دید صفها برکشیده و انتظار قدوم روح آدم را جنّات مأوى و فرادیس اعلى و انهار و اشجار آن آراسته و حور العین بر ان کنگرهها ایستاده و ندا میکنند که: یا آدم من اجلک خلقنا ربنا، آدم چون آن کرامت و آن منزلت دید گفت: یا ملک الموت عجّل فقد اشتدّ شوقى الى ما اعطانى ربى فلم یزل آدم یقدّس ربه حتّى قبض ملک الموت روحه و سجّاه جبرئیل بثوبه ثمّ غسله جبرئیل و الملائکة و حنّطوه و کفّنوه و وضعوه على سریره ثمّ تقدّم جبرئیل و الملائکة ثمّ بنوا آدم ثمّ حواء و بناتها و کبّر جبرئیل علیه اربعا، و یقال: انه قدّم للصّلوة علیه ابنه شیث و اسمه بالعربیّة هبة اللَّه ثمّ حفروا له و دفنوه و سنّوا علیه التّراب ثمّ التفت جبرئیل الى ولد آدم و عزّاهم و قال لهم: احفظوا وصیّة ابیکم فانکم ان فعلتم ذلک لن تضلّوا بعده ابدا و اعلموا ان الموت سبیلکم و هذه سنّتکم فى موتاکم فاصنعوا بهم ما صنعنا بابیکم و انکم لن ترونا بعد الیوم الى یوم القیمة: روى ان آدم لمّا اهبط الى الارض قیل له: لد للفناء و ابن للخراب.
من شاب قد مات و هو حىّ
یمشى على الارض مشى هالک
لو کان عمر الفتى حسابا
فانّ فى شیبه فذلک
قوله: ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ قال ابن عباس یعنى المحقّ و المبطل و الظّالم و المظلوم.
روى انّ الزبیر بن العوام رضى اللَّه عنه قال: یا رسول اللَّه أ نختصم یوم القیمة بعد ما کان بیننا فى الدّنیا مع خواصّ الذنوب؟ قال: «نعم حتّى یؤدّى الى کلّ ذى حقّ حقّه»، قال الزبیر: و اللَّه انّ الامر اذا لشدید. و قال ابن عمر: عشنا برهة من الدّهر و کنّا نرى ان هذه الآیة انزلت فینا و فى اهل الکتابین، قلنا: کیف نختصم و دیننا واحد و کتابنا واحد حتى رأیت بعضنا یضرب وجوه بعض بالسیف فعرفت انها نزلت فینا. و عن ابى سعید الخدرى قال: کنّا نقول ربنا واحد و دیننا واحد و نبینا واحد فما هذه الخصومة؟ فلمّا کان یوم الصّفین و شدّ بعضنا على بعض بالسّیوف قلنا: نعم هو هذا.
و عن ابراهیم قال: لمّا نزلت: ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ قالوا: کیف نختصم و نحن اخوان، فلمّا قتل عثمان قالوا: هذه خصومتنا. و سئل النّبی (ص) فیم الخصومة؟ فقال: «فى الدّماء فى الدّماء»
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه (ص) «من کانت لاخیه عنده مظلمة من عرض او مال فلیتحلّله الیوم قبل ان یؤخذ منه یوم لا دینار و لا درهم فان کان له عمل صالح اخذ منه بقدر مظلمته و ان لم یکن له عمل اخذ من سیّآته فجعلت علیه».
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه (ص): «أ تدرون ما المفلس»؟ قالوا: المفلس فینا من لا درهم له و لا متاع، قال: «ان المفلس من امّتى من یأتى یوم القیمة بصلاة و صیام و زکاة و کان قد شتم هذا و قذف هذا و اکل مال هذا و سفک دم هذا فیقضى هذا من حسناته و هذا من حسناته فان فنیت حسناته قبل ان یقضى ما علیه اخذ من خطایاهم فطرحت علیه ثمّ طرح فى النّار».
قیل لابى العالیة: قال اللَّه لا تَخْتَصِمُوا لَدَیَّ ثمّ قال إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ کیف هذا؟ قال: قوله لا تَخْتَصِمُوا لَدَیَّ لاهل الشرک، و قوله عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ لاهل الملّة فى الدّماء و المظالم الّتى بینهم. و قال ابن عباس: فى القیامة مواطن فهم یختصمون فى بعضها و یسکنون فى بعضها.
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَبَ عَلَى اللَّهِ فزعم انّ له ولدا و شریکا وَ کَذَّبَ بِالصِّدْقِ اى بالقرآن إِذْ جاءَهُ، و القرآن اصدق الصّدق. و قیل: «بالصّدق» اى بالصّادق یعنى محمدا صلّى اللَّه علیه و سلّم. أَ لَیْسَ فِی جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْکافِرِینَ استفهام تقریر، یعنى: أ لیس هذا الکافر یستحقّ الخلود فى النّار.
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ نام خداوندى نکونام بهر نام، ستوده بهر هنگام، اینت خوش نظام و شیرین کلام و عزیز نام، دل را انس است و جان را پیغام. از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. آزاد آن نفس، که بیاد او یازان، و آباد آن دل، که بمهر او نازان، و شاد آن کس که در غم عشق او نالان.
آسایش صد هزار جان یک دم توست
شادان بود آن دل که در آن دل، غم توست
دانى صنما که روشنایى دو چشم
در دیدن زلف سیه پر خم توست
پیر طریقت گفت: الهى گر در عمل، تقصیر است، آخر ایندل پر درد کجاست و گر در خدمت، فترت است آخر این مهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است، فضل تو آشکار است، ور آب و خاک، برشد بل تا برسد، نور ازلى بجاست:
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
بیش از گل و دل چه بود آن حاصل ماست
قوله: حم، وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ حا، اشارت است بحیات حق جل جلاله، میم اشارت است بملک او، قسم یاد میکند، میفرماید: بحیات من، بملک من، بقرآن کلام من، که عذاب نکنم کسى را که گواهى دهد بیکتایى و بىهمتایى من. من آن خداوندم که در دنیا پیغام و نشان خود از دشمن بازنگرفتم و ایشان را محل خطاب خود گردانیدم، نعمت بر ایشان ریختم و ببد کرد ایشان، نعمت باز نبریدم. چگویى مؤمن موحد که در دنیا بذات و صفات من ایمان آورد و بیکتایى و بىهمتایى من گواهى داد، اگر چه در عمل تقصیر کرد، فردا که روز بازار و هنگام بار بود، او را از لطائف رحمت و کرائم مغفرت خود کى نومید گردانم.
فذلک قوله تعالى: أَ فَنَضْرِبُ عَنْکُمُ الذِّکْرَ صَفْحاً أَنْ کُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِینَ، من لا یقطع الیوم خطابه عمن تمادى فى عصیانه و اسرف فى اکثر شأنه، کیف یمنع غدا لطائف غفرانه و کرائم احسانه، عمن لم یقصر فى ایمانه، و لم یدخل خلل فى عرفانه، و ان تلطخ بعصیانه.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى تو آنى که از بنده، ناسزا بینى، و بعقوبت، نشتابى. از بنده کفر میشنوى، و نعمت از وى بازنگیرى، توبت و عفو بروى عرضه میکنى، و به پیغام و خطاب خود، او را مىبازخوانى، و گر باز آید وعده مغفرت میدهى، که إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ. چون با دشمن بدکردار چنینى، چگویم که با دوستان نیکوکار چونى.وَ کَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِیٍّ فِی الْأَوَّلِینَ، وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ عجب کاریست. هر جا که حدیث دوستان درگیرد، داستان بیگانگان در آن پیوندد، هر جا که لطافتى و کرامتى نماید، قهرى و سیاستى در برابر آن نهد. هر جا حقیقتى است، مجازى آفریده، تا بر روى حقیقت گرد میافشاند. در هر حجتى شبهتى آمیخته تا رخساره حجت میخراشد. هر جا که علمى است، جهلى پیش آورده تا با سلطان علم برمیاویزد.
هر جا که توحیدیست شرکى پدید آورده تا با توحید طریق منازعت میسپرد. بعدد هر دوستى هزار دشمن آفریده، بعدد هر صدیقى صد هزار زندیق آورده، هر کجا مسجدیست کلیسایى در برابر او بنا کرده، هر کجا صومعهاى، خراباتى، هر کجا طیلسانى، زنارى، هر کجا اقرارى، انکارى، هر کجا عابدى، جاهلى، هر کجا دوستى، دشمنى، هر کجا صادقى، فاسقى. از شرق تا غرب پرزینت و نعمت کرده و در هر نعمتى تعبیه محنتى و بلیتى ساخته، من نکد الدنیا مضرة اللوزینج و منفعة الهلیلج، مسکین آدمى عاجز، میان اینکار متحیر فرومانده و زهره دم زدن نه.
میکشد این جور از آن رخان چو ماه
زهره آن نه و را که آه کند
از آنک رویش بسان آینه است
و آه آئینه را تباه کند.
پیر طریقت گفت: آدمى را سه حالت است که وى بآن مشغولست: یا طاعت است که او را از آن سودمندیست، یا معصیت است که او را از آن پشیمانیست، یا غفلت است، که او را از آن زیانکارى است، پند نیکوتر از قرآن چیست؟ ناصح مهربانتر از مولى کیست؟ سرمایه فراختر از ایمان چیست؟ رابحتر از تجارت با اللَّه چیست؟ مگر که آدمى را بزیان خرسندیست و بقطیعت رضا دادنى است، و او را از مولى بیزاریست، بیدار آن روز گردد که ببودیوى هر چه بود نیست. پند آن گه پذیرد که باو رسد هر چه رسید نیست. اینست صفت آن قوم که رب العزة گوید: فَأَهْلَکْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضى مَثَلُ الْأَوَّلِینَ، پیغامبران ما را دروغ زن گرفتند، و بایشان افسوس میکردند و پند ایشان مىنپذیرفتند، لا جرم ایشان را سیاست و قهر خود نمودیم، برانداختیم و از بیخ برکندیم، هر که با ما کاود، قهر ما با وى تاود، ما دادستان از گردن کشانیم و کین خواه از برگشتگانیم و جواب نماى از دشمنانیم.
آسایش صد هزار جان یک دم توست
شادان بود آن دل که در آن دل، غم توست
دانى صنما که روشنایى دو چشم
در دیدن زلف سیه پر خم توست
پیر طریقت گفت: الهى گر در عمل، تقصیر است، آخر ایندل پر درد کجاست و گر در خدمت، فترت است آخر این مهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است، فضل تو آشکار است، ور آب و خاک، برشد بل تا برسد، نور ازلى بجاست:
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
بیش از گل و دل چه بود آن حاصل ماست
قوله: حم، وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ حا، اشارت است بحیات حق جل جلاله، میم اشارت است بملک او، قسم یاد میکند، میفرماید: بحیات من، بملک من، بقرآن کلام من، که عذاب نکنم کسى را که گواهى دهد بیکتایى و بىهمتایى من. من آن خداوندم که در دنیا پیغام و نشان خود از دشمن بازنگرفتم و ایشان را محل خطاب خود گردانیدم، نعمت بر ایشان ریختم و ببد کرد ایشان، نعمت باز نبریدم. چگویى مؤمن موحد که در دنیا بذات و صفات من ایمان آورد و بیکتایى و بىهمتایى من گواهى داد، اگر چه در عمل تقصیر کرد، فردا که روز بازار و هنگام بار بود، او را از لطائف رحمت و کرائم مغفرت خود کى نومید گردانم.
فذلک قوله تعالى: أَ فَنَضْرِبُ عَنْکُمُ الذِّکْرَ صَفْحاً أَنْ کُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِینَ، من لا یقطع الیوم خطابه عمن تمادى فى عصیانه و اسرف فى اکثر شأنه، کیف یمنع غدا لطائف غفرانه و کرائم احسانه، عمن لم یقصر فى ایمانه، و لم یدخل خلل فى عرفانه، و ان تلطخ بعصیانه.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى تو آنى که از بنده، ناسزا بینى، و بعقوبت، نشتابى. از بنده کفر میشنوى، و نعمت از وى بازنگیرى، توبت و عفو بروى عرضه میکنى، و به پیغام و خطاب خود، او را مىبازخوانى، و گر باز آید وعده مغفرت میدهى، که إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ. چون با دشمن بدکردار چنینى، چگویم که با دوستان نیکوکار چونى.وَ کَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِیٍّ فِی الْأَوَّلِینَ، وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ عجب کاریست. هر جا که حدیث دوستان درگیرد، داستان بیگانگان در آن پیوندد، هر جا که لطافتى و کرامتى نماید، قهرى و سیاستى در برابر آن نهد. هر جا حقیقتى است، مجازى آفریده، تا بر روى حقیقت گرد میافشاند. در هر حجتى شبهتى آمیخته تا رخساره حجت میخراشد. هر جا که علمى است، جهلى پیش آورده تا با سلطان علم برمیاویزد.
هر جا که توحیدیست شرکى پدید آورده تا با توحید طریق منازعت میسپرد. بعدد هر دوستى هزار دشمن آفریده، بعدد هر صدیقى صد هزار زندیق آورده، هر کجا مسجدیست کلیسایى در برابر او بنا کرده، هر کجا صومعهاى، خراباتى، هر کجا طیلسانى، زنارى، هر کجا اقرارى، انکارى، هر کجا عابدى، جاهلى، هر کجا دوستى، دشمنى، هر کجا صادقى، فاسقى. از شرق تا غرب پرزینت و نعمت کرده و در هر نعمتى تعبیه محنتى و بلیتى ساخته، من نکد الدنیا مضرة اللوزینج و منفعة الهلیلج، مسکین آدمى عاجز، میان اینکار متحیر فرومانده و زهره دم زدن نه.
میکشد این جور از آن رخان چو ماه
زهره آن نه و را که آه کند
از آنک رویش بسان آینه است
و آه آئینه را تباه کند.
پیر طریقت گفت: آدمى را سه حالت است که وى بآن مشغولست: یا طاعت است که او را از آن سودمندیست، یا معصیت است که او را از آن پشیمانیست، یا غفلت است، که او را از آن زیانکارى است، پند نیکوتر از قرآن چیست؟ ناصح مهربانتر از مولى کیست؟ سرمایه فراختر از ایمان چیست؟ رابحتر از تجارت با اللَّه چیست؟ مگر که آدمى را بزیان خرسندیست و بقطیعت رضا دادنى است، و او را از مولى بیزاریست، بیدار آن روز گردد که ببودیوى هر چه بود نیست. پند آن گه پذیرد که باو رسد هر چه رسید نیست. اینست صفت آن قوم که رب العزة گوید: فَأَهْلَکْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضى مَثَلُ الْأَوَّلِینَ، پیغامبران ما را دروغ زن گرفتند، و بایشان افسوس میکردند و پند ایشان مىنپذیرفتند، لا جرم ایشان را سیاست و قهر خود نمودیم، برانداختیم و از بیخ برکندیم، هر که با ما کاود، قهر ما با وى تاود، ما دادستان از گردن کشانیم و کین خواه از برگشتگانیم و جواب نماى از دشمنانیم.
رشیدالدین میبدی : ۴۹- سورة الحجرات
۲ - النوبة الثالثة
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ اى پدید آرنده هر موجودى اى پذیرنده هر دودى. اى کرمت بندگان را بروزى ضامن، اى ملک تو از فنا و زوال ایمن.
عزیز کرده تو کس خوار نکند بر کشیده تو کس نگونسار نکند. بداغ گرفته تو کس در او طمع نکند. مؤمنان همه بداغ تواند و در روش خویش با چراغ تواند. بر کشیدگان عطف و نواختگان لطف تواند، از تارات خلقیت و حالات بشریت در دایره عهده قدم بر نقطه رضا دارند. گاه چون سروى در چمن در مقام خلوتاند، گاه چون چفته چوگانى بر مقام خدمتاند. ایشانند که در ازل رب العالمین ایشان را نواخته و میان ایشان برادرى افکنده که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ برادرى که هرگز منقطع نشود، قرابتى که بریده نگردد، نسبى که تا ابد بپیوندد، همانست که خبر میآید: کلّ سبب و نسب ینقطع یوم القیمة الّا سببى و نسبى. مراد باین نسب دین و تقوى است نه نسب آب و گل.
اگر نسبت آب و گل بودى بو لهب و بو جهل را در آن نصیب بودى و هو المشار الیه فى قوله: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ اى جوانمرد چون مىدانى که مؤمنان همه برادران تواند و در نسب ایمان و تقوى خویشان تواند، حق برادرى بگزار و شرط خویش بجاى آر. زندگانى با ایشان بموافقت کن راه ایثار و فتوت پیش گیر و خدمت بىمعارضت کن. ایشان گناه کنند تو عذر خواه ایشان بیمار شوند تو عیادت کن حظّ خود یکسر فرو گذار و نصیب ایشان زیادت کن. اینست حق برادرى اگر سر این دارى دراى و رنه هجرت کن. ذو النون مصرى را پرسیدند که صحبت با که داریم و نشست و خاست با که کنیم، گفت: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک و لا یتغیر بتغیرک. فرمود صحبت با کسى کن که وى را ملک نبود یعنى آنچه دارد از مال و ملک نه حق خویش داند حق برادران در آن بیش از حق خویش شناسد.
هر خصومت که در عالم افتاد از تویى و منى خاست چون تویى و منى از راه برداشتى موافقت آمد و خصومت برخاست.
دیگر وصف آنست که صحبت با کسى دار که بهیچ حال بر تو منکر نگردد و اگر در تو عیبى بیند از تو برنگردد.
داند که آدمى از عیب خالى نیست و بىعیبى و پاکى جز صفت خداوند قدوس نیست.
مردى را زنى بود و در کار عشق وى نیک رفته بود و آن زن را سپیدیى در چشم بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بىخبر بود تا روزى که عشق وى روى در نقصان نهاد گفت: این سپیدى در چشم تو کى پدید آمد، زن گفت آن گه که کمال عشق ترا نقصان آمد. مصطفى (ص) فرمود حبّ الشیء یعمى و یصمّ.
دوستى مر مرد را از دیدن عیب محبوب نابینا کند و از ملامت شنیدن کر گرداند تا نه عیب دوست بیند نه ملامت در دوستى وى شنود. سدیگر وصف آنست که لا یتغیر بتغیرک باین کلمت او را از صحبت خلق باز برید گفت صحبت که کنى با حق کن نه با خلق زیرا که خلق بگردند چون تو بگردى و حق جلّ جلاله بجلال احدیت خویش و کمال صمدیت خویش هرگز بنگردد اگر چه خلق بگردند.
پیر طریقت گفت الهى تو مؤمنان را پناهى. قاصدان را بر سر راهى. عزیز کسى که تو او را خواهى. اگر بگریزد او را در راهى. طوبى آن کس را که تو او رایى، آیا که تا از ما خود کرائى.
ذو النون مصرى گفت زنى را دیدم درین سواحل شام، زنى که بصورت زن نمود و بمعنى هزار مرد بیشتر همه عین صفا و ذات وفا بود. ظاهر او همه صفا صفت، باطن او همه بقا معرفت. نه در صورت اسم و جسم آویخته، نه در منزل حال و قال رخت افکنده.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهستى محبوب هستى خود در باخته، بصفات محبوب از صفات خود بیزار شده.
ایها السائل عن قصتنا
لو ترانا لم تفرق بیننا
فاذا ابصرتنى ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
اى جوانمرد، محبت سلطانى قاهر است و شرع محبت بر خلاف شرع ظاهر است. در شرع ظاهر همه لطف و رفق و نفع و نواختن است و در شرع محبت همه قهر و عنف و کشتن و خون ریختن است.
در عشق تو گر کشته شوم باکى نیست
کو دامن عشقى که برو چاکى نیست
ذو النون مصرى گفت: آن زن را پرسیدم که من این اقبلت و این تریدین؟
اى زن از کجا رفتهاى و کجا قصد دارى. گفتا اقبلت من عند اقوام تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً الى رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. از نزدیک قومى بیامدم بیداران بنزدیک قومى روم هشیاران. ایشان را بصفت و سیرت معروف کردند نه بنام و نسبت. هر که او شرفى و کرامتى در جهان یافت از صفت و سیرت یافت نه از نام و نسبت، چه شرف دارد آن نسبت که فردا بریده گردد؟ و الحق جل جلاله یقول: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ کدام کرامت است بزرگوارتر از این کرامت که رب العزة میفرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. آن گه صفت آن قوم، بیدارى نهاد و بیخوابى که صفت مشتاقان است و آئین عاشقان، گفت چون شب درآید و آفتاب نهان شود دلهاى ایشان معدن اندوهان شود، گهى نوحه کنند بزارى، گهى بنالند از خوارى، گهى روزنامه عشق باز کنند و سوره شوق آغاز کنند، فریاد درگیرند و سوز بزارى دوست را یاد کنند.
همه شب سر بر زانوى حیرت نهاده یا روى بر خاک حسرت مالیده و بدرد دل و سوز جگر این نوحه میکنند که:
تاریکتر است هر زمانى شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویى
اى جوانمرد هر که شبى بیدار نبوده او رنج بیدارى چه داند، هر که شبى بیمار نبوده از درازى شب بیداران چه خبر دارد. اى مسکین هرگز ترا شبى بود که از درد نایافت مونس، مونس تو ماه بود و ستاره با تو همراز بود. اى شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده و روز سپید بمعصیت سیاه کرده. اى مسکین روز عمرت را شب آمد، بهار جوانى درگذشت، گلنارت زرد شد، عقیقت کاه شده چراغت فرو مرد، حساب عمر فذلک شد، روز شمرده بآخر رسید و برید در رسید. امروز ماتم خود بدار و اشک حسرت از دیده فرو بار پیش از آنکه نه چشم ماند نه بینایى، نه تن ماند نه توانایى، نه قوت ماند نه دانایى نه کمال ماند نه زیبایى.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
و اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو ماند ز نطق
بیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
عزیز کرده تو کس خوار نکند بر کشیده تو کس نگونسار نکند. بداغ گرفته تو کس در او طمع نکند. مؤمنان همه بداغ تواند و در روش خویش با چراغ تواند. بر کشیدگان عطف و نواختگان لطف تواند، از تارات خلقیت و حالات بشریت در دایره عهده قدم بر نقطه رضا دارند. گاه چون سروى در چمن در مقام خلوتاند، گاه چون چفته چوگانى بر مقام خدمتاند. ایشانند که در ازل رب العالمین ایشان را نواخته و میان ایشان برادرى افکنده که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ برادرى که هرگز منقطع نشود، قرابتى که بریده نگردد، نسبى که تا ابد بپیوندد، همانست که خبر میآید: کلّ سبب و نسب ینقطع یوم القیمة الّا سببى و نسبى. مراد باین نسب دین و تقوى است نه نسب آب و گل.
اگر نسبت آب و گل بودى بو لهب و بو جهل را در آن نصیب بودى و هو المشار الیه فى قوله: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ اى جوانمرد چون مىدانى که مؤمنان همه برادران تواند و در نسب ایمان و تقوى خویشان تواند، حق برادرى بگزار و شرط خویش بجاى آر. زندگانى با ایشان بموافقت کن راه ایثار و فتوت پیش گیر و خدمت بىمعارضت کن. ایشان گناه کنند تو عذر خواه ایشان بیمار شوند تو عیادت کن حظّ خود یکسر فرو گذار و نصیب ایشان زیادت کن. اینست حق برادرى اگر سر این دارى دراى و رنه هجرت کن. ذو النون مصرى را پرسیدند که صحبت با که داریم و نشست و خاست با که کنیم، گفت: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک و لا یتغیر بتغیرک. فرمود صحبت با کسى کن که وى را ملک نبود یعنى آنچه دارد از مال و ملک نه حق خویش داند حق برادران در آن بیش از حق خویش شناسد.
هر خصومت که در عالم افتاد از تویى و منى خاست چون تویى و منى از راه برداشتى موافقت آمد و خصومت برخاست.
دیگر وصف آنست که صحبت با کسى دار که بهیچ حال بر تو منکر نگردد و اگر در تو عیبى بیند از تو برنگردد.
داند که آدمى از عیب خالى نیست و بىعیبى و پاکى جز صفت خداوند قدوس نیست.
مردى را زنى بود و در کار عشق وى نیک رفته بود و آن زن را سپیدیى در چشم بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بىخبر بود تا روزى که عشق وى روى در نقصان نهاد گفت: این سپیدى در چشم تو کى پدید آمد، زن گفت آن گه که کمال عشق ترا نقصان آمد. مصطفى (ص) فرمود حبّ الشیء یعمى و یصمّ.
دوستى مر مرد را از دیدن عیب محبوب نابینا کند و از ملامت شنیدن کر گرداند تا نه عیب دوست بیند نه ملامت در دوستى وى شنود. سدیگر وصف آنست که لا یتغیر بتغیرک باین کلمت او را از صحبت خلق باز برید گفت صحبت که کنى با حق کن نه با خلق زیرا که خلق بگردند چون تو بگردى و حق جلّ جلاله بجلال احدیت خویش و کمال صمدیت خویش هرگز بنگردد اگر چه خلق بگردند.
پیر طریقت گفت الهى تو مؤمنان را پناهى. قاصدان را بر سر راهى. عزیز کسى که تو او را خواهى. اگر بگریزد او را در راهى. طوبى آن کس را که تو او رایى، آیا که تا از ما خود کرائى.
ذو النون مصرى گفت زنى را دیدم درین سواحل شام، زنى که بصورت زن نمود و بمعنى هزار مرد بیشتر همه عین صفا و ذات وفا بود. ظاهر او همه صفا صفت، باطن او همه بقا معرفت. نه در صورت اسم و جسم آویخته، نه در منزل حال و قال رخت افکنده.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهستى محبوب هستى خود در باخته، بصفات محبوب از صفات خود بیزار شده.
ایها السائل عن قصتنا
لو ترانا لم تفرق بیننا
فاذا ابصرتنى ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
اى جوانمرد، محبت سلطانى قاهر است و شرع محبت بر خلاف شرع ظاهر است. در شرع ظاهر همه لطف و رفق و نفع و نواختن است و در شرع محبت همه قهر و عنف و کشتن و خون ریختن است.
در عشق تو گر کشته شوم باکى نیست
کو دامن عشقى که برو چاکى نیست
ذو النون مصرى گفت: آن زن را پرسیدم که من این اقبلت و این تریدین؟
اى زن از کجا رفتهاى و کجا قصد دارى. گفتا اقبلت من عند اقوام تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً الى رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. از نزدیک قومى بیامدم بیداران بنزدیک قومى روم هشیاران. ایشان را بصفت و سیرت معروف کردند نه بنام و نسبت. هر که او شرفى و کرامتى در جهان یافت از صفت و سیرت یافت نه از نام و نسبت، چه شرف دارد آن نسبت که فردا بریده گردد؟ و الحق جل جلاله یقول: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ کدام کرامت است بزرگوارتر از این کرامت که رب العزة میفرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. آن گه صفت آن قوم، بیدارى نهاد و بیخوابى که صفت مشتاقان است و آئین عاشقان، گفت چون شب درآید و آفتاب نهان شود دلهاى ایشان معدن اندوهان شود، گهى نوحه کنند بزارى، گهى بنالند از خوارى، گهى روزنامه عشق باز کنند و سوره شوق آغاز کنند، فریاد درگیرند و سوز بزارى دوست را یاد کنند.
همه شب سر بر زانوى حیرت نهاده یا روى بر خاک حسرت مالیده و بدرد دل و سوز جگر این نوحه میکنند که:
تاریکتر است هر زمانى شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویى
اى جوانمرد هر که شبى بیدار نبوده او رنج بیدارى چه داند، هر که شبى بیمار نبوده از درازى شب بیداران چه خبر دارد. اى مسکین هرگز ترا شبى بود که از درد نایافت مونس، مونس تو ماه بود و ستاره با تو همراز بود. اى شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده و روز سپید بمعصیت سیاه کرده. اى مسکین روز عمرت را شب آمد، بهار جوانى درگذشت، گلنارت زرد شد، عقیقت کاه شده چراغت فرو مرد، حساب عمر فذلک شد، روز شمرده بآخر رسید و برید در رسید. امروز ماتم خود بدار و اشک حسرت از دیده فرو بار پیش از آنکه نه چشم ماند نه بینایى، نه تن ماند نه توانایى، نه قوت ماند نه دانایى نه کمال ماند نه زیبایى.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
و اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو ماند ز نطق
بیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
رشیدالدین میبدی : ۷۴- سورة المدثر- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ (۳) خداوند خویش را بزرگ دان.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ (۱) اى جامه در خویشتن کشیده.
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴) جامه خویش پاک دار.
قُمْ فَأَنْذِرْ (۲) خیز و مردمان را آگاه کن.
وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ (۵) و از بدنامى دورى جوى.
وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِرُ (۶) و چیز مده تا ترا به از آن دهند، سپاس منه بکردار خویش بآنکه فعل خویش پسندى و آن را فراوان دارى.
وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ (۷) و از بهر خداوند خویش شکیبایى کن.
فَذلِکَ یَوْمَئِذٍ آن روز هن یَوْمٌ عَسِیرٌ (۹) روزى دشوار است.
فَإِذا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ (۸) آن گه که دردمند در صور.
عَلَى الْکافِرِینَ غَیْرُ یَسِیرٍ (۱۰) بر کافران نه آسان است.
ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً (۱۱) گذار مرا و آن مرد که او را بیافریدم و او تنها بود بى کس و بى چیز.
وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً (۱۲) و مال دادم پیوسته در زیادت و بر افزونى.
وَ بَنِینَ شُهُوداً (۱۳) و پسران دادم پیش او بهم.
وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِیداً (۱۴) و او را مهترى دادم و کار ساختم کار ساختنى
ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ (۱۵) و آن گه بس مى اومید دارد که تا افزایم.
کَلَّا نیفزایم إِنَّهُ کانَ لِآیاتِنا عَنِیداً (۱۶) او از سخن و پیغام ما باز نشست و گردن کشید.
سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً (۱۷) آرى فرا سر او نشانم عذابى سهمگین سخت.
إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ (۱۸) او در اندیشید و باز انداخت با خود.
فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۱۹) بنفریدند او را چون باز انداخت با خود.
ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۲۰) و باز نفریدند او را چون باز انداخت با خود.
ثُمَّ نَظَرَ (۲۱) ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ (۲۲) پس نگرست
و روى ترش کرد و ناخوش.
ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ (۲۳) انگه پشت برگردانید و گردن کشید.
فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ یُؤْثَرُ (۲۴) و گفت: این نیست مگر جادویى که از کسى مى و از گویند و مىآموزند.
إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ (۲۵) نیست این مگر قول مردمان.
سَأُصْلِیهِ سَقَرَ (۲۶) آرى سوختن را بسقر رسانیم او را.
وَ ما أَدْراکَ ما سَقَرُ (۲۷) و چه دانا کرد ترا و چون نیک دانى که سقر چیست؟
لا تُبْقِی وَ لا تَذَرُ (۲۸) نه گوشت گذارد ناسوخته و نه استخوان.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ (۲۹) روى و پوست و دست و پاى سیاه مىکند و مىسوزد.
عَلَیْها تِسْعَةَ عَشَرَ (۳۰) بر تاویدن دوزخ و عذاب کردن اهل آن را از فریشتگان نوزده سالار است.
وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِکَةً و دوزخ سازان جز از فریشتگان نیافریدیم وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ و این شماره نوزده ایشان نکردیم. إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِینَ کَفَرُوا مگر شورانیدن دل ناگرویدگان را. لِیَسْتَیْقِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ تا بیگمان گردند ایشان که ایشان را تورات دادند. وَ یَزْدادَ الَّذِینَ آمَنُوا إِیماناً (۳۱) و مؤمن بپذیرد تا بر ایمان ایمان افزاید. وَ لا یَرْتابَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ الْمُؤْمِنُونَ (۳۲) و نه تورات خوانان را گمان ماند و نه قرآن خوانان را وَ لِیَقُولَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْکافِرُونَ و تا منافقان بیماردلان گویند و ناگرویدگان ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا (۳۳) این سخن بر چه سان است که اللَّه میگوید کَذلِکَ یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ آرى چنان گمراه کند آن را که خواهد و راه نماید آن را که خواهد. وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ و شمار سپاه خداوند تو جز از خداوند تو نداند. وَ ما هِیَ إِلَّا ذِکْرى لِلْبَشَرِ (۳۴) و نیست دوزخ و سخن آن مگر پند مردمان را.
«کَلَّا» براستى که نه چنانست که ایشان میگویند وَ الْقَمَرِ (۳۵)
وَ اللَّیْلِ إِذْ أَدْبَرَ (۳۶) بماه و بشب تاریک که از پس روز میآید.
وَ الصُّبْحِ إِذا أَسْفَرَ (۳۷) و بامداد که روشن شود.
إِنَّها لَإِحْدَى الْکُبَرِ (۳۸) باین سوگندان که دوزخ از بزرگها و مهینها یکى است.
نَذِیراً لِلْبَشَرِ (۳۹) بیم نمودنى مردمان را.
لِمَنْ شاءَ مِنْکُمْ هر کس را که خواهد از شما أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ (۴۰) هر که پاى فرا پیش نهد یا پاى با پس نهد.
کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَةٌ هر تنى بکرد خویش گروگان است.
از دوزخیان.
إِلَّا أَصْحابَ الْیَمِینِ (۴۱) مگر اصحاب راست دست.
ما سَلَکَکُمْ فِی سَقَرَ (۴۳) چه چیز شما را در دوزخ کرد.
فِی جَنَّاتٍ ایشان در بهشتهاىاند یَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِینَ (۴۲) مى پرسند
قالُوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلِّینَ (۴۴) گویند: ما از نماز گران نبودیم.
وَ لَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکِینَ (۴۵) و درویش را طعام ندادیم.
وَ کُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِینَ (۴۶) و با خداوندان باطل در باطل میرفتیم.
وَ کُنَّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدِّینِ (۴۷) و روز شمار دروغ زن میگرفتیم.
حَتَّى أَتانَا الْیَقِینُ (۴۸) آن گه که کى بى گمان بما آمد.
فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِینَ (۴۹) فردا سود ندارد ایشان را شفاعت شفاعت خواهان.
فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْکِرَةِ مُعْرِضِینَ (۵۰) چه رسیدست ایشان را که از چنین پند روى گردانیده دارند
کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ (۵۱) گویى خرانند رمانیده و ترسانیده
فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ (۵۲) که از شیر گریخته یا در دشت از صیاد گریخته.
بَلْ یُرِیدُ کُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ بلکه میخواهد هر یکى از مشرکان قریش أَنْ یُؤْتى صُحُفاً مُنَشَّرَةً (۵۳) که ببالین هر یکى نامهاى بنهند گشاده و مهر برگرفته.
«کَلَّا» نبود و نکنند این بَلْ لا یَخافُونَ الْآخِرَةَ (۵۳) بلکه ایشان از رستاخیز نمىترسند.
کَلَّا إِنَّهُ تَذْکِرَةٌ براستى که این پند دادنى است و در یاد دادنى.
فَمَنْ شاءَ ذَکَرَهُ (۵۴) تا هر که خواهد آن را یاد دارد و یاد کند.
وَ ما یَذْکُرُونَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ و یاد نکنند و یاد ندارند مگر که اللَّه خواهد، هُوَ أَهْلُ التَّقْوى او بجاى آنست و سزاى آنست که بپرهیزند از معصیت او وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ (۵۵) و بجاى آنست و سزاى آنست که بیامرزد او را که معصیت کند.
وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ (۳) خداوند خویش را بزرگ دان.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ (۱) اى جامه در خویشتن کشیده.
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴) جامه خویش پاک دار.
قُمْ فَأَنْذِرْ (۲) خیز و مردمان را آگاه کن.
وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ (۵) و از بدنامى دورى جوى.
وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِرُ (۶) و چیز مده تا ترا به از آن دهند، سپاس منه بکردار خویش بآنکه فعل خویش پسندى و آن را فراوان دارى.
وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ (۷) و از بهر خداوند خویش شکیبایى کن.
فَذلِکَ یَوْمَئِذٍ آن روز هن یَوْمٌ عَسِیرٌ (۹) روزى دشوار است.
فَإِذا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ (۸) آن گه که دردمند در صور.
عَلَى الْکافِرِینَ غَیْرُ یَسِیرٍ (۱۰) بر کافران نه آسان است.
ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً (۱۱) گذار مرا و آن مرد که او را بیافریدم و او تنها بود بى کس و بى چیز.
وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً (۱۲) و مال دادم پیوسته در زیادت و بر افزونى.
وَ بَنِینَ شُهُوداً (۱۳) و پسران دادم پیش او بهم.
وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِیداً (۱۴) و او را مهترى دادم و کار ساختم کار ساختنى
ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ (۱۵) و آن گه بس مى اومید دارد که تا افزایم.
کَلَّا نیفزایم إِنَّهُ کانَ لِآیاتِنا عَنِیداً (۱۶) او از سخن و پیغام ما باز نشست و گردن کشید.
سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً (۱۷) آرى فرا سر او نشانم عذابى سهمگین سخت.
إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ (۱۸) او در اندیشید و باز انداخت با خود.
فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۱۹) بنفریدند او را چون باز انداخت با خود.
ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۲۰) و باز نفریدند او را چون باز انداخت با خود.
ثُمَّ نَظَرَ (۲۱) ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ (۲۲) پس نگرست
و روى ترش کرد و ناخوش.
ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ (۲۳) انگه پشت برگردانید و گردن کشید.
فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ یُؤْثَرُ (۲۴) و گفت: این نیست مگر جادویى که از کسى مى و از گویند و مىآموزند.
إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ (۲۵) نیست این مگر قول مردمان.
سَأُصْلِیهِ سَقَرَ (۲۶) آرى سوختن را بسقر رسانیم او را.
وَ ما أَدْراکَ ما سَقَرُ (۲۷) و چه دانا کرد ترا و چون نیک دانى که سقر چیست؟
لا تُبْقِی وَ لا تَذَرُ (۲۸) نه گوشت گذارد ناسوخته و نه استخوان.
لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ (۲۹) روى و پوست و دست و پاى سیاه مىکند و مىسوزد.
عَلَیْها تِسْعَةَ عَشَرَ (۳۰) بر تاویدن دوزخ و عذاب کردن اهل آن را از فریشتگان نوزده سالار است.
وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِکَةً و دوزخ سازان جز از فریشتگان نیافریدیم وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ و این شماره نوزده ایشان نکردیم. إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِینَ کَفَرُوا مگر شورانیدن دل ناگرویدگان را. لِیَسْتَیْقِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ تا بیگمان گردند ایشان که ایشان را تورات دادند. وَ یَزْدادَ الَّذِینَ آمَنُوا إِیماناً (۳۱) و مؤمن بپذیرد تا بر ایمان ایمان افزاید. وَ لا یَرْتابَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ الْمُؤْمِنُونَ (۳۲) و نه تورات خوانان را گمان ماند و نه قرآن خوانان را وَ لِیَقُولَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْکافِرُونَ و تا منافقان بیماردلان گویند و ناگرویدگان ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا (۳۳) این سخن بر چه سان است که اللَّه میگوید کَذلِکَ یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ آرى چنان گمراه کند آن را که خواهد و راه نماید آن را که خواهد. وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ و شمار سپاه خداوند تو جز از خداوند تو نداند. وَ ما هِیَ إِلَّا ذِکْرى لِلْبَشَرِ (۳۴) و نیست دوزخ و سخن آن مگر پند مردمان را.
«کَلَّا» براستى که نه چنانست که ایشان میگویند وَ الْقَمَرِ (۳۵)
وَ اللَّیْلِ إِذْ أَدْبَرَ (۳۶) بماه و بشب تاریک که از پس روز میآید.
وَ الصُّبْحِ إِذا أَسْفَرَ (۳۷) و بامداد که روشن شود.
إِنَّها لَإِحْدَى الْکُبَرِ (۳۸) باین سوگندان که دوزخ از بزرگها و مهینها یکى است.
نَذِیراً لِلْبَشَرِ (۳۹) بیم نمودنى مردمان را.
لِمَنْ شاءَ مِنْکُمْ هر کس را که خواهد از شما أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ (۴۰) هر که پاى فرا پیش نهد یا پاى با پس نهد.
کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَةٌ هر تنى بکرد خویش گروگان است.
از دوزخیان.
إِلَّا أَصْحابَ الْیَمِینِ (۴۱) مگر اصحاب راست دست.
ما سَلَکَکُمْ فِی سَقَرَ (۴۳) چه چیز شما را در دوزخ کرد.
فِی جَنَّاتٍ ایشان در بهشتهاىاند یَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِینَ (۴۲) مى پرسند
قالُوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلِّینَ (۴۴) گویند: ما از نماز گران نبودیم.
وَ لَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکِینَ (۴۵) و درویش را طعام ندادیم.
وَ کُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِینَ (۴۶) و با خداوندان باطل در باطل میرفتیم.
وَ کُنَّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدِّینِ (۴۷) و روز شمار دروغ زن میگرفتیم.
حَتَّى أَتانَا الْیَقِینُ (۴۸) آن گه که کى بى گمان بما آمد.
فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِینَ (۴۹) فردا سود ندارد ایشان را شفاعت شفاعت خواهان.
فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْکِرَةِ مُعْرِضِینَ (۵۰) چه رسیدست ایشان را که از چنین پند روى گردانیده دارند
کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ (۵۱) گویى خرانند رمانیده و ترسانیده
فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ (۵۲) که از شیر گریخته یا در دشت از صیاد گریخته.
بَلْ یُرِیدُ کُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ بلکه میخواهد هر یکى از مشرکان قریش أَنْ یُؤْتى صُحُفاً مُنَشَّرَةً (۵۳) که ببالین هر یکى نامهاى بنهند گشاده و مهر برگرفته.
«کَلَّا» نبود و نکنند این بَلْ لا یَخافُونَ الْآخِرَةَ (۵۳) بلکه ایشان از رستاخیز نمىترسند.
کَلَّا إِنَّهُ تَذْکِرَةٌ براستى که این پند دادنى است و در یاد دادنى.
فَمَنْ شاءَ ذَکَرَهُ (۵۴) تا هر که خواهد آن را یاد دارد و یاد کند.
وَ ما یَذْکُرُونَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ و یاد نکنند و یاد ندارند مگر که اللَّه خواهد، هُوَ أَهْلُ التَّقْوى او بجاى آنست و سزاى آنست که بپرهیزند از معصیت او وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ (۵۵) و بجاى آنست و سزاى آنست که بیامرزد او را که معصیت کند.
رشیدالدین میبدی : ۸۰- سورة عبس- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم کریم من تنصّل الیه من زلّاته تفضّل علیه بنجاته و من توسّل الیه بطاعاته تطوّل علیه بدرجاته. اسم عزیز من تقرّب الیه باحسانه قابله بلطف افضاله و من تجنّب الیه بایمانه، اقبل علیه بکشف جلاله و جماله.
نام خداوندى که قوانین سعادت که در ظهور آمد از جمال نام وى آمد. قواعد شقاوت که پیدا گشت، از حرمان نام وى پیدا گشت. سرا پرده عزّت بسم اللَّه در کنج حجره ادبار هر گدایى نزنند. نزول جلال و جمال بسم اللَّه بولایت سمع و سینه هر دون همّتى نرود. مرد دون همّت بى درد، جلال و جمال «بسم اللَّه» از کجا شناسد؟ مرد خودبین هوا پرست حلاوت و طراوت «بسم اللَّه» از کجا داند؟:
لطف نطقت کى شناسد اهل ژاژ و بیهده
منّ و سلوى را چه داند مرد سیر و گندنا؟!
اگر جلال استغناء «بسم اللَّه» از عالم ازل بتابد، صد هزار و اند هزار نقطه نبوّت را بصمصام لا ابالى بگذارند تا بدیگران خود چه رسد؟! ور عنایت جمال و کرم «بسم اللَّه» از درگاه لطف قدم رو نماید جمله عالمیان را بخود راه دهد و در صدر دولت نشاند. برقى از سرادقات استغناء ازل بجست، بحکم قهر بر امیه خلف افتاد، سوخته آتش قطیعت گشت. بادى از بادهاى کرم از هواى لطف قدم بر دل ابن امّ مکتوم وزید و او را ببساط قرب رسانید. ربّ العالمین از قصّه و حال هر دو خبر داد درین سوره که: عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى ابتداء این سوره بیان حال آن دو مرد است، یکى عبد اللَّه بن امّ مکتوم، آن درویش صحابه که فقر و فاقه شعار و دثار خود ساخته، شب و روز مجاور درگاه نبوّت و حاضر حضرت رسالت بوده، اندوه اسلام بجان و دل پذیرفته و بر بى کامى و بى نوایى دنیا رضا داده و دوستى خدا و رسول بر همه اختیار کرده، لا جرم از حضرت مولى نگر تا چه کرامت بدو رسیده و چه دولت روى بوى نهاده که رب العالمین از بهر وى پیغامبر خود را عتاب کرده و در شأن وى آیت فرستاده که: عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى این چنانست که ترا دوستى بود یکى از نزدیکان و برادران تو او را برنجانده و تو حرمت این برادر را بر روى وى شکایت و عتاب نکنى. بلى با دیگرى شکایت و عتاب وى کنى. ربّ العالمین با فریشتگان میگوید: مىبینید که رسول ما (ص) با آن مرد درویش نابینا چه کرد؟! روى برو ترش کرد، ازو برگشت و روى بدشمن ما آورد. آن گه خطاب با مواجهت گردانید.
گفت: وَ ما یُدْرِیکَ لَعَلَّهُ یَزَّکَّى أَوْ یَذَّکَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّکْرى اى محمد تو چه دانى کار و حال آن درویش؟ پاکى و راستى او ما دانیم یادداشت و یاد کرد او ما بینیم. یا محمد بدرویشى و بینوایى وى منگر بدان نگر که پیوسته در محلّت محبّت ماست و معتکف درگاه ماست، مجاور کعبه وصال ماست، از علائق و خلائق بریده، قدم بر بساط قرب نهاده، بر سر بادیه دوستى لبّیک وفاى ما زده. یا محمد آثار و انوار لطف خود بر حال او از آن ظاهر کردیم تا هر که درو نگرد داند که او نواخته ماست و دوست ما. و آن مرد دیگر امیة بن خلف، آن خواجه قریش و سرور ضلالت، بیگانه از راه حقّ و پیشرو اهل شقاوت، ربّ العالمین در صفت وى میگوید: أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى این مرد از ما بى نیازى نموده و دیگرى بجاى ما پرستیده و آن گه بمال و نعمت خود غرّه شده یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ مىپندارد که آن مال او، او را در دنیا جاوید بدارد! نمىداند که آن مال سبب عقاب وى است و زیادت عذاب وى.
یکى از جمله بزرگان دین گفته که: این زر و سیم و انواع اموال نه عین دنیاست که این ظروف و اوعیه دنیاست. همچنین حرکات و سکنات و طاعات بنده نه عین دین است که آن ظروف و اوعیه دین است. دین جمله سوز و درد است و دنیا جمله حسرت و باد سرد است. قارون آن همه زر و سیم و انواع اموال که داشت، مکروه نبود باز چون ازو حقوق حقّ تعالى طلب کردند امتناع نمود، حقوق حقّ بنگذارد آن کشش دل او بجانب زر و سیم و اموال دنیا مکروه بود. اى بسا کسا که دانگى در خواب ندید و فردا فرعون اهل دنیا خواهد بود که دل او آلوده حرص دنیاست.
واى بسا کسا که اموال دنیا در ملک او نهادند و فردا دل خویش باز سپارد که داغى ازین دنیا بر وى ظاهر نبود. سرانجام مرد دین دار دنیا گذار اینست که در آخر سوره گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ و عاقبت کار دنیا دار دین گذار آنست که گفت: وَ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ أُولئِکَ هُمُ الْکَفَرَةُ الْفَجَرَةُ.
نام خداوندى که قوانین سعادت که در ظهور آمد از جمال نام وى آمد. قواعد شقاوت که پیدا گشت، از حرمان نام وى پیدا گشت. سرا پرده عزّت بسم اللَّه در کنج حجره ادبار هر گدایى نزنند. نزول جلال و جمال بسم اللَّه بولایت سمع و سینه هر دون همّتى نرود. مرد دون همّت بى درد، جلال و جمال «بسم اللَّه» از کجا شناسد؟ مرد خودبین هوا پرست حلاوت و طراوت «بسم اللَّه» از کجا داند؟:
لطف نطقت کى شناسد اهل ژاژ و بیهده
منّ و سلوى را چه داند مرد سیر و گندنا؟!
اگر جلال استغناء «بسم اللَّه» از عالم ازل بتابد، صد هزار و اند هزار نقطه نبوّت را بصمصام لا ابالى بگذارند تا بدیگران خود چه رسد؟! ور عنایت جمال و کرم «بسم اللَّه» از درگاه لطف قدم رو نماید جمله عالمیان را بخود راه دهد و در صدر دولت نشاند. برقى از سرادقات استغناء ازل بجست، بحکم قهر بر امیه خلف افتاد، سوخته آتش قطیعت گشت. بادى از بادهاى کرم از هواى لطف قدم بر دل ابن امّ مکتوم وزید و او را ببساط قرب رسانید. ربّ العالمین از قصّه و حال هر دو خبر داد درین سوره که: عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى ابتداء این سوره بیان حال آن دو مرد است، یکى عبد اللَّه بن امّ مکتوم، آن درویش صحابه که فقر و فاقه شعار و دثار خود ساخته، شب و روز مجاور درگاه نبوّت و حاضر حضرت رسالت بوده، اندوه اسلام بجان و دل پذیرفته و بر بى کامى و بى نوایى دنیا رضا داده و دوستى خدا و رسول بر همه اختیار کرده، لا جرم از حضرت مولى نگر تا چه کرامت بدو رسیده و چه دولت روى بوى نهاده که رب العالمین از بهر وى پیغامبر خود را عتاب کرده و در شأن وى آیت فرستاده که: عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى این چنانست که ترا دوستى بود یکى از نزدیکان و برادران تو او را برنجانده و تو حرمت این برادر را بر روى وى شکایت و عتاب نکنى. بلى با دیگرى شکایت و عتاب وى کنى. ربّ العالمین با فریشتگان میگوید: مىبینید که رسول ما (ص) با آن مرد درویش نابینا چه کرد؟! روى برو ترش کرد، ازو برگشت و روى بدشمن ما آورد. آن گه خطاب با مواجهت گردانید.
گفت: وَ ما یُدْرِیکَ لَعَلَّهُ یَزَّکَّى أَوْ یَذَّکَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّکْرى اى محمد تو چه دانى کار و حال آن درویش؟ پاکى و راستى او ما دانیم یادداشت و یاد کرد او ما بینیم. یا محمد بدرویشى و بینوایى وى منگر بدان نگر که پیوسته در محلّت محبّت ماست و معتکف درگاه ماست، مجاور کعبه وصال ماست، از علائق و خلائق بریده، قدم بر بساط قرب نهاده، بر سر بادیه دوستى لبّیک وفاى ما زده. یا محمد آثار و انوار لطف خود بر حال او از آن ظاهر کردیم تا هر که درو نگرد داند که او نواخته ماست و دوست ما. و آن مرد دیگر امیة بن خلف، آن خواجه قریش و سرور ضلالت، بیگانه از راه حقّ و پیشرو اهل شقاوت، ربّ العالمین در صفت وى میگوید: أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى این مرد از ما بى نیازى نموده و دیگرى بجاى ما پرستیده و آن گه بمال و نعمت خود غرّه شده یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ مىپندارد که آن مال او، او را در دنیا جاوید بدارد! نمىداند که آن مال سبب عقاب وى است و زیادت عذاب وى.
یکى از جمله بزرگان دین گفته که: این زر و سیم و انواع اموال نه عین دنیاست که این ظروف و اوعیه دنیاست. همچنین حرکات و سکنات و طاعات بنده نه عین دین است که آن ظروف و اوعیه دین است. دین جمله سوز و درد است و دنیا جمله حسرت و باد سرد است. قارون آن همه زر و سیم و انواع اموال که داشت، مکروه نبود باز چون ازو حقوق حقّ تعالى طلب کردند امتناع نمود، حقوق حقّ بنگذارد آن کشش دل او بجانب زر و سیم و اموال دنیا مکروه بود. اى بسا کسا که دانگى در خواب ندید و فردا فرعون اهل دنیا خواهد بود که دل او آلوده حرص دنیاست.
واى بسا کسا که اموال دنیا در ملک او نهادند و فردا دل خویش باز سپارد که داغى ازین دنیا بر وى ظاهر نبود. سرانجام مرد دین دار دنیا گذار اینست که در آخر سوره گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ و عاقبت کار دنیا دار دین گذار آنست که گفت: وَ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ أُولئِکَ هُمُ الْکَفَرَةُ الْفَجَرَةُ.
رشیدالدین میبدی : ۸۶- سورة الطارق- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ انس المحبّین فی الدّنیا کلام اللَّه و فی العقبى سلام اللَّه. شادى مؤمنان درین جهان از سماع نام و کلام اوست، و در آن جهان از دیدار و سلام او. مؤمن اوست که بزبان نام او میگوید و بجان و دل رضاء او میجوید دست از اغیار مىشوید و نسیم گل وصال مىبوید، در میدان عبودیّت مىپوید و بزبان حال این بیت میگوید:
نام تو مرا مونس و یارست بشب
وز ذکر توام هیچ نیاساید لب.
پیر زنى پارسا را گفتند: وقتى که در مناجات باشى ما را بدعا یاد دار. گفت: بیزارم از آن وقت که مرا با دوست رازى بود و جز از دوست مرا از چیزى یاد آید. اى مسلمانان همّت بلند دارید و در راه طلب کم از زنى مباشید. بنگرید که آن پیر زن در علوّ همّت خویش کجا رسیده:
بر همّت من زمانه را ناز نماند
بر دیده من سپهر را راز نماند
در پیکر طبل باز آواز نماند
پرواز مکن که جاى پرواز نماند
قوله: وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ ربّ العالمین در قرآن فراوان قسم یاد میکند.
بعضى بذات قدیم خویش، چنانک: «قُلْ إِی وَ رَبِّی» «و رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ»، بعضى بصفات کریم خویش چنانک: «وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» «وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ»، بعضى بمفعولات و مصنوعات خویش چنانک: «وَ الْمُرْسَلاتِ» «وَ النَّازِعاتِ» «وَ الْعادِیاتِ» «وَ الذَّارِیاتِ» «وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ» وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ و امثاله. مؤمن موحّد اللَّه را جلّ جلاله بى سوگند باور دارد، بهر چه گوید تصدیق و تحقیق آرد، لکن بجلال عزّ خویش سوگند یاد میکند تأکید و تأیید را، تعریف و تشریف را تا دوست مىشنود، بجان مىنازد دشمن مىشنود، بدل میگدازد.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ جواب قسم است سوگند یاد میکند که هیچکس نیست که بر او گوشوانى نیست مگر که بر او گوشوانى و نگهبانى هست، همانست که جاى دیگر گفت: «وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ» بر شما گوشواناناند فریشتگان دبیران، و نویسندگان بر شما موکّل کردهاند تا گفتار و کردار شما مىنویسند و آن گه بر مصطفى (ص) عرضه میکنند چنان که در خبر است.
قال رسول اللَّه (ص) «تعرض على اعمالکم فما کانت من حسنة حمدت اللَّه علیها و ما کانت من سیّئة استغفرت اللَّه لکم».
مؤمن موحّد معتقد چون میداند که از حقّ جلّ جلاله بر وى گوشوان است و نگهبان، باید که لباس مراقبت در پوشد، و گوش باحوال و اقوال و اعمال خود دارد و ساحت سینه خود از لوث غفلت پاک دارد. أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى بر دوام ورد خود سازد، إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ در پیش دیده خود دارد، «وَ ما کُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِینَ» نقش نگین یقین خود گرداند.
آوردهاند که در مکه زنى بود فاجره و گفت: من طاوس یمانى را از راه طاعت برگردانم و در معصیت کشم. و طاوس مردى نکو روى بود و خوش خلق و خوش طبع. آن زن بر طاوس آمد و با وى سخن در گرفت بر سبیل مزاح. طاوس بدانست که مقصود وى چیست. گفت: آرى صبر کن تا بفلان جایگه آیم. چون بدان جایگه رسیدند، طاوس گفت: اگر ترا مقصودى است اینجا تواند بود. آن زن گفت: سبحان اللَّه این چه جاى آن کار است انجمن گاه خلق و مجمع نظارگیان.
طاوس گفت: أ لیس اللَّه یرانا فی کلّ مکان؟ اى زن از دیدار مردم شرم میدارى و از دیدار اللَّه که بما مینگرد، خود شرم ندارى؟! «یستخفون من النّاس و لا یستخفون من اللَّه»! آن سخن در زن گرفت، کمین عنایت برو گشادند توبه کرد و از جمله اولیا گشت.
قوله: فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ تا در نگرد مردم که او را خود از چه چیز آفریدهاند و از بهر چه آفریدهاند؟ خلق اللَّه وجها یصلح للسّجدة، و عینا تصلح للعبرة و بدنا یصلح للخدمة و قلبا یصلح للمعرفة، و سرّا یصلح للمحبّة: «وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ» حیث زیّن السنتکم بالشّهادة و قلوبکم بالمعرفته و السّعادة. و ابدانکم بالخدمة و العبادة.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ این مردم را که آفریدند از آبى افکنده ریخته آفریدند. آبى که از پشت مرد بیرون میآید و از استخوان سینه زن. اوّل نطفه بود و بقدرت خود علقه گردانید، پس بمشیّت خود مضغه ساخت، پس باراده خود عظام را پدید آورد. بجود خود کسوه لحم در عظام پوشانید. چون خواست که بر مادر و پدرت جلوه کند، در صدف رحم ترا بصورت نیکو بیاراست چنان که نخّاس کنیزک را بیاراید، بوقت عرض، کذلک یزیّنک فی قبرک بعد ما صیّرک ترابا لیوم العرض على المرسلین و على ربّ العالمین. قال اللَّه تعالى:َ عُرِضُوا عَلى رَبِّکَ صَفًّا» کوزه که درو آب بود تو آن را نگونسار کنى، در وى هیچ نماند.
ربّ العزّة نطفه را در رحم نهاد و نگونسار نگه داشت، بقدرت خود. فسبحان من رکّب جسد ابن آدم ترکیبا احتوى على جمیع ما خلق فی العالم الاکبر. ربّ العزّة بعضى از مخلوقات بر صورت ساجدان آفرید، چون مار و ماهى و حشرات بعضى بر صورت راکعان، چون بهائم و سباع، بعضى بر صورت قائمان، چون اشجار و نبات، بعضى بر صورت قاعدان، چون جبال راسیات این همه بر سجود و رکوع و قعود مجبوراند و ایشان را در آن مدحى نه. و آدمى را بر صورتى آفرید که درو قدرت سجود و رکوع و قعود و قیام است و او را در آن اختیار و استطاعت داده لا جرم مستوجب مدح و ثنا شده که: التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ الى آخر الآیة... سبحان من خلق ابن آدم لاظهار القدرة ثمّ رزقه لاظهار الکرم، ثمّ یمیته لاظهار الجبروت، ثمّ یحییه لاظهار الثّواب و العقاب فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.
نام تو مرا مونس و یارست بشب
وز ذکر توام هیچ نیاساید لب.
پیر زنى پارسا را گفتند: وقتى که در مناجات باشى ما را بدعا یاد دار. گفت: بیزارم از آن وقت که مرا با دوست رازى بود و جز از دوست مرا از چیزى یاد آید. اى مسلمانان همّت بلند دارید و در راه طلب کم از زنى مباشید. بنگرید که آن پیر زن در علوّ همّت خویش کجا رسیده:
بر همّت من زمانه را ناز نماند
بر دیده من سپهر را راز نماند
در پیکر طبل باز آواز نماند
پرواز مکن که جاى پرواز نماند
قوله: وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ ربّ العالمین در قرآن فراوان قسم یاد میکند.
بعضى بذات قدیم خویش، چنانک: «قُلْ إِی وَ رَبِّی» «و رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ»، بعضى بصفات کریم خویش چنانک: «وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» «وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ»، بعضى بمفعولات و مصنوعات خویش چنانک: «وَ الْمُرْسَلاتِ» «وَ النَّازِعاتِ» «وَ الْعادِیاتِ» «وَ الذَّارِیاتِ» «وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ» وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ و امثاله. مؤمن موحّد اللَّه را جلّ جلاله بى سوگند باور دارد، بهر چه گوید تصدیق و تحقیق آرد، لکن بجلال عزّ خویش سوگند یاد میکند تأکید و تأیید را، تعریف و تشریف را تا دوست مىشنود، بجان مىنازد دشمن مىشنود، بدل میگدازد.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ جواب قسم است سوگند یاد میکند که هیچکس نیست که بر او گوشوانى نیست مگر که بر او گوشوانى و نگهبانى هست، همانست که جاى دیگر گفت: «وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ» بر شما گوشواناناند فریشتگان دبیران، و نویسندگان بر شما موکّل کردهاند تا گفتار و کردار شما مىنویسند و آن گه بر مصطفى (ص) عرضه میکنند چنان که در خبر است.
قال رسول اللَّه (ص) «تعرض على اعمالکم فما کانت من حسنة حمدت اللَّه علیها و ما کانت من سیّئة استغفرت اللَّه لکم».
مؤمن موحّد معتقد چون میداند که از حقّ جلّ جلاله بر وى گوشوان است و نگهبان، باید که لباس مراقبت در پوشد، و گوش باحوال و اقوال و اعمال خود دارد و ساحت سینه خود از لوث غفلت پاک دارد. أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى بر دوام ورد خود سازد، إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ در پیش دیده خود دارد، «وَ ما کُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِینَ» نقش نگین یقین خود گرداند.
آوردهاند که در مکه زنى بود فاجره و گفت: من طاوس یمانى را از راه طاعت برگردانم و در معصیت کشم. و طاوس مردى نکو روى بود و خوش خلق و خوش طبع. آن زن بر طاوس آمد و با وى سخن در گرفت بر سبیل مزاح. طاوس بدانست که مقصود وى چیست. گفت: آرى صبر کن تا بفلان جایگه آیم. چون بدان جایگه رسیدند، طاوس گفت: اگر ترا مقصودى است اینجا تواند بود. آن زن گفت: سبحان اللَّه این چه جاى آن کار است انجمن گاه خلق و مجمع نظارگیان.
طاوس گفت: أ لیس اللَّه یرانا فی کلّ مکان؟ اى زن از دیدار مردم شرم میدارى و از دیدار اللَّه که بما مینگرد، خود شرم ندارى؟! «یستخفون من النّاس و لا یستخفون من اللَّه»! آن سخن در زن گرفت، کمین عنایت برو گشادند توبه کرد و از جمله اولیا گشت.
قوله: فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ تا در نگرد مردم که او را خود از چه چیز آفریدهاند و از بهر چه آفریدهاند؟ خلق اللَّه وجها یصلح للسّجدة، و عینا تصلح للعبرة و بدنا یصلح للخدمة و قلبا یصلح للمعرفة، و سرّا یصلح للمحبّة: «وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ» حیث زیّن السنتکم بالشّهادة و قلوبکم بالمعرفته و السّعادة. و ابدانکم بالخدمة و العبادة.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ این مردم را که آفریدند از آبى افکنده ریخته آفریدند. آبى که از پشت مرد بیرون میآید و از استخوان سینه زن. اوّل نطفه بود و بقدرت خود علقه گردانید، پس بمشیّت خود مضغه ساخت، پس باراده خود عظام را پدید آورد. بجود خود کسوه لحم در عظام پوشانید. چون خواست که بر مادر و پدرت جلوه کند، در صدف رحم ترا بصورت نیکو بیاراست چنان که نخّاس کنیزک را بیاراید، بوقت عرض، کذلک یزیّنک فی قبرک بعد ما صیّرک ترابا لیوم العرض على المرسلین و على ربّ العالمین. قال اللَّه تعالى:َ عُرِضُوا عَلى رَبِّکَ صَفًّا» کوزه که درو آب بود تو آن را نگونسار کنى، در وى هیچ نماند.
ربّ العزّة نطفه را در رحم نهاد و نگونسار نگه داشت، بقدرت خود. فسبحان من رکّب جسد ابن آدم ترکیبا احتوى على جمیع ما خلق فی العالم الاکبر. ربّ العزّة بعضى از مخلوقات بر صورت ساجدان آفرید، چون مار و ماهى و حشرات بعضى بر صورت راکعان، چون بهائم و سباع، بعضى بر صورت قائمان، چون اشجار و نبات، بعضى بر صورت قاعدان، چون جبال راسیات این همه بر سجود و رکوع و قعود مجبوراند و ایشان را در آن مدحى نه. و آدمى را بر صورتى آفرید که درو قدرت سجود و رکوع و قعود و قیام است و او را در آن اختیار و استطاعت داده لا جرم مستوجب مدح و ثنا شده که: التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ الى آخر الآیة... سبحان من خلق ابن آدم لاظهار القدرة ثمّ رزقه لاظهار الکرم، ثمّ یمیته لاظهار الجبروت، ثمّ یحییه لاظهار الثّواب و العقاب فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.
رشیدالدین میبدی : ۸۸- سورة الغاشیة- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَةِ (۱) رسید بتو سخن آن روز که در آید بر هر چیز و بر هر کس؟.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ (۲) رویهاست آن روز فرو شکسته از خوارى.
عامِلَةٌ ناصِبَةٌ (۳) درین جهان کار کنندگان و رنجوران.
تَصْلى ناراً حامِیَةً (۴) و در آن جهان بآتش سوزان رسان.
تُسْقى مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ (۵) مىآشامانند ایشان را از چشمههاى بغایت گرمى رسیده جوشان.
لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ نیست ایشان را هیچ خورش إِلَّا مِنْ ضَرِیعٍ (۶) مگر از خار درشت تلخ.
لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ (۷) که نه فربه کند و نه از گرسنگى سود دارد.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ (۸) رویهاست آن روز بناز.
لِسَعْیِها راضِیَةٌ (۹) کردار خویش را پسندگار.
فِی جَنَّةٍ عالِیَةٍ (۱۰) در بهشتى بر بالاى.
لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً (۱۱) در بهشت هیچ سخن نابکار و ناخوش نشنوند.
فِیها عَیْنٌ جارِیَةٌ (۱۲) در آن بهشت چشمههاى روان.
وَ أَکْوابٌ مَوْضُوعَةٌ (۱۴) و پیرایههاى شراب نهاده.
فِیها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ (۱۳) در آن تختها است بلند برداشته.
وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ (۱۵) و بالشها نهاده بر رسته.
وَ زَرابِیُّ مَبْثُوثَةٌ (۱۶) و طنفسه هاى پراکنده گسترانیده.
أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ در نمینگرند در شتر کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷) که چون آفریدند آن را؟
وَ إِلَى السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ (۱۸) و در آسمان که چون برآوردند آن را؟
وَ إِلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ (۱۹) و در کوهها که چون برکشیدند آن را؟
وَ إِلَى الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ (۲۰) و در زمین که چون گسترانیدند آن را؟
فَذَکِّرْ یاد کن و پند ده إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ (۲۱) که تو در یاد دهى پند ده.
لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ (۲۲) تو بر دشمنان برگماشتهاى، دسترس دار نیستى.
فَیُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَکْبَرَ (۲۴) عذاب کند اللَّه او را بعذاب مهین.
إِلَّا مَنْ تَوَلَّى وَ کَفَرَ (۲۳) لکن هر که برگردد و بنگرود.
إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ (۲۵) با ماست بازگشت ایشان.
ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ (۲۶) پس آن گه بر ما است شمار و پاداش ایشان.
هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَةِ (۱) رسید بتو سخن آن روز که در آید بر هر چیز و بر هر کس؟.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ (۲) رویهاست آن روز فرو شکسته از خوارى.
عامِلَةٌ ناصِبَةٌ (۳) درین جهان کار کنندگان و رنجوران.
تَصْلى ناراً حامِیَةً (۴) و در آن جهان بآتش سوزان رسان.
تُسْقى مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ (۵) مىآشامانند ایشان را از چشمههاى بغایت گرمى رسیده جوشان.
لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ نیست ایشان را هیچ خورش إِلَّا مِنْ ضَرِیعٍ (۶) مگر از خار درشت تلخ.
لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ (۷) که نه فربه کند و نه از گرسنگى سود دارد.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ (۸) رویهاست آن روز بناز.
لِسَعْیِها راضِیَةٌ (۹) کردار خویش را پسندگار.
فِی جَنَّةٍ عالِیَةٍ (۱۰) در بهشتى بر بالاى.
لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً (۱۱) در بهشت هیچ سخن نابکار و ناخوش نشنوند.
فِیها عَیْنٌ جارِیَةٌ (۱۲) در آن بهشت چشمههاى روان.
وَ أَکْوابٌ مَوْضُوعَةٌ (۱۴) و پیرایههاى شراب نهاده.
فِیها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ (۱۳) در آن تختها است بلند برداشته.
وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ (۱۵) و بالشها نهاده بر رسته.
وَ زَرابِیُّ مَبْثُوثَةٌ (۱۶) و طنفسه هاى پراکنده گسترانیده.
أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ در نمینگرند در شتر کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷) که چون آفریدند آن را؟
وَ إِلَى السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ (۱۸) و در آسمان که چون برآوردند آن را؟
وَ إِلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ (۱۹) و در کوهها که چون برکشیدند آن را؟
وَ إِلَى الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ (۲۰) و در زمین که چون گسترانیدند آن را؟
فَذَکِّرْ یاد کن و پند ده إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ (۲۱) که تو در یاد دهى پند ده.
لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ (۲۲) تو بر دشمنان برگماشتهاى، دسترس دار نیستى.
فَیُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَکْبَرَ (۲۴) عذاب کند اللَّه او را بعذاب مهین.
إِلَّا مَنْ تَوَلَّى وَ کَفَرَ (۲۳) لکن هر که برگردد و بنگرود.
إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ (۲۵) با ماست بازگشت ایشان.
ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ (۲۶) پس آن گه بر ما است شمار و پاداش ایشان.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۴- سورة- الهمزة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة غیورة لا یصلح لذکرها الانسان مصون من اللّغو و الغیبة. و لا یصلح بمعرفتها الّا قلب محروس عن الغفلة و الغیبة و لا یصلح لمحبّتها الّا روح محفوظة عن العلاقة و الحجبة.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّهاى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همىزنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بىگناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیساند.
عاشق عشوه خویشاند شیفته رعنایى خویشاند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همىپندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مىپندارند و نه چنانست که مىبیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّهاى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوهها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
رهی معیری : چند قطعه
پند پیرانه
دوش چشمت به خواب غفلت بود
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نه ای، خموش مباش
میشوی سهم شعله، خار مشو
میشوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هرچه گردی، عدوپرست مگرد
هرچه هستی، وطن فروش مباش
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نه ای، خموش مباش
میشوی سهم شعله، خار مشو
میشوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هرچه گردی، عدوپرست مگرد
هرچه هستی، وطن فروش مباش
رهی معیری : چند قطعه
پند روزگار
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شد از سجده ی آن کافر بد کیش
تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟
از گوشه ی می خانه برون آی، هلالی
شاید که ببینیم بت جلوه گری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شد از سجده ی آن کافر بد کیش
تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟
از گوشه ی می خانه برون آی، هلالی
شاید که ببینیم بت جلوه گری را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دلم رفت و جان حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروی زمین هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشین هم نماند
چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی، اگر نیست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروی زمین هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشین هم نماند
چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی، اگر نیست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنین هم نماند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
در قبای ارغوانی قد آن سرو روان
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸۸
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