عبارات مورد جستجو در ۱۵۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاهعباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۳ - به شاهد لغت کالیدن، بمعنی گریختن
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - ایلچی فرستادن خان فردوس مکان یوسف خواجه نقشبندی را جواب مقرر نایافتن دویم قلیچ بی را فرستاده و ابواب متفصل مفتوح شدن و داخل به شهر بلخ و مغضوب شدن
دم صبح کاین خسرو قلعه گیر
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۷ - غزلسرایی
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۴
و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح بازنمود و نامهها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل کرد .
روز شنبه نیمه شوّال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آن وی، یکی ترک و یکی اعرابی - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند- جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمّد بقلعت کوهتیز. چون علی نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند، در وقت بیامدند و بو سعید دبیر نامه را برملا بخواند، نامهیی با بسیار نواخت و دلگرمی جمله اولیا و حشم و لشکر را بخطّ طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخطّ امیر مسعود، بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواختها از حدّودرجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بو سعید نام سلطان بگفت، همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشکر میآمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و بازمیگشتند.
و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند، چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرّادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته »
حاجب بزرگ گفت: نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدّمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج، چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند؛ علی نامهیی بخطّ امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخطّ خود که: ما را مقرّر است و مقرّر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل، برادر، ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود؛ و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت. اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی، ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدّمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی، اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود . اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله، چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن، چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد، ما او را بر آن حال نتوانیم دید. صواب آنست که عزیزا مکرّما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوّض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد، سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ»
روز شنبه نیمه شوّال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آن وی، یکی ترک و یکی اعرابی - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند- جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمّد بقلعت کوهتیز. چون علی نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند، در وقت بیامدند و بو سعید دبیر نامه را برملا بخواند، نامهیی با بسیار نواخت و دلگرمی جمله اولیا و حشم و لشکر را بخطّ طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخطّ امیر مسعود، بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواختها از حدّودرجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بو سعید نام سلطان بگفت، همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشکر میآمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و بازمیگشتند.
و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند، چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرّادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته »
حاجب بزرگ گفت: نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدّمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج، چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند؛ علی نامهیی بخطّ امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخطّ خود که: ما را مقرّر است و مقرّر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل، برادر، ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود؛ و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت. اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی، ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدّمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی، اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود . اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله، چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن، چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد، ما او را بر آن حال نتوانیم دید. صواب آنست که عزیزا مکرّما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوّض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد، سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ»
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۶
ذکر ما جری علی یدی الامیر مسعود بعد وفاة والده الامیر محمود رضوان اللّه علیهما فی مدّة ملک اخیه بغزنة الی ان قبض علیه بتکیناباد و صفا الامر له و الجلوس علی سریر الملک بهراة رحمة اللّه علیهم اجمعین .
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که بکار آید، خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود و آن را بابی جداگانه کردم، چنانکه دیدند و خواندند و چون مدّت ملک برادرش امیر محمّد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم و جواب نامهیی که بامیر مسعود نبشته بودند، باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیچ رفتن کردند، چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدّت ملک امیر محمّد که در آن مدّت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات که اندرین مدّت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم، آنچه امیر مسعود، رضی اللّه عنه، کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدّت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فروگرفتند تا همه مقرّر گردد و چون ازین فارغ شوم، آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله بازرفتند و حاجب بر اثر ایشان و چون بهراة رسیدند، چه رفت و کار امیر محمّد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندیش برد بگتگین حاجب و به کوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فرّاش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فرّاشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز [سه] شنبه ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمائه، ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امیر محمّد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند. چون امیر، رضی اللّه عنه، برین حالها واقف گشت، تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت، همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم، پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت، گفت چون این خبرها بسپاهان برسید، امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت: پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند.
گفتم: خداوند را بقا باد. پس ملطّفه خود بمن انداخت، گفت: بخوان. باز کردم خط عمّتش بود حرّه ختّلی، نبشته بود که: خداوند ما، سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد، رحمة اللّه و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفتهیی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمّد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمّهت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت و فرمود تا سبکتر دو رکابدار را که آمدهاند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطّفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم . باید که این کار بزودی بدست گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد، کارها از لونی دیگر گردد و اصل غزنین است و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است تا آنچه نبشتم، نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمّهت چشم براه دارد و هر چه اینجا رود، سوی وی نبشته میآید.
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که بکار آید، خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود و آن را بابی جداگانه کردم، چنانکه دیدند و خواندند و چون مدّت ملک برادرش امیر محمّد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم و جواب نامهیی که بامیر مسعود نبشته بودند، باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیچ رفتن کردند، چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدّت ملک امیر محمّد که در آن مدّت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات که اندرین مدّت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم، آنچه امیر مسعود، رضی اللّه عنه، کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدّت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فروگرفتند تا همه مقرّر گردد و چون ازین فارغ شوم، آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله بازرفتند و حاجب بر اثر ایشان و چون بهراة رسیدند، چه رفت و کار امیر محمّد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندیش برد بگتگین حاجب و به کوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فرّاش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فرّاشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز [سه] شنبه ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمائه، ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امیر محمّد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند. چون امیر، رضی اللّه عنه، برین حالها واقف گشت، تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت، همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم، پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت، گفت چون این خبرها بسپاهان برسید، امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت: پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند.
گفتم: خداوند را بقا باد. پس ملطّفه خود بمن انداخت، گفت: بخوان. باز کردم خط عمّتش بود حرّه ختّلی، نبشته بود که: خداوند ما، سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد، رحمة اللّه و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفتهیی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمّد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمّهت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت و فرمود تا سبکتر دو رکابدار را که آمدهاند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطّفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم . باید که این کار بزودی بدست گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد، کارها از لونی دیگر گردد و اصل غزنین است و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است تا آنچه نبشتم، نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمّهت چشم براه دارد و هر چه اینجا رود، سوی وی نبشته میآید.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۸
و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت، پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخری برطرف ری؛ چون بشهر ری رسید، مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلّفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حدّ و اندازه گذشته . اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است؛ و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند و وی معتمدان خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلّفی که کرده بودند، بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد.
و اینجا خبر بدو رسید از نامههای ثقات که امیر محمّد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفتهاند: [اهل] الدّنیا عبید الدّینار و الدّرهم . امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت دلمشغول شد و در وقت صواب آن دید که سیّد عبد العزیز علوی را که از دهاة الرّجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمّد و آن کفایت باشد.
و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد، نامه امیر المؤمنین القادر باللّه، رضی اللّه عنه، رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرّسم فی مثله، جواب نامهیی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرّر است، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قویدل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرّر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامهها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکائیل رئیس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکین وقت را امیر محمّد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند، بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمّتش، حرّه ختّلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
امیر، رضی اللّه عنه، بدین نامهها که رسید سخت قویدل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت: کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟ گفتند: رأی درست آن باشد که خداوند بیند. گفت: اگر ما دل درین دیار بندیم، کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفتهایم و سخت با نام است، آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشتهاند بیجنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند، باز تدبیر این نواحی بتوان کرد. گفتند: رأی درستتر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صوابتر. گفت: ناچار اینجا شحنهیی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند: خداوند کدام بنده را اختیار کند؟
که هر کس که بازایستد، بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم میتوان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید، چیزی نیست. گفت: راست من هم این اندیشیدهام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز . فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پسفردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست . گفتند: چنین کنیم؛ و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند. گفتند: فرمانبرداریم.
دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ائمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامّه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر، رضی اللّه عنه فرموده بود تا کوکبهیی و تکلّفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق . و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشمتر؛ و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی، جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی، چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال اللّه عزّوجلّ و قوله الحقّ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم و اللّه یؤتی ملکه من یشاء . پس اعیان را گفت: سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟
شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رستهایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد، بر ما نشسته است، در خواب امن غنودهایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد، عزّ ذکره، سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.
امیر گفت: ما رفتنیایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است و نامهها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان، پدر ما، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و گفتهاند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم و بهیچ حال آنرا مهمل فرو- نتوان گذاشت که اصل است و چون از آن کارها فراغت یابیم، تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید، چنانکه یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدّت و لشکری تمام ساخته ؛ و اکنون اینجا شحنهیی میگماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود. اگر طاعتی ببینیم بیریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمامتر نباشد و پس اگر بخلاف آن باشد، از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم که شما کرده باشید و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و پیکار، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد.
و اینجا خبر بدو رسید از نامههای ثقات که امیر محمّد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفتهاند: [اهل] الدّنیا عبید الدّینار و الدّرهم . امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت دلمشغول شد و در وقت صواب آن دید که سیّد عبد العزیز علوی را که از دهاة الرّجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمّد و آن کفایت باشد.
و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد، نامه امیر المؤمنین القادر باللّه، رضی اللّه عنه، رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرّسم فی مثله، جواب نامهیی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرّر است، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قویدل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرّر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامهها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکائیل رئیس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکین وقت را امیر محمّد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند، بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمّتش، حرّه ختّلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
امیر، رضی اللّه عنه، بدین نامهها که رسید سخت قویدل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت: کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟ گفتند: رأی درست آن باشد که خداوند بیند. گفت: اگر ما دل درین دیار بندیم، کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفتهایم و سخت با نام است، آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشتهاند بیجنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند، باز تدبیر این نواحی بتوان کرد. گفتند: رأی درستتر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صوابتر. گفت: ناچار اینجا شحنهیی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند: خداوند کدام بنده را اختیار کند؟
که هر کس که بازایستد، بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم میتوان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید، چیزی نیست. گفت: راست من هم این اندیشیدهام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز . فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پسفردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست . گفتند: چنین کنیم؛ و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند. گفتند: فرمانبرداریم.
دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ائمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامّه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر، رضی اللّه عنه فرموده بود تا کوکبهیی و تکلّفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق . و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشمتر؛ و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی، جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی، چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال اللّه عزّوجلّ و قوله الحقّ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم و اللّه یؤتی ملکه من یشاء . پس اعیان را گفت: سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟
شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رستهایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد، بر ما نشسته است، در خواب امن غنودهایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد، عزّ ذکره، سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.
امیر گفت: ما رفتنیایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است و نامهها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان، پدر ما، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و گفتهاند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم و بهیچ حال آنرا مهمل فرو- نتوان گذاشت که اصل است و چون از آن کارها فراغت یابیم، تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید، چنانکه یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدّت و لشکری تمام ساخته ؛ و اکنون اینجا شحنهیی میگماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود. اگر طاعتی ببینیم بیریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمامتر نباشد و پس اگر بخلاف آن باشد، از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم که شما کرده باشید و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و پیکار، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۵
امیر شهاب الدّوله، رضی اللّه عنه، چون از دامغان برفت، نامهها فرمود سوی سپاه سالار خراسان، غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمّال که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته است و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت با نام خواهد یافت، باید که بخدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام . و دانسته آید که آن کسان را که به نوی اثبات کرده است، هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است، بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد؛ و علفها که عمّال و رئیس را باید ساخت، دانیم که آماده است و اگر در چیزی خلل است، بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است» چون نامهها دررسید باخیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود، بتمامی بساختند و هر تکلّف که گمان گشت اهل سلاح بجای آوردند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۷
و در این روزها نامهها رسید از ری که «چون رکابعالی حرکت کرد، یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دلانگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی
و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار، غازی از پذیره بنه وی بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت، غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی میآمدند نیز غارت بسیار شدی؛ امّا سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتهتایی زیان نشد. و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود، چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی، وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد، بیوفایی چرا کرد؟ و خدای را، عزّوجلّ، چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرّر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشاندهاندش و نیکو میدارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود.
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .
و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد .»
از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمیآید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۶
و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی، دانستند که سلطان چون میشنود و از غزنین اخبار میرسید که «لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند» و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی میبرد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود، مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحّال گفتندی و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند، چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته، چون کارها بمراد گردد، ولایتی سخت با نام که برین جانب است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید.» و ناصحان وی باز [نه] نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد، و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست .
و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.
و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه بازنمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مردّ لقضاء اللّه عزّذکره .
این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود . پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامهدار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند، چنانکه بر مثال جامهدار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان.
و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدّوله یوسف را گفت: ای عمّ، تو روزگاری آسوده بودهای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است، ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفتهاند، قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار. امیر عضد الدّوله یوسف گفت: سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست، بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت: بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم، چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید، چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.
و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.
و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه بازنمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مردّ لقضاء اللّه عزّذکره .
این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود . پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامهدار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند، چنانکه بر مثال جامهدار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان.
و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدّوله یوسف را گفت: ای عمّ، تو روزگاری آسوده بودهای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است، ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفتهاند، قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار. امیر عضد الدّوله یوسف گفت: سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست، بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت: بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم، چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید، چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۹ - نامه به قدر خان
و حاجب بگتگین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت بفرمان تا از آنجا سوی بلخ رود با والده سلطان مسعود و دیگر حرم و حرّه ختّلی، چنانکه باحتیاط آنجا رسند.
و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت، سلطان مسعود استادم بو نصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید . بو نصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است، همه فریضه است و عین صواب است. سلطان گفت: بامیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است تا مقرّر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید، این کارها قرار گرفت. بو نصر گفت: این از فرایض است و به قدر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند؛ آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد، تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود.
سلطان گفت: پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است تا پیش از آنکه از هرات برویم، این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را، چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدر خان . و نسختها بشده است، چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بر وی استادم برکشند که ایشان فاضلتراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک بتخت ملوک باید نبشت دیگرست، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست . و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید، یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.
سلطان مسعود را آن حال مقرّر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید، مقرّرتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد . و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. بعد الصّدر و الدّعاء، خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلّفهای بیاندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانهها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحقّ آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما، امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادتتر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّت او دیده آمده است. و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی، چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است، چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرّر است که این تکلّفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند، بردارند. امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرّر گردد که خاندانها یکی، بود اکنون از آنچه بود، نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد، عزّذکره، در این باب که توفیق او دهد بندگان را، و ذلک بیده و الخیر کلّه
«و شنوده باشد خان، ادام اللّه عزّه، که چون پدر ما، رحمة اللّه علیه، گذشته شد، ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ، جهانی را زیر ضبط آورده، و هرچند میبراندیشیدیمی، ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیّت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السّلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست.
و بعد از آن شنودیم که برادر ما، امیر محمّد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود، دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود، چنانکه طبع بشریّت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحقّ جایگاه ایشان باشد، ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم .
«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین میبباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید . تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد، ما را گردد، امّا شرط آن است که از زرّاد خانه پنج هزار اشتربار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی، دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفت ما باشد، چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند، آنگاه نام وی، و بر سکّه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند، اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنّت پیغمبر ما، صلوات اللّه علیه، بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند، نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرّح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم، بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلّل و مدافعتی مشغول شده آید، ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید، کار فرع آسان باشد و اگر، فالعیاذ باللّه، میان ما مکاشفتی بپای شود، ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم، جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
«چون رسول بغرنین رسید، باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانهها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده، راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته، نخواستند که کار ملک بدست مستحقّ افتد که ایشان را بر حدّ وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید. و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد، هر کسی بر آنچه داریم، اقتصار کنیم . و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
«ما چون جواب برین جمله یافتیم، مقرّر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم، هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته، و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفّق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد.
«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات، چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از اتّفاق نادر سرهنگ علی عبد اللّه و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصّه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی . و نامهها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [علی] ایل- ارسلان، زعیم الحجّاب و بگتغدی حاجب، سالار غلامان بندگی نمودهاند. و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدّمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل مینیاید، و چندان است که رایت ما پیدا آید، همگان بندگی را میان بسته پیش آیند.
«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند، بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید، برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند.
و برادر علی، منگیتراک، و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند، کار کنند.
«ما جواب فرمودیم، و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیّت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت.
و نامهها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت، بری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرّر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبالاند تا عقبه حلوان نامهها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرّح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت. حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا به هرات به خدمت آمد. و وی را بازگردانیده میآید با نواختی هر چه تمامتر، چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند . و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارق حاجب، سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد اللّه که بدان دلمشغول باید داشت.
و چون این کارها برین جمله قرار گرفت، خان را بشارت داده آمد، تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند، چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را، عزّذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد . و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبّانی را که از اعیان قضاة است، برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم، حرسها اللّه، آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد، لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم، بمشیّة اللّه عزّوجلّ و اذنه »
و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت، سلطان مسعود استادم بو نصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید . بو نصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است، همه فریضه است و عین صواب است. سلطان گفت: بامیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است تا مقرّر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید، این کارها قرار گرفت. بو نصر گفت: این از فرایض است و به قدر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند؛ آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد، تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود.
سلطان گفت: پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است تا پیش از آنکه از هرات برویم، این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را، چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدر خان . و نسختها بشده است، چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بر وی استادم برکشند که ایشان فاضلتراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک بتخت ملوک باید نبشت دیگرست، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست . و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید، یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.
سلطان مسعود را آن حال مقرّر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید، مقرّرتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد . و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. بعد الصّدر و الدّعاء، خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلّفهای بیاندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانهها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحقّ آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما، امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادتتر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّت او دیده آمده است. و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی، چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است، چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرّر است که این تکلّفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند، بردارند. امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرّر گردد که خاندانها یکی، بود اکنون از آنچه بود، نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد، عزّذکره، در این باب که توفیق او دهد بندگان را، و ذلک بیده و الخیر کلّه
«و شنوده باشد خان، ادام اللّه عزّه، که چون پدر ما، رحمة اللّه علیه، گذشته شد، ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ، جهانی را زیر ضبط آورده، و هرچند میبراندیشیدیمی، ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیّت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السّلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست.
و بعد از آن شنودیم که برادر ما، امیر محمّد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود، دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود، چنانکه طبع بشریّت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحقّ جایگاه ایشان باشد، ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم .
«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین میبباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید . تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد، ما را گردد، امّا شرط آن است که از زرّاد خانه پنج هزار اشتربار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی، دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفت ما باشد، چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند، آنگاه نام وی، و بر سکّه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند، اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنّت پیغمبر ما، صلوات اللّه علیه، بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند، نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرّح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم، بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلّل و مدافعتی مشغول شده آید، ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید، کار فرع آسان باشد و اگر، فالعیاذ باللّه، میان ما مکاشفتی بپای شود، ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم، جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
«چون رسول بغرنین رسید، باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانهها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده، راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته، نخواستند که کار ملک بدست مستحقّ افتد که ایشان را بر حدّ وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید. و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد، هر کسی بر آنچه داریم، اقتصار کنیم . و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
«ما چون جواب برین جمله یافتیم، مقرّر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم، هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته، و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفّق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد.
«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات، چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از اتّفاق نادر سرهنگ علی عبد اللّه و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصّه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی . و نامهها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [علی] ایل- ارسلان، زعیم الحجّاب و بگتغدی حاجب، سالار غلامان بندگی نمودهاند. و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدّمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل مینیاید، و چندان است که رایت ما پیدا آید، همگان بندگی را میان بسته پیش آیند.
«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند، بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید، برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند.
و برادر علی، منگیتراک، و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند، کار کنند.
«ما جواب فرمودیم، و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیّت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت.
و نامهها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت، بری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرّر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامهها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبالاند تا عقبه حلوان نامهها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرّح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت. حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا به هرات به خدمت آمد. و وی را بازگردانیده میآید با نواختی هر چه تمامتر، چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند . و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارق حاجب، سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد اللّه که بدان دلمشغول باید داشت.
و چون این کارها برین جمله قرار گرفت، خان را بشارت داده آمد، تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند، چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را، عزّذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد . و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبّانی را که از اعیان قضاة است، برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم، حرسها اللّه، آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد، لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم، بمشیّة اللّه عزّوجلّ و اذنه »
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۳۰ - وضع آلتونتاش
و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد . و هم برین مقدار نامهیی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه، رضی اللّه عنه. و پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.
و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت: وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد .
بوالحسن، آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت . و از خواجه بو نصر شنودم گفت: هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت، بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحقّ آن است که بر وی دلگران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است . امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد امّا اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است، از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، امّا چون فرمان خداوند برین جمله است، فرمان بردارم.
دیگر روز امیر بپاریاب رسید، بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند [بپوشانیدند] خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود [ه] و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند . و دستوری یافت که دیگر روز برود.
و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده - و این مرد از معتمدان خاصّ او بود- و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند، ما رفته باشیم و استطلاع رأی دیگر تا بروم، نخواهم کرد که قاعده کژ میبینم ؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است، امّا چنانکه بر وی کار دیدم، این گروهی مردم که گرد او درآمدهاند، هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری، همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که توهم ممکّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم: چنین کنم. و مشغول دلتر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.
چون یک پاس از شب بماند، آلتونتاش با خاصّگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد.
تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهمّ دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشهمند بودند که بازگردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید، او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی که مانده است، بنامه راست میتوان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصّمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق میجنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید . و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه بازگردانید.
و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند، مقرّر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده.
پس امیر، رحمة اللّه علیه، مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان مینماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد. بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان شکر بسیار کرد.» گفت: چنین بود، امّا میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم: سبب چیست؟ قصّه کرد و گفت: اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم: بنده این بهرات بازگفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و میبیند، ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکتهیی چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد، امّا در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمیبیند، خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت . و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.»
این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمینماید . خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند، بتمامی بازگفت. گفتم: من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هر چند چنین است، دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخطّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید، وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است، خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت: از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد، بباید نبشت، چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت: وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم: چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است.
و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت: وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد .
بوالحسن، آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت . و از خواجه بو نصر شنودم گفت: هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت، بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحقّ آن است که بر وی دلگران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است . امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد امّا اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است، از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، امّا چون فرمان خداوند برین جمله است، فرمان بردارم.
دیگر روز امیر بپاریاب رسید، بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند [بپوشانیدند] خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود [ه] و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند . و دستوری یافت که دیگر روز برود.
و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده - و این مرد از معتمدان خاصّ او بود- و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند، ما رفته باشیم و استطلاع رأی دیگر تا بروم، نخواهم کرد که قاعده کژ میبینم ؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است، امّا چنانکه بر وی کار دیدم، این گروهی مردم که گرد او درآمدهاند، هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری، همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که توهم ممکّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم: چنین کنم. و مشغول دلتر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.
چون یک پاس از شب بماند، آلتونتاش با خاصّگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد.
تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهمّ دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشهمند بودند که بازگردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید، او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی که مانده است، بنامه راست میتوان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصّمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق میجنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید . و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه بازگردانید.
و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند، مقرّر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده.
پس امیر، رحمة اللّه علیه، مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان مینماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد. بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان شکر بسیار کرد.» گفت: چنین بود، امّا میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم: سبب چیست؟ قصّه کرد و گفت: اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم: بنده این بهرات بازگفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و میبیند، ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکتهیی چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد، امّا در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمیبیند، خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت . و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.»
این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمینماید . خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند، بتمامی بازگفت. گفتم: من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هر چند چنین است، دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخطّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید، وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است، خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت: از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد، بباید نبشت، چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت: وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم: چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۳۲ - پاسخ آلتونتاش به امیر
چون عبدوس و بو سعد مسعدی بازآمدند، ما ببلخ رسیده بودیم، جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت نیکو بازنموده . و امیر خالی کرد با من و عبدوس، گفت: نیک جهد کردیم تا آلتونتاش را را درتوانستیم یافت بمویی، که وی را نیک ترسانیده بودند و بتعجیل میرفت، امّا بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت.
و جواب نامه ما برین جمله داد که «حدیث خانان ترکستان از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ در ضمان سلامت و سعادت، و انگاه بر اثر رسولان فرستادن و عقد و عهد خواستن که معلوم است که امیر ماضی چند رنج برد و مالهای عظیم بذل کرد تا قدر خان خانی یافت بقوّت مساعدت او و کار وی قرار گرفت، و امروز آن را ترتیب باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند، اما مجاملت در میانه بماند و اغوائی نکنند . و علی تگین دشمن است بحقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغان خان از بلاساغون بحشمت امیر ماضی برانداخته است، و هرگز دوست دشمن نشود . با وی نیز عهدی و مقاربتی باید، هر چند بر آن اعتمادی نباشد، ناچار کردنی است، و چون کرده آمد، نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ و قبادیان و ختلان بمردم آگنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید، غارت کند و فرو کوبد. و امّا حدیث خواجه احمد، بنده را با چنین سخنان کاری نیست و بر طرفی است، آنچه رأی عالی را خوشتر و موافقتر آید، میباید کرد که مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر نیست همتا ناخوش است. و حدیث آسیغتگین حاجب: امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد، بجای ارسلان مردی بپای کردن او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت، و دیگران را میدید و میدانست، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی، نفرمودی. و خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است، بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه باید داشت. و چون خداوند در نامهیی که فرموده است به بنده دستوری داده است و مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد- و خداوند را خود مقرّر است، بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید- که امیر ماضی مدّت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت؛ اگر رأی عالی بیند، باید که هیچ کس را زهره و تمکین آن نباشد که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد و بنده بیش از این نگوید و این کفایت است.»
امیر را این جوابها سخت خوش آمد، و ما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزم شاه آورد و گفت که «دشمنان کار خویش بکرده بودند و خداوند سلطان آن فرمود در باب من، بنده یگانه مخلص بی خیانت که از بزرگی او سزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من لختی ساکنتر گشتم و رفتم، امّا یقین بداند خویشتن را که اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهمّ افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم، نباید خواند، که البتّه نیایم ولکن هر چند لشکر باید، بفرستم و اگر بر طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم را دریغ ندارم که حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست، عیب از بد آموزان است، تا این حال را نیک دانسته آید.» من که بو نصرم امانت نگاه نداشتم و برفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. و تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه آلتونتاش سخت واهی و سست، و نرفت، و بدگمانی مرد زیادت شد و پس ازین آورده آید بجایگاه .
و جواب نامه ما برین جمله داد که «حدیث خانان ترکستان از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ در ضمان سلامت و سعادت، و انگاه بر اثر رسولان فرستادن و عقد و عهد خواستن که معلوم است که امیر ماضی چند رنج برد و مالهای عظیم بذل کرد تا قدر خان خانی یافت بقوّت مساعدت او و کار وی قرار گرفت، و امروز آن را ترتیب باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند، اما مجاملت در میانه بماند و اغوائی نکنند . و علی تگین دشمن است بحقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغان خان از بلاساغون بحشمت امیر ماضی برانداخته است، و هرگز دوست دشمن نشود . با وی نیز عهدی و مقاربتی باید، هر چند بر آن اعتمادی نباشد، ناچار کردنی است، و چون کرده آمد، نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ و قبادیان و ختلان بمردم آگنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید، غارت کند و فرو کوبد. و امّا حدیث خواجه احمد، بنده را با چنین سخنان کاری نیست و بر طرفی است، آنچه رأی عالی را خوشتر و موافقتر آید، میباید کرد که مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر نیست همتا ناخوش است. و حدیث آسیغتگین حاجب: امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد، بجای ارسلان مردی بپای کردن او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت، و دیگران را میدید و میدانست، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی، نفرمودی. و خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است، بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه باید داشت. و چون خداوند در نامهیی که فرموده است به بنده دستوری داده است و مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد- و خداوند را خود مقرّر است، بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید- که امیر ماضی مدّت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت؛ اگر رأی عالی بیند، باید که هیچ کس را زهره و تمکین آن نباشد که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد و بنده بیش از این نگوید و این کفایت است.»
امیر را این جوابها سخت خوش آمد، و ما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزم شاه آورد و گفت که «دشمنان کار خویش بکرده بودند و خداوند سلطان آن فرمود در باب من، بنده یگانه مخلص بی خیانت که از بزرگی او سزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من لختی ساکنتر گشتم و رفتم، امّا یقین بداند خویشتن را که اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهمّ افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم، نباید خواند، که البتّه نیایم ولکن هر چند لشکر باید، بفرستم و اگر بر طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم را دریغ ندارم که حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست، عیب از بد آموزان است، تا این حال را نیک دانسته آید.» من که بو نصرم امانت نگاه نداشتم و برفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. و تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه آلتونتاش سخت واهی و سست، و نرفت، و بدگمانی مرد زیادت شد و پس ازین آورده آید بجایگاه .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۷ - سازش با درمیش بت
«و در سنه إحدی عشر و اربعمائه امیر بهرات رفت و قصد غور کرد بدین سال.
روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر .
و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید، پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اوّل حدّ غور است. چون غوریان خبر او یافتند، بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر، رضی اللّه عنه، پیش تا این حرکت کرد، بو الحسن خلف را که مقدّمی بود از وجیهتر مقدّمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد، باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته، چنانکه گفتند سههزار سوار و پیاده بود و پیشآمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدّمی دیگر بود از سر حدّ غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بیاندازه. و امیر محمّد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است، بسیار حیلت کرده بود تا این مقدّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البتّه اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند .
«چون این دو مقدّم بیامدند و بمردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدّمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت و پیادهیی دویست کاریتر از هر دستی، و بحصاری رسید که آنرا برتر میگفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیشکار برفت با غلامان و پیادگان، و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعتاند. امیر غلامان را گفت: دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی .
و پیادگان بدان قوّة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان بارهها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.
«و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود، بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگیتر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب، دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید، چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان . چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند:
«امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند . و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ میانداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصّه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ درآمد، جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند، آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند، گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت. و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت . و چون شب تاریک شد، آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود، بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین، چنانکه گفتند در همه غور محکمتر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشادهاند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار میساختند و منجنیق مینهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیشکار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و بارهها که از آن سختتر نباشد؛ و هر برج که فرود آوردندی، آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی.
و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سختتر بود. روز پنجم از هر دو جانب جنگ سختتر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سختتر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند . و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه، چنانکه داد بدادند که جان را میکوشیدند و آخر هزیمت شدند. و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند . و زینهار دادند ؛ و برده و غنیمت را حدّ و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافتهاند، پیش باید آورد» و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمدهتر و نادرهتر بود، خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد.
«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. در میش بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد، در هفتهیی برافتد؛ رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بو الحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند، بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است، بازدهد. در میش بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود، امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد؛ و چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید، بخدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدّم بسوی ولایت خویش بازگشت.
«چون امیر، رضی اللّه عنه، از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است، بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید، در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبد الغفّارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که «جدّه تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد» و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید .
«و این قصّه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید، مسعود، رضی اللّه عنه. و در اوّل فتوح خراسان که ایزد، عزّ ذکره، خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . و امیر محمود، رضی اللّه عنه، بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائم وی که از آن جوانان. و بروزگار سامانیان مقدّمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر .
و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید، پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اوّل حدّ غور است. چون غوریان خبر او یافتند، بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر، رضی اللّه عنه، پیش تا این حرکت کرد، بو الحسن خلف را که مقدّمی بود از وجیهتر مقدّمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد، باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته، چنانکه گفتند سههزار سوار و پیاده بود و پیشآمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدّمی دیگر بود از سر حدّ غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بیاندازه. و امیر محمّد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است، بسیار حیلت کرده بود تا این مقدّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البتّه اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند .
«چون این دو مقدّم بیامدند و بمردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدّمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت و پیادهیی دویست کاریتر از هر دستی، و بحصاری رسید که آنرا برتر میگفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیشکار برفت با غلامان و پیادگان، و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعتاند. امیر غلامان را گفت: دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی .
و پیادگان بدان قوّة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان بارهها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.
«و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود، بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگیتر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب، دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید، چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان . چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند:
«امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند . و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ میانداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصّه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ درآمد، جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند، آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند، گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت. و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت . و چون شب تاریک شد، آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود، بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین، چنانکه گفتند در همه غور محکمتر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشادهاند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار میساختند و منجنیق مینهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیشکار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و بارهها که از آن سختتر نباشد؛ و هر برج که فرود آوردندی، آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی.
و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سختتر بود. روز پنجم از هر دو جانب جنگ سختتر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سختتر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند . و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه، چنانکه داد بدادند که جان را میکوشیدند و آخر هزیمت شدند. و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند . و زینهار دادند ؛ و برده و غنیمت را حدّ و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافتهاند، پیش باید آورد» و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمدهتر و نادرهتر بود، خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد.
«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. در میش بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد، در هفتهیی برافتد؛ رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بو الحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند، بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است، بازدهد. در میش بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود، امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد؛ و چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید، بخدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدّم بسوی ولایت خویش بازگشت.
«چون امیر، رضی اللّه عنه، از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است، بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید، در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبد الغفّارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که «جدّه تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد» و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید .
«و این قصّه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید، مسعود، رضی اللّه عنه. و در اوّل فتوح خراسان که ایزد، عزّ ذکره، خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . و امیر محمود، رضی اللّه عنه، بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائم وی که از آن جوانان. و بروزگار سامانیان مقدّمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳
و امیر دیگر روز بار داد. سپاهسالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلّف زیادت. چون بنشست، امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد، سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصّه بر شادی و نواخت دینه . امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او الفی تمام بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین- امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه شراب با تو آرند، نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی میباش که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فرّاشان را مالی بخشید. و بازگشتند؛ و امیرک آنجا بماند. و سپاهسالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه. و اریارق هم بر عادت خود میخفت و می- خاست و رشته میآشامید و باز شراب میخورد، چنانکه هیچ ندانست که میچهکند؛ و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ مینیاسود.
و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده میرفت و اخبار اریارق را میآوردند. درین میانه، روز [به] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت. وی برخاست، دبیران را گفت:
بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمّی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود، مقرّر کنی و پس بنزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.
و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیادهیی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند.
و پردهداری و سیاهداری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاهسالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا میبخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمیکرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاهدار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاهسالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیادهیی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیادهیی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمیتوانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بیفرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی مینگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومیکرد و یخ میبرآورد و میخورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاهسالاری، اندر دهلیز یخ میخوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیادهیی پنجاه کس او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.
امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید . و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید، شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دلگرمییی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد، آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده، اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند. و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت، چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است. پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.
و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده میرفت و اخبار اریارق را میآوردند. درین میانه، روز [به] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت. وی برخاست، دبیران را گفت:
بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمّی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود، مقرّر کنی و پس بنزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.
و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیادهیی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند.
و پردهداری و سیاهداری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاهسالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا میبخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمیکرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاهدار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاهسالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیادهیی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیادهیی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمیتوانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بیفرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی مینگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومیکرد و یخ میبرآورد و میخورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاهسالاری، اندر دهلیز یخ میخوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیادهیی پنجاه کس او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.
امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید . و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید، شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دلگرمییی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد، آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده، اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند. و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت، چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است. پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۴۷ - قصّهٔ ولایت مکران
ذکر قصّه ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آنجا گذشت
چون معدان والی مکران گذشته شد، میان دو پسرش عیسی و بو العسکر مخالفت افتاد، چنانکه کار از درجه سخن بدرجه شمشیر کشید و لشکری و رعیّت میل سوی عیسی کردند. و بو العسکر بگریخت بسیستان آمد- و ما بسومنات رفته بودیم- خواجه بو نصر خوافی آن آزاد مرد براستی وی را نیکو فرود آورد و نزل بسزا داد و میزبانی شگرف کرد. و خواجه ابو الفرج عالی بن المظفّر، ادام اللّه عزّه، که امروز در دولت فرّخ سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر الدّین، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه، شغل اشراف مملکت او دارد و نائبان او، و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانه روزگار، این سال آمده بود بسیستان، و آنجا او را با خواجه پدرم، رحمة اللّه علیه، صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید، امروز دوست من است. و برادرش خواجه بو نصر رحمة اللّه علیه، هم این سال به قاین آمد. و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند، که بو نصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت، و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود و پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است . و بو نصر خوافی حال بو العسکر بازنمود، و چون از غزو سومنات بازآمدیم، امیر محمود نامه فرستاد تا [وی را] بر سبیل خوبی بدرگاه فرستند، و بفرستاد. و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت و خبر ببرادرش والی مکران رسید، خار در موزهاش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رئیس و چندتن از صلحا و اعیان رعیّت بدرگاه فرستاد با نامهها و محضرها که: «ولیعهد پدر وی است، و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی، هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی. اکنون اگر خداوند بیند، این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد، چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود، و بفرصت بنده میفرستد با خدمت نوروز و مهرگان. و برادر را آنچه دربایست وی باشد و خداوند فرماید، میفرستد، چنانکه هیچ بینوائی نباشد؛ و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمانبرداری. و رسولی نامزد شود از درگاه عالی، و منشور ولایت- اگر رأی عالی ارزانی دارد- و خلعتی با وی باشد، که بنده بنام خداوند خطبه کرده است، تا قویدل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد، بتمامی قرار گیرد.» امیر محمود، رضی اللّه عنه، اجابت کرد و آنچه نهادنی بود، بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند. و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد، و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری با وی دادند.
و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها، که از آن دیار خیزد، و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف، و یک سال آورده بودند . و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند.
و بو العسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت. و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم، و در سالی دو خلعت بیافتی. و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها، چنانکه ابو طاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم، که بو العسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه قوی بود، و گاه از گاه بنادر چون مجلسی عظیم بودی، او را نیز بخوان فرود- آوردندی و چون خوان برچیدندی، رخصتش دادندی و بازگشتی. و بسفرها با ما بودی. و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر دراز- آهنگتر شد، امرای اطراف هر کس خوابکی دید، چنانکه چون بیدار شد، خویشتن را بیسر یافت و بیولایت- که امیر از ضعف پیری سخت مینالید و کارش بآخر آمده بود- و عیسی مکرانی یکی ازینها بود که خواب دید و امیر محمود بو العسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد، لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد. و چون بغزنین بازآمد، روزگار نیافت و از کار فرود ماند. و امیر محمد را در مدّت ولایتش ممکن نشد این وصیّت را بجای آوردن که مهمّی بزرک پیش داشت، هم ابو العسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد؛ و نرسید، که آن افتاد که افتاد . و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، چون بهرات کار یکرویه شد، چنانکه در مجلّد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد، حاجب جامهدار را، یارق تغمش، نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند، و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند. و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت:
«پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید، مردم فرستد و اگر خود باید آمد، بیاید»، و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاهسالاری بر وی بود.
و آخر درین سال فروگرفتندش به بلق در پل خمارتگین چون به غزنین میآمدیم و آن قصّه پس ازین در مجلّد هفتم بیاید.
مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود، کار جنگ بساخت و پیادهیی بیست هزار کیچی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار. و حاجب جامه دار بمکران رسید- و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار- و با وی مقدّمان بودند و لشکر حریص و آراسته. دو- هزار سوار سلطانی و ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد، و بر پیل بود و لشکر را پیش آورد: سوار و پیاده و ده پیل خیاره. جنگی پیوستند، چنانکه آسیا بر خون بگشت . و هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. و نزدیک بود که خللی افتادی جامهدار را، امّا پیش رفت و بانگ بر لشکر برزد و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند و مکرانی برگشت بهزیمت، و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت، بکشتندش و سرش برداشتند و بسیار مردم وی کشته آمد. و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهار پای بدست لشکر افتاد. پس بو العسکر را بامیری بنشاندند و چون قرارش گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند، جامهدار با لشکر بازگشت، چنانکه پس ازین یاد کرده آید. و ولایت مکران بر بو العسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت، چنانکه آورده آید در این تاریخ در روزگار پادشاهان، خدای، عزّوجلّ، بر ایشان رحمت کناد و سلطان بزرگ فرّخزاد را از عمر و جوانی و بخت و ملک برخوردار گرداناد.
چون معدان والی مکران گذشته شد، میان دو پسرش عیسی و بو العسکر مخالفت افتاد، چنانکه کار از درجه سخن بدرجه شمشیر کشید و لشکری و رعیّت میل سوی عیسی کردند. و بو العسکر بگریخت بسیستان آمد- و ما بسومنات رفته بودیم- خواجه بو نصر خوافی آن آزاد مرد براستی وی را نیکو فرود آورد و نزل بسزا داد و میزبانی شگرف کرد. و خواجه ابو الفرج عالی بن المظفّر، ادام اللّه عزّه، که امروز در دولت فرّخ سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر الدّین، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه، شغل اشراف مملکت او دارد و نائبان او، و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانه روزگار، این سال آمده بود بسیستان، و آنجا او را با خواجه پدرم، رحمة اللّه علیه، صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید، امروز دوست من است. و برادرش خواجه بو نصر رحمة اللّه علیه، هم این سال به قاین آمد. و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند، که بو نصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت، و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود و پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است . و بو نصر خوافی حال بو العسکر بازنمود، و چون از غزو سومنات بازآمدیم، امیر محمود نامه فرستاد تا [وی را] بر سبیل خوبی بدرگاه فرستند، و بفرستاد. و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت و خبر ببرادرش والی مکران رسید، خار در موزهاش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رئیس و چندتن از صلحا و اعیان رعیّت بدرگاه فرستاد با نامهها و محضرها که: «ولیعهد پدر وی است، و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی، هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی. اکنون اگر خداوند بیند، این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد، چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود، و بفرصت بنده میفرستد با خدمت نوروز و مهرگان. و برادر را آنچه دربایست وی باشد و خداوند فرماید، میفرستد، چنانکه هیچ بینوائی نباشد؛ و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمانبرداری. و رسولی نامزد شود از درگاه عالی، و منشور ولایت- اگر رأی عالی ارزانی دارد- و خلعتی با وی باشد، که بنده بنام خداوند خطبه کرده است، تا قویدل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد، بتمامی قرار گیرد.» امیر محمود، رضی اللّه عنه، اجابت کرد و آنچه نهادنی بود، بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند. و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد، و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری با وی دادند.
و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها، که از آن دیار خیزد، و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف، و یک سال آورده بودند . و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند.
و بو العسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت. و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم، و در سالی دو خلعت بیافتی. و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها، چنانکه ابو طاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم، که بو العسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه قوی بود، و گاه از گاه بنادر چون مجلسی عظیم بودی، او را نیز بخوان فرود- آوردندی و چون خوان برچیدندی، رخصتش دادندی و بازگشتی. و بسفرها با ما بودی. و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر دراز- آهنگتر شد، امرای اطراف هر کس خوابکی دید، چنانکه چون بیدار شد، خویشتن را بیسر یافت و بیولایت- که امیر از ضعف پیری سخت مینالید و کارش بآخر آمده بود- و عیسی مکرانی یکی ازینها بود که خواب دید و امیر محمود بو العسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد، لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد. و چون بغزنین بازآمد، روزگار نیافت و از کار فرود ماند. و امیر محمد را در مدّت ولایتش ممکن نشد این وصیّت را بجای آوردن که مهمّی بزرک پیش داشت، هم ابو العسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد؛ و نرسید، که آن افتاد که افتاد . و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، چون بهرات کار یکرویه شد، چنانکه در مجلّد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد، حاجب جامهدار را، یارق تغمش، نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند، و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند. و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت:
«پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید، مردم فرستد و اگر خود باید آمد، بیاید»، و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاهسالاری بر وی بود.
و آخر درین سال فروگرفتندش به بلق در پل خمارتگین چون به غزنین میآمدیم و آن قصّه پس ازین در مجلّد هفتم بیاید.
مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود، کار جنگ بساخت و پیادهیی بیست هزار کیچی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار. و حاجب جامه دار بمکران رسید- و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار- و با وی مقدّمان بودند و لشکر حریص و آراسته. دو- هزار سوار سلطانی و ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد، و بر پیل بود و لشکر را پیش آورد: سوار و پیاده و ده پیل خیاره. جنگی پیوستند، چنانکه آسیا بر خون بگشت . و هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. و نزدیک بود که خللی افتادی جامهدار را، امّا پیش رفت و بانگ بر لشکر برزد و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند و مکرانی برگشت بهزیمت، و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت، بکشتندش و سرش برداشتند و بسیار مردم وی کشته آمد. و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهار پای بدست لشکر افتاد. پس بو العسکر را بامیری بنشاندند و چون قرارش گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند، جامهدار با لشکر بازگشت، چنانکه پس ازین یاد کرده آید. و ولایت مکران بر بو العسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت، چنانکه آورده آید در این تاریخ در روزگار پادشاهان، خدای، عزّوجلّ، بر ایشان رحمت کناد و سلطان بزرگ فرّخزاد را از عمر و جوانی و بخت و ملک برخوردار گرداناد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۸ - گماردن تاش به سپاهسالاری ری
و امیر فرمود تا خلعتی سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال. و بیست غلام و صد هزار درم و شش پیل نر و سه ماده و ده تخت جامه خاص و کوسها و علامت و هر چه با آن رود، راست کردند هر چه تمامتر. و دو روز باقی مانده ازین ماه امیر بار داد، و چون از بار فارغ شدند، امیر فرمود تا تاش فراش را بجامهخانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند، امیر گفت: مبارک باد بر ما و بر تو این خلعت سپاه سالاری عراق، و دانی که ما را خدمتکاران بسیارند، این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما را به ری خدمت کردهای و سالار ما بودهای. چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی، ما زیادت نیکویی و محل و جاه فرماییم. تاش زمین بوسه داد و گفت: «بنده خود این محلّ و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از بزرگی او سزید. بنده جهد کند و از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که بسزا افتد» و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه و اعیان درگاه نزدیک او رفتند و حقّ وی نیکو گزاردند.
[تصب تاش به سپهسالاری ری]
و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد، و خواجه بزرگ احمد حسن و خواجه بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت: «بنشابور سه ماه بباید بود، چندان که لشکرها که نامزد است، آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد، پس ساخته بباید رفت. و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرمودهایم با جمله ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند و خمار تاش حاجب سالار ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدّمان را فرو گرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرّر گشته است، و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت.» گفت: فرمان بردارم، و بازگشت. خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتونتاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت، که امیر ماضی مردی بود مستبدّ برأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را بازآورد. اکنون امروز که آرامیدهاند این قوم و بخدمت پیوسته، رواست ایشان را بحاجبی سپردن، امّا مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است، که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت: این هم چند تن از مقدّمان ایشان درخواستهاند و کردنی است و ایشان بیارامند.
خواجه گفت: «من سالی چند در میان این کارها نبودهام، ناچار خداوند را معلومتر باشد، آنچه رأی عالی بیند، بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد.» و برخاست و در راه که میرفت سوی دیوان بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی را گفت:
«این رأی سخت نادرست است، و من از گردن خویش بیرون کردم، امّا شما دو تن گواه منید.» و برفت.
و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بیسالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد و اندیشیده باشد بندهیی که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و با نام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایه او، هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده .
امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است، هر چند که شاگردی سالاران نکرده است، خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته . خواجه زمانی اندیشید- و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد، و نیز کالای وی میخرید بارزانتر بها، و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند- خواست که جراحت دلش را مرهمی کند، چون امیر او را پسندید. و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بو الحسن علی سخت بد بود، بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که «تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضی شیراز است» و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود، اما ملوک هر چه خواهند، گویند و با ایشان حجّت گفتن روی ندارد بهیچ حال. درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید. ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت: همچنین است، تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند.
[تصب تاش به سپهسالاری ری]
و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد، و خواجه بزرگ احمد حسن و خواجه بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت: «بنشابور سه ماه بباید بود، چندان که لشکرها که نامزد است، آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد، پس ساخته بباید رفت. و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرمودهایم با جمله ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند و خمار تاش حاجب سالار ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدّمان را فرو گرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرّر گشته است، و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت.» گفت: فرمان بردارم، و بازگشت. خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتونتاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت، که امیر ماضی مردی بود مستبدّ برأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را بازآورد. اکنون امروز که آرامیدهاند این قوم و بخدمت پیوسته، رواست ایشان را بحاجبی سپردن، امّا مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است، که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت: این هم چند تن از مقدّمان ایشان درخواستهاند و کردنی است و ایشان بیارامند.
خواجه گفت: «من سالی چند در میان این کارها نبودهام، ناچار خداوند را معلومتر باشد، آنچه رأی عالی بیند، بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد.» و برخاست و در راه که میرفت سوی دیوان بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی را گفت:
«این رأی سخت نادرست است، و من از گردن خویش بیرون کردم، امّا شما دو تن گواه منید.» و برفت.
و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بیسالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد و اندیشیده باشد بندهیی که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و با نام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایه او، هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده .
امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است، هر چند که شاگردی سالاران نکرده است، خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته . خواجه زمانی اندیشید- و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد، و نیز کالای وی میخرید بارزانتر بها، و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند- خواست که جراحت دلش را مرهمی کند، چون امیر او را پسندید. و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بو الحسن علی سخت بد بود، بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که «تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضی شیراز است» و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود، اما ملوک هر چه خواهند، گویند و با ایشان حجّت گفتن روی ندارد بهیچ حال. درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید. ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت: همچنین است، تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان
[مراسم دشت شابهار]
و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر مسعود، رضی اللّه عنه، برنشست و در مهد پیل بود، بدشت شابهار آمد با تکلّفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان، چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصّع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق، همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیادهیی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکّان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، مظالم کرد و قصّهها بخواستند و سخن متظلّمان بشنیدند و بازگردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان میخورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغرّ محجّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.
وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست. نخست حاجب جامهدار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبهیی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینهدار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلّی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها ؛ و خیلها میگذشت و مقدّمان میایستادند. پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدّتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدّمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشتهدار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرحتر بازمینماید. و این اعیان و مقدّمان را بر مقدار محلّ و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان، چنانکه فرمودهایم، ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد، عزّ ذکره، همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمان بردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت: بسم اللّه، بشادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.
[مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان]
و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است، بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفتهاند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت: نیک آمد. و بار بگسست، خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت: بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنهیی که بپای شد، غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دستتر تا سنّت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد، ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.
خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند. امّا جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افکنده آمد، بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه، آنگاه آنچه خوشتر آید، میباید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النّهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی، روزگار باید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند. و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بیغوث مانده. و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفتهاند و در مناظره اند و قرار نگرفته است، چنانکه نامههای رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بهپیچد . و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شدهاند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند، باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد.
بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد، کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمّد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باللّه نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده ؛ اگر خبر وفات او رسد، نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت میباید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت، اگر رأی غزو دور دستتر افتد، توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟ همگان گفتند: «آنچه خواجه بزرگ بیند و داند، ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت:
«رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.
و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر مسعود، رضی اللّه عنه، برنشست و در مهد پیل بود، بدشت شابهار آمد با تکلّفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان، چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصّع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق، همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیادهیی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکّان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، مظالم کرد و قصّهها بخواستند و سخن متظلّمان بشنیدند و بازگردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان میخورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغرّ محجّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.
وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست. نخست حاجب جامهدار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبهیی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینهدار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلّی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها ؛ و خیلها میگذشت و مقدّمان میایستادند. پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدّتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدّمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشتهدار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرحتر بازمینماید. و این اعیان و مقدّمان را بر مقدار محلّ و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان، چنانکه فرمودهایم، ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد، عزّ ذکره، همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمان بردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت: بسم اللّه، بشادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.
[مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان]
و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است، بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفتهاند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت: نیک آمد. و بار بگسست، خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت: بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنهیی که بپای شد، غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دستتر تا سنّت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد، ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.
خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند. امّا جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افکنده آمد، بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه، آنگاه آنچه خوشتر آید، میباید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النّهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی، روزگار باید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند. و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بیغوث مانده. و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفتهاند و در مناظره اند و قرار نگرفته است، چنانکه نامههای رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بهپیچد . و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شدهاند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند، باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد.
بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد، کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمّد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باللّه نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده ؛ اگر خبر وفات او رسد، نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت میباید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت، اگر رأی غزو دور دستتر افتد، توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟ همگان گفتند: «آنچه خواجه بزرگ بیند و داند، ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت:
«رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین
و در این وقت ملطّفهها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البتّه نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بیمنازع تخت ملک بخداوند رسید، در آن است که فرصتی یابد و شرّی بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است، نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست هرگونه سخن گفتند و رفت . امیر گفت: علی تگین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است، محال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النّهر برکنده آید . اگر بغراتگین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد، بیاید، خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرّ این فرصتجوی دور شود. و اگر او نیاید، خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النّهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت: ماوراء النّهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند، حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید، سخت بزرگ کاری باشد. اما علی تگین گربز محتال است، سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است، صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد . اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد، که بیحشمت وی علی تگین را برنتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن کند، مقرّر گردد که آن ریش نمانده است. امیر گفت: موجّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت: امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود، کدخدای لشکر عبدوس را باید فرستاد .
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.