عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۴۴
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۶۸
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی‌شود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۷۲
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ام
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۰۴
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۴۶
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۰
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم
بسیار بگفتیم و شنودیم وشدیم
فی الجلمه چنان که رفته بودیم شدیم
کِشتیم وفا، جفا درودیم و شدیم
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۵
شب نیست که خون از دل غمناک نریخت
روزی نه که آب روی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم همه عمر
تا باز ز راه دیده بر خاک نریخت
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۶
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید
در حلق به جز حلقهٔ اشکال ندید
خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت
جز باد هوا بر سر غربال ندید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
بی تو یکدم نمی‌توانم بود
خستهٔ غم نمی‌توانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمی‌توانم بود
بی‌لقایت نمی‌توانم زیست
با لقا هم نمی‌توانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمی‌توانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمی‌توانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمی‌توانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمی‌توانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمی‌توانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمی‌توانم بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۳
در ره بغداد کز هر جانبی
ناله افتاده باری آمدی
داشتم اسبی که از رفتار او
بر دلم هر دم غباری آمدی
اندکی زر نیز بود اما نبود
آن قدر کاندر شماری آمدی
زر نماند و مرد ریگ اسبم بماند
هم نماندی گربه کاری آمدی
اقبال لاهوری : زبور عجم
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر
گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی
بکوی دوست بانداز محرمانه گذر
بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن
درین رباط کهن صورت زمانه گذر
اگر عنان تو جبریل و حور می گیرند
کرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
روم راهی که او را منزلی نیست
روم راهی که او را منزلی نیست
از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
من از غمها نمی ترسم ولیکن
مده آن غم که شایان دلی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجلوت نی نوازیهای من بین
بجلوت نی نوازیهای من بین
بخلوت خود گدازیهای من بین
گرفتم نکته فقر از نیاگان
ز سلطان بی نیازیهای من بین
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۲
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگ دستی خسته و ریش
چو در سرا و ضرّا حالت این است
ندانم کی به حق پردازی از خویش
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۲
هزار باره چرا گاه خوشتر از میدان
ولیکن اسب ندارد به دست خویش عنان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - د‌ر مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان می‌فرماید
آفتاب زمانه شمس‌الدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم‌ فتنه‌ را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسب‌گزین
هر یکی‌گاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه‌ گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی‌ کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهره‌ای‌ که‌ گویم هان
نه مرا جرأتی‌ که ‌گویم هین
قصه کوتاه هفته‌یی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم‌ دُم‌ گِرد سُم‌ گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می‌ نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژه‌اش همچو چنگل شهباز
طره‌اش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طره‌اش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته ‌گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره‌ کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش ‌از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین‌ گردش‌ را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها می‌کنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قر‌ین
‌آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل و‌رای این ‌چنین دارد
یاد و مهر جناب شمس‌‌الدین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود
همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست
هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود
پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است
از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود
جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید
خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود
نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد
ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود
یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار
رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود
خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی‌ کراست
با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود
بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم
اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود
گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار
گل زحیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود
دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت
حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود
پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او
اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود
با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست
بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
تا این خرد خام تو، معیار بود
این ساختن و شکستت کار بود
تنها نه سرت به پای من خورد به سنگ
هر جا که روی تو سنگ و دیوار بود