عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۲ - بابر
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۰ - میرعطا
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۶ - از چکامه ای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲ - گفتار در آفرینش مردم
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۷ - جواب دادن پیر برهمن فرامرز را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
همت چو دست گیرد رطل گران توان زد
دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشکارا منع مدام کرده
با یار خوش عیاری می را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد
تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره
بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد
خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد
خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»
بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه
شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد
دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشکارا منع مدام کرده
با یار خوش عیاری می را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد
تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره
بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد
خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد
خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»
بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه
شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر
چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر
ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم
ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر
صفای وقت به امید خم نخواهی یافت
نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر
قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل
همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر
اگر که مرد شجاعی و همتی داری
چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر
وفا چو می نتوانی جفا بکش باری
که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر
چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر
تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر
چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر
ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم
ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر
صفای وقت به امید خم نخواهی یافت
نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر
قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل
همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر
اگر که مرد شجاعی و همتی داری
چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر
وفا چو می نتوانی جفا بکش باری
که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر
چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر
تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شراب آتشین آمد ز دست ساقی جانها
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
خواهی به جهان شوری، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
در تماشای تو هر چشمی دلی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۴