عبارات مورد جستجو در ۷۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۰ - رفتن فرامرز به شهر فرغان و کشتن فرغان،خود را به دست خود و آمدن فرامرز به شهر فرغان به مهمانی بزرگان آن شهر
چوپرداخت از جنگ نام آوران
همان شیر و آن لشکر بیکران
سپه بر نشاند و بیامد به شهر
از آن جنگ جستن نیامدش بهر
زبان بزرگان ابر شهریار
گشادند از بد در آن روزگار
پشیمان شد از کرده خویشتن
نهفته بیامد ز راه انجمن
نهانی به خانه درون رفت خوار
به چنگ اندرش خنجر آبدار
بزد بر تهیگاه و خود رابکشت
چنان بی خرد مرد بی یار و پشت
زبدخویی و تندی خویشتن
تبه کرد خود را در آن انجمن
سپهدار آن شاه بی دین وداد
بزرگان و مردان فرخ نژاد
چوآگاه گشتند،برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
درشهر فرغان گشادند زود
برون رفت هرکس که داننده بود
پذیره بر پهلوان آمدند
شتابان چوباد دمان آمدند
چو رفتند،بردند پیشش نماز
به شهر اندر آمد گو سرفراز
برآسود در شهر فرغان سه ماه
گهی باده گه گوی و نخجیرگاه
وز ایشان گزین کرد یک نامدار
بزرگ و سرافراز و با گیرودار
به نام وگهر او زچیپال بود
جوان و خردمند و با یال بود
بدان شهر فرغان ورا شاه کرد
یکی عهد بربست وآگاه کرد
که هر سال بدهد زپر چرم گاو
همه زر سرخ از پی باج وساو
از آن پس برآراست آن شیرمرد
برآورد از لشکر از راه گرد
عنان کرد پیچان به راه درنگ
رسیدند نزد که قاف،تنگ
درآن دشت،مردان،فراوان بدند
به رخسار چون ماه تابان بدند
ولیکن سروپا وتن پر زموی
همه سر وبالا همه ماه روی
به تک تیزرو همچو باد دمان
گریزان زمردم چو تیر از کمان
از آن نامداران ایران سپاه
براسبان تازی و پوینده راه
که هنگام رفتار،پران عقاب
نرفت از پی اسبشان در شتاب
بسی با کمند و کمان تاختند
بسی بند و نیرنگ ها ساختند
کزیشان یکی را به بند آورند
بر پهلوان بلندآورند
زهامون برآمد یکی تیره دود
نیامد از آن تاختن هیچ سود
همه مانده گشتند و بازآمدند
پر از درد ورنج و گداز آمدند
بخندید گرد جهان پهلوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که این مردمان را به خم کمند
جهان دیده هرگز نیارد به بند
شما رنجه گشتید و خود با ستور
نه عزم ژیانست یا نره گور
شنیدم که این مردمان را به نام
بزرگان و دارای گسترده کام
بدانند و نسناس خوانند شان
همان مردم دیو دانندشان
بگفت این و بگرفت راه دراز
بیامد به نزدیک دریا فراز
زیک دست،دریا زیک دست،کوه
شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه
دو مه بر لب ژرف دریا بماند
زهر گوشه ای کاروانان بخواند
به ده ماه،کشتی فراوان بساخت
به دریا درون بادبان برفراخت
روان کرد کشتی به دریای تند
درو باد با وی نکرد هیچ کند
برآمد به خوبی وبا فرهی
از آن ژرف دریا به تخت مهی
بیاورد تخت از بر لاله زار
نشست از بر رود با میگسار
بخورد و بخفت و برآمد فراز
به دل خرم از رنج راه دراز
همان شیر و آن لشکر بیکران
سپه بر نشاند و بیامد به شهر
از آن جنگ جستن نیامدش بهر
زبان بزرگان ابر شهریار
گشادند از بد در آن روزگار
پشیمان شد از کرده خویشتن
نهفته بیامد ز راه انجمن
نهانی به خانه درون رفت خوار
به چنگ اندرش خنجر آبدار
بزد بر تهیگاه و خود رابکشت
چنان بی خرد مرد بی یار و پشت
زبدخویی و تندی خویشتن
تبه کرد خود را در آن انجمن
سپهدار آن شاه بی دین وداد
بزرگان و مردان فرخ نژاد
چوآگاه گشتند،برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
درشهر فرغان گشادند زود
برون رفت هرکس که داننده بود
پذیره بر پهلوان آمدند
شتابان چوباد دمان آمدند
چو رفتند،بردند پیشش نماز
به شهر اندر آمد گو سرفراز
برآسود در شهر فرغان سه ماه
گهی باده گه گوی و نخجیرگاه
وز ایشان گزین کرد یک نامدار
بزرگ و سرافراز و با گیرودار
به نام وگهر او زچیپال بود
جوان و خردمند و با یال بود
بدان شهر فرغان ورا شاه کرد
یکی عهد بربست وآگاه کرد
که هر سال بدهد زپر چرم گاو
همه زر سرخ از پی باج وساو
از آن پس برآراست آن شیرمرد
برآورد از لشکر از راه گرد
عنان کرد پیچان به راه درنگ
رسیدند نزد که قاف،تنگ
درآن دشت،مردان،فراوان بدند
به رخسار چون ماه تابان بدند
ولیکن سروپا وتن پر زموی
همه سر وبالا همه ماه روی
به تک تیزرو همچو باد دمان
گریزان زمردم چو تیر از کمان
از آن نامداران ایران سپاه
براسبان تازی و پوینده راه
که هنگام رفتار،پران عقاب
نرفت از پی اسبشان در شتاب
بسی با کمند و کمان تاختند
بسی بند و نیرنگ ها ساختند
کزیشان یکی را به بند آورند
بر پهلوان بلندآورند
زهامون برآمد یکی تیره دود
نیامد از آن تاختن هیچ سود
همه مانده گشتند و بازآمدند
پر از درد ورنج و گداز آمدند
بخندید گرد جهان پهلوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که این مردمان را به خم کمند
جهان دیده هرگز نیارد به بند
شما رنجه گشتید و خود با ستور
نه عزم ژیانست یا نره گور
شنیدم که این مردمان را به نام
بزرگان و دارای گسترده کام
بدانند و نسناس خوانند شان
همان مردم دیو دانندشان
بگفت این و بگرفت راه دراز
بیامد به نزدیک دریا فراز
زیک دست،دریا زیک دست،کوه
شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه
دو مه بر لب ژرف دریا بماند
زهر گوشه ای کاروانان بخواند
به ده ماه،کشتی فراوان بساخت
به دریا درون بادبان برفراخت
روان کرد کشتی به دریای تند
درو باد با وی نکرد هیچ کند
برآمد به خوبی وبا فرهی
از آن ژرف دریا به تخت مهی
بیاورد تخت از بر لاله زار
نشست از بر رود با میگسار
بخورد و بخفت و برآمد فراز
به دل خرم از رنج راه دراز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۲ - داستان هفت خوان و کشته شدن جادویان به دست فرامرز و گزارش آن
چو زان منزل آمد برون سرفراز
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰ - نیرنگ کوش با رومیان
از امروز تا سیصد و اند سال
از ایران پدید آید آن بی همال
هر آن شاه کآید به فرمان او
بماند بدو افسر و جان او
اگر سوی روم آورد لشکری
جز از من بود روم را مهتری
مبادا که با او بود کارزار
کز آن پادشاهی بر آرد دمار
مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج
مگر بازگردد بی آزار و رنج
از این گونه چون داستان کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش برنهاد
بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش
نگارید سالار بسیار هوش
نویسنده را داد دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که این راز از او مرد و زن نشنود
وگر چند پرسند از آن نگرود
همان گه سبویی بیاورد زود
نهاد اندر او پوست آهو چو دود
سرش را به ارزیز کرد استوار
چو مُهر درم کرد بروی بکار
وز آن آفتابه که از گنج شام
بیاورده بر خسرو خویشکام
بدان مهر و آن سان که در گنج بود
همانا کز آن گنج بی رنج بود
ز بازارگانان یکی نیکمرد
که با او بُدی شاه را خواب و خورد
بخواند و مر او را بسی پند داد
پس از پند، بسیار سوگند داد
که رازم نگویی تو هرگز به کس
تو دانی از این راز و یزدان و بس
پس آن آفتابه همان با سبوی
بدو داد و گفت ای یل نامجوی
از ایدر تو را رفت باید به روم
ببودن فراوان در آن مرز و بوم
به شهری که مانوش دارد نشست
بد اندیش مردی چلیپاپرست
یکی شهر پر مردم و نای و نوش
که بودی نشستنگه دارنوش
چو دروازه ی شهر منزل بود
به جایی فرود آی کآن گِل بود
بیارام یک شب ز بیرون شهر
وز آسایش راه بردار بهر
تنی چند از رازت آگاه کن
چو زندان بیژن یکی چاه کن
پس از پهلوی چاه ده گز بکن
مر این گنج را اندر آن چَه فگن
چنان ساز کز پس نهی آن سبوی
ز پیش آفتابه که این است روی
سر چاه از آن خاک و گل پست کن
پس، آن چند تن را به می مست کن
در افگن به می زهر ناسازگار
سرآور بر آن چند تن روزگار
به دریا درانداز تا ماهیان
خورش سیر یابند از آن ماهیان
چو شب روز گردد به شهر اندر آی
دکان ساز و پس روزگاری بپای
چو گردد همه راز چاه آشکار
سر خویشتن گیر و بربند بار
شب و روز با کاروان راه کن
مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن
که چون بازگردی بدین بارگاه
تو را پهلوانی دهم بر سپاه
ز مایه ببخشمت گنجی فزون
ز کام تو هرگز نیایم برون
بر او کرد بازارگان آفرین
به رخساره بپسود روی زمین
بدو گفت کای شهریار دلیر
مبادا دل روزگار از تو سیر
همی بگذرد ز آسمان نام تو
برآرم به فرمان تو کام تو
یکی نامور خلعتش داد و رفت
ز بغداد تا روم ره برگرفت
چنان ساخت کز ره نماز دگر
به دروازه ی شهر مانوش بر
به نزدیک دروازه آمد فرود
درخت از پس و پیش با آب رود
ز بازارگانی کرا بود بهر
یکایک به پیش آمدندش ز شهر
که برخیز و امشب به شهر اندر آی
که با دزد وارون نداری تو پای
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
از اختر ببینم یکی راز و راه
برافزون روز اندر آیم به شهر
مگر سود یابم از این مایه بهر
دل روز روشن چو شب چاک زد
کَننده به دریا فگندند پنج
چو روز از دل شب برآورد گرد
به شهر اندر آمد جهاندیده مرد
به گیتی ز رازش کس آگاه نه
ز رازش کس آگاه جز شاه نه
ز گوهر بسی پیش مانوش برد
که دیدار گوهر دل و هوش برد
بماند اندر آن شهر خرّم دو سال
فزون آمدش هر گه از مایه مال
وز آن گِل همی کند رنجور مرد
چنین تا برآورد از آن چاه گرد
یکایک بدان آفتابه رسید
بدید و به درگاه قیصر دوید
که گنجی بدیدم ز بیرون شهر
مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر
سر چاه بگرفت دستور شاه
درم برکشیدند از آن ژرف چاه
کَشنده درم پیش خسرو کشید
چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید
نشان و تن و چهره ی دارنوش
بدید و ز شادی بر آمد بجوش
به دستور گفت این نیای من است
نهان کرده گنج از برای من است
درم پیش قیصر فرو ریختند
سراسر همه بر هم آمیختند
چو دستور بگشاد مُهر سبوی
یکی پوست آهو بر آمد از اوی
بخندید مانوش و گفت این چه چیز
همانا یکی گنجنامه ست نیز
چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید
بترسید و لب را به دندان گزید
زمانی همی گفت با خویشتن
که این چیست ماننده ی اهرمن
همانا طلسمی ست از بهر شهر
کز این شهر بدخواه را نیست بهر
چو آن راز، دستور بروی بخواند
بترسید مانوش و خیره بماند
به دستور گفت ای فرومایه مرد
که آهنگ خواند بدین مرز کرد
نگه کن یکی تا کی آید برون
چه مایه ست از آن سالیان تا کنون
چنین داد پاسخ که سیصد گذشت
کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت
مگر گاه آن باشد ای شهریار
که آید پدید اندر این روزگار
از آن راز کشور پر آوازه گشت
همان روز بازارگان بازگشت
به نزدیک خسرو شد و مژده داد
از آن مژده شد شاه فرخنده شاد
همان گه سپه را ز کشور بخواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
فراز آمدش لشکری بیشمار
همانا فزون بُد ز سیصد هزار
همه گیل و دیلم گروها گروه
همه بسته درهم بکردار کوه
همه تشنه بر خون دشمن دلیر
همه رزم را همچو ارغنده شیر
سرِ ماه هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواز کوس
بتوفید مهر و بنالید ماه
ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه
ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین
چو یک رنگ گشت آسمان و زمین
روان لشکری در بیابان و کوه
که کوه و بیابان ز رنجش ستوه
ز منزل چو برداشتی پیشرو
به جایش فرود آمدی شاه گو
به طرطوس یکسر فرود آمدند
جهانی به تاراج برهم زدند
بفرمود تا برگشادند دست
همه کشور و مرز کردند پست
به روم اندر افتاد یکسر خروش
که آمد همان گفته ی دارنوش
از ایران پدید آید آن بی همال
هر آن شاه کآید به فرمان او
بماند بدو افسر و جان او
اگر سوی روم آورد لشکری
جز از من بود روم را مهتری
مبادا که با او بود کارزار
کز آن پادشاهی بر آرد دمار
مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج
مگر بازگردد بی آزار و رنج
از این گونه چون داستان کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش برنهاد
بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش
نگارید سالار بسیار هوش
نویسنده را داد دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که این راز از او مرد و زن نشنود
وگر چند پرسند از آن نگرود
همان گه سبویی بیاورد زود
نهاد اندر او پوست آهو چو دود
سرش را به ارزیز کرد استوار
چو مُهر درم کرد بروی بکار
وز آن آفتابه که از گنج شام
بیاورده بر خسرو خویشکام
بدان مهر و آن سان که در گنج بود
همانا کز آن گنج بی رنج بود
ز بازارگانان یکی نیکمرد
که با او بُدی شاه را خواب و خورد
بخواند و مر او را بسی پند داد
پس از پند، بسیار سوگند داد
که رازم نگویی تو هرگز به کس
تو دانی از این راز و یزدان و بس
پس آن آفتابه همان با سبوی
بدو داد و گفت ای یل نامجوی
از ایدر تو را رفت باید به روم
ببودن فراوان در آن مرز و بوم
به شهری که مانوش دارد نشست
بد اندیش مردی چلیپاپرست
یکی شهر پر مردم و نای و نوش
که بودی نشستنگه دارنوش
چو دروازه ی شهر منزل بود
به جایی فرود آی کآن گِل بود
بیارام یک شب ز بیرون شهر
وز آسایش راه بردار بهر
تنی چند از رازت آگاه کن
چو زندان بیژن یکی چاه کن
پس از پهلوی چاه ده گز بکن
مر این گنج را اندر آن چَه فگن
چنان ساز کز پس نهی آن سبوی
ز پیش آفتابه که این است روی
سر چاه از آن خاک و گل پست کن
پس، آن چند تن را به می مست کن
در افگن به می زهر ناسازگار
سرآور بر آن چند تن روزگار
به دریا درانداز تا ماهیان
خورش سیر یابند از آن ماهیان
چو شب روز گردد به شهر اندر آی
دکان ساز و پس روزگاری بپای
چو گردد همه راز چاه آشکار
سر خویشتن گیر و بربند بار
شب و روز با کاروان راه کن
مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن
که چون بازگردی بدین بارگاه
تو را پهلوانی دهم بر سپاه
ز مایه ببخشمت گنجی فزون
ز کام تو هرگز نیایم برون
بر او کرد بازارگان آفرین
به رخساره بپسود روی زمین
بدو گفت کای شهریار دلیر
مبادا دل روزگار از تو سیر
همی بگذرد ز آسمان نام تو
برآرم به فرمان تو کام تو
یکی نامور خلعتش داد و رفت
ز بغداد تا روم ره برگرفت
چنان ساخت کز ره نماز دگر
به دروازه ی شهر مانوش بر
به نزدیک دروازه آمد فرود
درخت از پس و پیش با آب رود
ز بازارگانی کرا بود بهر
یکایک به پیش آمدندش ز شهر
که برخیز و امشب به شهر اندر آی
که با دزد وارون نداری تو پای
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
از اختر ببینم یکی راز و راه
برافزون روز اندر آیم به شهر
مگر سود یابم از این مایه بهر
دل روز روشن چو شب چاک زد
کَننده به دریا فگندند پنج
چو روز از دل شب برآورد گرد
به شهر اندر آمد جهاندیده مرد
به گیتی ز رازش کس آگاه نه
ز رازش کس آگاه جز شاه نه
ز گوهر بسی پیش مانوش برد
که دیدار گوهر دل و هوش برد
بماند اندر آن شهر خرّم دو سال
فزون آمدش هر گه از مایه مال
وز آن گِل همی کند رنجور مرد
چنین تا برآورد از آن چاه گرد
یکایک بدان آفتابه رسید
بدید و به درگاه قیصر دوید
که گنجی بدیدم ز بیرون شهر
مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر
سر چاه بگرفت دستور شاه
درم برکشیدند از آن ژرف چاه
کَشنده درم پیش خسرو کشید
چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید
نشان و تن و چهره ی دارنوش
بدید و ز شادی بر آمد بجوش
به دستور گفت این نیای من است
نهان کرده گنج از برای من است
درم پیش قیصر فرو ریختند
سراسر همه بر هم آمیختند
چو دستور بگشاد مُهر سبوی
یکی پوست آهو بر آمد از اوی
بخندید مانوش و گفت این چه چیز
همانا یکی گنجنامه ست نیز
چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید
بترسید و لب را به دندان گزید
زمانی همی گفت با خویشتن
که این چیست ماننده ی اهرمن
همانا طلسمی ست از بهر شهر
کز این شهر بدخواه را نیست بهر
چو آن راز، دستور بروی بخواند
بترسید مانوش و خیره بماند
به دستور گفت ای فرومایه مرد
که آهنگ خواند بدین مرز کرد
نگه کن یکی تا کی آید برون
چه مایه ست از آن سالیان تا کنون
چنین داد پاسخ که سیصد گذشت
کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت
مگر گاه آن باشد ای شهریار
که آید پدید اندر این روزگار
از آن راز کشور پر آوازه گشت
همان روز بازارگان بازگشت
به نزدیک خسرو شد و مژده داد
از آن مژده شد شاه فرخنده شاد
همان گه سپه را ز کشور بخواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
فراز آمدش لشکری بیشمار
همانا فزون بُد ز سیصد هزار
همه گیل و دیلم گروها گروه
همه بسته درهم بکردار کوه
همه تشنه بر خون دشمن دلیر
همه رزم را همچو ارغنده شیر
سرِ ماه هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواز کوس
بتوفید مهر و بنالید ماه
ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه
ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین
چو یک رنگ گشت آسمان و زمین
روان لشکری در بیابان و کوه
که کوه و بیابان ز رنجش ستوه
ز منزل چو برداشتی پیشرو
به جایش فرود آمدی شاه گو
به طرطوس یکسر فرود آمدند
جهانی به تاراج برهم زدند
بفرمود تا برگشادند دست
همه کشور و مرز کردند پست
به روم اندر افتاد یکسر خروش
که آمد همان گفته ی دارنوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۷ - بازگشت شاه چین و رفتن آتبین به نزد طیهور
بدانست سالار چین کان سخُن
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۲ - پرورش اسب در سرزمین طیهور
بدانست طیهور کآن شیر دل
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۸ - راهنمایی طیهور
بدو گفت طیهور کاکنون ز راه
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا
چو رفت آتبین از بسیلا برون
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن آتبین به خشکی
همی راند تا کوه شد بر دو شاخ
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۹ - یافتن زرّ رُسته
بدان مرز یک هفته آمد فراز
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۱ - یافتن دو کان زر
دو کانِ گزیده به چنگ آمدش
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۸ - گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان
چنین گفت گوینده ی داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹ - رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
زمین را بوسه زد شاپور و برخاست
که باد این کار همچون قامتت راست
میفتا در دلت هرگز ملالی
مبادا آفتابت را زوالی
نه از بیگانه روزی نی زخویشان
مگردا، خاطر جمعت پریشان
پس آنگه یک حریر نغز برداشت
به خوبی صورت پرویز بنگاشت
بدان دیبا چنان نقش از قلم زد
که روح القدس از آن، صد بار دم زد
چو بر دیبا کشید آن صورت شاه
روان برجست و روی آورد بر راه
در آن بازی چو نقش خویشتن دید
دو منزل را به یک منزل ببرید
چو آتش گرم شد در راه و چون باد
به کوهستان ارمن رخت بنهاد
چرا کان دلستان با مطرب و می
به رسم خسروان همچون جم و کی
چو تابستان رسیدی از پی گشت
به کوهستان ارمن رفتی از دشت
به هر سرچشمه جام می کشیدی
به هر باغی زمانی آرمیدی
دگر کانجا یکی دیر کهن بود
که می آورد از رشکش فلک دود
کشیشانی در آن دیر کهن سال
فتاده روز و شب بر رسم ابدال
مسیحاسان در آنجا کرده ماوا
همه هر یک به خوبی صد مسیحا
در آن دیر، هر زایر که بگشود
مسیحایی به چرخ چارمین بود
در آنجا آن پری رخ رو نهادی
چو مریم در پی عیسی فتادی
چو کردی گوشه آن دیر منزل
شدی خورشید با عیسی مقابل
دگر زانجا چو رفتی شاد و خرم
ندیدی هیچ وقتی صورت غم
به عشرتگاهها عشرت نمودی
به دف گفتی سخن، از نی شنودی
چو می دانست شاپور این چنین حال
شد آن خورشید را چون سایه دنبال
به سوی کوه ارمن کرد آهنگ
مگر کان لعل یابد در دل سنگ
ز راه دیر اگر چه بس ستم دید
در آخر عیسی و مریم به هم دید
که باد این کار همچون قامتت راست
میفتا در دلت هرگز ملالی
مبادا آفتابت را زوالی
نه از بیگانه روزی نی زخویشان
مگردا، خاطر جمعت پریشان
پس آنگه یک حریر نغز برداشت
به خوبی صورت پرویز بنگاشت
بدان دیبا چنان نقش از قلم زد
که روح القدس از آن، صد بار دم زد
چو بر دیبا کشید آن صورت شاه
روان برجست و روی آورد بر راه
در آن بازی چو نقش خویشتن دید
دو منزل را به یک منزل ببرید
چو آتش گرم شد در راه و چون باد
به کوهستان ارمن رخت بنهاد
چرا کان دلستان با مطرب و می
به رسم خسروان همچون جم و کی
چو تابستان رسیدی از پی گشت
به کوهستان ارمن رفتی از دشت
به هر سرچشمه جام می کشیدی
به هر باغی زمانی آرمیدی
دگر کانجا یکی دیر کهن بود
که می آورد از رشکش فلک دود
کشیشانی در آن دیر کهن سال
فتاده روز و شب بر رسم ابدال
مسیحاسان در آنجا کرده ماوا
همه هر یک به خوبی صد مسیحا
در آن دیر، هر زایر که بگشود
مسیحایی به چرخ چارمین بود
در آنجا آن پری رخ رو نهادی
چو مریم در پی عیسی فتادی
چو کردی گوشه آن دیر منزل
شدی خورشید با عیسی مقابل
دگر زانجا چو رفتی شاد و خرم
ندیدی هیچ وقتی صورت غم
به عشرتگاهها عشرت نمودی
به دف گفتی سخن، از نی شنودی
چو می دانست شاپور این چنین حال
شد آن خورشید را چون سایه دنبال
به سوی کوه ارمن کرد آهنگ
مگر کان لعل یابد در دل سنگ
ز راه دیر اگر چه بس ستم دید
در آخر عیسی و مریم به هم دید
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته
مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار، آویزه گوش و پیرایه هوش آمد. با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور، جستجو تنگ و بی هنگام، چست برجستم و تنگ کمر بسته، جستن را دو اسبه آماده شدم، و جستن را بر یک پای دو، اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم، و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم، جز ندانم و راهنمائی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم. بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم، بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی، مصرع: دیدم همه هست آنچه می باید نیست.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۴ - به شاهد لغت دستکره، بمعنی شهری از عراق عجم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۰ - خرکار
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۹ - شکار شیر
«و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید، مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشهها به فراه وزیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، بمردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۶