عبارات مورد جستجو در ۱۱۴ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۷ - رفتن فرامرز به جنگ کناس دیو (و) کشته شدن کناس به دست فرامرز
چوشد هفته ای پهلو نامدار
بفرمود رفتن سوی مرغزار
گرانمایه نوشاد بربست رخت
بپیمود ره سوی مرغ و درخت
دو روز و دو شب چون بریدند راه
بدیدند آن گنبد و جایگاه
چنین گفت نوشاد کی پرهنر
چراغ کیانی جهان سربه سر
از این پیشتر ما نداریم روی
تو را باید اکنون شدن جنگجوی
فرامرز و گرگین و بیژن به راه
کشیدند زان پس بدان جایگاه
نهادند رخ سوی آن مرغزار
نخستین پدید آمد آن جویبار
همه بیشه و آب و آهو و گور
گذاری گور اندر آن آب شور
یکی رود شیرین روان بد بره
به پهلوی آن مرغزاری سره
بساطی بیفکنده نیلوفری
خروشان به هر گوشه کبک دری
درختی در آن مرغزار اندر آن
همه برگ او سبز و بارش چو خوان
فروبسته در پیش شاخ بزرگ
چه شیر و چه ببرو چه یوز و چه گرگ
گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ
به گنبد نگه کرد کاخ فراخ
فرودآمداز ابرش تیزگام
به بیژن چنین گفت کای نیکنام
نگه دار و در پی به نرمی خرام
ببینم من این گنبد تیره فام
بیامد به درگاه قصربلند
دو شیر ژیان دید بسته به بند
فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ
برآورد و زد آن عمود بزرگ
چو شیران بدیدند مر آدمین
به چنگل دریدند یک یک زمین
سر هردو با خاک هم راز کرد
دری دید عالی ورا بازکرد
چودر شد دو صفحه برآورده دید
بسی آدمین دید کرده قرید
وزآن پس دری دید بر در دو مار
بزرگ و سیه تن به کردار قار
چو گاوان برآورده هریک سروی
فروهشته چون گوسفندانش موی
چو آن پهلوان اژدها را بدید
زکینه بجوشید و پیشش دوید
کمان را برون کرد آنگه ز دوش
ببارید تیر وهمی زد خروش
بدو یک به یک اژدها حمله برد
بزد دست تیغ نریمان گرد
برون کرد وآن هردو را پاره کرد
چو آن هردو را زار و بیچاره کرد
بزد دست وآنگه فراشد ز در
یکی دیو دید اندرون با دو سر
سری چون سرگاو دیگر چو شیر
به تن پیل،چنگل چو ببر دلیر
بدو بانگ زد گفت کای آدمین
چگونه بپیمودی اینجا زمین
نترسی زکناس و آشوب او
بگفت این و آمد سوی جنگجو
برآویخت آن دیو با پهلوان
دمادم بزد چنگ گرز گران
بدین گونه شد رزم تا وقت دیر
پس آنگه جهان پهلوان دلیر
بزد تیغ دو نیمه کشتش میان
بپوشید زان صفه پرنیان
یکایک چو روی و دل دردمند
چو دید آنگهی چارخانه بلند
دری دید عالی بلند وبزرگ
فراشد بران نامدار و سترگ
یکی گنبد تیره و تار دید
مر او را نه فرش ونه دیوار دید
دو دیده بمالید پس مرزبان
به شیب اندر آن دید یک نردبان
فروشد بدان نردبان زورمند
بدید اندر آن کاخ جای بلند
سه دختر نشسته چو تابنده خور
فکنده یکی فرش نرم از بلور
فروخفته بر فرش،کناس دیو
همه مکر وفن وهمه رای و ریو
یکی دختری بدگل افروز نام
پذیره شد اورا همین چندگام
بدو گفت کای آدمی کیستی
چنین آمده در پی چیستی
نترسی زکناس مردارخوار
که بیدار گردد برو زینهار
ببخشا یکی بر تن و جان خویش
برون برهمین ساز وسامان خویش
ستبر و بلندی و بس زورمند
گریز ای جوان زین بلای گزند
فرامرز گفتش که خود گوش دار
همه لاف او را فراموش دار
جهانجوی آمد فراتر به خشم
زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم
خروشید و گفت ای بد بدسگال
که بی تو نشیناد کاوس و زال
فراوان تو کشتی به میدان کین
بپیمودی بسیار روی زمین
کنون آمدستی سوی مرغزار
به بالای کناس مردارخوار
دل دیو از آن گفت او بردمید
عمود گران از میان برکشید
بزد بر سر ومغز کناس دیو
به گنبد درافتاد شور وغریو
شکستش سر ومغز او با دو دوش
برآمد از آن دیو تیره خروش
بیازید چنگ و یکی خاره سنگ
گرفت و برآمد بزد بی درنگ
سپر پیش بردش فرامرز گرد
سپر برسر دست او گشت خورد
دگر باره گرز گران برکشید
بزد تا شدش مغز سر ناپدید
چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت
همان گنبد تیره پرجوش گشت
جهان پهلوان با سه دخت گزین
برون شد زگنبد برو پر زچین
گل افروز بر وی ستایش گرفت
ازآن گرز و نیروی او شد شگفت
دلیر وگرانمایه و ارجمند
بدو گفت کای پهلوان بلند
زدیو دژآگه شنیدم من این
که هرگز به خاکش مبادآفرین
که در زیر این تخته سنگ ورخام
یکی گنج یابی همه لعل فام
کنون بشنواز من تو بردار گنج
رهایی تو را و مرا پای رنج
ازآن صفه وگند تیره گون
دل افروز با پهلوان شد برون
به بیژن چنین گفت گرگین شیر
همانا که دیو اندر آورد زیر
کزین سان سه گلروی دارد به چنگ
برهنه چنین تیغ هندی به چنگ
دلیران برفتند نزدیک اوی
به گرگین چنین گفت کای جنگجوی
کزین در فرو شو یکایک ببین
مگر تاهمی گو ببینی چنین
ببرش سرو یال وبفکن دو نیش
چو جنگ آورد او نگه دارخویش
بشد پور میلاد یک یک بدید
وزآن پس سردیو جنگی برید
بیاورد بروی گرفت آفرین
که ای نامور مرد با آفرین
جهان ا زچنین دیو بی خو کنی
به هند اندر آرایش نوکنی
به گرزگران مرز هندوستان
بشویی نهی رخ سوی سیستان
بخندید گو گفت که ای سرفراز
همانا کت آمد به ایران نیاز
دل از بوم استخر برکن نخست
که هندت بباید به شمشیر شست
بگیر ای سردیو چون بادبر
به نزدیک دل خسته نو شاد بر
بگویش که شد دیو، تو شاد زی
به کام دل خود به آباد زی
سراپای دختت رها شد زدیو
به فرمان والای کیهان خدیو
بشد تیز گرگین برآن شاه را
چو دیده بدیدش هم از دیدگاه
چنین گفت کای شاه باهوش رک
زهامون سواری بیامد سبک
بترسید نوشاد کان فره مند
مبادا که آید زدیوش گزند
شتابان دویدند پیش فراز
چنین گفت کای شاه گردن فراز
تهی گشت گنبد زروی کناس
جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس
سرگنبد آسای دیو بلند
بیاورد در پهن میدان فکند
از آن سربسا مرد مدهوش گشت
بسا سست انکار،خاموش گشت
فرود آمد از باره نوشاد چست
ستایش کنان رخ به خوناب شست
سرش پیش دادار خورشید وماه
نهاد و برآمد ببرید راه
چو آمد سوی پهلوان گزین
زدادار کردش بسی آفرین
بدو گفت کای شاه گیتی فروز
چراغ ستخر و مه نیمروز
تو سازی چنین دیو را خوار و پست
که ببرید یال و برافکند پست
چو نوروز کردی همه روز من
نمودی مرا سه دل افروز من
چو چشمش سه دخت گرامی بدید
زاشکش دو رخ شد همی ناپدید
بفرمود تا سوی کشور برند
از ایدر به نزدیک مادر برند
به گنبد درون شد شبان ورمه
بدیدند گردان سراسر همه
تن تیره دیو بیرون کشید
زگنبد سوی پهن هامون کشید
دو دیو فرومایه هر دو بلند
بیاورد بر روی میدان فکند
دل هر یک خیره زان گو بماند
جدا هریکی نام یزدان بخواند
بفرمود رفتن سوی مرغزار
گرانمایه نوشاد بربست رخت
بپیمود ره سوی مرغ و درخت
دو روز و دو شب چون بریدند راه
بدیدند آن گنبد و جایگاه
چنین گفت نوشاد کی پرهنر
چراغ کیانی جهان سربه سر
از این پیشتر ما نداریم روی
تو را باید اکنون شدن جنگجوی
فرامرز و گرگین و بیژن به راه
کشیدند زان پس بدان جایگاه
نهادند رخ سوی آن مرغزار
نخستین پدید آمد آن جویبار
همه بیشه و آب و آهو و گور
گذاری گور اندر آن آب شور
یکی رود شیرین روان بد بره
به پهلوی آن مرغزاری سره
بساطی بیفکنده نیلوفری
خروشان به هر گوشه کبک دری
درختی در آن مرغزار اندر آن
همه برگ او سبز و بارش چو خوان
فروبسته در پیش شاخ بزرگ
چه شیر و چه ببرو چه یوز و چه گرگ
گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ
به گنبد نگه کرد کاخ فراخ
فرودآمداز ابرش تیزگام
به بیژن چنین گفت کای نیکنام
نگه دار و در پی به نرمی خرام
ببینم من این گنبد تیره فام
بیامد به درگاه قصربلند
دو شیر ژیان دید بسته به بند
فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ
برآورد و زد آن عمود بزرگ
چو شیران بدیدند مر آدمین
به چنگل دریدند یک یک زمین
سر هردو با خاک هم راز کرد
دری دید عالی ورا بازکرد
چودر شد دو صفحه برآورده دید
بسی آدمین دید کرده قرید
وزآن پس دری دید بر در دو مار
بزرگ و سیه تن به کردار قار
چو گاوان برآورده هریک سروی
فروهشته چون گوسفندانش موی
چو آن پهلوان اژدها را بدید
زکینه بجوشید و پیشش دوید
کمان را برون کرد آنگه ز دوش
ببارید تیر وهمی زد خروش
بدو یک به یک اژدها حمله برد
بزد دست تیغ نریمان گرد
برون کرد وآن هردو را پاره کرد
چو آن هردو را زار و بیچاره کرد
بزد دست وآنگه فراشد ز در
یکی دیو دید اندرون با دو سر
سری چون سرگاو دیگر چو شیر
به تن پیل،چنگل چو ببر دلیر
بدو بانگ زد گفت کای آدمین
چگونه بپیمودی اینجا زمین
نترسی زکناس و آشوب او
بگفت این و آمد سوی جنگجو
برآویخت آن دیو با پهلوان
دمادم بزد چنگ گرز گران
بدین گونه شد رزم تا وقت دیر
پس آنگه جهان پهلوان دلیر
بزد تیغ دو نیمه کشتش میان
بپوشید زان صفه پرنیان
یکایک چو روی و دل دردمند
چو دید آنگهی چارخانه بلند
دری دید عالی بلند وبزرگ
فراشد بران نامدار و سترگ
یکی گنبد تیره و تار دید
مر او را نه فرش ونه دیوار دید
دو دیده بمالید پس مرزبان
به شیب اندر آن دید یک نردبان
فروشد بدان نردبان زورمند
بدید اندر آن کاخ جای بلند
سه دختر نشسته چو تابنده خور
فکنده یکی فرش نرم از بلور
فروخفته بر فرش،کناس دیو
همه مکر وفن وهمه رای و ریو
یکی دختری بدگل افروز نام
پذیره شد اورا همین چندگام
بدو گفت کای آدمی کیستی
چنین آمده در پی چیستی
نترسی زکناس مردارخوار
که بیدار گردد برو زینهار
ببخشا یکی بر تن و جان خویش
برون برهمین ساز وسامان خویش
ستبر و بلندی و بس زورمند
گریز ای جوان زین بلای گزند
فرامرز گفتش که خود گوش دار
همه لاف او را فراموش دار
جهانجوی آمد فراتر به خشم
زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم
خروشید و گفت ای بد بدسگال
که بی تو نشیناد کاوس و زال
فراوان تو کشتی به میدان کین
بپیمودی بسیار روی زمین
کنون آمدستی سوی مرغزار
به بالای کناس مردارخوار
دل دیو از آن گفت او بردمید
عمود گران از میان برکشید
بزد بر سر ومغز کناس دیو
به گنبد درافتاد شور وغریو
شکستش سر ومغز او با دو دوش
برآمد از آن دیو تیره خروش
بیازید چنگ و یکی خاره سنگ
گرفت و برآمد بزد بی درنگ
سپر پیش بردش فرامرز گرد
سپر برسر دست او گشت خورد
دگر باره گرز گران برکشید
بزد تا شدش مغز سر ناپدید
چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت
همان گنبد تیره پرجوش گشت
جهان پهلوان با سه دخت گزین
برون شد زگنبد برو پر زچین
گل افروز بر وی ستایش گرفت
ازآن گرز و نیروی او شد شگفت
دلیر وگرانمایه و ارجمند
بدو گفت کای پهلوان بلند
زدیو دژآگه شنیدم من این
که هرگز به خاکش مبادآفرین
که در زیر این تخته سنگ ورخام
یکی گنج یابی همه لعل فام
کنون بشنواز من تو بردار گنج
رهایی تو را و مرا پای رنج
ازآن صفه وگند تیره گون
دل افروز با پهلوان شد برون
به بیژن چنین گفت گرگین شیر
همانا که دیو اندر آورد زیر
کزین سان سه گلروی دارد به چنگ
برهنه چنین تیغ هندی به چنگ
دلیران برفتند نزدیک اوی
به گرگین چنین گفت کای جنگجوی
کزین در فرو شو یکایک ببین
مگر تاهمی گو ببینی چنین
ببرش سرو یال وبفکن دو نیش
چو جنگ آورد او نگه دارخویش
بشد پور میلاد یک یک بدید
وزآن پس سردیو جنگی برید
بیاورد بروی گرفت آفرین
که ای نامور مرد با آفرین
جهان ا زچنین دیو بی خو کنی
به هند اندر آرایش نوکنی
به گرزگران مرز هندوستان
بشویی نهی رخ سوی سیستان
بخندید گو گفت که ای سرفراز
همانا کت آمد به ایران نیاز
دل از بوم استخر برکن نخست
که هندت بباید به شمشیر شست
بگیر ای سردیو چون بادبر
به نزدیک دل خسته نو شاد بر
بگویش که شد دیو، تو شاد زی
به کام دل خود به آباد زی
سراپای دختت رها شد زدیو
به فرمان والای کیهان خدیو
بشد تیز گرگین برآن شاه را
چو دیده بدیدش هم از دیدگاه
چنین گفت کای شاه باهوش رک
زهامون سواری بیامد سبک
بترسید نوشاد کان فره مند
مبادا که آید زدیوش گزند
شتابان دویدند پیش فراز
چنین گفت کای شاه گردن فراز
تهی گشت گنبد زروی کناس
جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس
سرگنبد آسای دیو بلند
بیاورد در پهن میدان فکند
از آن سربسا مرد مدهوش گشت
بسا سست انکار،خاموش گشت
فرود آمد از باره نوشاد چست
ستایش کنان رخ به خوناب شست
سرش پیش دادار خورشید وماه
نهاد و برآمد ببرید راه
چو آمد سوی پهلوان گزین
زدادار کردش بسی آفرین
بدو گفت کای شاه گیتی فروز
چراغ ستخر و مه نیمروز
تو سازی چنین دیو را خوار و پست
که ببرید یال و برافکند پست
چو نوروز کردی همه روز من
نمودی مرا سه دل افروز من
چو چشمش سه دخت گرامی بدید
زاشکش دو رخ شد همی ناپدید
بفرمود تا سوی کشور برند
از ایدر به نزدیک مادر برند
به گنبد درون شد شبان ورمه
بدیدند گردان سراسر همه
تن تیره دیو بیرون کشید
زگنبد سوی پهن هامون کشید
دو دیو فرومایه هر دو بلند
بیاورد بر روی میدان فکند
دل هر یک خیره زان گو بماند
جدا هریکی نام یزدان بخواند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۶ - گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی(و) رفتن گستهم در هند
چو بشنید از من جهان پهلوان
به گل زد گلابی زنرگس روان
بدادش بسی خواسته دلپذیر
به نزدیک خود خواند گویا دبیر
به گفتار من سوی آن شهریار
یکی نامه بنویس الماس وار
دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت
به کید آنگهی نامه ای برگرفت
نخست آفرین برجهاندار کرد
وز آن پس سرکید بیدارکرد
که این نامه از مهتر سیستان
نوشته سوی کید هندوستان
زنزد فرامرز گرد دلیر
نژاد وی از رستم زال شیر
زجنگی نریمان سام سوار
پدر بر پدر پهلو ونامدار
کمربسته شاه کاوس کی
که دارد خجسته همین یال و پی
جهان داور و پاک و یزدان پرست
که بر شهریاران گیتی سرست
به دین نیاکان سر افراخته
بتان را سراسر تبه ساخته
جهان تیره از بند و شیران اوی
زپیلان فزون تر دلیران اوی
نوشته چنان رفت فرمان کی
که من بسپرم هند را زیر پی
سر بدسگالان به راه آورم
گرفته همه نزد شاه آورم
گرت تاج باید که داری به سر
ببایدت گردن نهادن به در
برابر شوی جم و ضحاک را
ویا سرنهی چون رهی خاک را
گرت آشتی رای خیزد همی
و گر دل به کینه ستیزد همی
خبرده کزین دو کدامی یکی
گذر کن سوی نیک نامی یکی
هرآن کو در آشتی کوبد او
در کینه از وی نیاشوبد او
دو چشم بدی را بخواباند اوی
درخت بلا را نجنباند اوی
مرا شاه با او نفرمود رزم
همانا که او پیش سازد ز بزم
هرآن کو بلا را بجنبد زجای
به نیروی دارار گیتی خدای
زتیغ نریمانش پاره کنم
به کوپال گرشاسب چاره کنم
من این دیو از لشکر بی شمار
نیندیشم از دولت شهریار
من از دیو کناس وارونه گرگ
وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
زنیروی یزدان نپیچیده ام
چنین رزم من بی شمر دیده ام
نشسته دو روزم درین مرغزار
تفرج کنان بر لب جویبار
زمانت دهم تا پیمبر رسد
چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
چو نامه به سر شد دلاور به هم
بفرمود کآید برش گستهم
بدو داد گفتا برکید بر
بگویش سخن ها همه سر به سر
چو پاسخ کند زود زو بازگرد
نگهدارش یئین وساز نبرد
ستد نامه گستهم و بر زین نشست
به بور نکو خسرو آیین نشست
بشد روز و شب تا به مرز کلیو
به نیروی یزدان کیهان خدیو
خبرشد برکید هندی روان
که آمد فرستاده پهلوان
گروهی پذیره فرستاد شاه
فرستاده چون شد هم از گرد را
بیامد به نزدیک سالار بار
یکایک ببردش سوی شهریار
چوآمد برکاخ و تخت بلند
ستایش گرفت آنگهی هوشمند
زمین را ببوسید گستهم شیر
بدادش پیام دلیران دلیر
نوشته همان نامه دلپذیر
بداد و بخواندش یکایک دلیر
زریری شد از نامه رخسار او
چو گل کاه شد روی گلنار او
به گستهم گفت ای نبرده سوار
چه مایه مر او را دلیران کار
زنسل که این نام بردار گرد
مرو را زتخم که باید شمرد
دلیران کدامند و شیران که اند
به رزم اندرون شیر مردان که اند
بدو گفت کای خسرو هندبار
مر او را دلیران بود ده هزار
همه گرد و شیرند و شمشیر زن
زهند و همه چل هزار انجمن
گرش مرد جنگی بود ده هزار
همه گرد مرد وهمه نامدار
بدارد مر او را به کردار کوه
به تنها زند خویش تن برگروه
مر او را زششصد من افزون عمود
که آرد نبردش دمی آزمود
یکی تیغ دارد به هنگام جنگ
زالماس بران دو ده من به سنگ
ورا نیزه آهنینش سراست
سمندش یکی کوه چون پیکر است
که او کره رخش رستم بود
به گیتی سپرکش چنو کم بود
سیه ابر شش تازی تیزتک
به میدان چهل گز جهد دیورگ
به دریا چو باد است و غران به راغ
به هامون چو شاهین و طاوس باغ
نگوید سخن نیک داند همی
زخندق چهل گز جهاند همی
یکی کوه خاراش بینی سوار
بدان گرز وآن آلت کارزار
دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ
به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
به تنها زند لشکر صدهزار
سپاهی به یک حمله زو تارمار
فراسان دیوان گر از اسپروز
رسیدند گیتی بشد تیره روز
فراسان بکشت و فراهان گرفت
وزو این چنین ها نباید شگفت
در آن مرز نوشاد و کناس بود
همی جنگ و مکر همه یاس بود
چنان گرگ گویا و آن کرگدن
چنان مارجوشا به یال و بدن
بکشت و جهان گشت زان بد تهی
وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
نژاد وی از رستم زال زر
زسام نریمان والاگهر
زگرشسب و ز اطرط و جمشید
به شادی و کندی چو تابنده شید
پذیره شدش ناگهان نوشدار
برابر کشیدش سپه ده هزار
جهان پهلوان بود اندر سپاه
به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
به تیغ جهان گیر سام سوار
بدان لشکری کرد یک یادگار
که گویندش از یلمه تیغ تیز
به آسایش رزم تا رستخیز
کینه جو نباشی تو با پهلوان
مرنجان تن خویش و دیگر سران
کسی را که با او نیایی به جنگ
اگر صبح سازی نباشدت ننگ
که خورشید با تیغ ایرانیان
نبندد همانا به کینه میان
دلیران لشکر چو بیژن دلیر
زبیمش نتازد برآهوی،شیر
زراسب جهانگیر کز تیغ اوی
هژبر ژیان زو گریزد به کوی
چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ
به میدان او کس ندارد درنگ
سپاهش همه یک به یک نره شیر
به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
چو آهو رباید سپاه تو را
چو گلزارشان رزمگاه تو را
سری زان برآید که صد مرد ازین
بگویم که برخیزدت درد ازین
چو بینی تواو را بدانی که من
دروغی نگفتم در این انجمن
تو دانی که هرکو بگوید دروغ
نگیرد سخن هاش در دل فروغ
چو بشنید کید دلاور سخن
برآشفت با نامور انجمن
بدو گفت اگر کوه خارا بود
چو سنگ آورد آشکارا بود
مرا نیز چندان دلیران بود
که شیران از ایشان گریزان بود
به هنگام جنگ و به روز شکار
به میدان شتابد چو باد بهار
فلک سرنپیچد ز زوبین من
زمین و زمان هم ز آیین من
من امروزت از روز فرخ کنم
که از صبح آن پاسخ نو کنم
خروش شبستان به هامون بریم
