عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - یک شب شوم‌!
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده درگاه زدند
راهداران فلک بر گذر راهزنان
به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند
چرخ‌داران سپهر از مدد بارخدای
آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند
خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو
بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند
خصم درکثرت و قانون‌طلبان در قلت
به قیاسی که تنی پنج به پنجاه زدند
چارده تن به فضای فلک آزادی
نیم شب همچو مه چارده خرگاه زدند
خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از این رو ره و بی‌راه زدند
ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید
بر سرش ریخته و زندگی‌اش تاه زدند
خبر آمد بمهادیو که شد کشته بهار
زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند
بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار
زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند
رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر
لیکن این راه‌زنان راه پی جاه زدند
بیدقی راه نه پیموده وزبری شد و گفت
تا دغل‌پیشه وکیلان بعری‌ شاه زدند
بازیئی بود سراسر به خطا و به دغل
وین از آن بود که شطرنج به دلخواه زدند
خاک در دیدهٔ صاحب‌نظران افکندند
قفل خاموشی یک چند بر افواه زدند
پیه بد نامی یک عمر به تن مالیدند
بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند
خویش را قائد و سردار و مقدم خواندند
تا بدین حیله قدم بر زبر .... زدند
... مولای وطن آمد و بر درگه وی
کوس ما فی یده کان لمولاه زدند
دوحهٔ فقر و عنا غرس نمودند به ملک
لوحهٔ عز و غنا بر سر بنگاه زدند
این گدا مردم نوخاسته بی‌زحمت و رنج
قفل بر گنج پر از تنسق و تنخواه زدند
سفلگانی که به کاغذ لغشان کاغذ نه‌
بر در خاتم و زر پردهٔ دیباه زدند
گرسنه محتشمان حلقهٔ دریوزه گری
نیمشب بر در پیله‌ور و جولاه زدند
‌*‌
*‌
بر تو ای ‌واعظ‌ مسکین‌ دل ‌من ‌سوخت از آنک
خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند
ره دیرینه نهادی و گرفتی ره قوم
لاجرم ره به تو، آن فرقهٔ گمراه زدند
تا شدی فتنهٔ دیوان سلیمان صورت
مر ترا در حرم قدس به شب راه زدند
عوض موعظت و پند شدی صاحب رعد
زان رهت برق فنا برتن چون کاه زدند
شدی از قزوبن تا تمشیت رعد دهی
جای رعدت به جگر، صاعقه ناگاه زدند
به مراد دل درگاهی بردرگه داد
رفتی و دشنهٔ ظلمت به جگرگاه زدند
به ‌هوا خواهی ‌قومی ‌شدی از ره که نخست
در تغنی ره مرگ تو هواخواه زدند
کشتهٔ وجه شبه گشتی و این بی ‌بصران
بَدَل من رهت از جملهٔ اشباه زدند
آن سگان بودند آمادهٔ آزردن ماه
عف‌عفی کرده و پنهان همه شب آه زدند
ماه و ماهی چو به سه حرف شبیهند بهم
پنجه بر ماهی مسکین بَدلِ ماه زدند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - صیقل‌ عشق
گلعذاران جهان بسیارند
لیک پیش گل رویت خارند
دل نگهدار که خوبان دل را
چون گرفتند نگه می‌دارند
مده آزار دل من که بتان
دل عشاق نمی‌آزارند
گر شنیدی که نکویان جهان
بی‌وفایند و شقاوت کارند
مرو از راه که آن بی‌ادبان
همه بازاری و سردم دارند
تو نجیبی و نکویان نجیب
همه با رحم و نکوکردارند
لاله رویند ولیکن هرگز
داغ محنت به دلی نگذارند
همه‌خوش‌صورت و خوشن‌برخوردند
همه خوش سیرت و خوش رفتارند
بهر عشاق حقیقی نورند
بهر عشاق دروغی نارند
نرمند از ادبا و احرار
یار اهل ادب و احرارند
دامن با ادبان را گنجند
گردن بی‌ادبان را مارند
همه عاشق طلب و دلجویند
همه شکر لب و شیرین کارند
بهرشان عاشقی ار یافت نشد
همت اندر طلبش بگمارند
عاشق‌ از آهن و از چوب کنند
که هم آهنگر و هم نجارند
جمله هم عاشق و هم معشوقند
جمله هم ثابت و هم سیارند
دعوی بلهوسان را در عشق
نپذیرند که بس عیارند
قدر صافی گهران را از دور
بشناسند که بس هشیارند
نستانند دل از یکتن بیش
نیز دل جز به یکی نسپارند
امتحان‌های دلاوبز کنند
تا به عشق کسی ایمان آرند
چون مسلم شد و تردید نماند
شرم و حشمت ز میان بردارند
در برش ساعتکی بنشینند
همرهش بادگکی بگمارند
گاه گاهی ز پی صیقل عشق
بوسه‌ای چند بر او بشمارند
بوسه در عشق مباح است آری
بوسه را صیقل عشق انگارند
گر چه عشاق نخسبند به شب
مهوشان نیز براین هنجارند
دلبرانی که خداوند دلند
در غم عاشق خود بیدارند
شاهدی کاو غم عاشق نخورند
مردمان جانورش پندارند
عشق معشوق نهانست ولیک
حکما واقف از این اسرارند
شرط انیت خوبان اینست
غیر از این مابقی از اغیارند
شاهدانی که چنانند و چنین
مردم چشم اولی الابصارند
عشق در ساحت جان گلزاریست
خوبرویان گل این گلزارند
نتوان داشت امید یاری
زان رفیقان‌، که به شهوت یارند
مردمی زین شهوانی عشاق
نتوان خواست‌، که مردم خوارند
دلشان ازگهر عشق تهی است
همه از شهوت و حرص انبارند
کاهل و بی‌مزه و بی‌ادبند
لوس و بی‌معنی و چربک سارند
به حقیقت همه گولند و سفیه
لیک در گول‌زدن مکارند
نیز آن فرقه که دورند از عشق
نقش حمام و گچ دیوارند
گلرخانی که نفورند از عشق
گویی از خلقت خود بیزارند
قتل عاشق برشان هست مباح
این بتان افعی جان اوبارند
چون به افراط شتابند از جهل
شمع هر جمع و گل هر خارند
چون به تفریط گرایند از عجب
عشق را معصیتی انگارند
هست نزدیک خرد هر دو گزاف
کاین دو در وزن به یک مقدارند
روش مردم نادان است این
که نه از فلسفه برخوردارند
عقلا معتدلند اندر طبع
وز گزاف جهلا فرارند
اولین شرط نجابت عقل است
عقلا بیشتری ز اخیارند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران
به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
به‌علم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم‌، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک‌، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علی‌الدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان‌، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمه‌اش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دام‌های دانه‌نمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظه‌ات با صد اهتمام دهد
دو چشم‌ مام‌ وطن ز آفتاب و مه‌ سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به‌ من ‌خون‌ خویش‌ وام دهد
به روی سینه بپرورده‌ام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان‌، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه‌زنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت‌، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون ‌امید من ‌ای ‌نو خطان‌ به ‌سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکسته‌ام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است‌، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که‌ سود خویش‌ زکف بهر سود عام‌ دهد؟
کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم‌،‌ جان‌ بستاند به‌ دوست‌،‌ جام‌ دهد؟
وطن به چنگ لئام است‌، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت‌، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت‌، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در ذم می
خرد را عجب آید از این نبید
وز آنکو به نبیدش دل آرمید
می از تن بزداید توان و هوش
فراوان ضرر است اندرین نبید
در آغاز، عروسی بود نکو
به فرجام‌، عجوزی شود پلید
خدایی که به خیر آفرید خلق
شرانگیزتر از می نیافرید
بسا سرو بلندا که کرد پست
بسا جان گرامی که بشکرید
بسا مرد شریفا که می بخورد
پلیدی به جهان درپراکنید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - راه عمل
نخلی که قد افراشت به پستی نگراید
شاخی که خم آورد دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد
چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه
کز نرم‌دلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است بگویید ملک را
تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟
ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟
جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟
ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار
بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟
ای راست به مانند غراب و بچه خویش
بر فکر بد خود شده عاشق‌، به چه کارید؟
ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود
گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟
ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده
یکسر زده بر قلب خلایق‌، به چه کارید؟
ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی
وانگه‌شده هم کیسهٔ سارق‌، به چه کارید؟
ای از پی ویرانی یک قوم موافق
پر داده به اقوام منافق‌، به چه کارید؟
ای در چمن ملی و در باغ سیاسی
خودروی و سیه‌دل چو شقایق‌، به چه کارید؟
ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده
بر فرق خود و چشم حقایق‌، به چه کارید؟
ایران به دم کام نهنگست‌، خدا را
ای خصم وطن را شده سائق‌، به چه کارید؟
بیچاره وطن در دم نزعست‌، دریغا!
ای مرگ وطن را شده شایق‌، به چه کارید؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - عدل مظفر
کشور ایران ز عدل شاه مظفر
رونقی از نوگرفت و زینتی از سر
عدل ملک ملک را فزود و بیاراست
روزافزون باد عدل شاه مظفر
پادشاه دادگر مظفر دین شاه
خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر
کرد به‌نام ایزد این ملک سره کاری
تا سره گردید کار کشور و لشکر
انجمن عدل را به ملک بیاراست
دست ستم را ببست وپای ستمگر
مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک
انجمن آیند بخردان هنرور
خواست به هم اتحاد دولت و ملت
تا بنمایند خیر ملک وی از شر
کشور آباد شد به نیروی ملت
ملت منصور شد به یاری کشور
یاری داور به عدل شاه قرین شد
دولت و ملت از آن شدند توانگر
گوئی ناید همی ز دست تهی کار
آری در این سخن به خردی منگر
مردی کز نیروی دو دست برومند
بازگشاید هزار سد سکندر
زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت
مرد به یک دست عاجز آید و مضطر
دولت و ملت دودست و بازوی‌ شاهند
شاه مر این هر دو را گرامی پیکر
یک به دگر کارها همی بگشایند
گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر
دولت و ملت چو هر دو دست به‌هم داد
پای به دامن کشد عدوی سبکسر
دولت و دین هر دو توأمند ولیکن
این دو پسر راست عدل و قانون مادر
مادر باید که پرورد پسر خویش
قانون باید که ملک یابد زیور
ملک تبه گردد از تطاول سلطان
دهکده ویران شود ز جور کدیور
ملکی کاو راست عدل و قانون در دست
سر بفرازد همی به برج دوپیکر
راست چنان چون بزرگ کشور ایران
کاین همه دارد ز فر شاه فلک‌فر
نیست‌ شگفتی گر این‌چنین بود این ملک
دست به دندان مخای و بیهده مگذر
بنگرکاین ملک باستانی از آغاز
جایگه عدل و داد بود و نه زیدر
ملک کیومرث بود و کشور جمشید
جای منوچهر بود و بنگه نوذر
این بود آن کشوری که داد به کاوس
طوق و نگین و سریر و یاره و افسر
طوس سپهبد درو فراشته رایت
رستم دستان در او گماشته لشکر
نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک
وین سخنان مرا به بازی مشمر
زاد پیمبر به گاه دولت کسری
فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر
گفت بزادم به عهد خسرو عادل
بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر
مدحت نوشیروان نگفته بدین قول
بلکه نبی عدل راست مدحت گستر
تا که شوند این ملوک دولت اسلام
زبن سخن او به عدل‌، قاصد و رهبر
شکر خداوند را که خسرو ایران
نیک نیوشید این کلام مشهر
منظری از عدل بس بلند برافراشت
ظلم درافتاد از آن فراشته منظر
عدل انوشیروان اگر نشنودی
روروبکره ببین به نامه ودفتر
وانگه بنگر به عدل این ملک راد
عدل انوشیروان به یاد میاور
احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای
احسنت ای خسرو رعیت‌پرور
تو غم مردم همی خوری به شب و روز
غمخور توکیست‌؟ پادشاه گروگر
ملک تو شاها یکی عروس نکوروست
کاو را جز عدل و داد نبود شوهر
یکچند این خوبرو عروس نوآئین
داشت به سربریکی پلاسین معجر
عدل تو با دیبه و پرند ملون
آمد و برداشت این پلاس مقیر
لیک دریغا که روزگار بنگذاشت
کزتو رسد ملک را طرازی دیگر
بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت
این فلک باژگون که خاکش بر سر
مویه کند بر تو خسروانی دیهیم
ناله کند بر تو شهریاری افسر
اخترت از آسمان ملک برون شد
از ستم آسمان و کینهٔ اختر
بودی یک‌چندگاه غمخور این خلق
رفتی و زینان یکی نبردی غمخور
بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند
کس نچخیده است با قضای مقدر
ملک بماندی و زی بهشت براندی
ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر
کاخی از عدل برنهادی و آنگاه
تفت براندی ازین کهن شده معبر
قومی بینم به سوکواری‌ات ای شاه
جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر
رفتی و پور تو شد برین گره خلق
بارخدای و امیر و سید و سرور
ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید
دریا گر شد فرو برآمد گوهر
شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ
بر اثر آن خدایگان مظفر
داد همی ده که دادگر ملکان را
ایزد پاداش داد خواهد بی مر
یاور شو خلق را به داد، به دنیا
کرت به عقبی خدای باید یاور
محضرکنکاش محضری‌ست همایون
فر و بهی جوی ازین همایون محضر
ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد
ای به تو ملک پدر پسنده و درخور
شاها دانی که ملک ایران زین پیش
بود چوآراسته یکی شجرتر
بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی
آبی دروی روان به طعم چو شکر
زان پس چیدند ازو بسی بر امید
بردهد آری چو شد درخت تناور
شاخه کشید این درخت تا گه کسری
وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر
زان پس گه گاهی این درخت برومند
خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر
تاکه درین زشت روزگا‌ر ستردند
جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر
چندان کز آنکشن درخت به‌جا ماند
شاخی فرسوده وشکسته و لاغر
وآنگه آسیب تندباد حوادث
خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر
کامد فرخنده باغبانی پیروز
ناگه و آورد آب رفته به فرغر
آبی انگیخته ز چشمه حیوان
آبی آمیخته به شربت کوثر
آبی بر باد داده خرمن بیداد
آبی آتش زده به کشت ستمگر
آبی عدلش به‌نام خوانده خردمند
آبی آزادیش ستوده هشیور
آبی از رهگذار دانش وبینش
برد سوی آن درخت دهقان‌پرور
آب‌روان کرد و خود برفت‌و از این نخل
شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر
آب ازو برمگیر گرش بباید
شاخ برومند و برگ خرم و اخضر
آب همی ده به کشور ازکرم و داد
وآتش برزن به دشمن از دم خنجر
جانب خاور هم ازکرم نظری کن
ای ز تو فر و بهای خسرو خاور
نشگفت ار به شوند از نظرتو
کز نظر آفتاب سنگ شود زر
سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی
نالهٔ چندین هزار مادر و دختر
بنگر تا مستمند وگریان بینی
شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر
گفت حکیم این گره نهال خدایند
واستم استمگران چو بادی صرصر
تا به‌هم اندر نیوفتند و نخوشند
یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر
بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه
میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر
ملک درختیست نغز و ربشه او عدل
ربشه قوی دارکز درخت چنی بر
شاه کجا سوی عدل و دادگراید
بازگراید بدو عنایت داور
گوید الملک لایدوم مع الظلم
آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در
قول پیمبر به کار بند و میازار
خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر
عدل و سخا وتوان و دانش بگزین
تاکه جهانت شود دورویه مسخر
گفتم مدح توبا طریقی مطبوع
مرهمه را نیست این طربقه میسر
گرچه هم اندر غزل توانم گفتن
غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر
لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر
حکمت جویند نی گزاف وکر و فر
نشکفت ار حکمت آید از سخن من
کزسنگ آید همه زلال مقطر
*‌
*‌
اکنون ز امر خدایگان خراسان
راست بود محضری بدین بلد اندر
محضری آراسته ز عدل که پیشش
سطح سپهر محدب است مقعر
چون‌فلک‌است‌این‌خجسته‌مجلس عالی
دانشمندان در او فروزان اختر
دیر نمانده است کز خراسان شاها
سوی ری آیند بخردان هشیور
وزپی اصلاح ملک وفره خسرو
دانشمندان کنند آنجا محضر
ای ملک راد شادمانه همی زی
وی عدوی شاه رنج و درد همی بر
تاکه بود عدل برگزبده‌تر از ظلم
تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر
ملک تو آباد باد و جان تو خرسند
جسم تو بی‌رنج باد و عیش تو بی‌مر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح
ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در
ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر
ای دست‌، عنان مکرمت درکش
وی پای‌، طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت سبک‌تر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر
ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر
ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور
ای حس فره‌، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر
ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر
ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر
ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر
ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
هان شمع بده که تیره شد مشرق
هان رخت منه که شعله زد خاور
ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن
وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر
ای ملک‌، درود گوی آن را که
زربستد وساخت کار ما چون زر
ای امن برو که شد ز بد روزی
لشکر غز و پادشای ما سنجر
کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه
از خون دل هزار نام‌آور
ره ده به مخنثان بی‌معنی
کین توز به مردمان دانشور
هر شب به کنارناکسی بغنو
هر روز به روی سفله‌ای بنگر
تا مایه سفله گی نگردد کم
هر روز بزای سفله‌ای دیگر
ای مرد، حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفتمت کزین مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زان پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دون‌پرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری ‌آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز درین پلید بیغوله
پند دل خوبشتن به یاد آور
رو به بازی نگر که افکندند
چون شیر نرم به حبسگاه اندر
هرچند به سیرت جوانمردی
خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر
پس چیست که سمج من چوکام شیر
تنگ است و عمیق و گنده و ابخر
برسقفش روزنی چو چشم گرک
کاندر شب‌، تابد از بر کردر
بر خاک فکنده بر یکی زبلو
چون زالو چسبناک و سرد و تر
افکنده به صدر بالشی چرکین
پرگند چو گور مردهٔ کافر
خود سنگ سیاه گور بدگفتی
من از بر او چو مرد تلقین‌گر
تلقین ودعای من در آن شب بود
نفرین و هجای شاه بدگوهر
چون کودک شیرخواره ازگیتی
طرفی نگرفته غیر خواب و خور
با فسحت ملک جم ز طماعی
ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر
وانگه به مجاعه کرد الفغده‌
از گندم خشک تا پیاز تر
تا گشت بهای جمله یک برده
بفروخت ز ده برابر افزونتر
شد دربار محمد غازی
در دورهٔ احمدی یکی متجر
انبار ذغال و مخزن هیمه
زاغهٔ رمه و دکان سوداگر
نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم
نه مهر به دل نه عشقش اندر سر
نه ذوق شکار و پویه مرکب
نه شوق نشاط و گردش ساغر
نه حشمت بار و دیدن مردم
نه همت کار و خواندن دفتر
ذکریش نه جزگرفتن رشوت
فکریش نه جز تباهی کشور
آکنده و سرد پیکری چونان
کز پیه فسرده قالبی منکر
گه خورده فریب مردم عامی
گه کرده فسون اجنبی از بر
در معنی انتخاب و آزادی
هر روز فکنده مشکلی دیگر
اندیشهٔ ملک را نه خودکرده
نه مانده به مردمان دانشور
درکشور خود فسادها کرده
چون در ده غیر مردکین گستر
تا چندگهی بدین نمط گنجی
برگنج فزاید و جهد از در
اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش
ز اندیشه رفتن سر و افسر
افساد کن ای خدایگان در ملک
و اندیشه مکن ز ایزد داور
هرجا بزنی شو و مکن ابقا
بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر
بستان زر ازین و آن و ده رخصت
تا سفله زند به جان خلق آذر
هشدارکه در پسین بد روزی
ملت کشد از خدایگان کیفر
دربر رخ آرزوت نگشاید
آن گنج که گرد کردی از هر در
نه زور رضات‌ می کند یاری
نه نور ضیات می‌شود رهبر
گیرند و زرت به سخره بستانند
آنان که توشان همی کنی تسخر
وانگه به کلاتت اندر اندازند
آنجاکه عقاب افکند شهپر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه ‌چون دو پسر که ‌مرد و یک‌ دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده‌ و خوب‌روی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخ‌های سیسنبر
هوشنگ به ‌درس‌، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزون‌تر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به‌ خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان‌ پیش که ‌درس و مشقشان‌ باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است به‌امر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانه‌ام دزدی
برداشت ‌سه ‌دست‌ رخت و جست‌ از در
خاتون‌چو به‌خانه بازگشت‌ازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جان‌پرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکه‌خوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حساب‌صرفه‌، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرش‌و پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هول‌آور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زان‌رو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان ط‌وبی چیست درجنان‌؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامی‌تر
طوبی‌لک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیله‌شان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی‌، دل خالی
وان داده به خورد جفت‌، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال‌
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضه‌خوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی‌ را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم زافریدگار، کزان روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر
گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو
گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر
سخت به پیچم که هر که بیند گوبد
هست مگر کژدمش به پیرهن اندر
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را
بافته جادو به صدهزار فن اندر
صدشکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز
مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد، که در شهر
جادویی افتد میان مرد و زن اندر
جادویی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذردکارها به حیلت و افسون
هیچ بندهدکسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در
جای نباشد مگربه مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار
زانش ببرند سر بدین ز من اندر
قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش
سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر
گر نکنی پیشه راستی و درستی
راست نیایی به خدمت وطن اندر
ور نکنی خدمت وطن به تمامی
عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر
درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن
شیرین آید به کام کوه کن اندر
جوشم و خونابه گرم گرم ببارم
همچون مرغی به روی بابزن اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور
حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور
سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور
ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور
زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور
بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور
آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم
می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور
فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور
هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور
جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور
بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور
همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور
روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور
همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور
بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور
ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور
راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور
همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور
شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور
باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور
یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور
همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور
فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور
وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور
در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور
هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور
ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور
لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور
حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور
مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور
مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور
آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور
به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور
لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور
همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور
کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور
این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور
اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور
این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور
آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور
آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور
آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا
ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور
ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور
جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور
سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور
آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور
آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور
نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور
ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور
زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور
به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور
همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور
همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور
بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور
عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - بیدار شو!
ای خفته درین خاکدان رباط
چون طفل فروبسته در قماط
تا چند نشینی به آب وتاب
ای خواجه درین خاکدان رباط
زود است که بینی به جز کفن
بیداد نبود هیچ در بساط
باله که گذشتن نشایدت
روز دگر از روزن خیاط
بی‌طاعت ایزد چه گونه‌ای
با جسم نحیف و پل صراط
مرگ است چو کلب عقور و ما
سرگرم به ‌موشیم چون ‌قطاط
چون برق‌، ربیع از پی ربیع
چون باد، شباط از پی شباط
عمر است که می‌بگذرد ز ما
ما خفته و آسوده در نشاط
برخیز و بکن فکری ای بهار
زان پیش که خاکت شود ملاط
شد قافله‌، بیدار شو ز خواب
ای خفته درین خاکدان رباط
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - وثوق و لقمان
نهادم ز بهر عیادت قدم
به دولتسرای ولی النعم
خداوند انعام و احسان «‌وثوق‌»
سر سروران خواجه محتشم
به نزد خدای جهان رستگار
به نزدیک خلق خدا محترم
مسالک ز تدبیر او مفتتح
ممالک ز تاثیر او منتظم
زبان بنانش به جبر حساب
سخن گفته در گوش جذر اصم
ولی نوک کلکش به وقت عتاب
سنان گشته در چشم شیر اجم
بساط صدارت ازو جسته کیف
مقام وزارت چنو دیده کم
دلم‌رنجه شد چون بدیدم که هست
خداوند، رنجه ز درد شکم
شفا از خدا جسته و خواستم
یکی کاغذ و نسخه کردم رقم
الم از تنش پاک یزدان زدود
به جان عدویش فزود آن الم
نگه کن که آن خواجه با من چه کرد
ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم
فزون داشت بر ما حقوق قدیم
بر آن جمله افزود حق‌القدم
عجب‌ترکه شعری به مدحم سرود
چو یک رشته الماس بسته بهم
درم داد بسیار و از مکرمت
برافزود شعر دری بر درم
بزرگا! وثوقا!که تنها همو
بزرگست و آن دیگران باد و دم
کند با بزرگی ثنایم به شعر
دهد بی‌تقاضا صلت نیز هم
خودش مدح فرماید و هم خودش
ببخشد صله‌، اینت اصل کرم
صله وافر و بحر شعرش رمل
سر انگشتش این بحرها کرده ضم
چو این وافر و این رمل کی شنید
کس اندر عرب یا که اندر عجم
زنم زان مضامین شیرین او
کنون همچو بهرام چوبین منم
منم آنکه با آش شلغم همی
ز مرضای خود شل کنم دست غم
منم آنکه مکروب‌ها می کنند
ز سهمم چو موش از بر گربه رم
خداوندگارا در ایران تویی
که تنها وجودت بود مغتنم
زهی دولتی کش تو باشی وثوق
زهی زاولی کش توپی روستم
خوش آن زائری کش توگویی تعال
خوش آن سائلی کش توگویی نعم
تو بودی که نه سال ازین پیش کند
ازبن ملک پاس تو بیخ ستم
تو بودی که از رهزنان بستدی
وطن را چو ازگرک جابر، غنم
تو بودی که برهاندی این خلق را
به تدبیرازآن قحطی وآن سقم
تو از صدمت جنگ بین‌الملل
رهاندی وطن راکه بد متهم
تو این مملکت را دو سال تمام
نگه‌داشتی با شهی بی‌حشم
اگر یاد آرد شه پهلوی
از آن روزگار درشت دژم
بغیرتو کس را به کس نشمرد
سخن گشت کوته و جف‌القلم
الا تا بود پهن برگ کدو
الا تا بود گرد برک کلم
کند تا سرم‌جات‌، دفع سموم
بود تا ضمادات‌، ضد ورم
هواخواه تو خوش زید لیک دیر
بداندیش تو خوش خورد لیک سم
بمانی تو در این جهان و شوند
حسودان تو مجتمع در عدم
چو لقمان ادهم نباشد کسی
هوادار جانت‌، به جانت قسم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام
افتاده‌ایم سخت به دام
در جنگ این گروه لئام
قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام
یک‌سر ز جهل‌، دشمن‌علم
جمله به طبع‌، خصم کرام
ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه‌، زمام
در فضل‌، ناتمام ولی
در بددلی و جهل‌، تمام
کرده بسی حرام‌، حلال
کرده بسی حلال‌، حرام
بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام
خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام
دارند ازو طمع‌، زر و مال
بر هرکه می‌کنند سلام
بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام
تا شام‌، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام
روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام
بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی‌، پنام
نه دستیار عز و شرف
نه پای‌بند شهرت و نام
جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام
لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام
هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - تأسف برگذشته
ز دلبر بوسه‌ای تاوان گرفتم
پس‌ از عمری‌ خسارت‌ جان گرفتم
به‌ آسانی مرا تاوان نمی‌داد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم
نشستم در دل مشکل‌پسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم
سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم
به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم
بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم
خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم
نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم
نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم
حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم
دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم
نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم
دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم
به امید نجات ملک‌، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم
برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم
عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم
به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم
اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم
به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بی‌پایان گرفتم
فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم
سیاست‌پیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم
نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم
چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم
ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم
شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم
شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم
ز غفلت عصر محنت‌زای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم
چه محنت‌ها که در تبعید دیدم
چه عبرت‌ها که از زندان گرفتم
ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم
ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم
پیاپی‌ شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم
ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم
ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم
نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم
به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم
دوای تلخکامی بی‌نیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم
به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بی‌ایمان گرفتم
پس‌ از یزدان‌ پناهم‌ جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم
مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم
گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم
توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - گو نکنم
دل من‌، شرح غم یار مکن گو نکنم
آتش عشق پدیدار مکن گو نکنم
بره انده و تیمار مرو، وین تن من
بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم
گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن
شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم
پندی از من بشنو ای دل‌، تا بتوانی
قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم
خوار دارد همه ‌دل‌ها را آن‌ ترک پسر
خوبش را چون‌دکران خوارمکن گو نکنم
مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم
خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم
گرتو دانی که‌همه وعدهٔ‌دلدار خطاست
تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم
خوبرویان خراسان به جفاکارکنند
یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم
طرهٔ خوبان‌، طرار و بلاانگیز است
خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم
ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار
قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم
ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن
لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم
اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش
جز که دریا را معیار مکن گو نکنم
هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت
تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم
گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن
وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم
وگرش افتد از قهر نظر سوی پری
نظر اندر وی‌، زنهار مکن گو نکنم
هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را
بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم
سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی
به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم
شعر من در یتیمی است‌، براین در یتیم
ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم
تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه
روز و شب جز به‌طرب کار مکن گو نکنم
گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود
تنم از رنج‌، گرانبار مکن گو نکنم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - سرود مدرسه
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم
ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم
کار ما ورزش‌ است و ‌خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم
چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم
مستی و کارهای بی‌معنی
کار ما نیست زانکه انسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم
پارسی‌زاده‌ایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم
همه از یک‌نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم
اول اندر میان مدرسه‌ایم
بعد از آن در میان میدانیم
می‌نمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم
پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم
همه‌ پاکیم و راستگو‌ی‌ و شریف
بی‌خبر از دروغ و بهتانیم
گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم
همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم
ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم
در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم
کار ما صنعت‌ است و علم‌ و عمل
کارهای دگر نمی‌دانیم
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می‌خوانیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گه‌خایش‌، در لقمه درآید
واندر عمل هضم‌، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربع‌ا وتب غب‌
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس‌، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی‌، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع‌، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم‌، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش‌، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع‌، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - تجرید و منقبت
دل ز دل بردار اگر بایست دلبر داشتن
دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن
دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان
یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن
عشق‌ را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است
با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن
بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست
سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن
عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام
سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن
شو که از راه مجاز آری حقیقت را به‌ دست
نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن
ای زده دست طلب در دامن نفس پلید
بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن
نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری
سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن
بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را
تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن
شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار
کاین‌چنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن
گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق
ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن
در تکاپوی طلب واپس‌تر است از گرد راه
آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن
ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست
تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن
ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل
دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن
ترک‌ خود کن ای‌ پسر تا هر چه‌ خواهی آن کنی
اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن
با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت
تا توانی جمله گیتی‌ را مسخر داشتن
پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی
خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن
بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی
قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن
چشم صورت‌بین ببند ای دل که نبود جز گزاف
طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن
نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان
سبلت افشانده و ریش مدور داشتن
مانوی کیش‌ است در کیش حقیقت آنکه خواست
دیدهٔ حق‌‌بین به دیوان مصوّر داشتن
چیست نمرودی خلیل‌الله را هشتن ز دست
وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن
رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است
کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن
چیست دون‌طبعی هوای خسروی کردن به‌دهر
با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن
بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست
با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن
حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش
هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن
هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش
بایدش آسایش از فردای محشر داشتن
نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست
با رضای او توان نعمای اوفر داشتن
ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام
شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن
رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار
تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن
چون‌ توئی کاهل‌، چه‌ می‌خواهی که‌ از بی‌ دولتیست
بینوای کاهل امید از توانگر داشتن
پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز
بر سر از دود دل درویش افسر داشتن
منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی
بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن
ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان
بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن
«‌این ولی‌الله این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی‌، این کشتن این برداشتن‌»