عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲ - فصل (توبه از بعض گناهان درست بود یا نه)
بدان که خلاف کرده اندر آن کسی از بعضی گناهان توبه کند درست بود یا نه. گروهی گفته اند محال بود که کسی از زنا توبه کند و از خمر نکند که اگر برای آن سمی کند که این معصیت است آن نیز هم معصیت است، پس چنان که محال بود که از یک خم شراب توبه کند و از دیگر نکند که هر دو برابرند، آن معصیت نیز همچنین باشد و درست آن است که ممکن بود که این چنین توبه باشد، بدان که زنا صغیرتر از خمر داند و از صعب ترین توبه کند، یا بدانکه خمر شوم تر از زنا داند که اندر زنا افکند و هم اندر کارهای دیگر و باشد مثلا که از غیبت توبه کند و از خمر نکند و گوید این به خلق تعلق دارد و خطر این بیشتر بود، بلکه روا بود که از بسیار خوردن خمر توبه کند نه از اصل.
و گوید هر چند بیش خوری عقوبت زیادت بود و من در اصل با شهوت خویش می برنیایم اندر زیادتی در خوردن می برآیم. شرط نیست که چون شیطان مرا عاجز آورد اندر کاری اندر آن نیز که عاجز نباشم موافقت وی کنم. این هم ممکن است، اما آمده است که التایب حبیب الله و ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین، و ظاهر آن است که این درجه محبت کسی را بود که از همه توبه کند و پاک بود و آن که همی گوید که توبه از بعضی درست نیاید مگر این گوید، والا هر صغیره ای که از آن توبه نکند فرایض کفارت آن صغیره شود و آن چون نابود گردد و توبه به یک بار از معاصی دشوار بود که بتدریج بود و بدان قدر که میسر گردد ثواب یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۸ - پیدا کردن فضیلت شکر و حقیقت آن
بدان که شکر مقامی عزیز است و درجه آن بلند است و هرکسی به حقیقت آن نرسد، و برای این گفت حق عزوجل، «و قلیل من عبادی الشکور» و ابلیس طعن کرد آدمی را و گفت، «و لا تجداکثرهم شاکرین بیشتر ایشان شاکر نباشند» و بدان که آن صفات که آن را منجیات گفته ایم دو قسم است: یک قسم از مقدمات راه دین است و اندر نفس خویش مقصود نیست، چون توبه و صبر و خوف و زهد و محاسبت و فقر که این همه وسیلت است به کاری که ورای این است. و دیگر قسم مقاصد و نهایات است که اندر نفس خویش مقصود است نه از بهر آن تا وسیلت کاری دیگر باشد، چون محبت و شوق و رضا و توحید و توکل و شکر از این جمله است.
و هرچه مقصود بود اندر آخرت بماند چنان که گفت، «و آخر دعویهم ان الحمدلله رب العالمین». پس چنان واجب کردی که به آخر کتاب گفته آمدی، لکن به سبب آن که صبر به شکر تعلق دارد، اینجا گفته آمد و نشان بزرگی درجه وی آن است که حق تعالی وی را یاد کرد و گفت، «فاذکرونی اذکرکم و اشکرو الی و لا تکفرون» و رسول (ص) گفت، «درجه آن که طعام خورد و شاکر باشد همچون درجه آن است که روزه دارد و صابر باشد». و گفت، «روز قیامت ندا کنند که لیقم الحامدون. هیچ کس برنخیزد مگر آن که حق را عزوجل شکر بکرده باشد اندر همه احوال. و چون این آیت فرود آمد اندر نهادن گنج و نهی از آن که و الذین یکنزون الذهب و القصه، عمررضی الله عنه گفت، «یا رسول الله پس چه جمع کنیم از مال؟» گفت، «زبانی ذاکر و دلی شاکر و زنی مومنه»، یعنی که اندر دنیا بدین سه چیز قناعت کن که زنی مومنه یاور باشد اندر فراغت که بدان ذکر و شکر حاصل آید.
ابن مسعود رحمهم الله همی گوید که شکر یک نیمه ایمان است. عطا همی گوید، «اندر نزدیک عایشه رضی الله عنه شدم و گفتم از عجایب احوال رسول (ص) چیزی حکایت کن. گفت: چه بود از احوال وی که نه عجب بود. یک شب با من در جامه خواب درآمد چنان که تن وی برهنه به تن من رسید. پس گفت: یا عایشه بگذار تا بروم و خدای خویش را عبادت کنم. گفتم: من این می خواهم که به تو نزدیکتر باشم، لکن برو. برخاست و از مشک آب بیرون کرد و وضو ساخت و آب اندکی استعمال کرد. سپس در نماز ایستاد و نماز می کرد و می گریست تا آنگاه که بلال بیامد تا به نماز بامداد رود. گفتم: خدای تعالی گناهان تو آمرزیده است چرا می گریی؟ گفت: پس نه بنده ای شاکر باشم چرا نگریم که این آیت بر من فرود آمده است، «ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب الذین یذکرون الله قیاما و قعودا الآیه...» یعنی که اولوالالباب خفته و نشسته و برپای به ذکر حق تعالی مشغول باشند و در عجایب ملکوت آسمان نظاره می کنند و شکر آن که این درجه یافتند می گریند از شادی و از بیم».
چنان که روایت کنند که یکی از پیغامبران به سنگی خرد بگذشت که آب بسیار از وی همی آمد. خدای تعالی آن را به سخن آورد و گفت تا این آیت فرود آمده است، «وقودها الناس و الحجاره که مردم و سنگ و علف دوزخ خواهند بود». من همچنین همی گریم گفت: بارخدایا وی را از این خوف ایمن گردان. آن اجابت کردند. وقتی دیگر بگذشت. همچنان آب می آمد. گفت اکنون باری چرا می گریی؟ گفت، «آن گریستن خوف بود و این گریستن شکر است».
و این مثلی است دل آدمی راکه از سنگ سخت تر است. باید که می گرید، گاه از اندوه و گاه از شادی تا نرم شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۷ - فصل (بر بلا نیز شکر باید کرد)
بدان که بر بلا نیز شکر باید کرد که جز کفر و معصیت هیچ بلا نیست که نه ممکن بود که اندر آن خیری باشد که تو ندانی و خدای تعالی خیر تو بهتر داند، بلکه در هر بلائی از پنج گونه شکر واجب است:
یکی آن که مصیبت که بود در تن بود و در کار دنیا. و در کار دین نبود. یکی سهل تستری را گفت، «دزد در خانه من رفت و کالا ببرد»، گفت، «اگر شیطان در دل شدی و ایمان ببردی چه کردی؟»
دوم آن که هیچ بیماری و بلا نیست که نه بتر از آن تواند بود. شکر باید کرد که بتر از آن نبود. که هرکه مستحق هزار چوب بود که بزنند چون صد بیش نزنند وی را جای شکر بود. یکی زا از مشایخ تشتی خاکستر به سر فرو کردند، گفت، «چون مستحق آتش بودم به خاکستر صلح کردند نعمتی تمام است».
سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی، شکر باید کرد که در دنیا بودی. و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد. و رسول (ص) گفت، «هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند، چه بلا کفارت گناهان است، چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود؟» پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی.
چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود، چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود. شیخ ابوسعید از خر درافتاد. گفت، «الحمدالله» گفتند، «چرا؟» گفت، «از آن که بلا بازپس پشت افتاد». یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود.
پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه: یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است. و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا، چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود. و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود. و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود، چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود.
و در خبر است که، »خدای تعالی به بلا دوستان خویش را تعهد کند، چنان که شما بیمار را به شراب و طعام تعهد کنید». و یکی رسول (ص) را گفت که مال من ببردند گفت، «خیر نیست در کسی که مال وی نشود و تن وی بیمار نگردد که خدای تعالی چون بنده ای را دوست دارد بلا بر وی ریزد». و گفت، «بسیار درجات است در بهشت که بنده به جهد خویش بدان نتواند رسید، خدای تعال وی را به بلا رساند».
و یک روز رسول (ص) به آسمان می نگرید. بخندید و گفت، «عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا، رضا دهد و خیر وی باشد، یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر. و در هر دو خیر وی بود». و گفت، «اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی، از بس درجات که اهل بلا را بینند»، و یکی از پیغامبران گفت، «بارخدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان. چه سبب است؟ گفت، «بنده و بلا و نعمت همه از آن منند. مومن را گناه بود. خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند. گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود. خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد».