به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
وز آن پس نگه کن که گردان سپهر
زبالای سر بر که گردد به مهر
بفرمود آورده شد خوان ومی
پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
چوگستهم شد مست کاخ بلند
سزاوار آن مهتر هوشمند
بفرمود تا راست کردند جای
گروهی نشستند با کدخدای
چو طهمور و دستور پاکیزه تن
به اندیشه ها مهتر رای زن
چوفیروز و بهروز شمشیر زن
گلنگوی زنگی که بد از یمن
سمن رخ که بد پهلوان سپاه
سمن بر که بد کهتر دخت شاه
فلارنگ شیر اوژن پیلتن
چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
همه پهلوانان شه مرد شیر
به هنگام کین اژدهای دلیر
شدند انجمن آن شب دیرباز
سخن رفت زان پهلو سرفراز
همه شب سخن های آورد بود
دلیران بگفتند و خسرو شنود
سرانجامشان هم زکین شد سخن
به رزم گران داستان شد به بن
چو شد زعفرانی در و دشت هند
چو الماس شد خاک دریای سند
همان گشت سیماب سرزان زکوه
برآمد شب تیره زان شب ستوه
بفرمود شه تادر آمد دبیر
زگل گشت مشکین به روی حریر
نوندی شب آسای و گوهرفشان
دوانید و ماند از پی او نشان
که ای پهلوان،سرفراز ستخر
که کاوس دارد به روی تو فخر
درودت زما باد کندآوران
بزرگان سند ودلاور سران
وز آن پس بدان ای سر سیستان
به آسان گرفتی تو هندوستان
مشو غره برلشکر نوشدار
زنوشاد کناس مردارخوار
به گیتی چنان دان که مرز کلیو
نشاید گرفتی به رای وبه ریو
سپاهم فراوان و پیلان جنگ
یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
چوهندی کم آید زایرانیان
سزد گر ببندد از ایشان میان
چنانم که ترسم من از گفتگوی
هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
پلنگ و دهل گور وآهو دمد
زگردان که چون شیر جنگی دمد
درخت بلاها به جای آوریم
درآن گه که در رزم پای آوریم
زضحاک تازی که بد ماردوش
که گرشاسب برزد زهندو خروش
ندارد کسی با شه هند تاو
زدریا نیابد همی باژ و ساو
کنون گر تو ساز نو آیین کنی
بترسم که سردر سرکین کنی
بدین سان سخن های نا دلپسند
نه فرخ بود زان چنان هوشمند
زبان خردمند گویا بود
سخن یکسره مشک بویا بود
چو بیهوده گفتن نیاید به کار
همین مغز گوید سخن هوش دار
چو سرشد همان نامه با قدر وغم
بخواندند از آن پس همین گستهم
رسول گرانمایه را خواستند
تنش را به خلعت بیاراستند
برون شد ز درگاه او گستهم
دژم چهره بستی بر ابروش خم
هم ا زگرد ره شد سوی نامدار
یکایک بدو راست کرد آشکار
سراسر چو دانسته شد کار کید
بفرمود رفتن به پروا به صید
براند آن گرانمایه لشکر چو باد
به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
وز آن پس بفرمود کید بزرگ
پذیره شدندش به کردار گرگ
به فرمان او نامور صدهزار
پذیره شدن را بر آراست کار
چنان پیل جنگی و آشفته مرد
بیامد خروشان به دشت نبرد
زپیلان همانا که ششصد فزون
همه تن در آهن شده نیلگون
بیابان یکایک سپر بر سپر
همه نیزه ها در هوا کرد سر
جهان پر شد از ناله گاودم
زشیپور وآوای رویینه خم
زمین شد یکایک چو دریای موج
به هر سو دلیران همه فوج فوج
چپ وراست،لشکر بیاراستند
عقابان زهرگونه برخاستند
رده برکشیدند یک یک خروش
بلرزید دشت و بگردید جوش
فرامرز زآن سو صفی برکشید
که کیوان،زمین را به دیده ندید
گرانمایه بیژن سوی میمنه
ابا شاه نوشاد چندین بنه
سوی میسره هوش ور گستهم
ابا نوشدار و دلیران به هم
زرسب گرانمایه دلبند توس
به قلب اندرون با علم بود و کوس
فرامرز هر سو صف آرای بود
به هرگوشه چون شیر بر پای بود
وز آن سو صف آرای شد کید هند
جهان نیلگون شد چو دریای سند
سوی راست طهمور اروند شاه
زمین شد چو دریای جوشان سیاه
چو فیروز و بهروز در رزمگاه
چو شه مرد چندین دلیران شاه
سمن رخ به پیش سپه بد به در
جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
ابا جوشن و تیغ کین و سپر
همی بانگ برزد چو پر خاشخر
نهاده سریر زبرجد به پیل
زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
برآن تخت برشاه هندوستان
نظاره کنان لشکر سیستان
نخستین سمن رخ به میدان جنگ
بیامد به کردا غران پلنگ
چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب
چو آتش سوی او جهانید اسب
بدو گفت کای هندی بد سگال
چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
چه تازی به میدان ایران زمین
ندیدی تو رزم دلیران همین
بپوشم تو را جامه پرنیان
کزین خود نبندی به مردی میان
سمن رخ بدو گفت کای پارسی
چو تو گشته ام نیزه در بار سی
سمن رخ منم دختر شاه کید
که افکنده ام چون تو بسیار صید
به مردی کسی پشت من بر زمین
نیارد به میدان و هنگام کین
زرسب از سخن های او بردمید
زکوهه عمود گران برکشید
سمن رخ برآورد با او عمود
زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
چکاچاک برشد به هرمزد و ماه
زدو روی کردند گردان نگاه
خمیده زکوپال شد پایشان
برآمد سنان،رفت کوپالشان
نیامد سنان نیزه هم کارگر
برآمد یکی تیغ پرخاشخر
به شمشیر بران برآمد نبرد
چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب
گریز اندر آورد و پیچید اسب
کمند اندر آورد و زد خم به خم
سمن رخ دوان در پی او دژم
چو بفکنده شد حلقه در چین به چین
به بند اندر افتاد دخت گزین
بپیچید وافکند بر روی خاک
درآمد به خاک آن تن تابناک
ندم گرانمایه جنگی زرسب
فرو جست مانند آذر گشسب
ببستش دو بازی گرد جوان
کشان آوریدش بر پهلوان
برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش
زکوس ودهل ها برآمد خروش
فرامرز گفتش سمن رخ تویی
که داری به میدان رگ پهلوی
کله خودش از سرفکندند خوار
پدیدن آمد آن گوهر آبدار
رخی چون بهار ولبی همچو نوش
به گرد سنان لشکرستان به جوش
بفرمود کین را بسازید بند
ولیکن چو جانش کنید ارجمند
زاندوه دختر،دل هندوان
بپیچید هر یک به جایی نوان
گلنگوی جنگی چو دریای قیر
دوان شد زلشکر به صد دارو گیر
به گل زد گلابی زنرگس روان
بدادش بسی خواسته دلپذیر
به نزدیک خود خواند گویا دبیر
به گفتار من سوی آن شهریار
یکی نامه بنویس الماس وار
دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت
به کید آنگهی نامه ای برگرفت
نخست آفرین برجهاندار کرد
وز آن پس سرکید بیدارکرد
که این نامه از مهتر سیستان
نوشته سوی کید هندوستان
زنزد فرامرز گرد دلیر
نژاد وی از رستم زال شیر
زجنگی نریمان سام سوار
پدر بر پدر پهلو ونامدار
کمربسته شاه کاوس کی
که دارد خجسته همین یال و پی
جهان داور و پاک و یزدان پرست
که بر شهریاران گیتی سرست
به دین نیاکان سر افراخته
بتان را سراسر تبه ساخته
جهان تیره از بند و شیران اوی
زپیلان فزون تر دلیران اوی
نوشته چنان رفت فرمان کی
که من بسپرم هند را زیر پی
سر بدسگالان به راه آورم
گرفته همه نزد شاه آورم
گرت تاج باید که داری به سر
ببایدت گردن نهادن به در
برابر شوی جم و ضحاک را
ویا سرنهی چون رهی خاک را
گرت آشتی رای خیزد همی
و گر دل به کینه ستیزد همی
خبرده کزین دو کدامی یکی
گذر کن سوی نیک نامی یکی
هرآن کو در آشتی کوبد او
در کینه از وی نیاشوبد او
دو چشم بدی را بخواباند اوی
درخت بلا را نجنباند اوی
مرا شاه با او نفرمود رزم
همانا که او پیش سازد ز بزم
هرآن کو بلا را بجنبد زجای
به نیروی دارار گیتی خدای
زتیغ نریمانش پاره کنم
به کوپال گرشاسب چاره کنم
من این دیو از لشکر بی شمار
نیندیشم از دولت شهریار
من از دیو کناس وارونه گرگ
وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
زنیروی یزدان نپیچیده ام
چنین رزم من بی شمر دیده ام
نشسته دو روزم درین مرغزار
تفرج کنان بر لب جویبار
زمانت دهم تا پیمبر رسد
چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
چو نامه به سر شد دلاور به هم
بفرمود کآید برش گستهم
بدو داد گفتا برکید بر
بگویش سخن ها همه سر به سر
چو پاسخ کند زود زو بازگرد
نگهدارش یئین وساز نبرد
ستد نامه گستهم و بر زین نشست
به بور نکو خسرو آیین نشست
بشد روز و شب تا به مرز کلیو
به نیروی یزدان کیهان خدیو
خبرشد برکید هندی روان
که آمد فرستاده پهلوان
گروهی پذیره فرستاد شاه
فرستاده چون شد هم از گرد را
بیامد به نزدیک سالار بار
یکایک ببردش سوی شهریار
چوآمد برکاخ و تخت بلند
ستایش گرفت آنگهی هوشمند
زمین را ببوسید گستهم شیر
بدادش پیام دلیران دلیر
نوشته همان نامه دلپذیر
بداد و بخواندش یکایک دلیر
زریری شد از نامه رخسار او
چو گل کاه شد روی گلنار او
به گستهم گفت ای نبرده سوار
چه مایه مر او را دلیران کار
زنسل که این نام بردار گرد
مرو را زتخم که باید شمرد
دلیران کدامند و شیران که اند
به رزم اندرون شیر مردان که اند
بدو گفت کای خسرو هندبار
مر او را دلیران بود ده هزار
همه گرد و شیرند و شمشیر زن
زهند و همه چل هزار انجمن
گرش مرد جنگی بود ده هزار
همه گرد مرد وهمه نامدار
بدارد مر او را به کردار کوه
به تنها زند خویش تن برگروه
مر او را زششصد من افزون عمود
که آرد نبردش دمی آزمود
یکی تیغ دارد به هنگام جنگ
زالماس بران دو ده من به سنگ
ورا نیزه آهنینش سراست
سمندش یکی کوه چون پیکر است
که او کره رخش رستم بود
به گیتی سپرکش چنو کم بود
سیه ابر شش تازی تیزتک
به میدان چهل گز جهد دیورگ
به دریا چو باد است و غران به راغ
به هامون چو شاهین و طاوس باغ
نگوید سخن نیک داند همی
زخندق چهل گز جهاند همی
یکی کوه خاراش بینی سوار
بدان گرز وآن آلت کارزار
دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ
به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
به تنها زند لشکر صدهزار
سپاهی به یک حمله زو تارمار
فراسان دیوان گر از اسپروز
رسیدند گیتی بشد تیره روز
فراسان بکشت و فراهان گرفت
وزو این چنین ها نباید شگفت
در آن مرز نوشاد و کناس بود
همی جنگ و مکر همه یاس بود
چنان گرگ گویا و آن کرگدن
چنان مارجوشا به یال و بدن
بکشت و جهان گشت زان بد تهی
وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
نژاد وی از رستم زال زر
زسام نریمان والاگهر
زگرشسب و ز اطرط و جمشید
به شادی و کندی چو تابنده شید
پذیره شدش ناگهان نوشدار
برابر کشیدش سپه ده هزار
جهان پهلوان بود اندر سپاه
به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
به تیغ جهان گیر سام سوار
بدان لشکری کرد یک یادگار
که گویندش از یلمه تیغ تیز
به آسایش رزم تا رستخیز
کینه جو نباشی تو با پهلوان
مرنجان تن خویش و دیگر سران
کسی را که با او نیایی به جنگ
اگر صبح سازی نباشدت ننگ
که خورشید با تیغ ایرانیان
نبندد همانا به کینه میان
دلیران لشکر چو بیژن دلیر
زبیمش نتازد برآهوی،شیر
زراسب جهانگیر کز تیغ اوی
هژبر ژیان زو گریزد به کوی
چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ
به میدان او کس ندارد درنگ
سپاهش همه یک به یک نره شیر
به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
چو آهو رباید سپاه تو را
چو گلزارشان رزمگاه تو را
سری زان برآید که صد مرد ازین
بگویم که برخیزدت درد ازین
چو بینی تواو را بدانی که من
دروغی نگفتم در این انجمن
تو دانی که هرکو بگوید دروغ
نگیرد سخن هاش در دل فروغ
چو بشنید کید دلاور سخن
برآشفت با نامور انجمن
بدو گفت اگر کوه خارا بود
چو سنگ آورد آشکارا بود
مرا نیز چندان دلیران بود
که شیران از ایشان گریزان بود
به هنگام جنگ و به روز شکار
به میدان شتابد چو باد بهار
فلک سرنپیچد ز زوبین من
زمین و زمان هم ز آیین من
من امروزت از روز فرخ کنم
که از صبح آن پاسخ نو کنم
خروش شبستان به هامون بریم
به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
وز آن پس نگه کن که گردان سپهر
زبالای سر بر که گردد به مهر
بفرمود آورده شد خوان ومی
پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
چوگستهم شد مست کاخ بلند
سزاوار آن مهتر هوشمند
بفرمود تا راست کردند جای
گروهی نشستند با کدخدای
چو طهمور و دستور پاکیزه تن
به اندیشه ها مهتر رای زن
چوفیروز و بهروز شمشیر زن
گلنگوی زنگی که بد از یمن
سمن رخ که بد پهلوان سپاه
سمن بر که بد کهتر دخت شاه
فلارنگ شیر اوژن پیلتن
چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
همه پهلوانان شه مرد شیر
به هنگام کین اژدهای دلیر
شدند انجمن آن شب دیرباز
سخن رفت زان پهلو سرفراز
همه شب سخن های آورد بود
دلیران بگفتند و خسرو شنود
سرانجامشان هم زکین شد سخن
به رزم گران داستان شد به بن
چو شد زعفرانی در و دشت هند
چو الماس شد خاک دریای سند
همان گشت سیماب سرزان زکوه
برآمد شب تیره زان شب ستوه
بفرمود شه تادر آمد دبیر
زگل گشت مشکین به روی حریر
نوندی شب آسای و گوهرفشان
دوانید و ماند از پی او نشان
که ای پهلوان،سرفراز ستخر
که کاوس دارد به روی تو فخر
درودت زما باد کندآوران
بزرگان سند ودلاور سران
وز آن پس بدان ای سر سیستان
به آسان گرفتی تو هندوستان
مشو غره برلشکر نوشدار
زنوشاد کناس مردارخوار
به گیتی چنان دان که مرز کلیو
نشاید گرفتی به رای وبه ریو
سپاهم فراوان و پیلان جنگ
یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
چوهندی کم آید زایرانیان
سزد گر ببندد از ایشان میان
چنانم که ترسم من از گفتگوی
هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
پلنگ و دهل گور وآهو دمد
زگردان که چون شیر جنگی دمد
درخت بلاها به جای آوریم
درآن گه که در رزم پای آوریم
زضحاک تازی که بد ماردوش
که گرشاسب برزد زهندو خروش
ندارد کسی با شه هند تاو
زدریا نیابد همی باژ و ساو
کنون گر تو ساز نو آیین کنی
بترسم که سردر سرکین کنی
بدین سان سخن های نا دلپسند
نه فرخ بود زان چنان هوشمند
زبان خردمند گویا بود
سخن یکسره مشک بویا بود
چو بیهوده گفتن نیاید به کار
همین مغز گوید سخن هوش دار
چو سرشد همان نامه با قدر وغم
بخواندند از آن پس همین گستهم
رسول گرانمایه را خواستند
تنش را به خلعت بیاراستند
برون شد ز درگاه او گستهم
دژم چهره بستی بر ابروش خم
هم ا زگرد ره شد سوی نامدار
یکایک بدو راست کرد آشکار
سراسر چو دانسته شد کار کید
بفرمود رفتن به پروا به صید
براند آن گرانمایه لشکر چو باد
به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
وز آن پس بفرمود کید بزرگ
پذیره شدندش به کردار گرگ
به فرمان او نامور صدهزار
پذیره شدن را بر آراست کار
چنان پیل جنگی و آشفته مرد
بیامد خروشان به دشت نبرد
زپیلان همانا که ششصد فزون
همه تن در آهن شده نیلگون
بیابان یکایک سپر بر سپر
همه نیزه ها در هوا کرد سر
جهان پر شد از ناله گاودم
زشیپور وآوای رویینه خم
زمین شد یکایک چو دریای موج
به هر سو دلیران همه فوج فوج
چپ وراست،لشکر بیاراستند
عقابان زهرگونه برخاستند
رده برکشیدند یک یک خروش
بلرزید دشت و بگردید جوش
فرامرز زآن سو صفی برکشید
که کیوان،زمین را به دیده ندید
گرانمایه بیژن سوی میمنه
ابا شاه نوشاد چندین بنه
سوی میسره هوش ور گستهم
ابا نوشدار و دلیران به هم
زرسب گرانمایه دلبند توس
به قلب اندرون با علم بود و کوس
فرامرز هر سو صف آرای بود
به هرگوشه چون شیر بر پای بود
وز آن سو صف آرای شد کید هند
جهان نیلگون شد چو دریای سند
سوی راست طهمور اروند شاه
زمین شد چو دریای جوشان سیاه
چو فیروز و بهروز در رزمگاه
چو شه مرد چندین دلیران شاه
سمن رخ به پیش سپه بد به در
جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
ابا جوشن و تیغ کین و سپر
همی بانگ برزد چو پر خاشخر
نهاده سریر زبرجد به پیل
زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
برآن تخت برشاه هندوستان
نظاره کنان لشکر سیستان
نخستین سمن رخ به میدان جنگ
بیامد به کردا غران پلنگ
چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب
چو آتش سوی او جهانید اسب
بدو گفت کای هندی بد سگال
چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
چه تازی به میدان ایران زمین
ندیدی تو رزم دلیران همین
بپوشم تو را جامه پرنیان
کزین خود نبندی به مردی میان
سمن رخ بدو گفت کای پارسی
چو تو گشته ام نیزه در بار سی
سمن رخ منم دختر شاه کید
که افکنده ام چون تو بسیار صید
به مردی کسی پشت من بر زمین
نیارد به میدان و هنگام کین
زرسب از سخن های او بردمید
زکوهه عمود گران برکشید
سمن رخ برآورد با او عمود
زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
چکاچاک برشد به هرمزد و ماه
زدو روی کردند گردان نگاه
خمیده زکوپال شد پایشان
برآمد سنان،رفت کوپالشان
نیامد سنان نیزه هم کارگر
برآمد یکی تیغ پرخاشخر
به شمشیر بران برآمد نبرد
چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب
گریز اندر آورد و پیچید اسب
کمند اندر آورد و زد خم به خم
سمن رخ دوان در پی او دژم
چو بفکنده شد حلقه در چین به چین
به بند اندر افتاد دخت گزین
بپیچید وافکند بر روی خاک
درآمد به خاک آن تن تابناک
ندم گرانمایه جنگی زرسب
فرو جست مانند آذر گشسب
ببستش دو بازی گرد جوان
کشان آوریدش بر پهلوان
برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش
زکوس ودهل ها برآمد خروش
فرامرز گفتش سمن رخ تویی
که داری به میدان رگ پهلوی
کله خودش از سرفکندند خوار
پدیدن آمد آن گوهر آبدار
رخی چون بهار ولبی همچو نوش
به گرد سنان لشکرستان به جوش
بفرمود کین را بسازید بند
ولیکن چو جانش کنید ارجمند
زاندوه دختر،دل هندوان
بپیچید هر یک به جایی نوان
گلنگوی جنگی چو دریای قیر
دوان شد زلشکر به صد دارو گیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۷ - جنگ فرامرز با گلنگوی (و) گرفتار شدن به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز گفت این نبرد منست
دلیری چنین نیز خورد منست
ببینم که چون برخروشد همی
چو پیل دمنده بجوشد همی
چو باد اندر آمد به میدان اوی
دژم گشته آن چهر خندان اوی
گلنگو یکی نیزه بازی گرفت
کجا پهلوان ماند از او درشگفت
فرامرز گفت ای دلاور چه بود
بدین بازیت من نخواهم ستود
به میدان فراشد یکایک دلیر
دو تا شد به بازی چو چنگال شیر
ز زین اندر آورد کوه سیاه
ببردش همیدون به نزد سپاه
به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر
به میدان خرامید مانند شیر
به میدان بسی لاف زد جنگجوی
زچنگال شیر اندر آورد روی
فرستش هم اکنون سوی ماه چهر
که با او نشیند زمانی به مهر
بگو تا برندش به کردار تیر
که دانم ندارد زبانو گزیر
بدو آفرین کرد نوشاد هند
که از موج تیغت چو دریای سند
ندارد همی شیر و پیل و نهنگ
چه باشد چنین دختر کید هند
دل کید خون شد از آن پرهنر
به دل گفت کاین شیر پرخاشخر
نباشد بجز بچه پور زال
نبینی چه سانش برآورده یال
به اروند گفت ای برادر ببین
نیاید بدین سان گوی بر زمین
نزیبد بجز تو هم آورد اوی
دگر کس نبینم هم آورد اوی
به میدان همی شد دوان شاه هند
ابا گرز و کوپال و هندی پرند
خروشید کای نره شیر و پلنگ
که شیران همی بر ربایی به چنگ
هم آوردت آمد تو دل سخت کن
دل از بوم ایران بپردخت کن
فرامرز رستم زجا بردمید
زقربان کمان کئی برکشید
دلیری چنین نیز خورد منست
ببینم که چون برخروشد همی
چو پیل دمنده بجوشد همی
چو باد اندر آمد به میدان اوی
دژم گشته آن چهر خندان اوی
گلنگو یکی نیزه بازی گرفت
کجا پهلوان ماند از او درشگفت
فرامرز گفت ای دلاور چه بود
بدین بازیت من نخواهم ستود
به میدان فراشد یکایک دلیر
دو تا شد به بازی چو چنگال شیر
ز زین اندر آورد کوه سیاه
ببردش همیدون به نزد سپاه
به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر
به میدان خرامید مانند شیر
به میدان بسی لاف زد جنگجوی
زچنگال شیر اندر آورد روی
فرستش هم اکنون سوی ماه چهر
که با او نشیند زمانی به مهر
بگو تا برندش به کردار تیر
که دانم ندارد زبانو گزیر
بدو آفرین کرد نوشاد هند
که از موج تیغت چو دریای سند
ندارد همی شیر و پیل و نهنگ
چه باشد چنین دختر کید هند
دل کید خون شد از آن پرهنر
به دل گفت کاین شیر پرخاشخر
نباشد بجز بچه پور زال
نبینی چه سانش برآورده یال
به اروند گفت ای برادر ببین
نیاید بدین سان گوی بر زمین
نزیبد بجز تو هم آورد اوی
دگر کس نبینم هم آورد اوی
به میدان همی شد دوان شاه هند
ابا گرز و کوپال و هندی پرند
خروشید کای نره شیر و پلنگ
که شیران همی بر ربایی به چنگ
هم آوردت آمد تو دل سخت کن
دل از بوم ایران بپردخت کن
فرامرز رستم زجا بردمید
زقربان کمان کئی برکشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۱ - گفتگو کردن فرامرز با گردان ایران (و) پا سخ دادن نوشاد
کنون گفته زاد سروست بیش
که باد آفرینش زاندازه بیش
که روزی فرامرز با انجمن
نشسته چو گل در بساط چمن
دلیران یکایک همی تاختند
چو شیران همه گردن افراختند
به نوشاد رخ کرد زان غم وزید
که تا کی بتابیم زی مرز کید
بتازیم او را به دام آوریم
از آن پس همین رای جام آوریم
کجا باشد آن شهریار بلند
که بفرستمش نامه پندمند
چو سر پیچد از تخت شاهنشی
شود نزد کاوس کی چون رهی
شود رام و آید بدین بارگاه
بجزآشتی نیستمان هیچ راه
اگر سر بپیچم هم از راستی
من وکید و کوپال گرشاسبی
به میدان او چون ببندم میان
ز تیغش ببندم به مردی میان
به پاسخ بدو گفت کای رای زن
که ای شیرپرورده پیلتن
از ایدر به کید است فرسنگ صد
نخستین بیابان بیراه وبد
چو زین صد گذشتی همه بوم اوست
به هر مرز وبومی دلیران اوست
نخستین یکی شهر بینی فراخ
همه باغ و ایوان ومیدان و کاخ
همه سبز و خرم زمین کشت و ورز
چه بینی چه دیده همه روی مرز
مراو را همه نیک نور است نام
دلیری درو جست با رای کام
کجا نام او نوشدار دلیر
به رزم اندرون نام بردار شیر
وزآن پس چو بگذشتی از نیک نور
ببینی زمین همچو پشت سمور
جهان تیره بینی چو فرسنگ شصت
نه جای شکیب و نه جای نشست
وزآن پس زمین بینی و سبزجای
درختان بسیار در وی به پای
چه عود و چه عنبر چو دارد به غم
جهان سربه سر چهره زادشم
در آن مرز چندین سپاه نبرد
همه شیر وکند آور و گردمرد
مر آن مرز را نام باشد برنج
همه جوز و بوزست هندی ترنج
از آن مرغزار است شش روز دور
درو یک بلا کرده نامش سنور
چو گربه به آواز و چون شیر،جنگ
به تن،ژنده پیل و به گونه،پلنگ
ز زر رسته او را چو نیزه دو شاخ
دو چشمش همی تنگ و سینه فراخ
جهانی از آن دد به تنگ اندرند
شب وروز با او به جنگ اندرند
یکی تنگ تا پیش آن مرغزار
بپیوست بهره دلیران کار
همه پاس دارند بر تیره کوه
بدان تا نیابد از آن سو گروه
چو زو در گذشتی به دو روز راه
یکی مرغزار است و آب وگیاه
درو گنبدی سالخورده بلند
برهمن نشسته یکی هوشمند
خردمند نام ودل هوشیار
همانا که سالش بودیک هزار
همه سر به سر هوش وفرهنگ ورای
زبانش پر از آفرین خدای
همه مرز هندش به جان پرورند
مر او راشهان جمله فرمان برند
یکایک بگوید تو را سرگذشت
که آرد زگفتار او سرگذشت
ازو چون گذشتی به دو روز راه
پدید آید آن مرز اروند شاه
یکی مرز بینی همه چون بهشت
توگویی گلش دارد از گل سرشت
همه کشت و زرع و همه بید و سرو
به باغ،انجمن طوطیان با تذرو
درختی به طرفی ومرغی دروی
زقمری و بلبل چمن گفتگوی
گل کیری ونسترن صدهزار
برون آید از پهلوی جویبار
هوا مشکبار و زمین مشک بوی
بتان سوی باغ و چمن کرده روی
همه کشته بینی جهان نیشکر
درختان یکایک همه بارور
مرآن مرز را نام باشد کلیو
چنان آفریدش جهانبان خدیو
وز آن پس همه برکمین زمین
همه مرز بینی چو دریای چین
همه ملک آباد باشد خراب
پراز کشت و زرع وهمه باغ و آب
دهی که درش شهریار دگر
چوکیدش همه کار وبار دگر
چو کیدش هزاران کمربند پیش
یکایک همه کیش و پیوند خویش
شماره که آرد سپاه ورا
که داند همی دستگاه ورا
ستوه آید از گنج آن شه زمین
نیندیشد از دشمنان روز کین
به هند اندرش هست جیپال نام
زمین زیرکان و زمان زیرنام
نخستین چو پیموده خواهی زمین
به هند اندرون لشکر کید بین
ندانم که با او به آوردگاه
برآیی بدین خوار مایه سپاه
فرامرز گفت ای شه بی جگر
به نیروی دارنده دادگر
من وکید و جبپال و بی مر سوار
برآرم به کوپال و خنجر دمار
بگی تا سپاهت برآید به زین
به پیش اندر آی و بپیما زمین
بفرمود نوشاد تا مهتران
دلیران و کارآزموده سران
برفتند و بستند یک رویه بار
همه بامداد ازدر کارزار
که باد آفرینش زاندازه بیش
که روزی فرامرز با انجمن
نشسته چو گل در بساط چمن
دلیران یکایک همی تاختند
چو شیران همه گردن افراختند
به نوشاد رخ کرد زان غم وزید
که تا کی بتابیم زی مرز کید
بتازیم او را به دام آوریم
از آن پس همین رای جام آوریم
کجا باشد آن شهریار بلند
که بفرستمش نامه پندمند
چو سر پیچد از تخت شاهنشی
شود نزد کاوس کی چون رهی
شود رام و آید بدین بارگاه
بجزآشتی نیستمان هیچ راه
اگر سر بپیچم هم از راستی
من وکید و کوپال گرشاسبی
به میدان او چون ببندم میان
ز تیغش ببندم به مردی میان
به پاسخ بدو گفت کای رای زن
که ای شیرپرورده پیلتن
از ایدر به کید است فرسنگ صد
نخستین بیابان بیراه وبد
چو زین صد گذشتی همه بوم اوست
به هر مرز وبومی دلیران اوست
نخستین یکی شهر بینی فراخ
همه باغ و ایوان ومیدان و کاخ
همه سبز و خرم زمین کشت و ورز
چه بینی چه دیده همه روی مرز
مراو را همه نیک نور است نام
دلیری درو جست با رای کام
کجا نام او نوشدار دلیر
به رزم اندرون نام بردار شیر
وزآن پس چو بگذشتی از نیک نور
ببینی زمین همچو پشت سمور
جهان تیره بینی چو فرسنگ شصت
نه جای شکیب و نه جای نشست
وزآن پس زمین بینی و سبزجای
درختان بسیار در وی به پای
چه عود و چه عنبر چو دارد به غم
جهان سربه سر چهره زادشم
در آن مرز چندین سپاه نبرد
همه شیر وکند آور و گردمرد
مر آن مرز را نام باشد برنج
همه جوز و بوزست هندی ترنج
از آن مرغزار است شش روز دور
درو یک بلا کرده نامش سنور
چو گربه به آواز و چون شیر،جنگ
به تن،ژنده پیل و به گونه،پلنگ
ز زر رسته او را چو نیزه دو شاخ
دو چشمش همی تنگ و سینه فراخ
جهانی از آن دد به تنگ اندرند
شب وروز با او به جنگ اندرند
یکی تنگ تا پیش آن مرغزار
بپیوست بهره دلیران کار
همه پاس دارند بر تیره کوه
بدان تا نیابد از آن سو گروه
چو زو در گذشتی به دو روز راه
یکی مرغزار است و آب وگیاه
درو گنبدی سالخورده بلند
برهمن نشسته یکی هوشمند
خردمند نام ودل هوشیار
همانا که سالش بودیک هزار
همه سر به سر هوش وفرهنگ ورای
زبانش پر از آفرین خدای
همه مرز هندش به جان پرورند
مر او راشهان جمله فرمان برند
یکایک بگوید تو را سرگذشت
که آرد زگفتار او سرگذشت
ازو چون گذشتی به دو روز راه
پدید آید آن مرز اروند شاه
یکی مرز بینی همه چون بهشت
توگویی گلش دارد از گل سرشت
همه کشت و زرع و همه بید و سرو
به باغ،انجمن طوطیان با تذرو
درختی به طرفی ومرغی دروی
زقمری و بلبل چمن گفتگوی
گل کیری ونسترن صدهزار
برون آید از پهلوی جویبار
هوا مشکبار و زمین مشک بوی
بتان سوی باغ و چمن کرده روی
همه کشته بینی جهان نیشکر
درختان یکایک همه بارور
مرآن مرز را نام باشد کلیو
چنان آفریدش جهانبان خدیو
وز آن پس همه برکمین زمین
همه مرز بینی چو دریای چین
همه ملک آباد باشد خراب
پراز کشت و زرع وهمه باغ و آب
دهی که درش شهریار دگر
چوکیدش همه کار وبار دگر
چو کیدش هزاران کمربند پیش
یکایک همه کیش و پیوند خویش
شماره که آرد سپاه ورا
که داند همی دستگاه ورا
ستوه آید از گنج آن شه زمین
نیندیشد از دشمنان روز کین
به هند اندرش هست جیپال نام
زمین زیرکان و زمان زیرنام
نخستین چو پیموده خواهی زمین
به هند اندرون لشکر کید بین
ندانم که با او به آوردگاه
برآیی بدین خوار مایه سپاه
فرامرز گفت ای شه بی جگر
به نیروی دارنده دادگر
من وکید و جبپال و بی مر سوار
برآرم به کوپال و خنجر دمار
بگی تا سپاهت برآید به زین
به پیش اندر آی و بپیما زمین
بفرمود نوشاد تا مهتران
دلیران و کارآزموده سران
برفتند و بستند یک رویه بار
همه بامداد ازدر کارزار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۸ - نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد
یکی نامه فرمود سوی طورگ
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۲ - رزم فرامرز با تجانوی هندی
وز آن سو دمنده کیانوش گرد
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۴ - گرفتن فرامرز،تجانو را به خم کمند
از آن پس بر دیو شد نامدار
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۸ - رزم فرامرز با ده پهلوان و کشتن ایشان را
سپهبد برآمد به کردار شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
به دست اندرون گرزه سرگرای
به زیر اندرون باره بادپای
چو تنگ اندر آمد بدان هندیان
دمنده به کردار شیرژیان
بدان ده مبارز،یکی حمله برد
به اسب نبردی یکی پی فشرد
یکی را کمربند بگرفت و پشت
برآورد بر دیگری زد بکشت
یکی را کمربند بگرفت و سر
بپیچید و زد بر سرآن دگر
دم اسب دیگر سواری گرفت
بگرداند بر گرد سراز شگفت
به سان فلاخن بینداخت تیز
ابر دیگری آن یل پرستیز
به یک زخم دو کشته شد زان چهار
دو دیگر بیامد بر نامدار
به شبگیر تا گشت خورشید راست
گهی تاختند از چپ و گه ز راست
چنان ده دلاور که با ده هزار
برابر بدندی گه کارزار
همه از پی مردی و نام و ننگ
یکایک بدادند سر را به جنگ
زپیمان گری شاه بی هوش وداد
چنان نامداران ابر باد داد
دل رای،پرکین بدی از فراز
نگهدار پیمان شد از پیش باز
فرامرز گفتا به رای گزین
ابا شاه با دانش و بافرین
به پیمان کنون باج و بپذیر و ساو
چو بگریخت از شیر درنده گاو
چو بشنید از او شاه هندی سخن
غمی گشت از آن پهلو پیلتن
سگالید تدبیر تا چون کند
کز ایرانیان دشت پرخون کند
به کار اندر آورد پند وفریب
دلش رفت بر سوی مکر ونهیب
به شیرین زبان گفت با پهلوان
که ای شیر دل گرد روشن روان
فرود آی و بنشین و رامش پذیر
بدین فرخی باده و جام گیر
بگروم به پیمان و وعده درست
بدان ره روم من که فرمان توست
چو روشن شود کشور از آفتاب
سرنامداران درآید به خواب
شود تازه دل ها به دیدار تو
بسازیم برآرزو کار تو
به گفتار،شیرین،به دل پر دروغ
درونش بدان نامور بی فروغ
فرودآمد از بارگی شیردل
به دست اندرون،خنجر جان گسل
ندانست کز مکر،روباه پیر
همی دام سازد ابر نره شیر
چه گفت آن خردمند بیدار دل
چو دشمنت گشتست آزرده دل
منه دل به گفتار شیرین او
کزآن خرمی،تلخی آرد به روی
نشستند با رای هندی به هم
فرامرز و نام آوران،بیش و کم
بغرید چون اژدهای دلیر
به دست اندرون گرزه سرگرای
به زیر اندرون باره بادپای
چو تنگ اندر آمد بدان هندیان
دمنده به کردار شیرژیان
بدان ده مبارز،یکی حمله برد
به اسب نبردی یکی پی فشرد
یکی را کمربند بگرفت و پشت
برآورد بر دیگری زد بکشت
یکی را کمربند بگرفت و سر
بپیچید و زد بر سرآن دگر
دم اسب دیگر سواری گرفت
بگرداند بر گرد سراز شگفت
به سان فلاخن بینداخت تیز
ابر دیگری آن یل پرستیز
به یک زخم دو کشته شد زان چهار
دو دیگر بیامد بر نامدار
به شبگیر تا گشت خورشید راست
گهی تاختند از چپ و گه ز راست
چنان ده دلاور که با ده هزار
برابر بدندی گه کارزار
همه از پی مردی و نام و ننگ
یکایک بدادند سر را به جنگ
زپیمان گری شاه بی هوش وداد
چنان نامداران ابر باد داد
دل رای،پرکین بدی از فراز
نگهدار پیمان شد از پیش باز
فرامرز گفتا به رای گزین
ابا شاه با دانش و بافرین
به پیمان کنون باج و بپذیر و ساو
چو بگریخت از شیر درنده گاو
چو بشنید از او شاه هندی سخن
غمی گشت از آن پهلو پیلتن
سگالید تدبیر تا چون کند
کز ایرانیان دشت پرخون کند
به کار اندر آورد پند وفریب
دلش رفت بر سوی مکر ونهیب
به شیرین زبان گفت با پهلوان
که ای شیر دل گرد روشن روان
فرود آی و بنشین و رامش پذیر
بدین فرخی باده و جام گیر
بگروم به پیمان و وعده درست
بدان ره روم من که فرمان توست
چو روشن شود کشور از آفتاب
سرنامداران درآید به خواب
شود تازه دل ها به دیدار تو
بسازیم برآرزو کار تو
به گفتار،شیرین،به دل پر دروغ
درونش بدان نامور بی فروغ
فرودآمد از بارگی شیردل
به دست اندرون،خنجر جان گسل
ندانست کز مکر،روباه پیر
همی دام سازد ابر نره شیر
چه گفت آن خردمند بیدار دل
چو دشمنت گشتست آزرده دل
منه دل به گفتار شیرین او
کزآن خرمی،تلخی آرد به روی
نشستند با رای هندی به هم
فرامرز و نام آوران،بیش و کم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۹ - رزم فرامرز با مهارک هندی
چه خورشید با تیغ و زرین سپر
نشست از بر تخت و دیهیم زر
سراسر درخشنده شد زو زمین
دو لشکر نشستند بر پشت زین
مهارک سپه را به هامون کشید
زگرد سپه شد جهان ناپدید
چو رعد بهاران بغرید کوس
زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس
دمید آتشی اندر آن کارزار
شرارش سنان بود و خنجر،شرار
همی گرد بر رفت مانند دود
زآسیب،رخساره مه کبود
مهارک چنان ساخت مانند کوه
زمین بود از لشکر او ستوه
بدش هفت گرد دلاور جوان
همه کار دیده چو پیل ژیان
به تن هریکی همچو کوهی سیاه
به مردی فزون هریک از صد سپاه
به تندی چوباد وبه پویه چو برق
سراپای ایشان به پولاد،غرق
بیاورد پیش سپه شان بداشت
پس هر یکی لشکری بدگماشت
به پیلان بیاراست پس میمنه
پس و پشت لشکرش جای بنه
بیاراست چون میمنه میسره
به پیلان جنگ آزما یکسره
باستاد در قبلگه خویشتن
ابا او یکی نامدار انجمن
سپهبد نگه کرد و خیره بماند
به دل برهمی نام یزدان بخواند
همی گفت کاندر جهان کس ندید
بدین گونه لشکر نه هم کس شنید
بدو رای گفت ای چهان پهلوان
بمان تا هم اکنون به روشن روان
فرستم به هر گوشه ای مهتری
به هرجا که مردیست درکشوری
دگر نامداران که با من بدند
کنون پیش آن بد کنش ریمن اند
بخوانم یکایک دهم شان نوید
به گنج و به کشور به خوبی امید
بدان تا بیایند نزدیک من
برافروزد این رای تاریک من
سپهبد بدوگفت کاین خود مباد
که من یارخواهم ز هندو نژاد
همی چشم دارم به روز نبرد
مگر در زمانه نماندست مرد
تواین لشکر اندک من مبین
هنر باید از مرد،هنگام کین
توای نامور شاه،دلشاد باش
زتیمار این لشکر آزادباش
دلاور بیاراست لشکرش را
گزیده سواران در خورش را
ابر میمنه اشکش شیردل
که از خاک کردی به شمشیر گل
سوی میسره گردنستور بود
زتیغش دل دیو،رنجور بود
چو با میمنه میسره برگماشت
به قلب اندرون رای را بازداشت
به پیش اندرون جای خود برگزید
زآوردگه گرد کین بردمید
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه خنجر و گرز و نیزه به کف
چنان بر زدند و برآویختند
که از خاک و خون،گل برانگیختند
برون کرد از آن سپه هفت گرد
که بنماید اندر هنر دستبرد
به پیش آمدش پهلو شیردل
به دست اندرش خنجر جان گسل
بیاویخت آن دیو با پهلوان
خروشی برآمد زهردو جوان
خروشید هندو بر کردار ابر
به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر
حواله نمود از سر گرد تیغ
سپهبد به کردار غرنده میغ
سپر بر سرآورد چون شیر نر
فرو برد چنگش به بند کمر
گرفت و برآورد و زد بر زمین
برو رای هندی بکرد آفرین
چو او کشته شد دیگری همچو دیو
که بود از نهیبش جهان پر غریو
بیامد بر نامور پهلوان
به زین اندر افکند گرز گران
سنان بر سپهدار یل راست کرد
برافشاند بر چرخ گردنده گرد
بزد نیزه بر سینه پهلوان
سوار هنرمند روشن روان
به تن برش جوشن همه بردرید
فرامرز یل تیغ کین برکشید
زهندو غمی گشته و دل دژم
بزد خنجر و نیزه کردش قلم
دگر ره برآورد و زد بر سرش
به خون غرقه شد دوش و یال و برش
یکی شادی آمد زایرانیان
کزآن درد بفزود بر هندوان
بیامد بر او تیغ کین کارگر
زجای اندر آمد یل پرهنر
بزد تیغ بر گردن نامدار
به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار
دگر هندوی همچو کوه سیاه
زآهن قبا و زآهن کلاه
بیامد گرازان بر پهلوان
زمین گشته در زیر اسبش نوان
به دست اندرش نیزه آهنین
دلش پر ز خشم و رخش پر زچین
به نیزه بر آن شیردل حمله کرد
زگردش رخ هور شد لاجورد
سپهبد بیامد برش تازیان
برو راست کرده به تندی سنان
چو آمد بزد بر کمربند اوی
ز زین در ربودش به کردار گوی
زپشت تکاور برافراشتش
به کردار مرغی بینداختش
همه پشت و یال و برش کرد خورد
روان پلیدش به دوزخ سپرد
بیامد دگر هندوی چون هیون
لبان پر زکف،دیده ها پر زخون
همی آتش افشاند گفتی زابر
خروشش بدرید گوش هژبر
یکی خشت زهرآبداده به چنگ
دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ
بگردید با پهلوان دلیر
یکی باره ای همچو کوهی به زیر
بینداخت رخشنده خشت گران
برآمد به بازوی شیرژیان
سپهبد برآشفت چون پیل مست
چوبازوش از خشت هندو بخست
از این گونه برداشت کوپال را
به گردون برافراشته یال را
برآورد و زد سخت بر مغفرش
چو گو زیر پا اندرآمد سرش
بیامد زهندو دگر سروری
به زیر اندرش بادپا اشقری
همیدون براویخت با نامور
سرافراز با خود ودرع و سپر
زکینه پرند آوری برکشید
خروشید و جوشید واندر دمید
بزد بر سمند سپهدار گرد
سر بادپا بر زمین را سپرد
چو اسپ گرانمایه آمد به گرد
زپشت سمند،آن یل شیر مرد
بجست و دم اسب هندو گرفت
بگرداند و زد بر زمین ای شگفت
چنان زد که شد خورد در کارزار
همان اسب جنگی و نامی سوار
پیاده چو دیدند ایرانیان
فرامرز را همچو شیر ژیان
ببردند یک خنگ پولاد سم
خروشید با نای رویینه خم
نشست از بر اسب و پولاد تیغ
گرفت وبیامد چو غرنده میغ
برآن لشکر هندوان حمله کرد
بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد
زتیغش زمین گشت دریای خون
پس سروران اوفتاده نگون
به هفتم دگر هندوی سرفراز
به دست اندرش خنجر جان گداز
بیامد بغرید چون دیو زوش
گرانمایه خنجر نهاده به دوش
بزد خنجر آبگون بر سرش
به دو نیمه شد کتف و یال و برش
چو از هفت سرور بینداخت سر
سپاهش ابر هندوان گشت فر
به جنگ اندرآمد سراسر سپاه
برآمد همه خاک آوردگاه
وز آن سو مهارک بزد کوس ونای
بجنبید و برداشت لشکر زجای
به پیش اندر آورد پیلان مست
کجا زیر پیشان شدی کوه،پست
به ایران سپه برفکندند پیل
زگرد سپه شد هوا همچو نیل
دلاور سواران ایرانیان
کمان بر زه و تنگ بسته میان
یکی تیره باران بکردند سخت
تو گفتی فروریخت شاخ درخت
زمین شد زباران تیر خدنگ
ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ
بدوزید خرطوم پیلان به تیر
شد از تیر،روی زمین،آبگیر
زتیر یلان روی برگاشتند
همه رزمگه خوار بگذاشتند
سپردند لشکر همه زیر پای
زهندو نماندند لشکر به جای
فکندند و گشتند و خستند شان
گرفتند و بردند و بستندشان
از ایشان بسی خواسته یافتند
چو در جستن نام بشتافتند
ز اسب و زدیبا و در و گهر
زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر
به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت
فرامرز یکسر به ایشان گذاشت
شب آمد به خرم دلی بازگشت
ابا بخت فرخنده دمساز گشت
چنین است آیین جنگ ونبرد
سری بر سپهر و سری زیر گرد
گهی شادکامی دهد گاه رنج
بود شادی و رنج،هردو سپنج
چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان
نخواهد به گیتی بدن جاودان
همان به که با نام نیکو رود
به مردی زگیتی بی آهو رود
وز آن سو چو هندو سپه برشکست
کس از نامداران هندو نرست
بزرگی ابا سی هزار از سران
ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان
گریزان شداز مهرک بدنژاد
بیامد بر رای نیکو نهاد
نشست از بر تخت و دیهیم زر
سراسر درخشنده شد زو زمین
دو لشکر نشستند بر پشت زین
مهارک سپه را به هامون کشید
زگرد سپه شد جهان ناپدید
چو رعد بهاران بغرید کوس
زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس
دمید آتشی اندر آن کارزار
شرارش سنان بود و خنجر،شرار
همی گرد بر رفت مانند دود
زآسیب،رخساره مه کبود
مهارک چنان ساخت مانند کوه
زمین بود از لشکر او ستوه
بدش هفت گرد دلاور جوان
همه کار دیده چو پیل ژیان
به تن هریکی همچو کوهی سیاه
به مردی فزون هریک از صد سپاه
به تندی چوباد وبه پویه چو برق
سراپای ایشان به پولاد،غرق
بیاورد پیش سپه شان بداشت
پس هر یکی لشکری بدگماشت
به پیلان بیاراست پس میمنه
پس و پشت لشکرش جای بنه
بیاراست چون میمنه میسره
به پیلان جنگ آزما یکسره
باستاد در قبلگه خویشتن
ابا او یکی نامدار انجمن
سپهبد نگه کرد و خیره بماند
به دل برهمی نام یزدان بخواند
همی گفت کاندر جهان کس ندید
بدین گونه لشکر نه هم کس شنید
بدو رای گفت ای چهان پهلوان
بمان تا هم اکنون به روشن روان
فرستم به هر گوشه ای مهتری
به هرجا که مردیست درکشوری
دگر نامداران که با من بدند
کنون پیش آن بد کنش ریمن اند
بخوانم یکایک دهم شان نوید
به گنج و به کشور به خوبی امید
بدان تا بیایند نزدیک من
برافروزد این رای تاریک من
سپهبد بدوگفت کاین خود مباد
که من یارخواهم ز هندو نژاد
همی چشم دارم به روز نبرد
مگر در زمانه نماندست مرد
تواین لشکر اندک من مبین
هنر باید از مرد،هنگام کین
توای نامور شاه،دلشاد باش
زتیمار این لشکر آزادباش
دلاور بیاراست لشکرش را
گزیده سواران در خورش را
ابر میمنه اشکش شیردل
که از خاک کردی به شمشیر گل
سوی میسره گردنستور بود
زتیغش دل دیو،رنجور بود
چو با میمنه میسره برگماشت
به قلب اندرون رای را بازداشت
به پیش اندرون جای خود برگزید
زآوردگه گرد کین بردمید
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه خنجر و گرز و نیزه به کف
چنان بر زدند و برآویختند
که از خاک و خون،گل برانگیختند
برون کرد از آن سپه هفت گرد
که بنماید اندر هنر دستبرد
به پیش آمدش پهلو شیردل
به دست اندرش خنجر جان گسل
بیاویخت آن دیو با پهلوان
خروشی برآمد زهردو جوان
خروشید هندو بر کردار ابر
به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر
حواله نمود از سر گرد تیغ
سپهبد به کردار غرنده میغ
سپر بر سرآورد چون شیر نر
فرو برد چنگش به بند کمر
گرفت و برآورد و زد بر زمین
برو رای هندی بکرد آفرین
چو او کشته شد دیگری همچو دیو
که بود از نهیبش جهان پر غریو
بیامد بر نامور پهلوان
به زین اندر افکند گرز گران
سنان بر سپهدار یل راست کرد
برافشاند بر چرخ گردنده گرد
بزد نیزه بر سینه پهلوان
سوار هنرمند روشن روان
به تن برش جوشن همه بردرید
فرامرز یل تیغ کین برکشید
زهندو غمی گشته و دل دژم
بزد خنجر و نیزه کردش قلم
دگر ره برآورد و زد بر سرش
به خون غرقه شد دوش و یال و برش
یکی شادی آمد زایرانیان
کزآن درد بفزود بر هندوان
بیامد بر او تیغ کین کارگر
زجای اندر آمد یل پرهنر
بزد تیغ بر گردن نامدار
به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار
دگر هندوی همچو کوه سیاه
زآهن قبا و زآهن کلاه
بیامد گرازان بر پهلوان
زمین گشته در زیر اسبش نوان
به دست اندرش نیزه آهنین
دلش پر ز خشم و رخش پر زچین
به نیزه بر آن شیردل حمله کرد
زگردش رخ هور شد لاجورد
سپهبد بیامد برش تازیان
برو راست کرده به تندی سنان
چو آمد بزد بر کمربند اوی
ز زین در ربودش به کردار گوی
زپشت تکاور برافراشتش
به کردار مرغی بینداختش
همه پشت و یال و برش کرد خورد
روان پلیدش به دوزخ سپرد
بیامد دگر هندوی چون هیون
لبان پر زکف،دیده ها پر زخون
همی آتش افشاند گفتی زابر
خروشش بدرید گوش هژبر
یکی خشت زهرآبداده به چنگ
دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ
بگردید با پهلوان دلیر
یکی باره ای همچو کوهی به زیر
بینداخت رخشنده خشت گران
برآمد به بازوی شیرژیان
سپهبد برآشفت چون پیل مست
چوبازوش از خشت هندو بخست
از این گونه برداشت کوپال را
به گردون برافراشته یال را
برآورد و زد سخت بر مغفرش
چو گو زیر پا اندرآمد سرش
بیامد زهندو دگر سروری
به زیر اندرش بادپا اشقری
همیدون براویخت با نامور
سرافراز با خود ودرع و سپر
زکینه پرند آوری برکشید
خروشید و جوشید واندر دمید
بزد بر سمند سپهدار گرد
سر بادپا بر زمین را سپرد
چو اسپ گرانمایه آمد به گرد
زپشت سمند،آن یل شیر مرد
بجست و دم اسب هندو گرفت
بگرداند و زد بر زمین ای شگفت
چنان زد که شد خورد در کارزار
همان اسب جنگی و نامی سوار
پیاده چو دیدند ایرانیان
فرامرز را همچو شیر ژیان
ببردند یک خنگ پولاد سم
خروشید با نای رویینه خم
نشست از بر اسب و پولاد تیغ
گرفت وبیامد چو غرنده میغ
برآن لشکر هندوان حمله کرد
بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد
زتیغش زمین گشت دریای خون
پس سروران اوفتاده نگون
به هفتم دگر هندوی سرفراز
به دست اندرش خنجر جان گداز
بیامد بغرید چون دیو زوش
گرانمایه خنجر نهاده به دوش
بزد خنجر آبگون بر سرش
به دو نیمه شد کتف و یال و برش
چو از هفت سرور بینداخت سر
سپاهش ابر هندوان گشت فر
به جنگ اندرآمد سراسر سپاه
برآمد همه خاک آوردگاه
وز آن سو مهارک بزد کوس ونای
بجنبید و برداشت لشکر زجای
به پیش اندر آورد پیلان مست
کجا زیر پیشان شدی کوه،پست
به ایران سپه برفکندند پیل
زگرد سپه شد هوا همچو نیل
دلاور سواران ایرانیان
کمان بر زه و تنگ بسته میان
یکی تیره باران بکردند سخت
تو گفتی فروریخت شاخ درخت
زمین شد زباران تیر خدنگ
ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ
بدوزید خرطوم پیلان به تیر
شد از تیر،روی زمین،آبگیر
زتیر یلان روی برگاشتند
همه رزمگه خوار بگذاشتند
سپردند لشکر همه زیر پای
زهندو نماندند لشکر به جای
فکندند و گشتند و خستند شان
گرفتند و بردند و بستندشان
از ایشان بسی خواسته یافتند
چو در جستن نام بشتافتند
ز اسب و زدیبا و در و گهر
زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر
به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت
فرامرز یکسر به ایشان گذاشت
شب آمد به خرم دلی بازگشت
ابا بخت فرخنده دمساز گشت
چنین است آیین جنگ ونبرد
سری بر سپهر و سری زیر گرد
گهی شادکامی دهد گاه رنج
بود شادی و رنج،هردو سپنج
چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان
نخواهد به گیتی بدن جاودان
همان به که با نام نیکو رود
به مردی زگیتی بی آهو رود
وز آن سو چو هندو سپه برشکست
کس از نامداران هندو نرست
بزرگی ابا سی هزار از سران
ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان
گریزان شداز مهرک بدنژاد
بیامد بر رای نیکو نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۳ - کشتن فرامرز، سر جادوان را
زجا اندر آمد چو کوه گران
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۸ - پاسخ نامه زال از نزد فرامرز
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
به خون دل و دیده اندر سرشت
سرنامه، نام توانا خدای
جهاندار نیروده رهنمای
خداوند پیروزی نام وکام
رساننده بندگان را به کام
ازو آفرین باد بر زال زر
جهان پهلوان نامدار و هنر
روان باد بر کام او چرخ پیر
خلیده دل دشمنانش به تیر
بدان ای جهاندیده فرخنده باب
که گر بخت را سر نیابد به خواب
نه اندیشم از بهمن ولشکرش
که نه لشکرش باد ونه کشورش
ابا این جوانی واین فر نو
تو گویی که ازوی گریزنده شو؟
به جانت که تا جان به جایست مرا
همان خشت جنگی ببایست مرا
نگردانم از بهمن شوم،روی
اگر درجهان،خون شود همچو جوی
تو هشیار باش ونگهدار شهر
که امشب بتازم برآن شوم سر
شبیخون همی کرد خواهم کنون
زدشمن برانم همی جوی خون
همانگه فرستاده زال پیر
به زودی برفت او به کردار شیر
به زال ستم دیده برد او پیام
چو برخواند آن نامه را زال سام
گهی شادمان بود گاهی نژند
گهی خنده ناک و گهی مستمند
گهی بود ترسنده از بهر پور
گه از تاختن رفت در خانه سور
به خون دل و دیده اندر سرشت
سرنامه، نام توانا خدای
جهاندار نیروده رهنمای
خداوند پیروزی نام وکام
رساننده بندگان را به کام
ازو آفرین باد بر زال زر
جهان پهلوان نامدار و هنر
روان باد بر کام او چرخ پیر
خلیده دل دشمنانش به تیر
بدان ای جهاندیده فرخنده باب
که گر بخت را سر نیابد به خواب
نه اندیشم از بهمن ولشکرش
که نه لشکرش باد ونه کشورش
ابا این جوانی واین فر نو
تو گویی که ازوی گریزنده شو؟
به جانت که تا جان به جایست مرا
همان خشت جنگی ببایست مرا
نگردانم از بهمن شوم،روی
اگر درجهان،خون شود همچو جوی
تو هشیار باش ونگهدار شهر
که امشب بتازم برآن شوم سر
شبیخون همی کرد خواهم کنون
زدشمن برانم همی جوی خون
همانگه فرستاده زال پیر
به زودی برفت او به کردار شیر
به زال ستم دیده برد او پیام
چو برخواند آن نامه را زال سام
گهی شادمان بود گاهی نژند
گهی خنده ناک و گهی مستمند
گهی بود ترسنده از بهر پور
گه از تاختن رفت در خانه سور
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۳ - شبیخون کردن کوش پیل دندان در شب تیره
سپه را بدو داد هنگام خواب
به رفتن گرفتند گردان شتاب
چو یک نیمه از شب گذر، کوش
بزد نای رویین، برآمد خروش
دلیران به شمیر بردند دست
ز خواب گران چینیان نیمه مست
یکی بر ره بیشه آورد تگ
یکی را ز سستی نجنبید رگ
یکی راست ناکرده بر تن قبای
رسید اندر او نیزه ی جانگزای
یکی نانشسته به اسب نبرد
همی تیغ برّان به تن باز خورد
شبی بود با هول و با گیر و دار
نشد هیچ نرم آتش کارزار
چو شد روز سالار چین بنگرید
همه دشت پر کشته و خسته دید
بترسید و یکسر سپه را نیافت
بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت
به لشکرگه چینیان بازگشت
سپاهش از آن ساز با ساز گشت
همه خواسته بر گرفت و بداد
بر او آتبین آفرین کرد یاد
یکایک ببوسید رویش به مهر
هنر گفت بهتر یلان را ز چهر
بدادش بسی جامه و سیم و زر
هم اسب و ستام و کلاه و کمر
بدان مایه لشکرش سالار کرد
ز ساز آن سپه را بی آزار کرد
همان روز آن جا بُنه برنهاد
همی رفت در بیشه مانند باد
چو ببرید از آن بیشه دو روز راه
به شادی فرود آمد او با سپاه
تنی چند از این مردم پیش بین
فرستادشان بر درخت آتبین
بدان تا گر آید ز دشمن سپاه
ببینند، آگاهی آرند به شاه
به رفتن گرفتند گردان شتاب
چو یک نیمه از شب گذر، کوش
بزد نای رویین، برآمد خروش
دلیران به شمیر بردند دست
ز خواب گران چینیان نیمه مست
یکی بر ره بیشه آورد تگ
یکی را ز سستی نجنبید رگ
یکی راست ناکرده بر تن قبای
رسید اندر او نیزه ی جانگزای
یکی نانشسته به اسب نبرد
همی تیغ برّان به تن باز خورد
شبی بود با هول و با گیر و دار
نشد هیچ نرم آتش کارزار
چو شد روز سالار چین بنگرید
همه دشت پر کشته و خسته دید
بترسید و یکسر سپه را نیافت
بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت
به لشکرگه چینیان بازگشت
سپاهش از آن ساز با ساز گشت
همه خواسته بر گرفت و بداد
بر او آتبین آفرین کرد یاد
یکایک ببوسید رویش به مهر
هنر گفت بهتر یلان را ز چهر
بدادش بسی جامه و سیم و زر
هم اسب و ستام و کلاه و کمر
بدان مایه لشکرش سالار کرد
ز ساز آن سپه را بی آزار کرد
همان روز آن جا بُنه برنهاد
همی رفت در بیشه مانند باد
چو ببرید از آن بیشه دو روز راه
به شادی فرود آمد او با سپاه
تنی چند از این مردم پیش بین
فرستادشان بر درخت آتبین
بدان تا گر آید ز دشمن سپاه
ببینند، آگاهی آرند به شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۵ - فرستادن شاه چین، نیواسب را به جنگ ایرانیان
وز آن لشکر خویش کآورده بود
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۱ - آگاه شدن آتبین از آمدن لشکر
وز آن سوی رود از پس کارزار
فرستاده بود آتبین ده سوار
نشانده همه بر درخت بلند
که ناگه ز دشمن نیاید گزند
یکایک چو دیدند ناگه سپاه
سوی آتبین بر گرفتند راه
که روی هوا سرخ و زرد و بنفش
ز تابیدن رنگهای درفش
هوا سربسر بود نالد همی
زمین از گرانی بنالد همی
همانا که خود شاه چین آمده ست
کجا چین و ماچین به کین آمده ست
بیاراست پس آتبین با گروه
فرستاد یکسر بنه سوی کوه
لب رود بگرفت و راه سپاه
کشیدند دیده همه سوی راه
فرستاده بود آتبین ده سوار
نشانده همه بر درخت بلند
که ناگه ز دشمن نیاید گزند
یکایک چو دیدند ناگه سپاه
سوی آتبین بر گرفتند راه
که روی هوا سرخ و زرد و بنفش
ز تابیدن رنگهای درفش
هوا سربسر بود نالد همی
زمین از گرانی بنالد همی
همانا که خود شاه چین آمده ست
کجا چین و ماچین به کین آمده ست
بیاراست پس آتبین با گروه
فرستاد یکسر بنه سوی کوه
لب رود بگرفت و راه سپاه
کشیدند دیده همه سوی راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۷ - کشته شدن پسر آتبین به دست کوش
چو از کارش آگاه شد آتبین
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۹ - جنگ آتبین و کوش و پیروزی آتبین
بگفت این و شد تا به نزدیک کوش
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۱ - حمله ی کوش به دربند
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۹ - اندر پیروزی یافتن کوش بر جزیره ی بسیلا
به بر چون برافگند گردون گره
به بر درکشیدند گردان زره
سوی دسته ی تیغ بردند دست
سر هر ده از تن بریدند پست
بسی خار و خاشاک برتوختند
بلند آتشی را برافروختند
فروغ از سر کوه پرتاپ شد
همی روی دریا چو زر آب شد
چو کوش آتش تیز دید اندر آب
براندند چون باد اسب از شتاب
ز دریا برون رفت با آن سپاه
به سر برنهادند گردان کلاه
همه خفته بودند گردانِ بند
که دشمن شبیخون بر ایشان فگند
شب تیره ماننده ی جان دیو
ز دریا برآمد ز ناگه غریو
بجستند آسیمه دربندیان
ببستند بر کینه جُستن میان
به نزدیک دربند کس را یله
نکردند و بر کوه شد مشعله
چو بازارگان جنگ و آن جوش دید
خروشیدن لشکر کوش دید
فرستاد پنجاه تن را به زیر
همه رزم دیده جوان و دلیر
نهان کرده رخسار زیر زره
به دامن برافگنده بند گره
نهادند تیغ اندر آن مردمان
سرآمد به دربندیان در زمان
گشادند در بند و برشد خروش
سپیده ز دربند بگذشت کوش
سراپرده زد بر سر کوهسار
مرآن کوه را پست کرد و حصار
هم اندر زمان کرد کشتی گسی
بدان تا سپاه آید از چین بسی
طلایه برون کرد از راه شهر
ز گردان کرا از هنر بود بهر
به پنجم سواری ز گردان شاه
تنی صد همی برد با خود به راه
ز مردان گروهی و از چارپای
که بردارد آن کاروان را ز جای
بدان چارپایان برد سوی شهر
از آن ره زیان یافت سالار، بهر
ز ناگه طلایه بدو بازخَورد
به شمشیر از ایشان برآورد گرد
سه مرد دلاور فزونتر نَجست
سوی شهر تازان سراسیمه مست
ز طیهور بردند از آن آگهی
فرود آمد از غم ز تخت مهی
به دستور گفت این که بر ما رسید
ز کردار و رای تو آمد پدید
وگرنه کجا یافتی راه بند
ز بازارگان خاسته ست این گزند
به بر درکشیدند گردان زره
سوی دسته ی تیغ بردند دست
سر هر ده از تن بریدند پست
بسی خار و خاشاک برتوختند
بلند آتشی را برافروختند
فروغ از سر کوه پرتاپ شد
همی روی دریا چو زر آب شد
چو کوش آتش تیز دید اندر آب
براندند چون باد اسب از شتاب
ز دریا برون رفت با آن سپاه
به سر برنهادند گردان کلاه
همه خفته بودند گردانِ بند
که دشمن شبیخون بر ایشان فگند
شب تیره ماننده ی جان دیو
ز دریا برآمد ز ناگه غریو
بجستند آسیمه دربندیان
ببستند بر کینه جُستن میان
به نزدیک دربند کس را یله
نکردند و بر کوه شد مشعله
چو بازارگان جنگ و آن جوش دید
خروشیدن لشکر کوش دید
فرستاد پنجاه تن را به زیر
همه رزم دیده جوان و دلیر
نهان کرده رخسار زیر زره
به دامن برافگنده بند گره
نهادند تیغ اندر آن مردمان
سرآمد به دربندیان در زمان
گشادند در بند و برشد خروش
سپیده ز دربند بگذشت کوش
سراپرده زد بر سر کوهسار
مرآن کوه را پست کرد و حصار
هم اندر زمان کرد کشتی گسی
بدان تا سپاه آید از چین بسی
طلایه برون کرد از راه شهر
ز گردان کرا از هنر بود بهر
به پنجم سواری ز گردان شاه
تنی صد همی برد با خود به راه
ز مردان گروهی و از چارپای
که بردارد آن کاروان را ز جای
بدان چارپایان برد سوی شهر
از آن ره زیان یافت سالار، بهر
ز ناگه طلایه بدو بازخَورد
به شمشیر از ایشان برآورد گرد
سه مرد دلاور فزونتر نَجست
سوی شهر تازان سراسیمه مست
ز طیهور بردند از آن آگهی
فرود آمد از غم ز تخت مهی
به دستور گفت این که بر ما رسید
ز کردار و رای تو آمد پدید
وگرنه کجا یافتی راه بند
ز بازارگان خاسته ست این گزند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۹ - نامه ی قباد نزدیک شاه فریدون به فتح
همان شب یکی نامه فرمود، گفت
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار