عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۱
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۰ - منقبت امام زمان
ای علمت کنیت نام نبی
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۴ - : یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یک نفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست
زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست
شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست
جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست
در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست
عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست
گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست
باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست
هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست
از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست
در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست
زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست
شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست
جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست
در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست
عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست
گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست
باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست
هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست
از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست
در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینهام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست
گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری
گفت آواره بصحرا و بیابان منست
گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک
گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست
گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند
گفت این نیست عجب اول دستان منست
گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام
گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست
گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست
گفت او دُردکش حلقه مستان منست
گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند
گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست
گفتم از درد نماندم بدل امید علاج
گفت دردیست که همسایه درمان منست
گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت
گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست
گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند
گفت او طالب سرچشمه حیوان منست
گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست
گفت دلها همه در حیطه فرمان منست
گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه
گفت روز همهکس تیره ز هجران منست
گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو
گفت هر ذیبصری واله و حیران منست
گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح
گفت از عکس بناگوش و گریبان منست
گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار
گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست
گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم
گفت جنات نسیمی ز گلستان منست
گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست
گفت افلاک بر این پرده ایوان منست
گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان
گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست
گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق
گفت پاکی همه چون درخور دامان منست
گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست
گفت بل در خور آمرزش و غفران منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینهام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست
گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری
گفت آواره بصحرا و بیابان منست
گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک
گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست
گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند
گفت این نیست عجب اول دستان منست
گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام
گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست
گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست
گفت او دُردکش حلقه مستان منست
گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند
گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست
گفتم از درد نماندم بدل امید علاج
گفت دردیست که همسایه درمان منست
گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت
گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست
گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند
گفت او طالب سرچشمه حیوان منست
گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست
گفت دلها همه در حیطه فرمان منست
گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه
گفت روز همهکس تیره ز هجران منست
گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو
گفت هر ذیبصری واله و حیران منست
گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح
گفت از عکس بناگوش و گریبان منست
گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار
گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست
گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم
گفت جنات نسیمی ز گلستان منست
گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست
گفت افلاک بر این پرده ایوان منست
گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان
گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست
گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق
گفت پاکی همه چون درخور دامان منست
گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست
گفت بل در خور آمرزش و غفران منست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روی نیاورد به من یار که معیوب و بدم
لیک شد از خنده او فاش که بس بیخردم
من شدم از خنده او واله و شرمنده او
دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم
تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود
تا بچه اندازه و حد گیج و کجم پست وردم
خویش چو دید بعیان تیره شد آئینه جان
تا بمقامی که روان گشت روان از جسدم
بیهده بنمود و دغل معرفت علم و عمل
گشت مساوی بمثل خصلت شفق و حسدم
آنهمه تحقیق و نظر معنی عرفان و اثر
حاصل صد عمر دگر از لبنم تا لحدم
جمله نمودم چو خسی پیشه و مور و مگسی
یا هوس بوالهوسی یا روش دیو و ددم
من بگمان کز همه رو گشتهام آئینه او
پشم شد و ریخت فرو چوب چو زد بر نمدم
تاخته ز افلاک برون باره و غافل زکمون
کاسترک نفس حرون کشته بزیر لگدم
گرمی من تابش من بده مه یخ و آتش من
آب شد اندر کش من تافت چو مهر اسدم
گفتمش ای سلسله مو حاصلم از سلسله کو
جز که بکار از همه شد عقده اندر عقدم
گفتم من نادرهام در ره معنی سرهام
بینش هر با صرهام دافع هر گون رمدم
چیست که در راه طلب چند زدم پی بادب
هر چه که رشتم بتعب پنبه شد اندر سبدم
گفت از این بیش دو صد هست در این مرحله سد
اینکه تو دیدی بعد دهست نهی از نودم
تا که بد آیین نشوی خود سرو خودبین نشوی
دور ز تمکین نشوی راه روی بر رشدم
زهد فروشی و فلان لایق شیخست و دکان
صوفی بینام و نشان چیست بحیلت سندم
نطق و سکوت و ادبت دانش و جهل و طلبت
خوب و بد روز و شبت بر همه نامعتمدم
ز انکه ز نفس است هو او ز پی شیدایست و ریا
عارف بیچون و چرا چون نبود نامعتمدم
شیخی و پیشی و سری نیست بجز بیخبری
زین همگی باش بری تا که بیابی مددم
مردی اگر پیش نه کم زکمی بیش نه
با احدی خویش نه یکدله دانی احدم
گشت صفی پی سپرش باز نیامد خبرش
میروم اندر اثرش تا خبری زو رسدم
لیک شد از خنده او فاش که بس بیخردم
من شدم از خنده او واله و شرمنده او
دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم
تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود
تا بچه اندازه و حد گیج و کجم پست وردم
خویش چو دید بعیان تیره شد آئینه جان
تا بمقامی که روان گشت روان از جسدم
بیهده بنمود و دغل معرفت علم و عمل
گشت مساوی بمثل خصلت شفق و حسدم
آنهمه تحقیق و نظر معنی عرفان و اثر
حاصل صد عمر دگر از لبنم تا لحدم
جمله نمودم چو خسی پیشه و مور و مگسی
یا هوس بوالهوسی یا روش دیو و ددم
من بگمان کز همه رو گشتهام آئینه او
پشم شد و ریخت فرو چوب چو زد بر نمدم
تاخته ز افلاک برون باره و غافل زکمون
کاسترک نفس حرون کشته بزیر لگدم
گرمی من تابش من بده مه یخ و آتش من
آب شد اندر کش من تافت چو مهر اسدم
گفتمش ای سلسله مو حاصلم از سلسله کو
جز که بکار از همه شد عقده اندر عقدم
گفتم من نادرهام در ره معنی سرهام
بینش هر با صرهام دافع هر گون رمدم
چیست که در راه طلب چند زدم پی بادب
هر چه که رشتم بتعب پنبه شد اندر سبدم
گفت از این بیش دو صد هست در این مرحله سد
اینکه تو دیدی بعد دهست نهی از نودم
تا که بد آیین نشوی خود سرو خودبین نشوی
دور ز تمکین نشوی راه روی بر رشدم
زهد فروشی و فلان لایق شیخست و دکان
صوفی بینام و نشان چیست بحیلت سندم
نطق و سکوت و ادبت دانش و جهل و طلبت
خوب و بد روز و شبت بر همه نامعتمدم
ز انکه ز نفس است هو او ز پی شیدایست و ریا
عارف بیچون و چرا چون نبود نامعتمدم
شیخی و پیشی و سری نیست بجز بیخبری
زین همگی باش بری تا که بیابی مددم
مردی اگر پیش نه کم زکمی بیش نه
با احدی خویش نه یکدله دانی احدم
گشت صفی پی سپرش باز نیامد خبرش
میروم اندر اثرش تا خبری زو رسدم
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۴
خواهم ایدل محو دیدارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بیشهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بینجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امانالله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بیگمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بینان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان میمستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفتوگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظرها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بینیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوهگر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمتالعالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بیترس و بیم
دم ز بسمالله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطهام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بیشهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بینجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امانالله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بیگمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بینان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان میمستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفتوگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظرها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بینیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوهگر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمتالعالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بیترس و بیم
دم ز بسمالله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطهام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۵