عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۶۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۷۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۲۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۹۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۲۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۲۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۷۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۲۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۹
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع
چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی
یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین
که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید
چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی
چو دایم نام لیلی میتوان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید
چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی
چو دایم نام لیلی میتوان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس
دز اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آشکار شدن رامین بر شاه موبد
چو یک مه ویس و رامین شاد بودند
به باغ عشق چون شمشاد بودند
جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
در آمد باز پیش آهنگ گرما
به ویسه گفت رامین زود ما را
به شه بر گشت باید آشکارا
ز پیش آنگه راز ما بداند
کجا زین بیش پوشیده نماند
چو زین چاره بیندیشد گربز
شبی پنهان فرود آمد از آن دز
یکی منزل زمین از مرو بگذشت
چو روز آمد دگر ره باز پس گشت
همی شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد یکسواره
هم اندر گرد راه و جامهء راه
همی شد راست تا پیش شهنشاه
خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشید بزرگی روی بنمود
جهان افروز رامین آمد از راه
به پیکر همچو سروی بر سرش ماه
به راه آسیب سرما خورده یکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند
چو پیش شاه شد آزاده رامین
نیایش را دو تا شد سرو سیمین
شهنشه شاد شد چون روی او دید
هم از راه و هم از روزش بپرسید
جهان افروز رامین گفت شاها
نکو ناما به شاهی نیکجواها
ترا جاوید بادا بخت پیروز
ز بهروزیت بد خواه تو بد روز
ز هر کامی فزونتر باد کامت
ز هر نامی نکوتر باد نامت
به نیکو روزگارت جاودان باد
به شاهی بخت نیکت کامران باد
دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیند ز دیدار خداوند
مرا در کودکی تو پروریدی
کنونم سر به پروین کشیدی
تو دادستی مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابی و هم نامور شاه
گر از نا دیدنت بی باک باش
به گوهر دان که من ناپاک باشم
مرا دربان سزد بر رفته کیوان
اگر باشم به درگاه تو دربان
چرا از تو شکیبایی نمایم
که با درد جدایی بر نیایم
به فرمانت شدم شاگا به گرگان
تهی کردم که و دشتش ز گرگان
کهستان را چنان کردم به شمشیر
که آهو را همی فرمان برد شیر
ز موصل تا به شام و تا به ارمن
شهنشه را نماندست ایچ دشمن
به فر شاه حال من چنانست
که پیشم کمترین بنده جهانست
همه چزی به من دادست دادار
مگر دیدار شاه نام بُردار
چو از دیدار شاهنشه جدایم
تو گویی در دهان اژدهایم
خدای آسمان هر چند را دست
همه چیزی به یک بنده ندادست
چو بودم روز و شب سخت آرزومند
به جان افزای دیدار خداوند
چنین تنها خرامیدم ز گوراب
شتابان همچو از کهسار سیلاب
به راه اندر همه نخچیر کردم
چو شیران سیه نخچیر خوردم
کنون تا فرّ این درگاه دیدم
به شادی شاد را برگاه دیدم
دلم باغ بهاران گشت گویی
یکی جانم هزاران گشت گویی
ز دولت یافتم همواره اومید
نهادم تخت را بر تاج خورشید
سه مه خواهم به پیش شاه خوردن
پس آنگه باز عزم راه کردن
و گر کاری جزین فرمایدم شاه
نیابم بهتر از فرمان او راه
چنان فرمان او را پیش دارم
کجا فرمان اورا جان سپارم
من آن گه زنده باشم زی خردمند
که جان بدهم به فرمان خداوند
چو شاهنشاه بشنید این سخن زو
سخنهای به هم آورده نیکو
بدو گفت اینکه کردی خوب کردی
نمودی راستی و شیر مردی
مرا دیدار تو باشد دل افروز
ازو سیر کجا یابم به یک روز
چو آید روزگار نو بهاران
ترا در ره بسی باشند یاران
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر
کنون رو بر کس از تن جامهء راه
به گرمابه شو و جامهء دگر خواه
چو رامین باز گشت از پیش اوشاد
شهنشاهش بسی خلعت فرستاد
سه ماه آنجا بماند آزاده رامین
ندیدش جز هوای دل جهان بین
همه آن داد بختش کاو پسندید
نهانی ویس دلبر را همی دید
بهپیروزی هوای دل همی راند
هواش از ساه پوشیده همی ماند
همیشه ویس را دیدی نهانی
چنان کز وی نبردی شه گمانی
به باغ عشق چون شمشاد بودند
جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
در آمد باز پیش آهنگ گرما
به ویسه گفت رامین زود ما را
به شه بر گشت باید آشکارا
ز پیش آنگه راز ما بداند
کجا زین بیش پوشیده نماند
چو زین چاره بیندیشد گربز
شبی پنهان فرود آمد از آن دز
یکی منزل زمین از مرو بگذشت
چو روز آمد دگر ره باز پس گشت
همی شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد یکسواره
هم اندر گرد راه و جامهء راه
همی شد راست تا پیش شهنشاه
خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشید بزرگی روی بنمود
جهان افروز رامین آمد از راه
به پیکر همچو سروی بر سرش ماه
به راه آسیب سرما خورده یکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند
چو پیش شاه شد آزاده رامین
نیایش را دو تا شد سرو سیمین
شهنشه شاد شد چون روی او دید
هم از راه و هم از روزش بپرسید
جهان افروز رامین گفت شاها
نکو ناما به شاهی نیکجواها
ترا جاوید بادا بخت پیروز
ز بهروزیت بد خواه تو بد روز
ز هر کامی فزونتر باد کامت
ز هر نامی نکوتر باد نامت
به نیکو روزگارت جاودان باد
به شاهی بخت نیکت کامران باد
دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیند ز دیدار خداوند
مرا در کودکی تو پروریدی
کنونم سر به پروین کشیدی
تو دادستی مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابی و هم نامور شاه
گر از نا دیدنت بی باک باش
به گوهر دان که من ناپاک باشم
مرا دربان سزد بر رفته کیوان
اگر باشم به درگاه تو دربان
چرا از تو شکیبایی نمایم
که با درد جدایی بر نیایم
به فرمانت شدم شاگا به گرگان
تهی کردم که و دشتش ز گرگان
کهستان را چنان کردم به شمشیر
که آهو را همی فرمان برد شیر
ز موصل تا به شام و تا به ارمن
شهنشه را نماندست ایچ دشمن
به فر شاه حال من چنانست
که پیشم کمترین بنده جهانست
همه چزی به من دادست دادار
مگر دیدار شاه نام بُردار
چو از دیدار شاهنشه جدایم
تو گویی در دهان اژدهایم
خدای آسمان هر چند را دست
همه چیزی به یک بنده ندادست
چو بودم روز و شب سخت آرزومند
به جان افزای دیدار خداوند
چنین تنها خرامیدم ز گوراب
شتابان همچو از کهسار سیلاب
به راه اندر همه نخچیر کردم
چو شیران سیه نخچیر خوردم
کنون تا فرّ این درگاه دیدم
به شادی شاد را برگاه دیدم
دلم باغ بهاران گشت گویی
یکی جانم هزاران گشت گویی
ز دولت یافتم همواره اومید
نهادم تخت را بر تاج خورشید
سه مه خواهم به پیش شاه خوردن
پس آنگه باز عزم راه کردن
و گر کاری جزین فرمایدم شاه
نیابم بهتر از فرمان او راه
چنان فرمان او را پیش دارم
کجا فرمان اورا جان سپارم
من آن گه زنده باشم زی خردمند
که جان بدهم به فرمان خداوند
چو شاهنشاه بشنید این سخن زو
سخنهای به هم آورده نیکو
بدو گفت اینکه کردی خوب کردی
نمودی راستی و شیر مردی
مرا دیدار تو باشد دل افروز
ازو سیر کجا یابم به یک روز
چو آید روزگار نو بهاران
ترا در ره بسی باشند یاران
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر
کنون رو بر کس از تن جامهء راه
به گرمابه شو و جامهء دگر خواه
چو رامین باز گشت از پیش اوشاد
شهنشاهش بسی خلعت فرستاد
سه ماه آنجا بماند آزاده رامین
ندیدش جز هوای دل جهان بین
همه آن داد بختش کاو پسندید
نهانی ویس دلبر را همی دید
بهپیروزی هوای دل همی راند
هواش از ساه پوشیده همی ماند
همیشه ویس را دیدی نهانی
چنان کز وی نبردی شه گمانی
عطار نیشابوری : مختارنامه
مقدمه
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
حمد و سپاس بیقیاس خداوندی را که اِشراقِ آفتابِ اُلوهیّتِ او، در هر ذرّه صدهزار حکمت نصیب کرد که (وَاِنْ مِنْ شیءٍ اِلّا وَ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بّقَدَرٍ مَعْلوم) مَلِکی که از یک ذرّهٔ صُنعِ او که بتافت در هر جزوی از اجزاءِ کاینات صد هزار عقلِ کُل را به چارْ بالِش بنشاند که (اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفُوراً) قُدّوسی که صد هزار روح مقدّس که در لشرگاه جُنُودِ مُجَنَّدَه سلاحِ صورت نپوشیده بودند از اَوجِ علو ربّانی به حضیضِ سفلِ عُنصری فرو فرستاد که (لَقَد خَلَقْقَنَا الانْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلین) حکیمی که صد هزار جانِ مطهر که چون طوطیان سبز جامهٔ کرامت دارند ازدام دنیای دنی و قفسِ جسمانی به فضای ذروهٔ آشیان ربّانی باز خواند که (یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعی اِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضیّة) خالقی که از ازدواج کاف و نون صد هزار اشباحِ گوناگون از کتمِ عدم به صحرایِ وجود آورد که (اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقوُلَ لَهُ کَنْ فَیَکُون) پروردگاری که چهار خصمِ متضاد را در هشتْ خانهٔ ترکیب آمیزش داد و به حدِّ اعتدال رسانید تا به واسطهٔ نَفْسِ قُدسی مستعدِّ قبولِ معارف و حقایقِ اشیا توانست شد و به خصومت ظاهر گشت که (خَلَقَ الانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصمٌ مُبین) پادشاهی که سفینهٔ دوازده هزار قائمهٔ عرشِ مجید را بر روی آبِ اِستاده روان کرد که (وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مُبدعی که قلعّ دوازدهٔ بُرجِ افلاک را به هفت کوتوال سپرد و خانههای ایشان را از دود کبود برآورد که (ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هیَ دُخانً) مُوجِدِی که جمشید خورشید را چون در مُعدّلُ النهارِ فلک ملک نیمروز به کمال رسانید افول زوال بدان کمال متصل گردانید که (فَلَمّا اَفَلَتْ قالَ یا قَومِ اِنّی بریءٌ ممّا تُشْرِکوُن). قهّاری که کوسِ زرینِ آفتاب را از پشتِ پیلِ سفیدِ روز در گردانیدو سپر زردش به خون شفق بیالود و در روش انداخت که (وَجَدَها تَغْرُبُ فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ) صانعی که به دست صنعت بلال حبشی زنگی دل شب را داغِ هلال بر جبین نهاد که (یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الاَهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ). لطیفی که هر بامداد خلعت نورانی روز به دست صبح صادق در گردن شب ظلمانی افکند که (وَاللّیلِ اِذا عَسْعَسَ والصُّبْحِ اذا تَنَفَّسَ) قادری که صد هزار دُرُستِ مغربی را از طبقِ زرین مشرقی بر سر عالمیان نثار کرد که (وَجَعَلْنا اللّیلَ وَ النَّهارَ آیَتَیْنِ فَمَحوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَجَعَلنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً) کریمی که از دریای بینهایت رحمت دُرّی یتیم و برگزیده چون محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم به ساحل وجود آورد و گرسنگان علوی و سفلی و تشنگانِ مشرق و مغرب را به خوانِ انعام او بنشاند که (وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمین). خاتم انبیاء و خواجهٔ اولیا و زبدهٔ اتقیا و قُدوهٔ اصفیا مقتداء صد هزار عالم و پیشواء بنین و بناتِ آدم رسول قُرَشی و نبّیِ هاشمی علیه الصّلوة و السّلام و علی آله و اصحابه مِنْ بَعْدِهِ.
امّا بعد، جماعتی از اصدقاءِ محرم و از اجبّاءِ همدم و قرینان دوربین وموافقان هم نشین که چون آفتاب دلی روشن داشتند و چون صبح صادق نَفَس از صدق میزدند و چون شمع از سر سوز میخندیدند چون آینه روی از صفا بدین ضعیف آورده التماس نمودند که چون سلطنتِ خسرونامه در عالم ظاهر گشت و اسرارِ اسرارنامه منتشر شد و زبانِ مرغانِ طیورنامه ناطقهٔ ارواح را به محلّ کشف رسید و سوز مصیبتِ مصیبت نامه از حدّ و غایت درگذشت و دیوانِ دیوانْ ساختن تمام داشته آمد و جواهر نامه و شرح القلب که هر دومنظوم بودند از سرِ سودا نامنظوم ماند که حَرْق و غَسْلی بدان راه یافت؛ رباعیاتی که در دیوان است بسیارست و ضبط آن دشوار و از زیورِ ترتیب عاطل و از خلاصهٔ ایجاز ذاهِل اگرچه ترکیبی دارد ترتیبی ندارد و بسیاری از جویندگان از نصیب بیبهره میمانند و طالبان بیمقصود باز میگردند، اگر انتخابی کرده شود و اختیاری دست دهد ازنظم و ترتیب، نظام و زینت او بیفزاید و ازحُسنِ ایجاز، رونق او زیاده گردد. پس بنابر حُکم دَواعِیِ اِخوان دین، رباعیاتی که گفته شده شش هزار بیت بود، قریب هزار بیت شسته شد که لایق این عالم نبود و بدان عالم فرستادیم که گفتهاند: اِحْفِظْ سِرَّکَ وَلَوْ عَنْ زِرِّک. و ناشسته روی و غسل ناکرده بدان عالم نتوان رفت و از پنج هزار دیگر، که باقی ماند، این مقدار، که درین مجموعه است، اختیار کردیم بدین ترتیب و باقی در دیوان گذاشتیم. وَمَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَدَ. و نام این مختارنامه نهادیم و گمان آنست، و این یقین است، که هیچ گویندهای را مثلِ این مجموعی دست نداده که اگردست دادی هر آینه روی نمودی و این ابیات از سرّ کارْافتادگی دست داده نه از سرّکارْ ساختگی و از تکلّف مبرّاست. چنانکه آمده است نوشتهایم، و در خون میگشته، اگر روزی واقعهٔ کار افتادگان دامنِ جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیّر فرو بری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکر چین از کدام آشیان بریدهاند: مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ یَعْرِف. و نیز ندانم تا درهیچ دیوان مثل این ابیات توان یافت یا چندین لطایف به دست توان آورد؛ از بهر آنکه این گنجیست از معانی قدس که «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ» و خزانهای است از نتایج غیب که (وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لایَعْلَمُها اِلّا هُوَ) اگر خواننده به تدبُّر و تأمُّل به سَرِ سِرِّ گنج رسد درهیچ نوع نبود که مقصود او به حصول نپیوندد. اگرچه ابیاتی چند بود که لایقِ این کتاب نبود بعضی از جهت آنکه هر عقل از ادراکِ آن قاصرست و هر فهم از دریافتِ آن عاجز و بعضی به سبب آنکه از راه ظاهر در لباس زلف و خال و لب ودهان بود و در قالب صورت الفاظ متداول اصطلاح اهل رسم میتوانست گفت ولیکن چون گفته شده بود همه در یک سلک کشیدیم که خال بیروی و روی بیخال دیدن، حالِ کوته نظران باشد. اما قومی که اهل ذوق و صفتند و از صورت سخن آزاد، جانب معنی میروند و روح القدس را در لباس گوناگون مشاهده میکنند، ازین مائده بیفایده نگردند. بلی چون سخن از همه جنس بود همه مردم را از آن به قدر حوصله نصیب تواند بود. حق تعالی اهل عدل و انصاف و اصحاب ذوق و بصیرت را محفوظ داراد!
سخن عطار را، که بحقیقت تریاکیست، با سخن دیگران قیاس نباید کرد که این دو مثلّت که از عطار در عالم یادگار ماند: یکی خسرونامه و اسرارنامه و مقامات طیور و دوم دیوان و مصیبت نامه و مختارنامه، در مثمّنِ هشت فردوس مُرَبَّع نشینانِ (عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین) چون حُجْرۂ مُسدَّسِ نُحْل پر شهد میبینند و حال بیننده بالا میگیرد (وَالعَمَلُ الصالِحُ یرْفَعُهُ) بلی مُثَلّثی که عطار سازد چنین بود و به بوی آن، زهر از تریاک باز توان شناخت و به چاشنی آن نشان آشنائی بازتوان یافت، بیت:
ز جائی می برآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
این خود فصلی بود از جنس هر فضیلتی که از هر نوع آدمی صادر گردد. اکنون به انصاف بازآییم و دست امید به دریوزه برهنه کنیم باشد که اصحابِ ذوق ما را به دعای خیر یاد کنند وبه ذکر حسن مشرّف گردانند تا حق سبحانه و تعالی به واسطهٔ دعواتِ صالحهٔ بیغرض دوستانِ دین خطِ عفو بر جرایدِ جرایم ما کشد، اِنَّهُ وَلِی الاجابَة. و این مجموع بر پنجاه باب نهاده شده بدین ترتیب که نموده میشود و باللّهِ التوفیق:
باب اوّل: در توحید باری عزّ شأنه.
باب دوم: در نعت سید المرسلین صلّی الله علیه و سلم
باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
باب چهارم: در معانییی که تعلقّ به توحید دارد
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید
باب ششم: در بیان محو شدهٔ توحید و فانی در تفرید
باب هفتم: در بیان آنکه هر چه نه توحید قدم است همه محو و عدم است
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
باب نهم: در بیان مقام حیرت و سرگشتگی
باب دهم: درمعانی مختلف که تعلّق به روح دارد
باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نتوان گفتن ونتوان شناخت
باب دوازدهم: در شکایت از نفس و ذمّ خویش
باب سیزدهم: در ذمّ مردم بیحوصله و معانی که تعلّق به دل دارد
باب چهاردهم: در ذمّ دنیا و شکایت از روزگار و مردم نااهل
باب پانزدهم: درنیازمندی به ملاقات همدمی محرم
باب شانزدهم: در عزلت و اندوه ودرد و صبر گزیدن
باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کارّ تمام بودن
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن
باب بیستم: در ذلّ و بارکشیدن و یکرنگی گزیدن
باب بیست و یکم: در کار با حقّ گذاشتن و همه از اودیدن
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
باب بیست و چهارم: در آنکه مگر لازم و روی زمین خاک رفتگانست
باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
باب بیست و ششم: در صفت گریستن
باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
باب بیست و هشتم: در بیان امیدواری نمودن
باب بیست و نهم: در شوق نمودن به معشوق
باب سیام: در فراغت نمودن ازمعشوق
باب سی و یکم: در آنکه وصل معشوق به کس نرسد
باب سی و دوم: در شکایت کردن از معشوق
باب سی و سوم: در شکر نمودن از معشوق
باب سی و چهارم: در صفت آمدن معشوق
باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
باب سی ونهم: در صفت میان و قد معشوق
باب چهلم: در ناز و بیوفائی و بیماری معشوق
باب چهل و یکم: در صفت بیچارگی و عجز عاشق
باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
باب چهل و سوم: در قلندریات و خمریات
باب چهل و چهارم: در معانی که تعلّق به گل دارد
باب چهل و پنجم: در معانی که تعلّق به صبح دارد
باب چهل و ششم: در معانی که تعلّق به شمع دارد
باب چهل و هفتم: در سخن گفتن به زبان پروانه با شمع
باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
باب چهل و نهم: در صفت پیری و آخر عمر
باب پنجاهم: در ختم کتاب
حمد و سپاس بیقیاس خداوندی را که اِشراقِ آفتابِ اُلوهیّتِ او، در هر ذرّه صدهزار حکمت نصیب کرد که (وَاِنْ مِنْ شیءٍ اِلّا وَ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بّقَدَرٍ مَعْلوم) مَلِکی که از یک ذرّهٔ صُنعِ او که بتافت در هر جزوی از اجزاءِ کاینات صد هزار عقلِ کُل را به چارْ بالِش بنشاند که (اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفُوراً) قُدّوسی که صد هزار روح مقدّس که در لشرگاه جُنُودِ مُجَنَّدَه سلاحِ صورت نپوشیده بودند از اَوجِ علو ربّانی به حضیضِ سفلِ عُنصری فرو فرستاد که (لَقَد خَلَقْقَنَا الانْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلین) حکیمی که صد هزار جانِ مطهر که چون طوطیان سبز جامهٔ کرامت دارند ازدام دنیای دنی و قفسِ جسمانی به فضای ذروهٔ آشیان ربّانی باز خواند که (یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعی اِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضیّة) خالقی که از ازدواج کاف و نون صد هزار اشباحِ گوناگون از کتمِ عدم به صحرایِ وجود آورد که (اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقوُلَ لَهُ کَنْ فَیَکُون) پروردگاری که چهار خصمِ متضاد را در هشتْ خانهٔ ترکیب آمیزش داد و به حدِّ اعتدال رسانید تا به واسطهٔ نَفْسِ قُدسی مستعدِّ قبولِ معارف و حقایقِ اشیا توانست شد و به خصومت ظاهر گشت که (خَلَقَ الانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصمٌ مُبین) پادشاهی که سفینهٔ دوازده هزار قائمهٔ عرشِ مجید را بر روی آبِ اِستاده روان کرد که (وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مُبدعی که قلعّ دوازدهٔ بُرجِ افلاک را به هفت کوتوال سپرد و خانههای ایشان را از دود کبود برآورد که (ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هیَ دُخانً) مُوجِدِی که جمشید خورشید را چون در مُعدّلُ النهارِ فلک ملک نیمروز به کمال رسانید افول زوال بدان کمال متصل گردانید که (فَلَمّا اَفَلَتْ قالَ یا قَومِ اِنّی بریءٌ ممّا تُشْرِکوُن). قهّاری که کوسِ زرینِ آفتاب را از پشتِ پیلِ سفیدِ روز در گردانیدو سپر زردش به خون شفق بیالود و در روش انداخت که (وَجَدَها تَغْرُبُ فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ) صانعی که به دست صنعت بلال حبشی زنگی دل شب را داغِ هلال بر جبین نهاد که (یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الاَهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ). لطیفی که هر بامداد خلعت نورانی روز به دست صبح صادق در گردن شب ظلمانی افکند که (وَاللّیلِ اِذا عَسْعَسَ والصُّبْحِ اذا تَنَفَّسَ) قادری که صد هزار دُرُستِ مغربی را از طبقِ زرین مشرقی بر سر عالمیان نثار کرد که (وَجَعَلْنا اللّیلَ وَ النَّهارَ آیَتَیْنِ فَمَحوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَجَعَلنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً) کریمی که از دریای بینهایت رحمت دُرّی یتیم و برگزیده چون محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم به ساحل وجود آورد و گرسنگان علوی و سفلی و تشنگانِ مشرق و مغرب را به خوانِ انعام او بنشاند که (وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمین). خاتم انبیاء و خواجهٔ اولیا و زبدهٔ اتقیا و قُدوهٔ اصفیا مقتداء صد هزار عالم و پیشواء بنین و بناتِ آدم رسول قُرَشی و نبّیِ هاشمی علیه الصّلوة و السّلام و علی آله و اصحابه مِنْ بَعْدِهِ.
امّا بعد، جماعتی از اصدقاءِ محرم و از اجبّاءِ همدم و قرینان دوربین وموافقان هم نشین که چون آفتاب دلی روشن داشتند و چون صبح صادق نَفَس از صدق میزدند و چون شمع از سر سوز میخندیدند چون آینه روی از صفا بدین ضعیف آورده التماس نمودند که چون سلطنتِ خسرونامه در عالم ظاهر گشت و اسرارِ اسرارنامه منتشر شد و زبانِ مرغانِ طیورنامه ناطقهٔ ارواح را به محلّ کشف رسید و سوز مصیبتِ مصیبت نامه از حدّ و غایت درگذشت و دیوانِ دیوانْ ساختن تمام داشته آمد و جواهر نامه و شرح القلب که هر دومنظوم بودند از سرِ سودا نامنظوم ماند که حَرْق و غَسْلی بدان راه یافت؛ رباعیاتی که در دیوان است بسیارست و ضبط آن دشوار و از زیورِ ترتیب عاطل و از خلاصهٔ ایجاز ذاهِل اگرچه ترکیبی دارد ترتیبی ندارد و بسیاری از جویندگان از نصیب بیبهره میمانند و طالبان بیمقصود باز میگردند، اگر انتخابی کرده شود و اختیاری دست دهد ازنظم و ترتیب، نظام و زینت او بیفزاید و ازحُسنِ ایجاز، رونق او زیاده گردد. پس بنابر حُکم دَواعِیِ اِخوان دین، رباعیاتی که گفته شده شش هزار بیت بود، قریب هزار بیت شسته شد که لایق این عالم نبود و بدان عالم فرستادیم که گفتهاند: اِحْفِظْ سِرَّکَ وَلَوْ عَنْ زِرِّک. و ناشسته روی و غسل ناکرده بدان عالم نتوان رفت و از پنج هزار دیگر، که باقی ماند، این مقدار، که درین مجموعه است، اختیار کردیم بدین ترتیب و باقی در دیوان گذاشتیم. وَمَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَدَ. و نام این مختارنامه نهادیم و گمان آنست، و این یقین است، که هیچ گویندهای را مثلِ این مجموعی دست نداده که اگردست دادی هر آینه روی نمودی و این ابیات از سرّ کارْافتادگی دست داده نه از سرّکارْ ساختگی و از تکلّف مبرّاست. چنانکه آمده است نوشتهایم، و در خون میگشته، اگر روزی واقعهٔ کار افتادگان دامنِ جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیّر فرو بری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکر چین از کدام آشیان بریدهاند: مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ یَعْرِف. و نیز ندانم تا درهیچ دیوان مثل این ابیات توان یافت یا چندین لطایف به دست توان آورد؛ از بهر آنکه این گنجیست از معانی قدس که «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ» و خزانهای است از نتایج غیب که (وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لایَعْلَمُها اِلّا هُوَ) اگر خواننده به تدبُّر و تأمُّل به سَرِ سِرِّ گنج رسد درهیچ نوع نبود که مقصود او به حصول نپیوندد. اگرچه ابیاتی چند بود که لایقِ این کتاب نبود بعضی از جهت آنکه هر عقل از ادراکِ آن قاصرست و هر فهم از دریافتِ آن عاجز و بعضی به سبب آنکه از راه ظاهر در لباس زلف و خال و لب ودهان بود و در قالب صورت الفاظ متداول اصطلاح اهل رسم میتوانست گفت ولیکن چون گفته شده بود همه در یک سلک کشیدیم که خال بیروی و روی بیخال دیدن، حالِ کوته نظران باشد. اما قومی که اهل ذوق و صفتند و از صورت سخن آزاد، جانب معنی میروند و روح القدس را در لباس گوناگون مشاهده میکنند، ازین مائده بیفایده نگردند. بلی چون سخن از همه جنس بود همه مردم را از آن به قدر حوصله نصیب تواند بود. حق تعالی اهل عدل و انصاف و اصحاب ذوق و بصیرت را محفوظ داراد!
سخن عطار را، که بحقیقت تریاکیست، با سخن دیگران قیاس نباید کرد که این دو مثلّت که از عطار در عالم یادگار ماند: یکی خسرونامه و اسرارنامه و مقامات طیور و دوم دیوان و مصیبت نامه و مختارنامه، در مثمّنِ هشت فردوس مُرَبَّع نشینانِ (عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین) چون حُجْرۂ مُسدَّسِ نُحْل پر شهد میبینند و حال بیننده بالا میگیرد (وَالعَمَلُ الصالِحُ یرْفَعُهُ) بلی مُثَلّثی که عطار سازد چنین بود و به بوی آن، زهر از تریاک باز توان شناخت و به چاشنی آن نشان آشنائی بازتوان یافت، بیت:
ز جائی می برآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
این خود فصلی بود از جنس هر فضیلتی که از هر نوع آدمی صادر گردد. اکنون به انصاف بازآییم و دست امید به دریوزه برهنه کنیم باشد که اصحابِ ذوق ما را به دعای خیر یاد کنند وبه ذکر حسن مشرّف گردانند تا حق سبحانه و تعالی به واسطهٔ دعواتِ صالحهٔ بیغرض دوستانِ دین خطِ عفو بر جرایدِ جرایم ما کشد، اِنَّهُ وَلِی الاجابَة. و این مجموع بر پنجاه باب نهاده شده بدین ترتیب که نموده میشود و باللّهِ التوفیق:
باب اوّل: در توحید باری عزّ شأنه.
باب دوم: در نعت سید المرسلین صلّی الله علیه و سلم
باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
باب چهارم: در معانییی که تعلقّ به توحید دارد
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید
باب ششم: در بیان محو شدهٔ توحید و فانی در تفرید
باب هفتم: در بیان آنکه هر چه نه توحید قدم است همه محو و عدم است
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
باب نهم: در بیان مقام حیرت و سرگشتگی
باب دهم: درمعانی مختلف که تعلّق به روح دارد
باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نتوان گفتن ونتوان شناخت
باب دوازدهم: در شکایت از نفس و ذمّ خویش
باب سیزدهم: در ذمّ مردم بیحوصله و معانی که تعلّق به دل دارد
باب چهاردهم: در ذمّ دنیا و شکایت از روزگار و مردم نااهل
باب پانزدهم: درنیازمندی به ملاقات همدمی محرم
باب شانزدهم: در عزلت و اندوه ودرد و صبر گزیدن
باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کارّ تمام بودن
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن
باب بیستم: در ذلّ و بارکشیدن و یکرنگی گزیدن
باب بیست و یکم: در کار با حقّ گذاشتن و همه از اودیدن
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
باب بیست و چهارم: در آنکه مگر لازم و روی زمین خاک رفتگانست
باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
باب بیست و ششم: در صفت گریستن
باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
باب بیست و هشتم: در بیان امیدواری نمودن
باب بیست و نهم: در شوق نمودن به معشوق
باب سیام: در فراغت نمودن ازمعشوق
باب سی و یکم: در آنکه وصل معشوق به کس نرسد
باب سی و دوم: در شکایت کردن از معشوق
باب سی و سوم: در شکر نمودن از معشوق
باب سی و چهارم: در صفت آمدن معشوق
باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
باب سی ونهم: در صفت میان و قد معشوق
باب چهلم: در ناز و بیوفائی و بیماری معشوق
باب چهل و یکم: در صفت بیچارگی و عجز عاشق
باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
باب چهل و سوم: در قلندریات و خمریات
باب چهل و چهارم: در معانی که تعلّق به گل دارد
باب چهل و پنجم: در معانی که تعلّق به صبح دارد
باب چهل و ششم: در معانی که تعلّق به شمع دارد
باب چهل و هفتم: در سخن گفتن به زبان پروانه با شمع
باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
باب چهل و نهم: در صفت پیری و آخر عمر
باب پنجاهم: در ختم کتاب
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۸