عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت امیر (ع)
ز ماه چهره ساقیا، برافکن این نقاب را
به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را
برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را
بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را
به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را
اگر سبیل می کنی، خُم و سبو سبیل کن
ز دجله ی خُم و سبو جهان چو رود نیل کن
در این ثواب بنده را، زمرحمت دخیل کن
دخیل اگر، نمی کنی بیا مرا، وکیل کن
که تا ز رشحه ی سبو خجل کنم سحاب را
منم «وفایی» ار چه شُهره گشته ام به شاعری
ولی ز می کشانم و به می کشی بسی جری
نمی کند ز من کشان کسی به من برابری
الا، به امتحان من بیار، چند ساغری
ببین چگونه ماهرم حساب را کتاب را
مبین به زهد خشگ و این عمامه و ردای من
که این عمامه و ردا، همه بود بلای من
نظاره کن ولای من وفای من صفای من
به بزم می کشان نگر مقام وحدّ و جای من
به احترام من ببین ستاده شیخ و شاب را
بیار، می بریز، هی سبوسبو به ساغرم
نظاره کن به باطن و مبین به زهد ظاهرم
زخیل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم
اگر، که نیست باورت بگو که تا درآورم
ز جیب خویشتن برون نی و دف و رباب را
بیار، از آن می کهن که بشکند خمار من
مئی که زنگ ما و من زُداید از عذار من
مئی که یار، را کند مگر دوباره یار من
مئی که بر دهد به باد نیستی غبار من
چون من حجاب خود شدم بسوزد این حجاب را
شرار آتش می ام به جان شکّ و ریب زن
ز من چو بگذری برو، به تربت صُهیب زن
به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عیب زن
به طفل زن به شیخ زن به شاب زن به شیب زن
ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را
غریب نیست ساقیا بپرسی ار، زغُربتم
عجیب نیست گر کنی تفقّدی به کُربتم
نظر کنی به غربتم گذر کنی به تربتم
الا، زیان نمی کنی اگر، به قصد قربتم
به آب آتشین زجان نشانی التهاب را
الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی
نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی
رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی
که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را
ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم
ز تهمت نصیری اش به این و آن رها کنم
علی علی جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم
به خود ببندم احولی که او ز خود رضا کنم
به هر چه رأی او بود ادا کنم خطاب را
علی که در تقدّمش نه ریب هست و نه شکی
علی که از خدا، کمی نباشدش جز، اندکی
علی که جان مصطفی و جان او بود یکی
خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکی
الا، به شأن او ببین تو مصحف و کتاب را
امیر بود، در ازل دوباره در غدیر شد
مبلّغ امیری اش رسول بی نظیر شد
به انس و جنّ امیر شد به مصطفی ظهیر شد
همین نه بس ظهیر شد دبیر شد وزیر شد
مُشار شد مُشیر شد حضور را، غیاب را
هماره گفت مصطفی علی بود حساب من
به شرع من وصیّ من به جای من امام من
امیر من نصیر من ظهیر من قوام من
حلال او حلال من حرام او حرام من
دیگر چه جای دم زدن ثعالب و کلاب را
به جز نبی به دیگری علی قیاس کی شود
حریر و پرنیان الا، سیه پلاس کی شود
عدو شناس در جهان علی شناس کی شود
شناختن خدای را، در این لباس کی شود
که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را
مقام اگر، فرابری ز رتبه ی پیمبری
به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذری
هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بیاوری
نشان چو نیستت به دل ز مُهر مهر حیدری
چو کرم پیله می تنی به دور خود لعاب را
شهی که مدح او همی پیمبر و خدا کند
چسان تواندش کسی که مدح یا، ثنا کند
مگر که عشق شمه یی ز وصف او ادا کند
ولی چسان ادا کند که عقل از او ابا کند
به کور، کی بیان توان نمودن آفتاب را
به جنّ و انس و دیو و دد، هماره روزی او دهد
به جمله قسمت و نصیب و خطّ و آرزو دهد
جماد را، نبات را، وظیفه مو به مو دهد
الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد
ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را
نه فخر اوست خوانم ار، حدیث باب خیبرش
نه مدح اوست گویم ار، ز قتل عمرو کافرش
نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش
اراده گر، نماید او به یک اشاره قنبرش
به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را
علی بود جمیل حق علی بود جمال حق
علی بود جلیل حق علی بود جلال حق
مقیل حق مقال حق مثیل حق مثال حق
دلیل حق سبیل حق بدیل حق کمال حق
که ذات لایزال حق ستوده آن جناب را
احاطه کرد علم او به ما سوی سوا، سوا
که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا
چگویمت ز علم او الا، شنیده ای الا
شبی که رفت مصطفی به فوق عرش، مرتضی
بیان نمود بهر او ایاب را، ذهاب را
اگر، که قهرمان او به قهر و کین علم زند
اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند
قضا، فنای این جهان در آن زمان رقم زند
به قهقرا، عدوی او به نیستی قدم زند
گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را
تو ای علی مرتضی که مظهر خداستی
به کوفه رفته ای به خواب و خود کجا رواستی
که زینب تو روبرو به زاده ی زناستی
به گوش خویش بشنو و ببین چه ماجراستی
چو او کند سئوال را و این دهد جواب را
به شهر شام خویش را، دمی ز مرحمت رسان
به دختران بی کس ات ببین تطاول خسان
رها نما، تو بیکسان ز قید و بند ناکسان
ز پاره ی دل کسان و اشک چشم بی کسان
به مجلس یزید بین شراب را، کباب را
به دختران خود، نگر که ایستاده صف به صف
ز شامیان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف
یزید شوم با دو صد نشاط و شادی و شعف
سر حسین و جام می نی و رباب و چنگ دف
به بزمی این چنین ببین سکینه و رباب را
شها بیا، امیری یزید بی تمیز بین
به پُشت پرده دختران او همه عزیز بین
گشاده موی دختران خویش چون کنیز بین
نگنجد ار، به غیرتت بیا و این دو چیز بین
به طشت زر، سر حسین و ساغر شراب را
به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را
برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را
بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را
به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را
اگر سبیل می کنی، خُم و سبو سبیل کن
ز دجله ی خُم و سبو جهان چو رود نیل کن
در این ثواب بنده را، زمرحمت دخیل کن
دخیل اگر، نمی کنی بیا مرا، وکیل کن
که تا ز رشحه ی سبو خجل کنم سحاب را
منم «وفایی» ار چه شُهره گشته ام به شاعری
ولی ز می کشانم و به می کشی بسی جری
نمی کند ز من کشان کسی به من برابری
الا، به امتحان من بیار، چند ساغری
ببین چگونه ماهرم حساب را کتاب را
مبین به زهد خشگ و این عمامه و ردای من
که این عمامه و ردا، همه بود بلای من
نظاره کن ولای من وفای من صفای من
به بزم می کشان نگر مقام وحدّ و جای من
به احترام من ببین ستاده شیخ و شاب را
بیار، می بریز، هی سبوسبو به ساغرم
نظاره کن به باطن و مبین به زهد ظاهرم
زخیل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم
اگر، که نیست باورت بگو که تا درآورم
ز جیب خویشتن برون نی و دف و رباب را
بیار، از آن می کهن که بشکند خمار من
مئی که زنگ ما و من زُداید از عذار من
مئی که یار، را کند مگر دوباره یار من
مئی که بر دهد به باد نیستی غبار من
چون من حجاب خود شدم بسوزد این حجاب را
شرار آتش می ام به جان شکّ و ریب زن
ز من چو بگذری برو، به تربت صُهیب زن
به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عیب زن
به طفل زن به شیخ زن به شاب زن به شیب زن
ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را
غریب نیست ساقیا بپرسی ار، زغُربتم
عجیب نیست گر کنی تفقّدی به کُربتم
نظر کنی به غربتم گذر کنی به تربتم
الا، زیان نمی کنی اگر، به قصد قربتم
به آب آتشین زجان نشانی التهاب را
الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی
نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی
رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی
که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را
ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم
ز تهمت نصیری اش به این و آن رها کنم
علی علی جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم
به خود ببندم احولی که او ز خود رضا کنم
به هر چه رأی او بود ادا کنم خطاب را
علی که در تقدّمش نه ریب هست و نه شکی
علی که از خدا، کمی نباشدش جز، اندکی
علی که جان مصطفی و جان او بود یکی
خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکی
الا، به شأن او ببین تو مصحف و کتاب را
امیر بود، در ازل دوباره در غدیر شد
مبلّغ امیری اش رسول بی نظیر شد
به انس و جنّ امیر شد به مصطفی ظهیر شد
همین نه بس ظهیر شد دبیر شد وزیر شد
مُشار شد مُشیر شد حضور را، غیاب را
هماره گفت مصطفی علی بود حساب من
به شرع من وصیّ من به جای من امام من
امیر من نصیر من ظهیر من قوام من
حلال او حلال من حرام او حرام من
دیگر چه جای دم زدن ثعالب و کلاب را
به جز نبی به دیگری علی قیاس کی شود
حریر و پرنیان الا، سیه پلاس کی شود
عدو شناس در جهان علی شناس کی شود
شناختن خدای را، در این لباس کی شود
که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را
مقام اگر، فرابری ز رتبه ی پیمبری
به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذری
هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بیاوری
نشان چو نیستت به دل ز مُهر مهر حیدری
چو کرم پیله می تنی به دور خود لعاب را
شهی که مدح او همی پیمبر و خدا کند
چسان تواندش کسی که مدح یا، ثنا کند
مگر که عشق شمه یی ز وصف او ادا کند
ولی چسان ادا کند که عقل از او ابا کند
به کور، کی بیان توان نمودن آفتاب را
به جنّ و انس و دیو و دد، هماره روزی او دهد
به جمله قسمت و نصیب و خطّ و آرزو دهد
جماد را، نبات را، وظیفه مو به مو دهد
الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد
ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را
نه فخر اوست خوانم ار، حدیث باب خیبرش
نه مدح اوست گویم ار، ز قتل عمرو کافرش
نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش
اراده گر، نماید او به یک اشاره قنبرش
به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را
علی بود جمیل حق علی بود جمال حق
علی بود جلیل حق علی بود جلال حق
مقیل حق مقال حق مثیل حق مثال حق
دلیل حق سبیل حق بدیل حق کمال حق
که ذات لایزال حق ستوده آن جناب را
احاطه کرد علم او به ما سوی سوا، سوا
که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا
چگویمت ز علم او الا، شنیده ای الا
شبی که رفت مصطفی به فوق عرش، مرتضی
بیان نمود بهر او ایاب را، ذهاب را
اگر، که قهرمان او به قهر و کین علم زند
اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند
قضا، فنای این جهان در آن زمان رقم زند
به قهقرا، عدوی او به نیستی قدم زند
گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را
تو ای علی مرتضی که مظهر خداستی
به کوفه رفته ای به خواب و خود کجا رواستی
که زینب تو روبرو به زاده ی زناستی
به گوش خویش بشنو و ببین چه ماجراستی
چو او کند سئوال را و این دهد جواب را
به شهر شام خویش را، دمی ز مرحمت رسان
به دختران بی کس ات ببین تطاول خسان
رها نما، تو بیکسان ز قید و بند ناکسان
ز پاره ی دل کسان و اشک چشم بی کسان
به مجلس یزید بین شراب را، کباب را
به دختران خود، نگر که ایستاده صف به صف
ز شامیان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف
یزید شوم با دو صد نشاط و شادی و شعف
سر حسین و جام می نی و رباب و چنگ دف
به بزمی این چنین ببین سکینه و رباب را
شها بیا، امیری یزید بی تمیز بین
به پُشت پرده دختران او همه عزیز بین
گشاده موی دختران خویش چون کنیز بین
نگنجد ار، به غیرتت بیا و این دو چیز بین
به طشت زر، سر حسین و ساغر شراب را
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
المنة لله که به کوی تو مقیمم
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۴ - در توسّل به حضرت سیدالشهدا (ع) جهت رفع مرض طاعون
ای کرببلا مشرق انوار خدایی
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مناجات
بگیر ای دوست ما را دست امّید
پس آنگه بندگی بین تا، به جاوید
رهایی ده مرا از قید هستی
از این مستیّ و از این بُت پرستی
دلم گردیده دیر بت پرستان
دد و دیو اندر او خوابیده مستان
فکن از طاق این دیر، آن بتان را
که تا بی پرده بینی جانِ جان را
دلم از این خودی تنگ است تنگ است
بسی از خود مرا ننگ است ننگ است
برون کن این خودی خود اندرون آی
اگر جا تنگ شد آنگه برون آی
قدم بگذار یکبار اندر این دیر
که تا باقی نماند اندر او غیر
به حقّ راستان و حقّ پاکان
مرا، زین بت پرستی کن مسلمان
بَدل بنمای کفرم را به اسلام
که دلتنگم بسی از ننگ و از نام
که تا در بند ننگ و نام هستم
نه دین دارم نه در اسلام هستم
بَدَم از بد، به غیر از بد نیاید
تو نیکم کن که نیک از نیک زاید
بَد ما را بدل می کن به خوبی
به غفّاری و ستّارالعیوبی
اگر یکبار گویی بنده ی من
رود تا قاب قوسین خنده ی من
«وفایی» را به خود مگذار مگذار
که هستم از خودی بیزار بیزار
به فضل خویشتن بر گیر دستم
مخواه از دست خود بر خود شکستم
بود رسم ار، کسی خر، می فروشد
ز چشم مشتری عیبش بپوشد
به وقت بیع تا محکم کند کار
شروط عیب هم بر، وی کند بار
ندانم من چسازم با، خر خویش
که باشد عیب هایش بیش از بیش
خصوصاً مشتری که عیب دانست
دگر عیبی کجا از وی نهانست
چو ممکن نیست عیبش را بپوشم
به تو با کلّ عیبش می فروشم
بگیر از ما، خرِ ما را به خوبی
از آن راهی که ستّارالعیوبی
دلم تنگ است تنگ از دست این خر
به جز این کور زشت لنگ لاغر
اگر خر کار کن یا بار، بر نیست
ترا، هم کار و باری در نظر نیست
نمی خواهی کز این سودا، بری سود
بود نفع خرت منظور و مقصود
ترا مقصود از این سودا، نه سود است
که بنیاد کرم بر فضل و جود است
اگر خر نیست قابل بهر قربان
ترا تبدیل او سهل است و آسان
تو خود تبدیل اعیان می نمایی
تو می سازی عصا را، اژدهایی
تو خون را آب سازی آب را خون
بود حکمت برون از چند و از چون
پس آنگه بندگی بین تا، به جاوید
رهایی ده مرا از قید هستی
از این مستیّ و از این بُت پرستی
دلم گردیده دیر بت پرستان
دد و دیو اندر او خوابیده مستان
فکن از طاق این دیر، آن بتان را
که تا بی پرده بینی جانِ جان را
دلم از این خودی تنگ است تنگ است
بسی از خود مرا ننگ است ننگ است
برون کن این خودی خود اندرون آی
اگر جا تنگ شد آنگه برون آی
قدم بگذار یکبار اندر این دیر
که تا باقی نماند اندر او غیر
به حقّ راستان و حقّ پاکان
مرا، زین بت پرستی کن مسلمان
بَدل بنمای کفرم را به اسلام
که دلتنگم بسی از ننگ و از نام
که تا در بند ننگ و نام هستم
نه دین دارم نه در اسلام هستم
بَدَم از بد، به غیر از بد نیاید
تو نیکم کن که نیک از نیک زاید
بَد ما را بدل می کن به خوبی
به غفّاری و ستّارالعیوبی
اگر یکبار گویی بنده ی من
رود تا قاب قوسین خنده ی من
«وفایی» را به خود مگذار مگذار
که هستم از خودی بیزار بیزار
به فضل خویشتن بر گیر دستم
مخواه از دست خود بر خود شکستم
بود رسم ار، کسی خر، می فروشد
ز چشم مشتری عیبش بپوشد
به وقت بیع تا محکم کند کار
شروط عیب هم بر، وی کند بار