و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند. من یعمل سوا یجزبه، صدیق گفت، «یا رسول الله! چگونه خلاص یابیم؟» گفت، «نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید. جزای گناه مومن این بود». سلیمان (ع) را فرزندی بود. فرمان یافت. رنجور شد. دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند. یکی گفت، «تخم در زمین افگندم. این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد». دیگری گفت، «تخم در شاهراه افگنده بود. چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم». سلیمان (ع) گفت، «ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود؟» گفتند، «پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی؟» پس سلیمان (ع) توبه کرد و آمرزش خواست.
عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ. گفت، «ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم». گفت، «ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری». ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون، عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت». پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت، «چنین فرموده است که: استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم».
و حاتم اصل گفت، «خدای تعالی در قیامت به چهار کس بر چهار گروه حجت کند: به سلیمان بر توانگران و به یوسف بر بندگان و به عیسی بر درویشان و به ایوب بر اهل بلا». این قدر از علم شکر کفایت بود در این کتاب والله اعلم بالصواب.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۹ - فضیلت رجا
بدان که عبادت خدای تعالی بر امید کرم و فضل نیکوتر از عبادت بر هراس از عقوبت که از امید محبت خیزد و هیچ مقام از مقام محبت فراتر نیست و از خوف بیم و نفرت بود. و برای این گفت رسول (ص)، «لا تموتن احدکم الا و هو حسن الظن بربه. هیچ کس مباد که بمیرد و به خدای تعالی نیکو گمان نبرد». و گفت، «خدای تعالی می گوید: من آنجایم که بنده ام گمان برد. هر گمان که خواهی به من می بر». و رسول (ص) یکی را گفت در وقت جان کندن که خویشتن را چگونه می یابی؟ گفت، «چنان که از گناهان خویش می ترسم و به رحمت وی امید می دارم». گفت، «در دل هیچ کس این جمع نشود که نه حق تعالی وی را ایمن کند از آنچه می ترسد و بدهد آنچه بخواهد».
و حق تعالی وی را فرستاد به یعقوب (ع) که دانی که یوسف را ازتو چرا جدا کردم؟ از آن که گفتی، «اخاف یاکله الذئب و انتم غافلون» گفتی، «ترسم که گرگ وی را بخورد». از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی اندیشیدی و از حفظ من یاد نکردی.
علی (ع) یکی را دید نومید از بسیاری گناه خویش. گفت نومید مشو که رحمت وی از گناه تو عظیمتر است. و رسول (ص) گفت که خدای تعالی روز قیامت بنده را گوید چرا منکر دیدی حسبت نکردی؟ اگر خدای تعالی حجت به زبان وی دهد و گوید از خلق ترسیدم و به تو امید رحمت می داشتم بر وی رحمت کند».
و رسول (ص) یک روز گفت، «اگر آنچه من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید و به صحرا شوید و دست بر سینه می زنید و زاری می کنید». پس جبرئیل (ع) بیامد و گفت، «خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا نومید می کنی از رحمت من؟» پس بیرون آمد و امیدهای نیکو داد از فضل خدای تعالی.
و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود (ع) که مرا دوست دار و مرا در دل بندگان دوست گردان. گفت، «چگونه دوست گردانم؟» گفت، «فضل و نعمت من با یاد ایشان ده که از من جز نیکوئی ندیده اند». و یحیی بن اکثم را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «در موقف سوال بداشت مرا و گفت: یا شیخ چنین کردی و چنین. تا ترسی عظیم بر من غالب شد. پس گفتم بارخدایا ما را از تو خبر نه چنین دادند؟ فرمان آمد که چون دادند؟ گفتم عبدالرزاق مرا خبر داد از معمر از زهری از انس از رسول الله (ص). از جبرئیل از تو که گفتی: من با بنده آن کنم که به من گمان برد و از من چشم دارد و من چشم داشتم که بر من رحمت کنی. گفت: راست گفت جبرئیل و راست گفت رسول و راست گفت انس و راست گفت زهری و راست گفت معمر و راست گفت عبدالرزاق. بر تو رحمت کردم. پس مرا خلعت پوشیدند و از خدمان بهشت پیش من می رفتند. شادیی دیدم که مثل آن نبود».
و در خبر است که یکی از بنی اسرائیل مردمان را از رحمت خدای نومید کردی و کا بر ایشان سخت گرفتی. روز قیامت خدای تعالی با وی گوید امروز تو را از رحمت چنان نومید کنم که بندگان مرا نومید کردی. و در خبر است که مردی هزار سال در دوزخ بود. پس گوید یا حنان یا منان. جبرئیل را گوید برو و بنده مرا بیاورد. گوید، «جای خویش در دوزخ چون یافتی؟» گوید، «بهترین جایها»، گوید، «وی را با دوزخ ببرید». چون با دوزخ می برند بازپس می نگرد. خدای تعالی گوید، «چرا می نگری؟» گوید، «گمان بردم که پس از آن که مرا بیرون آوی باز نفرستی». گوید، «وی را به بهشت ببرید». و بدین امید نجات یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۱ - علاج حاصل کردن رجا
بدان که بدین دارو هیچ کس را حاجت نیست مگر دو بیمار را: یکی آن که از بسیاری گناه نومید شده است و توبه نمی کند و می گوید نپذیرند و دیگر آن که از بسیاری جهد و طاعت خویشتن هلاک می کند و رنج بسیار می کشد که طاقت ندارد. این دو بیمار را بدین دارو حاجت است، اما اهل غفلت را این دارو نبود بلکه زهر قاتل بود. و امید غالب به دو سبب شود: اول اعتبار است که اندیشه کند در عجایب دنیا و آفرینش نبات و حیوان و انواع نعمت، چنان که در کتاب شکر گفتیم تا رحمتی بیند و عنایتی و لطفی که ورای آن نتواند بود. که اگر در خویشتن نگرد هرچه وی را می بایست چگونه آفریده است، تا آنچه به ضرورت بود چون سر و دل، یا بدان حاجت بود بی ضرورت چون دست و پای، و آرایش بود بی حاجت چون سرخی لب و کژی ابرو و سیاهی و راستی مژه چشم چون آفریده است.
و این رحمت با حیوانات همه بکرده است، تا بر زنبوری چندان لطافت صنع است در تناسب شکل وی و در نیکویی نقش وی و در هدایت که وی را داده است تا خانه خویش بنا کند و عسل در وی جمع آورد و طاعت پادشاه خویش چون دارد و پادشاه سیاست چون کند. هرکه در چنین عجایب در ظاهر و باطن خویش و در همه آفرینش تامل کند داند که رحمت عظیم تر از آن است که نومیدی را جای بود و یا باید که خوف غالب بود، بلکه باید که خوف و رجا برابر بود، پس اگر رجا غالب باشد جای آن هست و باز لطف و رحمت حق تعالی در آفرینش نهایت ندارد.
تا یکی از بزرگان می گوید، «هیچ آیت در قرآن امیدوارتر از آیت مداینت نیست که حق تعالی درازترین آیتی در قرآن فرو فرستاده است تا مال چون نگاه دارند و چگونه با وام دهند که ضایع نشود. چگونه ممکن گردد با چنین عنایتی از آمرزش ما قاصر بود تا همه به دوزخ رویم؟ این یک علاج بود حاصل کردن رجا را. و سخت عظیم و بی نهایت است و هر کسی بدین درجه نرسد.
سبب دوم تامل است در آیات و اخبار رجا که آن نیز از حد بیرون است چنان که در قرآن است که همی گوید، «هیچ کس از رحمت من نومید مشوید لاتقنطوا من رحمه الله» فرشتگان آمرزش می خواهند «یستغفرون لمن فی الارض» و «دوزخ برای آن است تا کفار را آنجا فرو آرند، اما شما را بدان ترسانند. ذلک یخوف الله به عباده و رسول (ص) هرگز از آمرزش خواستن امت خویش نیاسود تا این آیت فرود آمد، «و ان ربک لذو مغفره للناس علی ظلمهم» و چون این آیت فرود آمد که «و لسوف یعطیک ربک فترضی»، گفت، «محمد راضی نباشد تا از امت وی در دوزخ یک تن بود».
و چنین آیات بسیار است و اما اخبار آن است که رسول (ص) می گوید، «امت من امتی مرحوم است، عذاب ایشان در دنیا باشد، فتنه و زلزله، و چون روز قیامت آید به دست هریکی کافری بازدهند و گویند این فدای توست از دوزخ».
و گفت، «تب از جوش دوزخ است و نصیب مومن از دوزخ آن است». و انس می گوید که رسول (ص) گفت، «بارخدایا! حساب امت من به من کن تا کسی مسادی ایشان نبیند». گفت، «ایشان امت تواند و بندگان منند و من بر ایشان رحیم ترم. نخواهم که مساوی ایشان کسی بیند، نه تو و نه دیگری». و گفت، (ص) که حیات من خیر شماست اگر زنده باشم شریعت به شما می آموزم و اگر مرده باشم اعمال شما بر من عرضه می کنند. آنچه نیک بود حمد و شکر می کنم. و آنچه بد بواد آمرزش می خواهم.
و یک روز رسول (ص) گفت، «یا کریم العفو!» جبرئیل گفت، «دانی که معنی این چه بود؟ آن که زشتی عفو کند و به نیکویی بدل کند». و گفت، «چون بنده گناه کند و استغفار کند، خدای تعالی گوید: ای فرشتگان نگاه کنید که بنده من گناهی کرد و دانست که وی را خداوندی است که به گناه بگیرد و به استغفار بیامرزد. گواه گرفتم شما را که وی را بیامرزیدم». و گفت، «خدای تعالی می گوید: اگر بنده من گناه کند به پری آسمان، چون استغفار می کند امید می دارد، وی را می آمرزم». و گفت، «اگر بنده به پُری زمین گناه دارد، من به پری زمین برای او رحمت دارم». و گفت، «فرشته گناه بنده ننویسد تا شش ساعت، اگر گناه را استغفار کند اصلا ننویسد و چون توبه نکند و طاعت نکند، فریشته دست راست گوید آن دیگر را که گناه از دیوان وی بیفگن تا من نیز یک حسنت بیفگنم عوض آن. و هر حسنی به ده سیئه بود، نه وی را بماند»، و گفت، «چون بنده گناه کند بر وی نویسند». اعرابیی گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «اگر با سر شود؟» گفت، «بنویسند»، گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «تا کی؟» گفت، «تا استغفار می کند».
خدای تعالی را از آمرزش ملال نگیرد تا بنده را از استغفار ملال نگیرد. و چون قصد نیکی کند فریشته حسنت بنویسد پیش از آن که بکند. اگر بکند به ده بنویسد و آنگاه زیادت همی کند تا به هفتصد. و چون قصد معصیت کند ننویسد. اگر بکند یکی بنویسد و وی را عفو خدای بود.
و مردی رسول (ص) را گفت که من ماه رمضان روزه دارم و بس و پنج نماز کنم و بر این نیفزایم. و خدای را تعالی بر من زکوه و حج نیست که مال ندارم، فردا کجا باشم؟ رسول (ص) بخندید و گفت، «با من باشی اگر دل از دو چیز نگاه داری. از غل و حسد و زبان از دو چیز نگاه داری. غیبت و دروغ. و چشم از دو چیز نگاه داری: به نامحرم نگریدن و به خلق خدای به چشم حقارت نگاه کردن، با من در بهشت به هم باشی براین کف دست خود عزیزت دارم».
و اعرابیی رسول (ص) را گفت که حساب خلق فردا که کند؟ گفت، «خدای تعالی»، گفت، «به خودی خود؟» گفت، «آری»، اعرابی بخندید. رسول (ص) گفت، «ای اعرابی! بخندیدی؟» گفت، «آری کریم چون دست بیابد عفو کند و چون حساب کند مسامحت کند». رسول (ص) گفت، «راست گفت. هیچ کس کریم تر از خدای نیست». پس گفت، «این اعرابی فقیه است».
پس گفت که خدای کعبه را شریف و بزرگ کرده است. اگر بنده ای آن را ویران کند و سنگ از سنگ جدا گرداند و بسوزد، جرم وی بدان درجه نبود که به ولی ای از اولیای خدای استخفاف نماید. اعرابی گفت، «اولیای خدای کیانند؟» گفت، «همه مومنان اولیای ویند، نشنیده ای این آیت «الله ولی الذین آمنوا»؟
گفت، «خدای می گوید: خلق را برای آن آفریده ام تا بر من سود کنند نه تا من بر ایشان سود کنم». و گفت، «خدای تعالی بر خود نبشته است پیش از آن که خلق را بیافرید که رحمت من بر خشم من غلبه دارد». و گفت، «هرکه لااله الاالله بگفت در بهشت شود. و هرکه آخر کلمه وی این بود آتش وی را نبیند. و هرکه بی شرک در آن جهان رود در آتش نشود».
و گفت، «اگر شما گناه نکردید خدای تعالی خلقی دیگر بیافریدی تا گناه کنند تا بر ایشان رحمت کند». و گفت، «خدای تعالی بر بنده رحیم تر از ان است که مادر مشفق بر فرزند» و گفت، «خدای تعالی چندان رحمت اظهار کند که روز قیامت که هرگز در دل نگذشته است تا به جایی که ابلیس گردن برافروزد امید رحمت را» و گفت، «خدای را تعالی صد رحمت است. نود و نه نهاده است قیامت را و یک رحمت بیش اظهار نکرده است در این عالم. همه دلها بدان یک رحمت رحیم است تا رحمت مادر بر فرزند و استور بر بچه هم از آن رحمت است».
و روز قیامت این رحمت بازان نود و نه جمع کنند و بر خلق بگسترند. هر رحمت چند اطباق آسمان و زمین. و در آن روز هیچ کس هلاک نشود مگر آن که اندرز ازل هلاک بود». و گفت، «شفاعت خویش نهاده ام اهل کبایر را از امت خویش. پندارید که برای مطیعان و پرهیزگاران است، بلکه برای آلودگان و مخلطان است».
سعد بن بلال گفت، «دو مرد را از دوزخ بیرون آورند. خدای تعالی گوید آنچه دیدید از فعل خویش دیدید که من ظلم نکنم بر بندگان و بفرماید تا ایشان را به دوزخ برند. یکی شتاب برود و با سلاسل و اغلال و دیگر بازپس می ایستد. هردو را باز آورند و پرسند که چرا چنین کردید؟ آن که شتاب کرده باشد گوید وبال نافرمانی و تقصیر چشیدم اکنون از آن بترسیدم و دیگر گوید گمان نیکو بردم امید داشتم که چون بیرون آوردی باز دوزخ بازنفرستی. پس هر دو را به بهشت فرستند».
و رسول (ص) گفت که منادی روز قیامت ندا کند که یا امت محمد! من حق خویش را در کار شما کردم و حقوق شما بر یکدیگر بماند. در کار یکدیگر کنید و همه به بهشت شوید». و گفت، «یکی را از امت من حاضر کنند روز قیامت بر سر خلایق و نود و نه سجل هریکی چندان که چشم بکشد، همه گناهان بر وی عرضه کنند و گویند از این همه هیچ انکار می کنی؟ فریشتگان از نوشتن اینها هیچ ظلم کرده اند؟ گوید: نه یارب. بازگویند: هیچ عذر داری؟ گوید: نه یارب. و دل بر دوزخ نهد، خدای تعالی گوید: تو را نزد من حسنتی هست بر تو ظلم نکنم. پس رقعتی بیاورند و بر آن نوشته: «اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله»، بنده گوید این رقعت با این سجلات کجا کفارت کند؟ گوید بر تو ظلم نکنند. آن همه سجلات در یک کفه نهند و آن رقعه در آن دیگر. رقعه همه را از جای برگیرد و از همه گران تر آید که هیچ در مقابله توحید خدای تعالی نیاید».
و گفت، «خدای تعالی فریشتگان را فرماید که هرکه در دل وی یک مثقال خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند خلق بسیار را. پس گویند که هیچ کس نماند. پس گوید: هرکه را در دل مثقال یک ذره خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند و گویند هیچ کس نماند که یک ذره خیر داشته است. گویند شفاعت پیغامبران و شفاعت مومنان همه برسید و اجابت کرده شد. نماند مگر رحمت ارحم الراحمین. یک قبضه از دوزخ فراگیرد و قومی را بیرون آورد که هرگز هیچ خیر نکرده باشند به قدر یک ذره و همچون انگشت شده. ایشان را در جویی افکند از جویهای بهشت که آن را نهر الحیوه خوانند. از آنجا بیرون آیند و پاک و روشن چنان که سبزه از میان سیلاب بیرون آید. هم چون مروارید روشن مهره ها در گردن که اهل بهشت همه بشناسند و گویند اینها آزاد کردگان حق تعالی اند که هرگز هیچ خیر نکرده اند. پس گویند در بهشت شوید و هرچیز که بیند شماراست. گویند بارخدایا ما را آن دادی که هیچ کس را ندادی در عالم. گوید شما را نزدیک من از این بزرگتر هست. گویند چه باشد از این بزرگتر؟ گوید رضای من که از شما خشنود باشم که هرگز ناخشنود نشوم».
و این خبر در صحیح بخاری و مسلم است. و عمرو بن حیزم گوید که سه روز رسول (ص) غایب می بود که جز به نماز فریضه بیرون نیامدی. چون روز چهارم بود بیرون آمد و گفت، «خدای تعالی مرا وعده داد که هفتاد هزار از امت تو بی حساب بیامرزم و در بهشت شوند. و من در این سه روز زیادت خواستم. خدای تعالی را کریم و بزرگوار یافتم به هر یکی از این هفتاد هزار دیگر داد مرا. گفتم: بارخدایا! امت من چندین باشند؟ گفت این عدد تمام کنم از جمله اعراب.
و روایت کرده اند که کودکی را در بعضی از غزوات اسیر گرفته بودند و در من یزید نهاده در روزی گرم بغایت. زنی را از خیمه چشم بر وی افتاد، می دوید و اهل آن خیمه از پس وی می دویدند تا کودک را بگرفت و به سینه خویش بازنهاد و خویشتن را سایه بان وی کرد تا گرما به کودک نرسد و می گفت این پسر من است. مردمان بگریستند که این بدیدند و دست از کارها بداشتند از عظیمی شفقت وی. پس دل رسول (ص) آنجا فرا رسید و قصه با وی بگفتند و شاد شد از رحیم دلی ایشان و از گریستن ایشان برای کودک. و گفت، «عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن؟» گفتند، «آری»، گفت، «حق تعالی بر همگنان شما رحیم تر است از آن که این زن بر پسر خویش». و مسلمانان از آنجا پراکنده شدند به شادی تمام که مثل آن نبوده بود.
و ابراهیم بن ادهم رحمهم الله گفت، «شبی در طواف خالی بماندم و باران می آمد. گفتم بارخدایا! مرا از گناه نگاه دار تا هیچ معصیت نکنم. آوازی شنیدم از خانه کعبه که تو عصمت می خواهی و همه بندگان همین می خواهند، اگر همه را از گناه نگاه دارم فضل و رحمت خویش بر که آشکارا کنم؟»
و بدان که چنین اخبار بسیار است و کسی که خوف بر وی غالب بود این شفای وی است. و کسی که غفلت بر وی غالب بود باید که بداند با این همه اخبار که معلوم است که بعضی از مومنان در دوزخ خواهند شد و بازپسین کس آن بود که پس از هفت هزار سال بیرون آید و اگر همه یک کس بیش، در دوزخ نخواهد شد، چون در حق هر کسی ممکن است که آن وی باشد، باید که راه حزم و احتیاط گیرد و آنچه بتواند کرد از جهد بکند تا وی آن کس نباشد که اگر همه لذات دنیا بباید گذاشت تا یک شب در دوزخ نباید بود جای آن باشد تا به هفت هزار سال چه رسد.
و در جمله باید که خوف و رجا معتدل بود، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «اگر منادی کنند که هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک کس، گمان برم که آن من باشم و اگر گویند که هیچ کس در دوزخ نخواهد شد مگر یک کس، ترسم که آن من باشم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۴ - پیدا کردن آنچه زاهد را بدان قناعت باید کرد در دنیا
بدان که خلق در هاویه افتاده اند و وادیها را نهایت نیست، لکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی و پوشیدنی و مسکن و خنور خانه و زن و مال و جاه.
مهم اول طعام است
در جنس و قدر و نان خورش نظر است، اما جنس کمترین چیزی بود که غذا دهد و اگر همه سبوس بود. و میانه نان جوین و گاورسین. و مهین نان گندمین بود نابیخته. چون بیخته شد از زهد بیرون شد و به تنعم رسید. اما مقدار کمترین ده سیر بود و میانه نیم من و اقصر مدی. و تقدیر شرع در حق درویش این است. اگر بر این زیادت کند زهد در معده فوت شود. و اما نگاه داشتن مستقبل را بزرگترین درجه آن است که بیش از آن که گرسنگی دفع کند هیچ چیز نگاه ندارد که اصل زهد کوتاهی امل است. و میانه آن بود که قوت ماهی یا چهل روز نگاه دارد. و کمترین درجه آن است که یک سال نگاه دارد. اگر زیادت یک سال نگاه دارد از زهد محروم ماند که هرکه امید عمر بیش از یک سال دارد از وی زهد راست نیاید.
و رسول (ص) یک ساله برای عیال بنهادی از آن که ایشان طاقت یک ساله نداشتندی، اما برای خویش شبانگاه هیچ نگذاشتی. و نان خورش کمترین سرکه و تره است. و میانه روغن و آنچه از وی کنند. و مهین گوشت و اگر بر دوام خورد زهد رفت و اگر در هفته یک یا دو بار بیش نخورد از درجه زهد به کلیت بیرون نیفتد.
اما وقت خوردن: باید که دو روزی یک بار بیش نخورد و اگر در روز یک بار خورد تمامتر بود. اما چون روزی دو بار خورد این زهد نبود. و هرکه خواهد که زهر بداند، باید که احوال رسول (ص) بداند. عایشه می گوید که وقت بودی که به چهل شب در خانه رسول(ص) چرا نبودی و طعام نبودی، مگر خرما و آب. و عیسی (ع) گفت، «هرکه طلب فردوس کند، وی را نان جوین و خفتن بر سرگین دان با سگان بسیار بود». و با حواریان گفتی، «نان جوین و تره خورید و گرد گندم نگرید که به شکر آن قیام نتوانید کرد».
مهم دوم جامه است
زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود. چون بشوید باید که برهنه بود. چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود، و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود. و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت. چون نرم و باریک باشد زهد نبود. و در آن وقت که رسول (ص) فرمان یافت، عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس»، و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند، اگر چه دوست بود نزدیک وی، تا آنگاه که بیرون نکند. و قیمت دو جامه رسول (ص) پانزده درهم بیش نبودی. و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر، و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود. درپوشید و پس بگفت، «این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد».
و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند. گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید. و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت، بدان که چشمش بر آن افتاد. و یک بار او را نعلین نیکو آوردند. خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد. و گفت نیکو آمد به چشم من، ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم. و عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن. هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه».
عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود. و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست. یکی می گوید، «هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد». و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد، حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد. و علی علیه السلام گفت، «خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ائمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود». فضاله بن عمیر امیر مصر بود. وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر. گفتند، «تو امیر شهری. چنین مکن!» گفت، «رسول (ص) ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید». محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف، گفت، «چرا صوف پوشیدی؟» خاموش بود. گفت، «چرا جواب ندهی؟» گفت، «نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم، یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم». سلیمان (ع) را گفتند، «چرا نیکو نپوشی؟» گفت، «بنده را جامه نیکو چه کار؟ چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم». عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند. حسن بصری، فرقد سبخی را گفت، «می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران؟ شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند».
مهم سوم مسکن است
و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند. و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد. و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد، جز این طلب نباید کرد. گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول (ص) پدید آمد، بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی. و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود. رسول (ص) بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت. گفت، «این که راست؟» گفتند، «فلان را». پس از آن مرد به نزدیک رسول (ص) آمد. در وی نمی نگریست. تا آن کس سبب آن بازپرسید. به او بگفتند. آن گنبد را باز کرد. آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت.
و حسن (ع) می گوید که رسول (ص) در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی. و رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند». و عبدالله بن عمر می گوید که رسول (ص) به من برگذشت. گفت، «این چیست که می کنی؟» گفتم، «خانه ای است تباه شده. مرمت می کنم». گفت، «کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد». یعنی که مرگ. و رسول (ص) گفت، «هرکه بنا کند بیش از حاجت، در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد». و گفت، «در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند». و نوح (ع) خانه ای کرد از نی. گفتند، «اگر از خشم بودی چه بودی؟» گفت، کسی را که می بباید مرد این بسیار است».
و رسول (ص) گفت، «هر بنایی که بنده کند در قیامت بر وی وبال است، الا آن که وی را از گرما و سرما نگاه دارد». و عمر رضی الله عنه در راه شام کوشکی دید از خشت پخته. گفت، «هرگز ندانستم که در این امت این بنا کنند که هامان کرد از بهر فرعون که خشت پخته او خواست». و گفت، «اوقدلی یا هامان علی الطین». و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز زیادت بالا نهد فریشته ای منادی کند از آسمان که یا فاسق ترین همه فاسقان کجا می آیی؟ یعنی که تو را به زمین فرود می باید شد به گور، از جانب آسمان کجا می آیی؟»
و حسن می گوید، «در خانه های رسول (ص) همه دست به سقف رسیدی». و فضیل می گوید، «عجب از آن ندارم که بنا کنند و می گذارند. از آن عجب دارم که می بینند و عبرت نمی گیرند».
مهم چهارم خنور خانه است
درجه اعلی در آن درجه عیسی (ع) بوده است که هیچ نداشت مگر شانه ای و کوزه ای. یکی را دید که به انگشتان محاسن شانه می کرد شانه بینداخت. یکی دیگر را دید به دست می خورد و کوزه بینداخت. و میانه آن که از هرچه مهم بود یکی دارد از چوب و سفال. و اگر از مس و برنج بود نه زهد بود، و سلف جهد کردند تا یک چیز در چند چیز به کار دارند. و رسول (ص) را بالشی از ادیم بود و حشو آن لیف بود و فرش وی گلیمی دو تو کرده. و عمر رضی الله عنه یک روز پهلوی وی دید نشان حصیر خرما گرفته. بگریست. گفت، «چرا می گریی؟» گفت، قیصر و کسری در نعمتهای خداوند تعالی و دشمنان وی و تو رسول و دوست خدای در این دشخواریها». گفت، «خرسند نباشی بدان که ما را در آخرت بود و ایشان را در دنیا؟» گفت، «باشم»، گفت، «پس بدان که چنین است».
و یکی در خانه بوذر شد و در همه خانه هیچ چیز نبود. گفت، «در این خانه تو هیچ چیز نیست؟» گفت، «ما را خانه ای است که هرچه به دست آید آنجا فرستیم، یعنی آن جهان». گفت، «تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی». گفت، «خداوند خانه ما را اینجا نخواهد گذاشت».
و چون عمر بن سعد امیر حمص بود با نزدیک عمر رسید. گفت، «چیست از دنیا با تو؟» گفت، عصایی دارم که بر وی تکیه زنم و مار را بدان بکشم و انبانی دارم که طعام در وی نهم و کاسه ای دارم که از آنجا آب خورم و طهارت کنم، چه هرچه جز این است از دنیا همه تبع این است که من دارم». و رسول (ص) از سفری باز آمد. به در خانه فاطمه (س) شد. پرده ای دید در خانه وی و حلقه ای سیمین در دست وی. بازگردید از کراهیت آن، چون فاطمه بدانست آن حلقه را به درمی و نیم بفروخت و باز آن پرده به هم به صدقه بداد. پس رسول (ص) دل بر وی خوش کرد و گفت، «نیکو کردی».
و در خانه عایشه پرده ای بود، رسول (ص) گفت، «هرگاه که چشم من بر این پرده افتد دنیا با یاد آمدن گیرد. ببرید و به فلان کس دهید». عایشه رضی الله عنه می گوید که رسول (ص) بر گلیمی دوتو خفتی. یک شب فراشی نو فرو کردم. همه شب بر خویشتن همی پیچید. دیگر روز گفت، «دوش خواب از من ببرد. همان گلیم بازآور». و یک راه زر آورده بودند همه قسمت کرد. شش دینار بماند. همه شب بی خواب بود تا به آخر شب. آن به کسی فرستاد و به خواب خوش درشد. آنگاه گفت، «چگونه بودی حال من اگر بمردی و این شش دینار با من؟» حسن بصری می گوید، «هفتاد کس را از صحابه دریافتم که هیچ کس جز از یک جامه نداشت که پوشیده بود و هرگز میان خویش و خاک حجاب نکردندی. پهلو بر خاک نهادندی که بخفتندی و آن جامه بر خویشتن افگندی».
مهم پنجم نکاح است
سهل تستری گوید و سفیان بن عبینه و جمعی گفته اند که در نکاح زهد نیست، چه زاهدترین خلق رسول (ص) بود و زنان را دوست داشتی و نه زن داشت. و علی (ع) با زهد وی چهار زن داشت و دو دوازده سریّت و بدان که بدین آن خواسته باشد که روا نبود که کسی دست از نکاح بدارد تا وی را لذت مباشرت نبود بر طریق زهد که نکاح سبب فرزند است و در وی فایده بسیار و بقای نسل است، این همچنان بود که کسی نان و آب نخورد اصلا تا وی را لذتی نباشد و بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود.
اما اگر کسی را نکاح از خدای تعالی بازخواهد داشت ناکردن اولی تر و اگر شهوت غالب بود، زهد آن بود که زنی خواهد که با جمال نباشد و شهوت نشان باشد نه شهوت انگیز. احمد بن حنبل را زنی می دادند نیکو و گفتند، «این زن خواهری دارد از این عاقل تر لکن یک چشم دارد». آن عاقل ترین بخواست. جنید می گوید، «آن دوست تر می دارم که مرید مبتدی دل نگاه دارد از سه چیز: کسب و نکاح و نبشتن حدیث». و گفت، «دوست ندارم که صوفی خواند و نویسد که اندیشه پراگنده شود».
مهم ششم مال و جاه است
ولکن در مهلکات بگفته ایم که این هر دو زهر قاتل است و آن قدر که حاجت است تریاق است، و آنِ دنیا نیست، بلکه هرچه لابدِ دین است هم از دین است. خلیل (ع) از دوستی وامی خواست. وحی آمد که چرا از خلیل خود نخواستی؟ گفت، «بارخدایا! دانستم که دنیا دشمن داری. ترسیدم که از تو دنیا خواهم». گفت، «هرچه بدان حاجت بود از دنیا نبود».
و در جمله چون شهوات و زیادتها در باقی کرد و از مال و جاه به قدر لابد کفایت کرد و دل وی از آن گسسته بود، دنیا را دوست نداشته باشد. و مقصود این است که چون بدان جهان شود سرش نگونسار نبود و روی بازپس نبود که با دنیا می نگرد، و کسی بازنگرد که دنیا آسایشگاه وی بوده باشد، اما چون در حق وی همچون طهارت جای باشد که جز به وقت حاجت وی را نخواهد، که وی به مرگ از این حاجت گاه برست، کجا به وی التفات کند؟
اما کسی که دل در دنیا می بندد، مثل وی چون کسی باشد که جایی که وی را نخواهند گذاشت سلسله ها از آنجا بر گردن خویش محکم می کند یا موی سر خویش بر آنجا می بندد و محکم تر می کند. تا چون از آنجا برگیرد به موی خویش آویخته بماند. تا آنگاه که همه از بیخ کنده نیاید از آنجا نرهد. و آنگاه جراحت آن با وی بماند. حسن می گوید، «قومی را دریافتم که ایشان به بلا شادتر از آن بودند که شما به نعمت. و اگر شما را دیدندی گفتند: نی اند الا شیطان و اگر شما ایشان را دیدید: گفتید: نه اند الا دیوانگان و این قوم رغبت در بلا از آن می کردند تا دل ایشان از دنیا و خواسته گسسته شود تا به وقت مرگ به هیچ آویخته نباشند».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۳ - مقام چهارم
بدان که علاج بر سه وجه است: یکی قطعی که علاج گرسنگی به نان و علاج تشنگی به آب و علاج آتش که در جایی افتد بدان که آب بر وی زنی، دست بداشتن این از توکل نیست، بلکه حرام است. دوم آن که نه قطعی باشد و نه ظنی، ولکن محتمل بود که اثر کند، چون افسون و فال و داغ، و شرط توکل دست بداشتن این است. چنان که در خبر است، چه کردن این نشان اسنقصا بود در اسباب و اعتماد بر آن. و قوی ترین این داغ است، آنگاه افسون. و ضعیفترین فال است که آن را طیره گویند.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۹ - حقیقت دوستی
بدان که این چنان مشکل است که گروهی انکار کرده اند در حق خدای تعالی. شرح این مهم بود، اگرچه سخن در این باریک است و هرکسی نداند و فهم نکند، ولکن ما به مثالها چنان روشن کنیم که هر کسی که جهد کند فهم کند:
بدان که اصل دوستی پیشتر بباید شناخت که چیست. بدان که معنی دوستی میل طبع است به چیزی که خوش بود، اگر آن میل قوی باشد آن را عشق گویند.و دشمنی نفرت طبع است از چیزی که ناخوش بود و آنچه که خوش و ناخوش نبود دوستی و دشمنی نبود. اکنون باید که بدانی که خوشی چه بود. بدانکه چیزها در حق طبع بر سه قسم است: بعضی آن است که موافق طبع توست و با آن بسازد، بلکه تقاضای آن می کند، آن موافق را خوش گویند و بعضی است که ناموافق و ناسازگار است و برخلاف مقتضی طبع است، آن را ناخوش گویند و آنچه نه موافق بود و نه مخالف، نه خوش گوییم و نه ناخوش.
اکنون باید که بدانی که هیچ چیز تو را خوش نیاید تا از آن آگاهی نیابی و آگاه بودن از چیزها به حواس بود و به عقل. و حواس پنج است و هریکی را لذتی است و به سبب آن لذت وی را دوست دارند، یعنی که طبع بدان میل کند: لذت حاسه چشم در صورتهای نیکوست و در سبزه و آب روان و مثل این، لاجرم این را دوست دارند. و لذت گوش در آوازهای خوش است و موزون. و لذت شم در بویهای خوش و لذت ذوق در طعم ها و لذت لمس در مملوسات نرم. و این همه محبوب است یعنی که طبع را بدان میل است و این همه بهایم را باشد.
اکنون بدان که حاسه ششم هست در دل آدمی که آن را عقل گویند و نور گویند و بصیرت گویند، هر عبارت که خواهی می گوی. آنچه آدمی بدان ممیز است از بهایم، وی را نیز مدرکات است که آن وی را خوش آید و آن محبوب وی باشد، چنان که این دیگر لذات موافق حواس و محبوب حواس بود.
و از این بود که رسول (ص) گفت، «سه چیز در دنیا دوست من کرده اند: نماز و زنان و بوی خوش. و روشنائی چشم من در نماز است». نماز را زیادت درجه نهاد. و هرکه چون بهایم بود و از دل بی خبر بود و جز حواس نداند، هرگز باور نکند که نماز خوش بود و وی دوست توان داشت و کسی که عقل بر وی غالب تر بود و از صفات بهایم دورتر بود، نظاره به چشم باطن در جمال حضرت الهیت و عجایب صنع وی و جلال ذات صفات وی دوست تر دارد از نظاره به چشم ظاهر در صورتهای نیکو و در سبزه و آب روان، بلکه این همه لذتها در چشم وی حقیر گردد. چون جمال حضرت الهیت به وی مکشوف شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)
همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد، هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید؟ بدان که علاج این چهار چیز:
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۸ - اصل دهم
بدان که هرکه بشناخت که آخر کار وی به همه حال مرگ است و قرارگاه وی گور است و موکل وی منکر و نکیر و موعد وی قیامت و مورد وی بهشت است یا دوزخ، هیچ اندیشه وی را مهمتر از اندیشه مرگ نبود و هیچ تدبیری عالیتر از تدبیر زاد مرگ نبود، اگر عاقل بود چنان که رسول (ص) گفت، «الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت» هرکه یاد مرگ کند ناچار به ساختن زاد آن مشغول باشد و گور روضه ای یابد از روضه های بهشت. و هرکه مرگ را فراموش کند و همت وی همه دنیا باشد و از زاد آخرت غافل ماند، گور غاری یابد از غارهای دوزخ.
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب
رسول (ص) گفت، «هرکه مرا به خواب بیند مرا بیند که شیطان بر صورت من نتواند آمدن». و عمر رضی الله عنه رسول (ص) را به خواب دید سر بر وی گران. عمر گفت، «چه بوده است؟» گفت، «نتوانی که در روزه اهل خویشتن را بوسه دهی». هرگز نیز عمر آن نکرد هرچند که این حرام نیست ولکن ناکردن اولیتر. و با صدیقان چنین دقایق مسامحت نکنند اگرچه با دیگران کنند.
عباس می گوید مرا با عمر دوستی بود خواستم که پس مرگ وی را به خواب بینم پس از یک سال وی را دیم چشم می سترد. گفت، «اکنون فارغ شدم و کار در خطر بود اگر نه آن بودی که خدای کریم بود». و عباس می گوید، «ابولهب را به خواب دیدم در آتش می سوخت. گفتم: چگونه ای؟ گفت: همیشه در عذابم، مگر شب دوشنبه که رسول (ص) شب دوشنبه بزادند مرا بشارت دادند از شادی بنده ای آزاد کردم. به ثواب آن شب دوشنبه عذاب از من برگرفتند».
و عمر بن عبدالعزیز گوید، «رسول (ص) را به خواب دیدم با ابوبکر و عمر نشسته چون با ایشان بنشستم ناگهان علی علیه السلام درآمد و معاویه را بیاوردند و در خانه فرستادد و در ببستند در وقت علی بیرون آمد و گفت، «قضی الی و رب الکعبه، یعنی که حق مرا نهادند». پس به زودی معاویه بیرون آمد و گفت، «غفرلی و رب الکعبه، مرا نیز عفو کردند و بیامرزیدند».
ابن عباس یک راه از خواب درآمد، پیش از آن که حسین (ع) را بکشتند و گفت، «انا لله و انا الیه راجعون». گفتند، «چه افتاد؟» گفت، «حسین را کشتند»، گفتند، «چرا؟» گفت، «رسول (ص) را دیدم و با وی کوزه ای آبگینه پر از خون گفت بینی که امت من پس از من چه کردند؟ فرزندم حسین را بکشتند و این خون وی و اصحاب وی است به تظلم پیش خدای برم». پس از بیست و چهار روز خبر آمد که حسین را بکشتند. و صدیق را به خواب دیدند وی را گفتند، «تو همیشه اشارت به زبان همی کردی و می گفتی که این کارها در پیش من نهاده است». گفت، «آری. لا اله الا الله که بگفتم بهشت در پیش من بنهادند».
و یوسف ابن الحسین را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «به چه؟» گفت، «بدان که هرگز جد به هزل آمیخته نکردم» و منصور بن اسمعیل گوید، «عبدالله بزاز را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟گفت، «هرگناه که بدان اقرار دادم بیامرزیدند، مگر یک گناه شرم داشتم که اقرار دهم. مرا در عرق بر پای بداشتند تا گوشت روی من همه بیفتاد. گفتند: آن چه بود؟ گفت: یک راه در غلامی نگریدم نیکو آمد مرا، شرم داشتم که اقرار دهم.
و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول (ص) را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته، دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول (ص) دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت، «وی را آن مریز که وی از ایشان نیست» گفتم، «یا رسول الله! از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد، و من این قوم را دوست دارم» رسول (ص) گفت، «آب بریز که وی از ایشان است». مجمع را به خواب دیدند و گفتند، «کار چون دیدی؟» گفت، خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند».
زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند، «از اعمال چه فاضلتر؟» گفت، «رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه». و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم، «مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم». گفت، « هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان» این یزید مردی پیر بود. پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید، «برادر را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید». زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد؟ گفت، «بیامرزید و رحمت کرد»، گفتند، «بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی؟» گفت، «مزد آن با خداوندان شد، مرا به نیت من بیامرزیدند».
سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت». احمد بن ابی الحواری می گوید، «زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم: این روشنی روی از تو چیست؟ گفت: یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی؟ گفتم دارم گفت: آب چشم تو در روی خویش مالیدم. این همه نور از آن است». کتانی می گوید، «جنید را به خواب دیدم گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بر من رحمت کرد، و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد، مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم.
زبیده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «بر من رحمت کرد بدین چهار کلمه که همی گفتم، لااله الاالله افنی بها عمری، لااله الاالله ادخل بها قبری، لااله الاالله اخلوبها وحدی لااله الاالله القی بها ربی». بشر را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعال با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد». و گفت، «شرم نداشتی از من به آن سخی از من ترسیدی؟» و ابو سلیمان را به خواب دیدند گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد و مرا هیچ آن زیان نداشت که اشارت این قوم به من بود، یعنی انگشت نما بودم در میان اهل دین».
و ابو سعید خراز گوید، «ابلیس را به خواب دیدم، عصا برگرفتم تا وی را بزنم. هاتفی آواز داد که وی از عصا نترسد. وی از نوری ترسد که در دل باشد». مسوحی گوید، «ابلیس را به خواب دیدم برهنه. گفتم: شرم نداری از مردمان؟ گفت: اینان مردم نیند. اگر مردم بودندی چنان که کودک با جوز بازی کند من با ایشان بازی نکنمی. مردمان گروهی دیگرند که مرا زار و نزار بکردند». و اشارت به صوفیان کرد.
و ابو سعید خراز گوید به دمشق بودم. رسول (ص) را به خواب دیدم که آمد و تکیه بر ابوبکر و عمر زد. و من بیتی می گفتمی و انگشت بر سینه می زدمی. گفت، «شر این از خیر بیش است». شبلی را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «حساب تنگ بر من فرا گرفت تا نومید شدم. چون نومیدی بدید بر من رجمت کرد». سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «حال عبدالله مبارک چیست؟» گفت، «وی را هر روزه دو بار دهند تا خدای تعالی را بیند».
و مالک بن انس را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد به کلمتی که از عثمان عفان شنیده بودم که بگفتی چون جنازه بدیدی، بگو سبحان الحی الذی لا یموت». و در آن شب که حسن بصری فرمان یافت به خواب دیدند که درهای آسمان گشاده بودند و ندا می کردند که حسن خدای را بدید و از وی خشنود بود. و جنید، ابلیس را به خواب دید برهنه. گفت، «شرم نداری از مردمان؟» گفت، «این مردمان نه اند. مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند که مرا زار و نزار کردند». گفت، «بامداد به مسجد شونیزیه رفتم. چون از در در شدم ایشان را دیدم در تفکر سر به زانو نهاده. آواز دادند که غره مشو به سخن آن پلید ملعون».
عتبه الغلام یکی را از حور بهشت به خواب دید بر صورتی نیکو. گفت، «یا عتبه! بر تو عاشقم. زنهار تا کاری نکنی که به تو نرسم و مرا از تو بازدارند». گفت، «دنیا را سه طلاق دادم و گرد وی نگردم تا به تو رسم». ابو ایوب سجستانی جنازه مردی مفسد را دید. بر بالایی شد تا بر وی نماز نکند. آن مرده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد» و گفت، «ابوایوب را بگوی «لو انتم تملکون خزائن رحمه ربی اذا لامسکتم خشیه النفاق، یعنی اگر خزاین رحمت خدای به دست تو بودی از بخیلی هیچ نفقه نکردی».
و آن شب که داوود طایی فرمان یافت، یکی به خواب دید که ملایکه اسمان می آمدند و می رفتند. گفت، «این چه شب است؟» گفتند، «امشب داوود طایی فرمان یافته است. و بهشتها برای وی بیاراسته». و ابو سعید شحام گوید، «سهل صعلوکی را به خواب دیدم. گفتم، «یا خواجه امام. گفت: خواجگی دست بدار که آن همه رفت. گفتم: آن همه کارهای تو و کردارهای تو به کجا رسید؟ گفت: هیچ سود نداشت مگر جواب آن مسائل که پیرزنان می پرسیدندی».
ربیع بن سلیمان گوید، «شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بر کرسی نشاند از زر و مروارید تر بر من همی افشاند». و شافعی گوید، «مرا کاری سخت پیش آمد. در آن درماندم. به خواب دیدم یکی بیامد و گفت: یا محمد بن ادریس بگوی: «اللهم لا املک لنفسی نععا و لا ضرا و لا موتا و لا حیوه و لا نشورا و لا استطیع ان آخذ الا ما اعطیتنی و لا اتقی الا ما وقتنی، اللهم وفقنی لما تحب و ترضی من القول و العمل فی عافیه»، چون برخاستم این دعا بکردم وقت چاشتگاه آن کار بر من منسهل شد، باید که این دعا فراموش نکنی، و یکی گوید، «عتبه الغلام را به خواب دیدم. گفتم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید بدان دعا که بر دیوار خانه تو نبشته است»، چون بیدار شدم نگاه کردم به خط عتبه الغلام دیدم بر دیوار نبشته: یا هادی المضلین و یا راحم المذنبین و یا مقیل عثرات الغاثرین، ارحم عبدک ذاالخطر العظیم، و المسلمین کلهم اجمعین و اجعلنا مع الاحیاء المرزقین، الذین انعمت علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. آمین یا رب العالمین.
کتاب کیمیای سعادت ختم کرده آمد و امید چنان است که هرکه در این کتاب مطالعت کند مصنف را فراموش نکند، وی را آمرزش خواهد تا اگر سهوی و زللی به گفتار راه یافته باشد یا تکلفی و ریایی با اندیشه آمیخته شده باشد حق تعالی درگزارد و از ثواب این کتاب بی نصیب نکند که هیچ عیبی بیش از این نبود که کسی خلق را به خدا دعوت کند آنگاه به سبب نظر به خلق از حق محجوب شود؛ نعوذ بالله من ذلک.
فنقول فی خاتمه الکتاب
اللهم انا نعوذ بعفوک عن عقابک و نعوذ برضاک عن سخطک و نعوذ بک منک، لا تحصی علیک، انت کما اثنیت علی نفسک و الحمدلله وحده.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
مقدمة الکتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الذی شرفنا بالعلم الراسخ و عرفنا بالدین الناسخ و علمنا حقایق الاحکام و حملنا دقائق الحلال و الحرام، میزنا من الانعام و خصنا بمزایا الانعام، الذی انشاء فی الهواء من السحب امواجا و ابدع فی السماء من الشهب افواجا و انزل من المعصرات ماء ثجاجا دارت الافلاک بتدویره و سارت الاملاک بتقدیره؛
له الفضل و الافضال و القدرة و الکمال، لا اله الا هو الکبیرالمتعال نشهد به لا عن ارتیاب و نؤمن به لا عن اختلاب و نتوکل علیه فیه جیئة و ذهاب، ایمان من اعترف بذنوبه و ایقان من اغترف بذنوبه و نشهد ان محمدا خیر عباده و سید البشر فی بلاده صاحب القضیت و السنان الخضیب و راکب البراق الی المعراج؛
السباق الذی انقذنا من تیه الحیرة بمصابیح جبینه و فتح لنا ابواب المناجح بمفاتیح یمینه و علمنا دقایق شرعه و دینه، صلی الله علیه و علی الذاهبین فی سبیل الله و المهاجرین و الانصار و سلم کثیرا.
سپاس خداوندیرا که بیاراست ارواح ما را بوجود اصل و بپیراست اشباح ما را بسجود وصل و در ما پوشید حله زندگی و بر ما کشید رقم بندگی، کسوت جان بر نهاد ما نهاد بی ضنتی و خلعت ایمان در سر ما افکند بی منتی؛
سواد دل ما را با شمع نور معرفت آشنایی داد و در اطباق احداق ما بکمال قدرت روشنایی نهاد، خاتم انبیاء و سید اصفیاء را دلیل راه و شفیع گناه ما کرد تا شرع شریعت ما نمود و زنگ ضلالت از آئینه طبیعت ما بزدود، و درود و تحیت نامحدود بر وی و اصحاب وی باد و رضوان و مغفرت بر احباب وی، بمنه و جوده.
فصل ترکیب این اصول را علتی ظاهر بود و ترتیب این فصول را برهانی باهر و جلوه این عروس را شهرتی در پایان و تجرع این کئوس را نعمتی در میان، خنده این برق بی طربی و فرحی نبود و خروش این رعد بی تعبی و ترحی نبود.
مرد باید که باب مقصد خویش
میگشاید بعقل و می بندد
رفتن بیمراد، نستاید
گفتن بر گزاف نپسندد
ابر باشد که یافه می گیرید
برق باشد که خیره می خندد
سخن از عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیه اوراق روزگار بپاید و ارواح متفکر ازو بیاساید و اشباح متحیر بدو بیاراید.
در سخن عندلیب باید بود
در فصاحت خطیب باید بود
بسخنهای دلربای غریب
در زمانه غریب باید بود
بنصابیکه از هنر باشد
عالمی را نصیب باید بود
بهر دلخستگان گوشه خاک
همچو عیسی طبیب باید بود
تهیج و تموج این بحر زاخر در اواخر جمادی آخر بود بوقتی که جرم آفتاب روز افزون از چرم بزغاله گردون می تافت و صورت ماه تابان بر چرخ گردان از گوشه قبضه کمال نظاره می کرد و سحاب سنجاب گون عقد مروارید بر بساط زمین میبارید و گام چمن در عشق وصال سمن میخارید.
وزش نسیم عنبر بیز در باغ سپید گلیم اثری نداشت و عندلیب خوشگوی از گل خوشبوی خبری نداشت، حوضها چون صرح ممرد و جوشش مزرد بود و بساط نوبت بهمن چون دولت بهمن ممهد؛
در چنین وقتی این اتفاق افتاد که آئینه طبع بیکار از تطاول روزگار زنگار داشت و چرخ منقلب و دهر متغلب سر جنگ و پیکار، شب آبستن هنوز بر فراش حبل بود و نفس با حوادث در مصاف حمل، نفس را در نامرادی دمی بلب میرسید و در مطالعه کیت کیت روزی بشب میکشید و از کتب نفیس جلیس وحشت و انیس وحدت ساخته می شد و با فلک شطرنج محابا و نرد مدارا باخته می آمد.
تا وقتی بحسن اتفاق در نشر وطی آن اوراق، بمقامات بدیع همدانی و ابوالقاسم حریری رسیدم و آن دودرج غرر و درر بدیدم، با خود گفتم: صد هزار رحمت بر نفسی باد که از انفاس او چنین نفایس یادگار بماند و چندین عرایس در کنار روزگار ماند.
فقلت سقی الله ارواحهم
کانی الی شخصهم ناظر
فما مات من خیره واصل
و ماغاب من ذکره حاضر
در اثنای این اجتناء و اقتناء بفرمود مرا آنکه امتثال امر او بر جان فرض عین بود و انقیاد حکم او قرض دین بود، که این هر دو مقاله سابق و لاحق که بعبارت تازی و لغت حجازی ساخته و پرداخته شده است اگرچه بر هر دو مزید نیست، اما عوام عجم را مفید نیست.
اگر مشک و عود این بخور معنبر شدی دماغ عقل از ابن مثلث معطر شدی و اگر این کاس مثنی سه گانه گشتی، عقد او ناسخ گوهر کانی شدی، چه اگر هر یک در فصاحت کانیست و در ملاحت جانی، امنا هر دو را ترکیب و ترتیب از حروف تازیست و ابا و حلوا در ظروف حجازی است اهل عجم از آن نکات غریب بی نصیب اند و پارسیان از آن لغات عجیب بی نصاب، فسانه بلخیان بلغت کرخیان خوش نیاید و سمر رازیان بعبارت تازیان دلکش ننماید.
با یار نو از غم کهن باید گفت
لابد بزبان او سخن باید گفت
لا نفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
پس بضرورت این اقتراح صورت این الواح پیش بایست نهاد و این قفل عقیل را بدین مفتاح ببایست گشاد و معول از این تلفیق روحانی بر توفیق یزدانی است و عدت و آلت در ترتیب این مقالت بر مدد آسمانی امید می دارد که سورت تیسر ناسخ سورت تعسر آید و حکم تقدیر بر وفق اندیشه و تدبیر زاید ان شاء الله تعالی.
بحل و عقد سخن هم بکدخدائی عقل
هر آنچه کلک تکلف بدو رسد بکنم
بعون ایزد و تأیید بخت و مایه فضل
هر آنچه دست تصرف بدو رسد بکنم
که دنیا خانه عیب جویانست و آشیانه غیب گویان، عیب نابوده بجویند و غیب ناشنوده بگویند، همه عالم ناقد اخفش و صراف اعمش اند که آنچه در شهر خود گم کرده اند در برزن دیگران می جویند و جو خود نایافته ارزن دیگران میطلبند، بشب تاریک خس باریک در دیده یاران دیده و بروز روشن کوه معایب خود نادیده.
در شب چه روی در ره باریکتر از موی
چون روز همی بر در خود راه نبینی
چون بر در خود چشم تو بر کوه نیفتد
در چشم کسان چبود اگر کاه ببینی
و نیز شرط اوفق و رکن اوثق آنست که در میدان این تسوید اسب خود تازم و بر بساط این تمهید نرد خود بازم و در جمله این تصنیف با سرمایه خود سازم، الا مصراعی چند بر سبیل شهادت، نه بر وجه افادت و در جمله.
آن ابیات که رفیق ره باشد بعدد کم از ده باشد، که عروس را بپیرایه همسایه یکشب بیش نتوان پیراست و از آرایش دو روزه بسؤال دریوزه نتوان آراست:
با مایه خود بساز و چون بی هنران
سرمایه بعاریت مخواه از دگران
و در این اصل فصل تازی با پارسی بیامیختم و غرر عربی و درر دری از گوشوار سخن درآویختم، تا خوانندگان بدانند در آلت قصوری نیست و در حالت فتوری نه، و من الله العون و اتوفیق فی هذا الجمع و التفریق انه حسبنا و نعم الرفیق.
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
پایان کتاب
مجلس او چو خلد باقی باد
کوثرش جام و حور ساقی باد
مسند از قدر او مزیّن باد
صدر را ذات او معیّن باد
مدد او ز آب حیوان باد
مدد او ز آب حیوان باد
آفرینش همیشه بر در باد
سفته طبع منش به زیور باد
شکرِ آزادگان شکارش باد
در حوادث خدای یارش باد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جان‌فشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چرخ نیلی به گل از مشک ترت غالیه سود
که به گل گفت که خورشید نشاید اندود
خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل
سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود
دود از آتش همه رسم است که اول خیزد
آتش چهر تو را خاست در آخر ز چه دود
بنگر آن خط و لب و گونه که گوئی یوسف
یافت خاتم ز سلیمان و ز ره از داود
در تو هرچ آن بود اسرار نکوئی همه هست
جز دهان و کمر آنهم عدمی به ز وجود
شهری اندر هوس قامت و رخسار تواند
تا که را بخت بلند افتد و کوکب مسعود
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده نی باز همان است که بود
نشود صلح میان من و مفتی به خدای
تا خلافست در اطوار مسلمان و یهود
نه مکافات فلک داد و نه پاداش زمین
آه از سینه گرم و مژه خون آلود
نظم یغما همه مدح می و ذم صلحاست
وقت او خوش چو به از طاعت لعنست و درود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل بر آن طره چه سود ار ز خطم بستی باز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
گفت در شرع بود مرد خدا شاهد باز
آخر از زلف و زنخدان بتی افتادم
از فرازی به نشینی که ندیده است فراز
گفت زاهد به ره دین تو نیائی با من
خاک بر فرق مسیحی که ز خر ماند باز
دانه خال مگو گندم آدم خواره
سنبل زلف مخوان خوشه خرمن پرداز
سجده یغما بر آن بت چه بر ابرو و چه ذقن
روی در کعبه بهر رکن صحیح است نماز
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
دل به دخت رزم از خوش پسران آزاد است
ای خوشا وصل عروسی که به از داماد است
جای در کله نمرود خرد کن مهراس
پشه باده که با مستی رحمت باد است
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲ - صکوک الدلیل
سرآغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست
دبیری که بی دست و لوح و قلم
بسی مختلف نقش ها زد رقم
یکی را برازنده تاج کرد
یکی را به دریوزه محتاج کرد
یکی را همه عیش در گل سرشت
یکی را همه رنج بر سرنوشت
یکی را به بر خلعت عز و ناز
یکی را به گردن پلاس نیاز
ز جامش یکی باده صاف خورد
یکی نیم خوردی ولی صاف درد
یکی را خداوندی و تاج داد
یکی را چو یغما به تاراج داد
یکی را برازنده صدر کرد
یکی را چوماخوار و بیقدر کرد
بهر نقش کز کلک دلجو نهاد
چو یغما نکو بین که نیکو نهاد
بسی هوشمندان خرد پیشه ها
در این نکته کردند اندیشه ها
بهر عرصه رخش طلب تاختند
بهر تخته نرد خرد باختند
سرانجام زین عقده پیچ پیچ
به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ
در این پرده اندیشه را راه نیست
وز این ماجرا عقل آگاه نیست
ادب آن که ما نیز دم در کشیم
به نعمت پیمبر قلم در کشیم