عبارات مورد جستجو در ۶۹ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۵ - لشکر کشی کاووس به مازندران
بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۱ - رفتن حر به درخیام حرم
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۶ - حمله نمودن جناب عابس برلشگر مخالف
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۲ - ذکر شهادت شاهزاده احمد بن حسن علیه السلام
که شهزاده ی راد و هشیار بود
به دین و به دانش پدر وار بود
ده وشش گذشته بدو سالیان
پی خدمت عم کمر بر میان
پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه
بیامد بگفت ای شه دین پناه
مراهم بده رخصت کار زار
کزین نابکاران برآرم دمار
به پایت فشانم سرو جان خویش
بپیوندم آنگه به یاران خویش
شهنشه بدو گفت ازمن مخواه
که بفرستمت سوی این رزمگاه
تو از رفته گان یادگار منی
شکیب دل بی قرار منی
برشاه بس لایه بسیار کرد
که راضیش بر اذن پیگار کرد
نخستین جوان رفت سوی حرم
پس آنگه به میدان کین زد علم
رجز خواند وبردشمنان حمله کرد
در آن حمله افکند هشتاد مرد
از آن پس همی خواست کز رزمگاه
بیاید ببوسد سم اسب شاه
گرفتند گردش سواران جنگ
گشادند بازو به تیغ و خدنگ
جوان بار دیگر بدیشان بتاخت
سبک دست و تیغ دلیری فراخت
همی بر خروشید و زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
زهم رشته ی عمر مردان گسیخت
به خون برادر بسی خون بریخت
نه بیم از سنان سوارانش بود
نه باکی ز خنجر گذارانش بود
به شمشیر از آن فرقه ی نابکار
بیفکند پنجاه تن نامدار
بیامد بر عم فرخنده نام
بدو گفت کای سبط خیر الانام
مراتشنگی برده از کار سخت
بدانسان که لرزم چو شاخ درخت
رسد گر یکی قطره آبم به کام
سپه را به هم در نوردم تمام
شهنشه به رویش همی بنگریست
نبودش چو آبی چو باران گریست
بدو گفت از تشنه کامی شکیب
بورز و نگه دار پا در رکیب
برو سوی میدان که شوی بتول
دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)
ببوسید فرخ جوان دست شاه
دگر بار و آمد سوی رزمگاه
بزد خویش را برسپاه گشن
بیفکند زا گمرهان شصت تن
زبس بر تنش زخم کاری رسید
نگون ز اسب شد از جهان پا کشید
شهنشاه زی پهنه یکران بماند
بسی کشت و آن کشته را برنشاند
بیاورد و بنهاد در خیمه گاه
دریغ از چنان نامور پور شاه
جوانان بسی کشتی ای روزگار
به رخ هر یکی چون شکفته بهار
خردمند آن کز تو بر تافت روی
به دل نامدش از تو هیچ آرزو
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بی‌گنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری