عبارات مورد جستجو در ۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش آنکه بیخودم از نشاهٔ نیاز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از فریب وعدهای بازم شکیبا کردهای
باز افسون را زبان بند تمنا کردهای
گرچه ظاهر کردهای هر وعدهای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کردهای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی میزند
در میان فتنهای کر غمزه بر پا کردهای
میرم و بر زندگانم رحم میآید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کردهای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کردهای
گشتهای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کردهای
باز افسون را زبان بند تمنا کردهای
گرچه ظاهر کردهای هر وعدهای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کردهای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی میزند
در میان فتنهای کر غمزه بر پا کردهای
میرم و بر زندگانم رحم میآید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کردهای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کردهای
گشتهای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کردهای
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۵
عاشقی دانی چه باشد، بی دل و جان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۸
آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید