عبارات مورد جستجو در ۱۰۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۵
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیکرای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دلافروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیکاختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاکتن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیکرای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دلافروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیکاختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاکتن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۱ - آغاز داستان
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بینیازیم ازین خواسته
که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بیگمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی
چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یکیک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای
بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه
چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد
ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همیبشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بیگزند
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همیآرمید
بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید
همیراندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامهای
به هر نامداری و خودکامهای
که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن تودهٔ شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
بسی بدره و بردهها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمهها زد به دشت
چو برخاستی نالهٔ کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفرینندهٔ هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدانپرست
بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایهور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدانپرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمهٔ آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشینروان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند
سخنگوی و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشینروان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپردهٔ شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
یکی بارهای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چارهجو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیکخواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بیزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بینگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریدهبر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بیکران
پدید آمد از دور نیزهوران
سواری بیامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب
چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را
ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست
چنان دان که این خانهٔ ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد
برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار
بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قیصر همیبرفرازد کلاه
ز لشکر زبانآوری برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد
ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشندهٔ بوم و کشور منم
به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین
یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست
در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم
تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشینروان
بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد
بپیچید بیمایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب
همی دور دید از بلندی نشیب
چنین گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی
برینگونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزهوران
نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم
وزان دشت بیآب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن
وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نیزهوران
سپاهی بر از جنگجویان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام
برین کینه بر مایهدار توام
فرستادهای ما کنون چربگوی
فرستیم با نامهای نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند
به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسندهای خواست از بارگاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشینروان شاه فرخنژاد
جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم
نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست
گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری
مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش
به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم
سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور
بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه
سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیرهزبان
جهاندیده و گرد و روشنروان
فرستاده با نامهٔ شهریار
بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد
همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار
نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارندهٔ برکشیده سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور
وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومینژاد
به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس
ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزهوران
برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشینروان آفرید
وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان
همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار
برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند
ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رایزن
چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در نالهٔ گاودم
خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش
همیرفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان
همیرفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامهٔ زند و است
بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز
به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده
کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین
سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید
سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی
نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید
دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار
فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی
ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای
که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد
بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بیکران
ز بیمایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بیرای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوهداری کند
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ
وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم
جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه
گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب
نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بیکرانه سپاه
چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیرهفام
همی گرد لشکر بگشتی به راه
همیداشتی نیک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهی داشتی
بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک
نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت
که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی
ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستادهای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چارهجوی
اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر
جهان را همیداشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
ازیران چنان بینیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآوردهای دید سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب
کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق
به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز
ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارهٔ دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بیتن سر و پای بود
تن بیسرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان
برآمد چو زخم تبیرهزنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار
خروش آمد و نالهٔ زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم
نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید
بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی
ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند
غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم
پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز
برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همیتاختند
در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همیرفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید
برآوردهٔ دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب
یکی کندهای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند
همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان بارهٔ دز نماند اندکی
همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید
به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند
بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بیگناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بیکران
دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتیفروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشندل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
همیگردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخنگوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس دانندهشان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بینیازیم ازین خواسته
که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بیگمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی
چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یکیک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای
بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه
چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد
ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همیبشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بیگزند
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همیآرمید
بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید
همیراندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامهای
به هر نامداری و خودکامهای
که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن تودهٔ شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
بسی بدره و بردهها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمهها زد به دشت
چو برخاستی نالهٔ کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفرینندهٔ هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدانپرست
بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایهور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدانپرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمهٔ آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشینروان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند
سخنگوی و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشینروان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپردهٔ شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
یکی بارهای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چارهجو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیکخواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بیزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بینگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریدهبر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بیکران
پدید آمد از دور نیزهوران
سواری بیامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب
چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را
ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست
چنان دان که این خانهٔ ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد
برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار
بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قیصر همیبرفرازد کلاه
ز لشکر زبانآوری برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد
ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشندهٔ بوم و کشور منم
به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین
یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست
در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم
تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشینروان
بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد
بپیچید بیمایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب
همی دور دید از بلندی نشیب
چنین گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی
برینگونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزهوران
نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم
وزان دشت بیآب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن
وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نیزهوران
سپاهی بر از جنگجویان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام
برین کینه بر مایهدار توام
فرستادهای ما کنون چربگوی
فرستیم با نامهای نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند
به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسندهای خواست از بارگاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشینروان شاه فرخنژاد
جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم
نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست
گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری
مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش
به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم
سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور
بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه
سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیرهزبان
جهاندیده و گرد و روشنروان
فرستاده با نامهٔ شهریار
بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد
همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار
نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارندهٔ برکشیده سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور
وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومینژاد
به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس
ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزهوران
برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشینروان آفرید
وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان
همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار
برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند
ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رایزن
چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در نالهٔ گاودم
خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش
همیرفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان
همیرفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامهٔ زند و است
بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز
به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده
کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین
سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید
سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی
نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید
دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار
فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی
ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای
که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد
بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بیکران
ز بیمایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بیرای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوهداری کند
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ
وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم
جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه
گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب
نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بیکرانه سپاه
چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیرهفام
همی گرد لشکر بگشتی به راه
همیداشتی نیک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهی داشتی
بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک
نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت
که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی
ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستادهای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چارهجوی
اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر
جهان را همیداشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
ازیران چنان بینیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآوردهای دید سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب
کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق
به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز
ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارهٔ دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بیتن سر و پای بود
تن بیسرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان
برآمد چو زخم تبیرهزنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار
خروش آمد و نالهٔ زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم
نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید
بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی
ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند
غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم
پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز
برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همیتاختند
در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همیرفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید
برآوردهٔ دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب
یکی کندهای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند
همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان بارهٔ دز نماند اندکی
همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید
به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند
بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بیگناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بیکران
دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتیفروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشندل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
همیگردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخنگوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس دانندهشان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۳ - داستان بوزرجمهر
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانی ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراگنده کرده به راه
روانهای روشن ببیند به خواب
همه بودنیها چوآتش برآب
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خردمند و بیدار و دولت جوان
چنان دید درخواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت
شهنشاه را دل بیاراستی
میو رود و رامشگران خواستی
بر او بران گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز
چو بنشست می خوردن آراستی
وزان جام نوشینروان خواستی
چوخورشید برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
گزارندهٔ خواب را خواندند
ردان را ابر گاه بنشاندند
بگفت آن کجا دید در خواب شاه
بدان موبدان نماینده راه
گزارندهٔ خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هیچ یاد
به نادانی آنکس که خستو شود
ز فام نکوهنده یک سو شود
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل را سوی چاره تافت
فرستاد بر هر سویی مهتری
که تا باز جوید ز هر کشوری
یکی بدره با هر یکی یار کرد
به برگشتن امید بسیار کرد
به هر بدرهای بد درم ده هزار
بدان تاکند در جهان خواستار
گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
که بگزارد این خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
یکی بدره آگنده او را دهند
سپاسی به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشیوار بسیار دان
یکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بیامد به مرو
بیامد همه گرد مرو او بجست
یکی موبدی دید بازند و است
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی و خشم و ببانگ بلند
یکی کودکی مهتر ایدر برش
پژوهنده زند وا ستا سرش
همیخواندندیش بوزرجمهر
نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپیچید موبد ز راه
بیامد بپرسید زو خواب شاه
نویسنده گفت این نه کارمنست
زهر دانشی زند یارمنست
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر
بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت این شکارمنست
گزاریدن خواب کارمنست
یکی بانگ برزد برو مرد است
که تو دفتر خویش کردی درست
فرستاده گفت ای خردمند مرد
مگر داند او گرد دانا مگرد
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد
بگوی آنچ داری بدو گفت یاد
نگویم من این گفت جز پیش شاه
بدانگه که بنشاندم پیش گاه
بدادش فرستاده اسب و درم
دگر هرچ بایستش از بیش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زیر گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گویان ز شاه
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسیدند جایی کجا آب بود
چو هنگامه خوردن و خواب بود
به زیر درختی فرود آمدند
چوچیزی بخوردند و دم بر زدند
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندرکشیده به چهر
هنوز این گرانمایه بیدار بود
که با او به راه اندرون یار بود
نگه کرد و پیسه یکی مار دید
که آن چادر از خفته اندر کشید
ز سر تا به پایش ببویید سخت
شد ازپیش اونرم سوی درخت
چو مار سیه بر سر دار شد
سر کودک از خواب بیدار شد
چو آن اژدها شورش او شنید
بران شاخ باریک شد ناپدید
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان برو نام یزدان بخواند
به دل گفت کین کودک هوشمند
بجایی رسد در بزرگی بلند
وزان بیشه پویان به راه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده از پیش کودک برفت
برتخت کسری خرامید تفت
بدو گفت کای شاه نوشینروان
تویی خفته بیدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگیان کودکی یافتم
بیاوردم و تیز بشتافتم
بگفت آن سخن کزلب او شنید
ز مار سیاه آن شگفتی که دید
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
چوبشنید دانا ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کردست زن
ز بیگانه پردخته کن جایگاه
برین رای ما تا نیابند راه
بفرمای تا پیش تو بگذرند
پی خویشتن بر زمین بسپرند
بپرسیم زان ناسزای دلیر
که چون اندر آمد به بالین شیر
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد
درکاخ شاهنشهی سخت کرد
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم
ندیدند ازین سان کسی در میان
برآشفت کسری چو شیر ژیان
گزارنده گفت این نه اندر خورست
غلامی میان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنید
رخ از چادر شرم بیرون کنید
دگر باره بر پیش بگذاشتند
همه خواب را خیره پنداشتند
غلامی پدید آمد اندر میان
به بالای سرو و بچهر کیان
تنش لرز لرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده نا امید
کنیزک بدان حجره هفتاد بود
که هر یک به تن سرو آزاد بود
یکی دختری مهتر چاج بود
به بالای سرو و ببر عاج بود
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
به خان پدر مهربان بد بدوی
بسان یکی بنده در پیش اوی
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست
کسی کو چنین بنده پرورد کیست
چنین برگزیدی دلیر و جوان
میان شبستان نوشینروان
چنین گفت زن کین ز من کهترست
جوانست و با من ز یک مادرست
چنین جامه پوشید کز شرم شاه
نیارست کردن به رویش نگاه
برادر گر از تو بپوشید روی
ز شرم توبود آن بهانه مجوی
چو بشنید این گفته نوشینروان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
برآشفت زان پس به دژخیم گفت
که این هر دو در خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پردهٔ شاه نوشینروان
برآویختشان درشبستان شاه
نگونسار پرخون و تن پر گناه
گزارندهٔ خواب را بدره داد
ز اسب وز پوشیدنی بهره داد
فرومانده از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازهها برگرفت
نوشتند نامش به دیوان شاه
بر موبدان نماینده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روی بنمود گردان سپهر
همی روز روزش فزون بود بخت
بدو شادمان بد دل شاه سخت
دل شاه کسری پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
بدرگاه بر موبدان داشتی
ز هر دانشی بخردان داشتی
همیشه سخن گوی هفتاد مرد
به درگاه بودی بخواب و بخورد
هرانگه که پردخته گشتی ز کار
ز داد و دهش وز می و میگسار
زهر موبدی نوسخن خواستی
دلش را بدانش بیاراستی
بدانگاه نو بود بوزرجمهر
سراینده وزیرک وخوب چهر
چنان بدکزان موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همی دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش برگذشت
چنان بد که بنشست روزی بخوان
بفرمود کاین موبدان را بخوان
که باشند دانا و دانش پذیر
سراینده و باهش و یاد گیر
برفتند بیداردل موبدان
زهر دانشی راز جسته ردان
چو نان خورده شد جام میخواستند
به می جان روشن بیاراستند
بدانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت
هران کس که دارد به دل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی
ازیشان هران کس که دانا بدند
بگفتن دلیر و توانا بدند
زبان برگشادند برشهریار
کجا بود داننده را خواستار
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید
بدانش نگه کردن شاه دید
یکی آفرین کرد و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
زمین بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روی و بخت تو باد
گر ای دون که فرمان دهی بنده را
که بگشاید از بند گوینده را
بگویم و گر چند بیمایهام
بدانش در از کمترین پایهام
نکوهش نباشد که دانا زبان
گشاده کند نزد نوشینروان
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید اندر نهفت
چوان برزبان پادشاهی نمود
ز گفتار او روشنایی فزود
بدو گفت روشن روان آنکسی
که کوتاه گوید به معنی بسی
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیر یاب
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخن گوی در مردمی خوارگشت
هنرجوی و تیمار بیشی مخور
که گیتی سپنجست و ما بر گذر
همه روشنیهای تو راستیست
ز تاری وکژی بباید گریست
دل هرکسی بندهٔ آرزوست
وزو هر یکی را دگرگونه خوست
سر راستی دانش ایزدست
چو دانستیش زو نترسی بدست
خردمند ودانا و روشن روان
تنش زین جهانست وجان زان جهان
هران کس که در کار پیشی کند
همه رای وآهنگ بیشی کند
بنایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمارجان باشد و رنج تن
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید وکاستی
ز دانش چوجان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر کرا آز نیست
خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
بدو آز و تیمار او سود گشت
بموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی
به گفتار گرخیره شد رای مرد
نگردد کسی خیره همتای مرد
هران کس که دانش فرامش کند
زبان را به گفتار خامش کند
چوداری بدست اندرون خواسته
زر و سیم و اسبان آراسته
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نشاید گشاد و نباید فشرد
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت
چو داد تن خویشتن داد مرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
میندیش ازان کان نشاید بدن
نداند کس آهن به آب آژدن
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ و توانا بود
هر آنکس که او کردهٔ کردگار
بداند گذشت از بد روزگار
پرستیدن داور افزون کند
ز دل کاوش دیو بیرون کند
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
به یزدان گراییم فرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار
ازان خوب گفتار بوزرجمهر
حکیمان همه تازه کردند چهر
یکی انجمن ماند اندر شگفت
که مرد جوان آن بزرگی گرفت
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند
میان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
ز پیش شهنشاه برخاستند
برو آفرینی نو آراستند
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت
که مغز ودلش باخرد بود جفت
زبان تیز بگشاد مرد جوان
که پاکیزه دل بود و روشنروان
چنین گفت کز خسرو دادگر
نپیچید باید به اندیشه سر
کجا چون شبانست ما گوسفند
و گر ما زمین او سپهر بلند
نشاید گذشتن ز پیمان اوی
نه پیچیدن از رای و فرمان اوی
بشادیش باید که باشیم شاد
چو داد زمانه بخواهیم داد
هنرهاش گسترده اندرجهان
همه راز او داشتن درنهان
مشو با گرامیش کردن دلیر
کزآتش بترسد دل نره شیر
اگر کوه فرمانش دارد سبک
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه
کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه
سرتاجور فر یزدان بود
خردمند ازو شاد وخندان بود
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست
دل و مغزش از دانش آباد نیست
شنیدند گفتار مرد جوان
فروبست فرتوت را زو زبان
پراگنده گشتند زان انجمن
پر از آفرین روز و شبشان دهن
دگر هفته روشن دل شهریار
همیبود داننده را خواستار
دل از کار گیتی به یکسو کشید
کجا خواست گفتار دانا شنید
کسی کو سرافراز درگاه بود
به دانندگی درخور شاه بود
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
سرافراز بوزرجمهرجوان
بشد باحکیمان روشنروان
حکیمان داننده و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
نهادند رخ سوی بوزرجمهر
که کسری همی زو برافروخت چهر
ازیشان یکی بود فرزانهتر
بپرسید ازو از قضا و قدر
که انجام و فرجام چونین سخن
چه گونهاست و این برچه آید ببن
چنین داد پاسخ که جوینده مرد
دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزی برو تارو تنگ
بجوی اندرون آب او با درنگ
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت
همی گل فشاند برو بر درخت
چنینست رسم قضا و قدر
ز بخشش نیابی به کوشش گذر
جهاندار دانا و پروردگار
چنین آفرید اختر روزگار
دگرگفت کان چیز کافزون ترست
کدامست و بیشی که را در خورست
چنین گفت کان کس که داننده تر
به نیکی کرا دانش آید ببر
دگرگفت کز ما چه نیکوترست
ز گیتی کرانیکویی درخورست
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی وخوبی وشایستگی
فزونتر بکردن سرخویش پست
ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد جهان
خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد
هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
چنین گفت کان کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین وکیش
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن
چنین داد پاسخ که گر با خرد
دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستی
ببندد در کژی و کاستی
ببخشد گنه چون شود کامکار
نباشد سرش تیز و نا بردبار
بپرسید دیگر که از انجمن
نگهبان کدامست برخویشتن
چنین گفت کان کو پس آرزوی
نرفت از کریمی وز نیک خوی
دگر کو بسستی نشد پیش کار
چو دید او فزونی بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نیکخوی
کدامست نیکوتر از هر دو سوی
کجا در دو گیتیش بارآورد
بسالی دو بارش بهارآورد
چنین گفت کان کس که با خواسته
ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس
ز بخشنده بازارگانی شناس
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست
وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد
کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند
چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک
نبوید نروید گل از خار خشک
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر
به بار آید ورای ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای سپنج
نباشد خردمند بیدرد و رنج
چه سازیم تا نام نیک آوریم
درآغاز فرجام نیک آوریم
بدو گفت شو دور باش از گناه
جهان را همه چون تن خویش خواه
هران چیزکانت نیاید پسند
تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش
چن گویی کزین دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که اندر خرد
جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار آیدت
چوخواهی که رنجی به بار آیدت
سزای ستایش دگر گفت کیست
اگر برنکوهیده باید گریست
چنین گفت کان کو به یزدان پاک
فزون دارد امید و هم بیم و باک
دگر گفت کای مرد روشنخرد
ز گردون چه بر سر همیبگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار
ازین برشده چرخ ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین داد باز
که هرکس که گشت ایمن و بینیاز
به خوبی زمانه ورا داد داد
سزد گر نگیری جز از داد یاد
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو شادکام
چنین گفت کان کو بود بردبار
به نزدیک اومرد بیشرم خوار
دگر گفت کان کو نجوید گزند
ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چیست ای هوشمند
که آید خردمند را آن پسند
چنین گفت کان کو بود پر خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک
نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها امید
چنان بگسلد دل چو از باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای
کزو تیره گردد دل پارسای
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهو چهار
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ
و دیگر که دارد دل از بخش تنگ
دگر آنک رای خردمند مرد
به یک سو نهد روز ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش پرشتاب
نجوید به کار اندر آرام و خواب
بپرسید دیگر که بی عیب کیست
نکوهیدن آزادگان را بچیست
چنین گفت کین رابه بخشیم راست
که جان وخرد درسخن پادشاست
گرانمایگان را فسون ودروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ
میانه بو د مرد کنداوری
نکوهشگر و سر پر از داوری
منش پستی وکام برپادشا
به بیهوده خستن دل پارسا
زبان راندن و دیده بیآب شرم
گزیدن خروش اندر آواز نرم
خردمند مردم که دارد روا
خرد دور کردن ز بهر هوا
بپرسید دیگر یکی هوشمند
که اندرجهان چیست آن بیگزند
چنین داد پاسخ او کز نخست
درپاک یزدان بدانست وجست
کزویت سپاس و بدویت پناه
خداوند روز و شب و هور و ماه
دل خویش راآشکار و نهان
سپردن به فرمان شاه جهان
تن خویشتن پروریدن به ناز
برو سخت بستن در رنج وآز
نگه داشتن مردم خویش را
گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
که گیتی بنادان نشاید سپرد
چوفرمان پذیرنده باشد پسر
نوازنده باید که باشد پدر
بپرسید دیگر که فرزند راست
به نزد پدر جایگاهش کجاست
چنین داد پاسخ که نزد پدر
گرامی چوجانست فرخ پسر
پس ازمرگ نامش بماند به جای
ازیرا پسرخواندش رهنمای
بپرسید دیگر که ازخواسته
که دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم به چیز
گرامیست وز چیز خوارست نیز
نخست آنکه یابی بدو آرزوی
ز هستیش پیدا کنی نیکخوی
وگر چون بباید نیاری به کار
همان سنگ وهم گوهر شاهوار
دگر گفت با تاج و نام بلند
کرا خوانی از خسروان سودمند
چنین داد پاسخ کزان شهریار
که ایمن بود مرد پرهیزکار
وز آواز او بدهراسان بود
زمین زیر تختش تن آسان بود
دگر گفت مردم توانگر بچیست
به گیتی پر از رنج و درویش کیست
چنین گفت آنکس که هستش بسند
ببخش خداوند چرخ بلند
کسی را کجا بخت انباز نیست
بدی در جهان بتر از آز نیست
ازو نامداران فروماندند
همه همزبان آفرین خواندند
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نشست از بر تخت پیروز شاه
بخواند آنکسی راکه دانا بدند
به گفتار ودانش توانا بدند
بگفتند هرگونهای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی
چنین گفت کسری به بوزرجمهر
که از چادر شرم بگشای چهر
سخن گوی دانا زبان برگشاد
ز هرگونه دانش همیکرد یاد
نخست آفرین کرد بر شهریار
که پیروز بادا سر تاجدار
دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپیچد ز راه گزند
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بد دل به سیری بود
وگر تخت جویی هنر بایدت
چوسبزی بود شاخ و بر بایدت
چوپرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهیم ازگهر
گهر بیهنر ناپسندست وخوار
برین داستان زد یکی هوشیار
که گر گل نبوید به رنگش مجوی
کز آتش بروید مگر آب جوی
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نهای پایدار
به گفتار خوب ار هنر خواستی
به کردار پیدا کند راستی
فروتر بود هرک دارد خرد
سپهرش همی درخرد پرورد
چنین هم بود مردم شاد دل
ز کژیش خون گردد آزاد دل
خرد درجهان چون درخت وفاست
وزو بار جستن دل پادشاست
چوخرسند باشی تن آسان شوی
چو آز آوری زو هراسان شوی
مکن نیک مردی به جان کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی
گشاده دلانرا بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار
هران کس که جوید همی برتری
هنرها بباید بدین داوری
یکی رای وفرهنگ باید نخست
دوم آزمایش بباید درست
سیوم یار باید بهنگام کار
ز نیک وز بد برگرفتن شمار
چهارم که مانی بجا کام را
ببینی ز آغاز فرجام را
به پنجم اگر زورمندی بود
به تن کوشش آری بلندی بود
وزین هر دری جفت گردد سخن
هنرخیره بیآزمایش مکن
ازان پس چو یارت بود نیکساز
بروبر به هنگامت آید نیاز
چو کوشش نباشد تن زورمند
نیارد سر آرزوها ببند
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت
خوی مرد دانا بگوییم پنج
کزان عادت او خود نباشد به رنج
چونادان عادت کند هفت چیز
ز وان هفت چیز به رنجست نیز
نخست آنک هرکس که دارد خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
نه شادان کند دل بنایافته
نه گر بگذرد زو شود تافته
چو از رنج وز بد تن آسان شود
ز نابودنیها هراسان شود
چو سختیش پیش آید از هر شمار
شود پیش و سستی نیارد به کار
ز نادان که گفتیم هفتست راه
یکی آنک خشم آورد بیگناه
گشاده کند گنج بر ناسزای
نه زو مزد یابد بهر دو سرای
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس
تن خویش را در نهان ناشناس
چهارم که با هر کسی راز خویش
بگوید برافرازد آواز خویش
به پنجم به گفتار ناسودمند
تن خویش دارد بدرد و گزند
ششم گردد ایمن ز نا استوار
همی پرنیان جوید از خار بار
به هفتم که بستیهد اندر دروغ
به بیشرمی اندر بجوید فروغ
چنان دان توای شهریار بلند
که از وی نبیند کسی جز گزند
چو بر انجمن مرد خامش بود
ازان خامشی دل به رامش بود
سپردن به دانای داننده گوش
به تن توشه یابد به دل رای وهوش
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاجست برتخت شاهی سخن
چوخواهی که دانسته آید به بر
به گفتار بگشای بند از هنر
چوگسترد خواهی به هر جای نام
زبان برکشی همچو تیغ از نیام
چو بامرد دانات باشد نشست
زبردست گردد سر زیر دست
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
زبان را چو با دل بود راستی
ببندد ز هر سو درکاستی
ز بیکار گویان تو دانا شوی
نگویی ازان سان کزو بشنوی
ز دانش دربینیازی مجوی
و گر چند ازو سخنی آید بروی
همیشه دل شاه نوشینروان
مبادا ز آموختن ناتوان
بپرسید پس موبد تیز مغز
که اندر جهان چیست کردار نغز
کجا مرد را روشنایی دهد
ز رنج زمانه رهایی دهد
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
بیابد ز هر دو جهان بر خورد
بدو گفت گرنیستش بخردی
خرد خلعتی روشنست ایزدی
چنین داد پاسخ که دانش بهست
چو دانا بود برمهان برمهست
بدو گفت گر راه دانش نجست
بدین آب هرگز روان را نشست
چنین داد پاسخ که از مرد گرد
سرخویش را خوار باید شمرد
اگر تاو دارد به روز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد
گرامی بود بر دل پادشا
بود جاودان شاد و فرمانروا
بدو گفت گرنیستش بهره زین
ندارد پژوهیدن آیین و دین
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ
نهد بر سر او یکی تیره ترگ
دگر گفت کزبار آن میوه دار
که دانا بکارد به باغ بهار
چه سازیم تاهرکسی برخوریم
وگر سایهٔ او به پی بسپریم
چنین داد پاسخ که هر کو زبان
ز بد بسته دارد نرنجد روان
کسی را ندرد به گفتار پوست
بود بر دل انجمن نیز دوست
همه کار دشوارش آسان شود
ورا دشمن ودوست یکسان شود
دگر گفت کان کو ز راه گزند
بگردد بزرگست و هم ارجمند
چنین داد پاسخ که کردار بد
بسان درختیست با بار بد
اگر نرم گوید زبان کسی
درشتی به گوشش نیاید بسی
بدان کز زبانست گوشش به رنج
چو رنجش نجویی سخن را بسنج
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پیش گاهش نشاید نشست
دگر از بدیهای نا آمده
گریزد چو از دام مرغ و دده
سه دیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد ار ویژه دانا بود
نیازد به کاری که ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
نماند که نیکی برو بگذرد
پی روز نا آمده نشمرد
بدشمن ز نخچیر آژیرتر
برو دوست همواره چون تیر و پر
ز شادی که فرجام او غم بود
خردمند را ارز وی کم بود
تن آسانی و کاهلی دور کن
بکوش وز رنج تنت سور کن
که ایدر تو را سود بیرنج نیست
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت
جهان زنده باد به نوشینروان
همیشه جهاندار و دولت جوان
برو خواندند آفرین موبدان
کنارنگ و بیداردل بخردان
ستودند شاه جهان را بسی
برفتند با خرمی هرکسی
دوهفته برین نیز بگذشت شاه
بپردخت روزی ز کاری سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان
به ایوان خرامند با بخردان
بپرسید شاه ازبن و از نژاد
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهی وز داد کنداوران
ز آغاز وفرجام نیک اختران
سخن کرد زین موبدان خواستار
به پرسش گرفت آنچ آید به کار
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
کهای شاه روشندل و خوبچهر
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
به داد و به دانش به تاج و به تخت
به فر و به چهر و برای و به بخت
چوپرهیزکاری کند شهریار
چه نیکوست پرهیز با تاجدار
ز یزدان بترسد گه داوری
نگردد به میل و بکنداوری
خرد راکند پادشا بر هوا
بدانگه که خشم آورد پادشا
نباید که اندیشهٔ شهریار
بود جز پسندیدهٔ کردگار
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
به پاداش نیکی بجوید بهشت
زبان راست گوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی
هران کس که باشد ورا رایزن
سبک باشد اندر دل انجمن
سخن گوی وروشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه به مه
کسی کو بود شاه را زیر دست
نباید که یابد به جائی شکست
بدانگه شد تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرهی
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند
کسی کو به بادافره اندرخورست
کجا بدنژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از میان گروه
بیآزار تا زو نگردد ستوه
هران کس که باشد به زندان شاه
گنهکار گر مردم بیگناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
بزند و باست آنچ کردست یاد
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
براساید از درد فریادخواه
چو آژیر باشی ز دشمن برای
بداندیش را دل برآید ز جای
همه رخنهٔ پادشاهی بمرد
بداری به هنگام پیش از نبرد
به چیزی که گردد نکوهیده شاه
نکوهش بود نیز با فر و گاه
ازو دور گشتن به رغم هوا
خرد را بران رای کردن گوا
فزودن به فرزند برمهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش
ز فرهنگ وز دانش آموختن
سزد گر دلت یابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خویش
نباید که یادآورد رنج خویش
هرانگه که یازد ببد کار دست
دل شاه بچه نباید شکست
چو بر بد کنش دست گردد دراز
به خون جز به فرمان یزدان میاز
و گر دشمنی یابی اندر دلش
چو خوباشد از بوستان بگسلش
که گر دیر ماند بنیرو شود
وزو باغ شاهی پرآهو شود
چوباشد جهانجوی با فر و هوش
نباید که دارد به بدگوی گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد
نباید شنیدن ز نادان سخن
چو بد گوید از داد فرمان مکن
همه راستی باید آراستن
نباید که دیو آورد کاستن
چواین گفتها بشنود پارسا
خرد راکند بر دلش پادشا
کند آفرین تاج برشهریار
شود تخت شاهی برو پایدار
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
بداندیش نومید گردد زبخت
چو برگردد این چرخ ناپایدار
ازو نام نیکو بود یادگار
بماناد تا روز باشد جوان
هنر یافته جان نوشینروان
ز گفتار او انجمن خیره شد
همه رای دانندگان تیره شد
چو نوشینروان آن سخنها شنود
به روزیش چندانک بد برفزود
وزان پندها دیده پر آب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
یکی انجمن لب پر از آفرین
برفتند ز ایوان شاه زمین
برین نیز بگذشت یک هفته روز
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
بیانداخت آن چادر لاژورد
بیاراست گیتی به دیبای زرد
شهنشاه بنشست با موبدان
جهاندیده و کار کرده ردان
سرموبد موبدان اردشیر
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
ستاره شناسان و جویندگان
خردمند و بیدار گویندگان
سراینده بوزرجمهر جوان
بیامد برشاه نوشینروان
بدانندگان گفت شاه جهان
که باکیست این دانش اندر نهان
کزو دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بیآهو شود
چوبشنید زو موبد موبدان
زبان برگشاد از میان ردان
چنین داد پاسخ که از داد شاه
درفشان شود فر دیهیم و گاه
چو با داد بگشاید از گنج بند
بماند پس از مرگ نامش بلند
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ
سپهبد چو با داد و بخشایشست
ز تاجش زمانه پرآسایشست
و دیگر که از کهتر پرگناه
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
به پنجم جهاندار نیکوسخن
که نامش نگردد به گیتی کهن
همه راست گوید سخن کم وبیش
نگردد بهر کار ز آیین خویش
ششم بر پرستندهٔ تخت خویش
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
به هفتم سخن هرک دانا بود
زبانش بگفتن توانا بود
نگردد دلش سیر ز آموختن
از اندیشگان مغز را سوختن
به آزادیست ازخرد هرکسی
چنانچون ببالد ز اختر بسی
دلت مگسل ای شاه راد از خرد
خرد نام و فرجام را پرورد
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای شاه دانا و دانشپذیر
ابرشاه زشتست خون ریختن
به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبک سر بود شهریار
بداندیش دست اندآرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز
کند دل ز نادانی خویش تیز
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
روان ورا دیو انباز گشت
و رایدون که حاکم بود تیزمغز
نیاید ز گفتار او کار نغز
دگر کارزاری که هنگام جنگ
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
شکم زمین بهتر او را نهفت
چو بر مرد درویش کنداوری
نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری
چوکژی کند پیر ناخوش بود
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
چو کاهل بود مرد برنا به کار
ازو سیر گردد دل روزگار
نماند ز نا تندرستی جوان
مبادش توان و مبادش روان
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز
شنید و بدانش بیاراست مغز
چنین گفت باشاه خورشید چهر
که بادا به کام تو روشن سپهر
چنان دان که هرکس که دارد خرد
بدانش روان را همیپرورد
نکوهیده ده کار بر ده گروه
نکوهیدهتر نزد دانش پژوه
یکی آنک حاکم بود با دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ
سپهبد که باشد نگهبان گنج
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه
پزشکی که باشد به تن دردمند
ز بیمار چون باز دارد گزند
چو درویش مردم که نازد به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
ز دریا دریغ آیدش روشن آب
وگرباد نوشین بتو برجهد
سپاسی ازان برسرت برنهد
بهفتم خردمند کاید به خشم
به چیز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماینده راه
سپردن به کاهل کسی کارگاه
همان بیخرد کو نیابد خرد
پشیمان شود هم ز گفتار بد
دل مردم بیخرد به آرزوی
برین گونه آویزد ای نیکخوی
چوآتش که گوگرد یابد خورش
گرش درنیستان بود پرورش
دل شاه نوشینروان زنده باد
سران جهان پیش او بنده باد
برین نیزبگذشت یک هفته ماه
نشست از بر تخت پیروز شاه
به یک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
کهای مرد پر دانش و نیکخواه
سخنها که جان را بود سودمند
همی مرد بیارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمی
شنودن بود مرد را خرمی
چنین گفت موبد به بوزرجمهر
کهای نامورتر ز گردان سپهر
چه دانی که بیشیش بگزایدت
چوکمی بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خوری
تن آسان شوی هم روان پروری
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
کهای مرد گوینده و یاد گیر
سه آهو کدامند با دل به راز
که دارند وهستند زان بینیاز
چنین داد پاسخ که باری نخست
دل از عیب جستن ببایدت شست
بیآهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چومهتر بود بر تو رشک آوری
چوکهتر بود زو سرشک آوری
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد
بران تا برانگیزد از آب گرد
چو گویندهای کو نه برجایگاه
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
همان کو سخن سر به سر نشنود
نداند به گفتار و هم نگرود
به چیزی ندارد خردمند چشم
کزو بازماند بپیچد ز خشم
بپرسید پس موبد موبدان
که این برتر از دانش بخردان
کسی نیست بیآرزو درجهان
اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه
که پیدا کند مرد را دستگاه
کدامین ره آید تو را سودمند
کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
که راهی درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون
بدین پرسش اندر چرایی و چون
خرد مرد راخلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان پاکست و ایزد گو است
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستین به یزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
بدو بگروی کام دل یافتی
رسیدی به جایی که بشتافتی
دگر دانش آنست کز خوردنی
فراز آوری روی آوردنی
بخورد و بپوشش به یزدان گرای
بدین دار فرمان یزدان به جای
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
هم از پیشهها آن گزین کاندروی
ز نامش نگردد نهان آبروی
همان دوستی باکسی کن بلند
که باشد بسختی تو را سودمند
تو در انجمن خامشی برگزین
چوخواهی که یک سر کنند آفرین
چو گویی همان گوی کموختی
به آموختن درجگر سوختی
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که در دانشی مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیرکن
کمان کن خرد را سخن تیرکن
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بدخواه پیش توصف برکشید
تو را رای وآرام باید گزید
برابر چو بینی کسی هم نبرد
نباید که گردد تو را روی زرد
تو پیروزی ار پیشدستی کنی
سرت پست گردد چوسستی کنی
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
سلیح هم آورد را گوش دار
گرو تیز گردد تو زو برمگرد
هشیوار یاران گزین در نبرد
چودانی که با او نتابی مکوش
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزایدت
ببیشی خورش تن بنفزایدت
مکن درخورش خویش را چار سوی
چنان خور که نیزت کند آرزوی
ز می نیزهم شادمانی گزین
که مست ازکسی نشنود آفرین
چو یزدان پسندی پسندیدهای
جهان چون تنست و تو چون دیدهای
بسی از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
بشر رفی نگه دار هنگام را
به روز و به شب گاه آرام را
چودانی که هستی سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
تو نو باش گرهست گیتی کهن
به نیکی گرای و غنیمت شناس
همه ز آفریننده دار این سپاس
مگرد ایچ گونه به گرد بدی
به نیکی گر ای اگر بخردی
ستودهترآنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش رای وخرد
کزان پس خرد سوی تو ننگرد
چوخواهی که رنج تو آید به بر
ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیری بیاموز فرزند را
چوهستی بود خویش و پیوند را
دبیری رساند جوان را به تخت
کند نا سزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشهها ارجمند
کزو مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و رای باشد دبیر
نشیند بر پادشا ناگزیر
تن خویش آژیر دارد ز رنج
بیابد بیاندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آیدش
براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر
بخط آن نماید که دلخواهتر
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیدهٔ پادشا
زبان خامش از بد به تن پارسا
شکیبا و با دانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازهروی
چو با این هنرها شود نزد شاه
نشاید نشستن مگر پیش گاه
سخنها چوبشنید از و شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسری به موبد که رو
ورا پایگاهی بیارای نو
درم خواه وخلعت سزاوار اوی
که در دل نشستست گفتار اوی
دگر هفته چون هور بفراخت تاج
بیامد نشست از بر تخت عاج
ابا نامور موبدان و ردان
جهاندار و بیدار دل بخردان
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه
همان نیز فرخ دبیر سپاه
هم از فیلسوفان وز مهتران
ز هر کشوری کار دیده سران
همان ساوه و یزدگرد دبیر
به پیش اندرون بهمن تیزویر
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی
به کژی مجو ازجهان آبروی
پرستش چگونه است فرمان من
نگه داشتن رای و پیمان من
ز گیتی چو آگه شوند این مهان
شنیده بگویند با همرهان
چنین گفت با شاه بیدار مرد
که ای برتر از گنبد لاژورد
پرستیدن شهریار زمین
نجوید خردمند جز راه دین
نباید به فرمان شاهان درنگ
نباید که باشد دل شاه تنگ
هرآنکس که برپادشا دشمنست
روانش پرستار آهرمنست
دلی کو ندارد تن شاه دوست
نباید که باشد ورا مغز و پوست
چنان دان که آرام گیتیست شاه
چونیکی کنیم او دهد دستگاه
به نیک و بد او را بود دست رس
نیازد بکین و بزرم کس
تو مپسند فرزند را جای اوی
چوجان دار در دل همه رای اوی
به شهری که هست اندرو مهرشاه
نیابد نیاز اندران بوم راه
بدی را تو از فر او بگذرد
که بختش همه نیکویی پرورد
جهان را دل ازشاه خندان بود
که بر چهر او فر یزدان بود
چو از نعمتش بهرهٔابی بکوش
که داری همیشه به فرمانش گوش
به اندیشه گر سربپیچی ازوی
نبیند به نیکی تو را بخت روی
چو نزدیک دارد مشو برمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش
پرستنده گر یابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و گنج
نباید که سیر آید از کارکرد
همان تیز گردد ز گفتار سرد
اگر گشن شد بنده را دستگاه
به فر و به نام جهاندار نه شاه
گر از ده یکی باژ خواهد رواست
چنان رفت باید که او را هواست
گرامیتر آنکس بود نزد شاه
که چون گشن بیند ورا دستگاه
ز بهری که اورا سراید ز گنج
نماند که باشد بدو درد و رنج
ز یزدان بود آنک ماند سپاس
کند آفرین مرد یزدانشناس
و دیگر که اندر دلش راز شاه
بدارد نگوید به خورشید وماه
به فرمان شاه آنک سستی کند
همی از تن خویش مستی کند
نکوهیده باشد گل آن درخت
که نپراگند بار بر تاج وتخت
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد او آبروی
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
هرآنکس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
سخن کان نه اندر خورد با خرد
بکوشد که بر پادشا نشمرد
فزونست زان دانش اندر جهان
که بشنید گوش آشکار و نهان
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روان پر ز درد
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشی مکن
اگر چه پرستنده باشی کهن
که هرچند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست او ز تو بینیاز
اگر با تو گردد ز چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم
اگر پرورد دیگری را همان
پرستار باشد چو تو بی گمان
و گر نیستت آگهی زان گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل
بدو روی منمای و پی برگسل
به فرش ببیند نهان تو را
دل کژ و تیره روان تو را
ازان پس نیابی تو زو نیکوی
همان گرم گفتار او نشنوی
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح وکشتی هنر
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد
همان بادبان را کند سایه دار
که هم سایهدارست و هم مایه دار
کسی کو ندارد روانش خرد
سزد گر در پادشا نسپرد
اگر پادشا کوه آتش بدی
پرستنده را زیستن خوش بدی
چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود
ازو یک زمان شیروشهدست بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
به کردار دریا بود کارشاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دربیابد میان صدف
جهان زنده بادا بنوشینروان
همیشه به فرمانش کیوان روان
نگه کرد کسری بگفتا راوی
دلش گشت خرم به دیدار اوی
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدین گونه بد بخشش شهریار
چو با زه بگفتی زهازه بهم
چهل بدره بودی ز گنجش درم
چو گنجور باشاه کردی شمار
به هربدره بودی درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت
که گفتار او با درم بود جفت
بیاورد گنجور خورشید چهر
درم بدرهها پیش بوزرجمهر
برین داستان برسخن ساختم
به مهبود دستور پرداختم
میاسای ز آموختن یک زمان
ز دانش میفگن دل اندرگمان
چوگویی که فام خرد توختم
همه هرچ بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
ز دهقان کنون بشنو این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
یکی بهره دانی ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراگنده کرده به راه
روانهای روشن ببیند به خواب
همه بودنیها چوآتش برآب
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خردمند و بیدار و دولت جوان
چنان دید درخواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت
شهنشاه را دل بیاراستی
میو رود و رامشگران خواستی
بر او بران گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز
چو بنشست می خوردن آراستی
وزان جام نوشینروان خواستی
چوخورشید برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
گزارندهٔ خواب را خواندند
ردان را ابر گاه بنشاندند
بگفت آن کجا دید در خواب شاه
بدان موبدان نماینده راه
