عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱۰ - حکایت نه - محمد بن ملکشاه و کاهن غزنوی
بر پادشاه واجب است که هر جا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید اگر شرع را معتقد بود و بفرائض و سنن آن قیام کند و اقبال نماید او را قریب و عزیز گرداند و اعتماد کند و اگر بر خلاف این بود اورا مهجور گرداند و حواشی مجلس خود را از سایهٔ او محفوظ دارد که هر که در دین خدای عز و جل و شریعت محمد مصطفی صلعم اعتقاد ندارد او را در هیچ کس اعتقاد نبود و شوم باشد بر خویشتن و بر مخدوم، در اوائل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیرالمؤمنین نور الله تربته ملک عرب صدقه عصیان آورد و گردن از ربقهٔ طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب از حله روی ببغداد نهاد امیر المؤمنین المستظهر بالله نامه در نامه و پیک در پیک روان کرده بود باصفهان و سلطان را همی خواند و سلطان از منجمان اختیار همی خواست هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع ساطان راجع بود گفتند ای خداوند اختیاری نمییابیم گفت بجوئید و تشدید کرد و دلتنگی نمود منجمان بگریختند غزنوی بود که در کوی گنبد دکانی داشت و فال گوئی کردی و زنان بر او شدندی و تعویذ دوستی نوشتی علم او غوری نداشت بآشنائی غلامی از آن سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت که من اختیاری بکنم بدان اختیار برو و اگر مظفر نشوی مرا گردن بزن حالى سلطان خوش دل گشت و باختیار او برنشست و دویست دینار نشابوری بوی داد و برفت و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست و صدقه را بگرفت و بکشت و چون مظفر و منصور باصفهان باز آمد فال گوی را بنواخت و تشریف گران داد و قریب گردانید و منجمان را بخواند و گفت شما اختیار نکردید این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عز وجل راست آورد چرا چنین کردید همانا صدقه شمارا رشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند بدان اختیار هیچ منجم راضی نبود و اگر خواهد بنویسند و بخراسان فرستند تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت فردا بخانهٔ خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و اورا شراب ده و در غایت مستی ازو بپرس که این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آنرا عیبها همی کنند سر این مرا بگوی آن ندیم چنان کرد و بمستی از وی بپرسید غزنوی گفت من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که بمن پردازد پس دیگر روز ندیم با سلطان بگفت سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد شوم باشد و منجمان خویش را بخواند و بر ایشان اعتماد کرد و گفت من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی و هر که شرع را نشاید ما را هم نشاید،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱۱ - حکایت ده - پیشبینی نظامی عروضی و پاداش آن
در شهور سنهٔ سبع و اربعین و خمسمایة میان سلطان عالم سنجر بن ملکشاه و خداوند سلطان علاء الدنیا و الدین مصاف افتاد بدر اوبه و مصاف غور شکسته شد و خداوند سلطان مشرق خلد الله ملکه گرفتار گشت و خداوند زاده ملک عالم عادل شمس الدولة و الدین محمد بن مسعود گرفتار شد بدست امیر اسفهسالار یرنقش هربوه و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کس او بحضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چون مال بهری رسد آن خداوند زاده را اطلاق کنند و از جانب سلطان عالم او خود مطلق بود و بوقت حرکت کردن از هری تشریف نامزد کرده بود من بنده درین حال بدان خدمت رسیدم روزی در غایت دلتنگی ببنده اشارت فرمود که آخر این گشایش کی خواهد بود و این حمل کی برسد آن روز بدین اختیار ارتفاعی گرفتم طالع برکشیدم و مجهود بجای آوردم سوم روز آن سؤال را دلیل گشایش بود دیگر روز بیامدم و گفتم فردا نماز پیشین کس رسد آن پادشاه زاده همه روز درین اندیشه بود دیگر روز بخدمت رفتم گفت امروز وعده است گفتم آری تا نماز پیشین هم در آن خدمت بایستادم چون بانگ نماز برآمد از سر ضجرت گفت دیدی که نماز پیشین رسید و خبری نرسید آن پادشاه زاده درین بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که حمل آوردند پنجاه هزار دینار و گوسفند و چیزهای دیگر عز الدین محمود حاجی کدخدای خداوند زاده حسام الدولة والدین صاحب حمل است و دیگر روز خداوند زاده شمس الدولة و الدین خلعت سلطان عالم بپوشید و مطلق شد و بزودترین حالی روی بمقر عز خویش نهاد و هر روز کارها بر زیادت است و بر زیادت باد و درین شبها بود که بنده را بنواخت و گفت نظامی یاد داری که بهری آن حکم کردی و چنان راست بازآمد خواستم که دهان تو پر زر کنم آنجا زر نداشتم اینجا زر دارم زر بخواست و دهان من دو بار پرزر کرد و گفت بسی نمیدارد استین باز دار آستین بازداشتم پر زر کرد ایزد تبارک و تعالى هر روز این دولت را بزیادت کناد و این دو خداوند زاده را بخداوند ملک معظم ارزانی داراد بمنه وکرمه ،
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۷
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۶ - فی لیلة الحادی عشر
خاک غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت
خرگه معدلت از آتش بیداد امشب
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون
خانۀ محکم تنزیل ز بنیاد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاک
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سیل سیه کعبۀ توحید خراب
وین عجبتر شده بیت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشینان حجازی عراق
می دود تا به فلک ناله و فریاد امشب
شورش روز قیامت رود از یاد گهی
کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب
از غم اکبر نا شاد و نهال قد او
خون دل میچکد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش به جگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شیریندهن از داغ کباب
تیشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب
حجت حق چه به ناحق بغل جامه رفت
کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشکفشان، لیک چو یاقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب
ای دریغا که به همدستی جمال لعین
دست بیداد فلک داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سیه باد که بر خاکستر
خفته آن آینۀ حسن خداداد امشب
برق غیرت زده در خرمن هستی ز تنور
که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت
خرگه معدلت از آتش بیداد امشب
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون
خانۀ محکم تنزیل ز بنیاد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاک
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سیل سیه کعبۀ توحید خراب
وین عجبتر شده بیت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشینان حجازی عراق
می دود تا به فلک ناله و فریاد امشب
شورش روز قیامت رود از یاد گهی
کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب
از غم اکبر نا شاد و نهال قد او
خون دل میچکد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش به جگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شیریندهن از داغ کباب
تیشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب
حجت حق چه به ناحق بغل جامه رفت
کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشکفشان، لیک چو یاقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب
ای دریغا که به همدستی جمال لعین
دست بیداد فلک داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سیه باد که بر خاکستر
خفته آن آینۀ حسن خداداد امشب
برق غیرت زده در خرمن هستی ز تنور
که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۱ - کشته شدن بال از دست رام و راضی شدن سگریو و انگد و رام
ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
پیش گفتار
بنام خداوند کون و مکان
خداوند روزی ده مهربان
خداییکه جان خرد آفرید
بفرمان او شد جهانها پدید
وزان پس بنام محمد درود
بآیین اسلام احمد درود
درود فراوان بر آن پاکزاد
محمد رسول حجازی نژاد
بنام علی شاه مردان مرد
که از دشمن دین بر آوردگرد
سر اولیاۀ سرور اصفیا
مبارزترین مرد راه خدا
علی شیر مرد و علی راستگو
ندیده جهانراد مردی چو او
بقرآن که وحی مبین خداست
ولای وی آرامش جان مااست
پس آنگه بنام شه پاکدین
محمد رضا شاه ایران زمین
شهی کو نگهدار دین خداست
خدا را باو لطف بی انتهاست
بفرمان او ملت آزاد شد
ز دادش همه کشور آباد شد
ز تدبیر این شاه فرخنده خوی
گرفته است ایران بسی آبروی
خداوند باشد نگهدار او
خرد یار و یزدان مدد کار او
بدوران این شاه نیکو خصال
که دارد توجه بفصل و کمال
چو دیدم که فردوسی پاکدین
که بادا بجانش هزار آفرین
بشهنامه از داستان کهن
چو پیغمبران داده داد سخن
بپا کرده کاخی بلند و متین
ز الماس ویاقوت و در ئمین
ز جمشید و گود رزو از زال زر
فریدون و کیخسرو دادگر
سخن ز آنچه بوده است آورده او
بسی در یکتا که پرورده او
ز شاه کیان وهم از پیشداد
بشهنامه زیشان بسی کرده یاد
ز تهمورث وایرج وسلم و سام
فریبز وکاوس والا مقام
ولکن زماد و از آن دودمان
نیابی بشهنامه نام و نشان
ز اهخامنش کورش نامور
نه بینی بشهنامه نام و اثر
از این رهگذر بود کاین کمترین
شدم پیرو آن سخن آفرین
بر آنم که از ماد و تاریخ آن
سرایم چو شهنامه من داستان
کمین افسر از ماد و از آریان
بگویم زکوروش بسی داستان
خود آگاهم از مایه وزاد خویش
زخجلت سرافکنده دارم به پیش
که این نامه فارسی و دری
نباشد ز نقصان و لغزش بری
ز دانشوران دارم این آرزو
که با لطف بینند آهوی او
ز راه بزرگی و دانشوری
ز لطف و زمهر و ادب پروری
از این مور ناچیز و این ناتوان
پذیرند ران ملخ ارمغان
خداوند روزی ده مهربان
خداییکه جان خرد آفرید
بفرمان او شد جهانها پدید
وزان پس بنام محمد درود
بآیین اسلام احمد درود
درود فراوان بر آن پاکزاد
محمد رسول حجازی نژاد
بنام علی شاه مردان مرد
که از دشمن دین بر آوردگرد
سر اولیاۀ سرور اصفیا
مبارزترین مرد راه خدا
علی شیر مرد و علی راستگو
ندیده جهانراد مردی چو او
بقرآن که وحی مبین خداست
ولای وی آرامش جان مااست
پس آنگه بنام شه پاکدین
محمد رضا شاه ایران زمین
شهی کو نگهدار دین خداست
خدا را باو لطف بی انتهاست
بفرمان او ملت آزاد شد
ز دادش همه کشور آباد شد
ز تدبیر این شاه فرخنده خوی
گرفته است ایران بسی آبروی
خداوند باشد نگهدار او
خرد یار و یزدان مدد کار او
بدوران این شاه نیکو خصال
که دارد توجه بفصل و کمال
چو دیدم که فردوسی پاکدین
که بادا بجانش هزار آفرین
بشهنامه از داستان کهن
چو پیغمبران داده داد سخن
بپا کرده کاخی بلند و متین
ز الماس ویاقوت و در ئمین
ز جمشید و گود رزو از زال زر
فریدون و کیخسرو دادگر
سخن ز آنچه بوده است آورده او
بسی در یکتا که پرورده او
ز شاه کیان وهم از پیشداد
بشهنامه زیشان بسی کرده یاد
ز تهمورث وایرج وسلم و سام
فریبز وکاوس والا مقام
ولکن زماد و از آن دودمان
نیابی بشهنامه نام و نشان
ز اهخامنش کورش نامور
نه بینی بشهنامه نام و اثر
از این رهگذر بود کاین کمترین
شدم پیرو آن سخن آفرین
بر آنم که از ماد و تاریخ آن
سرایم چو شهنامه من داستان
کمین افسر از ماد و از آریان
بگویم زکوروش بسی داستان
خود آگاهم از مایه وزاد خویش
زخجلت سرافکنده دارم به پیش
که این نامه فارسی و دری
نباشد ز نقصان و لغزش بری
ز دانشوران دارم این آرزو
که با لطف بینند آهوی او
ز راه بزرگی و دانشوری
ز لطف و زمهر و ادب پروری
از این مور ناچیز و این ناتوان
پذیرند ران ملخ ارمغان
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
آتش زدن پسر بنی پال برخود و خانواده اش
چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن کامبوجیه پسر کورش
پس آنگاه کموجیه شاه شد
ولیعهد شه بود و برگاه شد
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
که کاموجیه شاه ما شاد باد
چو کورش همه ملکش آباد باد
اگر رفت کورش زدار فنا
تو خود یادگاری ازو بهرما
بکوشیم بر حکم و فرمان تو
نخواهیم جز شادی جان تو
تو شاهی و ما کمترین بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم
بفرمود کاموجیه با سران
که ای نام داران و هم افسران
منم مهربان با شما چون پدر
نرانم یکی از شمارا ز در
نه تغییر در کار کورش دهم
نه حکمی بجز حکم او برنهم
که او بود شاهنشه دادگر
پدر بود باما همه سر بسر
بما روح کورش نظاره کند
چو بدبیند ازما کناره کند
بگفتند ای شاه فرمان تراست
سرمانه پیچد ز حکمت رواست
دگر پور کورش بدی بر دیا
خردمند و باهوش و رای و ذکا
بسال ار چه کمتر زکامبیز بود
ولی رأی و عقلش فزونیش بود
بملک خراسان و هم سیستان
بخوارزم و کرمان و هم خاوران
بعهد پدر بود فرمانروا
رعیت از او شاد و از غم رها
رعیت از و شاد و ار نیز شاد
ربس آن جوان بود با عدل و داد
چو از قتل کورش خبردار شد
بزد بر سر خویش و بس زار شد
زپای اندر آمد برفت او زهوش
برآمد زدرگه بزاری خروش
بگفتا دریغا از آن شهریار
که خاک سیه را بگیرد کنار
پدر من چه سازم چه چاره کنم
تو در خاک من چون نظاره کنم
که رفت از برم تا بهشت برین
که عالم نباشد بجز درد و کین
شب و روز سوک پدر بر گرفت
همه شهر از زاریش در شگفت
سراسر همه جامه نیلی چو دود
همه دیده گریان ورخ شد کبود
سپس نامه ای از برادر رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
ز کرمان سوی پارس آهنگ کن
بسوی من اکنون تو آهنگ کن
چو قاصد بیامد بر بردیا
کمر بست و شادان بر آمد زجا
بگفتا برادر بجای پدر
نباید که باشم زحکمش بدر
خود و چندتن از سران سپاه
ز کرمان سوی پارس بنمود راه
بیامد بدرگاه شه بانیاز
زمین بوسه کرد و ببردش نماز
بگفتا برادر که من کهترم
زفرمان و رأی تو من نگذرم
بفرمود دانی که بعد از پدر
بسی شهر ها شد ز فرمان بدر
تو باید کمر را ببندی بجنگ
دهانشان بدوزی به تبر خدنگ
بلطف از برادر اطاعت نمود
بحای پدر او برادر ستود
شه آنگه سران سپه را بخواست
بفرمود لشگر نمایید راست
سپهدار تان بردیای دلیر
که هم پور شاهست و هم شیر گیر
بگفتند یکسر که ما کمتریم
ز فرمان شه زادمان نگذریم
بفرمود حکام بی رأی و هوش
بفرمان و حکمم ندارند گوش
کنون بردیا باسپاهی گران
رود تا بکوبد سر سرکشان
بگفتا ببر هرچه بایست زر
زتیغ وز کوپال و گرزو سپر
زمین بردیا پیش شه بوسه داد
بزین اندر آمد روان شد چوباد
بر اطراف ایران ز آشور و ماد
همه کرد آرام آن نیک زاد
زبس خوبی و همت و رای او
همه سرنهادند برپای او
چو برگشت در پارس نزدیک شاه
دلیران بر او برگشادند راه
ولیعهد شه بود و برگاه شد
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
که کاموجیه شاه ما شاد باد
چو کورش همه ملکش آباد باد
اگر رفت کورش زدار فنا
تو خود یادگاری ازو بهرما
بکوشیم بر حکم و فرمان تو
نخواهیم جز شادی جان تو
تو شاهی و ما کمترین بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم
بفرمود کاموجیه با سران
که ای نام داران و هم افسران
منم مهربان با شما چون پدر
نرانم یکی از شمارا ز در
نه تغییر در کار کورش دهم
نه حکمی بجز حکم او برنهم
که او بود شاهنشه دادگر
پدر بود باما همه سر بسر
بما روح کورش نظاره کند
چو بدبیند ازما کناره کند
بگفتند ای شاه فرمان تراست
سرمانه پیچد ز حکمت رواست
دگر پور کورش بدی بر دیا
خردمند و باهوش و رای و ذکا
بسال ار چه کمتر زکامبیز بود
ولی رأی و عقلش فزونیش بود
بملک خراسان و هم سیستان
بخوارزم و کرمان و هم خاوران
بعهد پدر بود فرمانروا
رعیت از او شاد و از غم رها
رعیت از و شاد و ار نیز شاد
ربس آن جوان بود با عدل و داد
چو از قتل کورش خبردار شد
بزد بر سر خویش و بس زار شد
زپای اندر آمد برفت او زهوش
برآمد زدرگه بزاری خروش
بگفتا دریغا از آن شهریار
که خاک سیه را بگیرد کنار
پدر من چه سازم چه چاره کنم
تو در خاک من چون نظاره کنم
که رفت از برم تا بهشت برین
که عالم نباشد بجز درد و کین
شب و روز سوک پدر بر گرفت
همه شهر از زاریش در شگفت
سراسر همه جامه نیلی چو دود
همه دیده گریان ورخ شد کبود
سپس نامه ای از برادر رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
ز کرمان سوی پارس آهنگ کن
بسوی من اکنون تو آهنگ کن
چو قاصد بیامد بر بردیا
کمر بست و شادان بر آمد زجا
بگفتا برادر بجای پدر
نباید که باشم زحکمش بدر
خود و چندتن از سران سپاه
ز کرمان سوی پارس بنمود راه
بیامد بدرگاه شه بانیاز
زمین بوسه کرد و ببردش نماز
بگفتا برادر که من کهترم
زفرمان و رأی تو من نگذرم
بفرمود دانی که بعد از پدر
بسی شهر ها شد ز فرمان بدر
تو باید کمر را ببندی بجنگ
دهانشان بدوزی به تبر خدنگ
بلطف از برادر اطاعت نمود
بحای پدر او برادر ستود
شه آنگه سران سپه را بخواست
بفرمود لشگر نمایید راست
سپهدار تان بردیای دلیر
که هم پور شاهست و هم شیر گیر
بگفتند یکسر که ما کمتریم
ز فرمان شه زادمان نگذریم
بفرمود حکام بی رأی و هوش
بفرمان و حکمم ندارند گوش
کنون بردیا باسپاهی گران
رود تا بکوبد سر سرکشان
بگفتا ببر هرچه بایست زر
زتیغ وز کوپال و گرزو سپر
زمین بردیا پیش شه بوسه داد
بزین اندر آمد روان شد چوباد
بر اطراف ایران ز آشور و ماد
همه کرد آرام آن نیک زاد
زبس خوبی و همت و رای او
همه سرنهادند برپای او
چو برگشت در پارس نزدیک شاه
دلیران بر او برگشادند راه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۱ - فخری ایروانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش میرزا عباس، الشهیر به حاجی میرزا آقاسی. خلف الصدق جناب میرزا مسلم ایروانی بوده و مراتب علمی را در بدو شباب در خدمت جناب حقایق مآب شیخ کامل و عالم عامل فخرالدین عبدالصمد همدانی قُدِّسَ سرّه العزیز تحصیل کرده. مدتها در عتبات عالیات عرش درجات به تحصیل علم و حال اشتغال داشته. مولانای مذکور او را از شهادت خود در قضیهٔ طایفهٔ وهابی اخبار فرموده. بعد از شهادت مولانا آن جناب عیال آن شیخ سعید شهید را به همدان آورده و خود به آذربایجان که موطن اصلی ایشان بوده، رفتهاند. در آن سنوات به واسطهٔ فضل و کمال و علم و حال، امیرزادگان آذربایجان و فرزندان نواب نایب السلطنه عباس میرزا مایل به تلمذ در نزد آن جناب شدهاند. نواب امیرزاده اعظم، محمد میرزا نیز به آن جناب میلی و محبتی حاصل کرده که به ارادت رسیده و همانا آن جناب مژدهٔ سلطنتی به آن حضرت داده. بعد از رحلت نواب نایب السلطنه به مرتبهٔ ولایت عهد ونیابت سلطنت رسیدند و چون خاقان صاحبقران فتحعلی شاه متخلص به خاقان عالم فانی را بدرود گفتند حضرت نایب السلطنه و ولیعهد محمد میرزا به حکم ولایت عهد ووراثت رتبهٔ سلطنت ایران ارتقا یافتند لهذا مزید حسن ظن و ارادت گردیده، جناب ایشان را به صدارت و وزارت خاصهٔ خود تکلیف فرمودند. بالکلیه زمام ملک و مملکت را در کف کفایت آن جناب نهاده، تفویض امور نمودند. لهذا مدت چهارده سال که ایام ملک سلطان گیتی ستان مغفور بود استقلالاً به رتق و فتق امورات ملکی پرداختند. بعد از رحلت آن پادشاه جمجاه و اختلاف امرای درگاه به عتبات عالیات رفته ساکن شدند و در سنهٔ ۱۲۶۵ هزار و دویست و شصت و پنج به حکم تقدیر وصیت کرده، در شب جمعه عشرثانی رمضان المبارک بی مرضی شدید رحلت کردند و به جوار رحمت ایزدی پیوست.
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۸
در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و میجوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ میکردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان میآمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان میزدند و شیخ میگریست، میگفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده میکرد و اسب فرامیگرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا میکنید؟ ما را بدان میآرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۴
و درین حادثهای غریب بیفتاد هم درین بقعه و یکی از آن جمله آنست کی در آن وقت کی سلطان سعید سنجربن ملکشاه برد اللّه مضجعه از دست غزان خلاص یافت و بدار الملک مرو آمد این دعاگوی از سرخس با جمعی از مشایخ بمرو رفت به مبارک باد قدوم سلطان و از جهت مصالح بقعۀ شیخ، و از خویشان و فرزندان شیخ کس با دعاگوی نبودند چه آنچ مانده بودند متفرق بودند و بیشتر بعراق رفته بودهاند، چون دعاگوی بمرو رسید رئیس میهنه چند روز بود کی آنجا رسیده بود ازجهت مصالح ولایت و هنوز سلطان را ندیده بود چون رئیس از دعاگوی خبر یافت حالی بر ما آمد و شادگشت و گفت چند روزست کی من منتظر یکی از شماام از جهت مشاورت کار فردا سلطان را باید دیگر روز با یکدیگر سلطان را بدیدیم، چون دعاگوی دعاگوی دعایی بگفت، سلطان سنجر گفت میهنه جایی مبارکست و تربت شیخ موضعی کی از آن عزیزتر و بزرگوارتر نبود و از آن غزان یکی دست فرا تربت شیخ کرد و خواست که نعمت دنیاوی مدفون یابد و برگیرد، درحال دستش خشک شد، خویشان او اورا به لشکرگاه آوردند و بدیدم، و من این حکایت نشنیدم الا از لفظ سلطان والعهدة علیه.
پس هزار خروار غله فرمود از جهت تخم و زراعت خاوران وصد خروار از جهت تخم اسباب مشهد، پس ملک میهنه استدعاء گاو جفتی کرد، سلطان گفت خراسان خرابست و مرا خزینهای نیست حال را با این باید ساخت و از جهت مشهد صد دینار نقد فرستاد. پس رئیس میهنه مراجعت کرد و کس باطراف فرستاد تا از فرزندان و مریدان شیخ آنچ مانده بودند زنده همه را آوردند، تنی پنجاه جمع شدند و سفره و پنج وقت نماز و ختم سر تربت همه برونق گشت و روشنایی تمام پدید آمد و دعاگوی همگی خویش برآن خدمت وقف کرده بود و غربا روی بدان حضرت نهادند. در میانه سلطان سنجر رحمه اللّه برفت و سلطان محمود بنشست، مصاف دندانقان بمرو با غزان اتفاق افتاد و دیگر بار لشکر سلطان شکسته و منهزم شدند و غزان دست یافتند و بیکبارگی کار آن بقعه از دست بشد و رسید آنجا کی رسید. خدای تعالی بلطف خویش ایمنی و عدلی و آبادانی خراسان را و جملۀ عالم را روزی کناد بمنه و فضله.
پس هزار خروار غله فرمود از جهت تخم و زراعت خاوران وصد خروار از جهت تخم اسباب مشهد، پس ملک میهنه استدعاء گاو جفتی کرد، سلطان گفت خراسان خرابست و مرا خزینهای نیست حال را با این باید ساخت و از جهت مشهد صد دینار نقد فرستاد. پس رئیس میهنه مراجعت کرد و کس باطراف فرستاد تا از فرزندان و مریدان شیخ آنچ مانده بودند زنده همه را آوردند، تنی پنجاه جمع شدند و سفره و پنج وقت نماز و ختم سر تربت همه برونق گشت و روشنایی تمام پدید آمد و دعاگوی همگی خویش برآن خدمت وقف کرده بود و غربا روی بدان حضرت نهادند. در میانه سلطان سنجر رحمه اللّه برفت و سلطان محمود بنشست، مصاف دندانقان بمرو با غزان اتفاق افتاد و دیگر بار لشکر سلطان شکسته و منهزم شدند و غزان دست یافتند و بیکبارگی کار آن بقعه از دست بشد و رسید آنجا کی رسید. خدای تعالی بلطف خویش ایمنی و عدلی و آبادانی خراسان را و جملۀ عالم را روزی کناد بمنه و فضله.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه
امروز که با شاه جهان ماه جهان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶ - قصیده است در فتح قلعه خبوشان مشهور به قوچان
موت و حیاتی که خیر خلق زمین است
زندگی آصف است و مرگ امین است
مرگ امین لازم است کو به نهانی
خائن درگاه شاه چرخ مکین است
این دو به وقتی بود که پیک بشارت
بر در شاهنشه زمان و زمین است
گوید کای شاه شاد باش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمین است
چنبر خاور گشوده گشته چو دریا
امت موسی به چنگ شیر عرین است
قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت
وه که به قارون علی الصباح قرین است
از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز
چون دل بیچارگان قلعه انین است
قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند
فرق چه ما بین آهنین و گلین است
کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت
ترک چه داند که دار یا که درین است؟
حکم ولی عهد پادشاه پذیرد
هر که درین عهد از بنات و بنین است
زان که برای خود او به کس نکند حکم
بل که برای صلاح دولت و دین است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکری از جرگ چاکران کمین است
حکم به یورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجین است
از تک خندق پیاده لشکری از ترک
رفته به بالای برج های متین است
ترک به چربید بر شهاب که در شب
رو به نشیبش طراز دیو لعین است
از مدد عون کردگار شد این فتح
زان که ولی عهد را خدای معین است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنین است
زندگی آصف است و مرگ امین است
مرگ امین لازم است کو به نهانی
خائن درگاه شاه چرخ مکین است
این دو به وقتی بود که پیک بشارت
بر در شاهنشه زمان و زمین است
گوید کای شاه شاد باش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمین است
چنبر خاور گشوده گشته چو دریا
امت موسی به چنگ شیر عرین است
قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت
وه که به قارون علی الصباح قرین است
از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز
چون دل بیچارگان قلعه انین است
قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند
فرق چه ما بین آهنین و گلین است
کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت
ترک چه داند که دار یا که درین است؟
حکم ولی عهد پادشاه پذیرد
هر که درین عهد از بنات و بنین است
زان که برای خود او به کس نکند حکم
بل که برای صلاح دولت و دین است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکری از جرگ چاکران کمین است
حکم به یورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجین است
از تک خندق پیاده لشکری از ترک
رفته به بالای برج های متین است
ترک به چربید بر شهاب که در شب
رو به نشیبش طراز دیو لعین است
از مدد عون کردگار شد این فتح
زان که ولی عهد را خدای معین است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنین است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳ - در شکوه از والی عراق
ای داور دین پرور عادل که ز عدلت
کبک دری انصاف ز شهباز ستاند
آنی تو که در مصر جهان هر که عزیزست
از طاعت درگاه تو اعزاز ستاند
حکم تو چنان است که گر نافذ گردد
از چشم بتان غمزه غماز ستاند
ملکی که ملوکش به سپاهی نستانند
ترکی ز سپاه تو به یک ناز ستاند
هر جمره که از توب جهان کوب تو خیزد
از برق شتاب، از رعد آواز ستاند
گر ککچه و صدرک طلبد روسی بدرک
شمشیر تو تالینه و قفقاز ستاند
بل تا حد پاریس و پطر بورغ به یک عزم
سرهنگ تو با نیزه سرباز ستاند
با عدل تو ظالم نتواند که ز مظلوم
در ملک تو یک حبه و یک غازستاند
جز حاکم بیدادگر بوم و برما
کو لقمه به حرص از دهن آز ستاند
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
گر ناظر گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
ور ناظم الحان شود، اسجاع و اغانی
از پرده منصوری و شهباز ستاند
خردیش ندیدیم و لیکن به بزرگی
از عهد وفا از وعد انجاز ستاند
صد اشعب طماع بباید که درین فن
سرمشق از آن اخنث هماز ستاند
شلتوک دهد طرح و برنجی که کند آش
با چوب و فلک مفت ز رزازستاند
زان اشک یتیمان همه اندوخت که یک جا
آبش کند و مایه زخراز ستاند
مالی که به انجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه در آغاز ستاند
برد آن چه مرا بود به جز دل که نیارست
از طره آن لعبت طناز ستاند
آن زهره کجا بود مر او را که تواند
مرغ از کف طفلی قدر انداز ستاند
ترکی که به یک لحظه دل و جان جهانی
ز افسون دو جادوی فسون ساز ستاند
جان بر غم او دل نهد و درد بچیند
دل در بر او جان دهدو ناز ستاند
عدل تو مگر باز دل غم زده ما
از غمزه آن جادوی غماز ستاند
زان سان که طلب کهنه تجار خزر را
فراش تو از فرقه بزاز ستاند
ای آن که ز عدلت سگ تازی نتواند
آهو بره زاهو به تک و تاز ستاند
چون است که در عهد تو اموال من از من
یک اعور عیار دغل باز ستاند؟
گر فاش نخواهی که شود راز وی، اول
فرما به غلامی که ازو باز ستاند
ور توسنی آغاز کند خیز و بفرما
تارایض قهر تو به مهماز ستاند
ور خود نستانی تو مگر باز پیمبر
باز آید و با قوت اعجاز ستاند
زیرا که شهنشه چو به سالار بفرمود
کاموال صدور از کف اعجاز ستاند
وان گاه که تصریح و کنایت نتوانست
یک غاز به ایضاح و به الغاز ستاند
دیدم که نه فرمان و نه ملفونه تواند
این مال به اطناب و به ایجاز ستاند
گفتم که چو شه عزم فراهان کند این بار
انصاف من از حاکم کزاز ستاند
ناگه خبر آمد که از ونستد و از من
خواهد که ز نو پیش کشی بازستاند
فراش غضب بر سر ارباب و رعایا
استاده و با انبر و با گاز ستاند
زان سان که مگر خیل خوارج به تغلب
باج از حشم بصره و اهواز ستاند
یا حاکم آخسته و چلدر به چپاول
صد ساله خراج از حشر لاز ستاند
یا شحنه کوکلان و یموت از پی دزدان
افتاده و مال از دوج و داز ستاند
ما بنده شاهیم و شه از بنده سر و جان
باید که به مقدار و به هنداز ستاند
گر شه طلبد مال تو هر جا که یقین است
باید که زبغداد و ز شیراز ستاند
ور مال مرا خواهد انصاف چنین است
کز لشکر غارت گر جان باز ستاند
بر مزرع غارت زده گر دخل نویسد
باید که به مساح و به حراز ستاند
چون بنده پس از خدمت یک قرن بباید
کاین کیفر مخصوصی ممتاز ستاند
گو خدمت سی ساله به ما باز دهد شاه
گر نعمت سی ساله به ما باز ستاند
مزدی که گدایان نستانند ز مزدور
ظلم است اگر شاه سرافراز ستاند
کبک دری انصاف ز شهباز ستاند
آنی تو که در مصر جهان هر که عزیزست
از طاعت درگاه تو اعزاز ستاند
حکم تو چنان است که گر نافذ گردد
از چشم بتان غمزه غماز ستاند
ملکی که ملوکش به سپاهی نستانند
ترکی ز سپاه تو به یک ناز ستاند
هر جمره که از توب جهان کوب تو خیزد
از برق شتاب، از رعد آواز ستاند
گر ککچه و صدرک طلبد روسی بدرک
شمشیر تو تالینه و قفقاز ستاند
بل تا حد پاریس و پطر بورغ به یک عزم
سرهنگ تو با نیزه سرباز ستاند
با عدل تو ظالم نتواند که ز مظلوم
در ملک تو یک حبه و یک غازستاند
جز حاکم بیدادگر بوم و برما
کو لقمه به حرص از دهن آز ستاند
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
گر ناظر گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
ور ناظم الحان شود، اسجاع و اغانی
از پرده منصوری و شهباز ستاند
خردیش ندیدیم و لیکن به بزرگی
از عهد وفا از وعد انجاز ستاند
صد اشعب طماع بباید که درین فن
سرمشق از آن اخنث هماز ستاند
شلتوک دهد طرح و برنجی که کند آش
با چوب و فلک مفت ز رزازستاند
زان اشک یتیمان همه اندوخت که یک جا
آبش کند و مایه زخراز ستاند
مالی که به انجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه در آغاز ستاند
برد آن چه مرا بود به جز دل که نیارست
از طره آن لعبت طناز ستاند
آن زهره کجا بود مر او را که تواند
مرغ از کف طفلی قدر انداز ستاند
ترکی که به یک لحظه دل و جان جهانی
ز افسون دو جادوی فسون ساز ستاند
جان بر غم او دل نهد و درد بچیند
دل در بر او جان دهدو ناز ستاند
عدل تو مگر باز دل غم زده ما
از غمزه آن جادوی غماز ستاند
زان سان که طلب کهنه تجار خزر را
فراش تو از فرقه بزاز ستاند
ای آن که ز عدلت سگ تازی نتواند
آهو بره زاهو به تک و تاز ستاند
چون است که در عهد تو اموال من از من
یک اعور عیار دغل باز ستاند؟
گر فاش نخواهی که شود راز وی، اول
فرما به غلامی که ازو باز ستاند
ور توسنی آغاز کند خیز و بفرما
تارایض قهر تو به مهماز ستاند
ور خود نستانی تو مگر باز پیمبر
باز آید و با قوت اعجاز ستاند
زیرا که شهنشه چو به سالار بفرمود
کاموال صدور از کف اعجاز ستاند
وان گاه که تصریح و کنایت نتوانست
یک غاز به ایضاح و به الغاز ستاند
دیدم که نه فرمان و نه ملفونه تواند
این مال به اطناب و به ایجاز ستاند
گفتم که چو شه عزم فراهان کند این بار
انصاف من از حاکم کزاز ستاند
ناگه خبر آمد که از ونستد و از من
خواهد که ز نو پیش کشی بازستاند
فراش غضب بر سر ارباب و رعایا
استاده و با انبر و با گاز ستاند
زان سان که مگر خیل خوارج به تغلب
باج از حشم بصره و اهواز ستاند
یا حاکم آخسته و چلدر به چپاول
صد ساله خراج از حشر لاز ستاند
یا شحنه کوکلان و یموت از پی دزدان
افتاده و مال از دوج و داز ستاند
ما بنده شاهیم و شه از بنده سر و جان
باید که به مقدار و به هنداز ستاند
گر شه طلبد مال تو هر جا که یقین است
باید که زبغداد و ز شیراز ستاند
ور مال مرا خواهد انصاف چنین است
کز لشکر غارت گر جان باز ستاند
بر مزرع غارت زده گر دخل نویسد
باید که به مساح و به حراز ستاند
چون بنده پس از خدمت یک قرن بباید
کاین کیفر مخصوصی ممتاز ستاند
گو خدمت سی ساله به ما باز دهد شاه
گر نعمت سی ساله به ما باز ستاند
مزدی که گدایان نستانند ز مزدور
ظلم است اگر شاه سرافراز ستاند
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در هجو حاجی حیدر علی خان شیرازی صندوق دار و مهردار ولی عهد عباس میرزا
جهان داور خدیوا آن توئی امروز در عالم
که پشت چرخ گردون پیش خدام تو خم باشد
نحوس چاکرانت از چه گرد آری تو کز طالع
سعود اخترانت جمله در سلک خدم باشد
میان با شگون و بی شگون فرق و تفاوت نه
که در دار حدوث این نکته باوصف قدم باشد
کجا باشد شگون آن ذات مفسد را که افسادش
به عینه هم چو عم در ملک شاهان بل اعم باشد
اگر از تخم اسلاف خودست این ناخلف لاشک
ز بیخ مرده شو شاخی که روید شاخ غم باشد
وگر از دیگران است الحق انصاف این بود کاکنون
به دست دیو زادی بدنژادی مهر جم باشد
ازان دم کاین جهود بد قدم را بسط ید دادی
ترا زحمت پیاپی، درد و محنت دم به دم باشد
گهی رنجور اندر کشور تبریز و خوی مانی
گهی رنج از شکست گنجه و وهن ز کم باشد
بیا این سفله را هالک کن و دستور مالک کن
که نحسی در سقر خوش تر که سعدی در سقم باشد
وجود مانع الجودش قدم اندر عدم بنهاد
که مرد بد قدم به تر که در ملک عدم باشد
سپید نر که داری با سیاه ماده سودا کن
که با جی خوش قدم به تر ز حاجی بد قدم باشد
طلا و نقره گر خواهی بخواه اما بدان این را
که دینار و درم از بهر ایثار و کرم باشد
به هر دهلیزی ار صد گنج پرویزت بود پنهان
همه رنج و الم آرد چو از جورو ستم باشد
ز سر حد فراهان تا حدود شوره گل یک جا
تیول خاص درگاه تو بروجه اتم باشد
ولی زان ملک پر حاصل ترا حاصل چه آخر جز،
حساب دخل و خرج و اکتساب کیف و کم باشد؟
مرا لعنت کن ار با این خیانت پیشه طراران
اگر گنج تو، یم باشد ترا یک قطره نم باشد
سه عشر و نصف کار و احتکار غله قحط آرد
نه خرج موکب شاهی که فیاض النعم باشد
مگر شاه جهان فتحعلی شه آن که در گنجش
خدا داند که چندین الف دینار و درم باشد
کسی دیدست در سی سال دارائی که در دستی
کتاب دفتر توجیه و در دستی قلم باشد؟
ز یک من خاک پنجه بارکاه از غله بگرفتن
چه آسیب اندرین کشور از این خیل و حشم باشد
زیان از صد چنین خیل و حشم ناید درین کشور
بقدر آن که از یک میرزای کج قلم باشد
کسی کو شد امین جان و مال مردمان شاید
امین ملک و مال پادشاه محتشم باشد
ز خاک پارس و زمازندران و خوی چه گم کردی
که از گم کرده هرچ آید به دستت مغتنم باشد
مرا زین درد بی درمان بود زین آستان حرمان
که خادم بی جهت محروم و خائن محترم باشد
چر از دست زشت بد سرشتی زهر غم نوشم
که شهد از دست او زهرست و او بدتر ز سم باشد
نه تنها من ز بیم چون تو سلطانی رمیدستم
کدامین جانور را از نهیب شیر رم باشد
چرا ما را کشی؟ رو دشمن دین خدا را کش
مگر باید که صید تو همین صید حرم باشد؟
اگر زان در بجستم منت ایزد را که پیوستم
به درگاهی که کهف العالم و غوث الامم باشد
حدیث حاتم ارداری بیا ای دادگر بالله
حدیث جرم ها و نعمت تو مختتم باشد
که پشت چرخ گردون پیش خدام تو خم باشد
نحوس چاکرانت از چه گرد آری تو کز طالع
سعود اخترانت جمله در سلک خدم باشد
میان با شگون و بی شگون فرق و تفاوت نه
که در دار حدوث این نکته باوصف قدم باشد
کجا باشد شگون آن ذات مفسد را که افسادش
به عینه هم چو عم در ملک شاهان بل اعم باشد
اگر از تخم اسلاف خودست این ناخلف لاشک
ز بیخ مرده شو شاخی که روید شاخ غم باشد
وگر از دیگران است الحق انصاف این بود کاکنون
به دست دیو زادی بدنژادی مهر جم باشد
ازان دم کاین جهود بد قدم را بسط ید دادی
ترا زحمت پیاپی، درد و محنت دم به دم باشد
گهی رنجور اندر کشور تبریز و خوی مانی
گهی رنج از شکست گنجه و وهن ز کم باشد
بیا این سفله را هالک کن و دستور مالک کن
که نحسی در سقر خوش تر که سعدی در سقم باشد
وجود مانع الجودش قدم اندر عدم بنهاد
که مرد بد قدم به تر که در ملک عدم باشد
سپید نر که داری با سیاه ماده سودا کن
که با جی خوش قدم به تر ز حاجی بد قدم باشد
طلا و نقره گر خواهی بخواه اما بدان این را
که دینار و درم از بهر ایثار و کرم باشد
به هر دهلیزی ار صد گنج پرویزت بود پنهان
همه رنج و الم آرد چو از جورو ستم باشد
ز سر حد فراهان تا حدود شوره گل یک جا
تیول خاص درگاه تو بروجه اتم باشد
ولی زان ملک پر حاصل ترا حاصل چه آخر جز،
حساب دخل و خرج و اکتساب کیف و کم باشد؟
مرا لعنت کن ار با این خیانت پیشه طراران
اگر گنج تو، یم باشد ترا یک قطره نم باشد
سه عشر و نصف کار و احتکار غله قحط آرد
نه خرج موکب شاهی که فیاض النعم باشد
مگر شاه جهان فتحعلی شه آن که در گنجش
خدا داند که چندین الف دینار و درم باشد
کسی دیدست در سی سال دارائی که در دستی
کتاب دفتر توجیه و در دستی قلم باشد؟
ز یک من خاک پنجه بارکاه از غله بگرفتن
چه آسیب اندرین کشور از این خیل و حشم باشد
زیان از صد چنین خیل و حشم ناید درین کشور
بقدر آن که از یک میرزای کج قلم باشد
کسی کو شد امین جان و مال مردمان شاید
امین ملک و مال پادشاه محتشم باشد
ز خاک پارس و زمازندران و خوی چه گم کردی
که از گم کرده هرچ آید به دستت مغتنم باشد
مرا زین درد بی درمان بود زین آستان حرمان
که خادم بی جهت محروم و خائن محترم باشد
چر از دست زشت بد سرشتی زهر غم نوشم
که شهد از دست او زهرست و او بدتر ز سم باشد
نه تنها من ز بیم چون تو سلطانی رمیدستم
کدامین جانور را از نهیب شیر رم باشد
چرا ما را کشی؟ رو دشمن دین خدا را کش
مگر باید که صید تو همین صید حرم باشد؟
اگر زان در بجستم منت ایزد را که پیوستم
به درگاهی که کهف العالم و غوث الامم باشد
حدیث حاتم ارداری بیا ای دادگر بالله
حدیث جرم ها و نعمت تو مختتم باشد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قائم مقام از قول میرزا شهدی گفته
خسروا، دین پرورا: ای آن که کار ملک را
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در نکوهش آصف الدوله و سرداران فراری از جنگ روسیه
دین ز چه باقی است از بقای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸ - این قصیده را قائم مقام در شکست ایران و استیلای روس از روی دل تنگی گفته است
روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازی گر ازین بازی چه ها بسیار دارد
مهر اگر آرد بسی بی جا و بی هنگام آرد
قهر اگر دارد بسی ناساز و ناهنجار دارد
گه به خود چون زرق کیشان تهمت اسلام بندد
گه چو رهبان و کشیشان جانب کفار دارد
گه نظر با پلکنیک و با کپیتان و افیسر
گاه با سرهنگ و با سرتیپ و با سردار دارد
لشکری را گه به کام گرگ مردم خوار خواهد
کشوری را گه به دست مرد مردم دار دارد
گه به تبریز از پطر بورغ اسپهی غلاب راند
گه به تفلیس از خراسان لشگری جرار دارد
گه بلوری چند از آن جا بر سفاین حمل بندد
گه کروری چند از این جا بر هیونان بار دارد
هر چه زین اطوار دارد عاقبت چون نیک بینی
بر مراد چاکران خسرو قاجار دارد
چرخ بازی گر ازین بازی چه ها بسیار دارد
مهر اگر آرد بسی بی جا و بی هنگام آرد
قهر اگر دارد بسی ناساز و ناهنجار دارد
گه به خود چون زرق کیشان تهمت اسلام بندد
گه چو رهبان و کشیشان جانب کفار دارد
گه نظر با پلکنیک و با کپیتان و افیسر
گاه با سرهنگ و با سرتیپ و با سردار دارد
لشکری را گه به کام گرگ مردم خوار خواهد
کشوری را گه به دست مرد مردم دار دارد
گه به تبریز از پطر بورغ اسپهی غلاب راند
گه به تفلیس از خراسان لشگری جرار دارد
گه بلوری چند از آن جا بر سفاین حمل بندد
گه کروری چند از این جا بر هیونان بار دارد
هر چه زین اطوار دارد عاقبت چون نیک بینی
بر مراد چاکران خسرو قاجار دارد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قصیده ای است در شکایت از هم وطنان نادان
آه ازین قوم بی حمیت و بی دین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین