عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۹ - سوادالوجه
سوادالوجه فیالدارین رازیست
که از بهر فقیران امتیازیست
از آن فقر حقیقی مرتسم شد
رجوع عبد بر اصل عدم شد
بدنیا و آخرت پنهان و پیدا
فنا فیالله گردید او بیکجا
از آن کارسیه رویان بکام است
هولله است هر فقری تمام است
سوادالوجه چون گشتی زدارین
ز پیشت خاست یکجا گرد کونین
نه عالم ماند و نی آثار عالم
نه یاد خلق و نه دیدار عالم
چنان ثابت کند در خود فنا را
که نه خود را بداند نه خدا را
ز عارف حیرت اندر حیرت اینست
فنای فیالفنا در وحدت اینست
چون کونینش ز خاطر شد فراموش
نداند هم که یارستش هم آغوش
سوادالوجه دون اینمقام است
در اینجا فقرها تام التمام است
در اینجا جای تقریر و بیان نیست
ز فقر و از فقیر اینجا نشان نیست
که از بهر فقیران امتیازیست
از آن فقر حقیقی مرتسم شد
رجوع عبد بر اصل عدم شد
بدنیا و آخرت پنهان و پیدا
فنا فیالله گردید او بیکجا
از آن کارسیه رویان بکام است
هولله است هر فقری تمام است
سوادالوجه چون گشتی زدارین
ز پیشت خاست یکجا گرد کونین
نه عالم ماند و نی آثار عالم
نه یاد خلق و نه دیدار عالم
چنان ثابت کند در خود فنا را
که نه خود را بداند نه خدا را
ز عارف حیرت اندر حیرت اینست
فنای فیالفنا در وحدت اینست
چون کونینش ز خاطر شد فراموش
نداند هم که یارستش هم آغوش
سوادالوجه دون اینمقام است
در اینجا فقرها تام التمام است
در اینجا جای تقریر و بیان نیست
ز فقر و از فقیر اینجا نشان نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۴ - عبدالغنی
ز حق عبدالغنی دارد غنائی
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۹ - الوصل
تووصل آنوحدتی دان کو حقیقی است
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۸
خانهٔ دل حریم خلوت اوست
جان کامل سریر حضرت اوست
همه آینهٔ رخ آدم
آدم آیینه بهر طلعت اوست
آدمی چونکه معرفت اندوخت
قابل خلعت خلافت اوست
نبود او ذات لیک نعت وی است
نیست معنی ولیک صورت اوست
در تک و پو همه سوی آدم
آدم احرام بند خدمت اوست
حق بود بود و کل نمودوی است
اوست بحر و همه نداوت اوست
کجی دال و راستی الف
کج مبین جمله از مشیت اوست
گل سرا پا نیازمند ویند
بس حقیقت همین حقیقت اوست
اوست ذات الذوات پس همه جا
اصل هر حب همین محبت اوست
حادث و در زوال مصنوعات
دایم و لم یزل صنیعت اوست
همت از مرد حق طلب میکن
همت مرد حق ز همت اوست
به حقارت بما مبین زاهد
سر اسرار از سریرت اوست
جان کامل سریر حضرت اوست
همه آینهٔ رخ آدم
آدم آیینه بهر طلعت اوست
آدمی چونکه معرفت اندوخت
قابل خلعت خلافت اوست
نبود او ذات لیک نعت وی است
نیست معنی ولیک صورت اوست
در تک و پو همه سوی آدم
آدم احرام بند خدمت اوست
حق بود بود و کل نمودوی است
اوست بحر و همه نداوت اوست
کجی دال و راستی الف
کج مبین جمله از مشیت اوست
گل سرا پا نیازمند ویند
بس حقیقت همین حقیقت اوست
اوست ذات الذوات پس همه جا
اصل هر حب همین محبت اوست
حادث و در زوال مصنوعات
دایم و لم یزل صنیعت اوست
همت از مرد حق طلب میکن
همت مرد حق ز همت اوست
به حقارت بما مبین زاهد
سر اسرار از سریرت اوست