گزارندهٔ خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هیچ یاد
به نادانی آنکس که خستو شود
ز فام نکوهنده یک سو شود
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل را سوی چاره تافت
فرستاد بر هر سویی مهتری
که تا باز جوید ز هر کشوری
یکی بدره با هر یکی یار کرد
به برگشتن امید بسیار کرد
به هر بدرهای بد درم ده هزار
بدان تاکند در جهان خواستار
گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
که بگزارد این خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
یکی بدره آگنده او را دهند
سپاسی به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشیوار بسیار دان
یکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بیامد به مرو
بیامد همه گرد مرو او بجست
یکی موبدی دید بازند و است
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی و خشم و ببانگ بلند
یکی کودکی مهتر ایدر برش
پژوهنده زند وا ستا سرش
همیخواندندیش بوزرجمهر
نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپیچید موبد ز راه
بیامد بپرسید زو خواب شاه
نویسنده گفت این نه کارمنست
زهر دانشی زند یارمنست
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر
بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت این شکارمنست
گزاریدن خواب کارمنست
یکی بانگ برزد برو مرد است
که تو دفتر خویش کردی درست
فرستاده گفت ای خردمند مرد
مگر داند او گرد دانا مگرد
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد
بگوی آنچ داری بدو گفت یاد
نگویم من این گفت جز پیش شاه
بدانگه که بنشاندم پیش گاه
بدادش فرستاده اسب و درم
دگر هرچ بایستش از بیش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زیر گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گویان ز شاه
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسیدند جایی کجا آب بود
چو هنگامه خوردن و خواب بود
به زیر درختی فرود آمدند
چوچیزی بخوردند و دم بر زدند
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندرکشیده به چهر
هنوز این گرانمایه بیدار بود
که با او به راه اندرون یار بود
نگه کرد و پیسه یکی مار دید
که آن چادر از خفته اندر کشید
ز سر تا به پایش ببویید سخت
شد ازپیش اونرم سوی درخت
چو مار سیه بر سر دار شد
سر کودک از خواب بیدار شد
چو آن اژدها شورش او شنید
بران شاخ باریک شد ناپدید
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان برو نام یزدان بخواند
به دل گفت کین کودک هوشمند
بجایی رسد در بزرگی بلند
وزان بیشه پویان به راه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده از پیش کودک برفت
برتخت کسری خرامید تفت
بدو گفت کای شاه نوشینروان
تویی خفته بیدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگیان کودکی یافتم
بیاوردم و تیز بشتافتم
بگفت آن سخن کزلب او شنید
ز مار سیاه آن شگفتی که دید
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
چوبشنید دانا ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کردست زن
ز بیگانه پردخته کن جایگاه
برین رای ما تا نیابند راه
بفرمای تا پیش تو بگذرند
پی خویشتن بر زمین بسپرند
بپرسیم زان ناسزای دلیر
که چون اندر آمد به بالین شیر
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد
درکاخ شاهنشهی سخت کرد
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم
ندیدند ازین سان کسی در میان
برآشفت کسری چو شیر ژیان
گزارنده گفت این نه اندر خورست
غلامی میان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنید
رخ از چادر شرم بیرون کنید
دگر باره بر پیش بگذاشتند
همه خواب را خیره پنداشتند
غلامی پدید آمد اندر میان
به بالای سرو و بچهر کیان
تنش لرز لرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده نا امید
کنیزک بدان حجره هفتاد بود
که هر یک به تن سرو آزاد بود
یکی دختری مهتر چاج بود
به بالای سرو و ببر عاج بود
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
به خان پدر مهربان بد بدوی
بسان یکی بنده در پیش اوی
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست
کسی کو چنین بنده پرورد کیست
چنین برگزیدی دلیر و جوان
میان شبستان نوشینروان
چنین گفت زن کین ز من کهترست
جوانست و با من ز یک مادرست
چنین جامه پوشید کز شرم شاه
نیارست کردن به رویش نگاه
برادر گر از تو بپوشید روی
ز شرم توبود آن بهانه مجوی
چو بشنید این گفته نوشینروان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
برآشفت زان پس به دژخیم گفت
که این هر دو در خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پردهٔ شاه نوشینروان
برآویختشان درشبستان شاه
نگونسار پرخون و تن پر گناه
گزارندهٔ خواب را بدره داد
ز اسب وز پوشیدنی بهره داد
فرومانده از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازهها برگرفت
نوشتند نامش به دیوان شاه
بر موبدان نماینده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روی بنمود گردان سپهر
همی روز روزش فزون بود بخت
بدو شادمان بد دل شاه سخت
دل شاه کسری پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
بدرگاه بر موبدان داشتی
ز هر دانشی بخردان داشتی
همیشه سخن گوی هفتاد مرد
به درگاه بودی بخواب و بخورد
هرانگه که پردخته گشتی ز کار
ز داد و دهش وز می و میگسار
زهر موبدی نوسخن خواستی
دلش را بدانش بیاراستی
بدانگاه نو بود بوزرجمهر
سراینده وزیرک وخوب چهر
چنان بدکزان موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همی دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش برگذشت
چنان بد که بنشست روزی بخوان
بفرمود کاین موبدان را بخوان
که باشند دانا و دانش پذیر
سراینده و باهش و یاد گیر
برفتند بیداردل موبدان
زهر دانشی راز جسته ردان
چو نان خورده شد جام میخواستند
به می جان روشن بیاراستند
بدانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت
هران کس که دارد به دل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی
ازیشان هران کس که دانا بدند
بگفتن دلیر و توانا بدند
زبان برگشادند برشهریار
کجا بود داننده را خواستار
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید
بدانش نگه کردن شاه دید
یکی آفرین کرد و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
زمین بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روی و بخت تو باد
گر ای دون که فرمان دهی بنده را
که بگشاید از بند گوینده را
بگویم و گر چند بیمایهام
بدانش در از کمترین پایهام
نکوهش نباشد که دانا زبان
گشاده کند نزد نوشینروان
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید اندر نهفت
چوان برزبان پادشاهی نمود
ز گفتار او روشنایی فزود
بدو گفت روشن روان آنکسی
که کوتاه گوید به معنی بسی
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیر یاب
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخن گوی در مردمی خوارگشت
هنرجوی و تیمار بیشی مخور
که گیتی سپنجست و ما بر گذر
همه روشنیهای تو راستیست
ز تاری وکژی بباید گریست
دل هرکسی بندهٔ آرزوست
وزو هر یکی را دگرگونه خوست
سر راستی دانش ایزدست
چو دانستیش زو نترسی بدست
خردمند ودانا و روشن روان
تنش زین جهانست وجان زان جهان
هران کس که در کار پیشی کند
همه رای وآهنگ بیشی کند
بنایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمارجان باشد و رنج تن
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید وکاستی
ز دانش چوجان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر کرا آز نیست
خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
بدو آز و تیمار او سود گشت
بموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی
به گفتار گرخیره شد رای مرد
نگردد کسی خیره همتای مرد
هران کس که دانش فرامش کند
زبان را به گفتار خامش کند
چوداری بدست اندرون خواسته
زر و سیم و اسبان آراسته
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نشاید گشاد و نباید فشرد
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت
چو داد تن خویشتن داد مرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
میندیش ازان کان نشاید بدن
نداند کس آهن به آب آژدن
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ و توانا بود
هر آنکس که او کردهٔ کردگار
بداند گذشت از بد روزگار
پرستیدن داور افزون کند
ز دل کاوش دیو بیرون کند
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
به یزدان گراییم فرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار
ازان خوب گفتار بوزرجمهر
حکیمان همه تازه کردند چهر
یکی انجمن ماند اندر شگفت
که مرد جوان آن بزرگی گرفت
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند
میان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
ز پیش شهنشاه برخاستند
برو آفرینی نو آراستند
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت
که مغز ودلش باخرد بود جفت
زبان تیز بگشاد مرد جوان
که پاکیزه دل بود و روشنروان
چنین گفت کز خسرو دادگر
نپیچید باید به اندیشه سر
کجا چون شبانست ما گوسفند
و گر ما زمین او سپهر بلند
نشاید گذشتن ز پیمان اوی
نه پیچیدن از رای و فرمان اوی
بشادیش باید که باشیم شاد
چو داد زمانه بخواهیم داد
هنرهاش گسترده اندرجهان
همه راز او داشتن درنهان
مشو با گرامیش کردن دلیر
کزآتش بترسد دل نره شیر
اگر کوه فرمانش دارد سبک
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه
کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه
سرتاجور فر یزدان بود
خردمند ازو شاد وخندان بود
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست
دل و مغزش از دانش آباد نیست
شنیدند گفتار مرد جوان
فروبست فرتوت را زو زبان
پراگنده گشتند زان انجمن
پر از آفرین روز و شبشان دهن
دگر هفته روشن دل شهریار
همیبود داننده را خواستار
دل از کار گیتی به یکسو کشید
کجا خواست گفتار دانا شنید
کسی کو سرافراز درگاه بود
به دانندگی درخور شاه بود
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
سرافراز بوزرجمهرجوان
بشد باحکیمان روشنروان
حکیمان داننده و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
نهادند رخ سوی بوزرجمهر
که کسری همی زو برافروخت چهر
ازیشان یکی بود فرزانهتر
بپرسید ازو از قضا و قدر
که انجام و فرجام چونین سخن
چه گونهاست و این برچه آید ببن
چنین داد پاسخ که جوینده مرد
دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزی برو تارو تنگ
بجوی اندرون آب او با درنگ
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت
همی گل فشاند برو بر درخت
چنینست رسم قضا و قدر
ز بخشش نیابی به کوشش گذر
جهاندار دانا و پروردگار
چنین آفرید اختر روزگار
دگرگفت کان چیز کافزون ترست
کدامست و بیشی که را در خورست
چنین گفت کان کس که داننده تر
به نیکی کرا دانش آید ببر
دگرگفت کز ما چه نیکوترست
ز گیتی کرانیکویی درخورست
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی وخوبی وشایستگی
فزونتر بکردن سرخویش پست
ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد جهان
خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد
هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
چنین گفت کان کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین وکیش
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن
چنین داد پاسخ که گر با خرد
دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستی
ببندد در کژی و کاستی
ببخشد گنه چون شود کامکار
نباشد سرش تیز و نا بردبار
بپرسید دیگر که از انجمن
نگهبان کدامست برخویشتن
چنین گفت کان کو پس آرزوی
نرفت از کریمی وز نیک خوی
دگر کو بسستی نشد پیش کار
چو دید او فزونی بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نیکخوی
کدامست نیکوتر از هر دو سوی
کجا در دو گیتیش بارآورد
بسالی دو بارش بهارآورد
چنین گفت کان کس که با خواسته
ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس
ز بخشنده بازارگانی شناس
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست
وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد
کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند
چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک
نبوید نروید گل از خار خشک
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر
به بار آید ورای ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای سپنج
نباشد خردمند بیدرد و رنج
چه سازیم تا نام نیک آوریم
درآغاز فرجام نیک آوریم
بدو گفت شو دور باش از گناه
جهان را همه چون تن خویش خواه
هران چیزکانت نیاید پسند
تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش
چن گویی کزین دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که اندر خرد
جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار آیدت
چوخواهی که رنجی به بار آیدت
سزای ستایش دگر گفت کیست
اگر برنکوهیده باید گریست
چنین گفت کان کو به یزدان پاک
فزون دارد امید و هم بیم و باک
دگر گفت کای مرد روشنخرد
ز گردون چه بر سر همیبگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار
ازین برشده چرخ ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین داد باز
که هرکس که گشت ایمن و بینیاز
به خوبی زمانه ورا داد داد
سزد گر نگیری جز از داد یاد
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو شادکام
چنین گفت کان کو بود بردبار
به نزدیک اومرد بیشرم خوار
دگر گفت کان کو نجوید گزند
ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چیست ای هوشمند
که آید خردمند را آن پسند
چنین گفت کان کو بود پر خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک
نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها امید
چنان بگسلد دل چو از باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای
کزو تیره گردد دل پارسای
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهو چهار
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ
و دیگر که دارد دل از بخش تنگ
دگر آنک رای خردمند مرد
به یک سو نهد روز ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش پرشتاب
نجوید به کار اندر آرام و خواب
بپرسید دیگر که بی عیب کیست
نکوهیدن آزادگان را بچیست
چنین گفت کین رابه بخشیم راست
که جان وخرد درسخن پادشاست
گرانمایگان را فسون ودروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ
میانه بو د مرد کنداوری
نکوهشگر و سر پر از داوری
منش پستی وکام برپادشا
به بیهوده خستن دل پارسا
زبان راندن و دیده بیآب شرم
گزیدن خروش اندر آواز نرم
خردمند مردم که دارد روا
خرد دور کردن ز بهر هوا
بپرسید دیگر یکی هوشمند
که اندرجهان چیست آن بیگزند
چنین داد پاسخ او کز نخست
درپاک یزدان بدانست وجست
کزویت سپاس و بدویت پناه
خداوند روز و شب و هور و ماه
دل خویش راآشکار و نهان
سپردن به فرمان شاه جهان
تن خویشتن پروریدن به ناز
برو سخت بستن در رنج وآز
نگه داشتن مردم خویش را
گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
که گیتی بنادان نشاید سپرد
چوفرمان پذیرنده باشد پسر
نوازنده باید که باشد پدر
بپرسید دیگر که فرزند راست
به نزد پدر جایگاهش کجاست
چنین داد پاسخ که نزد پدر
گرامی چوجانست فرخ پسر
پس ازمرگ نامش بماند به جای
ازیرا پسرخواندش رهنمای
بپرسید دیگر که ازخواسته
که دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم به چیز
گرامیست وز چیز خوارست نیز
نخست آنکه یابی بدو آرزوی
ز هستیش پیدا کنی نیکخوی
وگر چون بباید نیاری به کار
همان سنگ وهم گوهر شاهوار
دگر گفت با تاج و نام بلند
کرا خوانی از خسروان سودمند
چنین داد پاسخ کزان شهریار
که ایمن بود مرد پرهیزکار
وز آواز او بدهراسان بود
زمین زیر تختش تن آسان بود
دگر گفت مردم توانگر بچیست
به گیتی پر از رنج و درویش کیست
چنین گفت آنکس که هستش بسند
ببخش خداوند چرخ بلند
کسی را کجا بخت انباز نیست
بدی در جهان بتر از آز نیست
ازو نامداران فروماندند
همه همزبان آفرین خواندند
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نشست از بر تخت پیروز شاه
بخواند آنکسی راکه دانا بدند
به گفتار ودانش توانا بدند
بگفتند هرگونهای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی
چنین گفت کسری به بوزرجمهر
که از چادر شرم بگشای چهر
سخن گوی دانا زبان برگشاد
ز هرگونه دانش همیکرد یاد
نخست آفرین کرد بر شهریار
که پیروز بادا سر تاجدار
دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپیچد ز راه گزند
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بد دل به سیری بود
وگر تخت جویی هنر بایدت
چوسبزی بود شاخ و بر بایدت
چوپرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهیم ازگهر
گهر بیهنر ناپسندست وخوار
برین داستان زد یکی هوشیار
که گر گل نبوید به رنگش مجوی
کز آتش بروید مگر آب جوی
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نهای پایدار
به گفتار خوب ار هنر خواستی
به کردار پیدا کند راستی
فروتر بود هرک دارد خرد
سپهرش همی درخرد پرورد
چنین هم بود مردم شاد دل
ز کژیش خون گردد آزاد دل
خرد درجهان چون درخت وفاست
وزو بار جستن دل پادشاست
چوخرسند باشی تن آسان شوی
چو آز آوری زو هراسان شوی
مکن نیک مردی به جان کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی
گشاده دلانرا بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار
هران کس که جوید همی برتری
هنرها بباید بدین داوری
یکی رای وفرهنگ باید نخست
دوم آزمایش بباید درست
سیوم یار باید بهنگام کار
ز نیک وز بد برگرفتن شمار
چهارم که مانی بجا کام را
ببینی ز آغاز فرجام را
به پنجم اگر زورمندی بود
به تن کوشش آری بلندی بود
وزین هر دری جفت گردد سخن
هنرخیره بیآزمایش مکن
ازان پس چو یارت بود نیکساز
بروبر به هنگامت آید نیاز
چو کوشش نباشد تن زورمند
نیارد سر آرزوها ببند
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت
خوی مرد دانا بگوییم پنج
کزان عادت او خود نباشد به رنج
چونادان عادت کند هفت چیز
ز وان هفت چیز به رنجست نیز
نخست آنک هرکس که دارد خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
نه شادان کند دل بنایافته
نه گر بگذرد زو شود تافته
چو از رنج وز بد تن آسان شود
ز نابودنیها هراسان شود
چو سختیش پیش آید از هر شمار
شود پیش و سستی نیارد به کار
ز نادان که گفتیم هفتست راه
یکی آنک خشم آورد بیگناه
گشاده کند گنج بر ناسزای
نه زو مزد یابد بهر دو سرای
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس
تن خویش را در نهان ناشناس
چهارم که با هر کسی راز خویش
بگوید برافرازد آواز خویش
به پنجم به گفتار ناسودمند
تن خویش دارد بدرد و گزند
ششم گردد ایمن ز نا استوار
همی پرنیان جوید از خار بار
به هفتم که بستیهد اندر دروغ
به بیشرمی اندر بجوید فروغ
چنان دان توای شهریار بلند
که از وی نبیند کسی جز گزند
چو بر انجمن مرد خامش بود
ازان خامشی دل به رامش بود
سپردن به دانای داننده گوش
به تن توشه یابد به دل رای وهوش
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاجست برتخت شاهی سخن
چوخواهی که دانسته آید به بر
به گفتار بگشای بند از هنر
چوگسترد خواهی به هر جای نام
زبان برکشی همچو تیغ از نیام
چو بامرد دانات باشد نشست
زبردست گردد سر زیر دست
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
زبان را چو با دل بود راستی
ببندد ز هر سو درکاستی
ز بیکار گویان تو دانا شوی
نگویی ازان سان کزو بشنوی
ز دانش دربینیازی مجوی
و گر چند ازو سخنی آید بروی
همیشه دل شاه نوشینروان
مبادا ز آموختن ناتوان
بپرسید پس موبد تیز مغز
که اندر جهان چیست کردار نغز
کجا مرد را روشنایی دهد
ز رنج زمانه رهایی دهد
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
بیابد ز هر دو جهان بر خورد
بدو گفت گرنیستش بخردی
خرد خلعتی روشنست ایزدی
چنین داد پاسخ که دانش بهست
چو دانا بود برمهان برمهست
بدو گفت گر راه دانش نجست
بدین آب هرگز روان را نشست
چنین داد پاسخ که از مرد گرد
سرخویش را خوار باید شمرد
اگر تاو دارد به روز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد
گرامی بود بر دل پادشا
بود جاودان شاد و فرمانروا
بدو گفت گرنیستش بهره زین
ندارد پژوهیدن آیین و دین
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ
نهد بر سر او یکی تیره ترگ
دگر گفت کزبار آن میوه دار
که دانا بکارد به باغ بهار
چه سازیم تاهرکسی برخوریم
وگر سایهٔ او به پی بسپریم
چنین داد پاسخ که هر کو زبان
ز بد بسته دارد نرنجد روان
کسی را ندرد به گفتار پوست
بود بر دل انجمن نیز دوست
همه کار دشوارش آسان شود
ورا دشمن ودوست یکسان شود
دگر گفت کان کو ز راه گزند
بگردد بزرگست و هم ارجمند
چنین داد پاسخ که کردار بد
بسان درختیست با بار بد
اگر نرم گوید زبان کسی
درشتی به گوشش نیاید بسی
بدان کز زبانست گوشش به رنج
چو رنجش نجویی سخن را بسنج
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پیش گاهش نشاید نشست
دگر از بدیهای نا آمده
گریزد چو از دام مرغ و دده
سه دیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد ار ویژه دانا بود
نیازد به کاری که ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
نماند که نیکی برو بگذرد
پی روز نا آمده نشمرد
بدشمن ز نخچیر آژیرتر
برو دوست همواره چون تیر و پر
ز شادی که فرجام او غم بود
خردمند را ارز وی کم بود
تن آسانی و کاهلی دور کن
بکوش وز رنج تنت سور کن
که ایدر تو را سود بیرنج نیست
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت
جهان زنده باد به نوشینروان
همیشه جهاندار و دولت جوان
برو خواندند آفرین موبدان
کنارنگ و بیداردل بخردان
ستودند شاه جهان را بسی
برفتند با خرمی هرکسی
دوهفته برین نیز بگذشت شاه
بپردخت روزی ز کاری سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان
به ایوان خرامند با بخردان
بپرسید شاه ازبن و از نژاد
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهی وز داد کنداوران
ز آغاز وفرجام نیک اختران
سخن کرد زین موبدان خواستار
به پرسش گرفت آنچ آید به کار
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
کهای شاه روشندل و خوبچهر
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
به داد و به دانش به تاج و به تخت
به فر و به چهر و برای و به بخت
چوپرهیزکاری کند شهریار
چه نیکوست پرهیز با تاجدار
ز یزدان بترسد گه داوری
نگردد به میل و بکنداوری
خرد راکند پادشا بر هوا
بدانگه که خشم آورد پادشا
نباید که اندیشهٔ شهریار
بود جز پسندیدهٔ کردگار
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
به پاداش نیکی بجوید بهشت
زبان راست گوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی
هران کس که باشد ورا رایزن
سبک باشد اندر دل انجمن
سخن گوی وروشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه به مه
کسی کو بود شاه را زیر دست
نباید که یابد به جائی شکست
بدانگه شد تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرهی
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند
کسی کو به بادافره اندرخورست
کجا بدنژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از میان گروه
بیآزار تا زو نگردد ستوه
هران کس که باشد به زندان شاه
گنهکار گر مردم بیگناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
بزند و باست آنچ کردست یاد
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
براساید از درد فریادخواه
چو آژیر باشی ز دشمن برای
بداندیش را دل برآید ز جای
همه رخنهٔ پادشاهی بمرد
بداری به هنگام پیش از نبرد
به چیزی که گردد نکوهیده شاه
نکوهش بود نیز با فر و گاه
ازو دور گشتن به رغم هوا
خرد را بران رای کردن گوا
فزودن به فرزند برمهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش
ز فرهنگ وز دانش آموختن
سزد گر دلت یابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خویش
نباید که یادآورد رنج خویش
هرانگه که یازد ببد کار دست
دل شاه بچه نباید شکست
چو بر بد کنش دست گردد دراز
به خون جز به فرمان یزدان میاز
و گر دشمنی یابی اندر دلش
چو خوباشد از بوستان بگسلش
که گر دیر ماند بنیرو شود
وزو باغ شاهی پرآهو شود
چوباشد جهانجوی با فر و هوش
نباید که دارد به بدگوی گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد
نباید شنیدن ز نادان سخن
چو بد گوید از داد فرمان مکن
همه راستی باید آراستن
نباید که دیو آورد کاستن
چواین گفتها بشنود پارسا
خرد راکند بر دلش پادشا
کند آفرین تاج برشهریار
شود تخت شاهی برو پایدار
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
بداندیش نومید گردد زبخت
چو برگردد این چرخ ناپایدار
ازو نام نیکو بود یادگار
بماناد تا روز باشد جوان
هنر یافته جان نوشینروان
ز گفتار او انجمن خیره شد
همه رای دانندگان تیره شد
چو نوشینروان آن سخنها شنود
به روزیش چندانک بد برفزود
وزان پندها دیده پر آب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
یکی انجمن لب پر از آفرین
برفتند ز ایوان شاه زمین
برین نیز بگذشت یک هفته روز
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
بیانداخت آن چادر لاژورد
بیاراست گیتی به دیبای زرد
شهنشاه بنشست با موبدان
جهاندیده و کار کرده ردان
سرموبد موبدان اردشیر
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
ستاره شناسان و جویندگان
خردمند و بیدار گویندگان
سراینده بوزرجمهر جوان
بیامد برشاه نوشینروان
بدانندگان گفت شاه جهان
که باکیست این دانش اندر نهان
کزو دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بیآهو شود
چوبشنید زو موبد موبدان
زبان برگشاد از میان ردان
چنین داد پاسخ که از داد شاه
درفشان شود فر دیهیم و گاه
چو با داد بگشاید از گنج بند
بماند پس از مرگ نامش بلند
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ
سپهبد چو با داد و بخشایشست
ز تاجش زمانه پرآسایشست
و دیگر که از کهتر پرگناه
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
به پنجم جهاندار نیکوسخن
که نامش نگردد به گیتی کهن
همه راست گوید سخن کم وبیش
نگردد بهر کار ز آیین خویش
ششم بر پرستندهٔ تخت خویش
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
به هفتم سخن هرک دانا بود
زبانش بگفتن توانا بود
نگردد دلش سیر ز آموختن
از اندیشگان مغز را سوختن
به آزادیست ازخرد هرکسی
چنانچون ببالد ز اختر بسی
دلت مگسل ای شاه راد از خرد
خرد نام و فرجام را پرورد
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای شاه دانا و دانشپذیر
ابرشاه زشتست خون ریختن
به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبک سر بود شهریار
بداندیش دست اندآرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز
کند دل ز نادانی خویش تیز
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
روان ورا دیو انباز گشت
و رایدون که حاکم بود تیزمغز
نیاید ز گفتار او کار نغز
دگر کارزاری که هنگام جنگ
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
شکم زمین بهتر او را نهفت
چو بر مرد درویش کنداوری
نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری
چوکژی کند پیر ناخوش بود
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
چو کاهل بود مرد برنا به کار
ازو سیر گردد دل روزگار
نماند ز نا تندرستی جوان
مبادش توان و مبادش روان
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز
شنید و بدانش بیاراست مغز
چنین گفت باشاه خورشید چهر
که بادا به کام تو روشن سپهر
چنان دان که هرکس که دارد خرد
بدانش روان را همیپرورد
نکوهیده ده کار بر ده گروه
نکوهیدهتر نزد دانش پژوه
یکی آنک حاکم بود با دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ
سپهبد که باشد نگهبان گنج
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه
پزشکی که باشد به تن دردمند
ز بیمار چون باز دارد گزند
چو درویش مردم که نازد به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
ز دریا دریغ آیدش روشن آب
وگرباد نوشین بتو برجهد
سپاسی ازان برسرت برنهد
بهفتم خردمند کاید به خشم
به چیز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماینده راه
سپردن به کاهل کسی کارگاه
همان بیخرد کو نیابد خرد
پشیمان شود هم ز گفتار بد
دل مردم بیخرد به آرزوی
برین گونه آویزد ای نیکخوی
چوآتش که گوگرد یابد خورش
گرش درنیستان بود پرورش
دل شاه نوشینروان زنده باد
سران جهان پیش او بنده باد
برین نیزبگذشت یک هفته ماه
نشست از بر تخت پیروز شاه
به یک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
کهای مرد پر دانش و نیکخواه
سخنها که جان را بود سودمند
همی مرد بیارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمی
شنودن بود مرد را خرمی
چنین گفت موبد به بوزرجمهر
کهای نامورتر ز گردان سپهر
چه دانی که بیشیش بگزایدت
چوکمی بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خوری
تن آسان شوی هم روان پروری
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
کهای مرد گوینده و یاد گیر
سه آهو کدامند با دل به راز
که دارند وهستند زان بینیاز
چنین داد پاسخ که باری نخست
دل از عیب جستن ببایدت شست
بیآهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چومهتر بود بر تو رشک آوری
چوکهتر بود زو سرشک آوری
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد
بران تا برانگیزد از آب گرد
چو گویندهای کو نه برجایگاه
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
همان کو سخن سر به سر نشنود
نداند به گفتار و هم نگرود
به چیزی ندارد خردمند چشم
کزو بازماند بپیچد ز خشم
بپرسید پس موبد موبدان
که این برتر از دانش بخردان
کسی نیست بیآرزو درجهان
اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه
که پیدا کند مرد را دستگاه
کدامین ره آید تو را سودمند
کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
که راهی درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون
بدین پرسش اندر چرایی و چون
خرد مرد راخلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان پاکست و ایزد گو است
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستین به یزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
بدو بگروی کام دل یافتی
رسیدی به جایی که بشتافتی
دگر دانش آنست کز خوردنی
فراز آوری روی آوردنی
بخورد و بپوشش به یزدان گرای
بدین دار فرمان یزدان به جای
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
هم از پیشهها آن گزین کاندروی
ز نامش نگردد نهان آبروی
همان دوستی باکسی کن بلند
که باشد بسختی تو را سودمند
تو در انجمن خامشی برگزین
چوخواهی که یک سر کنند آفرین
چو گویی همان گوی کموختی
به آموختن درجگر سوختی
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که در دانشی مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیرکن
کمان کن خرد را سخن تیرکن
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بدخواه پیش توصف برکشید
تو را رای وآرام باید گزید
برابر چو بینی کسی هم نبرد
نباید که گردد تو را روی زرد
تو پیروزی ار پیشدستی کنی
سرت پست گردد چوسستی کنی
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
سلیح هم آورد را گوش دار
گرو تیز گردد تو زو برمگرد
هشیوار یاران گزین در نبرد
چودانی که با او نتابی مکوش
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزایدت
ببیشی خورش تن بنفزایدت
مکن درخورش خویش را چار سوی
چنان خور که نیزت کند آرزوی
ز می نیزهم شادمانی گزین
که مست ازکسی نشنود آفرین
چو یزدان پسندی پسندیدهای
جهان چون تنست و تو چون دیدهای
بسی از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
بشر رفی نگه دار هنگام را
به روز و به شب گاه آرام را
چودانی که هستی سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
تو نو باش گرهست گیتی کهن
به نیکی گرای و غنیمت شناس
همه ز آفریننده دار این سپاس
مگرد ایچ گونه به گرد بدی
به نیکی گر ای اگر بخردی
ستودهترآنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش رای وخرد
کزان پس خرد سوی تو ننگرد
چوخواهی که رنج تو آید به بر
ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیری بیاموز فرزند را
چوهستی بود خویش و پیوند را
دبیری رساند جوان را به تخت
کند نا سزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشهها ارجمند
کزو مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و رای باشد دبیر
نشیند بر پادشا ناگزیر
تن خویش آژیر دارد ز رنج
بیابد بیاندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آیدش
براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر
بخط آن نماید که دلخواهتر
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیدهٔ پادشا
زبان خامش از بد به تن پارسا
شکیبا و با دانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازهروی
چو با این هنرها شود نزد شاه
نشاید نشستن مگر پیش گاه
سخنها چوبشنید از و شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسری به موبد که رو
ورا پایگاهی بیارای نو
درم خواه وخلعت سزاوار اوی
که در دل نشستست گفتار اوی
دگر هفته چون هور بفراخت تاج
بیامد نشست از بر تخت عاج
ابا نامور موبدان و ردان
جهاندار و بیدار دل بخردان
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه
همان نیز فرخ دبیر سپاه
هم از فیلسوفان وز مهتران
ز هر کشوری کار دیده سران
همان ساوه و یزدگرد دبیر
به پیش اندرون بهمن تیزویر
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی
به کژی مجو ازجهان آبروی
پرستش چگونه است فرمان من
نگه داشتن رای و پیمان من
ز گیتی چو آگه شوند این مهان
شنیده بگویند با همرهان
چنین گفت با شاه بیدار مرد
که ای برتر از گنبد لاژورد
پرستیدن شهریار زمین
نجوید خردمند جز راه دین
نباید به فرمان شاهان درنگ
نباید که باشد دل شاه تنگ
هرآنکس که برپادشا دشمنست
روانش پرستار آهرمنست
دلی کو ندارد تن شاه دوست
نباید که باشد ورا مغز و پوست
چنان دان که آرام گیتیست شاه
چونیکی کنیم او دهد دستگاه
به نیک و بد او را بود دست رس
نیازد بکین و بزرم کس
تو مپسند فرزند را جای اوی
چوجان دار در دل همه رای اوی
به شهری که هست اندرو مهرشاه
نیابد نیاز اندران بوم راه
بدی را تو از فر او بگذرد
که بختش همه نیکویی پرورد
جهان را دل ازشاه خندان بود
که بر چهر او فر یزدان بود
چو از نعمتش بهرهٔابی بکوش
که داری همیشه به فرمانش گوش
به اندیشه گر سربپیچی ازوی
نبیند به نیکی تو را بخت روی
چو نزدیک دارد مشو برمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش
پرستنده گر یابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و گنج
نباید که سیر آید از کارکرد
همان تیز گردد ز گفتار سرد
اگر گشن شد بنده را دستگاه
به فر و به نام جهاندار نه شاه
گر از ده یکی باژ خواهد رواست
چنان رفت باید که او را هواست
گرامیتر آنکس بود نزد شاه
که چون گشن بیند ورا دستگاه
ز بهری که اورا سراید ز گنج
نماند که باشد بدو درد و رنج
ز یزدان بود آنک ماند سپاس
کند آفرین مرد یزدانشناس
و دیگر که اندر دلش راز شاه
بدارد نگوید به خورشید وماه
به فرمان شاه آنک سستی کند
همی از تن خویش مستی کند
نکوهیده باشد گل آن درخت
که نپراگند بار بر تاج وتخت
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد او آبروی
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
هرآنکس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
سخن کان نه اندر خورد با خرد
بکوشد که بر پادشا نشمرد
فزونست زان دانش اندر جهان
که بشنید گوش آشکار و نهان
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روان پر ز درد
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشی مکن
اگر چه پرستنده باشی کهن
که هرچند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست او ز تو بینیاز
اگر با تو گردد ز چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم
اگر پرورد دیگری را همان
پرستار باشد چو تو بی گمان
و گر نیستت آگهی زان گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل
بدو روی منمای و پی برگسل
به فرش ببیند نهان تو را
دل کژ و تیره روان تو را
ازان پس نیابی تو زو نیکوی
همان گرم گفتار او نشنوی
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح وکشتی هنر
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد
همان بادبان را کند سایه دار
که هم سایهدارست و هم مایه دار
کسی کو ندارد روانش خرد
سزد گر در پادشا نسپرد
اگر پادشا کوه آتش بدی
پرستنده را زیستن خوش بدی
چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود
ازو یک زمان شیروشهدست بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
به کردار دریا بود کارشاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دربیابد میان صدف
جهان زنده بادا بنوشینروان
همیشه به فرمانش کیوان روان
نگه کرد کسری بگفتا راوی
دلش گشت خرم به دیدار اوی
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدین گونه بد بخشش شهریار
چو با زه بگفتی زهازه بهم
چهل بدره بودی ز گنجش درم
چو گنجور باشاه کردی شمار
به هربدره بودی درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت
که گفتار او با درم بود جفت
بیاورد گنجور خورشید چهر
درم بدرهها پیش بوزرجمهر
برین داستان برسخن ساختم
به مهبود دستور پرداختم
میاسای ز آموختن یک زمان
ز دانش میفگن دل اندرگمان
چوگویی که فام خرد توختم
همه هرچ بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
ز دهقان کنون بشنو این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۵
همیبود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
زپند توآرایش جان کنم
همه هرچ گویی توفرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد به گفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد ورنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
مگر کو به نزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی
به دل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ارث دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیدهام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چو بینه گفتار زن
که با او همیگفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز
به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سراپای او پاک بر هم درید
چوبندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهر وی را
که باشد نگهدار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همیبرد هرکس که بد بردنی
براهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بیراه و جای دده
سرا پرده یی دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمهها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل زایدر مرو
که آگاهی آید تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند
به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
زپند توآرایش جان کنم
همه هرچ گویی توفرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد به گفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد ورنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
مگر کو به نزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی
به دل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ارث دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیدهام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چو بینه گفتار زن
که با او همیگفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز
به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سراپای او پاک بر هم درید
چوبندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهر وی را
که باشد نگهدار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همیبرد هرکس که بد بردنی
براهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بیراه و جای دده
سرا پرده یی دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمهها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل زایدر مرو
که آگاهی آید تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۲۹
چوآمد به بهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامههای بزرگ
نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
سرنامه گفت از جهان آفرین
همیخواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن ازبند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست
برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من
شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان
بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامهها مهر اوی
بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز
ابا نامهها هدیهها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بیدشمنم پارسی
همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم
به نزدیک او هدیهٔ نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامهها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامهها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
فزونتر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر
مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامههای دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامههای تو برخواندیم
فرستاده را پیش بنشاندیم
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها برکشیم
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
چو خسرو ببیند سپاه تو را
همان مردی و پایگاه تو را
دلش زود بیکار ولرزان شود
زپیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
برش گنج یابی ازین کارکرد
مرو را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها برو بر شمر
که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامههای بزرگ
نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
سرنامه گفت از جهان آفرین
همیخواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن ازبند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست
برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من
شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان
بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامهها مهر اوی
بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز
ابا نامهها هدیهها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بیدشمنم پارسی
همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم
به نزدیک او هدیهٔ نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامهها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامهها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
فزونتر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر
مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامههای دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامههای تو برخواندیم
فرستاده را پیش بنشاندیم
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها برکشیم
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
چو خسرو ببیند سپاه تو را
همان مردی و پایگاه تو را
دلش زود بیکار ولرزان شود
زپیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
برش گنج یابی ازین کارکرد
مرو را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها برو بر شمر
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۵
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همیتاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همیبرد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همیجست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همیکرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشهها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همیداشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همیتاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همیبرد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همیجست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همیکرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشهها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همیداشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۳
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه
پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی
همیشد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراستهگاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بیکام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بودهاند
برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بزرگی به دانش برآوردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشهای کینها ساختن
زن و کودک رومیان بردهاند
دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همیبود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همیبود شادان دل و نیک خواه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه
پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی
همیشد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراستهگاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بیکام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بودهاند
برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بزرگی به دانش برآوردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشهای کینها ساختن
زن و کودک رومیان بردهاند
دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همیبود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همیبود شادان دل و نیک خواه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او
پس که چو خور ساز رفتن گرفت
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نامه گرشاسب به شاه قیروان
وز آن سو جهان پهلوان با سپاه
بیآمد به یک منزلی کینه خواه
به خیمه بپوشید روی زمین
دبیر نویسنده را گفت هین
گشای از خرد با سر خامه راز
به افریقی از من یکی نامه ساز
سخن ها درشت آر از اندازه بیش
بخوانش به فرمان کمربسته پیش
نویسنده کرد از سخن رستخیز
به انگشت مر خامه را گفت خیز
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده دست چابک دبیر
ز دیده همی ریخت باران مشک
به مژگان همی رفت کافور خشک
گهی شد سوی خانه آبنوس
گهی روی سیمین زمین داد بوس
نخست از سخن نام یزدان نگاشت
که گشت زمان بر دو گونه بداشت
سرانجام گیتی در آغاز بست
روان را به باد روان بازبست
خم چرخ جای خور و ماه کرد
زمین گوهران را گره گاه کرد
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیدست کردارت اندر نهان
که خوبربد و جنگ و خون کرده ای
ز بند خرد سر به برون کرده ای
مرا مارکش خواندی و بدسرشت
ورا نام بردی به دشنام زشت
شدی سرکش ایدون که چون اهرمن
نبینی همی کس بر از خویشتن
کنون کآمدم رزم را خاستی
جز آن دیدی آخر که خود خواستی
به چونین سپه رزم سازی همی
به زور تن خویش نازی همی
ز کژی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم
که در جنگش از یار ننگ امدم
همه کشور روم تا بوم هند
به هم بر زدم تا به دریای سند
نه کس دید یارست برز مرا
نه برتافت که باد گرز مرا
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بَر شه به فرمانبری
به خاک آرم از ماه گاه ترا
براندازم این بارگاه ترا
تنت پیش جنگال شیران برم
سرت بر سنان سوی ایران برم
به قرطاس بر شد پراکنده حرف
بسان صف ماغ بر سوی برف
چو نامه ز خامه به پایان رسید
سپهبد فرستاده ای برگزید
دگر داد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت
چو آمد به نزد شه قیروان
ورا دید خندان و روشن روان
در ایوانی از درّ تابان چو هور
زمین جزع و دیور زرّ و بلو
دو صد کنگره گردش افراشته
به یاقوت و در پاک بنگاشته
برابرش یک صفّه دیگر ز زر
زمین سیم و بامش ز جزع و گهر
چهل تخت زرین درو شاهوار
چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار
میانش ستون چار بفراخته
سپید و بنفش از گهر ساخته
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب
مهین مسجد قیروان را کنون
بماندست گویند از آن دو ستون
نهفته به زربفت چینی طراز
گشایندشان روز آدینه باز
برافراز تختی ز زر بود شاه
به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه
فرسته چو بایست نامه بداد
نویسنده بر شه همی کرد یاد
به چوگان فرهنگ پیر کهن
به میدان درافکند گوی سخن
بگفت آنچه بود از پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم
بفرمود تا دست سیلی کنند
به سیلی قفاگهش نیلی کنند
درودش سمن برگ پیری ز بن
برید از دهانش درخت سخن
به خواری و دشنام و زخمش براند
دو سالار بودش ز لشکر بخواند
دو ره صد هزار از دلیران خویش
بدیشان سپرد و فرستاد پیش
فرسته بر پهلوان شست پگاه
خبر دادش از کار شاه و سپاه
ز کینه به خون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره به جنگ
دو لشکر برابر چو صف ساختند
درفش از بر مه برافراختند
شد از مهره بر مهر گردون خروش
دم نای در گیتی افکند جوش
زمین با مه از گرد انباز گشت
ز خاور ز بس بیم خور بازگشت
شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب
به که بچه بگذاشت پرّان عقاب
دو لشکر به یک ره به هم بر زدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت
ز بس خون دل خاره مرجان گرفت
ز گردان خاور سواری چون ابر
برون تاخت با خشت و با خود و گبر
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پرافکنده کرد
چو آمد بر پهلوان سپاه
ورا دید بر پیل در قلبگاه
بر او خشتی از گرد بنداخت تفت
تو گفتی ستاره ز گردون برفت
نیامد گزندی به گرد دلیر
هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر
گربیانش با دست و خنجر به مشت
گرفت و ، ز زین زد بکشت
هم از جای تن بر سپه برفکند
همه شیب و بالا تن و سر فکند
بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز
به هر دو همی جست رزم و ستیز
به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین
پلان را همی زد نگون بر زمین
دو سالار افریقی از جنگ او
بماندند بیچاره در چنگ او
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک
یکی زآن دو سالار هشیارتر
خردمند تر بود بیدار تر
به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت
همین پهلوانست پیروز بخت
کنون پیش از این کاین کآشفته سپاه
شکست آرد و کار گردد تباه
بَر پهلوان رفت باید مرا
کز او هر چه خواهم برآید مرا
هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش
پشیمان نگردد ز کردار خویش
بتر کار را چاره باید گزید
که آسان ترین چاره آید پدید
سبک با تنی صد سران سپاه
بَر پهلوان رفت زنهار خواه
بسی چیز دادش جهان پهلوان
پذیرفت شاهیش بر قیروان
همان گه به کین با سپه حمله برد
هر آن کس که بود از دلیران گرد
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست
به قلب آنکه سالار بد کشته شد
بداندیش را بخت برگشته شد
سواران بریدند بر گستوان
فکندند خفتان و خنجر گران
یکی خواست زنهار و دیگر گریخت
دلاور ز بد دل فزونتر گریخت
چنین تا در قیروان ز اسب ومرد
همه کشته بد راه پر خون و گرد
ز بس خون که هر جای پاشیده شد
زمین همچو روی خراشیده بود
چو آورد چرخ از ستاره سپاه
شب قیرگون شد گروس سیاه
مه اندر کمان برد سیمین سپر
میان بست جوزا به زرین کمر
سپهبد بر مرز شهر ودود
بزد خیمه تا لشگر آمد فرود
بر افریقی از غم جهان تنگ شد
دگر ره سوی چارهء جنگ شد
همه شب به کار سپه ساختن
نپرداخت از گنج پرداختن
بیآمد به یک منزلی کینه خواه
به خیمه بپوشید روی زمین
دبیر نویسنده را گفت هین
گشای از خرد با سر خامه راز
به افریقی از من یکی نامه ساز
سخن ها درشت آر از اندازه بیش
بخوانش به فرمان کمربسته پیش
نویسنده کرد از سخن رستخیز
به انگشت مر خامه را گفت خیز
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده دست چابک دبیر
ز دیده همی ریخت باران مشک
به مژگان همی رفت کافور خشک
گهی شد سوی خانه آبنوس
گهی روی سیمین زمین داد بوس
نخست از سخن نام یزدان نگاشت
که گشت زمان بر دو گونه بداشت
سرانجام گیتی در آغاز بست
روان را به باد روان بازبست
خم چرخ جای خور و ماه کرد
زمین گوهران را گره گاه کرد
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیدست کردارت اندر نهان
که خوبربد و جنگ و خون کرده ای
ز بند خرد سر به برون کرده ای
مرا مارکش خواندی و بدسرشت
ورا نام بردی به دشنام زشت
شدی سرکش ایدون که چون اهرمن
نبینی همی کس بر از خویشتن
کنون کآمدم رزم را خاستی
جز آن دیدی آخر که خود خواستی
به چونین سپه رزم سازی همی
به زور تن خویش نازی همی
ز کژی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم
که در جنگش از یار ننگ امدم
همه کشور روم تا بوم هند
به هم بر زدم تا به دریای سند
نه کس دید یارست برز مرا
نه برتافت که باد گرز مرا
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بَر شه به فرمانبری
به خاک آرم از ماه گاه ترا
براندازم این بارگاه ترا
تنت پیش جنگال شیران برم
سرت بر سنان سوی ایران برم
به قرطاس بر شد پراکنده حرف
بسان صف ماغ بر سوی برف
چو نامه ز خامه به پایان رسید
سپهبد فرستاده ای برگزید
دگر داد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت
چو آمد به نزد شه قیروان
ورا دید خندان و روشن روان
در ایوانی از درّ تابان چو هور
زمین جزع و دیور زرّ و بلو
دو صد کنگره گردش افراشته
به یاقوت و در پاک بنگاشته
برابرش یک صفّه دیگر ز زر
زمین سیم و بامش ز جزع و گهر
چهل تخت زرین درو شاهوار
چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار
میانش ستون چار بفراخته
سپید و بنفش از گهر ساخته
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب
مهین مسجد قیروان را کنون
بماندست گویند از آن دو ستون
نهفته به زربفت چینی طراز
گشایندشان روز آدینه باز
برافراز تختی ز زر بود شاه
به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه
فرسته چو بایست نامه بداد
نویسنده بر شه همی کرد یاد
به چوگان فرهنگ پیر کهن
به میدان درافکند گوی سخن
بگفت آنچه بود از پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم
بفرمود تا دست سیلی کنند
به سیلی قفاگهش نیلی کنند
درودش سمن برگ پیری ز بن
برید از دهانش درخت سخن
به خواری و دشنام و زخمش براند
دو سالار بودش ز لشکر بخواند
دو ره صد هزار از دلیران خویش
بدیشان سپرد و فرستاد پیش
فرسته بر پهلوان شست پگاه
خبر دادش از کار شاه و سپاه
ز کینه به خون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره به جنگ
دو لشکر برابر چو صف ساختند
درفش از بر مه برافراختند
شد از مهره بر مهر گردون خروش
دم نای در گیتی افکند جوش
زمین با مه از گرد انباز گشت
ز خاور ز بس بیم خور بازگشت
شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب
به که بچه بگذاشت پرّان عقاب
دو لشکر به یک ره به هم بر زدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت
ز بس خون دل خاره مرجان گرفت
ز گردان خاور سواری چون ابر
برون تاخت با خشت و با خود و گبر
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پرافکنده کرد
چو آمد بر پهلوان سپاه
ورا دید بر پیل در قلبگاه
بر او خشتی از گرد بنداخت تفت
تو گفتی ستاره ز گردون برفت
نیامد گزندی به گرد دلیر
هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر
گربیانش با دست و خنجر به مشت
گرفت و ، ز زین زد بکشت
هم از جای تن بر سپه برفکند
همه شیب و بالا تن و سر فکند
بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز
به هر دو همی جست رزم و ستیز
به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین
پلان را همی زد نگون بر زمین
دو سالار افریقی از جنگ او
بماندند بیچاره در چنگ او
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک
یکی زآن دو سالار هشیارتر
خردمند تر بود بیدار تر
به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت
همین پهلوانست پیروز بخت
کنون پیش از این کاین کآشفته سپاه
شکست آرد و کار گردد تباه
بَر پهلوان رفت باید مرا
کز او هر چه خواهم برآید مرا
هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش
پشیمان نگردد ز کردار خویش
بتر کار را چاره باید گزید
که آسان ترین چاره آید پدید
سبک با تنی صد سران سپاه
بَر پهلوان رفت زنهار خواه
بسی چیز دادش جهان پهلوان
پذیرفت شاهیش بر قیروان
همان گه به کین با سپه حمله برد
هر آن کس که بود از دلیران گرد
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست
به قلب آنکه سالار بد کشته شد
بداندیش را بخت برگشته شد
سواران بریدند بر گستوان
فکندند خفتان و خنجر گران
یکی خواست زنهار و دیگر گریخت
دلاور ز بد دل فزونتر گریخت
چنین تا در قیروان ز اسب ومرد
همه کشته بد راه پر خون و گرد
ز بس خون که هر جای پاشیده شد
زمین همچو روی خراشیده بود
چو آورد چرخ از ستاره سپاه
شب قیرگون شد گروس سیاه
مه اندر کمان برد سیمین سپر
میان بست جوزا به زرین کمر
سپهبد بر مرز شهر ودود
بزد خیمه تا لشگر آمد فرود
بر افریقی از غم جهان تنگ شد
دگر ره سوی چارهء جنگ شد
همه شب به کار سپه ساختن
نپرداخت از گنج پرداختن
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - داستان رستم و اسفندیار
چو اسفندیار آن شه نیکبخت
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
فردوسی : فردوسی
هجونامه (منتسب)
نظامی عروضی در کتاب چهارمقاله آورده که چون فردوسی از ناچیزی صلهٔ سلطان محمود غزنوی رنجید از غزنه گریخت و به طبرستان نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت و محمود را هجا گفت. اما به خواست سپهبد آن هجونامه را نابود کرد و تنها شش بیت از آن باقی ماند که نظامی عروضی آن را در چهارمقاله نقل کرده است.
اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دسترس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کردهاند، آن را جعلی دانستهاند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانستهاند.
با این حال از آنجا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبانهاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیشتر در این زمینه میتوانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفتهام
گهرهای معنی بسی سفتهام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بودهست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دسترس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کردهاند، آن را جعلی دانستهاند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانستهاند.
با این حال از آنجا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبانهاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیشتر در این زمینه میتوانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفتهام
گهرهای معنی بسی سفتهام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بودهست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۲ - بند افتادن شهریار در زندان سراندیب گوید
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید
کنون بشنو از شاه ایران سخن
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۰ - نامه فرستادن زال زر به نزد ارده شیر و به مدد طلبیدن گوید
چه از ساز آن باره پرداخت زال
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید
چنین تاز که خور برآمد بلند
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید
شب تیره چون خفت بر تخت زال
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را
ز رستم چه داری تو دل پر هراس
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۷ - تنگ آمدن شاه کیکاوس از پهلوانان ایران و طلب کردن رستم را
چو آن فتنه را دید کاوس کی
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه