عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رختبسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهانآرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهانافروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگهاش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص مینمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سستپیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
به هر قیمت که باشد میفروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دسترنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابندهماهی
به ملک دلبری فرخندهشاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کهش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریاش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهانگرد
ازین آتشرخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقشهای خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالمافروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کفزنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رختبسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهانآرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهانافروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگهاش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص مینمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سستپیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
به هر قیمت که باشد میفروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دسترنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابندهماهی
به ملک دلبری فرخندهشاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کهش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریاش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهانگرد
ازین آتشرخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقشهای خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالمافروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کفزنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بیگناهی یوسف
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغام،
منه تهمت به گفتار دروغام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهستهتر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدایات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نیام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چساناش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بودهست
بر آن آزاده این قید از تو بودهست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
به محنتگاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغام،
منه تهمت به گفتار دروغام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهستهتر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدایات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نیام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چساناش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بودهست
بر آن آزاده این قید از تو بودهست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
چو از دستان آن ببریدهدستان
همه از خود پرستی بتپرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولاند مرد و زن موافق
که من بر وی از جانام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کویاش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یکسو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که میدانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بیفرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینهاش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسیاش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادیزن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخدیده
که گیرد شیوهٔ بیحرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتاش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کهش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
همه از خود پرستی بتپرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولاند مرد و زن موافق
که من بر وی از جانام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کویاش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یکسو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که میدانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بیفرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینهاش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسیاش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادیزن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخدیده
که گیرد شیوهٔ بیحرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتاش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کهش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود، گلزار گردد
گل از وی نافهٔ تاتار گردد
به زندان گر درآید، خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
اگر زندانیای بیمار گشتی
اسیر محنت تیمار گشتی،
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمار و خواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غرهاش سلخ،
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
وگر خوابی بدیدیی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی همآواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کز آن در جانشان افتاد تابی
یکی را مژدهده، خواب از نجاتش
یکی را مخبر، از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خوابهای خود بگفتند
جواب خوابهای خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوان مردی که سوی شاه میرفت
به مسندگاه عز و جاه میرفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی،
مرا در مجلسش یادآوری زود
کز آن یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بینصیبی
چنیناش بیگنه مپسند رنجور!
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه
می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالاش!
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
بر او راه گشایش ناپدیدست
ز نا گه، دست صنعی در میان نه
به فتحاش هیچ صانع را گمان نه،
پدید آید ز غیب او را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند
برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
بسان سبزه آن را پاک خوردند
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
برآمد وز عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
همه گفتند کاین خواب محال است
فراهم کردهٔ وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
بجز اعراض تدبیری ندارد
جوان مردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که: «در زندان همایونفر جوانیست
که در حل دقایق خردهدانیست
اگر گویی بر او بگشایم این راز
وز او تعبیر خوابت آورم باز»
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
روان شد جانب زندان جوان مرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند
به اوصاف خودش وصاف حالاند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالات خبر ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگات قصهآور
نخستین سالهای هفت گانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر بر آید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمتهای پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد ز آسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران دست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان! و دهد جان»
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
کز او به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری، شکرست آن
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
سوی بستان سرای شاه نه گام!»
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
که چون من بیکسی را، بیگناهی
به زندان سالها محبوس کردهست
ز آثار کرم مایوس کردهست؟
اگر خواهد که من بیرون نهم پای
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند،
به یک جا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
بود کاین سر شود بر شاه، روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه، گناهاندیشگی نیست
در اندیشه، خیانتپیشگی نیست»
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
ز رویش در بهار و باغ بودید،
چرا ره سوی زنداناش نمودید؟
بتی کزار باشد بر تنش گل،
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
گلی کهش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
زنان گفتند کای شاه جوانبخت!
به تو فرخندهفر هم تاج و هم تخت!
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
بجز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید، رسته
ز دستانهای پنهان زیر پرده،
ریاضتهای عشقش، پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین، از صدق دم زد
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
به زندان از ستمهای من افتاد
در آن غمها از غمهای من افتاد
جفایی کو رسید او را ز جافی
کنون واجب بود او را تلافی
هر احسان کید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زنداناش آرند
بدان خرم سرا بستاناش آرند
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود، گلزار گردد
گل از وی نافهٔ تاتار گردد
به زندان گر درآید، خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
اگر زندانیای بیمار گشتی
اسیر محنت تیمار گشتی،
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمار و خواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غرهاش سلخ،
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
وگر خوابی بدیدیی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی همآواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کز آن در جانشان افتاد تابی
یکی را مژدهده، خواب از نجاتش
یکی را مخبر، از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خوابهای خود بگفتند
جواب خوابهای خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوان مردی که سوی شاه میرفت
به مسندگاه عز و جاه میرفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی،
مرا در مجلسش یادآوری زود
کز آن یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بینصیبی
چنیناش بیگنه مپسند رنجور!
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه
می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالاش!
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
بر او راه گشایش ناپدیدست
ز نا گه، دست صنعی در میان نه
به فتحاش هیچ صانع را گمان نه،
پدید آید ز غیب او را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند
برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
بسان سبزه آن را پاک خوردند
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
برآمد وز عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
همه گفتند کاین خواب محال است
فراهم کردهٔ وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
بجز اعراض تدبیری ندارد
جوان مردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که: «در زندان همایونفر جوانیست
که در حل دقایق خردهدانیست
اگر گویی بر او بگشایم این راز
وز او تعبیر خوابت آورم باز»
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
روان شد جانب زندان جوان مرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند
به اوصاف خودش وصاف حالاند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالات خبر ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگات قصهآور
نخستین سالهای هفت گانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر بر آید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمتهای پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد ز آسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران دست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان! و دهد جان»
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
کز او به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری، شکرست آن
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
سوی بستان سرای شاه نه گام!»
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
که چون من بیکسی را، بیگناهی
به زندان سالها محبوس کردهست
ز آثار کرم مایوس کردهست؟
اگر خواهد که من بیرون نهم پای
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند،
به یک جا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
بود کاین سر شود بر شاه، روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه، گناهاندیشگی نیست
در اندیشه، خیانتپیشگی نیست»
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
ز رویش در بهار و باغ بودید،
چرا ره سوی زنداناش نمودید؟
بتی کزار باشد بر تنش گل،
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
گلی کهش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
زنان گفتند کای شاه جوانبخت!
به تو فرخندهفر هم تاج و هم تخت!
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
بجز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید، رسته
ز دستانهای پنهان زیر پرده،
ریاضتهای عشقش، پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین، از صدق دم زد
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
به زندان از ستمهای من افتاد
در آن غمها از غمهای من افتاد
جفایی کو رسید او را ز جافی
کنون واجب بود او را تلافی
هر احسان کید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زنداناش آرند
بدان خرم سرا بستاناش آرند
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجملهای خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعتهای خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسشهای خوش با وی سخنراند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتاش
چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجملهای خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعتهای خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسشهای خوش با وی سخنراند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتاش
چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
ولی او غنچهٔ باغم نچیدهست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بیآفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
ولی او غنچهٔ باغم نچیدهست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بیآفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ... الآیة... فرمان خداوند عالم است، خداوندى سازنده، نوازنده داننده دارنده، بخشنده پوشنده، دلگشاى، رهنماى، سر آراى، مهر افزاى، غالب فضل، ظاهر بذل، سابق مهر، دائم ستر، خداوند جهان، داناى آشکارا و نهان، دایم بثناى خود، قائم بسزاى خود، نه افزود و نه کاست، همه آن بود که وى خواست، فرمان داد بمؤمنان فرمانى لازم و حکمى واجب وصیّتى بسزا، و به حق پیدا، بزبان کرم با خیر الامم، که قُولُوا گوئید رهیکان من، بندگان من، و چون گوئید از من گوئید، و چون خوانید مرا خوانید، همه حدیث من کنید، عهد من در جان گیرید، ایمان بمن آرید، مهر من در دل دارید، سخن من گوئید، که من نیز در ازل حدیث شما کردم، سخن شما گفتم، عطر دوستى شما سرشتم، رحمت خود را از بهر شما نبشتم.
تو همه از مهر من آرى حدیث
من همه از عشق تو گویم سخن
قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ اى پیغامبر که سید سادات و سرور کائنات تویى، گزیده عالمیان و خاتم پیغامبران تویى، و اى امتى که بهترین امّتان گذشته شما اید، ایمان آرید بهر چه پیغامبران گذشته گفتند و رسانیدند از نامه و پیغام ما، و امت ایشان خواندند و بدان گرویدند. تا هر شرفى و کرامتى که بجملگى ایشان را بود تنها شما را بود. این امت پیغام حق نیوشیدند و بحکم فرمان برفتند و گردن نهادند، و بهمه ایمان آوردند. رب العالمین ایمان ایشان بپسندید، و بر جهانیان جلوه کرد و گفت وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ آن گه همه را زیر علم مصطفى علیه السّلام در آورد و اتباع وى گردانید. مصطفى از آن خبر داد گفت: «آدم و من دونه تحت لوائى یوم القیمة»
و امت وى را بر گذشتگان پیشى داد و گفت السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ. و رسول گفت: «نحن الآخرون السابقون یوم القیمة».
فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا الآیة... اى سید خافقین و رسول ثقلین! این کارها همه در پى تو بستیم، و جهانیان را اتباع تو فرمودیم، خادمان ترا عهدنامه محبت نوشتیم، و در محل نظر خود آوردیم، و مخالفان ترا در وهده مذلت و مهانت اوکندیم، من خالفک فهو فى شقّ الاعداء، و من خدمک فهو فى شقّ الاولیاء، هر که ترا خواست او را خواستیم و بخود راه دادیم، و هر که برگشت او را سوختیم و بینداختیم، من یطلع الرسول فقد اطاع اللَّه اى مهتر! از برگشتن این بیگانگان و ناسزا گفتن ایشان دل تنگ مدار، که ما شغل ایشان ترا کفایت کنیم، و رنج ایشان از تو باز داریم، فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ آن گه قومى آریم برنگ توحید برآورده، و بصفت دوستى آراسته، و صبغة اللَّه بستر ایشان پیوسته، این «صبغة اللَّه» رنگ بى رنگى است، هر که از رنگ رنگ آمیزان پاک است بصبغة اللَّه رنگین است.
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد اى ناداشت
پس چون که بصبغة اللَّه رسید، هر که بوى باز افتد او را برنگ خود کند. چنانک کیمیاء مس را و آهن را برنگ خویش کند، و عزیز گرداند. اگر بیگانه بوى باز افتد آشنا گردد، و گر عاصى باز افتد مطیع شود، و درین باب حکایات مشایخ بسیار است.
منها ما حکى عن ابراهیم الخواص، قال دخلت البادیة مرّة فرأیت نصرانیا على وسطه زنّار، فسألنى الصحبة، فمشینا سبعة ایّام. فقال یا راهب الحنیفیة! هات ما عندک من الانبساط! فقد جعنا فقلت الهى لا تفضحنى فی هذا الکافر، فرأیت طبقا علیه خبز و شواء و رطب و کوز ماء. فاکلنا و شربنا و مشینا سبعة ایّام. ثمّ بادرت و قلت یا راهب النصارى هات ما عندک، فقد انتهت النّوبة الیک، فاتکأ على عصاه و دعا فاذا بطبقین علیهما اضعاف ما کان على طبقى، قال فتحیّرت و تغیّرت و ابیت ان آکل فالحّ علىّ، فلم اجبه فقال کل فانى مبشّرک ببشارتین احدیهما اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللَّه، و حلّ الزنار. و الأخرى انى قلت اللهم ان کان لهذا خطر عندک فافتح على بهذا، ففتح. قال فاکلنا و مشینا و حجّ و اقمنا بمکة سنة ثم انّه مات فدفن بالبطحاء رحمه اللَّه.
قوله قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ میگوید اى پیغامبر ما! اى رسول و فرستاده ما! اى سفیر درگاه ما! اى باز مملکت ما! اى دلال شریعت ما! اى شفیع مجرمان، و اى خاتم پیغامبران، آن بیگانگان را گوى أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ چه خصومت سازید با ما؟
و چه پیکار کنید با مادر اللَّه؟ و او خداوند ما و شماست خداوندى او همه را لازم، و اقرار دادن بیگانگى و پادشاهى او بر همه واجب، آن گه شما را این چه سود دارد که گوئید، و چه بکار آید چون نشان بندگى بر خود نه بینید، و رقم اخلاص بر خود نیابید، دانید که عود چون در مجمر نهند تا آتش در آن نزنید بوى ندهد، چون بزبان گفتید رَبُّنا وَ رَبُّکُمْ آتش اخلاص باید که در آن زنید تا بوى توحید بیرون دهد.
اى مهتر کائنات! منّت ما بر خود فراموش مکن، و از نواخت و ا کرام ما بر خود ایشان را خبر کن و گوى وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ ما پاک راهانیم و پاک دلان، او را پرستگاران و گردن نهادگان، و بیزار از انباز و انباز گیران. گفتهاند که جمله شرایع سه چیز است: یکى اقرار بوجود معبود، دیگر عمل کردن از بهر وى، سدیگر اخلاص. رب العالمین گفت اى محمد! ایشان را گوى اگر در اقرار و عمل ما را مشارکید، در اخلاص مشارک نه اید، و کار اخلاص دارد و بناء دین بر اخلاص است، و رستگارى در اخلاص است، روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنانک گوهر بى کسوت رنگ سنگى بى قیمت باشد، عمل بى اخلاص جان کندن بى ثواب باشد. خداوند عز و جل از بندگان خویش در دین اخلاص درخواسته است. گفت وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ و گوهر اخلاص جز در صدف دل ننهادهاند و در دریاى سینه، پس زنده دلى باید نخست تا آنکه اخلاص از وى درست آید. یقول تعالى إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ. و قال بعضهم دخلت على سهل بن عبد اللَّه یوم جمعة قبل الصلاة، فرأیت فى البیت حیّة فجعلت اقدّم رجلا و اؤخّر اخرى، فقال ادخل لا یبلغ احد حقیقة الایمان و على وجه الارض شیء یخافه. ثم قال هل لک فى صلاة الجمعة؟
فقلت بیننا و بین المسجد مسیرة یوم و لیلة. فاخذ بیدى فما کان الّا قلیلا حتّى رأیت المسجد فدخلنا و صلّینا الجمعة، ثمّ خرجنا فوقف ینظر الى الناس، و هم یخرجون.
فقال اهل لا اله الا اللَّه کثیر و المخلصون منهم قلیل.
تو همه از مهر من آرى حدیث
من همه از عشق تو گویم سخن
قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ اى پیغامبر که سید سادات و سرور کائنات تویى، گزیده عالمیان و خاتم پیغامبران تویى، و اى امتى که بهترین امّتان گذشته شما اید، ایمان آرید بهر چه پیغامبران گذشته گفتند و رسانیدند از نامه و پیغام ما، و امت ایشان خواندند و بدان گرویدند. تا هر شرفى و کرامتى که بجملگى ایشان را بود تنها شما را بود. این امت پیغام حق نیوشیدند و بحکم فرمان برفتند و گردن نهادند، و بهمه ایمان آوردند. رب العالمین ایمان ایشان بپسندید، و بر جهانیان جلوه کرد و گفت وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ آن گه همه را زیر علم مصطفى علیه السّلام در آورد و اتباع وى گردانید. مصطفى از آن خبر داد گفت: «آدم و من دونه تحت لوائى یوم القیمة»
و امت وى را بر گذشتگان پیشى داد و گفت السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ. و رسول گفت: «نحن الآخرون السابقون یوم القیمة».
فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا الآیة... اى سید خافقین و رسول ثقلین! این کارها همه در پى تو بستیم، و جهانیان را اتباع تو فرمودیم، خادمان ترا عهدنامه محبت نوشتیم، و در محل نظر خود آوردیم، و مخالفان ترا در وهده مذلت و مهانت اوکندیم، من خالفک فهو فى شقّ الاعداء، و من خدمک فهو فى شقّ الاولیاء، هر که ترا خواست او را خواستیم و بخود راه دادیم، و هر که برگشت او را سوختیم و بینداختیم، من یطلع الرسول فقد اطاع اللَّه اى مهتر! از برگشتن این بیگانگان و ناسزا گفتن ایشان دل تنگ مدار، که ما شغل ایشان ترا کفایت کنیم، و رنج ایشان از تو باز داریم، فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ آن گه قومى آریم برنگ توحید برآورده، و بصفت دوستى آراسته، و صبغة اللَّه بستر ایشان پیوسته، این «صبغة اللَّه» رنگ بى رنگى است، هر که از رنگ رنگ آمیزان پاک است بصبغة اللَّه رنگین است.
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد اى ناداشت
پس چون که بصبغة اللَّه رسید، هر که بوى باز افتد او را برنگ خود کند. چنانک کیمیاء مس را و آهن را برنگ خویش کند، و عزیز گرداند. اگر بیگانه بوى باز افتد آشنا گردد، و گر عاصى باز افتد مطیع شود، و درین باب حکایات مشایخ بسیار است.
منها ما حکى عن ابراهیم الخواص، قال دخلت البادیة مرّة فرأیت نصرانیا على وسطه زنّار، فسألنى الصحبة، فمشینا سبعة ایّام. فقال یا راهب الحنیفیة! هات ما عندک من الانبساط! فقد جعنا فقلت الهى لا تفضحنى فی هذا الکافر، فرأیت طبقا علیه خبز و شواء و رطب و کوز ماء. فاکلنا و شربنا و مشینا سبعة ایّام. ثمّ بادرت و قلت یا راهب النصارى هات ما عندک، فقد انتهت النّوبة الیک، فاتکأ على عصاه و دعا فاذا بطبقین علیهما اضعاف ما کان على طبقى، قال فتحیّرت و تغیّرت و ابیت ان آکل فالحّ علىّ، فلم اجبه فقال کل فانى مبشّرک ببشارتین احدیهما اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللَّه، و حلّ الزنار. و الأخرى انى قلت اللهم ان کان لهذا خطر عندک فافتح على بهذا، ففتح. قال فاکلنا و مشینا و حجّ و اقمنا بمکة سنة ثم انّه مات فدفن بالبطحاء رحمه اللَّه.
قوله قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ میگوید اى پیغامبر ما! اى رسول و فرستاده ما! اى سفیر درگاه ما! اى باز مملکت ما! اى دلال شریعت ما! اى شفیع مجرمان، و اى خاتم پیغامبران، آن بیگانگان را گوى أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ چه خصومت سازید با ما؟
و چه پیکار کنید با مادر اللَّه؟ و او خداوند ما و شماست خداوندى او همه را لازم، و اقرار دادن بیگانگى و پادشاهى او بر همه واجب، آن گه شما را این چه سود دارد که گوئید، و چه بکار آید چون نشان بندگى بر خود نه بینید، و رقم اخلاص بر خود نیابید، دانید که عود چون در مجمر نهند تا آتش در آن نزنید بوى ندهد، چون بزبان گفتید رَبُّنا وَ رَبُّکُمْ آتش اخلاص باید که در آن زنید تا بوى توحید بیرون دهد.
اى مهتر کائنات! منّت ما بر خود فراموش مکن، و از نواخت و ا کرام ما بر خود ایشان را خبر کن و گوى وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ ما پاک راهانیم و پاک دلان، او را پرستگاران و گردن نهادگان، و بیزار از انباز و انباز گیران. گفتهاند که جمله شرایع سه چیز است: یکى اقرار بوجود معبود، دیگر عمل کردن از بهر وى، سدیگر اخلاص. رب العالمین گفت اى محمد! ایشان را گوى اگر در اقرار و عمل ما را مشارکید، در اخلاص مشارک نه اید، و کار اخلاص دارد و بناء دین بر اخلاص است، و رستگارى در اخلاص است، روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنانک گوهر بى کسوت رنگ سنگى بى قیمت باشد، عمل بى اخلاص جان کندن بى ثواب باشد. خداوند عز و جل از بندگان خویش در دین اخلاص درخواسته است. گفت وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ و گوهر اخلاص جز در صدف دل ننهادهاند و در دریاى سینه، پس زنده دلى باید نخست تا آنکه اخلاص از وى درست آید. یقول تعالى إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ. و قال بعضهم دخلت على سهل بن عبد اللَّه یوم جمعة قبل الصلاة، فرأیت فى البیت حیّة فجعلت اقدّم رجلا و اؤخّر اخرى، فقال ادخل لا یبلغ احد حقیقة الایمان و على وجه الارض شیء یخافه. ثم قال هل لک فى صلاة الجمعة؟
فقلت بیننا و بین المسجد مسیرة یوم و لیلة. فاخذ بیدى فما کان الّا قلیلا حتّى رأیت المسجد فدخلنا و صلّینا الجمعة، ثمّ خرجنا فوقف ینظر الى الناس، و هم یخرجون.
فقال اهل لا اله الا اللَّه کثیر و المخلصون منهم قلیل.
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب الروایات(والمصائب)
روایت است که آمد برون چه از زندان
عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان
برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب
به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب
ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال
تهیه دید و برون شد برای استقبال
همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد
جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد
گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان
پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان
غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد
ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد
چو در پیادهشدن اندکی تغافل کرد
عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد
ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل
چنین پیام رسانید حضرت جبریل
که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع
جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع
شده است بنده شایستهام پیاده روان
تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان
رعایت پدر پیر بود اولی تر
تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر
کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی
به حکم محکم دادار دست بگشا
گشود دست چو یوسف به امر حی غفور
برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل
جواب داد به یوسف امین رب جلیل
که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون
به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون
اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا
مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا
چگونه پس بستم پیشهگان کشور شام
نمود صبر و مدارا مهیمن علام
دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد
سلیل خواجه لولاک سید سجاد
به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود
گذر به جانب آن کشور خراب نمود
غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن
ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن
سر غریبی و بییاوری فکنده به زیر
دلش ز خنده بیجای شامیان دلگیر
ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه
ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه
ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب
ز دیدن سر عریان عمهاش زینب
تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون
دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون
تمام شام برون آمده به حکم یزید
به پیشواز سر انوار حسین شهید
چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد
گرفته دست به دست از پی مبارکباد
تمام گشته فراموششان ز حق نبی
نظارهگر به حریم محمد عربی
به آن طریق چه آن بیکسان بیغمخوار
میان شام گذشتند از سر بازار
به کوچه گذر اهلبیت طه شد
میان کوچه یکی غرقه هویدا شد
نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام
سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام
یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان
فکند زینب مظلومه را شرر بر جان
همین که دیده شومش ز دیدن اسرا
فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا
پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی
ببرد دست بریده به جانب سنگی
حواله کرد همان سنگ را به تارک او
شکست بار دیگر تارک مبارک او
بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام
نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام
عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان
برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب
به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب
ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال
تهیه دید و برون شد برای استقبال
همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد
جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد
گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان
پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان
غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد
ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد
چو در پیادهشدن اندکی تغافل کرد
عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد
ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل
چنین پیام رسانید حضرت جبریل
که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع
جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع
شده است بنده شایستهام پیاده روان
تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان
رعایت پدر پیر بود اولی تر
تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر
کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی
به حکم محکم دادار دست بگشا
گشود دست چو یوسف به امر حی غفور
برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل
جواب داد به یوسف امین رب جلیل
که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون
به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون
اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا
مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا
چگونه پس بستم پیشهگان کشور شام
نمود صبر و مدارا مهیمن علام
دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد
سلیل خواجه لولاک سید سجاد
به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود
گذر به جانب آن کشور خراب نمود
غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن
ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن
سر غریبی و بییاوری فکنده به زیر
دلش ز خنده بیجای شامیان دلگیر
ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه
ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه
ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب
ز دیدن سر عریان عمهاش زینب
تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون
دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون
تمام شام برون آمده به حکم یزید
به پیشواز سر انوار حسین شهید
چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد
گرفته دست به دست از پی مبارکباد
تمام گشته فراموششان ز حق نبی
نظارهگر به حریم محمد عربی
به آن طریق چه آن بیکسان بیغمخوار
میان شام گذشتند از سر بازار
به کوچه گذر اهلبیت طه شد
میان کوچه یکی غرقه هویدا شد
نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام
سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام
یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان
فکند زینب مظلومه را شرر بر جان
همین که دیده شومش ز دیدن اسرا
فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا
پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی
ببرد دست بریده به جانب سنگی
حواله کرد همان سنگ را به تارک او
شکست بار دیگر تارک مبارک او
بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام
نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۵ - حکایت سفینه غلام
چنین شده است روایت بر وضه الانوار
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - جنگ شداد با ربالعالمین جل ذکره
کرد چون شداد از راه عناد
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۶ - در زهد حضرت عیسی
یکی روز از سر عبرت به عالم
گذشتی حضرت عیسی بن مریم
پرستو کی بدید اندر زمانه
که بهر خویش سازد آشیانه
لب معجز نما چون غنچه بشگفت
همانا با حورایین چنین گفت
که این بسته زبان همخانه دارد
تعلق سوی آب و دانه دارد
به عکس من که ماوائی ندارم
ز ملک این جهان جایی ندارم
بگفتند از بود طبع تو مایل
به تعمیر مقام و جاه و منزل
بگو تا سر بهمت بر فرازیم
برایت خانه عالی بسازیم
که از باغ جنان ممتاز باشد
ز رفعت با فلک دمساز باشد
عنان گفتگو را میکشیدند
ز آنجا تا لب دریا رسیدند
بگفتا اندر آن دریای پرموج
که موجش میرساند بر فلک اوج
بسازید از فتوت بارگاهی
به وقف طقع محکم بارگاهی
بگفتندش ایا مهر جهان تاب
بنا را هیچکس ننهاده بر آب
ترا گر در حقیقت این خیال است
بعید از عقل و این فکرت محال است
تبسم کرد و با ایشان بفرمود
مرا هم این حکایت بود مقصود
که دنیا همچو این بحر عمیق است
بهر دم عالمی در وی غریق است
بنائی را که بنیادش بر آبست
خرابست و خرابست و خرابست
جهان (صامت) چه جای خانه باشد
مگر آن را که بس دیوانه باشد
گذشتی حضرت عیسی بن مریم
پرستو کی بدید اندر زمانه
که بهر خویش سازد آشیانه
لب معجز نما چون غنچه بشگفت
همانا با حورایین چنین گفت
که این بسته زبان همخانه دارد
تعلق سوی آب و دانه دارد
به عکس من که ماوائی ندارم
ز ملک این جهان جایی ندارم
بگفتند از بود طبع تو مایل
به تعمیر مقام و جاه و منزل
بگو تا سر بهمت بر فرازیم
برایت خانه عالی بسازیم
که از باغ جنان ممتاز باشد
ز رفعت با فلک دمساز باشد
عنان گفتگو را میکشیدند
ز آنجا تا لب دریا رسیدند
بگفتا اندر آن دریای پرموج
که موجش میرساند بر فلک اوج
بسازید از فتوت بارگاهی
به وقف طقع محکم بارگاهی
بگفتندش ایا مهر جهان تاب
بنا را هیچکس ننهاده بر آب
ترا گر در حقیقت این خیال است
بعید از عقل و این فکرت محال است
تبسم کرد و با ایشان بفرمود
مرا هم این حکایت بود مقصود
که دنیا همچو این بحر عمیق است
بهر دم عالمی در وی غریق است
بنائی را که بنیادش بر آبست
خرابست و خرابست و خرابست
جهان (صامت) چه جای خانه باشد
مگر آن را که بس دیوانه باشد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳ - جواب خضر موسی را علیه السلام که چون ملاقات من مقدور تو شد اکنون باز گرد و پیش امت خود رو که خیرا لزیارة لحظة
گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۴
آوردهاند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد در راه به منزلی فرو آمد و درویشان چیزی بکار بردند و سرباز نهادند. چون وقت نماز درآمد درویشان به نماز ایستادند وصف برکشیدند، درویشی مگر در خواب مانده بود از ماندگی راه، چون بیدار شد جمع در فریضه شروع کرده بودند، حیا مانع شد کی برخیزد همچنان خفته میبود از خجالت. پس دزدی آمده بود تا رختی بردارد و در میان رخت آمد و آن درویش بیدار بود تکیه کرده، سنگی برداشت و بران دزد انداخت. دزد دانست که کسی مینگرد، بگریخت و هیچ نتوانست بردن و جمع را ازین حال هیچ خبر نه. چون سلام بازدادند و درویش را خفته دیدند بروی انکار کردند کی این بینماز نگرید! شیخ گفت بینمازی باید تا جامۀ شما را گوش میدارد تا نمازی ماند، و درنیافتند که شیخ چه میگوید، چون پیش رخت آمدند و از آن حال خبردار شدند از آن انکار توبه کردند.
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹ - داستان دقیانُس
همان داستانی دگر یار اوی
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۱ - اندر فرزندان کنعان: کوش و نمرود
پسر داشت کنعان یکی، کوش نام
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷ - بیان بقیه ی تمرد شیطان از امر حق تعالی و مردود شدن آن
همچو آن دیو رجیم کشتنی
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعله ی غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش بر فروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن بقامت بدقرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر برهم زدی
چون نکرد او سجده ی آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و رانده ی درگاه شد
از فراز مه به قعر چاه شد
عزو تمکینش همه برباد رفت
علمهایش سربسر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانه ی دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتی ست
هرگنه نساج و پرده غفلتی ست
علم را در دل ملک می آورد
چون سیه شد کی ملک داخل شود
دل تورا آیینه ی نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بود
کی در آنجا صورتی ساری بود
پاک کن آیینه ی دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نورکن
دل اگر چه زنده ی آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبنده تر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه راهست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظه ای گر شرح صدری دیده ای
آنچه من گفتم نکو فهمیده ای
آنچه می بینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعله ی غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش بر فروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن بقامت بدقرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر برهم زدی
چون نکرد او سجده ی آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و رانده ی درگاه شد
از فراز مه به قعر چاه شد
عزو تمکینش همه برباد رفت
علمهایش سربسر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانه ی دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتی ست
هرگنه نساج و پرده غفلتی ست
علم را در دل ملک می آورد
چون سیه شد کی ملک داخل شود
دل تورا آیینه ی نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بود
کی در آنجا صورتی ساری بود
پاک کن آیینه ی دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نورکن
دل اگر چه زنده ی آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبنده تر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه راهست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظه ای گر شرح صدری دیده ای
آنچه من گفتم نکو فهمیده ای
آنچه می بینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۰ - مکالمه حضرت موسی ع با آن پیر گبر و ایمان آوردن گبر
دید موسی کافری اندر رهی
پیره گبری کافری و گمرهی
گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا
گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور
می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه
نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت
اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود
گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام
گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو
پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من
سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد
هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر
چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر
گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا
موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده
موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد
ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است
ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه
لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ
طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین
کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
پیره گبری کافری و گمرهی
گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا
گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور
می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه
نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت
اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود
گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام
گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو
پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من
سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد
هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر
چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر
گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا
موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده
موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد
ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است
ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه
لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ
طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین
کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۱ - آمدن ملائکه سموات به یاری خلیل الرحمن
چون شنیدند این خطاب آن قدسیان
از سما کردند رو در خاکدان
جمله بگشودند از هم بال و پر
جانب این دشت غبرا پی سپر
هر یکی جستی از آن دیگر سبق
تا بپایین آمدند از نه طبق
منجنیق اندر هوا برخاسته
کامد اول یک ملک آراسته
کای خلیل الله منم دارای باد
حق زمام باد در دستم نهاد
هم بده فرمان که گویم باد را
برکند این قوم بی بنیاد را
جله را بر کوه و بر صحرا زند
خیمه شان بر لجه ی دریا زند
هم بریزد آتش سوزانشان
هم به خانمان و هم بر جانشان
جسم و جانشان دود خاکستر کند
سروریها را ز سرشان درکند
هرکه بهر دیگری آتش فروخت
باید اول خود در آن آتش بسوخت
هرکه خواهد آتشی افروختن
بایدش در آتش خود سوختن
گفت ابراهیم او را کی ملک
مکرمت کردی جزاء خیرلک
ما و امت را برو با هم گذار
این من و این آتش این پروردگار
آتش اندر راه آن سلطان راد
گرچه صد دریا بود باد است باد
از پی آمد آن ملک دیگر روان
کای خلیل صدق و ای جان جهان
جمله دریاها به فرمان منند
کوهها لرزان ز توفان منند
رخصتی ده بحر را بر پر زنم
موج دریاها بر آن اخگر زنم
ناخدایم لیک توفانی کنم
در بسیط خاک ویرانی کنم
گفت رو رو حق ز تو خشنود باد
جان فدای آنکه هست و بود باد
چونکه در راه شه خوبان بود
آب و آتش پیش من یکسان بود
آبو آتش را بر من فرق نیست
دوستان را فکر حرق و غرق نیست
گر بسوزد این تنم قربان او
ور ببخشاید زهی احسان او
کان ملک دیگر ز پی آمد روان
صد ثنا و صد ستایش در دهان
کاین منم سرهنگ ابر و رعد و برق
گه به مغربشان کشم گاهی به شرق
رخصتی ده تا بگویم مر سحاب
اندر این آتش فرو ریزند آب
آتش نمرودیان ابتر کنم
هم از آن پس خاکشان برسر کنم
گفت آن شه هرچه باشد خوش بود
خواه باشد آب خواه آتش بود
من ز تو آتش ز تو ای محتشم
خواه در آبم فکن خواه آتشم
همچنین آمد از آن روحانیان
آنچه ناید در شمار و در بیان
هریکی را عذرخواه آمد خلیل
نی اعانت جست نی آمد دخیل
هر که آن گستاخ بزم شاه شد
از عوانان کی اعانت خواه شد
هرکه اندر بزم شه محرم بود
کی دخیل حاجب و دربان شود
هرکه داند شاه را دانای راز
کی به نزد ترجمان آرد نیاز
زان ملایک هیچ یک حاجت نخواست
سر در آتش منجنیق آورد راست
از سما کردند رو در خاکدان
جمله بگشودند از هم بال و پر
جانب این دشت غبرا پی سپر
هر یکی جستی از آن دیگر سبق
تا بپایین آمدند از نه طبق
منجنیق اندر هوا برخاسته
کامد اول یک ملک آراسته
کای خلیل الله منم دارای باد
حق زمام باد در دستم نهاد
هم بده فرمان که گویم باد را
برکند این قوم بی بنیاد را
جله را بر کوه و بر صحرا زند
خیمه شان بر لجه ی دریا زند
هم بریزد آتش سوزانشان
هم به خانمان و هم بر جانشان
جسم و جانشان دود خاکستر کند
سروریها را ز سرشان درکند
هرکه بهر دیگری آتش فروخت
باید اول خود در آن آتش بسوخت
هرکه خواهد آتشی افروختن
بایدش در آتش خود سوختن
گفت ابراهیم او را کی ملک
مکرمت کردی جزاء خیرلک
ما و امت را برو با هم گذار
این من و این آتش این پروردگار
آتش اندر راه آن سلطان راد
گرچه صد دریا بود باد است باد
از پی آمد آن ملک دیگر روان
کای خلیل صدق و ای جان جهان
جمله دریاها به فرمان منند
کوهها لرزان ز توفان منند
رخصتی ده بحر را بر پر زنم
موج دریاها بر آن اخگر زنم
ناخدایم لیک توفانی کنم
در بسیط خاک ویرانی کنم
گفت رو رو حق ز تو خشنود باد
جان فدای آنکه هست و بود باد
چونکه در راه شه خوبان بود
آب و آتش پیش من یکسان بود
آبو آتش را بر من فرق نیست
دوستان را فکر حرق و غرق نیست
گر بسوزد این تنم قربان او
ور ببخشاید زهی احسان او
کان ملک دیگر ز پی آمد روان
صد ثنا و صد ستایش در دهان
کاین منم سرهنگ ابر و رعد و برق
گه به مغربشان کشم گاهی به شرق
رخصتی ده تا بگویم مر سحاب
اندر این آتش فرو ریزند آب
آتش نمرودیان ابتر کنم
هم از آن پس خاکشان برسر کنم
گفت آن شه هرچه باشد خوش بود
خواه باشد آب خواه آتش بود
من ز تو آتش ز تو ای محتشم
خواه در آبم فکن خواه آتشم
همچنین آمد از آن روحانیان
آنچه ناید در شمار و در بیان
هریکی را عذرخواه آمد خلیل
نی اعانت جست نی آمد دخیل
هر که آن گستاخ بزم شاه شد
از عوانان کی اعانت خواه شد
هرکه اندر بزم شه محرم بود
کی دخیل حاجب و دربان شود
هرکه داند شاه را دانای راز
کی به نزد ترجمان آرد نیاز
زان ملایک هیچ یک حاجت نخواست
سر در آتش منجنیق آورد راست