ندانم من چسازم با، خر خویش
که باشد عیب هایش بیش از بیش
خصوصاً مشتری که عیب دانست
دگر عیبی کجا از وی نهانست
چو ممکن نیست عیبش را بپوشم
به تو با کلّ عیبش می فروشم
بگیر از ما، خرِ ما را به خوبی
از آن راهی که ستّارالعیوبی
دلم تنگ است تنگ از دست این خر
به جز این کور زشت لنگ لاغر
اگر خر کار کن یا بار، بر نیست
ترا، هم کار و باری در نظر نیست
نمی خواهی کز این سودا، بری سود
بود نفع خرت منظور و مقصود
ترا مقصود از این سودا، نه سود است
که بنیاد کرم بر فضل و جود است
اگر خر نیست قابل بهر قربان
ترا تبدیل او سهل است و آسان
تو خود تبدیل اعیان می نمایی
تو می سازی عصا را، اژدهایی
تو خون را آب سازی آب را خون
بود حکمت برون از چند و از چون
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۲ - منظومهٔ حدیث شریف کساء
مرا، طبع اگر نارسا، یا رسا
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور، باشد ز رأی رزین
ز روح القدس جویم اوّل مدد
که جان را، رشد باید از وی رسد
پس آنکه کنم عشق را پیش رو
نهم عقل را، در بر او گرو
که گر عشق نبود دلیل رهم
نشاید که پای اندراین ره نهم
کنم رشته ی نظم را تابدار
بر او بر کشم لؤلؤ آبدار
«وفایی» دمی قصّه آغاز کن
به آل عبا خویش دمساز کن
«وفایی» وفاداری از سر بگیر
ز آل عبا فیض دیگر بگیر
حدیثی است از حضرت فاطمه
که بی واهمه گویمش با همه
بگفتا که یک روزی از روزها
پدر شد مرا، وارد اندر سرا
بفرمود کای دخت دلبند من
مرا، ضعف و سُستی است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سُستی ترا
مبادا، و بادا پناهت خدا
بفرمود کای دختر با وفا
بیاور، مرا آن یمانی کسا
بمانی کسا را، بیار این زمان
بپوشان مرا، زیر این طیلسان
که سرّی نهان در پس پرده هست
که بی پرده این پرده آید، به دست
خدا خواهد از پرده سازد عیان
خدایی خود بر زمین و زمان
به خود خواهد او عشق بازی کند
به ملک و ملک سرفرازی کند
نظر کردمش چون بپوشیدمش
رخی چون درخشنده مه دیدمش
چنان رویش از نور رخشنده بود
که بدر درخشنده اش بنده بود
برای مثل گفته شد ماه بدر
و گرنه مه بدر را چیست قدر
به ماهی بود یک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روی بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسید
سلامی بداد و جوابی شنید
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی خیرالانام
بگفتم که ای میوه ی جان من
نکو برده یی بوی جانان من
بود جدّ پاکت به زیر کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آندم حسن همچو روح روان
روان شد سوی سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام
بود در برت تا کنم من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجید
بیا ای مرا، مایه ی هر امید
پس از لحظه یی آمد از در حسین
حسینی که بُد عرش را زیب و زین
چنین گفت بعد از درود و سلام
که آید مرا، بوی جد بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندر اینجا گزیده است جا
بگفتم ترا، جدّ رسول امین
به زیر کسا با حسن هر دو بین
پس آنگه به سوی کسا رفت شاد
به جدّ مکرّم سلامی بداد
بگفت ای که ایزد، ترا برگُزید
ز بود تو آورده عالم پدید
بود تا که آیم به پیش تو باز
ز قُربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تومن، من تویی ما و من
چو جان اندرا، مرمرا، در بدن
بیا ای مرا مایه ی افتخار
به تو تا قیامت من امیدوار
تو خود مایه ی افتخار منی
به هر دو سرا، اعتبار منی
تویی مظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بیا ای شهیدی که اندر جزا
جزایی نباشد ترا، جز خدا
نبی با حسین بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پیمبر بداد او سلام
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی ابن عمم
ز دل می زداید هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اینجاستی
که خاک سرا، عطر پیراستی
بگفتم بلی آنکه دلبند تست
به زیر کسا با دو فرزند تست
به سوی کسا آن شه لافتی
نظر کرد و دید او به چشم خدا
به عین خدا دید عین خدا
تجلّی نموده است اندر، سه جا
به چشم خدا دید نور ازل
تجلّی نموده است در سه محل
چو روی خود اندر سه مرآت دید
خدا را حقیقت در آیات دید
بگفتا سلام ای رسول امین
زمن یعنی از مالک یوم دین
سلام و تحیّات بیرون ز حد
زمن برتو یعنی زحیّ صمد
پیمبر جواب سلامش بداد
پی اذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقل کل عشق کل شد قرین
نمود آفرین عقل و عشق آفرین
پس آن عقل کل مایه ی هر وجود
سخن با علی از علی می سرود
که ای آنکه بر سر تویی تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم زجان آفرین
یکی در سما، دیگری در زمین
یکی در سما با دو صد واهمه
یکی در زمین خانه ی فاطمه
یکی در شب و دیگری روز بود
که آن روز و شب هر دو فیروز بود
ولیکن کجا می رسد شب به روز
که شب تیره و روز شد دلفروز
مرا، مارای آیت روی تست
که قوسین من جفت ابروی تست
نظر کرد سوی کسا فاطمه
به زیر کسا دید یاران همه
به سوی کسا شاد و خورسند رفت
سوی شوی و باب و دو فرزند رفت
بگفتا سلام و رسیدش جواب
گرفت اذن و پس رخصتش داد باب
به زیر کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر، افلاکیان همهمه
زبانوی حق چون عدد شد تمام
خدا را، خدایی شد اندر به کام
عدد، روکش حُسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بین نبیند به زیر کسا
کسی را، به جز خمسه یعنی خدا
خدا خود منزّه بود از عدد
ولی این عدد، واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زیر این طیلسان
خدا، گر منزّه نبودی زجای
همی گفتمی شد به زیر کسای
پس آمد، ندایی به صوت علی
به صوت علی بود و صوت جلی
نه دانم من آیا ز تحت کسا
برآمد، ندا یا ز فوق سما
که ای ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آیات من
نکردم من این خلق نُه آسمان
نه خلق زمین و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا، نه بحر و نه برّ
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسی نه لوح و قلم
نه ایجاد هستی ز ملکِ عدم
مگر از پی حُبّ این پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امین خدا جبرئیل
بگفتا که ای کردگار جلیل
کیانند آیا، به زیر کسا
که بر، ماسوایند میرو کیا
جواب آمد از مصدر عزّوشان
به جبریل کای جبرئیلا، بدان
که زهراست با، باب و با شوی او
ابا، هر دو فرزند دلجوی او
گر این پنج ما را نبودند یار
نه شش بود و نه هفت و نه سه نه چار
نمی بود، بود نُه افلاک را
نه بود تو و خیل املاک را
چو جبریل واقف شد از سرّ هو
به خاطر گذشتش مر، این آرزو
که یارب چه باشد که این بینوا
نوا، یابد از قُرب اهل کسا
دهی اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر، ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال این پنج تن
که سازی مرا، سادس انجمن
بفرمودش ایزد، برو سویشان
ولی خود، مرو سویشان بی نشان
گر، از ما نباشد نشانی ترا
نباشد ترا، ره به سوی کسا
تو از ما نشانی به همراه بر
که تا سوی ایشان شوی راهبر
به یک سو بِنه رأی و تدبیر را
نشانی بر، آیات تطهیر را
تو آیات تطهیر بهر نشان
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان
به پاکان نشانی به پاکی ببر
به نیکان به نیکی سخن سازسر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را، خدایی به کام از شماست
ازل تا ابد از دوام شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو باشی غرض ای شه ارجمند
رسید و رسانید بعد از سلام
پیام خدا، پس طلب کرد کام
سری از پی اذن بر خاک سود
زبونیّ و پستی و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل
خدایی که می جُست در لامکان
عیان دید در زیر آن طیلسان
