عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۳ - آگاهی بهرام از لشکرگشی خاقان چین بار دوم
چون به تثلیث مشتری و زحل
شاه انجم ز حوت شد به حمل
سبزه خضر وش جوانی یافت
چشمهٔ آب زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
مشک برگشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
باد نوروزی از قباله نو
با ریاحین نهاد جان به گرو
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی اندام زمهریر شکست
برف کافوری از گریوه کوه
رود را زاب دیده داد شکوه
سبزه گوهر زدود بینش را
داد سرسبزی آفرینش را
نرگس‌تر به چشم خواب آلود
هر کرا چشم بود خواب ربود
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای
سرو کز سایه بادبانه زده
جعد شمشاد را به شانه زده
چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب
جان در انداخته به قلعهٔ آب
غنچه‌های نو از شکوفه شاخ
کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشه زر نهاده بر کف دست
از شمایل شمامه‌های بهار
بی‌قیامت ستاره کرده نثار
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده
کاتب الوحی گل به آب حیات
بر شقایق به خون نوشته برات
برگ نسرین به گوهر آمودن
شاخ سوسن به توتیا سودن
جعد بر جعد بسته مرزنگوش
دیلم آسا فکنده بر سر دوش
گشته هم برگ و هم گیا راضی
این به مقراضه آن به مقراضی
سنبل از خوشهای مشگ انگیز
برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش
غنچه با چشم گاو چشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز
گل کافور بوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان
ارغوان و سمن برابر دید
رایتی برکشیده سرخ و سپید
ز آفت بید برگ بادخزان
شاخ پر برگ بید دست گزان
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هوا خواهی
بلبل آواز برکشیده چو کوس
همه شب تا به وقت بانگ خروس
سرخ گل را به سبز میدانی
پنج نوبت زنان به سلطانی
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان
نای قمری به ناله سحری
خنده برده ز کام کبک دری
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت
زند باف از بهشت نامه زند
در شب آورد و خواند حرفی چند
عندلیب از نوای تیز آهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاط‌مند شده
شاه بهرام در چنین روزی
کرد شاهانه مجلس افروزی
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی ز آسمان فراخته بیش
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ
کرد بر خسروآفرین دراز
کافرین کرده بود برد نماز
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
لشگری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج
سیلی آمد گرفت صحرائی
هر نهنگی درو چو دریائی
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
شه چو از فتنه یافت آگاهی
در بلا دید عافیت خواهی
پیشتر زانکه در سرآید دام
دامن از می کشید و دست از جام
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون به سر درارد پای
جز به گنج و سپه ندید پناه
کالت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
هم تهی دید گنج آکنده
هم سلیح و سپه پراکنده
ماند عاجز چو شیر بی دندان
طوق زنجیر و مملکت زندان
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
واو ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستی‌ها و روشنی‌ها مرد
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت
ملک می‌جست و مال می‌اندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
گفت خلق آرزو طلب شده‌اند
شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد
خاکیانی که زاده ز میند
ددگانی به صورت آدمیند
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سرننهند
خوانده باشی ز درس غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان
جاه جمشید خوار چون کردند
سر دارا به دار چون کردند
مالشان حوضه است و ایشان سیر
گندد آب را به حوض ماند دیر
آب کز خاک تیره‌فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد
شاه اگر مست خصم هشیارست
شحنه گر خفته دزد بیدارست
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی برو تباه شود
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کس خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و زمن تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی
به جفائی که او نمودش راه
جور می‌کرد بر رعیت شاه
تا به حدی که خواری از حد برد
هیچکس را به هیچ کس نشمرد
در ستمکارگی پی افشردند
می‌گرفتند و خانه می‌بردند
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
تا در آن مملک به اندک سال
هیچکس را نه ملک ماند و نه مال
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد به رشوت خویش
از زر و گوهر و غلام و کنیز
در ولایت نماند کس را چیز
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم‌تر کسی به درویشی
خانه‌داران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران
شهری و لشگری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی
جز وزیری که خانه بودش و گنج
حاصل کس نبود جز غم و رنج
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست
کس ز بیم وزیر عالم سوز
آنچه شب رفت و انگفت به روز
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند
شاه را آن بهانه سیر نکرد
لیک بی وقت جنگ شیر نکرد
از بد گنبد جفا پیشه
کرد چندانکه باید اندیشه
ره به سامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
بیا ساقی از می مرا مست کن
چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم
به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد
گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین
ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوه‌دار جوان
به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار
برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند
به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید
سکندر کجا رخش در زین کشید
گزارنده داستان دری
چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت
چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ
به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد
زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته
که بی‌گرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه
درآمد به زین شاه گیتی پناه
روار و زنان نای زرین زدند
سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر
ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار
نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد
مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه
ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل
به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند
برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت
به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار
پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید
در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم
عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه می‌برد رنج
بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار
بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت
همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام
هم اسکندریه‌ش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را
که مانند شد مصر و بغداد را
به یونان شدن گشت عزمش درست
که آن‌جا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم
جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی
بکردی ازو هر چه می‌خواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند
که دیدند ازو آنچه می‌خواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال
که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت
به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار
نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ
به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر
به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید
شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای
که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایه‌هایی که باشد غریب
ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک
به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ
که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار
نمطهای زرافهٔ آبدار
کنیزان چابک غلامان چست
به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج
به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسیران زنجیر بر پا و دست
به بالا و پهنا چو پیلان مست
ز گوش بریده شتر بارها
ز سرهای پر کاه خروارها
ز پیلان پیکار ده زنده پیل
گه رزم جوشنده چون رود نیل
بدین سان گرانمایهای سره
فرستاد با قاصدی یکسره
چو آمد فرستادهٔ راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را برو تیزتر شد عنان
پذیرفت گنجینه بی قیاس
پذیرفته را نامد از وی سپاس
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد
در کین پوشیده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری
سکندر شد آزرده از کار او
نهانی همی داشت آزار او
ز پیروزی دولت و جاه خویش
نبودش سرکین بدخواه خویش
ز هر سو خبر ترکتازی نمود
که رومی به زنگی چه بازی نمود
ز هر کشوری قاصدان تاختند
بدین چیرگی تهنیت ساختند
در طعنه بر رومیان بسته شد
همان رومی از بددلی رسته شد
زمانه چو عاجز نوازی کند
به تند اژدها مور بازی کند
در این آسیا دانه بینی بسی
به نوبت درآس افکند هرکسی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۱ - شتافتن اسکندر به جنگ دارا
بیا ساقی آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دل‌فروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی
کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش
کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهنده‌ای گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس
کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند
بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرم‌تر شد همی هر زمان
که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار
روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران
عدد خواست از نام نام‌آوران
خبر داد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او
سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام
به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم
من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی
بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب
پدید آورید این سخن را جواب
جهان‌دیده پیران بیدار هوش
چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست
درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم
به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را
همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز
که فرخ بود آتش کینه سوز
توسرو نوی خصم بید کهن
کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر
بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی
که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را
کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرم‌تر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است
دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان
به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان
به لشگر کشی گشت هم‌داستان
یکی روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه
بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش
به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش
به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور
عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری
به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس
که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی
به خاموشی خویش یاری کنی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۱ - فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیده‌ام
به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازه‌ای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونه‌ای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط می‌قرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی‌آگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریده‌تر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو می‌چکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر باره‌ای
به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو می‌خوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایه‌ای
که پرورد از انسان گرانمایه‌ای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوب‌روئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانه‌ای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۵ - در اندازه هر کاری نگهداشتن
چو فیاض دریا درآمد به موج
ز کام صدف در درآرد به اوج
از آن ابر کاتش در آب افکند
زمین سایه بر آفتاب افکند
دگر باره دولت درآمد به کار
دل دولتی با سخن گشت بار
فرو رفت شب روز روشن رسید
شباهنگ را صبح صادق دمید
دگر باره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد
چو دولت دهد بر گشایش کلید
ز سنگ سیه گوهر آید پدید
همه روز را روزگارست نام
یکی روزدانه‌ست و یک‌روز دام
چو فرمان ده نقش پرگار کن
به فرمان من کرد ملک سخن
برانداختی کردم از رای چست
که این مملکت بر که آید درست
در این شهر کاقبال یاری کند
که باشد که او شهریاری کند
خرد گفت که آنکس بود شهریار
که باشد پسندیده در هر دیار
به داد و دهش چیره بازو بود
جهان بخش بی هم ترازو بود
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار
نه چون خام کاری که مستی کند
به خامه زدن خام دستی کند
رهاورد موری فرستد به پیل
دهد پشه را راتب جبرئیل
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
که یک ره سر از نیره نشناختند
به مستی کلاهی برانداختند
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بی‌دانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج
مکش بر کهن شاخ نو خیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را
مزن اره بر سالخورده درخت
که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد در فشاند ز دست
کند گردهٔ کوه را لعل بست
به هرجا که رایت برآرد بلند
سر کیسه را بر گشاید ز بند
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
زبر سختن کوه تا برک گاه
شناسد همه چیز را پایگاه
به اندازهٔ هر که را مایه‌ای
دها و دهش را دهد پایه‌ای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
ز من هر کس این نامه را باز جست
به عنوان او نامه آمد درست
جز او هر که را دیدم از خسروان
ندیدم در او جای خلوت روان
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همه صیرفی طبع بازارگان
جگرخوارهٔ جامگی خوارگان
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۲ - افسانهٔ ماریه قبطیه
مغنی ره باستانی بزن
مغانه نوای مغانی بزن
من بینوا را به آن یک نوا
گرامی کن و گرمتر کن هوا
گزین فیلسوف جهان آزمای
سخن را چنین کرد برقع گشای
که قبطی زنی بود در ملک شام
زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام
بسی قلعهٔ نامور داشته
ز بیداد بد خواه بگذاشته
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست
چو کارش ز دشمن به جان آمده
به درگاه شاه جهان آمده
بدان تا بخواهد ز شه داد خویش
شود خرم از ملک آباد خویش
به دستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه
چو دیدش که دستور دانش پژوه
دهد درس دانش به چندین گروه
از آن دادخواهی هراسان شده
بر او دانش‌آموزی آسان شده
دل از قصه داد و بیداد شست
به تعلیم دانش کمر بست چست
به خدمتگری پیش دانای دهر
پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نشد محرم آب دست
ز پرهیزگاری که بود استاد
نظر بست هر گه که او رخ گشاد
ز دستی چنان کاب از او می‌چکید
جز آبی که بر دستش آمد ندید
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافور خوار
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد
منش داد در دانش آموختن
به سامان شد از دانش اندوختن
ارسطوی دانا بدان دلنواز
در دانش خویش بگشاد باز
بسی در بران در ناسفته سفت
بسی گفتنیهای ناگفته گفت
از آن علم کاسان نیاید بدست
یکایک خبردادش از هر چه هست
زن دانش‌آموز دانش سرشت
چو لوحی ز هر دانشی در نبشت
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را بیارد بجای
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آیین خود برگ راهی نداشت
چو دستور دانا چنین دید کار
که بی گنج نتوان شدن شهریار
بران جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیر گر
بدان کیمیا ماریه میر گشت
لقب نامه علم اکسیر گشت
چو از دانش خویش دستور شاه
به گنجی چنان دادش آن دستگاه
به دستوری شه سوی کشورش
فرستاد با گنج و با لشگرش
شتابنده چون سوی کشور شتافت
به آهستگی مملکت بازیافت
چنان گشت مستغنی از ساو و باج
که برداشت از کشور خود خراج
به اکسیر کاری چنان شد تمام
که کردی زر پخته از سیم خام
ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد
در گنج برخاکیان باز کرد
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ
که آرد زر بی ترازو به چنگ
ز لشگر گهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست
به درگاه او هر که سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی
ز بس زر که بر زیور انباشتند
سگان را به زنجیر زر داشتند
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست
از آن گنج پنهان خبر یافتند
به دیدار گنجینه بشتافتند
نمودند خواهش بدان کان گنج
که درویشی آورد ما را به رنج
ندانیم چون دیگران پیشه‌ای
مگر در جهان کردن اندیشه‌ای
ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم
به قوت یکی روز درمانده‌ایم
تواند که بانوی عاجز نواز
گشاید به ما بر در گنج باز
درآموزد از رای و تدبیر خویش
به ما چیزی از علم اکسیر خویش
جهان را چنین گنج گوهر بسیست
کلید در گنج با هر کسیست
مگر قوت را چاره سازی کنیم
ز خلق جهان بی نیازی کنیم
زن کار پیرای روشن ضمیر
بدان خواسته گشت خواهش پذیر
یکی منظری بود با آب و رنگ
مقرنس برآورده از خاره سنگ
عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه
پرندی سیه بسته بر گرد ماه
برآموده چون نرگس و مشک و بید
به موی سیه مهره‌های سپید
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند
در آن مهره آورده با پیچ و بند
به نظارگان گفت گیسوی من
ببینید در طاق ابروی من
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم
نیوشندگان را در آن داوری
غلط شد زبان زان زبان آوری
یکی گفت اشارت بدان مهره بود
که شفاف و تابنده چون زهره بود
یکی راز پوشیده از موی جست
که آن مهره با موی دید از نخست
گرفتند هر یک پی آن پیشه را
خلافی پدید آمد اندیشه را
از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد
به فرهنگ دانا کسی پی نبرد
دگر روز خواهش برآراستند
در آن باب فصلی دگر خواستند
پری‌روی بر طاق منظر نشست
نشاند آن تنی چند را زیر دست
سخن راند از گنج درخواسته
چو سربسته گنجی برآراسته
حدیث سر کوه و مردم گیا
که سازند از او زیرکان کیمیا
همان سنگ اعظم که کان زرست
سخن بین که چون کیمیا پرورست
به پوشیدگی کرد رمزی پدید
در او آهنین قفل زرین کلید
به دانا رسید این سخن گنج یافت
به نادان رسید انده و رنج یافت
گر آن کیمیا را گهر در گیاست
گیای قلم گوهر کیمیاست
از آن کیمیا با همه چربدست
دریغی نه چندانکه خواهند هست
کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد
شنیدم خراسانیی بود چست
به بغداد شد چون شدش کار سست
دمی چند بر کار کردای شگفت
خراسانی آمد دمش در گرفت
از آن دم که اهل خراسان کنند
به بغدادیان بازی آسان کنند
هزارش عدد بود مصری چو موم
زری که آنچنان زر نباشد به روم
به سوهان یکایک همه خرد سود
بر آمیختش با گل سرخ زود
وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت
به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت
به عطاری آن مهره‌ها بر شمرد
به مهر خود آن مهره او را سپرد
که این مهره در حقه‌ای نه به راز
زهی مهره دزد و زهی مهره باز
به دیناری این بر تو بفروختم
وزو کیسه سود بردوختم
چو وقت آید این را که داری برنج
بده بازخرم زهی کان گنج
بپرسید عطار کاین را چه نام
بگفتا طبریک سخن شد تمام
ز دکان عطار چون بازگشت
به افسونگری کیمیا ساز گشت
به دارالخلافه خبر باز داد
که اکسیریی آمدست اوستاد
منم واصل کیمیا در نهفت
به گوهرشناسی کسم نیست جفت
عملهای من چون درآید به کار
یکی ده کند ده صد و صد هزار
درستی صدم داد باید نخست
که گردد هزار از من آن صد درست
همان استواران مردم شناس
به من برگمارند و دارند پاس
گرآید زمن دستکاری شگرف
نیارند با من در این کار حرف
وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت
خلیفه چو اکسیر سازی شنید
به عشوه زری داد و زرقی خرید
به افسون روباهی آن شیر مرد
زر پخته را بر می خام خورد
چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای
دران دستکاری بیفشرد پای
یکی کوره‌ای ساخت چون زر گران
زهر داروئی کرد چیزی دران
فرستاد در شهر بالا و پست
طبریک طلب کرد و نامد بدست
هم آخر رقیبان آن کارگاه
به عطار پیشینه بردند راه
گل سرخ او را به دینار زرد
خریدند و بردند نزدیک مرد
خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد
به کوره درافکند و آتش دمید
بجا ماند زر وان دگرها رمید
سبیکه فرو ریخت درنای تنگ
برآمد زر سرخ یاقوت رنگ
به گوش خلیفه رسید این سخن
که نقد نو آمد ز کان کهن
زری دید با سود همره شده
دران کدخدائی یکی ده شده
به امید گنجی چنان گوهری
بسی کرد با او نوازش گری
از آن مغربی زر مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار
که این را به کار آورای نیک رای
که من حق آن با تو آرم بجای
کشند استواران ما از تو دست
که نزدیک ما استواریت هست
دران آزمایش چو چست آمدی
به میزان معنی درست آمدی
خراسانی آن گنج بستد به ناز
چو هندو کمر بست بر ترکتاز
گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت
بخفت و به خفتن به خسباندشان
چو برخاست بر خاک بنشاندشان
ستوران تازی غلامان کار
به اندازه بخرید و بر بست بار
به راهی که دیده نشانش ندید
چنان شد که کس در جهانش ندید
خلیفه چو آگاه شد زین فریب
که برد آن خراسانی آن زر و زیب
حدیث طبریک به یاد آمدش
جز آن هر چه بشنید باد آمدش
خبر بازجست از طبریک فروش
بخندید کان طنزش آمد به گوش
طبریک چو تصحیف سازد دبیر
بیاموز معنی و معنیش گیر
هر افسون کز افسونگری بشنوی
نگر تا به افسون او نگروی
در این داوری هیچکس دم نزد
که در بازی کیمیا کم نزد
سکندر به یونان خبردار شد
که بر گنج زرماریه مار شد
به شه باز گفتند کان ماده شیر
به صید افکنی گشت خواهد دلیر
زنی کار دانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس
ز پوشیده گنجی خبر داشتست
به آن گنج گیتی بینباشتست
به افسونگری سنگ را زر کند
صدف ریزه را لؤلؤ تر کند
از آن بیشتر گنج زر ساختست
که قارون به خاک اندر انداختست
گرش سر نبرد سر تیغ شاه
جهان زود گیرد به گنج و سپاه
سپاه آورد دشمنان را به رنج
سپاهی نگردد مگر گرد گنج
به آزار او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت
به تدبیر آن شد کزان جان پاک
به تدبیر دشمن برآرد هلاک
چو از آتش خشم شاهنشهی
به دستور دانا رسید آگهی
بسی چید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او به کار
که آن زن زنی پارسا گوهرست
جهانجوی را کمترین چاکرست
کمر بستهٔ توست در ملک شام
به گوهر کنیز و به خدمت غلام
بسی گشت چون چاکران گرد من
به چندین هنر گشت شاگرد من
منش دل به دانش برافروختم
نهانی در او چیزی آموختم
که چندان به دست آرد از برگ و ساز
که گردد ز خلق جهانی نیاز
بر او طالعی دیدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته
جز او هر که این صنعت آرد به کار
جوی نارد از گنج او در شمار
به هشیاری طالع مال سنج
بجز ماریه کس نشد مار گنج
کنون کان کفایت به دست آمدش
بجای نیاکان نشست آمدش
چو شه پوزش رای دستور یافت
دل خویش از آن داوری دور یافت
چو دستور گرد از دل شه ربود
سوی ماریه کس فرستاد زود
بفرمود تا عذر شاه آورد
همان قاصدی سر به راه آورد
زن کاردان چون شنید این سخن
گشاد از زر تازه گنج کهن
فرستاده‌ای را برآراست کار
فرستاد گنجی سوی شهریار
که چندین ترازوی گنجینه سنج
به یکجای چندان ندیدست گنج
چو بر گنج دادن دلش راه برد
هلاک از خود و کینه از شاه برد
درم دادن آتش کشد کینه را
نشاند ز دل خشم دیرینه را
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
سر آغاز
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش
اگر جاده‌ای بایدت مستقیم
ره پارسایان امیدست و بیم
طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یک سواره سر خویش گیر
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
ازان کو نترسد ز داور بترس
دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیش بین این سخن را به غور
رعیت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش زدیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیر زن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بانصاف زیست
چو نوبت رسد زین جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش
بدو نیک مردم چو می‌بگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
خدا ترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزگار
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
چه خوش گفت بازارگانی اسیر
چو گردش گرفتند دزدان به تیر
چو مردانگی آید از رهزنان
چه مردان لشکر، چه خیل زنان
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر ببست
کی آن جا دگر هوشمندان روند
چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟
نکو بایدت نام و نیکو قبول
نکودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند
که نام نکویی به عالم برند
تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید غریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست
نکودار ضیف و مسافر عزیز
وز آسیبشان بر حذر باش نیز
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
که دشمن توان بود در زی دوست
قدیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست
شنیدم که شاپور دم در کشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید
چو شد حالش از بینوایی تباه
نبشت این حکایت به نزدیک شاه
چو بذل تو کردم جوانی خویش
به هنگام پیری مرانم ز پیش
غریبی که پر فتنه باشد سرش
میازار و بیرون کن از کشورش
تو گر خشم بروی نگیری رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست
وگر پارسی باشدش زاد بوم
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت
که گویند برگشته باد آن زمین
کز او مردم آیند بیرون چنین
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن به دوش
از او بر نیاید دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری بر گماشت
ور او نیز در ساخت با خاطرش
ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از داور اندیشناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین
که از صد یکی را نبینی امین
دو همجنس دیرینه را هم‌قلم
نباید فرستاد یک جا بهم
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار
چو دزدان زهم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه
بر آوردن کام امیدوار
به از قید بندی شکستن هزار
نویسنده را گر ستون عمل
بیفتد، نبرد طناب امل
به فرمانبران بر شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهش می‌زند تا شود دردناک
گهی می‌کند آبش از دیده پاک
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
وگر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه است
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نیکو بماند
نمرد آن که ماند پس از وی بجای
پل و خانی و خان و مهمان سرای
هر آن کو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار
وگر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید پس مرگش الحمد خواند
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرگان نهان
همین نقش بر خوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش
همین کام و ناز و طرب داشتند
به آخر برفتند و بگذاشتند
یکی نام نیکو ببرد از جهان
یکی رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ایذای کس
وگر گفته آید به غورش برس
گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده
گر آید گنهکاری اندر پناه
نه شرط است کشتن به اول گناه
چو باری بگفتند و نشنید پند
دگر گوش مالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نیاید بکار
درختی خبیث است بیخش برآر
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش در عقوبت بسی
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در می‌نیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
بخواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن
نکو روی و دانا و شمشیرزن
پدر هر دو را سهمگن مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر، زان نصیبی بداد
مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد ازان، روزگاری شمرد
به جان آفرین جان شیرین سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه
که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد
یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد
درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
شب از بهر درویش، شب خانه ساخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد
چو شیراز در عهد بوبکر سعد
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ملازم به دلداری خاص و عام
ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر
که شه دادگر بود و درویش سیر
نیامد در ایام او بر دلی
نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تایید ملک از سران
نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
بیفزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان
بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی
پراگنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی‌هنر
بریدند ازان جا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سربتافت
بناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا
که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟
تو برخور که بیدادگر برنخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن می‌برید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد می‌کند
نه با من که با نفس خود می‌کند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفگن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا بوی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفگنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان گژ مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر دلداری هنرمندان
دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل بازو، دوم اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند
که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
که ملکت برفتش به بازی ز دست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت اندیشی
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگه دار پنهان ره آشتی
که لشکر کشوفان مغفر شکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
دل مرد میدان نهانی بجوی
که باشد که در پایت افتد چو گوی
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ
به کشتن برش کرد باید درنگ
که افتد کز این نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری
اگر کشتی این بندی ریش را
نبینی دگر بندی خویش را
نترسد که دورانش بندی کند
که بر بندیان زورمندی کند؟
کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر
اگر سرنهد بر خطت سروری
چو نیکش بداری، نهد دیگری
اگر خفیه ده دل بدست آوری
از آن به که صدره شبیخون بری
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید
گرت خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
که گردد درونش به کین تو ریش
چو یاد آیدش مهر پیوند خویش
بد اندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین
کسی جان از آسیب دشمن ببرد
که مر دوستان را به دشمن شمرد
نگه دارد آن شوخ در کیسه در
که بیند همه خلق را کیسه بر
سپاهی که عاصی شود در امیر
ورا تا توانی بخدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
تو را هم ندارد، ز غدرش هراس
به سوگند و عهد استوارش مدار
نگهبان پنهان بر او بر گمار
نو آموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی، به زندانیانش سپار
که بندی چو دندان به خون در برد
ز حلقوم بیدادگر خون خورد
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت به سامان تر از وی بدار
که گر باز کوبد در کار زار
بر آرند عام از دماغش دمار
وگر شهریان را رسانی گزند
در شهر بر روی دشمن مبند
مگو دشمن تیغ زن بر درست
که انباز دشمن به شهر اندرست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
وین رحمت خدای جهان بود بر جهان
تا گرد نان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان
اقصای بر و بحر به تأیید عدل او
آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت
گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود
و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان
بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای
فرماندهی گمارد بر خلق مهربان
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد
از قیروان سپاه کشد تا به قیروان
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان
سلطان روم و روس به منت دهد خراج
چیپال هند و سند به گردن کشد قلان
ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق
ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان
ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق
بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان
حق را به روزگار تو بر خلق منتیست
کاندر حساب عقل نیاید شمار آن
در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد
کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان
هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت
بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان
با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان
سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار
گر سر به بندگی بنهادی بر آستان
گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد
از پیش باز، باز نیاید به آشیان
نفس درنده، پند خردمند نشنود
بگذار تا درشت بیوبارد استخوان
گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند
الا کسی که خود بزند سینه بر سنان
اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند
بر بام آسمان نتوان شد به نردبان
بخت بلند باید و پس کتف زورمند
بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشه کن تقلب دوران آسمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان
هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر
هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان
چون کام جاودان متصور نمی‌شود
خرم تنی که زنده کند نام جاودان
نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان
یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر
اندر دل وی افکن و بر دست وی بران
آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد
کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان
سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان
گر در عراق نقد تو را بر محک زنند
بسیار زر که مس به درآید ز امتحان
لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت
داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان
گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم
فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان
چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت
تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد
تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان
دست ملوک، لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان
در اهتمام صاحب صدر بزرگوار
فرمانروای عالم و علامهٔ جهان
اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین
جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان
صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست
قدر مهان روی زمین پیش او مهان
گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی
با بحر کف او خبر کان و اسم کان
نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست
لیکن رواست نظم لالی به ریسمان
ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب
وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان
تا بر درت به رسم بشارت همی زنند
دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در ستایش صاحب دیوان
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین
چنانکه در نظری در صفت نمی‌آیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین
مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد
چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین
نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای
بدین کمال نباشد جمال حورالعین
چنین درخت نروید ز بوستان ارم
چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد
شکوفهٔ گل و بادام و لاله و نسرین
ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست
ترنج و دست به یک‌بار می‌برد سکین
طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست
که در نهایت وصفت نمی‌رسد تحسین
حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین
گر ابن مقله دگربار با جهان آید
چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین
بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر
نمی‌کند خفقان فاد را تسکین
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی
کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین
تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید
مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست
منت به مهر همی میرم و حسود به کین
اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین
به صدر صاحب دیوان ایخان نالم
که در ایاسهٔ او جور نیست بر مسکین
خدایگان صدور زمان و کهف امان
پناه ملت اسلام شمس دولت و دین
جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای
مشیر مملکت پادشاه روی زمین
که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش
دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین
زهی به سایهٔ لطف تو خلق را آرام
خهی به قوت رای تو ملک را آیین
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد
بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین
تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم
به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین
چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه
که در تموج او منطمس شود پروین
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین
خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست
تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین
قضا موافق رایت بود که نتوان بود
خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین
مخالفان تو را دست و پای اسب مراد
بریده باد که بی‌دست و پای به تنین
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد
که خوض کردم و دستم نمی‌دهد تبیین
لن مدحتک سبعین حجة دأبا
لما اقتدرت علی واحد من‌السبعین
کمال فضل تو را من به گرد می‌نرسم
مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین
ورای قدر منست التفات صدر جهان
که ذکر بندهٔ مخلص کند علی‌التعیین
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر بود و ندادم به شوهر عنین
به زنده می‌کنم از ننگ وصلتش در گور
که زشت خوب نگردد به جامهٔ رنگین
اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟
که می‌برد به عراق این بضاعت مزجاة
چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟
تو را شمامهٔ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافهٔ مشکین؟
چه لایق مگسانست بامداد بهار
که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟
که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟
که برده باشد نام ثری به علیین؟
به شکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا
به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین
میان عرصهٔ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنچ روز به بالاش بردود یقطین
ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار، یمین
بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم
که روزگار به سر می‌رود به شدت و کین
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین
یقین قلبی انی انال منک غنی
ولایزال یقینی من‌الهوان یقین
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد
به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین
به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا
همیشه چشمهٔ رزقت معین و بخت معین
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال
تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین
دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو
چنانکه پیش تو دف می‌زنند و خصم دفین
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود
بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - پند و اندرز
به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای
که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد
چه دعا گویمت ای سایهٔ میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف ستر خدای
در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول
پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای
آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش
دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانهٔ شاهی، صدف گوهرزای
حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد
علم دین محمد به محمد برپای
خلف دودهٔ سلغر، شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت، ملک ملک‌آرای
سایهٔ لطف خدا، داعیهٔ راحت خلق
شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای
ملک ویران نشود خانهٔ خیر آبادان
دین تغیر نکند قاعدهٔ عدل به جای
ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او
دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای
هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف
بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای
جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت
گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای
قدم بنده به خدمت نتوانست رسید
قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که برو سایه کند غیر همای
نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر
بدسگالان تو را بند عقوبت در پای