ببالید، بر خود ز شوق و شعف
چو از قُرب حق یافت عزّوشرف
پس آنگه خداوند این نُه قباب
علیّ ولی لایق این خطاب
بپرسید از پادشاه رُسُل
که این انجمن را چه باشد نُزل
به نزد خداوند این انجمن
چه قدر است ای پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجید
به حقّ کسی کاو مرا، برگزید
به حقّی که حقّش مرا از ازل
بداد، اصطفی تا ابد، بی ذلل
مرا، داد بر ماسوا سروری
نبوّت به من داد و پیغمبری
به هر محفلی باشد این گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
ستغفار گویان ملایک همه
به بزمی که دارند این زمزمه
زبان خدا پس سرود این سخن
که خود رستگارند یاران من
رسول خدا، بار دیگر بگفت
دُر این سخن را، دیگر بار سُفت
به هرجا شود ذکر این ماجرا
ز حق هست هر حاجت آنجا روا
به بزمی که این بزم یاد آورند
دل پر، ز اندوه شاد آورند
به بزمی کزین بزم آید سخن
بماند مراد و نماند حزن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاریم و یاران ما
به هر دو سرا، مژده از حق رسید
که هستیم ما، رستگار و سعید
حدیثی به یاد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جان پاک
به یاد آمدم قصّه ی جانگزا
ز سلطان دین خامس این کسا
چو در کربلا، شد بر او کار تنگ
ز بیداد آن قوم بی نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عنود
به اتمام حجّت زبان بر گشود
که من خود، یکی هستم از آن کسا
که اهلش به پاکی ستوده خدا
که من یک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر این کسان نیست کس را، سبق
منم آنکه پیغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، می نهاد
همی گفت آن خسرو خافقین
حسین از من است و منم از حسین
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسید ز اصحاب خاص رسول
شنیدند و دیدند و بشناختند
به روی خدا، تیغ کین آختند
کشیدند بر روی حق تیغ کین
بکشتند دین و امام مبین
بکشتند تهلیل و تکبیر را
مخاطب به آیات تطهیر را
نمودند دانسته او را شهید
که ماییم محکومِ حکم یزید
«وفایی» از این ماجرا، خون گری
بر آن شاه لب تشنه جیحون گری
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور، باشد ز رأی رزین
ز روح القدس جویم اوّل مدد
که جان را، رشد باید از وی رسد
پس آنکه کنم عشق را پیش رو
نهم عقل را، در بر او گرو
که گر عشق نبود دلیل رهم
نشاید که پای اندراین ره نهم
کنم رشته ی نظم را تابدار
بر او بر کشم لؤلؤ آبدار
«وفایی» دمی قصّه آغاز کن
به آل عبا خویش دمساز کن
«وفایی» وفاداری از سر بگیر
ز آل عبا فیض دیگر بگیر
حدیثی است از حضرت فاطمه
که بی واهمه گویمش با همه
بگفتا که یک روزی از روزها
پدر شد مرا، وارد اندر سرا
بفرمود کای دخت دلبند من
مرا، ضعف و سُستی است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سُستی ترا
مبادا، و بادا پناهت خدا
بفرمود کای دختر با وفا
بیاور، مرا آن یمانی کسا
بمانی کسا را، بیار این زمان
بپوشان مرا، زیر این طیلسان
که سرّی نهان در پس پرده هست
که بی پرده این پرده آید، به دست
خدا خواهد از پرده سازد عیان
خدایی خود بر زمین و زمان
به خود خواهد او عشق بازی کند
به ملک و ملک سرفرازی کند
نظر کردمش چون بپوشیدمش
رخی چون درخشنده مه دیدمش
چنان رویش از نور رخشنده بود
که بدر درخشنده اش بنده بود
برای مثل گفته شد ماه بدر
و گرنه مه بدر را چیست قدر
به ماهی بود یک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روی بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسید
سلامی بداد و جوابی شنید
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی خیرالانام
بگفتم که ای میوه ی جان من
نکو برده یی بوی جانان من
بود جدّ پاکت به زیر کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آندم حسن همچو روح روان
روان شد سوی سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام
بود در برت تا کنم من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجید
بیا ای مرا، مایه ی هر امید
پس از لحظه یی آمد از در حسین
حسینی که بُد عرش را زیب و زین
چنین گفت بعد از درود و سلام
که آید مرا، بوی جد بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندر اینجا گزیده است جا
بگفتم ترا، جدّ رسول امین
به زیر کسا با حسن هر دو بین
پس آنگه به سوی کسا رفت شاد
به جدّ مکرّم سلامی بداد
بگفت ای که ایزد، ترا برگُزید
ز بود تو آورده عالم پدید
بود تا که آیم به پیش تو باز
ز قُربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تومن، من تویی ما و من
چو جان اندرا، مرمرا، در بدن
بیا ای مرا مایه ی افتخار
به تو تا قیامت من امیدوار
تو خود مایه ی افتخار منی
به هر دو سرا، اعتبار منی
تویی مظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بیا ای شهیدی که اندر جزا
جزایی نباشد ترا، جز خدا
نبی با حسین بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پیمبر بداد او سلام
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی ابن عمم
ز دل می زداید هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اینجاستی
که خاک سرا، عطر پیراستی
بگفتم بلی آنکه دلبند تست
به زیر کسا با دو فرزند تست
به سوی کسا آن شه لافتی
نظر کرد و دید او به چشم خدا
به عین خدا دید عین خدا
تجلّی نموده است اندر، سه جا
به چشم خدا دید نور ازل
تجلّی نموده است در سه محل
چو روی خود اندر سه مرآت دید
خدا را حقیقت در آیات دید
بگفتا سلام ای رسول امین
زمن یعنی از مالک یوم دین
سلام و تحیّات بیرون ز حد
زمن برتو یعنی زحیّ صمد
پیمبر جواب سلامش بداد
پی اذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقل کل عشق کل شد قرین
نمود آفرین عقل و عشق آفرین
پس آن عقل کل مایه ی هر وجود
سخن با علی از علی می سرود
که ای آنکه بر سر تویی تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم زجان آفرین
یکی در سما، دیگری در زمین
یکی در سما با دو صد واهمه
یکی در زمین خانه ی فاطمه
یکی در شب و دیگری روز بود
که آن روز و شب هر دو فیروز بود
ولیکن کجا می رسد شب به روز
که شب تیره و روز شد دلفروز
مرا، مارای آیت روی تست
که قوسین من جفت ابروی تست
نظر کرد سوی کسا فاطمه
به زیر کسا دید یاران همه
به سوی کسا شاد و خورسند رفت
سوی شوی و باب و دو فرزند رفت
بگفتا سلام و رسیدش جواب
گرفت اذن و پس رخصتش داد باب
به زیر کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر، افلاکیان همهمه
زبانوی حق چون عدد شد تمام
خدا را، خدایی شد اندر به کام
عدد، روکش حُسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بین نبیند به زیر کسا
کسی را، به جز خمسه یعنی خدا
خدا خود منزّه بود از عدد
ولی این عدد، واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زیر این طیلسان
خدا، گر منزّه نبودی زجای
همی گفتمی شد به زیر کسای
پس آمد، ندایی به صوت علی
به صوت علی بود و صوت جلی
نه دانم من آیا ز تحت کسا
برآمد، ندا یا ز فوق سما
که ای ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آیات من
نکردم من این خلق نُه آسمان
نه خلق زمین و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا، نه بحر و نه برّ
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسی نه لوح و قلم
نه ایجاد هستی ز ملکِ عدم
مگر از پی حُبّ این پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امین خدا جبرئیل
بگفتا که ای کردگار جلیل
کیانند آیا، به زیر کسا
که بر، ماسوایند میرو کیا
جواب آمد از مصدر عزّوشان
به جبریل کای جبرئیلا، بدان
که زهراست با، باب و با شوی او
ابا، هر دو فرزند دلجوی او
گر این پنج ما را نبودند یار
نه شش بود و نه هفت و نه سه نه چار
نمی بود، بود نُه افلاک را
نه بود تو و خیل املاک را
چو جبریل واقف شد از سرّ هو
به خاطر گذشتش مر، این آرزو
که یارب چه باشد که این بینوا
نوا، یابد از قُرب اهل کسا
دهی اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر، ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال این پنج تن
که سازی مرا، سادس انجمن
بفرمودش ایزد، برو سویشان
ولی خود، مرو سویشان بی نشان
گر، از ما نباشد نشانی ترا
نباشد ترا، ره به سوی کسا
تو از ما نشانی به همراه بر
که تا سوی ایشان شوی راهبر
به یک سو بِنه رأی و تدبیر را
نشانی بر، آیات تطهیر را
تو آیات تطهیر بهر نشان
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان
به پاکان نشانی به پاکی ببر
به نیکان به نیکی سخن سازسر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را، خدایی به کام از شماست
ازل تا ابد از دوام شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو باشی غرض ای شه ارجمند
رسید و رسانید بعد از سلام
پیام خدا، پس طلب کرد کام
سری از پی اذن بر خاک سود
زبونیّ و پستی و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل
خدایی که می جُست در لامکان
عیان دید در زیر آن طیلسان
ببالید، بر خود ز شوق و شعف
چو از قُرب حق یافت عزّوشرف
پس آنگه خداوند این نُه قباب
علیّ ولی لایق این خطاب
بپرسید از پادشاه رُسُل
که این انجمن را چه باشد نُزل
به نزد خداوند این انجمن
چه قدر است ای پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجید
به حقّ کسی کاو مرا، برگزید
به حقّی که حقّش مرا از ازل
بداد، اصطفی تا ابد، بی ذلل
مرا، داد بر ماسوا سروری
نبوّت به من داد و پیغمبری
به هر محفلی باشد این گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
ستغفار گویان ملایک همه
به بزمی که دارند این زمزمه
زبان خدا پس سرود این سخن
که خود رستگارند یاران من
رسول خدا، بار دیگر بگفت
دُر این سخن را، دیگر بار سُفت
به هرجا شود ذکر این ماجرا
ز حق هست هر حاجت آنجا روا
به بزمی که این بزم یاد آورند
دل پر، ز اندوه شاد آورند
به بزمی کزین بزم آید سخن
بماند مراد و نماند حزن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاریم و یاران ما
به هر دو سرا، مژده از حق رسید
که هستیم ما، رستگار و سعید
حدیثی به یاد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جان پاک
به یاد آمدم قصّه ی جانگزا
ز سلطان دین خامس این کسا
چو در کربلا، شد بر او کار تنگ
ز بیداد آن قوم بی نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عنود
به اتمام حجّت زبان بر گشود
که من خود، یکی هستم از آن کسا
که اهلش به پاکی ستوده خدا
که من یک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر این کسان نیست کس را، سبق
منم آنکه پیغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، می نهاد
همی گفت آن خسرو خافقین
حسین از من است و منم از حسین
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسید ز اصحاب خاص رسول
شنیدند و دیدند و بشناختند
به روی خدا، تیغ کین آختند
کشیدند بر روی حق تیغ کین
بکشتند دین و امام مبین
بکشتند تهلیل و تکبیر را
مخاطب به آیات تطهیر را
نمودند دانسته او را شهید
که ماییم محکومِ حکم یزید
«وفایی» از این ماجرا، خون گری
بر آن شاه لب تشنه جیحون گری
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۳ - بهاریه و مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع)
غم امسالم افزونتر ز پار است
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اتمام حجّت کردن حضرت سیدالشهدا (ع)
باز دیوانه شدم زنجیر کو
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند اول
در کربلا چو محشر کبری شد آشکار
گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز شادکام
امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار
آتش به خیمگاه زدند این روا نبود
کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار
پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان
برگشتگان بی کفن افتادشان گذار
هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک
یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین
غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا
کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار
از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد
نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تویی برادر زینب تویی حسین
آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار
دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بی اعتباری ام که چها کرده روزگار
پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت
کای باب تاجدار من ای شیر کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم
در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار
آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست
کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار
یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست
برکش پی تلافی از این قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند
مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار
گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز شادکام
امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار
آتش به خیمگاه زدند این روا نبود
کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار
پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان
برگشتگان بی کفن افتادشان گذار
هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک
یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین
غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا
کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار
از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد
نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تویی برادر زینب تویی حسین
آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار
دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بی اعتباری ام که چها کرده روزگار
پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت
کای باب تاجدار من ای شیر کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم
در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار
آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست
کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار
یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست
برکش پی تلافی از این قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند
مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دوم
میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار، به عین الیقین فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آنقدر که کار
از عشق درگذشت و به عشق آفرین فتاد
از تاب تشنه کامی اطفال شد چنان
کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد
او را چو سنگ کین زجفا بر جبین زدند
از بهر سجده شکرکنان بر زمین فتاد
ساکن شد آسمان و زمین گشت بی سکون
از زین چو بر زمین شه دنیا و دین فتاد
در خاک و خون ز سوز جراحات و زخم تیر
گه جانب یسار و گهی بر یمن فتاد
از کینه گشت سر به سر نیزه اش بلند
عریان به خاکش آن بدن نازنین فتاد
خاتم برفت از کفش انسان که جبرئیل
برزد فغان زدست سلیمان نگین فتاد
شمر شریر در حرمش برزد آتشی
کز آن شرار برفلک هفتمین فتاد
غلمان و حور سربسر، آنچه سر شدند
چون بانگ این خبر به بهشت برین فتاد
زین العباد زار کز او ماند یادگار
بر گردنش ز کینه غُل آهنین فتاد
یکسر حریم او چو اسیران زنگبار
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار، به عین الیقین فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آنقدر که کار
از عشق درگذشت و به عشق آفرین فتاد
از تاب تشنه کامی اطفال شد چنان
کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد
او را چو سنگ کین زجفا بر جبین زدند
از بهر سجده شکرکنان بر زمین فتاد
ساکن شد آسمان و زمین گشت بی سکون
از زین چو بر زمین شه دنیا و دین فتاد
در خاک و خون ز سوز جراحات و زخم تیر
گه جانب یسار و گهی بر یمن فتاد
از کینه گشت سر به سر نیزه اش بلند
عریان به خاکش آن بدن نازنین فتاد
خاتم برفت از کفش انسان که جبرئیل
برزد فغان زدست سلیمان نگین فتاد
شمر شریر در حرمش برزد آتشی
کز آن شرار برفلک هفتمین فتاد
غلمان و حور سربسر، آنچه سر شدند
چون بانگ این خبر به بهشت برین فتاد
زین العباد زار کز او ماند یادگار
بر گردنش ز کینه غُل آهنین فتاد
یکسر حریم او چو اسیران زنگبار
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهارم
شیران کارزار و امیران روزگار
عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسید، شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خویش
در بر کشید سرو یکی بود شد چهار
گفتا کنونکه کار بود تنگ بر حسین
ننگ است ننگ زندگی ما به روزگار
خوابیده جمله سبز خطان لاله گون کفن
چون سرو ایستاده حسین بی معین ویار
باید روید هر سه به پیش دو چشم من
گردید کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
یک یک روانه کرد سوی جنگ هرسه را
از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار
پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه
زد بوسه بر زمین و عَلَم کرد استوار
یعنی عَلَم برای سپاه است و این سپه
یکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار
رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند
شد بر سمند و تافت به میدان کارزار
ناگه شنید ناله و آوای العطش
آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار
برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت
سوی فرات با جگری تشنه و فکار
پُر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت
می خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به یادش از جگر تشنه ی حسین
چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار
برخود خطاب کرد که ای نفس اندکی
آهسته تر، که مانده حسین تشنه در قفار
عبّاس بی وفا تو نبودی کنون چه شد
نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار
رسم وفا به جا تو نیاری بسی بجاست
خوانند بی وفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر زیاد حقوق برادری
عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار
شد با روان تشنه زآب روان، روان
دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون شیر شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شد نمود که او بود شاهوار
دیدند خیل دوزخیانش که می رود
مانند آب رحمت و آبش بود، به بار
پس همچو سیل خیل روان شد زهر طرف
طوفان تیر و سنگ عیان شد زهرکنار
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی
یک شیر در میانه ی گرگان بی شمار
یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر
یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار
سرگرم جنگ بود زخود، بود بی خبر
کابن طفیل زد، به یمین وی از یسار
پس مشک را، ز راست سوی دست چپ کشید
وز سوز سینه زد، به دل قدسیان شرار
می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین
دست چپش فکند لعینی ستم شعار
پس مشک را گرفت به دندان که این گره
نگشود دست تا که به دندان رسید کار
هی بر سمند برزد و گفت ای خجسته پی
کارم ز دست رفته و از دستم اختیار
این آب را اگر برسانی به تشنگان
بر رفرف و بُراق ترا زیبد افتخار
از بهر تشنگان اگر این آب را بری
سبقت بری ز دلدل در عرصه ی شمار
می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا
تیر قدر، رها شد و بر مشک شد دچار
زان تیرکین چو آب فرو ریخت بر زمین
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ریخت
وز خاک شد به چهره ی افلاکیان غبار
چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب
در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
شامی بر او زدی زیمین کوفی از یسار
پس سرنگون ز خانه ی زین گشت بر زمین
فریاد یا اخا ز جگر بر کشید زار
فریاد یا اخا چو به گوش حسین رسید
گفتی مگر هژبر روان شد پی شکار
آمد چه دید، دید که بی دست پیکری
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
آهی زدل کشید و بگفت ای برادرم
عبّاس ای که از پدرم مانده یادگار
امروز روز یاری و روز برادریست
از جای خیز و دست به همدستی ام برآر
برکش عنان خامه «وفایی» که اهلبیت
در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار
باید حسین رود، به تسلّای اهلبیت
دیگر گذشته کار ز سقّای اهلبیت
عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسید، شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خویش
در بر کشید سرو یکی بود شد چهار
گفتا کنونکه کار بود تنگ بر حسین
ننگ است ننگ زندگی ما به روزگار
خوابیده جمله سبز خطان لاله گون کفن
چون سرو ایستاده حسین بی معین ویار
باید روید هر سه به پیش دو چشم من
گردید کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
یک یک روانه کرد سوی جنگ هرسه را
از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار
پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه
زد بوسه بر زمین و عَلَم کرد استوار
یعنی عَلَم برای سپاه است و این سپه
یکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار
رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند
شد بر سمند و تافت به میدان کارزار
ناگه شنید ناله و آوای العطش
آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار
برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت
سوی فرات با جگری تشنه و فکار
پُر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت
می خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به یادش از جگر تشنه ی حسین
چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار
برخود خطاب کرد که ای نفس اندکی
آهسته تر، که مانده حسین تشنه در قفار
عبّاس بی وفا تو نبودی کنون چه شد
نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار
رسم وفا به جا تو نیاری بسی بجاست
خوانند بی وفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر زیاد حقوق برادری
عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار
شد با روان تشنه زآب روان، روان
دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون شیر شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شد نمود که او بود شاهوار
دیدند خیل دوزخیانش که می رود
مانند آب رحمت و آبش بود، به بار
پس همچو سیل خیل روان شد زهر طرف
طوفان تیر و سنگ عیان شد زهرکنار
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی
یک شیر در میانه ی گرگان بی شمار
یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر
یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار
سرگرم جنگ بود زخود، بود بی خبر
کابن طفیل زد، به یمین وی از یسار
پس مشک را، ز راست سوی دست چپ کشید
وز سوز سینه زد، به دل قدسیان شرار
می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین
دست چپش فکند لعینی ستم شعار
پس مشک را گرفت به دندان که این گره
نگشود دست تا که به دندان رسید کار
هی بر سمند برزد و گفت ای خجسته پی
کارم ز دست رفته و از دستم اختیار
این آب را اگر برسانی به تشنگان
بر رفرف و بُراق ترا زیبد افتخار
از بهر تشنگان اگر این آب را بری
سبقت بری ز دلدل در عرصه ی شمار
می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا
تیر قدر، رها شد و بر مشک شد دچار
زان تیرکین چو آب فرو ریخت بر زمین
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ریخت
وز خاک شد به چهره ی افلاکیان غبار
چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب
در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
شامی بر او زدی زیمین کوفی از یسار
پس سرنگون ز خانه ی زین گشت بر زمین
فریاد یا اخا ز جگر بر کشید زار
فریاد یا اخا چو به گوش حسین رسید
گفتی مگر هژبر روان شد پی شکار
آمد چه دید، دید که بی دست پیکری
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
آهی زدل کشید و بگفت ای برادرم
عبّاس ای که از پدرم مانده یادگار
امروز روز یاری و روز برادریست
از جای خیز و دست به همدستی ام برآر
برکش عنان خامه «وفایی» که اهلبیت
در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار
باید حسین رود، به تسلّای اهلبیت
دیگر گذشته کار ز سقّای اهلبیت
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پنجم
بر زخمهای پیکرت ار، اشک مرهم است
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند ششم
بیا به دانه ی اشک این زمان معامله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفتم
عشق آن بود، که از تو تویی را به در کند
ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند
ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هشتم
چون شهسوار عشق به دست بلا رسید
بر، وی ز دوست تهنیت و مرحبا رسید
کرد از نشاط هروله با یک جهان صفا
از مروه ی وفا چو به کوی صفا رسید
تذکار عهد پیش و بلای الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا رسید
چون در ازل به جان تو خریدار ما شدی
اکنون بیا که وقت ادای بها رسید
ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقیم
با جان شتاب کن که زمان لقا رسید
سبقت گرفته عشق تو چون بر، بدای ما
جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسید
ما خود ترا فدایی و ما خود ترا، جزا
سبحان من جزا که ز وی این جزا رسید
بشکفت غنچه ی دلش از شوق همچو گل
از گلشن وفا چو به وی این ندا رسید
قربانیی نمود که حیرانش صد خلیل
چون آن خلیل کعبه ی دل در منی رسید
خون از زمین به جوش و به گردون شدی خروش
بر روی خاک تیره چو خون خدا رسید
روح روان او چو روان گشت از بدن
لال است زان زبان که بگوید کجا رسید
دلهای اهلبیت در آن سرزمین شکست
چون کشتی نجات به دریای خون نشست
بر، وی ز دوست تهنیت و مرحبا رسید
کرد از نشاط هروله با یک جهان صفا
از مروه ی وفا چو به کوی صفا رسید
تذکار عهد پیش و بلای الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا رسید
چون در ازل به جان تو خریدار ما شدی
اکنون بیا که وقت ادای بها رسید
ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقیم
با جان شتاب کن که زمان لقا رسید
سبقت گرفته عشق تو چون بر، بدای ما
جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسید
ما خود ترا فدایی و ما خود ترا، جزا
سبحان من جزا که ز وی این جزا رسید
بشکفت غنچه ی دلش از شوق همچو گل
از گلشن وفا چو به وی این ندا رسید
قربانیی نمود که حیرانش صد خلیل
چون آن خلیل کعبه ی دل در منی رسید
خون از زمین به جوش و به گردون شدی خروش
بر روی خاک تیره چو خون خدا رسید
روح روان او چو روان گشت از بدن
لال است زان زبان که بگوید کجا رسید
دلهای اهلبیت در آن سرزمین شکست
چون کشتی نجات به دریای خون نشست
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نهم
ای خاک کربلا تو به از مشک و عنبری
ازهر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با، نیم ذرّه ات ننماید برابری
هر سبحه یی که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتری
هر سجده یی که بر تو نمایند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثریّا و از ثری
ای خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داری شرف توبر، دم عیسی زبرتری
زان گوهری که در تو نهان است ای زمین
خاکت شکست رونق بازار گوهری
خوابیده در تو سبز خطان جمله مشکموی
کاینسان عبیر بویی و بهتر ز عنبری
جانهای پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پیمبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
هر چند بی سرند ولی در، دیار عشق
بر خیل سروران همه دارند سروری
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملایک و منظور داوری
یا آنکه هست نوح ولی نوح کی چنین
در خون نمود کشتی عشقش شناوری
نی نی خلیل باشد و اکبر ذبیح او
لیلا بسی نموده در این خاک هاجری
یاموسی است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطی اش از پی به یاوری
یا عیسی است و نیزه ی خولیست دار او
خود شد نهان ز کید یهودان سامری
یحیی بود مگر که سر از پیکرش جدا
امّا جدا نگشته ز یحیی به جز سری
یحیی جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نیزه ز کشور، به کشوری
یحیی عیال او به اسیری نرفته است
یحیی از او نرفته نه اکبر نه اصغری
این خود محمّد است یقین در توای زمین
کاینسان شده است زابر تو هر پیمبری
گر حیدر است در تو نهان از برای کیست
وز بهر چیست ناله و فریاد حیدری
پس شد یقین که فاطمه را نور عین بود
دیگر ترا بس است «وفایی» حسین بود
ازهر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با، نیم ذرّه ات ننماید برابری
هر سبحه یی که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتری
هر سجده یی که بر تو نمایند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثریّا و از ثری
ای خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داری شرف توبر، دم عیسی زبرتری
زان گوهری که در تو نهان است ای زمین
خاکت شکست رونق بازار گوهری
خوابیده در تو سبز خطان جمله مشکموی
کاینسان عبیر بویی و بهتر ز عنبری
جانهای پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پیمبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
هر چند بی سرند ولی در، دیار عشق
بر خیل سروران همه دارند سروری
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملایک و منظور داوری
یا آنکه هست نوح ولی نوح کی چنین
در خون نمود کشتی عشقش شناوری
نی نی خلیل باشد و اکبر ذبیح او
لیلا بسی نموده در این خاک هاجری
یاموسی است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطی اش از پی به یاوری
یا عیسی است و نیزه ی خولیست دار او
خود شد نهان ز کید یهودان سامری
یحیی بود مگر که سر از پیکرش جدا
امّا جدا نگشته ز یحیی به جز سری
یحیی جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نیزه ز کشور، به کشوری
یحیی عیال او به اسیری نرفته است
یحیی از او نرفته نه اکبر نه اصغری
این خود محمّد است یقین در توای زمین
کاینسان شده است زابر تو هر پیمبری
گر حیدر است در تو نهان از برای کیست
وز بهر چیست ناله و فریاد حیدری
پس شد یقین که فاطمه را نور عین بود
دیگر ترا بس است «وفایی» حسین بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دهم
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند یازدهم
ای خاک کربلا تو بهشت برین شدی
زآنرو که جای خسرو دنیا و دین شدی
نازی اگر به کعبه و بالی اگر، به عرش
زیبد چو جای آن بدن نازنین شدی
هستی زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حبّذا، زمین که به از، هر زمین شدی
خوابیده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدی
از نافه های خون ز غزالان هاشمی
بالله خطاست گویمت ار، مشک چین شدی
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرین شدی
بگزیده جای در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامین شدی
پنهان چو شد پناه خلایق به کوی تو
زان شد که کعبه ی دل اهل یقین شدی
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دین شدی
بوی بهشت از تو رسد بر مشام جان
ای خاک تا به نکهت سیبش قرین شدی
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زیبد اگر، به چرخ زنی چترِ افتخار
زآنرو که جای خسرو دنیا و دین شدی
نازی اگر به کعبه و بالی اگر، به عرش
زیبد چو جای آن بدن نازنین شدی
هستی زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حبّذا، زمین که به از، هر زمین شدی
خوابیده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدی
از نافه های خون ز غزالان هاشمی
بالله خطاست گویمت ار، مشک چین شدی
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرین شدی
بگزیده جای در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامین شدی
پنهان چو شد پناه خلایق به کوی تو
زان شد که کعبه ی دل اهل یقین شدی
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دین شدی
بوی بهشت از تو رسد بر مشام جان
ای خاک تا به نکهت سیبش قرین شدی
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زیبد اگر، به چرخ زنی چترِ افتخار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سیزدهم
دگر چو نوبت آن کودک صغیر آمد
ز چرخ پیر خروش ملک به زیر آمد
به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز
نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
که گر، به جثّه صغیرم ولی به رتبه کبیر
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی
درست آمده امروز اگر چه دیر آمد
ولی چو گوهر بی آب را بهایی نیست
پی نثار تو این دُر بسی حقیر آمد
گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر
که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد
ز تشنگی نه به تن جان نه شیر در پستان
مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد
نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه
نگر که لعل بدخشان به رنگ قیر آمد
گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان
به سوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد
به روی دست پدر در میانه ی میدان
برای کشته شدن او بسی دلیر آمد
کشید ناله حسین کای سپاه کوفه و شام
خود این پسر زرسولیست کو بشیر آمد
بود نبیره و فرزند پادشاه رسل
که او بشیر و نذیر است و بی نظیر آمد
اگر به نزد شما قدر او حقیر بود
ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد
به غیر قطره ی آبی نخواهد او ز شما
حقیر نیست ولی خواهشش حقیر آمد
نمی کنید به طفلان اشک من رحمی
کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد
برای کودک بی شیر، آب می طلبید
که تیر حرمله ی ملحد شریر آمد
به جای شیر طلب کرد، آب آن مظلوم
به جای آب شرار از خدنگ تیر آمد
رسید آب ز پیکان به حلق تشنه ی او
چو مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد
پی تسلّی بابا تبسّمی بنمود
که سوز تیر به حلقم چه دلپذیر آمد
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو
ز شیر سیر نشد خود زتیر سیر آمد
دگر بگو به «وفایی» به ماتم فرزند
صبور باش که عمر جهان قصیر آمد
حسین سبط رسول است و نور چشم بتول
ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد
دلی که در غم فرزند بوتراب بود
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود
ز چرخ پیر خروش ملک به زیر آمد
به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز
نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
که گر، به جثّه صغیرم ولی به رتبه کبیر
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی
درست آمده امروز اگر چه دیر آمد
ولی چو گوهر بی آب را بهایی نیست
پی نثار تو این دُر بسی حقیر آمد
گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر
که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد
ز تشنگی نه به تن جان نه شیر در پستان
مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد
نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه
نگر که لعل بدخشان به رنگ قیر آمد
گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان
به سوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد
به روی دست پدر در میانه ی میدان
برای کشته شدن او بسی دلیر آمد
کشید ناله حسین کای سپاه کوفه و شام
خود این پسر زرسولیست کو بشیر آمد
بود نبیره و فرزند پادشاه رسل
که او بشیر و نذیر است و بی نظیر آمد
اگر به نزد شما قدر او حقیر بود
ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد
به غیر قطره ی آبی نخواهد او ز شما
حقیر نیست ولی خواهشش حقیر آمد
نمی کنید به طفلان اشک من رحمی
کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد
برای کودک بی شیر، آب می طلبید
که تیر حرمله ی ملحد شریر آمد
به جای شیر طلب کرد، آب آن مظلوم
به جای آب شرار از خدنگ تیر آمد
رسید آب ز پیکان به حلق تشنه ی او
چو مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد
پی تسلّی بابا تبسّمی بنمود
که سوز تیر به حلقم چه دلپذیر آمد
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو
ز شیر سیر نشد خود زتیر سیر آمد
دگر بگو به «وفایی» به ماتم فرزند
صبور باش که عمر جهان قصیر آمد
حسین سبط رسول است و نور چشم بتول
ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد
دلی که در غم فرزند بوتراب بود
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهاردهم
شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پانزدهم
می بود واجب ار، که کسی را چنین کشند
ممکن نمی شدی که به این ظلم و کین کشند
اسلام و دین ببین که چسان امّت نبی
دین را بهانه کرده و اسلام و دین کشند
بهر یزید و زاده ی مرجانه ی پلید
سبط رسول و زاده ی حبل المتین کشند
دوزخ کم است بهر گروهی که از جفا
جان جهان و مظهر جان آفرین کشند
دنیاپرست بین که به امید ملک ری
از دین گذشته خسرو دنیا و دین کشند
پروردگان دامنت ای چرخ دون نواز
پرورده ی کنار رسول امین کشند
کافر دلان نگر، به لب آب تشنه لب
آن را که هست معنی ماء معین کشند
کشتند آن که از پی یکتار موی او
نبود تلافی ار، همه اهل زمین کشند
چون ظلمشان نداشت نهایت پس از حسین
کردند قصد تا که مگر عابدین کشند
ایزد نخواست ورنه از ایشان عجب نبود
برهم زنند یکسره شیرازه ی وجود
ممکن نمی شدی که به این ظلم و کین کشند
اسلام و دین ببین که چسان امّت نبی
دین را بهانه کرده و اسلام و دین کشند
بهر یزید و زاده ی مرجانه ی پلید
سبط رسول و زاده ی حبل المتین کشند
دوزخ کم است بهر گروهی که از جفا
جان جهان و مظهر جان آفرین کشند
دنیاپرست بین که به امید ملک ری
از دین گذشته خسرو دنیا و دین کشند
پروردگان دامنت ای چرخ دون نواز
پرورده ی کنار رسول امین کشند
کافر دلان نگر، به لب آب تشنه لب
آن را که هست معنی ماء معین کشند
کشتند آن که از پی یکتار موی او
نبود تلافی ار، همه اهل زمین کشند
چون ظلمشان نداشت نهایت پس از حسین
کردند قصد تا که مگر عابدین کشند
ایزد نخواست ورنه از ایشان عجب نبود
برهم زنند یکسره شیرازه ی وجود